مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

گفت‌وگو با آشپز شیشه: با کفش می‌خوابیدم تا آماده فرار باشم

جام جم سرا: ‌از چه زمانی با موادمخدر آشنا شدی؟

حدود 14 سالم بود. قبل از اینکه فروشنده موادمخدر شوم، مصرف‌کننده بودم. مصرف را با حشیش شروع کردم و خیلی سریع سراغ تریاک رفتم. بعد از آن به دلیل اتفاقاتی که افتاد تبدیل به بچه خیابانی شدم و راه پول پیداکردن هم، فروش مواد بود. کلید راهیابی به باندهای خلافکاری را در خیابان به دست آوردم اما همان‌طور که موادمخدر، کلیدی برای ورود به تاریکی‌ها شد؛ یک روز همین موادمخدر، کلید ورود به روشنایی شد.

من سلطان پیداکردن پول از کف خیابان بودم. 30 میلیون برای من پولی نبود و پیداکردن این مبلغ شاید دو روز کار می‌برد

البته این را نمی‌گویم تا کسی که مصاحبه را می‌خواند با خودش بگوید فعلا مصرف می‌کنم و در نهایت درمان می‌شوم. معلوم نیست این اتفاق برای هرکس بیفتد. من قبل از اینکه درمان شوم راه‌های مختلفی را امتحان کردم اما فایده نداشت تا اینکه با کنگره 60 آشنا شدم.

چه شد که به این فکر افتادی خودت تولیدکننده مواد شوی؟
زندگی کف خیابان، کوچه‌پس‌کوچه‌هایی دارد که اگر بخواهی دوام بیاوری باید همه را بلد باشی و قاعده و قانونش را رعایت کنی. اگر این قاعده را خوب رعایت کنی بازیگر خوبی می‌شوی و به سرعت پیشرفت می‌کنی و البته همین‌ها فرورفتن در تاریکی را سرعت می‌بخشد. بعد از این، شرایط دست‌به‌دست هم می‌دهد تا فرد بتواند تغییر جایگاه دهد. این اتفاق برای من بسیار راحت بود. چون با قاعده بازی آشنا بودم و برای اینکه بتوانم استفاده بیشتری ببرم فقط باید دنبال کسی می‌گشتم که خودش تولید‌کننده و فرمول ساخت شیشه را بلد باشد. آن موقع هم مثل الان نبود که افراد زیادی فرمول را بدانند افرادی که می‌توانستند این کار را انجام دهند خیلی کم بودند. من و یکی از دوستان آن زمان، شخصی را پیدا کردیم که فوت‌وفن را بلد بود و به هر طریقی بود او را مجبور کردیم با ما همکاری کند. آن زمان تقریبا 23ساله بودم.

‌به غیراز فرمول، چه چیز دیگری لازم بود؟ سرمایه لازم نداشت؟
ماده اصلی تولید شیشه [...] است و آن زمان قرص [...] وجود نداشت و ماده اصلی از خارج می‌‌آمد. سرمایه زیادی هم نمی‌خواست. برای تولید یک‌کیلو شیشه تقریبا حدود 30 میلیون‌تومان لازم بود.

این سرمایه را از کجا آوردی؟
من سلطان پیداکردن پول از کف خیابان بودم. 30 میلیون برای من پولی نبود و پیداکردن این مبلغ شاید دو روز کار می‌برد. خیلی‌ها بودند که دوست داشتند سرمایه‌گذاری کنند و شریک شوند اما من قبول نمی‌کردم. کیف‌قاپی و زورگیری می‌کردم و پول لازم را تهیه می‌کردم.

همیشه آماده فرار بودم، حتی جرات نمی‌کردم در خانه خودم لباس راحتی بپوشم و با کفش می‌خوابیدم. این زندگی به نظر من زندگی نیست


چطور مشتری پیدا می‌کردی؟
ماجرا خیلی ساده است؛ مثلا الان من کار کابینت می‌کنم کسانی که کار کابینت انجام می‌دهند به من زنگ می‌زنند و کار سفارش می‌دهند. آن‌موقع هم همین‌طور بود. من قبل از آن 10 سال سابقه مصرف و فروش موادمخدر داشتم. آن‌موقع شیشه فراگیر نشده و تازه به بازار آمده بود. برای اینکه مشتری خودم را داشته باشم به کسی که برای تهیه موادمخدر دیگر پیش من می‌آمد می‌گفتم شیشه هم دارم. به‌هرحال، آب، گودال را پیدا می‌کند. خیلی‌ها به من زنگ می‌زدند و من از میان آنها مشتریان خودم را گلچین می‌کردم و دیگر خرده‌فروشی انجام نمی‌دادم. این روند از سال 85 تا 89 که به کنگره 60 آمدم، ادامه داشت.

در مدتی که تولید‌کننده بودی با گروهای دیگر هم درگیر شده بودی؟
درگیری زیاد است. چون هرکسی می‌خواهد خودش کار را دستش بگیرد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد زنگ می‌زدند شیشه را ببرم اما چند نفر کمین گذاشته بودند و جنسم را از من می‌گرفتند. من هم دنبال جبران و تلافی می‌رفتم، به‌هرحال من هم آدم‌های خودم را داشتم.

چه اتفاقی باعث شد از تولید شیشه دست بکشی؟
من از لحاظ مادی همه‌چیز داشتم و هرچیز که اراده می‌کردم، برایم فراهم بود اما واقعیت این بود که خیلی از چیزها را از دست داده بودم. چیزی از زندگی نفهمیده و همیشه آماده فرار بودم، حتی جرات نمی‌کردم در خانه خودم لباس راحتی بپوشم و با کفش می‌خوابیدم.

موادمخدر اول به آدم «در باغ سبز» نشان دهد و خیلی خلأها را پر می‌کند اما دقیقا زیرکی سیستم موادمخدر این است که طوری درگیرت می‌کند که از زندگی عادی می‌مانی. چیزهایی که یک روز خیلی مهم بود از ذهنت پاک می‌شود

این زندگی به نظر من زندگی نیست؛ همیشه درگیر بودم. پیش آمده بود همسرم چهار روز به من زنگ بزند و من هر دفعه بگویم 10دقیقه دیگر می‌آیم و این 10دقیقه چهار روز طول بکشد. من تک‌پسر خانواده هستم و پدرومادرم را 20 سال از داشتن فرزند محروم کردم و با آنها غریبه بودم. اوایل این چیزها را درک نمی‌کردم اما کم‌کم متوجه شدم خیلی چیزها را بابت این زندگی از دست می‌دهم. افرادی که درگیر بیماری مصرف موادمخدر می‌شوند خیلی تاوان می‌دهند و هیچ کدام‌شان راضی نیستند اما راهی ندارند؛ همان‌طور که من قبل از کنگره تاوان سنگینی بابت آن دادم.

چه شد که از تولید موادمخدر به کنگره رسیدی؟
یک‌سری عوامل دست‌به‌دست هم داد. از شش‌ماه قبل از اینکه به کنگره بیایم، کار تولید نمی‌کردم. یکی از آشنایانم حدود یک‌سال بود که به کنگره می‌آمد و اصرار داشت من هم بیایم. وقتی آمدم و خواستم درمان را شروع کنم به دام ماموران نیروی انتظامی افتادم و چون جنس همراهم بود سه، چهار ماه به زندان کهریزک رفتم و آنجا به خودم خیلی گفتم بعد از آزادی باید به کنگره بروم تا ببینم چه می‌شود. خسته شده و دنبال یک جرعه آرامش بودم. موادمخدر اول به آدم «در باغ سبز» نشان دهد و خیلی خلأها را پر می‌کند اما دقیقا زیرکی سیستم موادمخدر این است که طوری درگیرت می‌کند که از زندگی عادی می‌مانی. چیزهایی که یک روز خیلی مهم بود از ذهنت پاک می‌شود. شیشه با موادمخدر دیگر، فرق دارد.

من موادمخدر مختلفی مصرف کرده و فروخته‌ام اما چیزی که در شیشه دیدم این بود که آدم‌هایی با گروه سنی و جنسیت مختلف دنبالش بودند و همه تفکری مشترک داشتند و آن‌هم این بود که تمام زمین و زمان دست به دست هم داده است تا او نتواند زندگی کند. این تفکری بود که در ذهن خودم هم وجود داشت. شیشه بدبینی، بی‌اعتمادی و بعد از آن هم جرم و جنایت به دنبال دارد. شیشه ماده مخدری است که جانی به وجود می‌آورد. دو، سه ماه که در زندان بودم سنگ‌هایم را با خودم واکندم و بعد از آزادی به کنگره رفتم و راه درمان را ادامه دادم. آن موقع اگر در ظاهر نگاه می‌کردید انسان بودم اما خوی حیوانی در من وجود داشت و این چیزی بود که خودم هم احساس می‌کردم و خسته شده بودم. فکر می‌کردم در اینجا فقط درمان می‌شوم و مواد را کنار می‌گذارم و وقتی به اینجا آمدم کل زندگی‌ام عوض شد. از سال 89 تا الان زندگی‌ام عوض شده است.

طعم پول راحت و بی‌دردسر را چشیده‌ای، دلت نمی‌خواهد دوباره سراغ پول راحت بروی؟ این‌بار می‌توانی خودت مصرف نکنی و فقط فروشنده باشی.
نه، اصلا فکر آن لحظات را نمی‌کنم. وقتی وارد شوم دوباره آلوده می‌شوم. الان می‌دانم راه و کار درست چیست؛ به همین خاطر اصلا دوباره به آن مسایل فکر نمی‌کنم، من حال امروزم را، چه با پول و چه بی‌پول، به بهترین روزهای آن زمان نمی‌دهم.

پیشنهادت به آنهایی که الان مصرف‌کننده هستند، چیست؟
آدم مصرف‌کننده نصیحت‌پذیر نیست اما من پیشنهادم برای افرادی که خسته شده‌اند و دنبال راه هستند این است که اگر می‌خواهند پرونده موادمخدر را ببندند وقت بگذارند. کسب اطلاعات در مورد کنگره، خیلی راحت است. امیدوارم این فرصت برای آنها هم فراهم شود.(شرق)


ادامه مطلب ...

دختر نوجوان: برای فرار از تجاوز روی درخت می‌خوابیدم

جام جم سرا: کلا چهارماه طول کشیده؛ چهارماه که از دختر ۱۵ساله خانه تبدیل شود به مادر ناشنوا در چهارمین روز ترک شیشه و هرویین؛ در سرپناه شبانه زنان معتاد و کارتن‌خواب.
سعی می‌کنند با ایماواشاره او را متوجه سوال‌هایم کنند. خودش اما صدایش درنمی‌آید که تنها دست‌هایش می‌چرخند و آوا‌ها از دهانش خارج می‌شوند؛ گنگ‌ومبهم. می‌فهمم خانه‌شان شهریار بوده است؛ پدرش نقاش، مادرش خانه‌دار. پدرش در اثر یک تصادف می‌میرد، مادرش سه‌ماه بعد سکته می‌کند و در آن زمان لیلا تنها در خانه بوده و صدایی نداشته به اورژانس زنگ بزند. هرچه با برادر‌هایش تماس می‌گیرد جواب نمی‌دهند تا مادر جلو چشمانش جان می‌دهد.
قصه‌اش به اینجا که می‌رسد، اشک‌هایش سرازیر می‌شود؛ اشک‌هایی که خیال بندآمدن ندارند.
کسی را یارای تسلایش نیست. غمش در کنار درد و بیقراری چهارمین‌روز ترک هرویین و شیشه برای مادری ۳۵کیلویی که چهارماهه هم باردار است، طاقت‌فرساست.


پروانه؛ دختر بهبودیافته‌ای که اولین‌بار لیلا را به سرپناه شبانه «تولد دوباره» آورده، با هیجان می‌گوید: «خودم فیلمش را دیدم، تو کوچه اوراقچی‌ها خوابیده بود از ترسش. دم‌دمای صبح بوده انگار. فیلمش را گرفته بودند. خودم فیلمش‌ رو دیدم علنا. ببین مردم این منطقه چه‌جوری هستن؟! تو تاریک‌روشن هوا ازش تو خواب فیلم‌گرفته بودن. دنبال سوژه‌ن دیگه.»


صدا‌ها درهم گم می‌شوند. هرکس چیزی می‌گوید. لیلا با سه‌تا برادرش زندگی می‌کرده است. یکی متاهل است و دوتا مجرد. از برادر که می‌گوید، دوانگشت دو دستش را به نشانه پیوند در هم گره می‌زند. ادای فرار را با دو انگشت در حال حرکت درمی‌آورد. ادای کتک و زاری را که درمی‌آورد، انگشت‌هایش را بر صورتش می‌کشد.
«دریا» ایماواشاره‌هایش را ترجمه می‌کند: «برادر‌هایم زیاد من را کتک می‌زدند. برادرم به من شک کرد.» ادای بریدن مو را درمی‌آورد. «مو‌هایم را برید. کتکم زد.»
شکی که حاصلش فرار لیلا از خانه بوده و این، نقطه آغاز تراژدی زندگی دخترک می‌شود؛ کتکی که هنوز هم گویا آثارش روی بدنش هست: «زمانی که آمد اینجا جای ضرب‌وشتم روی بدنش هنوز باقی مانده بود. با سیم کتکش زده بودند و گوشت بدنش کنده شده بود.»
اولین‌بار چطور آمدی «شوش» لیلا؟
اولین‌بار را با یک نشانش می‌دهد. کسی او را آورده و اینجا وسط میدان «شوش»‌‌ رها کرده. چه کسی؟ معلوم نیست. «شوش» را می‌تواند ادا کند. شینی بلند. اینجا همین حوالی «لوکیشن» لابد قصه است؛ قصه‌ای با انبوهی سیاهی‌لشکر، اراذل‌واوباش، معتادان و زنان خیابانی «شوش».
اولین کام را چه‌زمانی گرفته معلوم نیست. سر درددلش باز شده، کاری به سوال‌های من ندارد. قصه خودش را روایت می‌کند. در پارک؛ حیران و سرگردان می‌چرخیدم. التماس می‌کردم. کف دست‌هایش را به نشانه‌ای التماس برهم می‌گذارد. سرش را خم می‌کند. چشمانش‌‌ همان زاری التماس را دارند. «گشنم بود؛ خواهش کردم به من غذا بدن. در خونه مردم‌رو زدم گفتم سردمه اجازه بدین بیام تو.... با سیلی‌ زدن تو صورتم و گفتن برو. برو از اینجا.»
مسوول سرپناه می‌گوید: «یک‌ماه اول لیلا را در یک خانه نگه داشته بودند و از او سوءاستفاده می‌کردند.»
این‌ها را که می‌گوید، پروانه به حرف می‌آید که: «تو اون خونه بوده که «میم‌» می‌ره اونجا و باهاش آشنا می‌شه. ساقی بوده مواد می‌برده اونجا. بعد هم دلش سوخت که اونجا ازش سوءاستفاده می‌کردن از اون خونه آوردش بیرون. موادش را براش نگه می‌داشت. ولی کاری کرد که مواد نکشه. چون تو اون خونه معتادش کرده بودن. من از روزی که دیدمش تو «شوش» بود. یک موقع کاری چیزی داشت گشنه‌اش بود یا هرچی من و مهدی بهش کمک می‌کردیم. تا اینکه می‌م‌ گیر کرد، میم را بردند کمپ و این موند تو خیابان.»
پروانه لابه‌لای اشک‌های روان لیلا ادامه می‌دهد، ضجه‌هایش: «شب اول بعد از رفتن میم موند تو خیابون اما فرداشبش که دیدم این‌جوریه آوردمش اینجا. تو این منطقه باید یکی بالای سر آدم باشد اگه نباشه همه می‌خوان همه‌جوره سوءاستفاده کنن. منم دیدم اینطوری شد، می‌خوان ازش سوءاستفاده کنن. جایی جز اینجا بلد نبودم خدایی. زمان ما این خوابگاه و اینا نبود که ما به این بدختی افتادیم. جاومکان نداشته باشه مصرف‌کننده هم باشه به‌عنوان اینکه بیا جا بدیم بهت، مواد بدیم بهت، آخرش به سوءاستفاده ختم می‌شه. من خودم سنم یکم از این بالا‌تر بود این تجربه‌هارو کردم. این نمی‌تونه از خودش دفاع کنه زبون نداره نمی‌تونه داد بزنه.»
صدای گریه لیلا در اتاق می‌پیچد. نفسش‌ لابه‌لای هق‌هق‌ها گیر می‌کند. زن‌های خوابگاه او را در آغوش می‌کشند تا کمی آرام‌تر شود. دستش را می‌گیرم. تازه یادم می‌افتد که کودک است و دستان کودکی‌اش را گرفته‌ام؛ کودکی که در چهارماه پیش و لابه‌لای درد‌ها جامانده. انگشتانش ظریف و کوتاهند، نقطه‌هایی از لاک‌نقره‌ای روی دست‌هایش جامانده.


دریا در جست‌وجوی راهی برای آرام‌کردنش با ایماواشاره و صدا می‌گوید: «لیلا اول خدا، انگشت را می‌گیرد به سمت آسمان. رو می‌کند به ثریا اون مادر، من خواهر این‌ها همه دوست.»
«قلبم می‌زند.» با مشتی که روی سینه‌اش می‌گیرد این را می‌گوید.
هرزمانی‌که یاد پدر و مادرش می‌افتد، این‌شکلی می‌شود. لیلا به لرزه می‌افتد. نبضش را می‌گیرند. آب‌قند بهش می‌دهند. پتو می‌پیچند دورش. روز چهارم ترک مواد است. هرویین و شیشه را با هم کنار گذاشته. دردهای فیزیکی هرویینش کنار رفته. الان بی‌قراری شیشه مانده.


ثریا می‌گوید: «روز چهارم و روز هفتم سخت‌ترین روز‌های ترک شیشه است.» اینجا همه همدردند.
دریا ادامه می‌دهد: «لیلا سه‌درد دارد؛ درد خماری و نسخی و درد بچه‌اش و درد سوم اینکه لال است و نمی‌تواند دردش را بگوید. کارهای بچه‌اش در حال پیگیری است، از طریق قوه‌قضاییه و پزشکی‌قانونی کشور. با پزشکی‌قانونی از طریق دادستانی در حال انجام است اگر دیر هم شود انجام می‌دهند.»


پروانه تعریف می‌کند که: «من یک‌بار با قفل فرمون کتک خوردم سر این. یک‌بار اومدن ببرنش رفتیم دعوا با قفل‌فرمون مارو زدن.»
ثریا پی حرفش را می‌گیرد که «آوردنش به مرکز به این راحتی نبود. خیلی‌ها اومدن اینجا دنبالش. تهدیدمون کردن. شیشه‌های مرکز رو شکستن. سنگ‌بارون‌کردن مرکزرو شبانه... مردای پارک خود ما رو هم تهدید کردن. همین بار دوم ساعت ۵/ ۱ شب آوردیمش. چهارشب پیش برای بار دوم آوردیمش. بچه‌های اینجا از بیرون خط‌گرفتن، پروندنش. ترسونده بودنش که تحویل مامورا می‌دنت. میندازنت زندان. این بهونه بود که ببرن و ازش سوءاستفاده کنن. برای اینکه باهاش کاسبی کنن. بار دوم با مامور رفتیم پارک «شوش» برش گردوندیم. سه‌روز تمام منطقه‌رو زیرپا گذاشتیم که پیداش کنیم.»


در این مدت چه بر لیلا گذشته بود؟
«حدود ۱۵، ۲۰روز بیرون بود. وضعیت جسمیش شبیه دفعه اولی بود که اینجا آوردیمش. تا مدت‌ها درگیر جراحت‌هایش بودیم.»
«۲۰روز پیش که فراریش دادند، برایش سمعک گرفته بودیم. داشتیم پیگیری می‌کردیم. فقط باید می‌بردیم بهزیستی قالب گوشش را می‌گرفتیم که متاسفانه آن موقع فراری‌اش دادند از مرکز.»
قرصی به اصرار می‌دهند بخورد، حالا دیگر گریه لیلا تبدیل به مویه شده است.
لیلا دست‌هایش را به حالت دعا می‌آورد بالا و چیزی می‌گوید. دریا تکرار می‌کند: «خدایا کمکم کن.»
آزمایش «اچ‌آی‌وی» و «هپاتیت» او منفی بوده اما کم‌خونی دارد. ۳۵کیلو وزنش است. اصالتا اهل شمال‌شرق ایران هستند. می‌رود عکس پدر و مادرش را می‌آورد. دوتا عکس ۳در۴، در قاب کوچک عکس‌ها، پدر و مادر جوانند و جدی. عکس مادرش را می‌گیرد کنار صورتش. می‌گوید شبیه مادرم هستم. با صورتی کشیده، لب‌های درشت و چشم‌های ریز مثل لیلا. از آرزوهای لیلا که می‌پرسم لبش به خنده باز می‌شود با‌‌ همان زبان ایماواشاره. دست‌هایش را می‌گذارد روی گوش‌هایش و سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد: «دوست دارم بازی کامپیوتری، هندزفری و سمعک داشته باشم. ساعت بزرگ طلایی داشته باشم. مثل ساعت معلمم.» دستش را می‌گذارد روی مچ دستش. ادای رقصیدن درمی‌آورد برای گفتن عروس‌شدن و با خوشحالی می‌فهماند دوست دارد عروس شود. «چون من پدر و مادر ندارم دوست دارم بچه به دنیا بیارم.» شکمش را بزرگ می‌کند. «مادر بچه‌م بشوم. شوهر داشته باشم که بابای بچه‌م شود. من بابا ندارم، بچه‌م بابا داشته باشد.»


دوست دارد خانه بگیرد و هیچ مردی را به خانه‌اش راه ندهد. نشان می‌دهد که از چشمی در بیرون را نگاه می‌کند و مردان را راه نمی‌دهد. انگشت سبابه‌اش را به نشانه نه تکان می‌دهد. به ما تعارف می‌کند با دست‌هایش، «اما شما بیایید» انگشتانش را گره می‌زند: «شما دوستانم هستید.»


در حال رفتنیم که سوگند می‌آید داخل. ۱۷ساله و بسیار زیباست. یکی از زنان کارتن‌خواب او را آورده. دیشب را در پارک خوابیده است. مادرش را ماموران در حال حمل موادمخدر گرفته‌اند و صاحبخانه او را از اتاق نقلیشان انداخته بیرون. اعتیاد ندارد. کار دریا و ثریا ادامه دارد. این‌بار تلاش برای نگه‌داشتن سوگند در این سرپناه. (شرق/فاطمه جمال‌پور)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...