مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

گفت‌وگو با کارگری که ۳۶ میلیون‌ چک را به صاحبش بازگرداند

جاجم جم سرا: ‌چطور شد که این مبلغ کلان را پیدا کردی؟

در حال نظافت محوطه پارک بودم که دیدم دو برگه و یک پاکت ضخیم روی زمین افتاده است. داخل پاکت ۱۸ فقره چک بود. وقتی چک‌ها را دیدم خیلی متعجب شدم اما اصلا وسوسه نشدم و بلافاصله به آقای شهردار زنگ زدم و او از من خواست پاکت را به او تحویل دهم؛ بعد با طی مراحل قانونی چک‌ها تحویل صاحبش شد.

‌چطور وقتی چک‌ها را دیدی، وسوسه نشدی؟
به خدا اصلا وسوسه نشدم. پدر من آدم باخدایی بود، او گفته بود این پسر روزی جای من را می‌گیرد؛ من هم به احترام پدرم اصلا وسوسه نشدم.

‌صاحب چک‌ها را چطور پیدا کردی؟
از نگهبان شب شنیدم یکی که دنبال پاکتش می‌گشته به پارک آمده است. وقتی پیگیر شدیم، فهمیدیم‌‌ همان فرد صاحب پاکت است.

‌شغل صاحب چک‌ها چیست؟
نمی‌دانم. مردی تقریبا ۲۸ ساله بود که انگار در یک شرکت کار می‌کرد. به ظاهر از آن‌ها طلب داشت و چک‌ها را از آن شرکت گرفته و شب را هم در پارک خوابیده اما صبح یادش رفته بود پاکتش را بردارد.


‌وقتی پاکت را به صاحبش دادی چه کرد؟
خیلی خوشحال شد. انگار داشت پرواز می‌کرد. بعد هم برای تشکر صدهزارتومان به من داد.

شهرداری اعلام کرده قرار است از شما در مراسمی تقدیر شود. این خبر را شنیده‌ای؟
هنوز مراسمی برگزار نشده است و من هم منتظر پاداش نیستم اما خودشان به من هم گفتند قصد برگزاری چنین مراسمی را دارند و تلاش می‌کنند من را رسمی کنند البته باید مراحل اداری طی شود.

‌اگر باز هم پول پیدا کنی، آن را به صاحبش تحویل می‌دهی؟
بله، باز هم همین کار را می‌کنم. فقط خداست که پاداش می‌دهد. پاداش من معنوی است، من پاداش معنوی را به پاداش دنیوی ترجیح می‌دهم. چون دنیا فانی است.

‌از خودت بگو چند خواهر و برادر داری، پدر و مادرت در چه شرایطی هستند؟
پدرم هم کارمند شهرداری بود، او سال۸۸ فوت شد. پنج‌برادر و دوخواهر دارم و آخرین فرزند خانواده هستم و با مادرم در خانه‌ای ۴۸متری زندگی می‌کنم. پدرم که فوت شد، شش‌نفر ارث بردیم و این خانه را برای مادرمان خریدیم.

‌خودت به غیر از کار در شهرداری چه می‌کنی؟
دانشجوی کار‌شناسی رشته تربیت‌بدنی در دانشگاه آزاد هستم و هزینه‌های تحصیلم را با دو مسوولیتی که در شهرداری دارم، تامین می‌کنم. نگهبان و نظافتچی هستم.

‌خواهران و برادرانت هم در تامین هزینه تحصیل به تو کمک می‌کنند؟
نه، خودم با کار پاره‌وقتی که دارم هزینه تحصیلم را تامین می‌کنم. (شرق)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با آشپز شیشه: با کفش می‌خوابیدم تا آماده فرار باشم

جام جم سرا: ‌از چه زمانی با موادمخدر آشنا شدی؟

حدود 14 سالم بود. قبل از اینکه فروشنده موادمخدر شوم، مصرف‌کننده بودم. مصرف را با حشیش شروع کردم و خیلی سریع سراغ تریاک رفتم. بعد از آن به دلیل اتفاقاتی که افتاد تبدیل به بچه خیابانی شدم و راه پول پیداکردن هم، فروش مواد بود. کلید راهیابی به باندهای خلافکاری را در خیابان به دست آوردم اما همان‌طور که موادمخدر، کلیدی برای ورود به تاریکی‌ها شد؛ یک روز همین موادمخدر، کلید ورود به روشنایی شد.

من سلطان پیداکردن پول از کف خیابان بودم. 30 میلیون برای من پولی نبود و پیداکردن این مبلغ شاید دو روز کار می‌برد

البته این را نمی‌گویم تا کسی که مصاحبه را می‌خواند با خودش بگوید فعلا مصرف می‌کنم و در نهایت درمان می‌شوم. معلوم نیست این اتفاق برای هرکس بیفتد. من قبل از اینکه درمان شوم راه‌های مختلفی را امتحان کردم اما فایده نداشت تا اینکه با کنگره 60 آشنا شدم.

چه شد که به این فکر افتادی خودت تولیدکننده مواد شوی؟
زندگی کف خیابان، کوچه‌پس‌کوچه‌هایی دارد که اگر بخواهی دوام بیاوری باید همه را بلد باشی و قاعده و قانونش را رعایت کنی. اگر این قاعده را خوب رعایت کنی بازیگر خوبی می‌شوی و به سرعت پیشرفت می‌کنی و البته همین‌ها فرورفتن در تاریکی را سرعت می‌بخشد. بعد از این، شرایط دست‌به‌دست هم می‌دهد تا فرد بتواند تغییر جایگاه دهد. این اتفاق برای من بسیار راحت بود. چون با قاعده بازی آشنا بودم و برای اینکه بتوانم استفاده بیشتری ببرم فقط باید دنبال کسی می‌گشتم که خودش تولید‌کننده و فرمول ساخت شیشه را بلد باشد. آن موقع هم مثل الان نبود که افراد زیادی فرمول را بدانند افرادی که می‌توانستند این کار را انجام دهند خیلی کم بودند. من و یکی از دوستان آن زمان، شخصی را پیدا کردیم که فوت‌وفن را بلد بود و به هر طریقی بود او را مجبور کردیم با ما همکاری کند. آن زمان تقریبا 23ساله بودم.

‌به غیراز فرمول، چه چیز دیگری لازم بود؟ سرمایه لازم نداشت؟
ماده اصلی تولید شیشه [...] است و آن زمان قرص [...] وجود نداشت و ماده اصلی از خارج می‌‌آمد. سرمایه زیادی هم نمی‌خواست. برای تولید یک‌کیلو شیشه تقریبا حدود 30 میلیون‌تومان لازم بود.

این سرمایه را از کجا آوردی؟
من سلطان پیداکردن پول از کف خیابان بودم. 30 میلیون برای من پولی نبود و پیداکردن این مبلغ شاید دو روز کار می‌برد. خیلی‌ها بودند که دوست داشتند سرمایه‌گذاری کنند و شریک شوند اما من قبول نمی‌کردم. کیف‌قاپی و زورگیری می‌کردم و پول لازم را تهیه می‌کردم.

همیشه آماده فرار بودم، حتی جرات نمی‌کردم در خانه خودم لباس راحتی بپوشم و با کفش می‌خوابیدم. این زندگی به نظر من زندگی نیست


چطور مشتری پیدا می‌کردی؟
ماجرا خیلی ساده است؛ مثلا الان من کار کابینت می‌کنم کسانی که کار کابینت انجام می‌دهند به من زنگ می‌زنند و کار سفارش می‌دهند. آن‌موقع هم همین‌طور بود. من قبل از آن 10 سال سابقه مصرف و فروش موادمخدر داشتم. آن‌موقع شیشه فراگیر نشده و تازه به بازار آمده بود. برای اینکه مشتری خودم را داشته باشم به کسی که برای تهیه موادمخدر دیگر پیش من می‌آمد می‌گفتم شیشه هم دارم. به‌هرحال، آب، گودال را پیدا می‌کند. خیلی‌ها به من زنگ می‌زدند و من از میان آنها مشتریان خودم را گلچین می‌کردم و دیگر خرده‌فروشی انجام نمی‌دادم. این روند از سال 85 تا 89 که به کنگره 60 آمدم، ادامه داشت.

در مدتی که تولید‌کننده بودی با گروهای دیگر هم درگیر شده بودی؟
درگیری زیاد است. چون هرکسی می‌خواهد خودش کار را دستش بگیرد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد زنگ می‌زدند شیشه را ببرم اما چند نفر کمین گذاشته بودند و جنسم را از من می‌گرفتند. من هم دنبال جبران و تلافی می‌رفتم، به‌هرحال من هم آدم‌های خودم را داشتم.

چه اتفاقی باعث شد از تولید شیشه دست بکشی؟
من از لحاظ مادی همه‌چیز داشتم و هرچیز که اراده می‌کردم، برایم فراهم بود اما واقعیت این بود که خیلی از چیزها را از دست داده بودم. چیزی از زندگی نفهمیده و همیشه آماده فرار بودم، حتی جرات نمی‌کردم در خانه خودم لباس راحتی بپوشم و با کفش می‌خوابیدم.

موادمخدر اول به آدم «در باغ سبز» نشان دهد و خیلی خلأها را پر می‌کند اما دقیقا زیرکی سیستم موادمخدر این است که طوری درگیرت می‌کند که از زندگی عادی می‌مانی. چیزهایی که یک روز خیلی مهم بود از ذهنت پاک می‌شود

این زندگی به نظر من زندگی نیست؛ همیشه درگیر بودم. پیش آمده بود همسرم چهار روز به من زنگ بزند و من هر دفعه بگویم 10دقیقه دیگر می‌آیم و این 10دقیقه چهار روز طول بکشد. من تک‌پسر خانواده هستم و پدرومادرم را 20 سال از داشتن فرزند محروم کردم و با آنها غریبه بودم. اوایل این چیزها را درک نمی‌کردم اما کم‌کم متوجه شدم خیلی چیزها را بابت این زندگی از دست می‌دهم. افرادی که درگیر بیماری مصرف موادمخدر می‌شوند خیلی تاوان می‌دهند و هیچ کدام‌شان راضی نیستند اما راهی ندارند؛ همان‌طور که من قبل از کنگره تاوان سنگینی بابت آن دادم.

چه شد که از تولید موادمخدر به کنگره رسیدی؟
یک‌سری عوامل دست‌به‌دست هم داد. از شش‌ماه قبل از اینکه به کنگره بیایم، کار تولید نمی‌کردم. یکی از آشنایانم حدود یک‌سال بود که به کنگره می‌آمد و اصرار داشت من هم بیایم. وقتی آمدم و خواستم درمان را شروع کنم به دام ماموران نیروی انتظامی افتادم و چون جنس همراهم بود سه، چهار ماه به زندان کهریزک رفتم و آنجا به خودم خیلی گفتم بعد از آزادی باید به کنگره بروم تا ببینم چه می‌شود. خسته شده و دنبال یک جرعه آرامش بودم. موادمخدر اول به آدم «در باغ سبز» نشان دهد و خیلی خلأها را پر می‌کند اما دقیقا زیرکی سیستم موادمخدر این است که طوری درگیرت می‌کند که از زندگی عادی می‌مانی. چیزهایی که یک روز خیلی مهم بود از ذهنت پاک می‌شود. شیشه با موادمخدر دیگر، فرق دارد.

من موادمخدر مختلفی مصرف کرده و فروخته‌ام اما چیزی که در شیشه دیدم این بود که آدم‌هایی با گروه سنی و جنسیت مختلف دنبالش بودند و همه تفکری مشترک داشتند و آن‌هم این بود که تمام زمین و زمان دست به دست هم داده است تا او نتواند زندگی کند. این تفکری بود که در ذهن خودم هم وجود داشت. شیشه بدبینی، بی‌اعتمادی و بعد از آن هم جرم و جنایت به دنبال دارد. شیشه ماده مخدری است که جانی به وجود می‌آورد. دو، سه ماه که در زندان بودم سنگ‌هایم را با خودم واکندم و بعد از آزادی به کنگره رفتم و راه درمان را ادامه دادم. آن موقع اگر در ظاهر نگاه می‌کردید انسان بودم اما خوی حیوانی در من وجود داشت و این چیزی بود که خودم هم احساس می‌کردم و خسته شده بودم. فکر می‌کردم در اینجا فقط درمان می‌شوم و مواد را کنار می‌گذارم و وقتی به اینجا آمدم کل زندگی‌ام عوض شد. از سال 89 تا الان زندگی‌ام عوض شده است.

طعم پول راحت و بی‌دردسر را چشیده‌ای، دلت نمی‌خواهد دوباره سراغ پول راحت بروی؟ این‌بار می‌توانی خودت مصرف نکنی و فقط فروشنده باشی.
نه، اصلا فکر آن لحظات را نمی‌کنم. وقتی وارد شوم دوباره آلوده می‌شوم. الان می‌دانم راه و کار درست چیست؛ به همین خاطر اصلا دوباره به آن مسایل فکر نمی‌کنم، من حال امروزم را، چه با پول و چه بی‌پول، به بهترین روزهای آن زمان نمی‌دهم.

پیشنهادت به آنهایی که الان مصرف‌کننده هستند، چیست؟
آدم مصرف‌کننده نصیحت‌پذیر نیست اما من پیشنهادم برای افرادی که خسته شده‌اند و دنبال راه هستند این است که اگر می‌خواهند پرونده موادمخدر را ببندند وقت بگذارند. کسب اطلاعات در مورد کنگره، خیلی راحت است. امیدوارم این فرصت برای آنها هم فراهم شود.(شرق)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با پیر‌ترین جیب‌بر تهران: در کارم حرفه‌ای هستم!

جام جم سرا: ساعت ۳۰: ۴ عصر ۱۸ مردادماه سال جاری داد و فریادهای چندمرد در ایستگاه متروی ۱۵خرداد کافی بود تا پلیس مترو با صحنه درگیری مرد موسفیدی با یک مسافر روبه‌رو شود.

مأموران وقتی با میانجیگری این دعوا را مهارکردند پی بردند که مرد موسفید یک جیب‌برحرفه‌ای است. مرد مسافری که موفق به دستگیری دزد پول و چک‌هایش شده بود به پلیس گفت: «جمعیت زیادی منتظر آمدن قطار بودند و چون چک‌های میلیونی داخل جیبم بود با حساسیت بیشتری اطرافم را تحت نظر گرفته بودم که ناگهان احساس کردم دست یک مرد داخل جیبم شده است. وقتی به عقب برگشتم این پیرمرد را دیدم که وی بلافاصله دستش را از جیبم بود بیرون کشید و پول و چک‌هایم روی زمین ریخت. وی افزود: مرد موسفید قصد داشت با نقش‌پردازی پا به فرار گذارد که با وی درگیر شدم تا اینکه با کمک مردم دزد جیب‌بر را دستگیر کردیم.»

این ادعا‌ها در حالی بود که مرد موسفید اصرار بر بی‌گناهی داشت تا اینکه با دستور بازپرس «دشتی» از شعبه ۶ دادسرای فیاض‌بخش پیش روی مأموران پایگاه هفتم پلیس آگاهی تهران قرار گرفت.

کارآگاهان در تحقیقات ابتدایی پی بردند که مرد موسفید «علی حسین» نام دارد و یکی از جیب‌برهای حرفه‌ای پایتخت است. بنابراین، مأموران برای شناسایی دیگر طعمه‌های این جیب‌بر حرفه‌ای آن‌ها را پیش روی مرد موسفید قرار دادند و «علی‌حسین» که دیگر راهی جز اعتراف نداشت ناچار جیب‌بری در ایستگاه‌های مترو را به گردن گرفت.

گفت‌وگو با پیرِ جیب‌بر‌ها

علی حسین ۷۰ ساله است و بیش از ۴۰ بار به جرم‌های جیب‌بری و حمل مواد مخدر به زندان افتاده است. این جیب‌بر حرفه‌ای همه بدنش را با خالکوبی پر از نقش و نگار کرده و ادعا می‌کند در قدیم برای اینکه دیگران از وی حساب ببرند و بترسند روی بدنش خالکوبی کرده، اما امروز خالکوبی به مد تبدیل شده است:

اهل کجایی؟
از هشت سالگی از شهرمان به تهران آمدم و تنها زندگی‌ام را آغاز کردم.

چرا تنها؟
الآن که نوه و نتیجه هم دارم ولی هشت سال داشتم که پدرم درگذشت و برای اینکه اهل درس خواندن نبودم پیاده به‌تهران آمدم.

پیاده از شهرتان به تهران آمدی؟
بله، سال ۱۳۲۸ پسربچه‌ها را می‌دزدیدند، به‌همین خاطر از ترس راننده‌های اتوبوس پیاده از شهرهای ملایر، همدان، قزوین و کرج گذشتم تا اینکه پس از یک ماه به تهران رسیدم.

در تهران چه کردی؟
ابتدا در سه‌راهی شمس شاگرد قهوه‌چی شدم و پس‌از مدتی به یک طباخی رفتم و در آنجا مشغول شدم.

نخستین دزدی را در چندسالگی انجام دادی؟
۱۱ ساله بودم که به‌خاطر دزدی چهار وزنه سنگ ترازو به زندان قصر رفتم.

چرا دزدی؟
نمی‌دانم بالاخره شور جوانی و بزرگنمایی، آدم را وادار به انجام خلاف می‌کند.

از آن زمان به بعد دزدی می‌کنی؟
نه، در کار طباخی حرفه‌ای شدم و به شهرمان برگشتم و با برادرم یک مغازه زدم.

پس چه شد که از مغازه‌داری به دزدی مجدد رو آوردی؟
تصادف کردم و یک نفر کشته شد، به‌همین خاطر مجبور شدم مغازه‌ام را جمع کنم و پول دیه را بدهم.

اعتیاد هم داری؟
بله، همین اعتیادم باعث بدبختی‌ام شد و خانواده‌ام را از من دور کرد.

دلیل خالکوبی‌هایت برای چیست؟
زمان قدیم برای اینکه در دعوا و درگیری و در جمع شرور‌ها اسم و رسمی داشته باشی باید روی بدنت خالکوبی می‌کردی تا بتوانی بزرگنمایی کنی.

از چه سالی جیب‌بری می‌کنی؟
نمی‌دانم ولی درکارم حرفه‌ای هستم و همه پول‌هایم را هزینه اعتیادم می‌کنم.

پس خانواده‌ات چی؟
هفت تا بچه دارم و هر کدام برای خود کاری دارند و مادرشان را نیز پیش خودشان نگه داشته‌اند و خوشبختانه خرجی زندگیشان را درمی‌آورند.

بچه‌هایت هم خلافکارند؟
نگذاشتم هیچ یک از آن‌ها به‌سمت خلاف بروند.

تاکی می‌خواهی جیب‌بری کنی؟
بیکارم و هیچ کس نیست از من حمایت کند وگرنه دیوانه نیستم که دزدی کنم و باز به زندان بیفتم.

یعنی دوباره جیب‌بری می‌کنی؟
نه، پشیمانم ولی نه مثل گذشته و فقط می‌خواهم روزهای آخر زندگی‌ام را پیش خانواده‌ام باشم.

چند بار زندان رفتی؟
۴۲ بار سابقه دارم که چند بار با اسم‌های دروغ خودم را معرفی کرده‌ام.

شنیدم برای رضایت گرفتن هیچ وقت رد مال ندادی؟
چیزی که رفت دیگه رفته و پس نمی‌دهند، من هم پولی برای پس دادن نداشتم و ندارم.

حرف آخر؟
اگر بفهمم امروز، روز آخر زندگی‌ام است خوشحال می‌شوم و از مرگ نمی‌ترسم چون خسته شده‌ام.

بنا براین گزارش، با توجه به گسترده بودن این جیب‌بری‌ها، بازپرس دشتی با تقاضای چاپ عکس «علی حسین» خواست کسانی که در دام جیب‌بری‌های وی قرار گرفته‌اند به پایگاه هفتم پلیس آگاهی تهران مراجعه کنند. (ایران)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با طراح سایت‌ «نذری‌یاب»: فقط به خاطر امام‌حسین(ع)

جام جم سرا به نقل از شهروند: این روزها و همزمان با ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، یکی از اقدام‌های مذهبی مردم دادن نذری در محله‌ها و شهر‌های کشور است. اما در سال‌های اخیر این موضوع هم همچون دیگر موضوعات به شبکه‌های اجتماعی و دستگاه‌های ارتباط جمعی اینترنتی رسیده است.
ماجرا از آن‌جا شروع شد که دو جوان دانشجوی رشته کامپیوتر برای پیدا کردن نذری به مشکل می‌خورند و ایده ایجاد وب‌سایتی بر ذهنشان خطور می‌کند که این روزها سر و صدا کرده است. وب‌سایتی با عنوان نذری‌یاب که حتی پیامک هم می‌شود و مردم دهان به دهان آن را به یکدیگر معرفی می‌کنند. براساس اطلاعات سایت رده‌بندی الکسا، سایت نذری‌یاب هم‌اکنون (عصر شنبه ١٠ آبان) رتبه ١٢هزار و ٤٣١ را بین سایت‌های ثبت‌شده در ایران دارد.
نگاهی به جزییات اطلاعات این وب‌سایت هم گویای این حقیقت است که بیشتر بازدیدکنندگان این سایت (با اختلاف اندک) مردها هستند و بیشتر بازدیدها هم از محل کار انجام شده است. نگاهی به سطح تحصیلات بازدیدکنندگان این سایت نشان می‌دهد که در رتبه اول بازدیدکنندگان دبیرستانی‌ها، رده بعدی دانشگاهی‌ها و بعدتر کم‌سوادتر‌ها هستند که این خود گویای فراگیر شدن اطلاع‌یابی مردم از شبکه‌های اینترنتی در هر زمینه‌ای است.


ایده شکل‌گیری «نذری‌یاب»

«محرم آن سال، کوچه و خیابان‌های زیادی را پشت سر گذاشتیم بدون این‌که نشانی خاصی داشته باشیم. هرجا رفتیم خبری از نذری نبود یا این‌که دیر رسیده بودیم و نذری تمام شده بود. خلاصه آن ظهر عاشورا نتوانستیم میهمان سفره امام حسین(ع) باشیم و همین موضوع باعث شد که ایده راه‌اندازی یک سایت نذری‌یاب به ذهنمان خطور کند.»
این جملات، گفته‌های یک جوان دهه هفتادی است که با همکاری دوستش سایت نذری‌یاب را برای اولین بار به دنیای مجازی آورده است.
آرمان طاهریان و داوود مظفری هر دو دانشجوی رشته کامپیوتر هستند. خودشان می‌گویند کار را «دلی» انجام داده‌اند و چون می‌دانستند نذری برای بسیاری از ایرانی‌ها به معنای خیر و برکت است، دوست داشته‌اند که با استفاده از دانش و تخصصشان یک راه میانبر و ساده برای پاسخگویی به این نیاز جامعه پیدا کنند. حالا سایت آنها یکی از پربازدیدترین سایت‌های ایرانی است. استقبال از سایت نذری‌یاب به اندازه‌ای بوده است که پیشنهادهای فراوانی برای جذب آگهی و درآمدزایی داشته‌اند اما آرمان طاهریان می‌گوید بسیاری از پیشنهادهای آگهی را رد کرده‌اند تا ثابت کنند این کار را از روی علاقه به امام حسین(ع) انجام داده‌اند و به آن نگاه درآمدی نداشته‌اند. البته ناگفته نماند که نذری‌یاب مخالف‌های سرسختی نیز داشته است تا آن‌جا که یک‌بار سایتشان را فیلتر کرده‌اند اما توضیحات طراحان سایت نذری‌یاب باعث شده است که شورای بازبینی فضای مجازی قانع شود و سایت را رفع فیلتر کنند. گفت‌وگویی با یکی از طراحان این سایت (آرمان طاهریان) را در ادامه بخوانید:


نذری‌یاب چطور شکل گرفت و پیش‌بینی می‌کردید که سایت‌تان تا این اندازه بیننده داشته باشد؟
ایده اولیه متعلق به داوود بود و جرقه شکل‌گیری آن هم به محرم دو‌سال پیش برمی‌گردد که ما موفق نشدیم ظهر عاشورا میهمان امام حسین(ع) باشیم. این موضوع باعث شد که فکر کنیم خوب است یک سایت راه‌اندازی کنیم و با جی.پی.اس نشانی دقیق محل‌های توزیع نذری را در اختیار عزاداران امام حسین (ع) قرار بدهیم. بعدا فکر کردیم این سایت می‌تواند در تمام روزهای ‌سال فعال باشد زیرا ما یک کشور مسلمان هستیم و به مناسبت‌های مختلف مراسم توزیع نذری را داریم. همین شد که با داوود شروع به طراحی سایت کردیم و کارمان از ظهر تا شب بیشتر طول نکشید. بعد از آن ظاهر سایت را ارتقا دادیم و آن را به شکل یک پایگاه حرفه‌ای جست‌وجو درآوردیم.


محل‌های توزیع نذری را از کجا جست‌وجو می‌کنید؟
کاربرانی که خودشان یا دوستان و اطرافیانشان نذری دارند درخواستشان را برای ما ثبت می‌کنند. من و داوود به همراه دوستانمان به آدرس ثبت‌شده مراجعه می‌کنیم و از صحت درخواست مطمئن می‌شویم سپس آن را روی سایت به نمایش می‌گذاریم.


درخواست ثبت نذری به صورت آگهی هم داشته‌اید؟ یعنی این‌که بابت ثبت آدرس به شما دستمزد بدهند؟
بله. درخواست‌های فراوانی از سمت هیأت‌های مذهبی داشته‌ایم. حتی بسیاری از این هیأت‌ها خواهان آن بوده‌اند که در سایت برایشان بنر درست کنیم و آگهی آنها را با طراحی خاص به نمایش بگذاریم اما چون نگاه ما به سایت درآمدزایی نبوده و سیاست‌های مالی برای آن نداشته‌ایم از پذیرش این آگهی‌ها خودداری کردیم تا ثابت کنیم ما این کار را از روی علاقه به امام حسین (ع) شروع کردیم اما ممکن است در آینده این سایت را به سمت و سوی یک شغل مجازی هدایت کنیم و برنامه‌های درآمدی برایش تعریف کنیم.


اما من یکی، دو آگهی روی سایت‌تان دیدم. موضوع چیست؟
آن یکی، دو آگهی برای ما درآمد ایجاد نکرده است و تنها برای پوشش مخارج سایت پذیرفته شده است. علاوه بر این ما می‌خواستیم با پذیرفتن تعداد محدودی آگهی به سایتمان وجهه رسمی بدهیم تا کسی تصور نکند این سایت تفننی است و به خاطر سرگرمی طراحی شده است(!)


روزانه چقدر بازدید دارید؟
در روزهای معمولی‌ سال حدود ١٠ تا ٢٠‌هزار بازدید را ثبت می‌کنیم اما در ایام خاص مثل محرم و صفر شمار بازدیدهایمان به ١٠٠‌هزار تا هم می‌رسد.


اخیرا پیامک‌هایی دریافت کرده‌ام که در ازای کسر مبلغی نشانی محل‌های توزیع نذری را در اختیار افراد می‌گذارد. این پیامک‌ها از سمت شما ارسال می‌شود؟
خیر. من هم این موضوع را از دوستانم شنیده‌ام اما ما به هیچ عنوان سیستم پیامکی راه‌اندازی نکرده‌ایم و نشانی محل‌های توزیع نذری را کاملا رایگان در اختیار افراد می‌گذاریم. البته به‌تازگی یک اپ اندرویدی هم طراحی کرده‌ایم و قرار است تا دو،سه روز آینده آن را به کاربران موبایل عرضه کنیم. زیرا فکر کردیم موبایل همگانی‌تر است و افراد راحت‌تر می‌توانند محل‌های توزیع نذری را شناسایی کنند.


اپلیکیشن نذری‌یابتان هم رایگان است؟
نه. اپلیکیشن‌مان را با یک مبلغ جزیی در اختیار کاربران موبایل قرار می‌دهیم اما سایت نذری‌یاب همچنان رایگان است.


قضیه فیلتر شدن سایت‌تان چه بود؟
در ابتدای راه‌اندازی سایت مخالفت‌هایی شکل گرفت. عده‌ای تصور می‌کردند ما این سایت را برای تفریح و شوخی راه‌اندازی کرده‌ایم و عده‌ای می‌گفتند با این کار وجهه معنوی نذری را زیر سوال می‌برید اما ما به همه توضیح دادیم که هیچ‌کدام از تصورات آنها حتی در مخیله ما نگنجیده است. ما مراسم نذری را دوست داشتیم و می‌دانستیم خیلی افراد دیگر هستند که شیفته این مراسم معنوی و زیبا هستند. بنابراین چه اشکالی دارد ما از طریق تکنولوژی و یک ابزار نو به هم‌محله‌ای‌هایمان اطلاع‌رسانی کنیم که در کدام منطقه می‌توانند به نذری دسترسی داشته باشند. درواقع تا قبل از این و تا چند‌سال قبل هم‌محله‌ای‌ها به صورت شفاهی و دهان به دهان به همدیگر اطلاع می‌دادند که در کدام نقطه نذری توزیع می‌شود و ما این موضوع را با یک ابزار جدید طراحی کردیم. فقط همین! سایت نذری‌یاب هم در ابتدا با این برداشت نادرست فیلتر شد ولی وقتی ما شفاف‌سازی کردیم و شورای بازبینی فضای مجازی توضیحات ما را شنید و دید که پشت پرده اداره این سایت دو جوان دانشجوی رشته کامپیوتر است که نشانی و هویت واقعی دارند و مستقل از هر حزب و گروه کار می‌کنند سایت را رفع فیلتر کرد.


برخورد رسانه‌ها با نذری‌یاب چگونه بود؟
خوشبختانه رسانه‌ها نذری‌یاب را دقیق‌تر بررسی کرده بودند و به این باور رسیده بودند که این سایت پاسخ علمی به یک تقاضای جامعه است. آنها لینک ما را منتشر کردند و کار ما را مورد نقد و بررسی حرفه‌ای قرار دادند. من در همین جا می‌خواهم از آنها تشکر کنم.


اطلاع دارید سایت‌های مشابه نذری‌یاب وجود دارد یا نه؟
می‌دانم که مشابه سایت نذری‌یاب وجود ندارد اما بعد از طراحی این سایت، اصناف مختلفی از ایده ما الگوبرداری کردند به‌عنوان مثال رستوران یا ملک‌یاب‌ها بعد از طراحی سایت ما ایجاد شدند. عده‌ای هم که از طریق راه‌اندازی سیستم پیامکی تلاش کرده‌اند از این طریق به درآمدزایی برسند اما می‌توانم بگویم نذری‌یاب در نوع خودش اولین بود و ایده ما یک ایده بکر و نو به شمار می‌آمد.


برای آینده نذری‌یاب چه برنامه‌ای دارید؟
همانطور که گفتم ما اصلا پیش‌بینی نمی‌کردیم از این سایت تا این اندازه استقبال شود. یک پروژه کوچک دانشجویی بود و خیلی «دلی» ایجاد شده بود اما وقتی استقبال از سایت را دیدیم، پس از دو‌سال از راه‌اندازی آن، فکر کردیم می‌توانیم از این پتانسیل استفاده کنیم و یک شغل ایجاد کنیم. می‌خواهیم نذری‌یاب را به صورت خلاقانه‌تر طراحی کنیم. شاید آیتم‌هایی برای کمک به خیریه‌ها یا بازارچه‌های خیریه به آن اضافه کنیم و با ارتقای آن، سیاست‌های مالی و درآمدزایی برایش تعریف کنیم و به نوعی یک شغل مجازی دایر کنیم اما تأکید می‌کنم که قصد نداریم از آن پول‌سازی کنیم و باعث رویگردانی مخاطبانمان شویم زیرا برای ما خواسته مخاطبان سایتمان اهمیت زیادی دارد.(مریم شکرانی)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با عامل اسیدپاشی رمانتیک: خب جواب رد شنیدم!

جام جم سرا: درحالی‌که جنجال پرونده اسیدپاشی‌های‌ اصفهان هنوز تمام نشده و همه منتظرند تا خبر دستگیری اسیدپاش را بشنوند، کیلومترها آنطرف‌تر و در تهران ماجرای عجیبی رخ داد. ماجرایی که هر چند در ابتدا اسیدپاشی به‌صورت یک دختر جوان به‌نظر می‌رسید اما در ادامه مشخص شد که یک سناریوی عاشقانه است؛ درست مثل فیلم‌های هندی!

شروع ماجرا

همه‌‌چیز از ساعت 5بعدازظهر دوشنبه شروع شد. دختر جوان در حال عبور از خیابان 6.32 نیروی هوایی بود که موتورسیکلتی با 2سرنشین در چندقدمی‌اش توقف کرد. جوانی از ترک موتور پایین پرید و درحالی‌که یک بطری در دست داشت به طرف دختر رفت. وقتی به چند قدمی او رسید، خواست محتوی داخل بطری را به طرف دختر بپاشد که در همین هنگام پسر جوانی به طرف دختر دوید و خودش را سپر بلای او کرد.

محتوی داخل بطری که اسید بود روی کمر پسر جوان پاشیده شد و جوان اسیدپاش سوار موتور شد که فرار کند اما در همین حین 2جوان بسیجی که از آنجا می‌گذشتند به طرف اسیدپاش دویدند. هنوز موتور از محل دور نشده بود که یکی از جوان‌ها با لگد ضربه‌ای به موتور زد و اسیدپاش و راننده نقش زمین شدند. آنها دوباره فرار کردند اما در نهایت راننده موتور کمی جلوتر از سوی 2 جوان بسیجی دستگیر شد.

جوان آشنا

چند متر آنطرف‌تر و در جایی که اسیدپاشی رخ داده بود، دختر جوان وحشتزده به پسری نگاه می‌کرد که باعث نجاتش شده بود. آن پسر را به خوبی می‌شناخت. اسمش سعید بود. سعید از مدت‌ها قبل به این دختر ابراز علاقه کرده و حتی به او پیشنهاد ازدواج داده بود. هر چند دختر جوان به او جواب رد داده، اما حالا سعید از زندگی‌اش گذشته بود تا از اسیدپاشی روی دختر موردعلاقه‌اش جلوگیری کند.

اسید روی کاپشن سعید ریخته شده و فقط کمی از کمر او را سوزانده بود. دختر جوان هنوز گیج بود و نمی‌توانست این اتفاق را باور کند. لحظاتی بعد مأموران کلانتری رسیدند و دختر جوان و سعید را به‌عنوان شاکی و راننده موتورسیکلت را به‌عنوان همدست اسیدپاش به کلانتری انتقال دادند.

راز عجیب

راننده موتور اسمش حسین است. جوانی 19ساله که در همان بازجویی‌های اولیه همه‌‌چیز را اقرار کرد. حسین گفت که همه ماجرا یک سناریو بوده که طراح آن کسی جز سعید نیست. یعنی همان جوانی که رویش اسید ریخته شده است. حسین اعتراف کرد که سعید به دختر جوان علاقه زیادی داشت اما از وقتی از او جواب رد شنید تصمیم گرفت هر طوری شده علاقه‌ این دختر را به‌دست آورد.

برای همین قرار شد که حسین و دوست دیگرشان وانمود کنند که می‌خواهند به‌صورت دختر جوان اسید بپاشند و در همین هنگام سعید سر برسد و خودش را سپر بلای دختر کند تا با نجات جانش، علاقه او را به‌دست آورد و بتواند با وی ازدواج کند. مأموران وقتی این اعترافات را شنیدند از سعید هم بازجویی کردند و او جواب داد که همه حرف‌های حسین درست است. به این ترتیب راز اسیدپاشی فاش شد و مأموران توانستند متهم فراری پرونده یعنی همان جوان اسیدپاش را نیز دستگیر کنند. به گفته سرهنگ محمدیان، رئیس پلیس آگاهی تهران، برای هر سه‌متهم پرونده قرار قانونی صادر شده و تحقیقات تکمیلی از آنها ادامه دارد.

گفت‌وگو با طراح سناریوی اسیدپاشی

سعید هرگز تصور نمی‌کرد نقشه‌ای که کشیده بود در آخرین لحظات با شکست روبه‌رو شود. گفت‌وگو با او را بخوانید.

  • چند وقت بود که آن دختر را می‌شناختی؟

مدتی قبل در کافی نت یک مجتمع تجاری کار می‌کردم و آن دختر را زمانی که برای خرید کتاب آمده بود دیدم و عاشقش شدم.

  • چیزی درباره علاقه‌ات به او گفته بودی؟


بعد از مدتی، سد راهش شدم و از علاقه‌ام به او گفتم. حتی به وی پیشنهاد ازدواج دادم. اما وقتی به من جواب رد داد، همه رویاهایم رنگ باخت.

  • تحصیلاتت چقدر است؟

لیسانس کامپیوتر دارم.

  • به خواستگاری نرفتی؟

می‌خواستم اول از او جواب مثبت بگیرم و بعد به خواستگاری بروم اما وقتی جواب رد داد به هم ریختم.

  • چرا جواب رد داد؟

کمی قبل از پدرم شنیدم که ظاهرا آن دختر خواستگار دارد و می‌خواهد با یکی از اقوامش ازدواج کند. وقتی شنیدم شوکه شدم. قسم می‌خورم که اگر می‌دانستم خواستگار قطعی دارد، هرگز مزاحمش نمی‌شدم و اصرار نمی‌کردم.

  • نقشه‌ای که کشیدی دقیقا چه بود؟

می‌خواستم مثل فیلم‌های قدیمی فردین‌بازی کنم تا علاقه‌اش را به‌دست آورم. با خودم گفتم اگر او را از اسیدپاشی نجات دهم، حتما عاشقم می‌شود. ماجرا را با 2‌نفر از دوستانم مطرح کردم. ابتدا قبول نمی‌کردند اما اصرار کردم. بالاخره قبول کردند. رفتیم و اسید خریدیم. قبلش 2 بار همه ماجرا را بازسازی کردیم. البته نه با اسید. با آب. نقشه این بود که ابتدا دوستانم برای آن دختر ایجاد مزاحمت کنند و من جلو بروم و فراری‌شان دهم.

بعد از چند دقیقه آنها برای انتقامگیری با اسید برگردند و درست وقتی روی آن دختر اسید می‌ریزند، من بپرم وسط و اجازه ندهم روی آن دختر اسید بریزد. برای این کار یک کاپشن کلفت پوشیدم تا قبل از اینکه اسید پوستم را بسوزاند، آن را درآورم. روز حادثه همه‌‌چیز طبق نقشه پیش رفت اما پس از اسیدپاشی، یکی از دوستانم هنگام فرار گیر افتاد و همه‌‌چیز برملا شد.

خیلی. آبروی خانواده‌ام را بردم. (همشهری)


ادامه مطلب ...

مباحثه‌ای جالب در کلاس فیزیک: گفت‌وگو درباره خشونت

جام جم سرا: بچه‌ها هورایی کشیدند. یکی گفت: آقا امروز از فیزیک و قانون‌های نیوتن و... خبری نیست؟! گفتم نه! امروز زنگ گفت‌وگوست.
ادامه دادم: دبیر فیزیکی در کلاس و با ضربه‌های چاقوی دانش‌آموزش کشته شده است. بارها معلمان نیز دانش‌آموزان را کتک‌ زده و آسیب رسانده‌اند. به باور شما چه‌ چیزی سبب می‌شود که انسان‌ها گاهی چنین سنگدلانه یکدیگر را بیازارند؟
احمد سکوت کلاس را شکست و گفت: آقا این رفتارها تنها در مدرسه رخ نمی‌دهد و بسیار گسترده‌تر است. برای نمونه همین اسیدپاشی‌های اصفهان، کودک‌آزاری‌هایی که گاه صدایش درمی‌آید، درگیری‌های خیابانی و...
گفتم: احمدجان درست می‌گویی و البته نمی‌شود این رویدادها را جدا از هم دانست.
علی که بیشتر وقت‌ها با گوشی آیفونش ور می‌رود گفت: مردم اعصاب ندارند! گرفتاری‌های اقتصادی تحمل همه را کم کرده و با کوچکترین برخورد، درگیری زبانی به وجود می‌آید و درگیری فیزیکی و شاید در پایان هم چاقوکشی و...
پویا که درسخوان کلاس است گفت: به نظرم خشونت در وجود تک‌تک ما هست. تا اندازه‌ای هم به تربیت خانوادگی وابسته است. من در خانه نمی‌توانم به آسانی نظرم را بگویم. پدرم عصبانی می‌شود و گاهی هم کوچکتر که بودم، کتک می‌خوردم. همین رفتار را من درباره برادر کوچکترم دارم، در مدرسه معلم‌ها با دانش‌آموزان دارند و در خیابان پلیس با شهروندان و رئیس پلیس با زیردستانش و... این چرخه در خانه و مدرسه و جامعه بازتولید می‌شود.
برای آن‌که گفت‌وگو به کج‌راهه نرود گفتم: درست است که نمی‌توان رویدادهای اجتماعی را از یکدیگر جدا کرد و انواع خشونت و ریشه‌های آن گسترده‌تر از مدرسه است، اما می‌خواهیم بدانیم که ریشه‌های خشونت در مدرسه و کلاس کجاست و چگونه می‌توان از گسترش آن جلوگیری کرد؟


گفت: آقا ببخشید! شما دارید این حادثه را بزرگ می‌کنید. تاکنون چند معلم سبب راهی‌شدن دانش‌آموزان به بیمارستان شده‌اند؟ من خودم دیده‌ام که معلمان با برخورد نادرستشان باعث ترک‌تحصیل برخی از بچه‌ها شده‌اند. چرا چسبیدید به این دبیر بروجردی؟! به نظرم نباید چنین برداشتی پدید‌ آید که خشونت در جامعه زیاد است!
گفتم: حسین‌ آقا درست می‌گویی، معلمان هم خشونت می‌کنند و من نمی‌خواهم از کسی دفاع کنم. اما معلم و دانش‌آموز هم جزو این جامعه‌اند و آنها هم با سازوکارهای موجود در جامعه تربیت شده‌اند. می‌پذیرم که هر کس که در روابط اجتماعی دست بالا را دارد، بیشتر خشونت می‌کند.
حمید که در بیشتر ساعت‌های درسی چرت می‌زند و نمرات پایینی دارد، وسط حرف‌هایم پرید و گفت: آقا این حسین هم هر چیزی‌ رو سیاسی می‌کنه! ببینید من اصلا علاقه و انگیزه‌ای برای درس خواندن ندارم. ساز می‌زنم و می‌خواهم از هنر به جایی برسم؛ اما از سویی شرایط برای هنر در ایران فراهم نیست و از دیگرسو به اجبار خانواده‌ام به رشته ریاضی آمده‌ام. فقط مدرک می‌خواهم که بتوانم به خارج بروم و علاقه‌ام را پی بگیرم. خب! حالا من به کلاس آمده‌ام، نه می‌توانم و نه می‌خواهم درس بخوانم. شما به‌عنوان دبیر و بنا به وظیفه، می‌خواهید درس بدهید و بخواهید. من هم که کلا تعطیلم. شما حس می‌کنید من به شما بی‌احترامی می‌کنم و من هم فکر می‌کنم شما گیر الکی می‌دهید. این می‌شود سرچشمه اختلاف و درگیری و خدای ناکرده کشیده‌شدن به جاهای باریک.
برای این‌که خستگی بچه‌ها هم رفع شود گفتم: حمید! خوب از فرصت استفاده کردی و بهم فهموندی که دیگه بهت گیر ندم! بچه‌ها خندیدند.
بهمن که یکی دیگر از بچه‌های درسخوان‌ کلاس است گفت: ببینید آقا، من آمده‌ام درس بخوانم. سر کلاس هم سراپا گوشم؛ اما کلاس کوچک و خفقان‌آور است، بسیاری از بچه‌ها علاقه به درس ندارند و از هر فرصتی برای فرار از درس و مشق استفاده می‌کنند، دبیرها هم فشار بیش از حد می‌آورند و همه می‌خواهند فقط درس آنها را بخوانیم، فضای مدرسه خسته‌کننده است، نه کتابخانه‌ای نه جای نهار خوردن یا استراحتی، دبیرستان ما برای دلخوشی هم که شده یک درخت ندارد! درس‌ها هم آدم‌ را روانی می‌کنند. خانواده و فامیل هم انتظار زیادی دارند. اگر شما باشید روانی نمی‌شوید؟! در این وضع اگر کسی -معلم و دانش‌آموز فرقی نمی‌کند- گیر بیخودی دهد شاید آدم نتواند خودش را کنترل کند و عصبانیت هم یک لحظه است و...
در میانه سخنان بهمن زنگ خورده بود، اما بچه‌ها در جایشان نشسته بودند -برخلاف همیشه که برای بیرون رفتن از کلاس سر و دست می‌شکنند!
محمدعلی که بیشتر وقت‌ها نقاشی می‌کشد و چندان با درس همدلی ندارد گفت: آقا خشونت در همه‌جا هست و گاه‌گداری در پیشرفته‌ترین کشورها هم رخ می‌دهد اما مهم‌تر از ریشه‌یابی خشونت، این است که ما یاد نگرفته‌ایم که آن را کنترل کنیم. این آموزش‌ها نه در خانه به ما داده می‌شوند نه در مدرسه. پس نمی‌توان انتظار کاهش خشونت را داشت و...
معاون پایه چهارم بی‌آن‌که در بزند تو آمد و با شگفتی گفت: ببخشید! دبیر زنگ بعد چند دقیقه‌ای‌ست که منتظر است! بچه‌های چهارم‌ تجربی هم منتظر شما هستند.
بی‌‌آن‌که بتوانم به جمع‌بندی بپردازم از بچه‌ها خداحافظی کردم و رو به آنها گفتم: ببخشید که وقت کلاس را گرفتم. استراحت نکرده به کلاس بعدی رفتم و بی‌آن‌که خوش‌وبشی بکنم گچ را برداشته و گفتم: بنویسید... قانون سوم نیوتن...
زنگ تفریح بعدی در دفتر دبیران نشسته بودم که چندتا از بچه‌های چهارم ریاضی صدایم زدند. به آستانه در که رسیدم گفتند: زنگ پیش خیلی خوب بوده و از بابت این‌که معذرت‌خواهی کرده‌اید، می‌گوییم که این گفت‌وگوها ضروری‌تر از درس است و ما نیاز داریم که درباره این موضوعات گفت‌وگو کنیم. من هم از آنها سپاسگزاری کردم که کنشگرانه در گفت‌وگو شرکت کرده بودند.
حالا چند روز است از خودم می‌پرسم که هدف آموزش و پرورش، از برکردن فیزیک و شیمی و عربی و ادبیات و ... است؟! آیا درست است که بهترین سال‌های جوانی و سرزندگی بچه‌هایمان بر سر نمره و معدل و کنکور به باد رود؟ چرا به جای پرداختن به ریشه‌های آسیب‌های اجتماعی- فرهنگی و آشنا کردن آنها با پایه‌های زندگی اجتماعی در جهان پیچیده کنونی، همه وقت و انرژی آنها در لابه‌لای کتاب‌های درسی و کمک‌درسی به هدر می‌رود؟ بی‌گمان ساختار آموزشی ما در پرورش شهروندان شایسته ناتوان است و تا هنگامی که برای آن برنامه‌ای نداشته باشیم نمی‌توان امیدی به سامان یافتن رفتارهای اجتماعی- فرهنگی داشت. همچنان که محمدعلی گفت، ما آموزش‌های درستی برای کنترل خشم و احساساتمان دریافت نکرده‌ایم. برای فراگیری مهارت‌های اجتماعی و شهروندی، آیا جایی بهتر از مدرسه و زمانی بهتر از زنگ گفت‌وگو سراغ دارید؟ تا کی باید در گردابه فرو رونده نمره و معدل و کنکور بچرخیم و افزون بر آزار دانش‌آموزان و معلمان، چرخه خشونت در جامعه را بازتولید کنیم؟! (محمدرضا نیک‌نژاد - آموزگار/شهروند)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با پدر 13 ساله!

پاسخ خیلی از سوا‌ل‌هایم را با «قسمت است و قسمت بود» می‌دهد. از روزگارش می‌پرسم و آرزوها و حسرت‌هایش. از او که انتشار عکسش به‌عنوان جوان‌ترین پدر ایرانی در فضای مجازی بحث‌های مفصلی درباره سن ازدواج، رعایت حقوق کودکان و آزادی‌های فردی به‌راه انداخت.

.

.

چند سال داری؟

١٣ سال

همسرت چند ساله است؟

١٥ سال

فرزندتان دختر است یا پسر؟

پسر است.

چند روزه است؟

١٧ روزه.

اسمش چیست؟

امیرصادق.

چند وقت است که ازدواج کرده‌ای؟

دو‌ سال.

خودت می‌خواستی ازدواج کنی یا با اصرار خانواده ازدواج کردی؟

هر دو، هم خودمان خواستیم و هم خانواده گفتند. دختر عمو پسرعموییم.

‌اسمت چیست؟

بهزاد آریش.

اسم همسرت چیست؟

زینب (...).

مگر دخترعمو پسرعمو نیستید؟ چرا نام خانوادگی‌تان فرق دارد؟

پدرم عوضش کرده است.

درس خوانده‌ای؟

نه، بی‌سوادم.

همسرت چطور؟ درس خوانده؟

نهضت می‌رفت.

الان چطور؟

نه، الان نمی‌رود.

همسرت می‌تواند از نوزادتان نگهداری کند؟

نه، مادرخانمم جورش را می‌کشد. تمیزش می‌کند. می‌شویدش و ... .

‌شغلت چیست؟

کارگرم.

کجا کار می‌کنی؟

سر میدان می‌ایستم.

‌خرج زندگی‌تان درمی‌آید؟

خدا بزرگ است و کمک می‌کند، زندگی‌مان می‌چرخد.

کجا زندگی می‌کنید؟

خانه مادرزنم. در پول آب و گاز و برق کمک می‌کنم اما باید اتاق اجاره کنیم چون پدرزنم فوت کرده و پنج تا بچه‌اند. آنها هم چیزی ندارند.

دیگر فرزندان مادرزنت چند ساله‌اند؟ آنها هم ازدواج کرده‌اند؟

١٣ ساله، ١٤ ساله، ١٢ ساله، ١٨ ساله و ٢٠ ساله. دوتا از دامادها هم با ما زندگی می‌کنند.

همسرت فرزند چندم است؟

پنجم.

اما توکه گفتی خواهر و برادر ١٢و١٣ ساله دارد. یعنی آنها کوچکترند.

نمی‌دانم.

پدرو مادرت به شما کمک می‌کنند؟

کمک خرج عروسی‌مان را دادند، دیگر خودتان می‌دانید گرانی است.

پدرت چه‌کاره است؟

پدرم ٦٠ سال دارد. شغلی ندارد. قبلا فرش و قالیچه می‌فروخت اما حالا ناتوان شده و مستمری می‌گیرد و خرج می‌کند.

‌شما چندتا بچه هستید؟

بابایم دوتا زن دارد. از زن اول پنج تا پسر و یک دختر دارد. مادر من زن دوم است و همین یکی هستم. خواهر و برادرهایم همه ازدواج کرده‌اند.

‌مادرت چند سال دارد؟

٣٥‌ سال.

کجا زندگی می‌کنید؟

کرمان، (...).

‌برای عقدتان مشکلی پیش نیامد؟ چون سن تو کم است، نیازی به مجوز گرفتن نداشتی؟

نه، راحت عقد کردیم. کسی چیزی نگفت.

‌سخت نبود برایت با این سن کم ازدواج کنی؟

چرا اما فکر کردم بهتر از این است که معتاد شوم. «ول» شوم. آخر همه جوان‌ها اینجا معتاد هستند. گفتم بروم دنبال زندگی‌ام و سر و سامان بگیرم. کار کنم.

درآمدت ماهانه چقدر است؟

ماهانه نیست. روزی است. روزی ٣٠ هزار تومان اما یک روز است، ١٠ روز نیست.

با این درآمد می‌توانی هزینه‌های پسرت را تامین کنی؟

کم است اما پدر و مادرم کمک می‌کنند، مادرخانمم مستمری می‌گیرد.

‌مادر خانمت خرجی از کجا می‌آورد؟

پدرخانمم عمل قلب باز کرد اما فوت کرد. برج هشت. مادرخانمم دنبال کارهای مستمری است اما هنوز هیچی بهش ندادند.

‌پدرخانمت چه‌کاره بود؟

او هم کارگر بود. دوتا زن و ده تا بچه دارد. آنها هم زندگی‌شان پر از مشکل است. همه در زندگی‌شان مشکل دارند.

‌همسر دوم عمویتان چندساله است؟

٣٢ سال. سه دختر دارد. آنها شیراز زندگی می‌کنند.

عمویت که بیمار بود و خرج زندگی‌اش درنمی‌آمد چطور دوبار ازدواج کرد؟ آن‌ هم در شیراز.

قسمت خدا بود خانم. هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی قسمت را بگیرد. هیچ‌کس نمی‌داند.

‌از زندگی چه می‌خواهی؟

اینکه نانی دربیاورم و با زن و بچه‌ام بخورم. بتوانم خانه بخرم. همین.

‌دوست‌ داری بچه‌ات چه کاره شود؟

دوست دارم باسواد شود. کاری کند که به او افتخار کنم.

می‌خواهی چندتا بچه داشته باشی؟

با این وضعیت خرج و گرانی، همین یکی را بزرگ کنم به سرانجام برسانم بس است. خیلی مشکل داریم. حس می‌کنم سخت است؛ زندگی سخت است. بچه کوچک و مریضی و بدبختی. خانه می‌خواهیم. آواره‌ایم. کمک می‌خواهیم. اگر مسئولان کمک کنند ممنونشان هستیم. چشم ما به دست آنهاست و دست آنها در دست خداست. کمک کنند خانه‌ای بسازیم و زندگی‌ای به هم بزنیم.

خانه خانواده خانمتان کجاست؟

خانواده خانمم در یک پارکینگ زندگی می‌کنند.

وسایل گرم‌کننده و سرد‌کننده دارید؟

بخاری نداریم. یک اجاق گاز است که همیشه وسط اتاق روشن است.

وسایل خانه چطور؟ یخچال؟ تلویزیون و ...؟

یخچال داریم اما تلویزیون نه.

‌چند نفر در آن پارکینگ زندگی می‌کنند؟

هشت نفر خودمانیم، سه تا داماد و سه تا دختربچه یکی از دامادها.

متولد چه سالی هستی؟

نمی‌دانم به خدا متولد چه سالی هستم.

‌همسن و سال‌ها و دوستانت تو را می‌بینند چه می‌گویند؟ چه کار می‌کنند؟

همسن‌و‌سال‌هایم بازی می‌کنند. مدرسه می‌روند. هیچی نمی‌گویند. خدا قسمت کند موفق شوند. اگر هم چیزی بگویند می‌گویم قسمت بود. قسمت بود زود عروسی کنم و خدا زود بهم بچه بدهد.

دوست داشتی الان مدرسه می‌رفتی؟

بله، دوست داشتم باسواد بودم، اما چون زیردست نامادری بودیم ما را مدرسه نگذاشتند.

‌مادرت کجاست؟

مادرم طلاق گرفت و رفت. آنها پیر بودند. در روستا زندگی می‌کردند. امکانات نبود. حالا چند سالی‌ است آمدیم شهر و امکانات هست.(شرق)


ادامه مطلب ...

۲ گفت‌وگو: پایان ٢٣ سال وحشت از اعدام با طناب دار

در این جنایت که طی حمله‌ای مسلحانه در روستای راونگ میناب رخ داد، دو برادر به قتل رسیدند. متهمان بعد از دستگیری و محاکمه، به قصاص محکوم شدند و این حکم به تایید رسید اما سرانجام اولیای‌ دم از اجرای حکم صرف‌نظر کردند. «حسین جمشیدی»، برادر مقتولان و همچنین «اکبر» -یکی از محکومان- درباره این واقعه توضیحاتی داده‌اند. روایت این دو نفر از ماجرا تفاوت‌هایی دارد و هریک از منظر خود، ماجرا را شرح داده‌اند.


گفت‌وگو با برادر مقتولان

«حسین جمشیدی» می‌گوید قتل در دی‌ماه سال٧٠ به وقوع پیوست و او و خانواده‌اش از آن زمان تا کنون پرونده را پیگیری کرده‌اند.

قتل چطور اتفاق افتاد؟
حدود اذان مغرب چندنفر درِ خانه برادرم را ‌زدند و با شلیک گلوله، دو برادرم به نام‌های علی (٢٨ساله) و عباس (٣٠ساله) را کشتند و رفتند. بعد فهمیدیم قاتلان قصد گروگانگیری داشتند و وقتی برادرانم مقاومت کردند از آنجایی که مهاجمان می‌دانستند شناسایی شده‌اند، چاره‌ای جز قتل برادرانم برای خود ندیده بودند. هردو برادرم ازدواج کرده بودند و یکی چهار و دیگری دوفرزند داشت.

قاتلان چندنفر بودند و انگیزه‌شان از حمله مسلحانه چه بود؟
هردو برادرم در یک‌روز به دست دو فرد مسلح با شلیک گلوله به قتل رسیدند. قاتلان در مراحل رسیدگی، مدعی بودند به‌خاطر طلب ٢٠هزارتومانی با برادرانم اختلاف داشتند اما بعد مشخص شد قضیه اختلاف ملکی بود.

برای اعلام رضایت دیه هم گرفتید؟
هیچ پولی دریافت نکردیم و بدون دریافت دیه، گذشت کردیم. هرکس نیتی دارد و نیت ما هم خیر بود.

چطور شد تصمیم به رضایت گرفتید؟
ما ماجرا را به فرزندان برادرانم سپردیم و آنها گفتند ما یتیم شده‌ایم و می‌دانیم یتیمی چطور است. نمی‌خواهیم دیگران یتیم شوند.

چرا اعلام رضایت ٢٣سال طول کشید؟
تا قبل از اینکه حکم به مرحله اجرا برسد، تصمیم ما بر قصاص و اجرای حکم بود.

پس چه شد که نظرتان تغییر کرد؟
همان‌طور که گفتم تصمیم نهایی را به بچه‌های برادرانم و همسران‌شان سپرده بودیم و آنها هم در مراحل پایانی اجرای حکم، یعنی دقیقا یک‌روز قبل از اینکه حکم اجرا شود گفتند ما قاتلان را به خدا می‌سپاریم؛ خدا خودش در آن دنیا آنها را مجازات خواهد کرد.

آیا قبل از اعلام گذشت، در خانواده درباره بخشیدن قاتلان صحبت می‌شد؟
بله، اما نه از اول. اول کار هرکه باشد تصمیم به گذشت ندارد اما به مرور زمان تصمیم عوض می‌شود. در خانواده ما نظرات متفاوت بود، گاهی چهارنفر مخالف قصاص بودند، گاهی پنج‌نفر و گاهی دونفر.

خانواده قاتلان چندبار برای جلب‌رضایت شما سراغ‌تان آمدند؟
کسی برای رضایت پیش ما نیامد. ما خودمان روز قبل از اجرای حکم اعلام رضایت کردیم.

چطور توانستید پدر و مادرتان را راضی کنید؟
به‌هرحال پدر و مادر هستند و برایشان بخشش سخت بود اما در نهایت، حاضر به گذشت شدند و بعد از گذشت هم حاضر نشدند قاتلان را ببینند.

واکنش اطرافیان در مورد این بخشش چه بود؟
طایفه موافق بخشش نبود و بر قصاص اصرار داشت. الان که ما بخشیده‌ایم، بسیاری با ما قهر هستند.

آیا ممکن است اگر شرایط مشابهی پیش بیاید باز هم ببخشید؟
نه اصلا. چون تجربه خیلی سختی است اما الان که گذشت کرده‌ام، خیلی سبک‌تر هستم.

توصیه شما به افرادی که در شرایط مشابه شما قرار دارند و عزیزی را از دست داده‌اند و امکان قصاص قاتل را دارند، چیست؟
قرآن گفته هرکسی که کسی را کشته می‌توانید قصاص کنید اما در خود قرآن هم بر اهمیت بخشش تاکید شده است.


روایت متهم

علی که با گذشت اولیای‌دم از زندان آزاد شده و به زندگی سابقش بازگشته است، ادعا می‌کند بی‌گناه است.

ماجرای قتل را توضیح بدهید.
یکی از دوستانم به نام عیسی سال٧٠ به دلیل طلب و حسابی که با برادران جمشیدی داشت، مرتکب قتل شد. بعد از من کمک خواست، من هم کمکش کردم و به او پناه دادم. وقتی اولیای‌دم جمشیدی‌ها موضوع را فهمیدند، به من گفتند باید او را تحویل‌شان بدهم وگرنه مرا به‌عنوان متهم معرفی می‌کنند اما گفتم خودتان او را بگیرید، من کسی را تحویل نمی‌دهم. در نهایت عیسی دستگیر شد ولی جرمش را قبول نکرد، بعد از آن، شاکیان مرا متهم کردند. در نهایت هم ٥٠نفر آوردند و قسم خوردند من قاتل هستم. من هم گفتم مگر قتل در مراسم عروسی بوده که این‌همه آدم دیده باشند؟ ماجرا ادامه داشت و من ٢٣سال زندان بودم تا اینکه بالاخره یک‌ماه پیش رضایت دادند و آزاد شدم.

چه شد که اولیای‌دم حاضر به رضایت شدند؟
بعد از ماجرای قتل دو برادر جمشیدی، داماد خانواده عیسی هم کشته شد. پارسال که من به مرخصی آمده بودم پیگیر ماجرا شدم و داشتم ماجرا را حل می‌کردم اما از زندان به من زنگ زدند و گفتند خودت را به زندان معرفی کن. من هم فردای آن روز و قبل از اینکه موفق به حل ماجرا شوم به زندان برگشتم. بعد از آن عیسی فراری شد و این هم باعث دوچندان‌شدن مشکل شد؛ چون نتوانستند او را بگیرند. بالاخره خودشان ماجرا را حل‌و‌فصل کردند. خانواده جمشیدی به‌خاطر قتل برادرانشان و خانواده عیسی هم به‌خاطر قتل دامادشان رضایت دادند و فقط من ماندم که در نهایت، برادرزاده‌های جمشیدی به من هم رضایت دادند.

شما وقتی زندانی شدی، چندسال داشتی؟
وقتی به زندان رفتم ٣٧ساله بودم. من اصلا در قتل دست نداشتم. البته الان همه‌چیز تمام شده ولی به هر حال نه شناختی از مقتولان داشتم و نه طلب و حسابی در میان بود. همان موقع هم پزشکی‌قانونی گفته بود این قتل‌ها نمی‌تواند کار بیش از یک‌نفر باشد. در این مدت رییس دادگاه و رییس زندان خیلی کمک کردند تا موضوع حل شود.

٢٣سال زندان چطور گذشت؟
با سختی. گاهی فکر می‌کنم اگر اعدام می‌شدم بهتر بود. الان نان شب ندارم و محتاجم. نه باغ دارم و نه زندگی. حداقل در زندان، کلوچه و سیگار می‌فروختم و خرجم را درمی‌آوردم اما الان هیچ‌کاری نمی‌توانم انجام دهم.

قبل از زندان شغلت چه بود؟
آن‌موقع کشاورز بودم اما الان سنم بالا رفته و نمی‌توانم کشاورزی کنم و زمینم الان بی‌فایده افتاده است. رودخانه خشک و باغ‌های من خراب شده است. از دولت انتظار دارم به من وام بدهد تا بتوانم چاه بزنم و زمینم را آباد کنم. الان ٩ماه است که پایم آسیب دیده و نمی‌توانم کاری انجام دهم. (شرق)


ادامه مطلب ...

«گلاره عباسی» در گفت‌وگو با «آزاده نامداری»: شدیداً خوشباورم!

گفت‌وگو کردن کار همیشه من است. سال‌ها در کسوت مجری تلویزیون با ‌مهمان‌هایم گفت‌وگو می‌کردم. کار راحتی نیست؛ اینکه ‌مهمانت را آسوده کنی تا با تو گرم شود، به تو اعتماد کند و با تو حرف بزند. اما برای من گفت‌وگو کردن کار جذابی است اگر موشکافانه باشد و ‌مهمانت کمی خودش را‌‌ رها کند و اجازه دهد درباره همه ابعاد زندگی‌اش صحبت کنی. گفت‌وگوی آزادم این بار با یکی از نزدیک‌ترین دوستانم است:


این قدر همدیگر را می‌شناسیم که سوالات را بی‌هوا می‌پرسم و او چقدر صادقانه و موقر پاسخ می‌دهد. ویژگی اصلی او همین یکرنگی است. نمی‌تواند رنگ‌رنگ باشد و به نظرم این رنگ صورتی است. اگر من بخواهم چه از منظر گفت‌وگو کننده و چه در موقعیت دوست صمیمی رنگ ‌مهمانم را بنویسم، می‌گویم گلاره عباسی صورتی است. همین قدر معصوم، راستگو و راحت با قلبی که به گرمی می‌تپد. این اولین گفت‌وگوی من با گلاره عباسی، بازیگر سینما و تلویزیون است.


*دقیقا الان چند سالته؟
-۳۱ سال

*برای وارد شدن به دهه سوم زندگیت چقدر استرس داشتی؟
-قبل از ورود به این سن خیلی استرس داشتم. اواخر دهه دوم زندگیم فکر می‌کردم تا ۳۰ سالگی خیلی کار‌ها باید انجام بدهم. همه می‌گفتند دهه سوم زندگی خیلی زود می‌گذرد و این مساله نگرانم کرده بود، به همین خاطر برای این روزهای عمرم خیلی برنامه‌ریزی کرده بودم تا برای این سن کاردیگری نداشته باشم. بعد از وارد شدن متوجه شدم که زندگی غیره منتظره‌تر از این حرفاست و خیلی نمی‌شود برایش برنامه‌ریزی کرد.

*فکر نمی‌کنی همین غیره منتظره بودن جذابش می‌کند؟
-نه؛ برای من برعکس است. من خیلی دوست دارم که برنامه‌هایم را از قبل بدانم. غافلگیر شدن خوب است اما اگر فقط با اتفاقات خوب غافلگیر شویم. به هر حال چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم این جریان در حال اتفاق افتادن است و این گذر خوب است. الان در ۳۱سالگی احساس بهتری نسبت به ۳۰سالگی‌ام دارم.

*فکر می‌کنم دهه سوم زندگی یک زن خیلی با شکوه است. در تمام رمان‌های معروف هم تمام زن‌های باشکوه، جذاب و محکم را در ۳۰سالگیشان دنبال می‌کنیم. در این سن برای زنان اتفاقات خوبی می‌افتد به خاطر اینکه در حال پخته شدن هستند. اما با‌شناختی که از تو دارم فکر می‌کنم از‌‌ همان ۱۸ سالگی پخته رفتار کرده‌ای آیا این پختگی در تو وجود دارد؟
-خودم فکر می‌کنم که هنوز کودک هستم، البته گاهی هم این پختگی که در خودم هست را حس می‌کنم. به خاطر این که دهه دوم زندگی دهه تلاش است. برای رسیدن به هدف‌ها در این دوره تلاش بیشتری می‌کنیم. سعی می‌کنیم به جهان‌بینی برسیم و برای خودمان هویت پیدا کنیم.

از ۲۵ سالگی همه چیز برای من تغییر کرد و بهانه‌های کوچکی برای خوشبختی پیدا کردم

در دوره‌ای از زندگیم همیشه دوست داشتم از یک چیزی که مورد علاقه‌ام است کلکسیونی داشته باشم اما هر چه فکر می‌کردم هیچ چیز آنقدر برایم مهم نبود که بخواهم آن را جمع‌آوری کنم. همیشه به تمام کسانی که مجموعه‌ای از چیزی‌هایی که مورد علاقه‌شان بود را داشتند، حسادت می‌کردم، این مثال را می‌خواهم به ذهن خودم ارتباط بدهم که به مرور به دنبال هویت خودش رفت. دوران ۲۰سالگی زمانی است که با خودمان دچار چالش می‌شویم و با آزمون و خطا خوب وبد خودمان را پیدا می‌کنیم. به این ترتیب من دهه ۲۰ زندگی را دهه کاشت و دهه ۳۰ زندگی را دهه برداشت می‌نامم.

*تو تازه در اول راه ۳۰سالگی هستی اما اینطور فکر می‌کنی که قرار است اتفاقات خوب و آنچه منتظرش بودی در این دهه برایت اتفاق بیفتد.
-خوبی دهه ۲۰ زندگی این است که با توجه به نترس بودن و ریسک‌های بیشتر باشکوه‌تر به نظر می‌رسد، در این دوره جسور‌تر و شجاع‌تر هستیم. من فکر می‌کنم شجاعت و جسارت سن ۱۸ تا ۲۵ سالگی‌ام را دیگر هیچ‌وقت به دست نمی‌آورم اما باید قدر این دوره را هم دانست به این دلیل که ما در ۳۰سالگی چارچوب‌هایمان مشخص است.

*چرا حال تو خوب است؟ گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد از تو بپرسم چرا این قدر حالت خوب است؟ نگاه تو به دنیا نگاه خوب است. با این شلوغی که در تو می‌بینم، اگر این شرایط را من داشتم حتما آزار می‌دیدم اما تو خیلی راحت با آن کنار آمده‌ای؛ از اول همین‌طور بوده‌ای؟
-حساسیت تو به من بیشتر و مقاومتت از من خیلی کمتر است، شلوغ بودن به من هیجان و اضطراب می‌دهد اما مایوس نمی‌شوم.

*برای رسیدن به این آرامش تمرین کرده‌ای؟ آیا می‌‌توان تو را به عنوان یک آدم با حال خوب معرفی کرد؟
-آرامش داشتن یک مقدار با حال خوب فرق دارد. ممکن است کسی آرامش نداشته باشد و خیلی هم مضطرب باشد اما حالش خوب باشد، من جزو این دسته هستم، امیدوارم، مایوس نیستم و زندگی را خیلی دوست دارم وخیلی خوشحال هستم.

*یک انگیزه همیشه باید وجود داشته باشد تا ما خوشحال باشیم؛ می‌تواند یک آدم و یا چیزهای مختلفی باشد تا به ما انگیزه بدهد. چه چیزی به تو انگیزه می‌دهد؟
-عشق و امید در زندگی هر آدمی می‌تواند موثر باشد امید داشتن به چیزهایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیم کلید این انگیزه است. از خواب که بیدار می‌شویم به این فکر کنیم که عاشق خانواده‌مان هستیم و از حضور آن‌ها لذت ببریم. ممکن است عاشق کارمان باشیم پس امیدوارانه درگیر کارمان می‌شویم. از ۲۵ سالگی همه چیز برای من تغییر کرد و بهانه‌های کوچکی برای خوشبختی پیدا کردم. ممکن است به خیلی چیز‌ها دلگرم شوم.

*پس تو خیلی زود بزرگ شده‌ای. در ۲۵ سالگی همه چیز برایم فانتزی بود و وقت نکردم به این چیز‌ها فکر کنم اما تو نقطه‌ای را تجربه کرده‌ای که توانستی چیزهای کوچکی را پیدا کنی و با آن‌ها خوشحال باشی؟
-من در دوره‌ای از ۲۵ سالگی واقعا به این نقطه رسیدم با اینکه تحت فشار کاری زیادی بودم اما یک روز متوجه شدم حتی از حضور آفتاب هم می‌توانم لذت ببرم و به صورت واقعی و نه شعارگونه و از آن به بعد یک آدم خوشحال بودم.

*کسی برای این کار به تو کمک کرده است؟
-نه اما در یک دوره سخت زندگیم کسی کمکم کرد.

*یعنی تو از سختی به اینجا رسیده‌ای؟
-بله من فکر می‌کنم از سختی به اینجا رسیده‌ام. بعد از دوره سختی که گذراندم به این آرامش رسیدم. نمی‌خواهم حرف‌هایم شعاری باشد اما چیزهایی که نسبت به آن خشم داریم را باید از بین ببریم.

دو نفر را نمی‌توانم هرگز ببخشم. شاید اگر با آن‌ها دیالوگ برقرار کنم بتوانم آن‌ها را ببخشم اما آن‌ها را دور ریخته‌ام

*کسی هست که از او خشمگین باشی؟
-یک زمانی داشتم اما یه دوره حس کردم باید ببخشم. فکر کردم درست یا غلط من از آن آدم خشم دارم، حالا این خشم می‌تواند از یک شخص یا حتی محل کار باشد، اما وقتی ببخشیم‌‌ رها می‌شویم.

*بخشیدن آسان است؟
-یکی دو مورد وجود دارد که من به معنای واقعی آزرده شدم اما کینه و لجبازی آدم را از پا می‌اندازد.

*خشم فروخورده‌ای داری؟
همه این‌ها همین است باز اگر خشم را بروز دهیم ممکن است کمتر شود یا از بین برود.

*تو خشم‌هایت را بروز می‌دهی؟
-نه من خشم‌هایم را بروز نمی‌دهم. اما خیلی درگیر آن‌ها نمی‌شوم.

*شاید آن افراد برایت بی‌اهمیت هستند؟
-در کل خیلی از آدم‌ها آزرده نمی‌شوم. دوستی به من می‌گفت دو رکعت نماز بخوان و همه را ببخش، اما من نمی‌توانم؛ این کار خیلی سخت است. بخشیدن یک پروسه زمانی می‌خواهد. نمی‌شود یکدفعه همه را بخشید.

*مگر تو از چند نفر خشم داری؟
-دو نفر را نمی‌توانم هرگز ببخشم. شاید اگر با آن‌ها دیالوگ برقرار کنم بتوانم آن‌ها را ببخشم اما آن‌ها را دور ریخته‌ام. ما آدمیزاد هستیم حتما هم لازم نیست همه را ببخشیم. اگر این موضوعات انرژی ما را نگیرد و ما بتوانیم ر‌هایشان کنیم، خوب است.

*یعنی در این صورت می‌توانیم آرام زندگی کنیم؟
-مگر چند بار در روز یاد آن‌ها می‌افتیم؟

*شاید خیلی از منظر بالا باشد اما مگر آدم‌هایی که از آن‌ها خشم داریم چقدر می‌توانند مهم باشند که قلب ما به خاطر آن‌ها لکه‌دار شود؟
-نمی‌شود گفت کسی آنقدر مهم نیست. این یک نوع خود شیفتگی است که بگوییم کسی اینقدر مهم نیست که بتواند من را آزار دهد. بهتر است بگوییم من آنقدر وسیع می‌بینم ماجرا‌ها را و به درکی می‌رسم که به همه آدم‌ها حق می‌دهم و وارد مرحله پذیرش می‌شوم.

*حال خوب الانت به این جایزه [منتخب هیأت داوران فیلم روسیه برای بازی در فیلم اشیا] مربوط نمی‌شود؟
-خب وقتی کاری انجام می‌دهیم و دیده می‌شود حالت هم خوب می‌شود. مجموعه‌ای از اتفاقات خوب باعث خوشحالی آدم است.

*اگر یک روز دیگر نتوانی بازی کنی چه کار می‌کنی؟
-فکر می‌کنم خیلی افسره شوم. تمام اطرافیانم می‌گویند وقتی سر کار هستم اصلا قابل مقایسه نیستم با زمانی که بیکار هستم. خیلی تغییر می‌کنم. خیلی اتفاق سنگینی است، شاید مجبور باشم دیگر کار نکنم اما شرایط خیلی مهم است، زمانی است که یک بازیگر انتخاب می‌کند که دیگر بازی نکند اما یک وقتی هم هست که دیگر انتخابش نمی‌کنند. ممکن است من تصمیم بگیرم بچه‌دار شوم و بگویم مدتی کار نمی‌کنم و این انتخاب خود من است.

*اگر این اتفاق برایت بیفتد شغلی هست که به آن فکر کرده باشی؟
-نوشتن را خیلی دوست دارم. زمانی هم این‌کار را انجام می‌دادم. همیشه به این فکر می‌کنم که اگر به عنوان مثال بچه‌دار شوم و مجبور باشم دیگر کار نکنم در آن مدت مجموعه داستان‌های کوتاه بنویسم.

*بچه‌دار شدن را خیلی دوست‌داری؟
-قطعا روزی مادر می‌شوم.

*از سر خودخواهی آن را دوست داری تا یک موجود وابسته به خودت داشته باشی یا از جنبه جان دادن به یک موجود دیگر خوشحال می‌شوی؟

-نه؛ برای اینکه من از به دنیا آمدن خودم خیلی راضی‌ام، فکر می‌کنم حالا این پروسه را یکی دیگر تجربه کند. به دنیا آمدن خیلی قشنگ است. ما می‌آییم و می‌رویم و یک چیزی در دنیایی که ما خیلی نمی‌شناسیم تکمیل می‌شود. باروری جزء واقعیت حیات است. من معتقدم ما زیرمجموعه‌ از کائناتی بزرگ هستیم و ادامه حیات وظیفه ماست.

*اگر سه ماه پیش و قبل از گرفتن جوایز هم با تو حرف می‌زدم نگاهت به دنیا همین شکلی بود و دوست داشتی حیات ادامه پیدا کند؟ می‌خواهم بدانم اتفاقات بیرونی چقدر در روحیه ما تأثیر دارد؟
-اتفاقات بیرونی روی احساسات ما تاثیر می‌گذارد ولی روی اعتقادات آدم نه. من همیشه دلم می‌خواست بچه‌دار بشوم. به اینکه من توانایی باروری را دارم و این وظیفه من است معتقدم. تنها چیزی که یک زن می‌تواند تجربه کند اما مرد‌ها نمی‌توانند. من همیشه با تو این مشکل را دارم. اصلا ما چه‌کار داریم که ما می‌توانیم چیزی را تجربه کنیم اما بقیه نمی‌توانند یا برعکس.

*کسی که دوستش داری حالا در هر جایگاهی آن فرد باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟
-خیلی طیف متفاوتی دارد برای اینکه ما افراد را بر اساس جایگاه‌شان در زندگی انتخاب می‌کنیم. من می‌توانم بگویم چه چیزی باعث می‌شود تا من با یک آدم معاشرت نکنم و آن هم دروغ و نداشتن صداقت است. وقتی با این مسئله روبه‌رو می‌شوم یکدفعه با آن آدم کات می‌کنم. حتی دروغ‌های کوچک و بی‌اهمیتی که وجود دارد من را آزار می‌دهد.

*این به خاطر این است که روزی از بی‌صداقتی ضربه خوردی؟
-هم می‌تواند این باشد هم اینکه پنهان‌کاری و دروغگویی الان همه‌گیر شده است. نمی‌گویم همه باید همه مسائلشان را به من بگویند اما انتظار دارم چیزهایی که به ما مربوط می‌شود را پنهان نکنند. آدم‌ها حق دارند مسائل خصوصیشان را به من نگویند اما اگر چیزی مربوط به من و آن شخص است باید گفته شود.

خانواده و کارم همزمان با هم دغدغه من هستند

به عنوان مثال اگر کسی با من قراری دارد و دیر می‌رسد خیلی راحت بگوید خواب مانده‌ام تا اینکه داستانی دروغین در مورد یک تصادف خیالی برای من تعریف کند.

*یعنی دیدگاه‌های منفی و انتقاد‌ها را هم اگر کسی صادقانه بگوید، می‌پذیری؟
-بعضی افراد ایرادگیر هستند و به محض دیدن افراد شروع به ایراد گرفتن از آن‌ها می‌کنند و استرس وارد می‌کنند اما ممکن است کسی من را صدا کند و یک ایراد من را به من گوشزد کند در این صورت مشکلی ندارم.

*فکر نمی‌کنی ما عادت داریم تا همه از ما تعریف کنند؟
-خب همه غیر واقعی از هم تعریف می‌کنند. اگر ایرادم را به من بگویند بهتر از آن است که پشت سرم حرف بزنند.

*متاسفانه ما فقط با افرادی خوشحالیم که دوستمان دارند و ما را تایید می‌کنند.
-این هم اشکالی ندارد. من فکر می‌کنم اگر دروغ و دورویی وجود نداشته باشد و آن فرد پشت سرمان برعکس آن‌ها را نگوید و صرفا حس درونی‌اش این باشد، چه ایرادی دارد؟ به هر حال مهربانی بد نیست. خوش زبانی همیشه خوب است. لزومی هم ندارد همیشه بد همدیگر را بگوییم و انرژی منفی از خودمان ساطع کنیم. تملق و چاپلوسی با پذیرفتن همدیگر با تمام بدی‌ها و خوبی‌ها فرق دارد. در رابطه‌های زن و شوهر‌ها خیلی این مسئله وجود دارد که مدام ایرادهای آن طرف را به رویش می‌آوریم. یا باید ایراد آن فرد را بپذیریم یا به او گوشزد کنیم و اگر برطرف نشد وارد مرحله پذیرش شویم.

*یک خاطره خوب یا بد از کودکیت بگو.
مهم‌ترین خاطره کودکی‌ام که خیلی در خاطرم مانده است، حضور پدر بزرگ و مادر بزگم است که در یک ساختمان با آن‌ها زندگی می‌کردیم و خوشبخت‌ترین آدم جهانم وقتی به پدربزرگم فکر می‌کنم. همیشه زیر بالشتش برای من آدامس موزی می‌گذاشت. من همیشه کنار بخاری آن‌ها می‌نشستم و مشق‌هایم را می‌نوشتم. خاطره دیگر این است که یک بار من به همراه پدر و خواهرم به شهربازی رفتیم و خیلی خوش گذشت.

*خاطره بد هم داری؟
-من در کودکی خیلی با خودم بازی می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم و این مورد تمسخر دیگران بود. آدم‌های خیالی زیادی بودند که من با آن‌ها حرف می‌زدم. بعضی اوقات برای اینکه من را اذیت کنند سوسک را به من نشان می‌دادند و می‌گفتند که شکلات است و من آن را می‌خوردم. این روند بار‌ها ادامه داشت.

*همین الان هم این بزرگ‌ترین ویژگی تو است که خیلی خوش باور هستی و این خیلی جذاب است، آدم‌های زیادی جذب تو می‌شوند برای اینکه آن‌ها را باور می‌کنی و به آن‌ها این فرصت را می‌دهی تا آنچه که خودشان دوست دارند از خودشان به تو نشان دهند. ما یک جنبه سیاه داریم و یک جنبه سفید. تو طوری رفتار می‌کنی که آدم‌ها جنبه سفیدشان را به تو نشان می‌دهند. لزومی ندارد تو همه آدم‌ها را سیاه وسفیدشان را بدانی اما در رابطه‌های سطحی و دوستانه همین که قسمت سفیدشان را می‌بینی خوب است.
-یعنی این بد نیست که من نمی‌توانم همه چیز آدم‌ها را یک جا ببینم؟

*اگر به کجا برسی حالت خوب می‌شود؟
-الان دوست دارم به چیزهایی برسم که همیشه دوست داشتم، در کارم بهتر باشم، جنبه فرهنگی کار‌هایم برایم مهم‌تر است. انگیزه‌های مادی زندگی کمتر برایم اهمیت دارند. برایم فرقی نمی‌کند سوار چه ماشینی می‌شوم. اعتبار کار‌هایم برایم خیلی مهم‌تر از بخش مادی آنهاست.

*می‌توانی ادعا کنی که راهت را پیدا کرده‌ای؟
-نه، اصلا. شاید احوالم از پنج سال پیش بهتر باشد اما آنچه که می‌خواهم را هنوز پیدا نکرده‌ام. ما جاه‌طلبی در وجودمان است که برای رسیدن به جایگاه مورد نظرمان حاضر نیستیم هر کاری را انجام بدهیم اما در ‌‌نهایت باید به آن برسیم. اینکه مورد تایید باشم هم برایم مهم است.

*نه این خیلی خوب است که به آدم‌ها فرصت می‌دهیم تا خوب باشند. خود من این فرصت را به عمد به آدم‌ها می‌دهم و به آن‌ها این فرصت را می‌دهم تا خودشان را آن‌طور که می‌خواهند نشان دهند و در این میان خیلی چیز‌ها را متوجه می‌شوم و به خود آن‌ها نمی‌گویم. اما یکدفعه آن‌ها را کنار می‌گذارم. این یک ویژگی ذاتی است به نام صفر و یک. یعنی ما به آدم‌ها فرصت می‌دهیم و می‌گوییم خودت را معرفی کن حتی اگر بخشی از آن واقعیت ندارد، ما به حرف آن‌ها گوش می‌دهیم و معاشرت می‌کنیم اما یکدفعه آن‌ها را کات می‌کنیم، آدم‌ها از ما ناراحت می‌شوند و متوجه نمی‌شوند که چه اتفاقی افتاده است برای اینکه فکر می‌کردند ما دروغ‌هایشان را باور می‌کردیم. این رفتار یک پیشینه دارد و این صفر و یک بودن اصلا خوب نیست. اطرافیان ما اذیت می‌شوند برای اینکه ما آن‌ها را یکدفعه ترک می‌کنیم.
-البته ما آن‌ها را یکدفعه ترک نکردیم بلکه فرصتی که به آن‌ها داده بودیم تمام شده است.

*یعنی نگاه مردم برایت مهم است؟
-بله باید بگویم که نگاه مخاطب برایم خیلی مهم است. وقتی شناخته شده باشیم موظف هستیم تا مردم را هم در نظر بگیریم. من به عنوان یک فرد شناخته شده نباید خیابان را یکطرفه بروم.

من نه گفتن بلد نیستم و با آن مشکل دارم. گاهی سعی می‌کنم با آن مقابله کنم اما نمی‌توانم

به عنوان مثال اگر من به عنوان یک بازیگر جراحی‌های مختلف زیبایی را انجام ندهم مردم عادی هم وقتی من را ببینند با خودشان می‌گویند پس این شکلی هم می‌توانیم دیده شویم.

*در این راه چیزی تا به حال اذیتت کرده است؟
-من خودم را در بند چیزی یا کاری نمی‌کنم. خیلی وقت‌ها با تاکسی و اتوبوس بیرون می‌روم اما گاهی ممکن است دلم بخواهد تلفنم را جواب ندهم اما در مواجهه با مردم هیچ مشکلی ندارم. بعضی از بازیگر‌ها فکر می‌کنند منتی سر مردم دارند که فیلم بازی می‌کنند اما نه این مردم هستند که منتی سر ما دارند که ما را نگاه می‌کنند.

*بزرگ‌ترین دغدغه‌ات چیست؟
-خانواده و کارم همزمان با هم دغدغه من هستند. خوشحالم در یک عصر پاییزی پای صحبت‌های دوست خوبم نشستم و دغدغه‌هایش را بیش از پیش شناختم.

*تو خیلی سنتی هستی با تمام اینکه خیلی سعی می‌کنی آن را پنهان نگه داری؛ این نگاه از خانواده‌ات می‌آید؟
-بله شاید سنتی باشم اما اینکه تعریف مدرن و سنتی بودن چه چیزی است هم خیلی مهم است. در همین مورد خاص مدرن بودن به سمت فردگرایی می‌رود. به عنوان مثال زن مدرن ترجیح می‌دهد بچه‌دار نشود و رنج‌های آن را تحمل نکند، مادر شدن یک گذشت بزرگ می‌خواهد که تو با علاقه از آن حرف می‌زنی. تعریف مدرن و سنتی خیلی وسیع است. ما الان در مرحله گذار بوده و دقیقا نمی‌دانیم که کجا هستیم. حتی اگر بخواهیم از نظر خودخواهانه هم نگاه کنیم می‌توانیم بگوییم من می‌خواهم این حس‌ها را به خاطر خودم تجربه کنم. می‌خواهم وظیفه‌ام را در ادامه حیات انجام بدهم یا بگوییم می‌خواهم کسی باشد تا در آینده مواظب من باشد. در ‌‌نهایت همه این کار‌ها در راستای خوشحال کردن خودمان است.

*یعنی همه کارهایی که انجام می‌دهیم به خاطر خودمان است؟
-بله در خیلی مواقع هست. اما مشکل اصلی این است که ما قسمت کردن را بلد نیستیم. اگر در بچگی نتوانستیم ساندویچمان را با دوستمان قسمت کنیم پس در بزرگی هم نمی‌توانیم احساساتمان را قسمت کنیم و در ‌‌نهایت افسرده و تنها می‌شویم.

*این درد الان جامعه‌مان است. ما به سمت فردگرایی می‌رویم و فقط می‌گوییم این من هستم که مهم هستم.
-بله و متاسفانه حتی به سمت خوشحالی فردی هم نمی‌رویم و در عین اینکه فردگرا شده‌ایم آسایشی هم نداریم. من معتقدم خلاف جهت هستی نباید حرکت کرد. به عنوان مثال غذا خوردن ما رفت به سمت غذاهای آماده و پاکتی و راحت‌تر و ما به نظر خوشحال بودیم اما در آخر سرطان آمد. درست است که ما دیگر شیر گاو نمی‌دوشیم و فکر می‌کنیم که بهتر است، اما جای گاو دوشیدن با سرطان‌ها مبارزه می‌کنیم. این کار‌ها را طبیعت انجام می‌دهد و نمی‌شود بر خلاف طبیعت راه رفت.

*تو چرا اینقدر با آدم‌ها رودربایستی داری؟
-من نه گفتن بلد نیستم و با آن مشکل دارم. گاهی سعی می‌کنم با آن مقابله کنم اما نمی‌توانم.

*چه کسی باعث شد نه گفتن را یاد نگیری؟
این را از مادرم یاد گرفته‌ام اما فرق من با مادرم این است که در کل بخشنده است و وقتی نه نمی‌گوید از خودش راضی است و اذیت نمی‌شود. من نه نمی‌گویم اما با خودم جدال دارم که چرا نتوانستم به آن شخص بگویم نه. من خیلی احساساتی هستم و با آن کسی که چیزی می‌خواهد همراه می‌شوم و نمی‌توانم به او جواب منفی بدهم. گاهی نه گفتن بهتر از آن است که آدم‌ها را سر کار گذاشته و دستشان را در حنا بگذاریم و متاسفانه من گاهی این‌کار را می‌کنم. (آزاده نامداری/سیب سبز)


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو در خانه تعطیل شده است

این روزها شبکه‌های اینترنتی مثل فیسبوک و شبکه‌های مبتنی بر موبایل مثل وایبر و لاین و واتس آپ چنان فراگیر شده که اگر کسی از آنها استفاده نکند، با دیده تعجب به او نگاه می‌کنند.

نمی‌گوییم این امکانات جدید و در دسترس، اتفاق بدی است، ولی مشکل اینجاست که وقتی هنر استفاده از این امکانات ارتباطی جدید را نداشته باشیم، آن وقت همین امکانات مثل شمشیر دولبه عمل می‌کند و حتی براحتی می‌تواند بنیان خانواده را متزلزل کند.

حالا در تازه‌ترین اخبار، روز گذشته هم وزیر ورزش و جوانان به مهر گفته است: طبق تحقیقات کارشناسان، هم‌اکنون سطح گفت‌وگو در خانواده‌ها پایین آمده و میانگین گفت‌وگوی افراد، ۳۰‌دقیقه در روز است.

محمود گودرزی هشدار داده است: در گذشته چنین روندی را شاهد نبودیم. انزوا از دیگر تاثیرات تکنولوژی در خانواده است، یعنی حتی اگر افراد خانواده کنار هم باشند، از نظر گفتاری و رفتاری از یکدیگر فاصله گرفته‌اند. اینجا تفاوت در نوع نگاه‌هاست و طبیعی است که این نگاه‌ها بر نهاد خانواده تاثیر می‌گذارد.

نکته دیگر اینجاست همین افرادی که در محیط خانه به طور میانگین 30 دقیقه حرف می‌زنند، الزاما آدم‌های کم حرفی نیستند و اتفاقا خیلی از آنها در محیط بیرون خانه، آدم‌های پرحرفی هستند.

البته نباید از خاطر برد که مقصر اصلی این وضعیت، فقط ترویج شبکه‌های اجتماعی و نابلدی ما در استفاده از آنها نیست، بلکه این روزها در بسیاری از خانواده‌ها شاهد هستیم که هنر ارتباط موثر کلامی در خانه وجود ندارد و در خیلی از خانواده‌ها طلاق عاطفی رایج است.

همچنین با تغییر نسل و عوض شدن هنجارهای رایج، حالا نیاز به خدمات مشاوره در خانواده‌ها امری جدی است، اما متاسفانه این نیاز نه از سوی خانواده‌ها و نه از سوی رسانه‌ها جدی گرفته نمی‌شود.

آوید طالبیان ‌- گروه جامعه

115

113


ادامه مطلب ...