مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام)

[ad_1]

دیدار یعقوب با پسرش در مصر موجب شد تا بحرانهایی که دامنگیر آن خانواده شده و میان پدر و فرزند جدایی افکنده و غم و اندوه را در دلها بر جای گذاشته بود، به پایان برسد.
وقتی برادران یوسف پدر خود را به مصر آوردند تا پدر و فرزند با هم دیدار کنند و دوباره همه در کنار هم باشند،‌ کینه‌ها و غمها از میان رفت و صفا و زیبایی زندگی مجدداً بر روابط خانوادگی حاکم شد.
یعقوب در سایه آن آسایش و شادکامی، مدتی زندگی کرد تا آن که به دیار باقی شتافت. فرزندان یعقوب برای اجرای وصیت پدرشان پیکر او را به فلسطین انتقال دادند تا در بقعه‌ی زادگاهش به خاک سپرده شود، سپس به مصر بازگشتند تا از برکت حاصلخیزی زمین و فراوانی خیراتش در‌ آنجا به زندگی خود ادامه دهند.
با گذشت روزها و سالها، فرزندان یعقوب در سرزمین مصر افزون و افزونتر شدند تا به صدها هزار نفر رسیدند. فرزندان اسرائیل همچنان بر کیش پدران خود (یعقوب، اسحاق و ابراهیم) بودند، همان دینی که یوسف با خود به مصر آورده بود و چون ایام به کامش گشت و به عزیزی مصر رسید، به ترویج آن همت گماشت.

یوسف (علیه السلام) که خود یکی از انبیای الهی بود، همانند دیگر پیامبران از ‌آدم (علیه السلام) گرفته تا محمد خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، در محدوده حکومت خود به تبلیغ و گسترش دین الهی (اسلام) پرداخت تا اینکه همه به دین او گرویدند.

مگر ایمانی که تمام فرستادگان الهی مردم را به‌آن دعوت می‌کردند، جز یگانگی خدا و پرستش او چیز دیگری بوده اسـت؟ و آیا معنی اسلام چیزی جز تسلیم شدن دل و جان در برابر خدای یگانه و خالص شدن نیت و عمل برای اوست؟
اگر دعوت تمام انبیا در این جهت و در این راه بود، بدون شک همه‌ی آنها دعوت کنندگان به اسلام به مفهوم عام آن؛ یعنی اعتقاد به توحید بوده‌اند، اما نه آن نظامی که رسول اکرم، محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)، برای مردم آورد. نظامی که پیامبر اسلام با خود آورد، از نظر تشریع بسیار پیشرفته‌تر از سایر ادیان الهی اسـت و اگر نام این عقیده (توحید) بر کل نظام اطلاق شده اسـت، برای آن اسـت که بر تکمیل عقیده‌ی توحید دلالت کند و اینکه انسان به حق مطلق ایمان آورده و با پیروی از این عقیده و این حق مسلمان شده اسـت. خداوند متعال در همین خصوص می‌فرماید:
(برای شما آیینی مقرر کرد، از همان‌گونه که به نوح درباره‌ی آن سفارش کرده بود و آنچه را به تو وحی کرده‌ایم و به ابراهیم و موسی و عیسی سفارش کرده‌ایم که دین را بر پای نگه دارید و در آن تفرقه اندازی مکنید. بر مشرکان آنچه ایشان را به سوی آن فرا می‌خوانی، گران می‌آید. خدا هر که را بخواهد برای رسالت خود برمی‌گزیند و هر که را که از در توبه درآید، به سوی خود راه می‌نماید.) (1)
(در حقیقت، دین نزد خدا همان اسلام اسـت.) (2)
(و هر که جز اسلام دین دیگری برگزیند، هرگز از وی پذیرفته نشود و در آخرت از زیانکاران اسـت.) (3)
بنابراین، آنچه یوسف (علیه السلام) می‌خواست آن بود که عقیده‌ی توحید با همان معنای آسمانی خود برپا بماند و تمام راهها و روشها، گرچه متفاوت باشند، به یک راه، یعنی به سوی پروردگار ختم می‌شوند و این خواست تمام پیامبران بوده اسـت، اما پاسخ ساکنان زمین به پیامهای آسمانی همیشه و در همه جا خالصانه نبوده اسـت، زیرا امتهایی در این عالم زندگی کرده‌اند که در غفلت فرو رفته و غرق لذات و ستمگری و بی‌بصیرتی بوده‌اند و به همین دلیل، از ایمان دور شده و به راه حق و حقیقت هدایت نشده‌اند. امتهایی نیز به درون پرتگاههای گمراهی لغزیدند و راههای گمراهی را در پیش گرفتند و کارشان به بندگی بتها و بت پرستی کشید.
مردم مصر نیز در‌آن زمان و پس از وفات یوسف (علیه السلام) عقیده توحید را کنار نهادند و به دستور جماعتی که با مکر و فریب قدرت حاکمیت را به دست گرفته بودند و جز به تأمین منافع و شهوات دینی خویش به چیز دیگری نمی‌اندیشدند، دوباره به کفر روی آوردند. آنها نمی‌توانستند با دینی که در برابر امیال و شهوات آنها می‌ایستاد و همه مردم را به برقراری مساوات و عدالت دعوت می‌کرد، کنار بیایند، لذا لازم دیدند که با پیروان آن به مقابله برخیزند، زیرا پیروان آن دین بر این باور بودند که دینشان میان حاکم و محکوم، غنی و فقیر و متکبر و مستضعف تفاوتی قائل نیست.
این چه دینی اسـت که همه‌ی مردم را با هم برابر می‌داند و تفاوت میان آنها را تنها در میزان شایستگی فردی، احساس وظیفه‌، استواری عقیده و ایمان، عمل به احکام و تسلیم قوانین بودن، می‌داند!
یوسف از دنیا رخت بربست و دوباره نظام ارباب و رعیتی به مصر بازگشت و در سایه‌ی آن نظام بود که خاندانهای فرعونی در حالی که ادعای خدایی می‌کردند، برگرده مردم سوار شدند و به میل خود بر آنان حکومت کردند.
به رغم تغییر نظام حکومتی و مفاهیم آن، گروهی همچنان بر اعتقادات گذشته‌ی پدران خود استوار و پابرجا بودند. آن جماعت قوم بنی اسرائیل بودند، اما یکی از فرعونهای مصر که به قول عده‌ای از راویان،‌ ولیدبن مصعب بن معاویه عملاقی نام داشت، وجود آن گروه موحد را برای خود تهدید آمیز خطرناک دانست، به خصوص که روز به روز بر تعداد آنها افزوده می‌شد و بر املاک و ارزاق، بیشتر سلطه پیدا می‌کردند.
فرعون در وحشت و هراس از خطر بنی اسرائیل بود تا اینکه شبی در خواب دید آتشی از جانب بیت‌المقدس در فلسطین به سمت مصر آمده و جماعت قبطیان را سوزانده وسلطنت او را نابود کرده اسـت. آن رویا فرعون را به وحشت انداخت و فوراً کاهنان را احضار کرد تا خوابش را تعبیر کنند. کاهنان به وی گفتند:‌ «در این سرزمین، کودکی از بنی اسرائبل متولد می‌شود که زوال حکومت تو به دست او واقع می‌شود.»
فرعون با شنیدن تعبیر خوابش، خشمگین شد و دستور داد تمام نوزادان پسر قوم بنی اسرائیل را به قتل برسانند. سپس جاسوسانی را برگماشت تا زنان و مردان آنها را زیر نظر بگیرند تا هر نوزاد پسری که به دنیا می‌آید، از مرگ رهایی نیابد.
با حکم ظالمانه‌ی فرعون، عذاب بر قوم بنی اسرائیل نازل شد و کودکانشان مظلومانه به جرم آنکه پدرانشان به خدای واحد ایمان داشتند، درگهوره کشته می‌شدند. آن کشتار بی‌رحمانه آن قدر ادامه یافت که مردان بنی‌اسرائیل رو به کاهش گذاشتند و قبطیان از بیم آن که دیگر کارگری برای انجام دادن کارهایشان در مزارع، کارگاهها، تجارتخانه‌ها و ساختمان‌سازی یافت نشود، به وحشت افتادند، زیرا این امر باعث می‌شد که شهرهایشان خراب، حکومتشان دچار زوال و روزی‌شان قطع شود. لذا جماعتی از بزرگان قبط نزد فرعون رفتند و گفتند:
«ای سرور گرامی! فرمان قتل قوم بنی اسرائیل را صادر کرده‌ای. زنان ایشان را زنده می‌گذاری و مردانشان را به قتل می‌رسانی؛ این حکم چه عادلانه اسـت، اما کودکان آنها تا جوان و پیر شوند، خدمتکاران و کارگران ما هستند؛ اگر اجرای حکم شما درباره‌ی آنان ادامه یابد، ما متضرر می‌شویم، زیرا آنها زمینهای ما را شخم می‌زنند و خانه‌هایمان را می‌سازند و کارگزاران ما درصنعت و تجارت هستند. ای سرور مصر! آیا می‌خواهی قوم خویش را در تنگنا قرار دهی و حال آن که ایشان به یاری و پشتیبانی تو دل بسته‌اند؟»
فرعون با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت و در نهایت تصمیم خود را گرفت و دستور داد که حکم او یک سال در میان به اجرا گذاشته شود. چنین بود که خداوند متعال اراده فرمود تا هارون در سالی متولد شود که نوزادان از کشته شدن معاف بودند و برادرش موسی در سال بعد، یعنی سالی که نوزادان کشته می‌شدند، متولد شود.
یوکابد،‌ مادر موسی (علیه السلام)، در طول دوران بارداری با ترس و رنج دست به گریبان بود و گویی می‌دانست که این بار نیز یک پسر باردار اسـت.

شاید نوری که در لحظه‌ی تولد از سیمای نوزاد درخشید، چنان قابله را تحت تاثیر قرار داد که با مهر و محبت فراوان بر نوزاد نگریست و سپس او را در پارچه‌ای پیچید و در آغوش کشید و آن‌گاه وی را به مادرش تحویل داد و گفت: «پسرت را در آغوش بگیر! از من بیمناک مباش که من هیچ ندیده‌ام!»

مادر موسی در حالی که نوزاد را به قلب خود نزدیک می کرد و سینه‌‌اش را در دهان او می‌گذاشت، گفت‌: «موسی! درآغوش گرم مادرت آرام بگیر که به فضل و عنایت خدا در امان خواهی ماند.»
بدین ترتیب، نام کودک را موسی گذاشتند و مادرش برای او امان و رستگاری آرزو کرد، اما علی رغم آرزویی که کرده بود، همچنان نگرانی او را آرام نمی‌گذاشت.
مادر موسی برای فرزندش بیمناک بود و می‌ترسید قابله‌ی قبطی تولد او را گزارش دهد یا اینکه جاسوسان فرعون از تولد او باخبر شوند، زیرا از ظلم ظالم بر فرزندش می‌ترسید،‌اما با ندایی که از درون خود شنید و بسیار عجیب هم می‌نمود، ترسش کاهش پیدا کرد. آن ندای غیبی می‌گفت: «او را به نیل بینداز و نترس! آن ندای درونی چه بود که گوش مادر موسی به وضوح آن را می‌شنید؟ او می‌ترسید که مبادا چشمی بیگانه فرزندش را ببیند یا گوشی خبر تولد وی را بشنود، اما چگونه می‌توانست جگر گوشه‌اش را در رودخانه نیل اندازد؟ چه سری بود که برای درامان ماندن نوزاد باید او را به کام مارها و امواج خروشان نیل انداخت؟ مادر موسی نمی دانست، اما احساس می‌کرد که باید فرمان آن سروش غیبی را اجرا کند. همان احساس، وی را وادار ساخت تا به سرعت برخیزد و کودک را در صندوقی چوبی نهد و در جایی که مقرر شده بود، به رودخانه‌ی نیل بسپارد. مادر ایستاد تا دور شدن صندوق را نظاره کند، اما خیلی زود صندوق از دید او محو شد و ناگهان آشوب و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفت و احساس کرد که از درون تهی شده اسـت.
مادر موسی پیام وحی را شنید و نوزادش را در رودخانه انداخت. اما به راستی وقتی نوزاد از دید او محو شد به کجا رفت و امواج خروشان چه بلایی بر سرش آوردند؟ و شاید او از خود پرسیده باشد که چگونه اطمینان کردم و کودکم را به دریا انداختم؟ چگونه دست به کاری زدم که هیچ مادری پیش از من چنین نکرده اسـت؟ چطور شد که سلامت فرزندم را در به خطر انداختنش دیدم؟ و چه شد که ناخواسته تسلیم آن پیام عجیب و غریب شدم؟
مادر موسی از شدت ترس بر جان کودکش نزدیک بود فریاد بزند که من کودک خودم را تباه کردم و او را به دریا انداختم، اما خداوند متعال به وی قدرت استقامت و پایداری بخشید تا بر عواطف مادرانه‌ی خویش غلبه کند و از جمله کسانی باشد که به وعده‌های الهی ایمان آورد و در برابر امتحان الهی صبر پیشه کند و جز راه هدایت و رستگاری راهی در پیش نگیرد.
خداوند متعال دل آن مادر را آرامش بخشید، اما او نمی توانست از سرنوشت فرزندش بی‌اطلاع بماند، لذا دخترش؛ یعنی خواهر موسی را به جست و جوی وی فرستاد و گفت:‌ «دخترم! به جست‌ و جوی برادرت برخیز و خبری از وی به دست بیاور، چه زنده باشد و چه حیوانات دریا او را خورده باشند. دنبالش بگرد، شاید اثری از او بیابی!»
خواهر موسی با احتیاط و پنهانی از خانه خارج شد و کوچه‌ها و بازارها را زیر پاگذاشت، شاید از زبان مردم چیزی درباره برادرش بشنود. او در حال گشتن بود که متوجه شد گروهی از مردم پیرامون عده‌ای از خدمتکاران و سربازان فرعون جمع شده‌اند. او نزدیکتر رفت تا ببیند چه خبر اسـت، ناگهان با صحنه‌ای مواجه شد که نزدیک بود قلبش از تپش بازایستد، بلی، برادرش در دست یکی از خدمه‌ی فرعون بود و‌ آنها به دنبال دایه‌ای می‌گشتند تا کودک را شیر دهد. خدمه و سربازان، خسته به نظر می‌رسیدند، زیرا هر دایه‌ای که پیدا کرده بودند، کودک از نوشیدن شیر او امتناع کرده بود.
این یک فرصت طلایی بود، لذا خواهر موسی پیش رفت و گفت:‌ «آیا می‌خواهید خانواده‌ای را به شما معرفی کنم که نوزاد را برایتان نگه دارند و به خوبی تربیتش کنند؟»
خدمه و سربازان شادمانه پیشنهاد او را پذیرفتند و در دل آرزو کردند که او راست گفته باشد تا جایزه‌ای را که اربابشان وعده داده بود، به چنگ آورند.
چگونه کودک از غرق شدن نجات یافته اسـت؟‌ و چگونه به کاخ فرعون رسیده اسـت؟ و چطور نزد فرعون چنین جایگاهی یافته که خدمه و سربازان خود را در جست و جوی دایه‌ای برای او به اطراف و اکناف شهر فرستاده اسـت؟ دخترک پاسخ همه این سوالها را یافت و شادمانه به سوی مادرش شتافت تا این مژده را به او بدهد. دخترک خسته و نفس زنان خود را به مادر رساند و بدون آن که اندکی استراحت کند تا خستگی‌اش رفع شود،‌ بریده بریده گفت:‌ «برادرم سالم اسـت و در قصر فرعون با عزت از او نگهداری می‌شود.»
مادر که بی‌قرار تر از دختر می‌نمود، سخن وی را قطع کرد و متعجبانه پرسید:
- در قصر فرعون!
- بلی مادر، قصر فرعون. مهربرادرم به دل زن فرعون نشسته و او را به فرزندی قبول کرده اسـت. زن فرعون در حال گردش در باغ قصر خود بوده اسـت که از دور مشاهده می‌کند. تعدادی صیاد دور یک صندوق حلقه زده‌اند. لذا کنیزان خود را می‌فرستد تا از ماجرا مطلع شوند. چون کنیزها برمی‌گردند و به وی خبر می‌دهند که صیادان کودک زنده‌ای را در درون صندوق یافته‌اند، زن فرعون هم دستور می‌دهد کودک را به حضور او بیاورند و به محض دیدن او شیفته‌اش می‌شود و دستور می دهد او را به قصر ببرند.
سپس او نزد شوهرش می‌رود و ماجرا را برایش تعریف می‌کند، لیکن فرعون خشمگین می‌شود و همسرش را از قبول کودک برحذر می دارد و دستور قتل نوزاد را صادر می‌کند، اما زن فرعون کودک را در آغوش می‌گیرد و در حالی که گریه امانش را بریده اسـت، خطاب به فرعون می‌گوید:
(این کودک روشنی چشم من و تو خواهد شد. او را نکش، شاید برای ما سودمند باشد یا او را به فرزندی قبول کنیم.) (4)
بدین ترتیب، فرعون نمی‌تواند در مقابل اصرار همسرش مقاومت کند، از این رو خواسته‌ی وی را برآورده می‌سازد و از قتل موسی صرف نظر می‌کند. اما خیلی زود فرعون و همسرش متوجه می‌شوند که کودک، شیر هیچ زنی را نمی خورد. زن فرعون تاب تحمل گرسنگی موسی را نمی‌آورد و به خدمه و سربازان دربار دستور می‌دهد تا اطراف و اکناف شهر را بگردند، شاید زنی را پیدا کنند که نوزاد سینه‌اش را بگیرد.
هنوز سخن دختر به پایان نرسیده بود که مادر موسی شتابان خود را به قصر فرعون رساند و کودک را در آغوش گرفت و سینه‌اش را در دهان وی گذاشت. کودک حریصانه شروع به مکیدن کرد و کم کم به خوابی آرام فرو رفت.
این وعده‌ی الهی بود که تحقق یافت و موسی به آغوش مادرش بازگشت تا چشمان مادرش از دیدارش روشن شود و از درد فراق و جدایی او غمگین نشود و یقین کند که وعده‌ی الهی حق اسـت، لیکن اکثر مردم نمی دانند.
سالها گذشت تا آن که موسی دوران نوجوانی را پشت سرگذاشت و به مرحله‌ی جوانی رسید. قرآن کریم به دوران زندگی موسی در مراحل کودکی و نوجوانی اشاره‌ای نمی‌کند و به مواردی نظیر اینکه او پس از بازگشت به دامان مادرش در خانه او رشد یافت یا در کاخ فرعون نمی‌پردازد و از ‌آنها می‌گذرد، ولی سرگذشت دوران جوانی وی را دنبال می‌کند.
شکی نیست که موسی (علیه السلام) وقتی به رشد فکری رسید، متوجه شد که قوم او تا چه حد مورد ستم، بردگی و بهره‌کشی واقع می‌شوند. او می‌دید که قومش به شدت مورد شکنجه و آزار قرار می‌گیرد و امید به زندگی و آینده را از دست داده‌اند و چون کالای بی‌ارزشی با آنان رفتار می‌شود.
موسی از نزدیک می‌دید که چه ظلمی در حق قوم بنی اسرائیل؛ یعنی تنها گروه موحد مصر روا داشته می‌شود. این امر بر او بسیار گران می‌آمد و آزارش می‌داد. او نمی‌توانست ببیند که قومش چون گله‌های گوسفند مورد بهره‌کشی قرار گیرند، اما کاری از او ساخته نبود، جز آن که غرق درغم و اندوه شود.

احساس ناخوشایند موسی (علیه السلام) و رفتار ظالمانه نسبت به قوم بنی اسرائیل، او را بر آن داشت تا مخفیانه ضمن گردش دراطراف و اکناف شهر، به بررسی اوضاع و احوال نیز بپردازد. در یکی از آن گردشها بود که موسی دو نفر را در حال جنگیدن دید. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری قبطی و گویا از افراد دربار فرعون و یکی از آشپزهای قصر بود. مرد اسرائیلی موسی را شناخت و از وی یاری خواست. موسی نیز مشتی بر صورت قبطی زد که بر اثر آن، مرد قبطی کشته شد.

موسی (علیه السلام) قصدکشتن مرد قبطی را نداشت، بلکه آن کار را برای نجات یک مرد مومن انجام داده بود تا وی را از چنگ یک کافر متجاوز برهاند. از این رو،‌ پس از آن که او متوجه شد مرد قبطی مرده اسـت، از کرده‌ی خود پشیمان شد و‌ آن را به حساب اغوای شیطان گذاشت، زیرا او به خشم آمده بود و خشم انسان بازتاب وسوسه‌های شیطان اسـت.
موسی (علیه السلام) «انالله و اناالیه راجعون» را بر زبان جاری کرد و گفت: «این کار شیطان اسـت، او به راستی دشمنی گمراه کننده و آشکار اسـت.» سپس او از درگاه خداوند طلب بخشش اسـت و به ملامت خویش پرداخت و گفت: «پرودگارا! من به خود ستم کردم، پس از من درگذر که به راستی، تو بسیار بخشنده و مهربان هستی.»
موسی (علیه السلام) سعی کرد به یاری شخصی بشتابد که ظاهراً مومن بود و کسی را شکست دهد که کفرش آشکار بود. موسی در حالی که به سرنوشت ذلت بارقوم خود می‌اندیشید، با آن صحنه رو به رو شد و به مرد قبطی حمله کرد. او می‌‌بایست فریاد یک مومن ستمدیده را پاسخ می‌داد و از وی دفع ستم می‌کرد و خداوند نیز او را به دفع ظلم امر فرموده بود. اگر نیت موسی آن بوده اسـت که جز در راه آزادی انسان و نصرت ایمان، مرتکب قتل نشود، مگر آن قتل جز در این راه بوده اسـت؟ خداوند شنوا و دانا، از نیت موسی (علیه السلام) آگاه بود و می‌دانست که کشتن آن قبطی از روی تعمد و قصد قبلی نبوده و او در این کار هدفی جز رضای خدا نداشته اسـت، لذا از عمل او درگذشت و وی را مشمول غفران و رحمت خویش قرار داد.
شیطان موسی را در ارتکاب به قتل وسوسه نکرد، بلکه آن حضرت بود که عمل خود را به شیطان نسبت داد. از این رو او با خود عهد کرد که دیگر اجازه ندهد شیطان در وجود او نفوذ کند و نیز با خود پیمان بست که پشتیبان ستمگران نباشد.
موسی (علیه السلام) آن شب از ترس برملا شدن کارش نخفت و هر لحظه انتظار نزول بلا و گرفتار شدن را می‌کشید و در حالی که نگرانی و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفته بود، خود را از دید مردم پنهان کرد. در‌آن وضعیت هر صدایی او را به واکنش وا می‌داشت و هر لحظه منتظر بلایی بود که گرفتارش کند. موسی (علیه السلام) در آن حالت روحی و روانی که در آن به سر می‌برد، ‌از خانه خارج شد و ناگاه صدایی به گوشش رسید. بلی، همان مرد دیروزی بود که امروز نیز با مرد قبطی دیگری گلاویز شده بود و موسی را به یاری می‌طلبید.
دیدن آن صحنه و آن که یک کافر قبطی در حق مرد مومنی جفا روا می‌داشت خون موسی را به جوش آورد و نزدیک بود دخالت کند، لیکن به یاد آورد که با خود عهد کرده اسـت که دیگر ستمگری را یاری نکند، به خصوص آن مرد بداخلاق و شرور بنی اسرائیل را که پیوسته به دنبال فتنه‌انگیزی و جنگ و جدال بیهوده بود.
موسی (علیه السلام) آن مسائل را به خاطر آورد و از روی خشم به مرد اسرائیلی نگاهی انداخت و او را چنین مورد خطاب قرار داد: «به راستی که تو مردی شرور هستی.» مرد قبطی با دیدن موسی (علیه السلام) وحشت کرد و گمان کرد که موسی قصد کشتن او را دارد، لذا آن حضرت را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«آیا می‌خواهی مرا بکشی، همان‌گونه که دیروز کس دیگری را به قتل رساندی؟»
مرد قبطی به خوبی موسی (علیه السلام) را می‌شناخت و می‌دانست که او رفتار مردان صالح و نیکوکار را دارد. او زیر بار ذلت و خواری نرفته بود و به رغم موقعیتی که در قصر فرعون داشت، آنجا را ترک کرده و در پی رفع مشکلات قومش برآمده بود. لذا به موسی (علیه السلام) گفت:
(تو می‌خواهی در این سرزمین فقط زورگو باشی و نمی‌خواهی از اصلاحگران باشی.) (5)
سپس آن قبطی از دست مرد اسرائیلی گریخت و ماجرا را برای قبطیان تعریف کرد و گفت که دیروز موسی یک قبطی را کشته اسـت و امروز نیز قصد داشت مرا به قتل برساند.
آن خبر خیلی زود به گوش فرعون رسید و دستور داد موسی را بیابند و وی را به قتل برسانند. مردی که در دربار حضور داشت و بر دین موسی بود، فرمان را شنید و به سرعت برای یافتن او به جست‌ و جو پرداخت تا اینکه وی را در انتهای شهر یافت و گفت:
(ای موسی! سران قوم درباره تو مشورت کردند تا تو را بکشند. پس از شهر خارج شو. من جداً از خیرخواهان تو هستم.) (6)
موسی (علیه السلام) با شنیدن آن خبر، وحشت زده شد و در حالی که خدا را به یاری می‌طلبید، گفت:
«پروردگارا! مرا از دست این جماعت ستمگر نجات بده.» و سپس از شهر خارج شد.
آری، موسی از شهر خارج شد و تنهای تنها و در حالی که مورد تعقیب قرار گرفته بود، به سوی مدین واقع در شمال حجاز و جنوب شام رهسپار شد. او بدون هیچ غذا و توشه‌ای آن راه دراز را می‌پیمود و در همان حال از ذات اقدس الهی درخواست می‌کرد که راه درست را به وی نشان دهد.
دعای او به اجابت رسید و خداوند او را به راه مدین رهنمون شد تا به چاه آبی رسید که تعدادی چوپان مشغول آب دادن به گوسفندان خود بودند و دو زن را دید که گله خود را از آن چاه دور نگاه می‌داشتند تا کار چوپانها تمام شود. موسی (علیه السلام) دریافت که آن دو زن از اینکه نمی‌توانند همراه دیگر چوپانان آب از چاه بکشند، ‌ناراحت‌اند و چوپانها نیز نوبت آنها را رعایت نمی‌کردند. لذا آن حضرت رو به آن دو زن کرد و پرسید: مشکل شما چیست؟ آنها گفتند:
(ما به گوسفندان خود آب نمی‌دهیم تا چوپانان همگی گوسفندانشان را برگردانند و پدر ما پیری سالخورده اسـت.) (7)
موسی (علیه السلام) متوجه شد که آن دو زن مایل نیستند برای آب دادن به گوسفندان خود با چوپانهای مرد مجادله کنند و توان مقابله با آنها را ندارند و از طرفی،‌ برادری هم ندارند و پدرشان نیز پیرمرد سالخورده اسـت، لذا غیرتش به جوش آمد، چوپانان را به کناری زد و با دلو از چاه آب کشید تا گوسفندان آن دو زن، سیراب شدند. چون کار آن حضرت تمام شد و در حالی که بسیار گرسنه بود، زیر سایه درختی رفت تا کمی استراحت کند و از شدت تابش خورشید در امان بماند. سپس دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
(پروردگارا! من به خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم.) (8)
موسی در آن سفر هیچ توشه‌ای همراه خود نداشت و به راستی گرسنه شده بود. او هیچ راهی را بهتر از آن ندید که دست نیاز به سوی خدا دراز کند تا چیزی برایش فراهم سازد و به وسیله آن سد رمق کند. دعای آن حضرت خیلی زود مستجاب شد و هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که یکی از آن دو زن نزد وی آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:
(پدرم تو را می‌طلبد تا به پاداش آب دادن به گوسفندانمان به تو مزد دهد.) (9)
موسی (علیه السلام) احساس کرد که فرجی حاصل شده اسـت و بی‌درنگ و شادمانه آن دعوت پذیرفت و به قصد رفتن نزد پیرمرد که برخی وی را «یثرون» نامیده‌‌اند و در حقیقت کسی جز حضرت شعیب (علیه السلام) نبود، رهسپار شد.
آنها خیلی زود برای موسی غذایی فراهم کردند. هنگامی که آن حضرت مشغول غذا خوردن بود، به شعیب (علیه السلام) وحی شد که میهمان او بابت عمل خیری که انجام داده اسـت، مزدی نخواهد گرفت، زیرا وی از خاندانی اسـت که ثواب اخروی را با تمام طلاهای روی زمین عوض نمی‌کنند. پیرمرد به راحتی می‌توانست مناعت طبع را در سیمای میهمان جوان خود بیند و همین باعث شد تا در اکرام بکوشد، لذا رو به موسی (علیه السلام) کرد و گفت:
«به سرزمین ما خوش آمدی جوان! اینجا کسانی پیدا می‌شوند که بدون هیچ منت و چشم داشتی میهمان را اطعام کنند و مسافران غریبه را پناه دهند.»
آن سخن سرآغازی بود تا آن دو سرگرم گفت و گو باهم شوند و ناگفته‌های بسیاری را برای یکدیگر بازگو کنند. دیری نپایید که آنها احساس کردند به همدیگر اطمینان دارند و خیلی به هم نزدیک‌اند. از این رو موسی (علیه السلام) ماجرای خود با فرعون مصر و کشتن مرد قبطی را برای شعیب بازگو کرد و گفت که جانش از فرعون و درباریان او در امان نیست. پیرمرد با لحنی آرام در پاسخ آن حضرت گفت:
«نترس! تو از دست گروه ستمگر نجات یافته‌ای، فرعون هیچ سلطه‌ای بر مدین ندارد و ما زیر نفوذ قدرت حکومت او نیستیم.»
سپس شعیب از سالمندی خود و اینکه قادر به چرانیدن دامهایش نیست، سخن گفت و اینکه ناچار شده اسـت این کار را به دو دخترش واگذار کند، در حالی که چنین مسئولیتی برای آنها که زن هستند، بسیار سنگین و طاقت فرساست.
یکی از دختران شعیب دریافت که اگر پدرش آن مرد جوان را استخدام کند، کارشان آسان خواهد شد، به خصوص که آن جوان مأموایی هم نداشت، لذا خطاب به پدرش گفت:
(ای پدر! او را استخدام کن،‌ او بهترین کسی اسـت که استخدام می‌کنی، چون هم نیرومند و هم در خور اعتماد اسـت.) (10)

شعیب مایل شد که بداند دخترش از کجا به قدرت و امانتداری آن مرد پی برده اسـت و دختر نیز ماجرای کنار زدن چوپانان را از سر چاه بازگو کرد تا پدرش به قدرت جوان پی ببرد. آن‌گاه اندکی مکث کرد و ادامه داد:

«امانتداری او را از عفت کلام و شرم نگاهش دریافتم. وقتی رفتم تا او را به خانه دعوت کنم، جز شکر خدا چیزی بر زبان جاری نکرد و چون برخاست تا همراه من به خانه بیاید، اجازه نداد پیشاپیش او حرکت کنم، بلکه من از پشت سر وی را راهنمایی می‌کردم. این نشان می‌دهد که وی انسانی مومن و با تربیت اسـت و چون کسی راه ایمان را در زندگی برگزید، بدون شک امین و با وفا نیز خواهد بود.»
شاید پدر از لحن صحبت و تمجید دخترش از مرد غریبه دریافت که میل فطری او به تشکیل خانواده بیدار شده اسـت. به همسری آن مرد جوان در آمدن هم دختر را به آرزویش که ازدواج و تشکیل خانواده بود برساند و هم او را از رنج چرای گوسفندان و کشمکش با چوپانان بر سر چاه آسوده می‌ساخت. شعیب (علیه السلام) این افکار را در نگاه و لحن کلام دخترش دریافت و آن را به فال نیک گرفت و بدون هیچ تکلفی به موسی (علیه السلام) پیشنهاد کرد که با یکی از دو دخترش ازدواج کند، اما به این شرط که هشت سال برای وی کار کند و اگر آن را به ده سال برساند، لطف کرده اسـت و او نیز در واگذاری کار خسته‌اش نخواهد کرد و امیدوار اسـت که موسی (علیه السلام) وی را در رفتار با خود با نیکوکاران بیابد.
موسی (علیه السلام) پیشنهاد حضرت شعیب را پذیرفت و همان دختری را انتخاب کرد که وی را به خانه دعوت کرده بود و شرط گذاشت که بیش از هشت سال در آنجا توقف نکند، مگر به اختیارخودش. سپس هر دو خدا را بر عهد و پیمانی که با هم بسته بودند، شاهد گرفتند.
بدین ترتیب، موسی به دور ازظلم و ستم فرعون مکانی امن برای اقامت یافت و این اتفاق واقع نشد،‌ مگر به خواست و بنا به حکمت و مصلحتی از جانب ذات اقدس باری تعالی.
ده سال از اقامت موسی در مدین گذشت و تعهد او به شعیب پایان یافت. گرچه آن حضرت به شعیب (علیه السلام) بسیار انس گرفته بود، اما شوق دیدار زادگاه و بستگانش وی را مصمم کرد که به مصر بازگردد.
موسی (علیه السلام) با پدر زن ارجمند خود وداع کرد و به همراه خانواده‌اش عازم سرزمین مصر شد. او در راه بازگشت به مصر مسیر را گم کرد و شب فرا رسید و همه جا تاریک شد. باد بسیار سردی هم می‌وزید. شعله‌های آتشی از دور نظر موسی (علیه السلام) را جلب کرد، لذا از خانواده‌اش خواست همان جا بمانند تا او برود و خبری کسب کند یا مقداری آتش با خود بیاورد تا در کنار آن گرم شوند.
وقتی آن حضرت نزدیک آتشی رسید که از دور دیده بود، ناگهان صدایی او را به خود آورد!
(پای‌ پوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی.) (11)
صدا از طرف «طور ایمن» بود و موسی را بر جای خود میخکوب کرد. او تمام حواس خود را متوجه صدا کرد. دوباره همان صدا به گوش او رسید:
(ای موسی! در دست راست تو چیست؟) (12)
موسی در پاسخ گفت:
(این عصای من اسـت، بر آن تکیه می‌دهم و با آن برای گوسفندانم برگ می‌تکانم و کارهای دیگری هم برای من از آن برمی‌آید.) (13)
سپس آن سروش به وی فرمان داد:
«موسی! آن را بینداز!»
موسی اطاعت کرد و عصا را بر زمین انداخت، ناگهان عصا به اژدهایی وحشتناک مبدل شد که به سرعت خود را به این طرف و آن طرف می‌جنباند و با چابکی بی‌نظیری حرکت می‌کرد. مار در نظر آن حضرت به شکل یک جن آمد، لذا وحشت بر او مستولی شد و پا به فرار گذاشت. اما همان صدا دوباره برخاست:
(ای موسی! بازگرد و مترس که تو از ایمن یافتگانی) (14)
وقتی موسی (علیه السلام) برگشت، همان صدا گفت:
«نترس! عصا را بردار!»
وقتی آن حضرت عصا را برداشت، آن را همان عصای خود یافت. در آن هنگام ندا آمد:
(دست خود را در گریبانت ببر تا سپید بی گزند بیرون آید.) (15)
موسی (علیه السلام) اطاعت کرد و دست در گریبان خود نمود و آن را بیرون آورد. ناگاه آن را سفید و درخشان یافت، در حالی که رنگ پوست او گندمگون متمایل به سبزه بود.
هیبت آن جایگاه و اتفاقات خارق‌العاده پی در پی، موسی را به وحشت انداخت، اما همان عنایت الهی که از کودکی همراه او بود، به یاری‌اش آمد. آن حضرت دست خود را بر قلب خویش نهاد و تپش قلبش آرام گرفت و احساس آرامش و امنیت کرد. او همچنان آماده بود تا باز بشنود و انتظار او به درازا نکشید و خیلی زود تکلیفی که از کودکی وی را برای پذیرفتن آن آماده کرده بودند، بر دوش او قرار گرفت و به او چنین وحی شد:
(این دو نشانه، دو برهان از جانب پروردگار توست که باید به سوی فرعون و سران کشور او ببری، زیرا آنان همواره قومی نافرمان‌اند.) (16)
اگر آن پیام از جانب پروردگار و آن صدا نیز صدای خداوند بود و آن دو معجزه؛ یعنی عصایی که اژدها شد و دستی که سفید گشت واقعیت داشت، که چنین هم بود، بدان معنا بود که موسی (علیه السلام) از جانب خدا ماموریت یافته بود تا نزد فرعون و پیروانش که در فساد و ظلم و استبداد غرق شده بودند، برود.
آن تکلیفی مستقیماً و بدون واسطه از جانب پروردگار به موسی ابلاغ شده بود. تکلیف بسیار سنگینی که هیچ پیامبری پیش از او بدان مکلف نشده بود. او ماموریت یافته بود که به جنگ قدرتمندترین، ستمکارترین و مستبدترین پادشاه زمان خود برود.
موسی (علیه السلام) مستقیماً آن وحی از جانب خدا دریافت کرد. او تنها فردی بود که در آن لحظه در آن دره‌ی عمیق و آن شب تاریک و آرام در آنجا حضور داشت. او با تمام وجودش مطیع فرمان الهی شد و آن را تحمل کرد، گویی از بدو تولد او را برای تحمل آن لحظه‌ی بزرگ تربیت کرده بودند.
موسی به خاطرآورد که یکی از کارگزاران فراعنه را به قتل رسانده و برای رهایی از کشته شدن گریخته بود. بنابراین، او می‌خواست با احتیاط دعوت خویش را آشکار کند تا مبادا کشته شود و رسالتش ناتمام بماند. لذا خطاب به پروردگار خویش عرض کرد:
(پروردگارا! من یکی از‌آنها کشته‌ام و بیم دارم مرا بکشند.) (17)
او از خداوند خواست تا یکی را به کمک و پشتیبانی او بگمارد:
(و برادرم هارون از من زبان‌ آورتر اسـت،‌ پس او را به دستیاری من گسیل دار تا مرا تصدیق کند، زیرا می‌ترسم مرا تکذیب کنند.) (18)
موسی (علیه السلام) خواست تا برادرش هارون، در امر ابلاغ رسالت، وی را یاری کند، زیرا هارون از وی زبان‌آورتر بود. آن حضرت از زمانی که در کودکی زبانش سوخته بود، نمی‌توانست به راحتی حرف بزند؛ زمانی که او در عالم طفولیت ریش فرعون را چنگ زده و چند تار موی او را کنده بود. فرعون هم وحشت زده شده و آن را به فال بد گرفته و نشانه‌ای برای زوال قدرتش به دست آن کودک به شمار آورده و فریاد زده بود که او را بکشید، اما همسرش مانع شده و گفته بود: «سرورم! خشم خود را فرو خور! آیا نمی بینی که او کودکی بیش نیست و نمی‌تواند میان دانه‌ی خرما و زغال آتشین تفاوت قائل شود؟»
فرعون این سخن را بهانه‌ی مناسبی برای رهایی از آن کودک دانسته و دستور داده بود که یک دانه خرما و یک عدد زغال آتشین را پیش کودک بگذارند، به امید آن که کودک دانه‌ی خرما را بردارد و از شرش خلاص شود، اما فرعون از این ترفند سودی نبرد، زیرا موسی به سرعت زغال داغ را برداشته و به دهان گذاشته بود و بدین ترتیب زبانش سوخته بود و از آن روز به بعد قادر نبود درست و روان حرف بزند.
موسی می‌دانست که به این سبب قادر نیست بیان رسایی داشته باشد، اما برادر بزرگتر او، هارون، مردی فصیح و زبان آور بود، گرچه در هیبت و قدرت موسی نمی رسید. آن حضرت می‌خواست به کمک برادرش بهتر از عهده‌ی ادای آن تکلیف عظیم برآید. خداوند متعال نیز خواسته‌ی پیامبرش را برآورده ساخت و فرمود:

«بازویت را به برادرت محکم و استوار خواهیم گرداند و او را در نبوت قرین و همتای تو قرار می‌دهیم و شما را بر دشمنانتان پیروز خواهیم کرد و برای شما در مقابل فرعون حجت و برهانی قرار خواهیم داد تا او و قومش نتوانند به شما آسیبی برسانند و شما و پیروانتان پیروز خواهید شد.»

موسی (علیه السلام) رسالت و ماموریت خویش را دریافت کرد و به مصر رفت تا با برادرش هارون، دیدار کند و فوراً با هم نزد فرعون بروند و چنین نیز شد.
وقتی موسی و هارون وارد کاخ فرعون شدند، رجال دربار، کاهنان، سیاستمداران و فرماندهان سپاه، وی را احاطه کرده بودند و هامان نیز در دست راست او ایستاده بود. جمعیتی زیاد پیرامون فرعون گرد آمده بودند و هر کدام حاجتی داشتند.
موسی و هارون بدون واهمه از نگهبانان، جمعیت را کنار زدند و خود را مقابل فرعون رساندند.
به محض آن که چشم فرعون به موسی افتاد، زودتر سخن را آغاز کرد و گفت:‌ «هان! ای موسی! آیا تو را از کودکی در پناه خود نگرفتیم و سالها در میان ما نبودی؟ موسی (علیه السلام) جواب داد:
«آیا بر من منت می‌گذاری که مرا در کودکی پرورش داده‌ای و آن را نعمتی برای من می‌دانی ‌این چه نعمتی اسـت، در حالی که قوم من، بنی اسرائیل، را مورد ستم قرارداده، مردانشان را به بردگی کشانده و زنانشان را رسوا ساخته‌ای و کودکانشان را سر می‌بری؟»
فرعون با عصبانیت فریاد زد:
«اما تو یک مرد درباری را به قتل رسانده و کفران نعمت کرده‌ای.»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به سخنان فرعون و تهدیدهای او گفت:
«بلی، من این کار را از روی غفلت کردم و از کرده‌ی خود نیز پشیمان شدم، اما شما نیز قصد کشتن مرا داشتید و خداوند مرا با رحمت خویش نجات داد و از گناهم درگذشت و علم و حکمت به من آموخت و نعمتهای خویش را بر من افزود و مرا از پیامبران گردانید. اینک من هم شما را دعوت می‌کنم تا به پروردگار من ایمان بیاورید، خالق هستی و بندگان، کسی که آسمانها و زمین و هرچه میان آنهاست، از آن اوست. پس به او ایمان بیاورید تا کامیاب شوید، وگرنه دچار زیانی آشکار می‌شوید.
آنچه موسی گفت، فرعون هم شنید. سخنان آن حضرت چنان فرعون را برآشفته ساخت که با عصبانیت توأم با تمسخر فریاد زد:
«موسی! این پروردگار توکیست؟»
موسی پاسخ داد:
«او پروردگار من و شما و پدران پیشین شماست، پروردگار مشرق و مغرب و آنچه میان آنهاست، اگر عاقل باشید!»
سخنان موسی آتش خشم فرعون را برافروخته‌تر کرد و او تهدیدکنان گفت:
«اگر خدایی جز من برگزینی، تو را زندانی خواهم کرد!»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به تهدیدهای فرعون همچنان وی را به ایمان دعوت کرد و گفت:
«من برای ادعای خود حجت دارم، حجتی که شک و تردید را از تو زایل خواهد کرد، آیا سرتسلیم در برابر پروردگار عالم فرود خواهی آورد؟»
فرعون گفت: «اگر راست می‌گویی، حجت و برهان خود را نشان بده!»
موسی (علیه السلام) عصایی را که در دست داشت، در مقابل فرعون و درباریان بر زمین انداخت، ناگاه عصا به ماری ترس آور مبدل شد و فرعون و درباریان را وحشت زده کرد، اما فرعون سعی فراوان به خرج داد که خود را وحشت زده نشان ندهد، به خصوص که بزرگان دربار همگی حضور داشتند و او نمی‌خواست در مقابل آنها خود را شکست خورده نشان دهد. شاید فرعون تصور کرد که موسی جز این کار، قادر به ارائه معجزه‌ی دیگری نیست، از این رو پرسید:
«آیا چیزی دیگری هم داری؟»
آن حضرت فوراً دست به گریبان برد و چون آن را بیرون آورد، چنان می‌درخشید که برق آن چشمهای حاضران را خیره کرد. شعاع آن درخشش هر لحظه افزونتر می‌شد تا آن که تمام راهروهای کاخ را روشن کرد.
درآن لحظه، فرعون بر سلطنت خویش بیمناک شد، به خصوص وقتی که به چهره‌ی درباریان نگاه کرد و متوجه شد همه آنها تحت تاثیر کارهای موسی قرار گرفته‌اند. آن صحنه وی را به وحشت انداخت و وجودش را غم و اندوه شدیدی فرا گرفت. در چنان اوضاع و احوالی، فرعون چاره‌ای ندید جز آن که موسی و برادرش را به جادوگری متهم کند، لذا با خشم بسیار فریاد زد:
«این دو جادوگرند و می‌خواهند شما را از سرزمینتان بیرون کنند. آنچه موسی و برادرش آورده‌اند، جادوی دروغینی بیش نیست. چنین امری را در میان پدران خویش ندیده‌ایم. به نظر شما با این دو چه کنیم؟»
درباریان سکوت کردند و سکوتشان به درازا کشید. در چنان فضای نومید کننده‌ای بود که یکی از حاضران به سخن آمد و به فرعون توصیه کرد که پیکهایی را به شهرهای مختلف بفرستد تا ساحر زبردستی را بیابند.
مردی که پیشنهاد را داد، خود به خودبی واقف بود که این ترفند هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد و امیدی که به ساحران بود، لرزانتر و سست‌تر از تار عنکبوت بود.
قاصدان فرعون در جست‌ و جوی ساحران توانا، تمام شهرها را گشتند. جادو و جادوگری در آن زمان، میان مردم رواج فراوان داشت و مردم به شدت به آن معتقد بودند، از این رو قاصدهای فرعون، جادوگران فراوانی را یافتند که در این فن، بسیار ورزیده بودند. مردم مصر به کارهای جادوگران علاقه داشتند و به همین دلیل بود که حاضران دربار فرعون به شدت تحت تاثیر معجزه‌ی موسی قرار گرفتند. این از حکمت الهی اسـت که معجزه‌ی پیامبرش را از نوعی قرار می‌دهد که برای مردم زمانش قابل درک و فهم باشد و آنها در ارائه این نوع کارها به حد کمال رسیده باشند تا در مقابل اعجاز الهی به ناتوانی و زبونی خویش بهتر پی ببرند.

سربازان فرعون در شهرها پراکنده شدند و تا روزی معین که ساحران جمع شوند، موسی (علیه السلام) روانه‌ی زندان شد. آن حضرت درخواست کرد که امتحان در حضور عامه‌ی مردم برگزار شود تا حق از باطل شناخته و نور و ظلمت برای همگان آشکار شود.

روز «آراستن» که روز عید مصریان بود، فرا رسید. در آن عید، مردم جشن می‌گرفتند و به شادمانی می‌پرداختند. در چنان روزی بود که باید موسی (علیه السلام) به جنگ ساحران می‌رفت. لذا مردم گروه گروه به محل مقرر آمدند. وقتی فرعون احساس کرد که جمعیت بسیاری درآنجا حضور یافته‌اند، با اشاره‌ی دست آغاز مسابقه‌ی بزرگ را اعلام کرد.
وقتی موسی وارد میدان شد، با گروه انبوهی ازجادوگران روبه رو گردید، لذا با صدای بلند فریاد زد:
«ای جماعت جادوگر! خوب به سخنان من گوش کنید و بدانید اگر بر خدا دروغ ببندید و معجزه‌ی او را جادو وانمود کنید و فرعون و درباریان را از حقیقت آنچه می‌بینید آگاه نسازید، مصیبت بزرگی در انتظار شماست و عذاب دردناکی شما را احاطه خواهد کرد و بی تردید هلاک خواهید شد و بدانید که هر کس به خدا نسبت دروغ دهد، در زیان خواهد بود. پس اگر معجزه‌ی مرا حقیقت یافتید و میان آن دو جادوی خود تفاوت دیدید، سعی نکنید برخداوند متعال افترا ببندید که در این صورت جزو زیانکاران خواهید بود.»
ساحران با شنیدن سخنان موسی (علیه السلام) نفس در سینه‌هایشان حبس شد و تردید سرتاسر وجودشان را فرا گرفت، لذا با یکدیگر مشورت کردند و گفتند:
«اگر موسی به راستی جادوگر باشد، ‌قطعاً وی را مغلوب خواهیم ساخت، ولی چنانچه معجزه‌ی او از جانب پروردگار بود، به وی ایمان می‌آوریم و پیرو او خواهیم شد.»
در این گیرو‌دار که فرعون فریاد زد:
«ای جادوگران! هنر خویش را به کمال به ما نشان دهید که هر یک از شما که برموسی غلبه کند، پاداشی بزرگ دریافت خواهد کرد.»
صدای انبوه جمعیت به تشویق جادوگران، فضا را پرکرد. جادوگران نیز سرمست از غرور و شادمانی و پشتگرم به تشویق حاضران و به امید ربودن پاداش فرعون، وارد میدان شدند. فرعون نیز پیوسته آنان را تشویق می‌کرد و به آنها وعده‌های بزرگ می‌داد.
جنگ سرنوشت ساز آغاز شد و موسی (علیه السلام) روبه روی ساحران ایستاد و آنان را دعوت کرد تا آغازکننده‌ی مسابقه را مشخص کنند. او ابتدا آغاز کند یا آنها؟ ساحران پیش آمدند و آنچه در دست داشتند بر زمین انداختند. مردم از دیدن صحنه‌ای که پیش آمده بود، مات و مبهوت شدند.
موسی (علیه السلام) صبر کرد تا ساحران تمام توان خود را به کار ببرند و هرچه در چنته دارند، رو کنند. به محض آن که کار ساحران به اتمام رسید، آن حضرت عصای خویش را فوراً بر زمین انداخت، ناگاه عصا مبدل به مار شد و هرچه را جادوگران آشکار کرده بودند، حریصانه بلعید. موسی (علیه السلام) عمداً و بلافاصله پس از اتمام کار جادوگران عصای خویش را بر زمین انداخت تا راه هرگونه چشم‌بندی را از جادوگران سلب کند.
جادوگران ناباوارانه دیدند که عصای موسی تمام دانش و کوشش و هنر آنان را یکجا بلعید، لذا یقین کردند که کار او معجزه اسـت و از هیچ انسان دیگری ساخته نیست. آنها چاره‌ای جز تسلیم نداشتند و چنین نیز کردند. همه‌ی آنها در برابر آن حضرت به سجده افتادند، بدون آن که برای تهدیدهای فرعون ارزشی قائل شوند.
با دیدن آن صحنه، عقل از سر فرعون پرید و دیگ کینه‌اش به جوش‌آمد و فریاد زد:
«آیا پیش از آن که من به شما اجازه دهم بر پروردگار موسی سجده می‌کنید؟ پیداست که با هم تبانی کرده‌اید و او بزرگ و معلم شماست. دستور می‌دهم دست و پاهایتان را در عکس جهت قطع کنند و شما را بر دار خواهم کرد تا مجازات شوید که شما نسبت به من و نعمت من کفر ورزیده‌اید.»
جادوگران در پاسخ فرعون گفتند:
«تورا بر ایمانی که از جانب خدا به ما عطا شده اسـت، ترجیح نمی‌دهیم. خداوند سبحان موسی را برای هدایت و رستگاری ما فرستاده اسـت. ما به دست او ایمان می‌آوریم. او به راستی پیامبر خداست و آنچه آورده اسـت، معجزه‌‌ای از جانب خداست که تمام بشر قادر نیستند با آن مقابله کنند.
هرکاری می‌خواهی بکن که ما از ایمان خود باز نمی‌گردیم، زیرا هیچ خبری در پیروی از تو و ترس از خشم تو و هیچ پاداشی در کسب رضایت تو وجود ندارد. هر کاری می‌توانی بکن، گرچه هیچ قدرتی در این عالم نداری. ما به وعده و وعیدها و تهدیدهایت اهمیتی نمی‌دهیم، زیرا تو گمراه و گناهکار هستی. ما به پروردگار خود که همان پروردگار جهانیان اسـت ایمان آوردیم، به آن امید که از لغزشهای ما درگذرد. خداوند از همه بهتر و جاودانه‌تر اسـت و عزت و جلال تنها به او تعلق دارد.»
مردم همه چیز را زیر نظر داشتند. آنها مبارزه‌ی جادوگران را با موسی (علیه السلام) دیدند و مشاهده کردند که جادوگران نسبت گمراهی به فرعون می‌دهند. چنین تهمتی بسیار خطرناک بود، زیرا جادوگران از مقام و منزلتی ارجمند برخوردار و کاهنان مصر آن زمان بودند. آنها در علم و دانش منزلتی برتر داشتند، اما همان ساحران ادعای خدایی فرعون را تکذیب و به وجود خدای یگانه اقرار کردند، خدایی که موسی آنان را به سوی او دعوت کرد و آنها نیز بدون توجه به آنچه بر سرشان خواهد آمد، به خدا ایمان آوردند، بدون آن که برای از دست دادن جوایز و غنایم فراوان تاسف بخورند.
مردم مصر در ‌آن روز، ناظر آن داستان شگفت‌انگیز بودند. وقتی که بهترین مردان مصر در برابر پروردگار عالم و پروردگار موسی و فرعون به سجده افتادند، آنها نیز لازم بود از رهبران خویش پیروی کنند، به خصوص که خود نیز شاهد پیروزی حق بر باطل بودند. آن ملت باید به دین موسی‌ (علیه السلام) ایمان می‌‌آوردند، اما چنین نشد و آنها فقط تماشاگر بودند. اگر آن ملت در آن روز، کنار نخبگان خود قرار می‌گرفتند، مسیر تاریخ را دگرگون می‌کردند. اما آنها آمده بودند که مسابقه و مبارزه‌ای را تماشا کنند و پس از پایان ماجرا نیز راه خانه‌هایشان را در پیش گرفتند.
آن صحنه حتی یک نفر از آنان را به تفکر وا نداشت. این بی‌توجهی بسیار گران تمام شد. آنها مورد خشم خداوند قرار گرفتند و در این جهان درآب دریا غرق و در جهان آخرت نیز از دوزخیان جاودان شدند. قرآن کریم می‌فرماید:
(تا به سبب گناهانشان غرقه شدند و پس از مرگ درآتشی درآورده شدند و برای خود در بر

کلماتی برای این موضوع

زندگی‌نامه امام موسی کاظم علیه السلام امام على بن موسى الرضاع ابراهیم عباس قاسم اسماعیل جعفر هارون حسنزندگینامه امام علی بن موسی الرضا علیه‌السلامباسمه تعالی زندگینامه امام علی بن موسی الرضا علیه السلام مقدمه امام علی ‌بن موسی زندگی نامه امام حسین علیه السلامدرباره‌ی تاریخ ولادت امام حسین علیه السّلام دو نظر مشهورتر سوم و پنجم شعبان استپخش مستقیم از حرم امیرالمومنین امام علی علیه السلام السلام و علیک یا امیرالمومنین علی ع اقای من اخرین امیدم تویی در خونه ی همهد امام ها فضائل امیرالمؤمنین علیه السلامعمر امیرالمومنین علیه السلام از من و از ابی بکر به خلافت، اولی و سزاوارتر بود در چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گهربار منتخب قالَ عترت زندگینامه حضرت امام موسی بن جعفر ع صفات ظاهری و باطنی و اخلاق آن حضرت امام ع در سنگر حضرت امام حسین علیه السلامحضرتامامحضرت امام حسین علیه السلام توجه از پیوند یا شرح برای پیوندها حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آلهحضرتمحمدمردم قریش او را مسخره کردند و مورد آزار و اذیّت قرار دادند به‌ویژه به این دلیل که وی السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر ذی …بسم رب الکاظمع السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر ذی الساق المرضوض



لینک منبع :موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام)

Images for موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام) حضرت هارون علیه السلام - دانشنامه‌ی اسلامی wiki.ahlolbait.com/حضرت_هارون_علیه_السلام‎Cached Similar26 مارس 2016 ... هارون علیه السلام از انبیاء الهی و برادر حضرت موسی است. موسى علیه السلام هنگام مناجات در کوه طور از خدا خواسته بود که هارون را وزیر او قرار دهد.موسی در ... ‎۳ حضرت هارون در قرآن - ‎۴ حضرت هارون در روایات - ‎۵ اخلاق و فضائل و ویژگی های ...داستان موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام) نسخه متنی library.tebyan.net/fa/Viewer/Text/72663/1‎Cached Similarداستان موسی(ع) و هارون(ع) (درسهایی در زمینه رهبری) دکتر اقبال یونس طالب اسدی کرم قرآن کریم بسیاری از مطالب مورد نیاز بشر را به صورت داستان مطرح کرده که ازجمله این ... قصه حضرت موسی(علیه‌ السلام) - مؤسسه جهانى سبطین (ع) www.sibtayn.com/fa/index.php?...موسی-علیه‌السلام...‎Cached Similarدر سالی که قرار بود، پسران بنی اسرائیل کشته نشود، هارون (علیه‌السلام) برادر موسی( علیه‌السلام) متولد شد و کسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت ... Mosa va haron Part1طه. داستان موسی و هارون علیه السلام. - YouTube ► 9:31https://www.youtube.com/watch?v=nwWcrZVr3vM May 10, 2014 - 10 min - Uploaded by QuranVision Sepehr داستان ابراهیم و لوط علیه السلام Ebrahim va Lot - Duration: 4:28. QuranVision Sepehr 258 views · 4:28. روح المعانی ... Mosa va Haron Part2 داستان موسی و هارون علیه السلام - YouTube ► 5:03https://www.youtube.com/watch?v=ChV0RGPWA8s May 11, 2014 - 5 min - Uploaded by QuranVision Sepehr فرزندان اسرائیل بعد از موسی علیه السلام. - Duration: 4:14. QuranVision Sepehr 169 views · 4:14 · هارون و قارون با شرکت ... موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام) - راسخون rasekhoon.net/article/.../موسی-(علیه-السلام)-و-هارون-(علیه-السلام)/‎Cached10 ا کتبر 2015 ... دیدار یعقوب با پسرش در مصر موجب شد تا بحرانهایی که دامنگیر آن خانواده شده و میان پدر و فرزند جدایی افکنده و غم و اندوه را در دلها بر جای گذاشته بود، ... IslamPP.Com اسلام - پرسش و پاسخ www.islampp.com/?id=144&ftwid=15704‎Cached26 نوامبر 2011 ... لطفاً با دلیل توضیح بفرمایید که هارون قبل از موسی علیه السلام فوت کردند یا بعد از او؟ الحمدلله،. هارون علیه السلام پسر عمران پسر قاهث بن لاوی بن ... حضرت هارون برادر حضرت موسی (ع - گفتگوی دینی www.askdin.com/showthread.php?t=41691‎Cachedهارون برادر موسی - علیه السلام - از پیامبران مرسل بود، نام مبارکش بیست بار در قرآن آمده است، بیشتر زندگی او همراه موسی - علیه السلام - است، او ... موسی - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/موسی‎Cached Similarموسی سه سال از هارون کوچکتر بود و در زمان سخن گفتن با فرعون در مصر هشتاد سال .... بنی‌اسرائیل وحشت کردند و خواهان بازگشت به مصر شدند، حتی برخی علیه موسی و ...... عاطف الزین، سمیح، داستان پیامبران علیهم السلام در قرآن، ترجمه علی چراغی، اول، ...