مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

زهره بکرانی، زن آهنگر و ابزارفروش: آبدیده شده‌ام اما سرد نه

جام جم سرا: تا چشم کار می‌کند طناب و انبردست و آچارهای رنگارنگ و الک و بیل و کلنگ و فرغون و اره و... . نه نقره است، نه طلا، نه پارچه و نه تور و نه خبری از تابلوهای رنگ‌روغن و آبرنگ. اینجا همه چیز فرق می‌کند. این جا کوره‌ای روشن است و یک زن فولادین که می‌گوید مثل فولاد آبدیده شده اما سرد نه. این جا دنیای کوچک یک زن آهنگر است به نام زهره بکرانی در محله تجریش تهران.


«انگار توی ذاتم بود. از بچگی عاشق کارهای سخت و سنگین بودم. همیشه کارهایی که کسی نمی‌توانست انجام بدهد من انجام می‌دادم. نمی‌دانم چرا اما دلم می‌خواست نشان بدهم که من هم مثل مردها می‌توانم کارهای سخت و سنگین انجام دهم. بعد از ازدواج هم به خاطر اینکه شوهرم آدم فنی بود من هم فنی بزرگ شدم. سن و سالی نداشتم. 16 سالم بود که ازدواج کردم. برای همین هر وقت شوهرم کارهای فنی می‌کرد کنار دستش بودم تا یاد بگیرم. همیشه آچار و انبردست و وسایلش را من دستش می‌دادم. دستیارش بودم از همان اول. نخواستم کنار بایستم و فقط نگاه کنم.»


آمدم ماندم

گاهی می‌آیی که ببینی و بروی، گاهی هم می‌آیی و ماندگار می‌شوی. «خیلی اتفاقی این جا ماندگار شدم. آمدم ببینم شوهرم و بچه‌هایم چطور کار می‌کنند و با این آمدن و دیدن الان سه سال است که هر روز می‌آیم. البته روزهای اول شوهرم و پسر بزرگم مخالف بودند. می‌گفتند کار خیلی سخت و مردانه است، محیط کاملاً مردانه است اما من گفتم شما تنهایید و خسته می‌شوید. ماندم و شد. خودشان فکر می‌کردند هیجان زود گذر است و زود تمام می‌شود و می‌روم سراغ زندگی‌ام اما وقتی دیدند دوام آوردم و ماندم خودشان دیگر کار را به من سپردند و حتی پسرم هم رفت سراغ یک کار دیگر. روزهای اول تفریحی کار می‌کردم اما وقتی بیماری همسرم جدی شد و بار زندگی روی دوشم افتاد دیگر شدم نفر اول مغازه. دلم نمی‌آمد همسرم و پسرم را تنها بگذارم. شوهرم کسالت روحی داشت، کنارش ایستادم مثل روزهای اول که دستیارش بودم. می‌خواستم به شوهرم ثابت کنم که هیچ وقت تنها نیست و همیشه پای او و زندگی ایستاده ام.»


نگاه‌ها و مخالفت‌ها

همیشه نگاه‌ها از یک جا شروع می‌شود. حرف‌های در گوشی و اظهار نظرهای آدم‌های مخالف «این کوچه را نگاه کنید. همه مغازه‌ها ابزار فروشی و آهنگری است. هیچ زنی در این محل مغازه ندارد.
روزهای اول هیچ کس باورش نشد که من آمده‌ام و قرار است کنار آنها در این محل کار کنم. همه فکر می‌کردند چند روزی آمده‌ام و می‌روم و تمام می‌شود. از همان روز اول حرف‌های در گوشی و نگاه‌های متعجب شروع شد اما من جا نزدم. حتی یک روز یک آقایی به من گفت خانم شما چرا این کار را انجام می‌دهید؟ من هم گفتم چرا من نه؟ گفت کار سختی است و شما نمی‌توانی. گفتم من به همه نشان می‌دهم که می‌توانم. گفتم راه را باز می‌کنم.
شوهرم فوت کرده بود و باید کار می‌کردم. دو پسر داشتم و مسئول زندگی‌شان بودم. نمی‌توانستم پسرانم را تنها بگذارم. برای همین جلوی همه نگاه‌ها و حرف‌ها ایستادم. مطمئن بودم که از پس کار بر می‌آیم. خانواده خودم هم مخالف بودند اما وقتی پشتکار مرا دیدند راضی شدند. مادرم مدام می‌گفت خسته می‌شوی این کار تو نیست، بگذار بچه‌ها کار کنند اما من نمی‌توانستم ببینم بچه هایم تنهایی کار سنگین انجام بدهند. می‌گفتم وقتی کنار بچه هایم باشم خیالم راحت‌تر است.
حالا من یکی از مغازه‌دارهای مورد اعتماد محل هستم. خیلی قبولم دارند. کلی سفارش هم به من می‌دهند. با هم مراوده ابزار و وسایل هم داریم. دیگر هیچ چیز تفریح نیست. همه چیز از روی علاقه و وظیفه است. من باید جواب اعتماد کسبه محل و مردمی را که جنس سفارش می‌دهند، بدهم.»


فولاد آبدیده

آهن باید آبدیده و کوره دیده شود و بعد پتک و چکش بخورد تا فولاد ‌شود.
«راستش آن روزهای اول کمی هم ترس بود که به روی خودم نمی‌آوردم. می‌ترسیدم که نتوانم آن همه کار سخت و آن حجم جنس و قیمت و تنوع را یاد بگیرم. اما وقتی دیدم کم‌کم همه مرا باور می‌کنند آن ترس هم از بین رفت. دیگر به خودم اطمینان داشتم که می‌توانم مثلاً یاد بگیرم که چند نوع طناب و انبر و پیچ گوشتی و آچار داریم و قیمتشان چند است؛ هر کدام برای چه کاری است و دیگر وارد یک کار سخت شده بودم. نمی‌توانستم پا پس بکشم. دیگر با آتش و کوره و پتک و سندان و آن ضربه‌ها هم کنار آمدم.»


انبردار تصادفی

«هیچ وقت فکر نمی‌کردم کارهای آهنگری انجام بدهم. راستش از روز اول هم فقط برای مغازه و ابزار فروشی رفته بودم و برای کارهای انبر‌داری و چکش کوبی کارگر داشتم. اما یک روز که یکی از کارگرهایم نیامده بود و سفارش داشتیم و باید کار را تحویل می‌دادیم کنار دست کارگرم انبر‌داری کردم. تیشه یا کلنگ و قلم را درون کوره می‌گذاشتم و وقتی سرخ می‌شد از کوره در می‌آوردم و با انبر برای کارگرم نگه می‌داشتم تا با چکش به آن فرم بدهد. خیلی تصادفی دیدم از پس این کار بر می‌آیم. کم‌کم خودم شدم انبردار و با کارگرم آهن‌ها را فولاد می‌کردیم. ما اینجا آهن را تبدیل به فولاد می‌کنیم. تیشه و کلنگ و قلم‌آهنی را از کارخانه تحویل می‌گیریم و این جا آبدیده‌اش می‌کنیم تا فولادین شود.»


آتش و پتک

کوره آهنگری شاید در زمستان قابل تحمل باشد اما تابستان‌ها از 10 متری‌اش هم نمی‌شود رد شد «زمستان و تابستان ندارد. من هر روز از ساعت 6 صبح تا 9 شب این جا هستم. هوا تاریک است که من کرکره مغازه را بالا می‌کشم و تاریک که می‌شود در مغازه را قفل می‌زنم. کوره هم زمستان و تابستان روشن است. دیگر عادت کرده ام. سوختگی و خستگی هم دارد. قلم را که داخل کوره می‌اندازی وقتی سرخ می‌شود با انبر هم که می‌گیری باز داغی‌اش را حس می‌کنی. هم داغی قلم هست هم ضربه‌های پتک. بیشتر سنگینی انبر هم روی دست راست است. ضربه‌هایی که روی آهن تفتیده زده می‌شود به بدن بر می‌گردد. صبح تا شب سر پا هستم. تابستان‌ها کوره می‌سوزد و من هم می‌سوزم. زمستان‌ها هم سختی‌های خودش را دارد. البته من تنها نیستم. من بیشتر کارهای انبر‌داری را انجام می‌دهم. کارگرم پتک می‌زند. اما همین انبر‌داری هم بعضی وقت‌ها خیلی سخت و سنگین می‌شود.»


خسته هم می‌شوم

اگر بگویم خسته نمی‌شوم دروغ گفته‌ام. بعضی وقت‌ها که کارم زیاد است و خسته می‌شوم می‌گویم چرا خودم را قاطی این کار سنگین کردم. می‌گویم الان بیشتر زن‌ها در خانه نشسته‌اند روی کاناپه و چای می‌خورند و تلویزیون نگاه می‌کنند و تو اینجا پای کوره و انبر و پتک و سندانی. اما بعد از چند دقیقه آرام می‌شوم.
به خودم می‌گویم تو حالا از پس کارهای سخت برمی‌آیی و این لطف خداست. اینکه می‌توانم خرج خانواده‌ام را بدهم و محتاج کسی نباشم و سرم بالا باشد و کار کنم همه اینها لطف خداست. نمی‌دانم ولی انگار آهن و فولاد و آتش کار خودش را کرده. انگار خیلی قوی‌تر شده‌ام. محکم‌تر شده‌ام. این ناراحتی‌ها و خستگی‌ها هم بعد از چند دقیقه بر طرف می‌شود. وقتی با خودم حرف می‌زنم آرام می‌گیرم. می‌روم کنار کوره می‌ایستم و فکر می‌کنم. به خودم می‌گویم خودت این کار را انتخاب کرده‌ای و حالا باید تا آخرش بروی. سخت است اما قرار نیست کم بیاورم، تنها هم نیستم. کارگرم هست، بچه‌هایم هستند.
پسرم کار دیگری دارد اما در نگه داشتن حساب‌ها و پرداخت چک کمک می‌کند. پشتم به بچه‌ها گرم است. وقتی که خسته شوم، یاد مسئولیت‌هایم می‌افتم از پشت میزم بلند می‌شوم و انبر به دست می‌گیرم. این طوری بهتر است به خودم ثابت می‌کنم که می‌توانم.»


شیر زن

«گاهی یک نگاه و یک جمله تحسین برانگیز حالم را عوض می‌کند. بیشتر زن‌هایی که از این محل می‌گذرند با تعجب و تحسین به من نگاه می‌کنند. بعضی‌ها چند دقیقه‌ای می‌ایستند و کارم را تماشا می‌کنند و زیر لب یک آفرین هم می‌گویند و می‌روند. گاهی با نگاه و لبخند تمام می‌شود. اما بهترین حال خوب، وقتی است که یک رهگذر چند دقیقه‌ای به کارم خیره می‌شود و می‌گوید«ماشاالله به تو می‌گویند شیر زن. آفرین به غیرتت. ما به تو افتخار می‌کنیم» و همین به من روحیه می‌دهد که یعنی کارم دیده می‌شود، ارزش دارد و مهم است.»


سرد و سخت نمی‌شوم

«کار کردن در محیط مردانه و سرد و سخت آدم را می‌سازد. بعضی وقت‌ها دقت می‌کنم می‌بینم خیلی سخت و سرد شده‌ام. دلم نمی‌خواهد احساسات زنانه‌ام از بین برود پس همیشه حواسم هست. تا این جوری می‌شوم به خودم مرخصی می‌دهم. دوست دارم مثل فولاد سخت باشم اما نمی‌خواهم سرد باشم. زود به داد خودم می‌رسم. چادرم را سرم می‌کنم و می‌روم امامزاده صالح. خدا را شکر همین جا در جوار امامزاده هستیم. تا دلم می‌گیرد گندم می‌خرم برای کبوترها و می‌روم. بازار را می‌چرخم و خرید می‌کنم. یا یک روز کامل در خانه می‌مانم و کارهای خانه را انجام می‌دهم.
این را قبول دارم که عوض شده‌ام. من دیگر آن زن قبلی نیستم که در خانه بود و کارهای معمولی انجام می‌داد. حالا من کارهای سنگین و بزرگ و سخت انجام می‌دهم. خیلی دقیق‌تر شده‌ام. پشت مشکل و در بسته نمی‌مانم. نمی‌نشینم غصه بخورم. بالاخره خودم یک کلیدی درست می‌کنم و در را باز می‌کنم. کارهایی یاد گرفته‌ام که هر کسی بلد نیست.
به نظر من آهنگری شغل مقدسی است. البته من خودم را آهنگر نمی‌دانم. نه اینکه بلد نباشم اما واقعاً هنوز به آن تجربه و مهارت هم نرسیده‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم کارم با آهن و فولاد گره بخورد، اما حالا زندگی‌ام فولادی شده. سر و کارم با انبر و پتک و فولاد و ‌آتش است. این هم یک جور است. همه زن‌ها که نباید کارهای ظریف و هنرمندانه انجام بدهند. کار با آهن هم خودش برای من هنر است. من بلدم تیشه بسازم، کلنگ بسازم و...» (اکرم احمدی/ایران بانو)


ادامه مطلب ...