مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

باید روزی ۲۵ ساعت کار کند... که محال است!

جام جم سرا: گزارش من ساده است. ساده آغاز می‌شود و ساده هم پایان می‌یابد. فقط سؤالم کمی سخت است. برای آغاز، همین کافی است که بنویسم او هم یک انسان است و باید روی زمین زندگی کند. یعنی پول دربیاورد و بخورد و به زن و بچه‌هایش ببخشد. بعد بنویسم با این‌که ساکت کنار پیاده رو نشسته و برای تبلیغات کارش هیچ رهگذری را صدا نمی‌زند، اما رد نگاهش روی کفش‌های رهگذران بهترین نوع تبلیغ برای مردی است که تمام سرمایه کارش یک جعبه است با تعدادی قوطی واکس و چند برس. نمی‌خواهم از ساکتی و آرامش ظاهری مرد لاغر اندام و نحیفی بنویسم که وقتی هر روز می‌بینمش، از جثه لاغر و ضعیفش دلم می‌سوزد و پیش خود تصور می‌کنم این مرد غذای کافی نمی‌خورد. از نگاهش می‌نویسم که بنر تبلیغاتی شغلش است. از این می‌نویسم که نگاه ممتدش روی کفش‌هایم مشوق من می‌شود برای این‌که کنارش بنشینم و بپرسم:

واکس چند؟
- قابلی ندارد.
خیلی ممنون
- بفرمایید مهمان من.
مرحمت شما زیاد، بفرمایید چقدر می‌شود.
- دو هزار تومان
دمپایی‌های کهنه کنار جعبه واکسی را می‌پوشم و می‌نشینم به حرف زدن. شروع می‌کند. دستمال کهنه‌اش را با آب و پودری که از قبل آماده کرده خیس می‌کند و روی چرم هر دو لنگه کفشم را می‌شوید.
روزی چند جفت کفش واکس می‌زنید؟
- به زور به ۲۰ تا برسد
دقیق‌تر بگویید.
- بین ۱۰ تا ۱۵ تا حتمی است
اینجا مرکز شهر است تردد هم زیاد.
- باشد، کسی پول برای واکس کفش نمی‌دهد، خود شما را من هر روز می‌بینم از اینجا رد می‌شوید. نخستین بار است کفشتان را می‌دهید من واکس بزنم
راست می‌گوید. جوابش دندان‌شکن است و استدلالش درست. حالا هم اگر نمی‌خواستم سوژه گزارشم را بپرورانم دلیلی نداشت دو هزار تومان بدهم برای واکس. من هر پنجشنبه در خانه کفش‌های همه اعضای خانواده را واکس می‌زنم و اگر بخواهم این کار را برعهده واکسی سر خیابان بگذارم، هزینه خانواده‌ام حداقل هفته‌ای ۱۰ هزار تومان اضافه می‌شود و در ماه، ۴۰ هزار تومان. شمای خواننده هم این ملاحظات را داری. همسایه هم. رهگذران خیابان هریک حقوق ماهانه‌ای دارند و سبد معینی برای نیازهای هفتگی یا ماهانه‌شان که باید این دو را با هم منطبق کنند. توجیه می‌کنم:
خوب البته من قصد ندارم از خودم دفاع کنم اما تنها واکس نیست. ما باید لباسمان را هم بدهیم به مغازه لباسشویی تا زندگی او هم بچرخد، دوخت و دوزمان را به خیاطی، حتی بهتر است غذا هم از رستوران بگیریم اما درآمد مردم محدود است و اجازه این همه رفتار درست و باکلاس را به آن‌ها نمی‌دهد...
خانمی کفش‌های شوهرش را می‌گذارد برای واکس و باعجله می‌رود. مرد واکسی سلام می‌کند. جوابی نمی‌شنود. حالا مشغول خشک کردن کفش‌های من با پارچه کهنه دیگری است. صدایش در می‌آید:
- من چه کنم؟ این شغل من است. سرمایه ندارم. مانند شما حقوق‌بگیر نیستم. مغازه‌ای ندارم. در عوض زن دارم، بچه دارم، کرایه خانه دارم، شکم دارم که باید سیر شود. چقدر باید واکس بزنم تا زندگی کنم؟
ضربه مرد لاغر واکسی، کاری است. نگاه ترسان و ملتمس دو چشم سیاه براقش را چنان به چشمانت دوخته توگویی منتظر حس همدردی یا ابراز محبتی است که بتواند او را به آینده امیدوار کند و از ترسش بکاهد. خصلت آدم فقیر و دست خالی همین است که پایگاه خود را سست می‌بیند و ترسان می‌شود. باز هم جوابی ندارم پس سؤال:
خرج زندگی شما چقدر است؟
- فقط ماهی ۵۰۰ تومان اجاره خانه دارم. بچه‌ام دانشگاه می‌رود و هزینه‌اش بالاست. ترمی ۹۰۰، روزی ۳ هزار تومان هم کرایه رفت و آمدم با مترو و یک کورس تاکسی می‌شود، نان و نیمرو هم بخواهم بخورم، شما که باسوادی و صدتا مانند ما را درس می‌دهی حساب کن ببین برای گذران زندگی ۵ نفرمان باید روزی چند جفت کفش واکس بزنم
نگاهم روی دست‌های سیاهش خیره می‌ماند که حالا مشغول مالیدن واکس قهوه‌ای روی چرم کفش‌هایم است. با برس دسته بلند، مقدار زیادی از خمیر واکس را از قوطی برمی‌دارد. دستش را می‌گیرم:
اول به خاطر این‌که ضرر نکنی دوم بخاطر کفش خودم این را می‌گویم؛ ببخشید باید مقدار خمیر واکس را کم بزنید. واکس زیاد لازم نیست.
بیشتر خمیر واکس را برمی‌گرداند و بقیه را روی لنگه‌های کفش می‌مالد:
- نمی‌دانستم. بیخود نیست که زود به زود قوطی واکس‌هایم تمام می‌شود. دلم می‌خواهد مشتری راضی باشد و پولم حلال باشد برای همین واکس زیاد می‌زنم
چند روز یک بار قوطی واکستان تمام می‌شود؟
- دو روز یک بار.
بیشتر مشکی مصرف می‌کنید؟
- بله، بیشتر مردم کفش مشکی می‌پوشند
گاهی شده مردم بیخودی به شما پول بدهند؟ یا نذری و غیره؟
زیرچشمی نگاهی می‌اندازد و رو برمی‌گرداند:
- ببخشید من مشتری دارم.
هرچندتا مشتری که آمد، رد کنید پولش با من.
- اینقدر وضعتان خوب است چرا هیچ‌وقت کفشتان را به من نمی‌دهید؟
من روزنامه‌نگارم. برای گزارشم دارم با شما مصاحبه می‌کنم.
- گفتم از این پول‌ها کسی خرج نمی‌کند. خیلی کار زشتی کردید. از اول باید می‌گفتید، شاید من دلم نخواهد با روزنامه نگار حرف بزنم.
من که نه اسم شما را می‌دانم نه عکس گرفتم. فقط دلم می‌خواهد ببینم یک نفر واکسی چطور روزی خودش را به دست می‌آورد.
- همین‌طوری.
جواب مرا می‌دهید؟
حالا بین ما سکوت است اما نه صدای خرت خرت جویدن موش درشت توی جوی پهن را می‌شود نشنید، نه صدای تردد اتومبیل‌ها و حرف زدن دانشجویان مسن دانشگاه را که روبه‌رویمان در پیاده رو ایستاده‌اند. مرد واکسی با پشت دست روی کفش‌هایم چند قطره آب می‌پاشد و می‌گذارد زمین. حواسم را به گزارشم می‌دهم و در ذهن مشغول محاسبه می‌شوم:

۹۰۰ هزار تقسیم بر ۴ می‌شود ۲۲۵ هزار در ماه. ماهانه ۵۰۰ هزار هم برای اجاره خانه می‌دهد که جمعاً می‌شود ۷۲۵ هزار تومان. روزی سه وعده نیمرو برای ۵ نفر چقدر می‌شود؟ هر دانه تخم مرغ را سوپری‌ها ۳۵۰ تومان می‌فروشند. هر نفر صبح دو عدد، ظهر دو عدد و شب یک عدد اگر بخواهد نیمرو بخورد، خانواده ۵ نفری باید روزانه قیمت ۲۵ عدد تخم مرغ را هزینه غذایش کند که می‌شود ۸۷۵۰ تومان. برای وعده‌های صبح و ظهر نیمروی این ۵ نفر - اگر باهم بخورند- حداقل ۱۵۰ گرم روغن مصرف می‌شود و شب‌ها ۵۰ گرم. روغن هر کیلو ۵ هزار تومان است و مصرف یک شبانه روزشان می‌شود ۱۷۵۰ تومان. اگر خانواده ۵ نفری کفاش بی‌پناه در هر وعده غذا ۸ عدد نان لواش مصرف کند، یعنی روزانه به ۲۴ قرص نان لواش نیاز دارد. با درنظر گرفتن این‌که پول خرد در کشور مسأله‌ای همیشه حل نشدنی است و در دادوستدهای میان کسبه و مشتریان، یک طرف معامله کوتاه می‌آید و آن یک طرف هم معمولاً خریدار است، با این‌که هر دانه نان لواش ۱۶۰ تومان قیمت دارد؛ وقتی پای حساب و کتاب و پول دادن می‌رسد، بخاطر مشکلات پول خرد، گاهی به دانه‌ای ۲۰۰ تومان هم می‌رسد اما حد وسط را اگر بگیریم به مبلغ ۱۷۰ تومان، بنابراین هزینه نان یک روز خانواده ۵ نفری کفاش کنار خیابان می‌شود ۴ هزار و ۱۰۰ تومان. از سوی دیگر روزانه ۳ هزار تومان هزینه رفت و آمد وی به محل کارش می‌شود یعنی هزینه ۹۰ هزار تومانی در ماه. غذای ساده و ابتدایی برای این خانواده در هر روز ۱۴ هزار و ۶۰۰ و در هر ماه ۴۳۸ هزار تومان هزینه دارد که با اجاره خانه و شهریه دانشگاه یک فرزند می‌شود یک میلیون و ۲۱۸ هزار و ۵۰۰ تومان. جمع همه این هزینه‌ها می‌شود: مرد کفاش برای تأمین غذای خانواده‌اش فقط باید ماهانه ۶۰۹ جفت کفش واکس بزند.
اسمتان را بپرسم؟
- با هم شرط کردیم.
عکس؟
یک لنگه کفش را از زمین برمی‌دارد و با برس شروع می‌کند به برق انداختن. کارش که تمام می‌شود، جفت کفش را جلوی پایم می‌گذارد:
- بفرمایید کفشتان آماده شد
کجا زندگی می‌کنید؟
- شهرری
با زن و بچه؟
- نه خانواده‌ام شهرستانند.
واقعاً؟
- بله
پس دلتنگیتان؟
- دو ماه یک بار می‌روم.
کدام شهرند؟
- بینالود
در کدام خراسان است؟
- رضوی
برای بچه‌ها پول می‌فرستید؟
- بله، چکار کنم.
اینجا شب‌ها کجا می‌خوابید؟
- با چند نفر خانه گرفته‌ایم. نزدیک ۱۰ سال است من در تهران هستم.
کرایه خانه هم دارید دیگر؟
- بله، تقسیم می‌شود بین همه‌مان.
در شهرتان چه شغلی داشتید؟
- کارگر ساختمانی بودم.
پس چرا ر‌هایش کردید؟
- رونق نداشت. کارفرما‌ها هم حق و حقوق ما را نمی‌دادند. زورم نمی‌رسید حقم را بگیرم. کار و سرمایه‌ای نداشتم. کسی هم از من حمایت نمی‌کرد. نه پول داشتم نه زورم می‌رسید.
دو هزار تومانی را از جیب بیرون می‌آورم و به سمتش می‌گیرم:
بینالود کجا اینجا کجا. خودتان کجا خانواده‌تان کجا. روزی ۲۰جفت کفش کجا قیمت‌ها کجا. من دارم سرسام می‌گیرم.
می‌خندد و تعارف می‌کند:
- بفرمایید مهمان من باشید اما بی‌خیال این مصاحبه بشوید
خیالتان راحت. هوای شما را دارم. پول را بگیرید.
باز بفرما می‌زند و عاقبت می‌گیرد. واکسی را‌‌ رها می‌کنم و می‌روم. خیابان پشتی، تاکسی خطی. روی صندلی جلو می‌نشینم. راننده را صدا می‌زنم:
لطفاً دربست
سوار می‌شود؛ به مسافری که در عقب را باز می‌کند می‌گوید سوار تاکسی بعدی شود و راه می‌افتد. رو به من لبخند می‌زند و خوشامد می‌گوید.
خیلی ممنون. خسته نباشید.
برچسب کرایه روی شیشه جلو، کرایه ۷۰۰ تومانی این خط را به اطلاعم می‌رساند؛ اما باید هرچه زود‌تر سر صحبت را باز کنم وگرنه مجبورم با همین تاکسی برگردم و یک دور دیگر دربست حساب کنم. تا همین جا برای یک گزارش ۴۸۰۰ تومان هزینه‌ام شده است؛ مگر من چقدر حقوق می‌گیرم که از جیب خودم برای گزارش هزینه کنم؟
ببخشید روزی چند مسافر ۷۰۰ تومانی باید سوار کنید تا خرج زندگیتان در بیاید؟
- چه شده؟ مأموری؟ قراره این طرف‌ها کسی را بپایی؟
این حرف‌ها کدام است؟ من خبرنگارم. دارم گزارش تهیه می‌کنم که مثلاً یک نفر واکسی باید روزی چند جفت کفش واکس بزند تا خرج زندگی‌اش در بیاید یا یک گل فروش چهارراه چند شاخه گل باید بفروشد یا این جوان‌های تبلیغاتچی باید روزی چند برگ به درودیوار مردم بچسبانند تا خرج دانشگاه‌شان تأمین شود یا مثلاً تاکسی خطی که کرایه‌اش ۷۰۰ تومان است روزی چند راه باید از اول خط تا آخر خط برود و بیاید تا خرج زندگی‌اش درآید، همین.
- خب بپرس.
اسم شما چیست؟
- همه ما راننده‌ها مشکلاتمان مانند هم است. چه فرقی می‌کند اسمم چه باشد؟ من اسماعیل هستم. فامیلیم را هم بی‌خیال شو.
خرج زندگی شما ماهانه چقدر است؟
- ۴ تا بچه دارم. یکیش دانشجوی دانشگاه آزاد است. یکی را شوهر داده‌ام. دو تا هم دبیرستانی دارم. الآن اگر ماهانه بین ۵ /۲ تا ۳ میلیون تومان در نیاورم چرخ زندگی‌ام لنگ می‌زند
در ذهن حساب می‌کنم. ۳میلیون تومان نه، ۵/ ۲ میلیون هم نه، حد وسط که قابل تقسیم بر عدد ۷ باشد می‌شود ۸/ ۲ میلیون تومان. یعنی این راننده تاکسی خطی باید ماهانه ۴ هزار نفر مسافر سوار کند. یعنی در ۲۶ روز کاری باید روزی ۱۵۴ نفر مسافر بزند. یعنی روزی ۳۸ بار تاکسی را پر کند.
هر بار که مسافر پر کنید چقدر طول می‌کشد؟
- هر بار که پر کنم و بروم تا ته خط، بسته به ترافیک و چراغ قرمز‌ها و توقف‌هایی که برای پیاده شدن مسافران می‌کنم بین نیم ساعت تا ۴۰ دقیقه طول می‌کشد.
باز حساب می‌کنم: ۳۸ بار تاکسی را پر کند و هر بار ۳۰ دقیقه، می‌شود ۱۹ تا ۶۰ دقیقه. یعنی این راننده تاکسی باید روزی ۱۹ ساعت کار کند. و اگر هر بار ۴۰ دقیقه باشد، می‌شود... ماشین حساب گوشی را می‌آورم. ۴۰ دقیقه ضرب در ۳۸ که می‌شود: ۱۵۲۰ دقیقه. تقسیم بر ۶۰ می‌شود ۲۵ ساعت. یعنی باید روزی ۲۵ ساعت کار کند که محال است. میانگین بگیرم؟ مهم نیست‌‌ همان ۳۰ دقیقه را ملاک بگیریم. راننده که قهقهه می‌زند متوجه می‌شوم بلند بلند با خودم حرف زده‌ام. می‌پرسد:
- حساب و کتاب چیست؟
با حسابی که من کردم شما باید دست کم روزی ۱۹ ساعت کار کنید تا خرج زندگیتان سر به سر شود.
- من روزی ۱۰ یا ۱۲ ساعت کار می‌کنم. معمولاً از ۵ صبح تا ۶ و ۷ عصر پشت فرمانم. بیشتر نمی‌کشم. این کار سخت است و آدم را فرسوده می‌کند، تازه وسط کار هم برای ناهار و صبحانه مدتی کار نمی‌کنم. اگر هوا گرم باشد باز هم توان کاری‌ام پایین می‌آید. در کل همیشه از زندگی عقبم.
پس خرج زندگی چه می‌شود؟
- بالاخره باید جفت و جور کنیم. یکی درمیان به خواهش‌های زن و بچه می‌گویم نه.
یکی در میان؟
- بله، یکی را می‌گویم نه، بعدی را می‌گویم ندارم، سومی را می‌گویم نمی‌شود، چهارمی را دیگر خجالت می‌کشم و می‌گویم چشم اما چه چشمی. وقتی پول در نمی‌آید، چه چشمی؟
قهقهه می‌زند و پشت چراغ قرمز ترمز می‌کند. تحسینش می‌کنم:
اما روحیه‌تان خوب است، مشکلات را با طنز دور می‌زنید.
- ناچارم. هنوز یک سال نشده که همکارم از غصه خرج زندگی پشت همین فرمان سکته کرد و عمرش را داد به شما، عاقبت او، عبرت من شده است. انسان باید عبرت بگیرد.
باز قهقهه می‌زند و گاز می‌دهد و دنبال حرف خود را می‌گیرد:
- الان هر نفر بخواهد درست و بی‌نیاز زندگی کند، خرجش از خانه بگیر تا لباس و خورد و خوراک و بقیه چیزهایی که لازم دارد حداقل روزی بین ۸۰ تا ۱۰۰ هزار تومان است. به نظر شما من می‌توانم روزی ۵۰۰ هزار تومان از این تاکسی دربیاورم که ۵ نفرمان را اداره کنم؟
من از شما می‌پرسم: آیا او می‌تواند؟ (فرامرز سیدآقایی/ایران)


ادامه مطلب ...

زندگی بدون وای‌- فای؟ محال است

جام جم سرا: بعد از این چند هفته که از وایبر، بدی‌ها و البته خوبی‌هایش حرف زدیم، چند روز در میان مردم زندگی کردن و نگاه دقیق به دنیایشان باعث شد تا احساس کنم این سونامی با خود تخریبی بیش از آنچه فکر می‌کردم به همراه بیاورد.

اول کمی از اتفاقات این سفر را برایتان نقل خواهم کرد، شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

بعد از رسیدن به مقصد و رفتن به هتل، هنوز تکلیف اتاق‌ها مشخص نشده بود که تک‌تک تلفن‌های همراه مسافران از جیبشان بیرون آمد. تنها سوال مطرح در آن جمع این بود که رمز ورود به اینترنت آن هتل چیست و چون هنوز شماره اتاق نداشتیم، وصل شدن به اینترنت دچار مشکل شده بود. مگر می‌شد دو ساعت تمام را بدون اینترنت سپری کرد؟ برایم این سوال پیش آمد که همه این مسافران ایمیل ضروری کاری یا یک تحقیق حیاتی اینترتنی و... دارند که این گونه بی‌تاب داشتن وای- ‌فای هستند؟ اما خیلی طول نکشید تا به جواب رسیدم. همه می‌گفتند می‌خواهیم با وایبر به خانواده‌مان خبر دهیم به سلامت رسیده‌ایم، می‌خواهیم عکس‌های داخل فرودگاه و هتل را برای آنها بفرستیم. پس باز هم سر و کله وایبر پیدا شده بود. من که در این سفر تصیم گرفته بودم، اصلا از وایبر و امثال آن هم استفاده نکنم، بدون توجه به جو موجود، در مقابل وسوسه شدید گرفتن کلمه عبور از دیگران مقابله می‌کردم. شب اول بدون وایبر بخوبی و خوشی تمام شد.

کم‌کم داشتم به موضوع اعتیاد وایبری بدبین می‌شدم که استخوان‌دردم شروع شد. تصور پیام‌های خوانده نشده در گروه‌های مختلفی که عضو هستم، آزارم می‌داد. سعی کردم از مسکن توجه به طبیعت و لذت بردن از سفر کمک بگیرم، اما چشم‌تان روز بد نبیند، فردای آن روز که قرار بود با تور به گردش برویم، به محض سوار شدن به اتوبوس، دیدن کلمه رمز ورود به اینترنت که بالای آینه راننده چشمک می‌زد، دوباره باعث بدن درد در روح و روان من شد. بخصوص این که تمام مسافران تلفن‌های همراه خود را درآورده و وارد دنیای مجازی‌شان شدند، اما صدای شنیدن زنگ وایبر دیگر چیزی نبود که بتوانم با آن مبارزه کنم. اتوبوس از میان مناظر زیبا می‌گذشت و چشمان همه در تلفن همراهشان بود. اگر بگویم همه کمی اغراق کرده‌ام، اما جوان‌ترها و نوجوانان گروه از تلفن همراهشان چشم برنمی‌داشتند.

من تا دو روز توانستم بدون وایبر و مخلفات تازه به دنیا آمده‌اش زندگی کنم. بدون رد و بدل کردن اطلاعات و عکس. بدون خواندن جملات زیبا و خنده‌دار. خدا را شکر هنوز معتاد نشده بودم، اما واقعا اعتیاد به این وسیله‌ای که هر روز یک شکل جدید از ارتباط را با خود به خانه ما که چه عرض کنم درون کیف و جیب ما می‌آورد، می‌تواند سونامی فرهنگی و تربیتی با خسارت بالا را ​همراه داشته باشد.

وقتی گروه هدف آن بیشتر نوجوانان هستند و جذابیت این وسیله ارتباطی برای نوجوانان بیشتر از نسل بزرگسال است، زنگ خطر جدی‌تر است. البته بزرگسالان نیز وابسته‌اش شده‌اند، اما یکی از ویژگی‌های سن نوجوانی، وابستگی‌های افراطی است، برای همین در این دوران پررنگ‌تر نمود پیدا کرده است. باید به طور جدی فکری کرد. همان​قدر که دیدن مواد مخدر در دست فرزندان یک خانواده ترسناک خواهد بود، دیدن تلفن همراه و مخلفات آسیب‌زایش هم باید ایجاد ترس کند. البته مواد مخدر تنها ضرر است و این مخلفات نوظهور تلفن همراه علاوه بر ضرر، فواید غیرقابل انکاری دارد، اما چیزی که مهم است نحوه استفاده از آن است مخصوصا در سن نوجوانی.

روزهای بلوغ علاوه بر بی‌تابی و نوسانات روحی و عاطفی که با خود به همراه دارد، روزهای سرنوشت‌ساز آینده است. اگر همراه همیشگی ما باشید، به خاطر دارید که در هفته‌های قبل از سرقت زمان توسط این امکانات جدید ارتباطی سخن گفتیم، اما این سرقت اگر در دنیای بزرگسالان به زمان برقراری ارتباط حقیقی و عاطفی با هم ضرر می‌رساند یا اگر روی کار آنها تاثیر منفی دارد، در نوجوانی باعث می‌شود که فرد آینده‌اش را به جذابیت ارتباطات مجازی بفروشد.

چند سال طلایی که فرد باید توانایی‌هایی برای زندگی و آینده‌اش کسب کند، خیلی راحت در حرف‌های بی‌سر و ته معمول می‌تواند گم شود و از آنجا که رفتار افراط‌گونه در نوجوانی بیشتر است، اعتیاد به این نوع از ارتباطات هم می‌تواند قدرت تخریب بیشتری داشته باشد. اعتیاد وایبری خیلی مدرن و خیلی شیک وارد دنیای فرزندانمان می‌شود و ما چون خودمان هم گرفتارش شده‌ایم، حساسیت کمتری نشان می‌دهیم.

نمی‌توان با این سونامی ارتباطات جدید مبارزه کرد، اما باید برایش قوانینی گذاشت. برای سن ورود فرزندان به وایبر، واتس‌آپ، لاین یا هر چیز دیگر باید قوانینی وضع کرد. هر زمان او احساس کرد که باید وارد شبکه اجتماعی خاصی شود یا برنامه‌ای را بر گوشی‌اش نصب کند نباید این اتفاق بیفتد، البته به طور حتم مخالفت ما اگر بی‌قاعده باشد به اقدام زیرزمینی در او منجر می‌شود، پس باید از در دوستی و صحبت منطقی وارد شد.

اصلا یک قدم به عقب‌تر برویم، این که در چه سنی باید فرزندان تلفن همراه آن هم با امکانات بالا داشته باشند، خود یک موضوع مهم است.

به هر حال هر آسیبی اگر خیلی هم بزرگ باشد، نمی‌تواند خانواده و فرزندان ما را مورد حمله قرار دهد به شرطی که روابط بین افراد در چاردیواری خانه‌شان بر آن وسیله جدید ارتباطی غلبه کند. کمبود وقت بسیاری از ما والدین در دنیای واقعی نوجوانان را به سمت دنیای مجازی می‌کشاند. امروز وایبر، فردا هزار و یک چیز دیگر.

من در این سفر به وعده‌ای که با خود داشتم عمل کردم، چند روز بدون ارتباطات مجازی از هر نوع فکر کنم حالا که این نوشتار را می‌نویسم پاک پاک شده باشم. یک مسافر که باید دقت کند فردا ابزار دیگری با جذابیت‌های دیگر خواهد آمد، پس فقط استفاده‌اش را بکند و برود. نماند و گرفتار شود که زندگی و زیبایی‌هایش را از دست خواهد داد.

گروه ما بعد از سفر چند ساعتی در فرودگاه منتظر ماند، همه توانستند بسادگی از اینترنت فرودگاه استفاده کنند و شاید تنها من کنار پنجره قدی سالن انتظار، برخاستن زیبای هواپیماها را نزدیک طلوع خورشید نگاه می‌کردم و با خود زمزمه می‌کردم: به کجا خواهیم رفت؟ (ضمیمه چاردیواری)

ندا داوودی


ادامه مطلب ...