مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

حضرت لوط (علیه السلام)

[ad_1]

لوط عمویش، ابراهیم (علیه السلام)، را در سرزمین فلسطین ترک کرد و عازم سرزمین سدوم و عاموره در شرق اردن شد و مردم را به توحید دعوت کرد تا اینکه خداوندوی را به پیامبری مبعوث فرمود.
حضرت لوط (علیه السلام) در آن سرزمین اقامت گزید و متوجه شد که عادات ناپسندی در میان مردم آنجا رواج دارد و آنها در شهوات و فساد اخلاقی غرق شده‌اند. آنها از راه دزدی و راهزنی زندگی می‌کردند. مردمانی پست بودند که یکدیگر را به گناه و خیانت سفارش می‌کردند. فاجرانی بودند که برای اصول و ارزشهای اخلاقی و انسانی ارزشی قایل نبودند و بالاتر از همه‌ی این مفاسد، کار کثیف و ننگینی را در پیش گرفته بودند که در میان هیچ قومی سابقه نداشت. آنها بر خلاف قوانین طبیعی، به همجنس بازی روی آورده بودند.
حضرت لوط‌ (علیه السلام) تلاش فراوانی کرد تا آنان را به راه راست باز گرداند، زیرا او مومن بود و نمی‌توانست از این عمل ناشایست چشمپوشی کند. اما مردم به او اهمیتی ندادند و به سخنانش توجهی نکردند. حضرت لوط (علیه السلام) آنها را از دست زدن به آن عمل ناپسند، نهی کرد و فرمود:
(آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمی‌آمیزید؟ نه، بلکه شما مردمی جهالت پیشه‌اید.) (1)
اما آنها به جای پذیرفتن سخنان حضرت لوط، به مخالفت با او برخاستند و می‌خواستند او را از شهر بیرون کنند:
(گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر می‌کنند.) (2)
به این جمله‌ی قرآنی توجه کنید: «آنها به پاکی تظاهر می‌کنند.» همین آیه نشان دهنده نجاست و پلیدی آن مردم است. مردمی که از هیچ عمل ناپسند و زشتی روگردان نبودند. گناه لوط و خانواده‌اش این بود که مثل بقیه نبودند. وقتی خاندان لوط پاک باشند، بدان معناست که قوم او ناپا‌ک‌اند. همین آیه‌ دلیل آشکاری بر جنایتکاری قوم لوط است. جنایتی که فقط آن قوم مبتکر آن بودند و این به معنای انحطاط اخلاقی یک قوم و جماعت است. آنها می‌خواستند کسی را از شهر بیرون کنند که سعی داشت هدایتشان کند.
عمل غیر اخلاقی قوم لوط نشان از انحراف روحی آن مردم داشت و آنها به قدری در آن انحراف غوطه‌ور شدند که شایسته نام «انسان منحط» گشتند. آنها مفاهیم اصیل انسانی را دگرگون برخلاف طبیعت و تمایلات انسانی رفتار کردند و به مرور، این بیماری، جزئی از وجودشان شد و همه برای قدم گذاشتن در راه گمراهی،‌ پیرو شیطان شدند. پیامبری آمده بود تا درد آنان را درمان کند و عادت زشت آنها را از ایشان دور سازد، اما آن قوم به مخالفت با او برخاستند و با پاکی و طهارت به مقابله پرداختند. نصیحت پیامبران را رد کردند و از انجام دادن اعمال ناپسند به صورت آشکار، ابا نمی‌کردند.
آنان در انجام دادن گناه به حدی جسارت می‌کردند که هیچ غریبه‌ای که وارد شهر می‌شد، از شرشان در امان نمی‌ماند و با وقاحت تمام به لوط می ‌گفتند: تو از زنان پذیرایی کن و مردان را برای ما بگذار!
حضرت لوط مایوس نشد و همچنان با بهره‌گیری از برهان و استدلال با آنان بحث می کرد، اما افسوس که هیچ گوش شنوایی نبود و از طرفی، کار حضرت لوط در خانه نابسامان بود!
بلی، ‌در خانه‌اش و از جانب زنش! آن زن ادعا کرده بود که به لوط ایمان آورده است و به همین دلیل لوط با وی ازدواج کرد، اما آن زن پنهانی علیه همسرش کار می‌کرد و مردم را به مخالفت با او تحریک می‌نمود و برای دشمنان لوط جاسوسی و خبرچینی می کرد تا اینکه به سرنوشت زن نوح گرفتار شد. قرآن کریم می فرماید:

(خدا برای کسانی که کفر ورزیده‌اند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایسته‌ی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.)‌ (3)

رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم می‌کشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین می‌کردند، آزارش می‌دادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت می‌دید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟
حال و روز حضرت لوط چنین بود که نه در خانه آرامش داشت و نه در خارج از خانه. در خانه از دست زنش و در بیرون از دست مردمان پست و بدکار آزار می‌دید. حضرت لوط می‌دانست که زنش جزو گروه گمراهان است، اما پیوسته در مقابله با وی صبر پیشه می نمود و کید و شرّش را تحمل می‌کرد.
حضرت لوط (علیه السلام) مدت زیادی به دعوت مردم پرداخت و جز بی‌مهری چیزی از آنان ندید. چون مردم او را ثابت قدم و بر عقیده‌اش استوار دیدند، با تمسخر گفتند:
(اگر به راستی پیامبری، عذاب خدا را بر ما نازل کن.) (4)
حضرت لوط دیگر نمی توانست بیش از این، شاهد جنایتکاری آن قوم باشد، لذا از خداوند درخواست کرد تا وی را یاری فرماید و مردم فاسد را هلاک کند.
حضرت لوط (علیه السلام) درحالی با آن مردم فاسد مبارزه می‌کرد که عمویش، ابراهیم (علیه السلام) میزبان فرشتگان بود و بشارت فرشتگان را می شنید.
هر سه فرشته، پس از انجام دادن ماموریت خود، با حضرت ابراهیم وداع کردند و عازم شهر لوط شدند.
نزدیکیهای عصر بود که آن سه فرشته به دروازه‌های سدوم رسیدند. آنها در کنار جوی آبی ایستادند و به تماشای دختری پرداختند که کوزه‌ی خود را از آب پر می‌کرد. ناگاه دختر متوجه سه مرد در پیرامون خود شد که تاکنون کسی نظیر آنها را در زیبایی و جمال ندیده بود.
یکی از فرشتگان از دختر پرسید که آیا نشانی خانه لوط را می‌داند؟
دختر دستپاچه شد و نتوانست جواب دهد، زیرا آنها نشانی خانه پدر او را می‌پرسیدند. او حتی نتوانست خود را معرفی کند. شاید هم عمداً خود را معرفی نکرد و پنداشت اینان دشمن‌اند و پدرش از عهده مقابله با آنها برنخواهد آمد. اما وقتی با عزم و اصرار آنها مواجه شد، با شرم و حیا گفت: «اینجا بایستید تا بروم و بازگردم.» سپس او کوزه را رها کرد و به سرعت به خانه رفت تا خبر مهمانان بیگانه را به پدرش برساند.
آن خبر چون صاعقه‌ای بر لوط فرود آمد و به سرعت به نزد آنان رفت و نفس زنان گفت: «سلام بر شما برادران بزرگوار! آیا جویای راهی هستید تا شما را راهنمایی کنم؟»
عجیب است که بخواهیم کسی را از خود دور کنیم، بدون آن که بدانیم از ما چه می خواهد. اما اگر نیت ما صاف بود و از این کار قصد خیر داشتیم، شاید مثل لوط رفتار می‌کردیم، هرچند مخالف با رفتار صحیح اجتماعی باشد. حضرت لوط از آن بیم داشت که مردم شهر آن سه جوان زیبا را ببینند و دست از سرشان برندارند. سلامت‌ آنها از هر چیز دیگری مهمتر بود. اما آن سه جوان به سوال حضرت لوط پاسخی ندادند، از این رو رنگ از رخسار لوط پرید و با خود گفت: «امروز، روز سختی خواهد بود!» اما چگونه می‌توانست آنها را در امان نگاه دارد؟ لذا دوباره از آنها پرسید: «رهگذرید یا مهمان؟»
آنها پاسخ دادند:‌ «میهمانیم و در پی کاری آمده‌ایم.»
حضرت لوط می‌خواست با کنایه موضوع فساد اخلاقی مردم شهر را برایشان بازگو کند. از این رو گفت:‌ «درطول عمر خود مردمی به گناهکاری مردم این شهرندیده‌ام.»‌ اما آنها جوابی ندادند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر چاره‌ای نداشت و باید آنها را به خانه می‌برد. ازاین رو سرش را به زیر افکند و با دلی غمگین درجلوی آنها به راه افتاد. در درون آن حضرت، آشوبی به پا شده بود و قیافه‌اش نشان می‌داد که میلی به دادن ضیافت ندارد، آن سه مرد جوان درباره‌اش چه خواهند گفت؟ کاش می‌دانستند در درون او چه می‌گذرد. او باید از کرامت آنها دفاع می‌کرد، هرچند از شرافت و کرامت خودش مایه بگذارد. اما یک بار دیگر سعی کرد که با کنایه و اشاره موضوع را به ایشان بفهماند، ولی آنها بدون توجه به سخنان لوط و بدون آن که منظور او را بپرسند، آرام به دنبالش حرکت می‌کردند. آن حضرت وقتی دریافت که چاره‌ای ندارد جز اینکه آنها را به خانه ببرد، سعی کرد مخفیانه این کار را انجام دهد. لذا رو به ایشان کرد و گفت: «شما اندکی دراین باغ بمانید تا من بروم و زود برگردم.»
فرشتگان که نمی خواستند او را بیش از این تحت فشار بگذارند، با اصرار بر اینکه حتماً باید برگردد، پذیرفتند که در باغ به انتظار او بمانند و حضرت لوط قول داد که به امید خدا برگردد.
هدف حضرت لوط آن بود که مهمانان را در تاریکی شب به خانه ببرد و صبح زود، پیش از طلوع خورشید آنها را مرخص کند تا کسی متوجه آمدن و رفتنشان نشود.
آن سه جوان تا فرا رسیدن شب به انتظار لوط ماندند و لوط با عذرخواهی فراوان آنها را به خانه برد و به زنش خبر داد که مهمانانی غریبه دارد و نباید کسی از آمدنشان باخبر شود و به او چنین گفت: «زود باش! مقداری غذا برایشان فراهم کن!» و زن با لبخند جواب داد: «چشم!»

زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبه‌ای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبه‌ای به خانه لوط می‌آمد، او با آتش به آنان علامت می‌داد.

چند لحظه‌ای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانه‌ی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمه‌ی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانه‌اش می‌آیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب می‌خورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.
آنچه حضرت لوط از آن بیم داشت، اتفاق افتاده بود. اما او چه باید می‌کرد؟ آیا اجازه می‌داد تا مردم با هر بلایی که می‌خواهند بر سرمهمانانش بیاورند؟ هرگز، حتی اگر به قیمت جانش تمام می‌شد. لذا به میان مردم رفت تا با آنان سخن بگوید، هرچند امید زیادی نداشت، اما باید سعی خود را می‌کرد و با سلاح برانگیختن فطرت سالم انسان درمیل به جنس مخالف خود، احساسات آنها را تحریک می‌ساخت. او تصمیم گرفته بود از شرافت دختران زیبا و پاکدامن خود بگذرد و آنان را به عقد بزرگانشان درآورد، شاید با این کار مهمانان او نجات یابند و آبرویش حفظ شود.
حضرت لوط (علیه السلام) می‌خواست برای چند نفر ناشناس از همه چیز خود بگذرد. آخر آنها مهمان او بودند و باید از ایشان دفاع می‌کرد. این گونه امتحانات سخت، خاص پیامبران است و تنها پیامبران قادرند از چنین آزمایشهایی رو سفید بیرون بیایند.
لوط به میان مردم رفت و فریاد زد: «ای مردم! دختران مرا بگیرید که برایتان پاکترند.»
گروهی گفتند: «این حرفهای بیهوده چیست که لوط بر زبان می‌آورد؟»
آنها کجا و پاکی کجا! این ندای لوط ندای پروردگار عالم برای تمام انسانهاست که هر جانداری نر و ماده دارد و هدف از خلقت آنها بقای نسل و حفظ حیات است.
وقتی لوط از طهارت سخن می گفت، منظور او هم طهارت جسم و هم طهارت روح بود و تحقق این دو در ازدواج زن و مرد است، ازدواجی که موجب پیدایش روابط اجتماعی و انسانی می‌شود.
حضرت لوط فقط به بیان محاسن طهارت و پاکی اکتفا نکرد، بلکه آنان را دعوت کرد تا به یگانگی خدا ایمان بیاورند و از آنها خواست که از خدا بترسند. سخن لوط به رغم کوتاهی عبارت، بسیار بلیغ و پرمعنا بود:
(اینان دختران من هستند که برای شما پاکترند، از خدا بترسید و مرا در برابر مهمانانم رسوا نکنید.) (5)
آن حضرت مردم را به راه راست هدایت و راهنمایی می‌کرد و ایشان را از خدایی می‌ترساند که همه چیز را می‌بیند و می‌شنود، خشم می‌گیرد و هر عاقلی باید از گرفتار شدن به این خشم دوری کند، زیرا عذاب ناشی از این خشم مافوق تحمل انسان است.
حضرت لوط از در دیگری نیز وارد می‌شود و آن لزوم پاسداری از حرمت مهمان است. حرمتی که قداست دارد و نباید مورد تعرض قرارگیرد، زیرا ذلت و ننگ به همراه خواهد داشت. او در ادامه سخن خود می‌گوید:
(آیا مرد دانایی در میان شما نیست؟) (6)
حضرت لوط آنچه از دستش برمی‌آمد، انجام داد تا حجتی بر او باقی ماند. او هم فطرت را به خاطر آنها آورد و هم دین و مروت و خردمندی را یادآور شد. آیا چیزی مانده بود که بگوید؟
نه! لذا آن حضرت ساکت شد تا ببیند مردم چه می‌کنند. پاسخ مردم فوری بود، خنده‌های آنها گوش فلک را کر می‌کرد و تمسخرشان آسمان را درهم می‌شکافت. برخی از آنها فریاد زدند:
(ای لوط! تو می‌دانی که ما حقی بر دختران تو نداریم و تو به درستی می‌دانی که ما چه می‌خواهیم؟) (7)
درآن لحظه بود که حضرت لوط ناامید شد و احساس ضعف و شکست کرد. او غریبانه وارد آن شهر شده بود و هیچ ایل و قبیله‌ای نداشت تا از وی حمایت کنند و پسرانی هم نداشت تا مدافع او باشند. بنابراین، او از خود پرسید که چه کنم؟
سخنان آن حضرت بر فطرت بیمار مردم اثر نکرده و بر دلهای گمراهشان ننشسته بود. عقل کور و آکنده از حماقتشان آن را درک نکرده بود. آنها همانهایی بودند که با شور و اشتیاق آمده بودند تا به هدف پلیدشان برسند.
حضرت لوط فوراً به خانه بازگشت و در را قفل کرد و خود بر پشت در تکیه داد. او به مهمانان خود خیره شده بود و گویی به زبان حال به آنان می‌گفت:
«می‌بینید که من چقدر ضعیف و ناتوانم و هیچ یار و یاوری ندارم. من این مردم را می‌شناختم و خواستار سلامت شما بودم.»

لوط صدای قهقهه‌ی مردم را از پشت در می‌شنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش می‌داد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمی‌لرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیده‌‌اند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟

لوط دوباره به چهره‌های آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه می‌شود؟ آیا فکر می‌کنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئن‌اند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.
حضرت لوط چاره را در آن دید که برای نجات از آن تنگنا به خدا متوسل شود، لذا سربرداشت و با خود نجوا کرد: «پروردگارا! مگر اینها نمی‌بینند که من از خودم نیز نمی‌توانم حمایت کنم، پس چرا تصور می‌کنند قادر به دفاع از آنها هستم.» و ناگهان بدون اراده چنین از زبانش پرید:
(کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتیم یا به تکیه‌گاهی استوار پناه می جستم.) (8)
در لحظات شدت و گرفتاری، انسان آرزو می‌کند که راه فراری بیابد، اما در آن لحظات، حضرت لوط آرزو کرد که آن سه جوان به یاریش بشتابند یا اینکه کسی پیدا شود که از او و مهمانانش حمایت کند یا اینکه جای امنی بیابد و به آن پناه ببرد و از شرّ مردم خلاص شود.
آن مصیبت موجب نشد تا حضرت لوط فراموش کند که پیامبراست و خداوند هیچ‌گاه پیامبران خویش را تنها نمی‌گذارد، بلکه دوستان و یارانی را به یاری آنها می‌فرستد یا آنان را با تکیه ‌گاهی محکم و استوار در امان نگاه می دارد. پیامبر اکرم، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله وسلم)، وقتی آیه‌ی «رحمت خدا بر لوط باد که به تکیه‌گاهی محکم و استوار پناه می برد»‌ را تلاوت فرمودند، گفتند: «آیا تکیه‌‌گاهی محکمتر از خدا وجود دارد؟»
سختی و تنگنا به اوج رسیده بود و از تحمل خارج می‌شد که لوط آن سخن را بر زبان آورد. ناگهان مهمانان وی برخاستند و غم و غصه را از وجودش زدودند و گفتند:
(ما فرستادگان پروردگارت هستیم، دست آنها به شما نخواهد رسید.) (9)
بنابراین، آن جوانان مهمان نبودند، بلکه فرشتگانی بودند که از جانب خدا برای انجام دادن ماموریتی آمده بودند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر فرصت پیدا نکرد تا از ماموریت آنها سوال کند، زیرا فشار مردم، در را شکست و جمعیت انبوهی وارد خانه شدند.
هدف مردم یافتن آن سه فرشته بود، لذا جبرئیل (علیه السلام) با یک اشاره همه را چنان کور کرد که به دورخود می‌چرخیدند و با سر بر دیوارها می‌کوفتند، بدون آنکه بدانند داخل خانه‌اند یا بیرون آن.
آنها‌ آمده بودند که مهمانان لوط را به زور با خود ببرند، اما خداوند متعال چشمانشان را کورکرد و در قرآن کریم می‌فرماید:
(و از مهمانهای او کام دل می‌خواستند، پس فروغ دیدگانشان را ستردیم و گفتیم: مزه‌ی عذاب و هشدارهای مرا بچشید.) (10)
فرشتگان رو به لوط کردند و گفتند:
(پس پاسی از شب گذشته، خانواده‌ات را حرکت ده و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد به او نیز خواهد رسید- بی‌گمان، وعده‌گاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟) (11)
آن‌چه عذابی است که قوم لوط باید منتظر آن باشند و به محض نگاه کردن به آن، بدان گرفتار می‌شوند؟
حضرت لوط، همان‌طور که فرشته‌ها گفته بودند، با زن و دخترهایش شبانه از شهر خارج شدند و به سرعت خود را از خطر دور کردند و تا سپیده‌ی صبح راه رفتند که ناگاه صدای انفجاری در فضا پیچید و رعد و برق همه جا را فرا گرفت. وعده‌ی خداوند قرار بود هنگام صبح تحقق یابد:
(پس چون فرمان ما آمد، آن شهر را زیر و زبر کردیم و سنگ پاره‌هایی از نوع سنگ گلهای لایه لایه برآن انداختیم.) (12)
فرمان خدا صادر شد و جبرئیل با بالهای خود شهر را از جا کند و آن‌قدر بالا برد که صدای بانگ خروسها و عوعو سگهایشان به گوش ملائکه رسید و سپس واژگونه بر زمین کوبید و برای آنکه اثری از آن برجای نماند، از آسمان سنگهای گلی بر آن باریدن گرفت و شهابهای آسمانی هر که را که در رفته بود، به قتل می‌رساندند. سنگها پیاپی از آسمان می‌بارید و نام هر کس بر روی سنگی نوشته شده بود و به وسیله‌ی همان سنگ کشته می‌شد.
بدین ترتیب، شهر قوم لوط به کلی از صفحه‌ی روزگار محو شد و اثری از آن بر جای نماند.
حضرت لوط و همراهان صدای شکافتن هوا را که تمام دره‌ها را پر کرده بود، می شنیدند. آن حادثه به گردباد شباهت داشت که هر چه را بر سر راه خود می‌دید، از جا می‌کند و نابود می‌کرد و اثری از حیات بر جای نمی‌گذاشت. حضرت لوط با عجله خانواده‌ی خود را به پیش می‌راند و آنها را از نگاه کردن به پشت سر برحذر می‌داشت، اما حکم خدا برگشت ناپذیر است و عاقبت ستم، دامنگیر ستمگر خواهد شد و زن لوط بر همسرش ستم ورزیده بود و اکنون باید به مجازات می‌رسید. آن زن بدون توجه به هشدار لوط سرخود را به عقب برگرداند، اما ناگهان بر اثر اصابت سنگی آسمانی، تمام بدنش از هم پاشید و ذوب شد. همان‌گونه که مقداری نمک در ظرف آبی، ذوب می‌شود.
حضرت لوط بدان امید همسرش را با خود همراه کرد که شاید نجات یابد، اما او از ستمکاران بود و لیاقت آن را نداشت تا همراه مومنان نجات یابد؛ مومنانی که خداوند در قرآن مجید از آنان چنین یاد کرده است که:
(پس هر که از مومنان در آن شهر بود، بیرون بردیم، ولی در‌آنجا جز یک خانه از فرمانبران خدا بیشتر نیافتیم و در آنجا برای آنها که از عذاب پر درد می‌ترسند، عبرتی بر جای گذاشتیم.) (13)
این سنت الهی همیشه جاری است:
(و در حقیقت شما بر آن صبحگاهان و شامگاهان می‌گذارید، آیا به فکر فرو نمی‌روید؟) (14)
آری، از قوم لوط اثری بر جای نماند، اما اثر آن اتفاق در محلی آشکار و معلوم، آیتی برای تمام مردم و در تمام زمانهاست، آیت خدا اکنون در آبهای پر نمک بحرالمیت آشکار است. سنگهایی که در این دریاچه به چشم می‌خورد، ‌همان شهابهای آسمانی هستند که بر قوم لوط باریدند. سقوط آن شهابهای آسمانی باعث شده است که آب دریاچه از نظر فسفات و اورانیوم غنی باشد.
اسرائیل غاصب از همین دریاچه این مواد را استخراج می‌کند. تمام نشانه‌ها بر این دلالت می کند که این دریاچه همان بحرالمیت است که در اردن واقع است.
قوم لوط از صفحه روزگار محو شدند و هفت شهر آنها در قعر زمین فرو رفت و تاریخ، آنها را به فراموشی سپرد. اگر اراده‌ی خداوند بر آن تعلق نمی‌گرفت که برای عبرت دیگران نامی از آنها ببرد، هیچ ذکری از آنها در اذهان باقی نمی‌ماند.
پس از ذوب شدن همسر لوط، آن حضرت با دختران عازم فلسطین شد تا به عموی بزرگوار خود، ابراهیم (علیه السلام) بپیوندد و چون او داستان قوم خود را برای ابراهیم (علیه السلام) باز گفت، آن حضرت سری تکان داد و فرمود:‌ «می‌دانم که بر دیار قوم کافران چه گذشت. من از فرشتگان برای آنان مهلت خواستم، اما اراده‌ی خداوند پیش از خواست من صادر شده بود و کاری از پیش نبردم. خداوند خود آگاه و بیناست و می‌داند چگونه با بندگان خویش رفتار کند.»
حضرت لوط (علیه السلام) باقی عمر خود را در تبلیغ و دعوت مردم گذراند تا اینکه مرگش فرا رسید و از تنگنای این زمین به سوی وسعت الهی شتافت.
خداوند متعال داستان حضرت لوط را در سوره‌های مختلفی بیان فرموده است:
الف) سوره‌ی نمل، آیات 54 تا 58
(و [یاد کن] لوط را که چون به قوم خود گفت: آیا دیده و دانسته مرتکب عمل ناشایست [لواط] می‌شوید؟ آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمی‌آمیزید؟ [نه!] بلکه شما مردمی جهالت پیشه‌اید. و[لی] پاسخ قومش غیر از این نبود که گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر می‌کنند. پس او و خانواده‌اش را نجات دادیم، جز زنش را که مقدر کردیم از باقی ماندگان [در خاکستر آتش] باشد. و بارانی [ازسجیل] برایشان فرو باریدیم و باران هشدار داده شدگان چه بد بارانی بود.)
ب) سوره‌ی عنکبوت، آیات 26 تا 34
(پس لوط به او ایمان آورد و [ابراهیم] گفت: ‌من به سوی پروردگار خود روی می‌آورم که او ارجمند و حکیم است. و اسحاق و یعقوب را به او عطا کردیم و در میان فرزندانش پیامبری و کتاب قرار دادیم و در دنیا پاداشش را به او بخشیدیم و قطعاً او در آخرت‌ [نیز] از شایستگان خواهد بود و [یاد کن] لوط را هنگامی که به قوم خود گفت: شما به کاری زشت می‌پردازید که هیچ یک از مردم زمین در آن [کار] بر شما پیشی نگرفته ‌است. آیا شما با مردان درمی‌آمیزید و راه [توالد و تناسل] را قطع می‌کنید و در محافل [انس] خود پلیدکاری می‌کنید؟ و [لی] پاسخ قومش جز این نبود که گفتند: اگر راست می‌گویی عذاب خدا را برای ما بیاور. [لوط] گفت: پروردگارا! مرا بر قوم فسادکار پیروز کن. و چون فرستادگان ما برای ابراهیم مژده آوردند، گفتند: ما اهل این شهر را هلاک خواهیم کرد، زیرا مردمش ستمکار بوده اند. گفت:‌ لوط [نیز] در آنجاست. گفتند: ما بهتر می‌دانیم چه کسانی در آنجا هستند؛ او و کسانش را –جز زنش که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً نجات خواهیم داد. و هنگامی که فرستادگان ما به سوی لوط آمدند،‌ به علت [حضور] ایشان ناراحت شد و دستش از [حمایت] آنها کوتاه گردید. گفتند:‌ مترس و غم مدار که ما تو و خانواده‌ات را –جززنت که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً می رهانیم. ما بر مردم این شهر به [سزای] فسقی که می کردند، عذابی از آسمان فرو خواهیم فرستاد.)
ج) سوره‌ی هود، آیات 77 تا 83
(و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند، به [آمدن] آنان ناراحت و دستش از حمایت ایشان کوتاه شد و گفت: امروز، روزی سخت است. و قوم او شتابان به سویش آمدند و پیش از آن کارهای زشت می‌کردند. [لوط] گفت:‌ ای قوم من! اینان دختران من هستند. آنان برای شما پاکیزه‌ترند. پس از خدا بترسید و مرا درکار میهمانانم رسوا مکنید. آیا در میان شما آدمی خردمند پیدا نمی‌شود؟ گفتند: ‌تو خوب می‌دانی که ما را به دخترانت حاجتی نیست و تو خوب می‌دانی که ما چه می‌خواهیم. [لوط] گفت:‌ کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتم یا به تکیه گاهی استوار پناه می‌جستم. گفتند: ای لوط! ما فرستادگان پروردگار توییم. آنان هرگز به تو دست نخواهند یافت. پس،‌ پاسی از شب گذشته، خانواده‌ات را حرکت ده –و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد، به او [نیز] خواهد رسید- بی‌گمان، وعده گاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟ پس چون فرمان ما آمد، آن [شهر] را زیر و زبر کردیم وسنگ پاره‌هایی از [نوع] سنگ گلهای لایه به لایه، بر آن فرو ریختیم. [سنگهایی] که نزد پروردگارت نشان زده بود. و [خرابه‌های] آن از ستمگران چندان دور نیست.
د) سوره‌ی حجر، آیات 61 تا 74
(پس چون فرشتگان نزد خاندان لوط آمدند، [لوط] گفت:‌ شما مردمی ناشناس هستید. گفتند:‌ [نه]، بلکه برای تو چیزی آورده‌ایم که در‌آن تردید می‌کردند و حق را برای تو آورده‌ایم و قطعاً ما از راستگویانیم، پس پاسی از شب

[گذشته] خانواده‌ات را حرکت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هیچ یک از شما نباید به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده می‌شود، بروید. او را از این امر آگاه کردیم که ریشه‌ی آن گروه صبحگاهان کنده خواهد شد. و مردم شهر؛ منادی کنان روی آوردند. [لوط] گفت:‌ اینان مهمانان من هستند، مرا رسوا مکنید و از خدا پروا کنید و مرا خوار نسازید. گفتند:‌ آیا تو را [از مهمان کردن] مردم بیگانه منع نکردیم؟ گفت:‌ اگر می‌خواهید [کاری مشروع] انجام دهید، اینان دختران من هستند [با آنان ازدواج کنید]. به جان تو سوگند که آنان در مستی خود سرگردان بودند. پس هنگام طلوع آفتاب، فریاد [مرگبار] آنان را فرو گرفت. و آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و برآنان سنگهایی از سنگ گل باراندیم.)

هـ ) سوره‌ی قمر، آیات 33 تا 39
(پس رفیقشان را صدا کردند و [او] شمیشر کشید و [شتر را] پی کرد. پس چگونه بود عذاب من و هشدارها [ی من]؟ ما بر [سر]شان یک فریاد [مرگبار] فرستادیم و چون گیاه خشکیده [کومه‌ها] ریز ریز شدند. قطعاً قرآن را برای پند آموزی آسان کردیم؛ پس آیا پندگیرنده‌ای هست؟ قوم لوط هشدار دهندگان را تکذیب کردند.)
و) سوره‌ی صافات، آیات 133 تا 138
(و در حقیقت، لوط از زمره‌ی فرستادگان بود. آن‌گاه که او و همه‌ی کسانش را راهانیدیم –جز پیرزنی که درمیان باقی ماندگان [و خاکسترشدگان] بود- سپس دیگران را هلاک کردیم و در حقیقیت، شما بر آنان صبحگاهان و شامگان می‌گذرید! آیا به فکر فرو نمی‌روید؟)
ز) سوره‌ی اعراف، آیات 80 تا 84
(و لوط را [فرستادیم] هنگامی که به قوم خود گفت: آیا آن کار زشت را مرتکب می‌شوید که هیچ کس از جهانیان در آن
بر شما پیشی گرفته است؟ شما از روی شهوت، به جای زنان با مردان در می‌آمیزید، آری، شما گروهی تجاوز کارید. ولی پاسخ قومش جز این نبود که گفتند:‌ آنان را از شهرتان بیرون کنید، زیرا آنان کسانی‌اند که به پاکی تظاهر می‌کنند. پس او و خانواده‌اش را –غیر از زنش که از زمره‌ی باقی ماندگان‌ [در خاکستر مواد گوگردی] بود، نجات دادیم و بر سر آنان بارشی [از مواد گوگردی] باراندیم. پس ببین فرجام گنهکاران چسان بود.)
ح) سوره‌ی شعراء، آیات 160 تا 173
(قوم لوط فرستادگان را تکذیب کردند. آن‌گاه برادرشان لوط به آنان گفت: آیا پروا ندارید؟ من برای شما فرستاده‌ای امین هستم از خدا پروا دارید و فرمانم ببرید. و بر این [رسالت] اجری از شما طلب نمی‌کنم. اجر من جز بر عهده‌ی پروردگار جهانیان نیست. آیا از میان مردم جهان با مردان درمی‌آمیزید؟ و آنچه را پروردگارتان از همسرانتان برای شما آفریده است وا می‌گذارید؟ [نه]، بلکه شما مردمی تجاوزکارید. گفتند: ای لوط! اگر دست برنداری، قطعاً از اخراج شدگان خواهی بود. گفت: به راستی من دشمن کردار شمایم. پروردگارا! مرا و کسان مرا از آنچه انجام می‌دهند، رهایی بخش. پس او و کسانش را همگی رهانیدیم، جز پیرزنی که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] بود. سپس دیگران را سخت هلاک کردیم و بر [سر] آنان بارانی [از آتش گوگرد] فرو ریختیم و چه بد بود باران بیم داده شدگان.)
ط) سوره‌انبیاء، آیات 74 و 75
(و به لوط حکمت و دانش عطا کردیم و او را از آن شهر که مردمش کارهای پلید می‌کردند، نجات دادیم. به راستی آنها گروه بد و منحرفی بودند و او را در رحمت خویش داخل کردیم، زیرا او از شایستگان بود.)

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

حضرت ابراهیم علیه السلام دانشنامه‌ی اسلامیحضرتابراهیمعلیهالسلامحضرت ابراهیم علیه‌السلام یکی از انبیای عظام الهی و از پیامبران اولوالعزم است دین حضرت یعقوب علیه السلامحضرتحضرت یعقوب علیه السلام یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم خلیل، ملقب به اسرائیل و از سخنان امام صادق، سخنان حکمت آمیز حضرت امام جعفر صادق علیه حدیث از امام صادق اندرزهاى دهگانه مردى از امام صادق ع اندرزى درخواست نمود آن حضرت اسامی پیامبران ویکی فقه اسامیپیامبرانفهرست مندرجات ۱ حضرت آدم علیه‌السلام ۲ حضرت ادریس علیه‌السلام ۳ حضرت نوح علیه ازدواج امام زمانعلیه السلاماساساً غیبت طولانى آن حضرت از نگاه زندگانى شخصى و خصوصى وى این سؤال را بوجود میآورد که گناه عجوزه قوم لوط چه بود گناه همسر لوط چه چیزی بوده؟ چرا در همه جای قرآن هرجا که اشاره ای به بازماندن همسر لوط رسول نور حضرت محمد ص تاریخ، سیره، زندگینامه، احادیث و سخنان پیامبر اعظم حضرت محمد ص با استفاده از کتاب روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط …روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة آنچه تا کنون گذشت ، روایات و روایات احادیث و احکام انگشتر در دین اسلاماحادیثروایات و احکام اسلام در خصوص انگشتر نقرهانگشتر طلاانگشتر عقیقانگشتر زمرد سربازان امام مهدی خصوصیات یاران امام مهدیعامام صادقعلیه‌السلام مى‏فرماید خوشا به حال شیعیان قائم که در زمان غیبتش منتظر حضرت ابراهیم علیه السلام دانشنامه‌ی اسلامی حضرتابراهیمعلیه حضرت ابراهیم علیه‌السلام یکی از انبیای عظام الهی و از پیامبران اولوالعزم است دین توحیدی حضرت یعقوب علیه السلام حضرت یعقوب علیه السلام یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم خلیل، ملقب به اسرائیل و از انبیای اسامی پیامبران ویکی فقه اسامیپیامبران فهرست مندرجات ۱ حضرت آدم علیه‌السلام ۲ حضرت ادریس علیه‌السلام ۳ حضرت نوح علیه‌السلام سخنان امام صادق، سخنان حکمت آمیز حضرت امام جعفر صادق علیه حدیث از امام صادق اندرزهاى دهگانه مردى از امام صادق ع اندرزى درخواست نمود آن حضرت به او گناه عجوزه قوم لوط چه بود گناه همسر لوط چه چیزی بوده؟ چرا در همه جای قرآن هرجا که اشاره ای به بازماندن همسر لوط شده رسول نور حضرت محمد ص تاریخ، سیره، زندگینامه، احادیث و سخنان پیامبر اعظم حضرت محمد ص با استفاده از کتاب، مقاله ازدواج امام زمانعلیه السلام یکى از مباحث پیرامون شخصیّت حضرت مهدى عج، زندگى شخصى و خانوادگى آن حضرت است، سخن از ازدواج سربازان امام مهدی خصوصیات یاران امام مهدیع امام صادقعلیه‌السلام مى‏فرماید خوشا به حال شیعیان قائم که در زمان غیبتش منتظر ظهور او و روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة آنچه تا کنون گذشت ، روایات و نقل روایات احادیث و احکام انگشتر در دین اسلام حلیة المتقین باب دوم فصول اول و دوم و سوم و در حدیث معتبر از بشیر دهام منقول است که به حضرت اللامام علی علیه السلام صور الحسین علیه السلام


ادامه مطلب ...

حضرت یعقوب (علیه السلام)

[ad_1]

حضرت یعقوب (علیه السلام) پس از خداحافظی با پدر و مادر عزیز و ارجمند خویش با قلبی غمگین و دلی سوزان، [به سفارش پدرس، اسحاق نبی] سفر خود را [به سوی «آرام» در سرزمین عراق] آغاز کرد. او از پدری جدا می‌شد که در آستانه‌ی مرگ بود و امید دیدن دوباره‌ی او را در این جهان نداشت و تنها دلگرمی او آن بود که برای اجرای فرمان پدر بزرگوار و برآوردن آرزوی دیرینه‌ی او سفر می‌کند و می‌بایست که آن دستور را اطاعت و اجرا می‌کرد.
حضرت یعقوب (علیه السلام) با دمیدن سپیده صبح، سفر خود را آغاز کرد و تا رسیدن آفتاب تابان و سوزان به میانه‌ی آسمان به حرکتش ادامه داد، ولی تاب و توان خود را در تحمل حرارت شدید و سوزش شنها از دست داد، لذا به یک درخت خرما پناه برد تا اندکی از خستگی و رنج سفر بکاهد.
آن حضرت که جانش از آتش فراق می‌سوخت، حرارت آفتاب نیمروزی بر این سوزش می‌افزود و از این رو به ناچار در سایه‌ی آن درخت به استراحت پرداخت.
حضرت یعقوب (علیه السلام) تا غروب در سایه‌ی خرما و خلوتگه خود ماند و سپس به مسافرت شبانه پرداخت و این کار را تا پایان سفر ادامه داد؛ یعنی روزها استراحت می‌کرد و شبها به راه خود ادامه می‌داد تا اینکه «اسرائیل» (1) لقب گرفت.

حضرت یعقوب (علیه السلام) هرچه از زادگاهش دورتر می‌شد، بیشتر در اندیشه‌ی سرزمین جدید فرو می‌رفت و با گذشت روزها احساس شوق و شادمانی بیشتری برای رسیدن به پایان سفر می‌کرد، لذا با افزایش آن خوشحالی، او در نوردیدن صحرا و پشت سرگذاشتن پستی و بلندیهای شنی، چابکتر و سریعتر می‌شد و به طوفانها و بادهای سوزان شنی اهمیتی نمی‌داد. او به تنهایی و بدون همراه و همسفر، در‌ آن بیابان و دشت ساکت و آرام به پیش می‌رفت و تنها صدای پدر بزرگوارش در گوش او طنین افکن بود که او را بر حرکت هر چه زودتر فرمان می‌داد.

هرچه طنین آوای پدر، در صحرایی که هیچ صدایی از آن برنمی‌خاست، شدیدتر می‌شد، حضرت یعقوب (علیه السلام) بر سرعت و شتاب خود می‌افزود و به خستگی، رنج، خطرهای احتمالی و دشواریهای راه هیچ گونه توجهی نمی‌کرد و همه‌ی تلاش و هدف او انجام دادن خواسته‌ی پدر ارجمند، با محبت و گرامی‌اش بود.
روزها با سرعت می‌گذشت و حضرت یعقوب‌(علیه السلام) بیشتر و بیشتر از زادگاهش فاصله می‌گرفت. از سوی دیگر، او می‌بایست با آن دشت و بیابان هم خداحافظی می‌کرد و از فراقش حسرت می‌کشید و به سرزمین جدیدی پا می‌گذاشت که آماده‌ی استقبال از او بود. یک احساس درونی به حضرت یعقوب (علیه السلام) می‌گفت که سرزمین جدید از ورود او طراوت و جلوه‌ی دیگری خواهد یافت.
آنجا سرزمینی بود با جوش و خروش فراوان زندگی، آبهای روان و گوارا و پوشیده از درختان سایه‌گستر زیبا، سبزه‌زارهای بی‌شمار و پر از آواهای پرندگان گوناگون. تصور این همه زیبایی باعث می‌شد که حضرت یعقوب (علیه السلام) مهمیزی بر اسب فرود آورد تا چون تیری رها شده بتازد و با شتاب و نیروی بیشتری به پیش رود.
آن حضرت به تشنگی یا گرسنگی خود توجهی نداشت و تنها امیدش ملاقات و روبه رو شدن با مردم بود. لذا برای رسیدن به این هدف و آرزو بود که آن راه خسته کننده و دشوار را پشت سرمی‌گذاشت و برای تحقق آن، همه چیز را تحمل می‌کرد. به هر حال، کم کم در افق شبحهایی چون خیال پدیدار شد و در آن دورها نشانه‌هایی از حرکت به چشم خورد، حضرت یعقوب (علیه السلام) با خود می‌گفت که آیا آنها حقیقتهایی از گوشت و خون و استخوان هستند؟ با کم شدن فاصله و نزدیک شدن به آنها آن حضرت متوجه شد که واقعاً انسانهایی در رفت و آمد هستند. گروهی به کشاورزی، دسته‌ای به گله‌داری گوسفند و چهارپایان و عده‌ای به چیدن و پر کردن سبدهای خود از میوه‌ی درختان مشغول بودند.
پس از در نوردیدن آن همه شنزارها و بیابان خشک و بایر، به خدا سوگند که چه مناظر زیبا و مسرت بخشی به چشم می‌خورد و بعد از مدتی وحشت و تنهایی و دوری از مردم،‌ چه زیباست جوش و خروش و تلاش انسانها!
به هر حال، بار دیگر آن حضرت انسانهایی را می‌دید که گروهی یا انفرادی سرگرم تلاش و فعالیت روزمره برای امرار معاش خود بودند.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب به شهر و آبادی رسید و از مرکبش پیاده شد و با پا نهادن بر خاک آنجا، در درون خویش احساس اطمینان و آسایش کرد و سراپایش را شور و شعف و هیجان فرا گرفت. او جلوتر رفت و از آبی گوارا خود را سیراب کرد و برای فرار از گرمای سوزان آفتاب، خود را به سایه‌ای رساند.
ساعتی گذشت تا حضرت یعقوب نیرو و توان خویش را باز یافت، سپس جایی که درآن تعدادی چوپان گرد آمده بودند، توجهش را جلب کرد. به طرف آنان رفت و با لهجه‌ی خود، که برای آنان بیگانه می‌نمود، پرسید:
- اینجا از سرزمینهای آرام اســت؟
- بله آقا.
- آیا در اینجا شخصی به نام «لابان»‌ فرزند «بتویل» زندگی می‌کند؟
- آری آقا. او بزرگ خاندان خود و ستاره‌ی درخشان قوم خویش اســت. ما او را گرامی می‌داریم. او حافظ و حمایت کننده‌ی سرزمین ماست. شیخ لابان داماد حضرت اسحاق پیامبر اســت. خوشا به حال او که چون پدر برای این مردم اســت و آنها از دارایی و خیرات او بهره می‌برند. او مالک همه‌ی گله‌هایی اســت که می‌بینی و مالک همه‌ی چهارپایان این سرزمین اســت.
حضرت یعقوب در حالی که احساس آرامش و رضایت خاطر فراوانی از سخنان آن گروه درباره‌ی دایی خود می‌کرد، علاقه داشت اطلاعات بیشتری به دست آورد. لذا پرسید:
- برادران! آیا در سرزمین شما امنیت برقرار اســت؟
(چنین پرسشی از انگیزه‌های درونی انسان اســت. چون پیامبران و فرستادگان الهی هیچ گاه در پی‌آگاهی از پیشامدها و مقدرات نبوده‌اند. آن سوال در واقع بازگو کننده‌ی احساس باطنی حضرت یعقوب بود که او با یادآوری سوء قصد و توطئه برادرش نسبت به خود آن را مطرح کرد تا در آینده اطمینان خاطر و آسودگی بیشتری داشته باشد.)
پاسخ چوپانان هرگونه نگرانی و تشویش را از حضرت یعقوب برطرف کرد و سخن یکی از آنان بر شادمانی او افزود که گفت:
- ای آقا! ما در سرزمین حضرت ابراهیم پیامبر هستیم. در اینجا بود که پیامبری و دعوت او رشد و نمو کرد و شریعتش از اینجا بر جهان پرتو افکند. پس چگونه در آرامش و امنیت زندگی نکنیم؟
حضرت یعقوب، سخنان زیبای آن مرد را ستود و برای آنان چنین دعا کرد:
«برادران! امیدوارم همواره نعمتها و برکتهای الهی بر شما فرو بارد و از خداوند متعال و پیامبرانش جزای خیر ببینید.»
چوپانان که از برخورد و صحبت حضرت یعقوب شادان شده بودند، توجه به خوشامدگویی بیشتری نسبت به او ابراز داشتند و گفتند:
«آقا! شما مسافر و بازدید کننده‌ی خیلی خوبی هستید. به کشور و سرزمین ما خوش آمدید.»
حضرت یعقوب که نمی‌خواست بیش از این تامل و درنگ کند، با کلامی زیبا از آنان خواست تا هر چه زودتر او را به خانه‌ی شیخ لابان هدایت کنند و چنین گفت:
«شما چه خوب یک شخص تازه وارد و غریب را گرامی می‌دارید. اگر ممکن اســت، لطفاً یک نفر از شما مرا به خانه‌ی شیخ لابان برساند؟»
آنان بلافاصله همگی یکصدا گفتند: «همگی ما دوست و راهنمای شما هستیم.»

آنها دسته جمعی پیشاپیش حضرت یعقوب به سرعت به راه افتادند، بدون اینکه به گاوهای رها شده‌ی خود و کشتزارهایی که آسیب فراوانی از گله‌های بی سرپرست خواهند دید، کوچکترین توجهی داشته باشند. آنها فقط در اندیشه پذیرایی از میهمان از راه رسیده‌ی آقا و سرور خودشان بودند. حضرت یعقوب که چنین دید، با مهربانی آنان را متوقف کرد و گفت:

«بی انصافی اســت که همه‌ی شما به راه بیفتید، برای راهنمایی من یک نفر کافی اســت و از اینکه میان شما مردمان خوب و نجیب هستم، خیلی خوشحالم و مسلماً راه را گم نخواهم کرد.»
بدین ترتیب، همه‌ی آنها ایستادند و یک نفر گفت:
«آقا شما خودتان از میان ما یک نفر را انتخاب کن و ما هم به این انتخاب کاملاً راضی هستیم.»
حضرت یعقوب که نمی توانست بین آنها تفاوتی قایل شود، به حیرت افتاد، ولی بلافاصله گفت:
«شما همگی برادرانی عزیز و گرامی هستید. خواهش می‌کنم که این زحمت را از دوش خود بردارید یا اینکه من از اینجا تکان نمی‌خوردم. فکر نمی کنم راضی باشید که ملاقات من با شیخ لابان به تاخیر افتد.»
در آن موقع، چوپانان سر به زیر افکندند و هیچ کس پاسخی نداد و تنها گردنهایشان به این سو و آن سو چرخید و سکوت کاملاً حکمفرما شد. اما این وضع خیلی طول نکشید و یکی از حاضران سکوت را شکست و ضمن اشاره با دست گفت:
«عزیزان نگاه کنید! او «راحیل»، دختر شیخ لابان اســت. گویی خداوند متعال او را برای رهایی ما از این حیرت فرستاده اســت تا بیش از این خود را ملامت و سرزنش نکنیم. بیایید پیش او برویم.»
چوپانان شتابان به سوی راحیل حرکت کردند و حضرت یعقوب هم به دنبالشان رفت. آنان او را چنین به راحیل معرفی کردند:
«مرد تازه وارد و غریبی اســت که برای ملاقات با شیخ لابان به اینجا آمده اســت. ما همگی خواستیم که راهنمایش باشیم، اما او نپذیرفت. گفتیم خود از میان ما یک نفر را انتخاب کن، او قبول نکرد تا اینکه خداوند شما را رسانید.»
راحیل از چوپانان با محبت سپاسگزاری کرد و آنها را به دنبال گله‌هایشان فرستاد و سپس ضمن خوشامدگویی به مسافر از راه رسیده گفت:
«ورود شما به این سرزمین افتخار بزرگی برای ماست. سرکرده و بزرگ این مردم هم بسیار خوشحال خواهد شد. او پدر من و داماد پیامبران اســت.»
حضرت یعقوب با دیدن شباهت فراوانی که راحیل با مادر بزرگوارش داشت، بی‌اختیار قطره‌های اشک از چشمانش سرازیر شد و برگونه‌هایش غلتید. از این رو از راحیل روی برگرداند و با خود چنین زمزمه کرد:
«از این ضعف و سستی به خداوند متعال پناه می‌برم و استغفار می‌کنم، شایسته نیست با چنین قیافه گریان و اندوهگینی با دختر دایی و دایی بزرگوارم روبه رو شوم.»
سپس به راحیل رو کرد و گفت:
«از دگرگونی‌ای که برایم پیش آمد، متاسفم. البته، من از راهی دور به اینجا آمده‌ام و خواهان امنیت و آسایش در شهر شما هستم.»
راحیل که از سخنان حضرت یعقوب شگفت زده شده بود، با خود اندیشید، مگر او کیست که دیدن من او را به گریه انداخت.
حضرت یعقوب حیرت او را دریافت، لذا اضافه کرد:
«من با شما خویشاوندی نزدیک و پیوندی محکم دارم. پدرم از این سرزمین و مادرم از همان درختی اســت که شما از آن برآمدید، من یعقوب فرزند اسحاق پیامبرم که از سرزمین کنعان برای دیدار دایی‌ام، شیخ لابان، آمده‌ام.»
راحیل با شنیدن سخنان یعقوب، برای کاستن از غم و اندوه او گفت:
«دور باد جدایی و فراق بین افراد یک خانواده! این چنین دوریها چقدر سخت و طاقت فرساست. ولی شما پسرعمه، به میان خانواده خود آمده‌اید. دایی شما از دیدنتان بسیار خوشحال خواهد شد. حالا می‌خواهید پیش از دیدار او مقداری شیر بنوشید؟»
حضرت یعقوب فعلاً می‌خواهم هرچه زودتر به دیدار دایی‌ام نایل شوم.»
راحیل با شنیدن سخن حضرت یعقوب و قاطعیت آن، گله‌اش را رها کرد و به اتفاق آن حضرت با شادمانی به سوی خانه حرکت کردند و با ورود به آنجا، آن مژده‌ی بزرگ را چنین به پدر اطلاع داد:
«این یعقوب فرزند اسحاق،‌ پسر عمه من اســت.»
لابان با خوشحالی بسیار فریاد برآورد:
«پسرخواهرم! در سرزمین من!»
سپس سراسیمه خود را به یعقوب رساند و او را در آغوش گرفت و با شوق و حرارت فراوان محکم به سینه خود فشرد و غرق بوسه کرد. سپس او را درکنار خود نشانید و شروع به احوالپرسی کرد و جویای حال خویشاوندان و دوستان شد و از وی درباره‌ی مسافرتهایش و... پرسش کرد. آن گفت و شنود مدتی به طول انجامید و گویی لابان اطرافیان و دیگر حاضران را از یاد برده بود، از جمله راحیل را که در تمام مدت ایستاده و به آن ملاقات و گفت و گوی آن دو خیره شده بود. بالاخره چون راحیل دید که پدرش حضور او را فراموش کرده اســت، به آرامی از کنار آنها دور شد و تنهایشان گذاشت تا کاملاً از دیدار خود بهره گیرند و دوستی و علاقه خود را به یکدیگر ابراز کنند.
لابان با آگاهی از هدف اصلی مسافرت حضرت یعقوب، او را عزیز و گرامی داشت و مقام و منزلت خاصی در میان خانواده برایش قایل شد.
حضرت یعقوب با استراحت، خستگی و رنج سفر را از تن به در کرد و سپس نزد دایی ارجمندش رفت و تقاضای ازدواج با یکی از دخترانش را مطرح کرد.
از سوی دیگر، لابان هم در این باره اندیشیده و تصمیم خود را گرفته بود و چون در نظرداشت حضرت یعقوب را بنا به خواست حضرت اسحاق (علیه السلام) مدتی نزد خود نگه دارد تا با گذشت زمان، کینه و دشمنی برادر حضرت یعقوب به فراموشی سپرده شود، از این رو با محبت و نرمی چنین پاسخ داد:
«فرزندم! جایگاه تو پیش من همانند فرزند در کنار پدرش اســت. من دختر بزرگم «لیّا» را به ازدواج تو درمی‌آورم، زیرا در عرف ما چنین اســت که نخست دختر بزرگتر باید ازدواج کند و چون تو باید برای ازدواج از نظر شرعی مهریه‌ای بپردازی، پس مدت هفت سال نزد ما بمان، گوسفندان را به چراگاه ببر و در کارهای روزمره مرا یاری کن و این کابین همسرت خواهد بود.»
حضرت یعقوب سر به زیر افکند و همه‌ی جوانب آن پیشنهاد را در ذهن خود بررسی کرد و در پایان به این نتیجه رسید که سخن دایی‌اش درست و حق اســت، لذا طولی نکشید که سربرداشت و گفت:
«با مبارکی و یاری خداوند.»
دایی او هم گفت:
«گذشت سه سال از این خدمت را پیش پرداخت مهریه لیّا قرار می‌دهیم و خطبه‌ی عقد را می‌خوانیم و سپس تو می‌توانی با همسرت در یک خانه زندگی کنی و بقیه مدت خدمت خود را انجام دهی تا تعهد و پیمانت به پایان برسد.»
حضرت یعقوب (علیه السلام) گفت: «دایی عزیز! من همین گونه هستم که می‌بینی و به لطف و عنایت خداوند و خیر و برکت او امیدوارم.»
بدین گونه، حضرت یعقوب شهروند سرزمین آرام شد و به چرانیدن گوسفندان و یاری دایی بزرگوارش در انجام دادن کارهای مردم همت گماشت.
چندی نگذشت که حضرت یعقوب با اخلاق پسندیده،‌ والاتباری و برخوردهای خویش با مردم، مورد علاقه و دوستی همگان قرار گرفت. او همواره به یاری و کمک مردم می‌شتافت و شریک شادیها و غمهایشان بود.
همسر‌ آن حضرت لیّا بیش از همه به او دل بسته بود و با تمام قدرت و توان در فراهم آوردن آسایش و سعادت شوهرش کوشش می‌کرد و در کنار او بودن، برایش اطمینان بخش بود و دوری از او باعث ناراحتی و اندوه فراوان او می‌شد.
لیّا به دلیل محبت و علاقه بسیاری که به شوهرش داشت، کنیز خود به نام «زلفه» را به او بخشید و حضرت یعقوب برای خشنودی و رضایت لیّا هدیه‌ی او را پذیرفت و زلفه را به همسری گرفت و او را عزیز و گرامی داشت.
با گذشت چند سال، حضرت یعقوب دارای فرزندانی شد به نامهای روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ایساخرو زابلیون که از دختر دایی لیّا و جار و اشیر که از زلفه بودند.

فرزندان حضرت یعقوب موجب روشنی دیدگان او بودند، از این رو آن حضرت به تربیت صحیح آنان همت گماشت و تربیت او بر پایه‌ی ایمان به خداوند متعال و رفتار نیکو با مردم بود. آن حضرت همسران خود را هم محترم می‌شمرد و به آنان بسیار محبت می‌کرد.

بدین ترتیب، حضرت یعقوب (علیه السلام) زندگی آرام، با خاطری آسوده و وجدانی مطمئن را پشت سر می‌گذاشت و تنها دوری و بی‌خبری از اوضاع و احوال پدر و مادر او را رنج می‌داد.
اما از آنجا که انسان، حتی اگر پیامبر هم باشد، نمی‌تواند از پیشامدها و مقدرات روزگار برکنار یا در امان باشد، یک روز هنگام غروب آفتاب، حضرت یعقوب در بازگشت به خانه همسرش را در آستانه‌ی در ندید. که هر روز به انتظار مراجعت شوهرش کنار در خانه می‌ایستاد، اینک خبری از او نبود، تشویش و نگرانی فراوانی سراپای یعقوب را فرا گرفت و بر سرعت خود افزود و هنگام وارد شدن به خانه با صحنه غمباری روبه رو شد. لیّا، همسر عزیزش، در بستر بیماری افتاده بود و ناله کنان از درد به خود می‌پیچید و شیخ لابان، پدرش، دعا خوان و اشک ریزان بر بالینش نشسته بود.
حضرت یعقوب تا صبح در کنار لیّا نشست و به او دلداری و آرامش داد و لحظه‌ای او را تنها نگذاشت و پی در پی آب و دارو به او می‌داد. به سخنان شوهرش گوش می‌داد، ولی توان پاسخگویی نداشت. با گذشت زمان، حال لیّا رو به وخامت گذاشت و ناگهان با طلوع فجر، او کاملاً به هوش آمد و تمام حواسش به کار افتاد. حضرت یعقوب بسیار خوشحال شد و او را بیشتر مورد لطف و محبت خود قرار داد، به این امید که بیماری‌اش به پایان رسیده اســت و بار دیگر سلامت خود را باز می‌یابد. آن حضرت با چهره‌ای خسته و غمگین در کنار لیّا نشست و او که با نگاهی عمیق به حضرت یعقوب چشم دوخته بود، گفت:
«از اینکه هنگام بازگشت منتظرت نایستاده بودم، بسیار متاسفم و به دلیل اینکه باعث ناراحتی و خستگی تو شده‌ام، خیلی اندوهناکم. رنجها و سختیهایی که در طول روز تحمل می‌کنی، برایت کافی اســت. کوتاهی و خطایم را ببخش، چون واقعاً در اختیارم نبود و توانایی ادای وظیفه را از دست داده بودم.»
حضرت یعقوب با لطف و محبت بی‌پایان پاسخ داد:
«عزیزم! هرگونه غم و اندوه را از خود دور کن، هیچ چیز در این دنیا با سلامت تو قابل مقایسه نیست و برایم ارزشی ندارد. تو بهترین همسر وفادار و شریک زندگی من و قانع و دوراندیش هستی.»
لیّا گفت: «همسرعزیزم! با این سخنانت درد و رنجم را اضافه نکن!»
آن حضرت پاسخ داد:‌ «تنها آرزویم این اســت که هرچه زودتر بیماری و درد تو به پایان رسد و غم واندوه از تو رخت بربندد.»
لیّا به اطراف خود نگاهی کرد و به گوشه‌های اتاق خیره شد و گفت:
- بچه‌ها کجایند؟
- آنها خوابیده‌اند و خوابهای خوش می بینند.
- می خواهم آنها را ببینم.
- ولی صبح نزدیک اســت. آن وقت همه‌ی آنها با خنده و شادمانی دور تو جمع می شوند.
- اما من تا صبح زنده نمی‌مانم.
- عزیزم! این‌گونه صحبت نکن! نباید چنین فکری بکنی.
- جدایی از شما بسیار سخت و طاقت فرساست، ولی چه می‌شود کرد که این خواست خداوند اســت، راه فراری از خواست و فرمان الهی نیست. ولی سرورم وصیتی دارم، تقاضا می‌کنم به آن گوش فرا دهی و سپس آن را اجرا کنی.
- این از شدت بیماری اســت، عزیزم! شک ندارم که خیلی زود به زندگی سراسر شور و نشاط گذشته‌ات باز می‌گردی.
در‌آن لحظه، حضرت یعقوب از اعماق جان آهی کشید و با همه توان کوشش می‌کرد تا هرگونه نگرانی و ناامیدی را از لیّا دور کند. لذا به او گفت:
«اگر کمی شیر و عسل بخوری،‌ خیلی زود نیرو می‌گیری و به یاری خدا می‌توانی برخیزی.»
لیّا گفت: «تقاضا دارم، در حضور پدرم وصیتم را بشنوی، فرصت از دست می‌رود.»
حضرت یعقوب حیرت زده و ناباورانه به دایی خود نگاهی کرد و او با اشاره از او خواست که لحظاتی سکوت کند. لیّا که خاموشی حضرت یعقوب را دید، گفت:
«درباره‌ی پدر و فرزندانم به تو سفارش می‌کنم. پس از من با راحیل، خواهرم، ازدواج کن!‌ او بهترین کسی اســت که می‌تواند از فرزندانم نگهداری کند و سرپرست آنان باشد.»

این آخرین سخن و جمله‌های لیّا بود و پس از آن، ناگهان او خاموش شد و چشمانش را فرو بست. حضرت یعقوب فکر کرد که او بر اثر شدت بیماری از حال رفته اســت و اندکی استراحت می‌کند. اما نه، استراحت ابدی و مرگ بود و لیّا در لحظات هوشیاری پیش از مرگ بود و گویی او کم کم به خوابی عمیق فرو می‌رفت، نه حرکتی، نه نَفس تنگی‌ای و نه جان کندنی، بلکه او با آرامش کامل و نفسی مطمئن به جهانی دیگر رهسپار شد.

پدر لیّا که شاهد و ناظر صحنه‌ی مرگ دخترش بود، دیگر نتوانست خودداری کند و شیون کنان خود را روی پیکر بی‌جانا او انداخت و گفت:
«دخترم! افسوس و دریغ فراوان از اعماق جانم بر تو! بعد از تو دریغ و درد بی‌پایان برمن!»
بدین گونه، لیّا به جهان باقی شتافت و حضرت یعقوب را با قلبی اندوهگین و خاطری شکسته و محزون تنها گذاشت. او هر روز بر مزار همسرش حاضر می‌شد و از خداوند متعال برایش طلب بخشایش، رحمت و بهره‌مندی کامل از نعمتهای الهی می‌کرد.
یک سال از درگذشت لیّا سپری شد و همزمان، مدت هفت سال خدمت تعهد شده‌ی حضرت یعقوب هم به پایان رسید، بنابراین او برای مشورت با دایی ارجمندش و راهنمایی از او به حضورش رسید و پرسید که آیا مدتی دیگر در‌آنجا بماند یا اینکه به کشور خود باز گردد؟
لابان به فکر فرو رفت و موضوع را ازهر نظر مورد بررسی و دقت نظر قرار داد، او که هنوز از درگذشت لیّا غمگین و دل شکسته بود، با دوری و رفتن حضرت یعقوب دردها و افسردگی‌اش افزون می‌شد و از سوی دیگر، هنوز وصیت لیّا انجام نشده بود و یعقوب هم تاکنون سخنی از آن به میان نیاورده بود. بنابراین، اگر از او بخواهد که بماند، آیا در حقش ستم نکرده اســت؟ شاید با دوری از آنجا غم و اندوه انباشته شده در قلبش [از درگذشت لیّا] کم کم به فراموشی سپرده شود. لابان واقعاً متحیر و درمانده بود که چه بگوید. از طرفی، داماد و پسر خواهرش از او اظهار نظرخواسته اســت و چنانچه نتواند راه و چاره‌ای فرا راه او قرار دهد، آیا سزاوار اســت که او را در نگرانی و تشویش و بلاتکلیفی وا گذارد؟ به هر حال، لابان سکوت را شکست و گفت:‌ «فرزند عزیزم! آیا می‌خواهی از پیش ما بروی؟»
- دایی جان! هنوز تصمیمی نگرفته‌ام و می خواهم با صلاحدید و راهنمایی شما این کار را انجام دهم.
- فرزند خواهرم! تو برای من بسیار عزیز و گرامی هستی. از دوری‌ات سخت ناتوان و فرتوت می‌شوم، ولی اگر خودت بخواهی بروی، مانعت نمی‌شوم و تنها کار مهمی که می‌ماند و باید انجام شود، عمل به وصیت لیّا اســت و می خواهم آن را تحقق بخشم.
حضرت یعقوب آهسته ناله‌ای جانسوز برآورد و گفت:
«خدایش رحمت کند. چه دشوار و سخت اســت تحمل دوری او» آن حضرت پس از اندکی تامل اضافه کرد:
«همان وصیتی اســت که هنوز صدایش در سرم طنین افکن اســت و گوشم را می‌نوازد. من با خواست همسر درگذشته‌ام مخالفتی ندارم، ولی چرا باید راحیل را رنج دهیم. او که گناهی مرتکب نشده و کار زشتی انجام نداده اســت تا به این کار مجبورش کنیم؟
ممکن اســت راحیل از این ازدواج ناراحت شود. او از نظر اخلاق و رفتار از خواهرش چیزی کم ندارد و در زندگی و رضایت خاطر از شرایط آن، از او کمتر نیست. برای او همسری گرامی و ارجمند اختیار کن، هر چند او برای نگهداری از فرزندان خواهرش نسبت به زنان دیگر شایسته‌تر اســت.
- بنابراین، اگر او به این ازدواج راضی باشد، مدتی دیگر در اینجا می‌مانم و برای پرداخت مهریه‌اش هم مدتی کار می‌کنم یا اگر خواستید، مهریه او را فوراً می‌پردازم.»
لابان گفت:‌ «فرزندم! تو ثروت فراوان و چهارپایان بسیاری داری، اگر ازدواج کردی و قصد سفر داشتی، از رفتنت جلوگیری نمی‌کنم،‌ چنانچه دوست داشتی بمانی، دلگرمی و شادمانی خاطرم بیشتر خواهد بود.»

حضرت یعقوب گفت:‌ «دایی جان! مقدمم را گرامی داشتید و در حد توان از من پذیرایی و نگهداری کردید و حتی مرا بر دیگران مقدم داشتید و مورد محبت و لطف خود قرار دادید و با بخششها و احسانتان ثروتمندم کردید. مگر آن همه خوبیها و بزرگواریهای شما را می‌توانم نادیده بگیرم و با غم و رنج فراوانی که دارید شما را تنها بگذارم؟ با این کهنسالی شما را رها و فراموشتان کنم؟ خیر! از کنار آقا و بزرگ این مرز و بوم تکان نمی‌خورم، مگر اینکه خداوند متعال فرمان حرکتم دهد.»

اشک ازدیدگان لابان سرازیر شد و اطمینان پیدا کرد که حضرت یعقوب، راحیل و فرزندان لیّا درکنار او خواهند ماند. از این رو جلو رفت و یعقوب را در آغوش گرفت و سخت به سینه فشرد و با محبت بسیار او را غرق بوسه کرد.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب در سرزمین آرام ماندگار شد و با راحیل، خواهر لیّا ازدواج کرد و آنها با صمیمیت و وفا با یکدیگر زندگی می‌کردند. راحیل همان گونه که پدرش گفته بود، تندیسی از اخلاق رفتار بسیار نیکو و پسندیده بود. او بهترین روش همسرداری را داشت و فرزندانش خواهرش را نیز مورد توجه و عنایت فراوان قرار می‌داد و تمام تلاش خود را به کار می‌گرفت تا گرد غم و اندوه را از چهره شوهر داغدیده‌ی خود بزداید و فرزندانش هم تربیتی شایسته داشته باشد. او نمونه‌ی همسری خوش رفتار، راستگو و مادری از جان گذشته بود. او نیز مانند خواهرش برای ابراز محبت و عشق بی‌پایان خود به شوهرش، کنیزش (بلهه) را به او بخشید و با اصرار فراوان تقاضا کرد تا با او ازدواج کند.
روز و روزگاران با شتاب می‌گذشت. راحیل اولین فرزندش، یوسف، را به دنیا آورد و [برخلاف دیگر زنان] باعث شد که محبت و علاقه‌اش به فرزندان خواهر و شوهرش بیشتر شود. این شادمانی و سعادت با تولد دو پسر از بلهه به نامهای «وان» و «نفتالی» افزایش یافت.
حضرت یعقوب سرپرست خانواده‌ی بزرگی شده بود و همگی را یکسان مورد توجه و محبت خود قرار می‌داد.
لابان هم از اینکه بار دیگر خوشبختی و شادمانی بر حضرت یعقوب و خانواده‌اش سایه گسترده بود، خیلی خوشحال بود و کم کم غم و اندوه از او رخت برمی‌بست، ولی از آنجا که زندگی کسی در این دنیا جاودانه و ابدی نیست، او نیز در همان اوضاع و احوال درگذشت.
چیزی از این مصیبت و ماتم نگذشته بود که حضرت یعقوب احساس کرد، وقت حرکت و کوچ کردن فرا رسیده اســت. با مردم خوب آرام وداع کرد و با افراد خانواده‌اش به فلسطین، سرزمین پُر خیر و برکت، بازگشت.
حضرت یعقوب (علیه السلام) پس از دریافت فرمان الهی به عنوان پیامبری گرامی و عزیز در میان قوم خود زندگی می‌کرد و خداوند متعال «بنیامین»، آخرین فرزندش، را در فلسطین به او عطا فرمود و او تنها فرزند متولد شده‌ی حضرت یعقوب در فلسطین بود. در قرآن کریم در سوره‌ی یوسف از او یاد شده اســت.
زندگی حضرت یعقوب (علیه السلام) تا آن زمان، چه در غربت و چه در بازگشت به وطن و به ویژه در میان فرزندانش بسیار سعادتمندانه و پرجوش و خروش بود، ولی از آن به بعد که می‌توان گفت سالهای پایانی عمر آن حضرت محسوب می‌شود،‌ بارزترین و مهمترین دوران زندگی آن پیامبر الهی به شمار می‌آید. پایانی که شامل مجموعه‌ای از حکمت، استواری و پایبندی به عقیده و آرمان و نگهبانی از آن اســت، اتفاق و رخدادی نمونه و بی‌نظیر در آن به وقوع پیوست که گذشت زمان و روز و شب آن را از یادها و خاطرها نمی‌برد و همواره تازگی و ویژگی خود را دارد. در طول تاریخ، انسانهای بسیاری بوده‌اند که به تنهایی قیام کرده و مردم را به خداپرستی و ایمان واقعی به پروردگار یگانه دعوت کرده‌اند و برای رساندن و راهیابی این حقیقت و باور به مغزها و دلهای گمراه مردم، تمام تلاش و کوشش خود را به کار گرفته‌اید.
به طور کلی، داستان حضرت یعقوب (علیه السلام) را براساس آنچه در قرآن کریم آمده اســت، می‌توان به سه بخش تقسیم کرد:
1. مژده فرشتگان به ولادت او؛
2. حوادث و اتفاقهایی که در داستان حضرت یوسف (علیه السلام) برایش پیش آمد؛
3. وصیت او هنگام درگذشت.
البته، سومین بخش و مهمترین قسمت وصیت او در بستر مرگ اســت که خداوند متعال هم، در سوره‌ی مبارکه‌ی بقره، آیه 133 درباره‌ی آن چنین می‌فرماید:
(آیا وقتی که مرگ یعقوب فرا رسید، حاضر بودید؟ هنگامی که به پسران خود گفت: پس از من چه چیز را خواهید پرستید؟ گفتند: ‌معبود تو و معبود پدرانت ابراهیم و اسماعیلی و اسحاق –معبودی یگانه- را می‌پرستیم و در برابر او تسلیم هستیم.)
پس هدف و مقصود همه‌ی آرمان همین و همین جاست.
این منظره را در خیال به تصویر بکشید که حضرت یعقوب (علیه السلام) در بسترمرگ اســت و همه‌ی فرزندانش با ماتمی جانکاه گردِ او جمع شده‌اند.
دقت، تامل و ژرف اندیشی بیشتر دراین منظره، برعظمت، بزرگی و پندآموزی آن می‌افزاید. پرسش حضرت یعقوب (علیه السلام) و پاسخ فرزندانش در‌آن شرایط و هنگامه، موضوعی اســت که از آغاز آفرینش و پیدایش انسان بر روی زمین مطرح بوده اســت.
سوال حضرت یعقوب (علیه السلام) این اســت که:
«پس از من چه کسی را عبادت می‌کنید؟»
این نشان دهنده‌ی نگرانی و تشویش خاطر عمیق آن حضرت از مطلبی اســت که می‌خواهد پیش از مرگ و دیده از این جهان فروبستن،‌ به آن اطمینان پیدا کند و باآسودگی و آرامش به جهان دیگر قدم گذارد.
پاسخ فرزندان او چنین بود:
«خدای تو و خدای پدرانت، ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، همان خدای یگانه را می پرستیم و ما در برابرش تسلیم و فرمانبرداریم.»
این همان ایمان واقعی به خداوند یگانه، یکتا و بی شریک اســت. خدای همه‌ی پیامبران و فرستادگان، خدایی که ابراهیم، اسماعیل و اسحاق –علیهم السلام- به او ایمان و اعتقاد داشتند و شایسته بود که فرزندان و نوادگان او نیز پیرو همین باور باشند که چنین هم بودند. لذا آنها به پدر خود گفتند:‌ «ما خدای یگانه را می‌پرستیم و به او ایمان داریم.»

آیه‌ی شریفه گویای این مطلب اســت که فرزندان حضرت یعقوب؛ یعنی بنی اسرائیل مسلمان بوده‌اند و تا هنگامی که به خدای یگانه ایمان داشته باشند و از دستورهای پدران و نیاکانشان پیروی کنند، مسلمان‌اند و در غیر این صورت از دین الهی خارج شده و به جای نور، تاریکی را برگزیده و خود را از رحمت و برکات الهی محروم داشته‌اند.

به هر صورت، حضرت یعقوب (علیه السلام)، مانند همه‌ی انسانها در زمان و لحظه‌ی مقرر از سوی خداوند متعال، درگذشت و در آخرین لحظات برای اطمینان خاطر، فرزندانش را به یگانه پرستی و مسلمانی که همان تسلیم در برابر خالق هستی اســت، فرا خواند و سفارش کرد.
سلام و درود فراوان بر حضرت یعقوب (علیه السلام) باد که به راستی از نیکوکاران و صالحان بود.

پی‌نوشت‌ها:

1- گویند «اسرائیل» از «حرکت در شب» گرفته نشده اســت، بلکه از «أسر» به معنی «بنده» و «ایل» به معنی «خدا» تشکیل شده اســت و لذا اسرائیل یعنی «بنده‌ی خدا».

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گهربار منتخب قالَ پخش مستقیم از حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام …پخش مستقیم از حرم حضرت اباالفضل علیه السلامداستان زندگی حضرت یعقوبع یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم خلیل، ملقب به اسرائیل و از انبیای بزرگ الهی بودچرا حضرت یعقوب با دو خواهر ازدواج کردچرا حضرت یعقوب دو خواهر را با هم گرفت در حالی که حرام است؟ در قرآن آمده این کار حرام استزندگی‌نامه امام موسی کاظم علیه السلامیکى از دختران آن حضرت به نام فاطمه، معروف به حضرت معصومه علیهاالسلام که براى دیدار اشعار شب هشتم محرم سهیل عربعلیرضا لک اشعار شب هشتم محرم اشعار شب هشتم محرم شهادت حضرت علی اکبر علیه السلامزندگینامه امام حسین علیه السلامدومین فرزند برومند حضرت علی و در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت فاطمه ، که درود خدا امام علی علیه‌السلام ویکی فقهامامعلیعلیه‌السلامامام علی علیه‌السّلام در روز جمعه ۱۳ رجب در سال ۳۰ عام‌الفیل در مکه درون کعبه متولد سایت کرب و بلا سایت تخصصی امام حسین علیه السلامپایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاباسمه تعالی زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فاطمه علیها السلام در نزد


ادامه مطلب ...

حضرت اسحاق (علیه السلام)

[ad_1]

یک زن، شادمانی بی پایان و سعادت بزرگ را زمانی به دست می‌آورد که خدا به او نوزاد پسر عطا فرماید.
اما اگر زنی پس از سالها تحمل اندوه و رنج بی فرزندی و سردادن ناله‌های جانسوز باردار نشدن و گذشت دوره‌ی طراوت و جوانی‌اش، در پاییز عمر از چنین موهبت الهی برخوردار شود، بدون تردید خوشحالی و مسرّت او چندین برابر خواهد بود.
ساره، همسر حضرت ابراهیم (علیه السلام)، بسی افزون تر از چنین شادمانی و سعادت، زمانی شامل حال او شد که اولین فرزندش، اسحاق، به دنیا آمد. تولد حضرت اسحاق (علیه السلام) رخدادی ساده و معمولی نبود، بلکه خود معجزه‌ای بی سابقه و شگفت انگیز بود.
چرا چنین نباشد، حال آن که فرشتگان آسمان تولد اسحاق را بشارت داده بودند و نام فرزند او؛ یعنی یعقوب را نیز از قبل اعلام داشتند.
از سوی دیگر، زایش زنی در سالهای پیری و با گیسوانی سپید، خود به شدت تعجب آفرین اســت.
به هر صورت، در حال خواب و بیداری و در حال امیدواری و ناامیدی مژده الهی محقق شد و این معجزه به وقوع پیوست؛ یعنی حضرت اسحاق متولد شد، آن هم پس از سالها فاصله بین تولد او و تولد برادرش، اسماعیل، که فرزند هاجر، کنیز ساره، بود و حضرت ابراهیم (علیه السلام) با پیشنهاد و موافقت ساره با او ازدواج کرده بود.
با گذشت سالها، حضرت اسحاق (علیه السلام) به دوران نوجوانی می‌رسید و غنچه‌های معرفتش در بوستان نبوت شکوفا می‌شد. او در دامان پدرش آموزش می‌دید و با منش و خلق و خوی او تربیت می‌یافت؛ یعنی دانش پژوهی و تربیت در دامان پدر و نیای ارجمند همگی مسلمانان.
(پیروان پدرتان ابراهیم که او خود از پیش، شما را مسلمان نامید.) (1)
با سپری شدن سالیانی دیگر و پیوستن اسحاق به گروه مردان، ابراهیم (علیه السلام) برای پسرش همسری را برگزید و ثمره‌ی آن ازدواج چند فرزند بود. اما پس از چندی همسر اسحاق از دنیا رفت و پدرش همسر دیگری از خویشاوندان برای او انتخاب کرد و پس از چندی یعقوب متولد شد.

حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش، ساره، شاهد سپری شدن دوران کودکی و جوانی و نیز ازدواج فرزندشان بودند و آنها در کنار هم یک کانون خانوادگی تشکیل داده بودند و از این رو خداوند متعال آنان را از هر پلیدی دور داشت و این امر آسایش و آرامش برایشان به ارمغان آورد، آنجا که می‌فرماید:

(رحمت و برکتهای خداوند بر شما خانواده باد.) (2)
سالها یکی پس از دیگری سپری شد تا اینکه حضرت ابراهیم (علیه السلام) دار فانی را وداع گفت و حضرت اسحاق (علیه السلام) به فرمان الهی عهده‌دار بار سنگین پیامبری، جانشینی پدر و ادامه دهنده‌ی راه فرستادگان الهی شد.
حضرت اسحاق (علیه السلام) درطول زندگی، راه و روش پدر بزرگوار خویش را در پیش گرفت و خود که یکی از پیامبران برجسته‌ی الهی بود، مردم را به ایمان واقعی به خدای یگانه دعوت و کارها را براساس عدالت، راستی و درستی حل و فصل می‌کرد.
آن حضرت در هدایت، رهبری و فراخوانی مردم به سوی پروردگار یکتا، لحظه‌ای کوتاهی نمی‌کرد و سستی به خود راه نمی‌داد و در ادای نماز و انجام دادن عبادتها بسیار سختکوش بود تا اینکه به دوران کهنسالی و پیری رسید. از این رو او احساس کرد که توان و نیروی جسمی‌اش کاهش یافته اســت و حتی پاهایش از عهده‌ی کشاندن بار سنگین بدنش برنمی‌آیند. مهمتر اینکه او تاب تحمل اندوهی چند ساله و جانکاه را از دست داده بود، همانی که باعث پوسیدگی استخوانهایش می‌شد. لذا فرزندش، یعقوب، را فرا خواند و به او چنین گفت:
«به درستی که خداوند متعال با اعطای فرزندی چون تو، نعمتی بس بزرگ به من ارزانی داشت و تو را آفریده‌ای شایسته و با فضیلت، با سیما و اخلاقی بسیار نیکو قرار داد تا نمادی از عظمت و قدرت بی پایانش باشی. مگر جز این اســت که بزرگی و کمال بسان بی‌آلایشی و پاکی، آیاتی از کمالات آفریدگار جهان اســت که در انسان به ودیعت می‌گذارد؟ آن یگانه‌ی بی همتا با زیرکی، تیزهوشی، محبت و دوستی فراوانی که به تو بخشید، فضل و عطایش را بر من، دو چندان کرد.»
سپس حضرت اسحاق (علیه السلام) لحظاتی چند لب فرو بست، اما چشمانش را از فرزند برنداشت. بعد چنین گفت:
«نور چشمم! همین برتریها و فضیلتهاست که از دوران رشد و جوانی‌ات مرا رنجور و اندوهگین ساخته اســت. نه، تعجب نکن عزیزم! من از آن پدرانی نیستم که تنها با داشتن فرزندانی که موجب روشنی چشم و راحتی قلب هستند خود را در دریای سعادت غوطه‌ور می بینند، بلکه نگرانی و ناراحتی من از این اســت که خداوند متعال تو را چنین وارسته و نیکو سرشته اســت.»
حضرت یعقوب (علیه السلام) که تا آن لحظه سکوت کرده و به سخنان پدر بزرگوارش گوش جان سپرده بود، یکباره اختیار از کف داد، خود را به روی دامان پدر انداخت و در حالی که دستها و سینه‌ی پدر را غرق بوسه می‌کرد، در میان سیلاب اشک و هق هق گریه چنین گفت:
«پدر بسیار مهربانم! جانم به فدایت! چه گناه و خطایی ندانسته و ناآگاهانه از من سرزده اســت که زندگی را بر شما چنین تلخ و خاطر عزیزتان را پریشان کرده اســت؟ پدر جان! گناه و خطایم را ببخش و رفتار زشت و ناپسندم را به من بگو تا با دوری از آن شما را از این همه ملامت و اندوه برهانم.»
حضرت اسحاق (علیه السلام) از اینکه فرزندش خیال کرده که باعث رنج و عذاب او شده اســت، دلش یکباره فرو ریخت، لذا به سرعت فرزند را به سینه‌اش چسبانید و در حالی که اشکهایش را پاک می‌کرد، برای اطمینان بخشیدن به او، با لطف و محبت گفت:
«چنین نیست که تو فکر کردی، بلکه این تو هستی که با دیدنت، اندوهم برطرف می‌شود و آن‌گاه که به من نزدیک می‌شود، غمهایم زایل می‌شود. مهربانی و محبت تو مرا فرا گرفته اســت و توچون آرزویی بی‌پایان همواره همراه من هستی. هرگز بر رفتار و کارهایت اشکی نریختم و قلبم از دردی که تو ایجاد کرده باشی فشرده نشده اســت. برادر بزرگتر تو در کمین آسیب رساندن به تو و دشمنی آشکار با توست و در این هدف از نیرو و توان جسمی خود و پشتیبانی خویشاوندانش بهره می‌گیرد. من نگران روزی هستم که او چهره‌ی ستیزه جویی و مکر و فریب خود را به تو بنمایاند.
فرزند عزیزم! من از این بابت در رنج و عذابم.»
- ولی پدر! من که بر خلاف میل و خواسته‌ی او کاری نکرده‌ام؟
- آری پسرم، این را خوب می‌دانم. ولی حسادت او را به طمع انداخته اســت و نزدیک اســت که او را از پای درآورد.
- پدر جان! حتی اگر او با من دشمنی آغاز کند یا به اذیت و آزارم بپردازد، من جز دست برادری و محبت به سویش دراز نمی‌کنم.
- آری عزیزم! تو بهترین برادری! ولی جان پاک تو در خطراست و من می‌خواهم تو را از این خطر آگاه و دور کنم. به همین منظور، تو را نزد خود خواسته‌ام تا در حقیقت آخرین وصیتم را به تو بکنم.
- پدر جان! من به فرمان و اختیار شما هستم و از من چیزی جز فرمانبرداری نخواهی دید.
- بنابراین، پسرم خوب به سخنانم گوش کن!
حضرت یعقوب (علیه السلام) سراپاگوش شد و غمناک و حزین چشم به پدر دوخت.
حضرت اسحاق (علیه السلام) فرمود:
«فرزندم! همان‌گونه که می‌بینی پایان عمر من نزدیک شده اســت. خداوند متعال هم تو را به عنوان پیامبری نیکوکار ستوده اســت. چون بعد از خود، آسایش و آرامشی برایت پیش بینی نمی‌کنم، بهتر اســت که به سوی «آرام» در سرزمین عراق سفر کنی. آنجا دایی خود، لابان فرزند بتویل، را خواهی یافت. با یکی از دختران او ازدواج کن و مدتی در همانجا بمان، سپس به اینجا بازگرد. دعوت و فراخوانی پدران و نیاکان خود را در هدایت مردم به یکتاپرستی، دوستی و همزیستی دنبال کن! ستمدیده را یاری کن و ستمکار را به عقوبت برسان! پرچم حق و عدالت را در میان مردم برافراشته کن!
من از خدای بزرگ و توانا درخواست می‌کنم که با عنایت خویش تو را حفظ کند و زندگی‌ای نیکو و فرزندانی پاک، بهتر از زندگی و فرزندان برادرت، به تو عطا فرماید.»

حضرت یعقوب (علیه السلام) از اینکه برادرش برای او نیت بدی در دل نهفته داشت، بسی اندوهگین شد و چون می‌بایست در آن روزهای پایانی زندگی پدرش از چنان پدری مهربان جدا شود، غمی جانکاه وجود او را فرا گرفت. چند روزی گذشت و حضرت یعقوب (علیه السلام) بین ماندن درکنار پدر بزرگوار خویش و حرکت به سوی دیاری نو در تردید بود. پدر که تشویش خاطر، حیرت و درماندگی فرزند را احساس کرد، برای کاری فوری او را طلبید و گفت:

«فرزندم دیگر بس اســت! این وصیت پدری کهنسال اســت و انتظارم از تو آن اســت که وصیتم را محترم شماری و امانت مرا نگه داری، این سستی و کوتاهی در تصمیم از چه روست؟ این تنبلی در حرکت و مسافرت تا چه وقت طول خواهد کشید؟ تصمیمت را محکم و استوار دار و به خواست خدای متعال با طلوع فجر فردا حرکت کن که رحمت الهی توشه‌ی راهت اســت و فرشتگانی مهربان، انیس تو در این سفر خواهند بود.»
- ولی ای پدر...
- پسر عزیزم! می‌دانم چه می‌خواهی بگویی، ولی روا مدار که در حسرت آرزویی بمیرم که به امید تحقق آن زنده بوده‌ام.
به هر حال، با طلوع آفتاب روز بعد، دیگر حضرت یعقوب (علیه السلام) در میان مردم آن مرز و بوم نبود و آنان که او را از دست داده بودند، به سوی خانه‌ی پدرش روانه شدند و حضرت اسحاق (علیه السلام) را با صورتی نورانی و خاطری آسوده و مطمئن ملاقات کردند، گویی که جانش با رازی نهفته و غیبی پیوند خورده و از این جهان برکنده و در جایگاهی ناشناخته تسبیح گوی شده اســت.
زندگانی پیامبران الهی در روی زمین چنین اســت و سراسر آن با سختی، رنج و مشقت همراه اســت تا اینکه زمان پروازشان به سوی پروردگار جهانیان فرا رسد و از کره‌ی خاکی پر کشند و در جهان نورانی دیگری به تسبیح گویی خالق یکتا بپردازند.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، حج /78.
2- قرآن، هود / 73.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

حضرت امام جعفر صادق علیه السلامحضرتامامحضرت امام جعفر صادق علیه السلام تغییر مسیر از امام صادق ولادت امام و نامگذاریفضائل امیرالمؤمنین علیه السلامفضائل امیرالمؤمنین علیه السلام قطره ای از اقیانوس فضائل و دلائل خلافت بلافصل مولی حضرت ابراهیم علیه السلام دانشنامه‌ی اسلامیحضرتابراهیمعلیهالسلامحضرت ابراهیم علیه‌السلام یکی از انبیای عظام الهی و از پیامبران اولوالعزم است دین حضرت خدیجهعلیها السلام مادر امّتتاریخ شهریور تعداد بازدید حضرت خدیجهعلیها السلام مادر امّت ولادت و حضرت امام حسین علیه السلامحضرتامامحضرت امام حسین علیه السلام توجه از پیوند یا شرح برای پیوندهازندگی‌نامه امام موسی کاظم علیه السلامیکى از دختران آن حضرت به نام فاطمه، معروف به حضرت معصومه علیهاالسلام که براى دیدار احادیث حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلامسفارشات حضرت امام ابوالحسن الرضا علیه السلام به دوستانشان شیخ مفید رحمه الله در آیا نام مبارک امام علی علیه السلام در قرآن کریم آمده …با این اوصاف آیا نباید اذعان کرد که ما تحت فرهنگ‌سازی بنی‌امیه قرار گرفته‌ایم که امام علی علیه‌السلام ویکی فقهامامعلیعلیه‌السلامامام علی علیه‌السّلام در روز جمعه ۱۳ رجب در سال ۳۰ عام‌الفیل در مکه درون کعبه متولد زندگانی حضرت امام حسن عسکریعتاریخ بهمن تعداد بازدید زندگانی حضرت امام حسن عسکریع امام حسن عسکری ع در


ادامه مطلب ...

حضرت ایوب (علیه السلام)

[ad_1]

داستان حضرت ایوب (علیه السلام) از زیباترین و شگفت انگیزترین داستانها درباره‌ی شکیبایی هنگام مصیبت و گرفتاری اســت و لذا مشهور و فراگیر شده اســت تا آنجا که عبارت «صبر ایوب» از ضرب‌المثل‌های معروف و متداول میان عموم مردم اســت.
حضرت ایوب (علیه السلام) در سرزمین شام، در «حوران» نزیک حومه‌ی دمشق زندگی می‌کرد و اینک مسجدی به نام آن حضرت در سه کیلومتری دهکده‌ی «نوی» هست که پناهگاه او و همسرش در دوران شدت بیماری و گرفتاری بوده اســت.
حضرت ایوب (علیه السلام) در طول زندگانی نزدیک به نود سال خود، همواره بشارت دهنده، ترساننده، پرهیزگار و عابد بود. خداوند متعال هم، روزی و تعداد افراد خانواده‌اش را افزون عطا کرده بود، از این رو هیچ محروم و سائلی از در خانه‌اش بی‌بهره و دست خالی باز نمی‌گشت. گرسنگان را سیر و تشنه‌گان را سیراب می‌کرد و یتیمان را پناه، ستمدیدگان را نصرت و ضعیفان را یاری می‌داد.
مردم شاهد بودن که هر چه بهره‌مندی او از نعمتهای الهی افزایش می‌یافت، به همان اندازه عبادت و سپاسگزاری او بیشتر می‌شد و هر چه بر برکت اموال و نعمتهای او افزوده می شد، بر تقوا و پرهیزکاری‌اش اضافه می‌شد و هر چه خیرات بر او بیشتر سرازیر می‌شد، بندگی، عبادت و شب زنده‌داریهایش طولانی‌تر می‌شد. ثروت و دارایی به هر اندازه‌اش، او را فریفته نمی‌کرد،‌ هیچ یک از فرزندانش او را گمراه و از خداوند متعال دور نمی‌کرد. تمام تلاش و کوشش او تنها و تنها در جلب محبت و رضایت خدای جلّ و علا و مناجات با خالق یکتا بود.
بنابر عادت و روش همیشگی، انسانهایی هستند که در دل خود کژی و انحراف از راه حق و در نهان ناپاکی و شرّ نهفته دارند و توان دیدن بنده‌ای را که کاملاً فرمانبردار پروردگار باشد، ندارند. بنده‌ای که از نعمتهای فراوان و ثروتی کلان برخوردار اســت و با این حال، کمترین غرور و نخوتی در او راه نیافته اســت و با داشتن فرزندان متعدد و خانواده‌ای بزرگ، همیشه و در همه حال به ذکر و ستایش خداوند متعال مشغول اســت و به اطاعت از او فرمان می‌دهد و در سرپیچی از دستورهای او به مردم هشدار می‌دهد و آنها را می‌ترساند. با خانواده و کارگزارانش بسیار مهربان اســت، برهنگان را می‌پوشاند، اسیران را آزاد می‌کند و نیازمندان را با گشاده‌رویی می‌پذیرد. آن همه رفتار و اخلاق پسندیده در حضرت ایوب (علیه السلام)، موجب خشنودی همشهریان آن حضرت شد. آنان به فکر مقابله و مبارزه با آن حضرت افتادند و چاره‌ای نیافتند، جز آنکه به پخش شایعه‌های دروغ و مغرضانه اقدام کنند. با این هدف، در محافل و مجالس خود شایع کردند که بندگیهای حضرت ایوب (علیه السلام) نه از روی محبت و علاقه به خداوند متعال، بلکه به طبع بهره‌مندی از عنایتهای فراوان او از ثروت و فرزندان متعدد اســت، چون پروردگار ثروتی هنگفت و زمینهای وسیعی به او عطا کرده اســت و او در مقابل آن همه نعمت، به عبادت و سپاسگزاری وی روی آورده اســت تا مبادا آنها را از دست بدهد.
سپس آنها در آن یاوه گویی‌ها پا را فراتر نهادند و گفتند:‌ «چنانچه این ثروت و مقام از او گرفته شود، دیگر نه به یاد خدا و نه به فکر بندگی او خواهد بود.» این سخنان بیهوده پی در پی به گوش حضرت ایوب‌ (علیه السلام) می‌رسید، ولی او مانند همه‌ی پیامبران الهی راستین به ‌آنها کوچکترین توجهی نمی‌کرد و بدون پاسخگویی به آنها یا دچار شدن به لغزش و انحرافی به راه و روش الهی خود ادامه می‌داد.

اما از آنجا که خداوند متعال می‌خواهد او را نمونه و سرمشق انسانها در طول تاریخ بشری قرار دهد، او را به سخت‌ترین گرفتاری که به ذهن هیچ انسانی خطور نمی‌کند، دچار می‌کند تا او را همچون شعله‌ای پر فروغ در ایمان و زیباترین الگوی بردباری و مقاومت در برابر سختیها قرار دهد. بدین ترتیب خداوند سلامت و ثروت ایوب را از او می‌گیرد و به دنبال آن، همه‌ی افراد خانواده و دوستانش از او کناره‌گیری می کنند. خداوند سلامت جسمی را از ایوب می‌گیرد و او چنان نحیف و لاغر می‌شود که حتی توان برپا ایستادن را از دست می‌دهد و از حرکت و راه رفتن باز می‌ماند.

مردم که چنین دیدند، بار دیگر هر کدام بنا به خواستگاه و دیدگاه خود، به اظهار نظر پرداختند، لذا سخنان ضد و نقیض فراوانی بیان می‌شد. گروهی در اصل نبوت او شک می‌کردند و می‌گفتند: «تمام عبادتهایش برای برتری جویی و کسب افتخار و همه‌ی بذل و بخششهایش دروغ و فریبکاری بوده اســت.» دسته‌ای دیگر، زبان به کفر و الحاد می‌گشودند و می‌گفتند که اگر خدای ایوب توان زدودن بلا و زیان و رساندن خیر و برکتی را داشت، سزاوارترین کس به این امر پیامبر بود.
منافقان هم می‌گفتند: «خداوند ایوب را به چنین بلایی گرفتار کرده اســت تا همه چیز دوست خود را بگیرد و دشمنانش هم او را مورد شماتت قرار دهند و در هر صورت، او سزاوار این بلاهاست.»
در آن میان، تنها افراد انگشت‌ شماری که به او ایمان آورده بودند، از خداوند متعال برای خود طلب آمرزش و برای ایوب نیز درخواست تندرستی می‌کردند. ضمناً آنان بر بردباری و صبر بی‌پایان ایوب برآن بلاها غبطه می‌خورند و می‌گفتند:‌ «گوارا باد بر حضرت ایوب (علیه السلام)! انسان جز برای آزمایش و گرفتاری آفریده نشده اســت. دنیا، خانه بلاست و مردم در معرض مصیبت و آزمایش قرار می‌گیرند.» خداوند عزّوجلّ هم فرموده اســت:
(تا شما را بیازماید که کدام یک در کردار نیکوترید.) (1)
شیطان ملعون وسوسه‌گر نیز ‌آن مردم را تشویق می‌کرد که از روی حسد یا دلشاد شدن خود، هر چه بیشتر بر حضرت ایوب سخت بگیرند و از این رو پیروان و مریدان شیطان از دروغگویان بی‌دین، گمان بردند مصیبتهایی که بر حضرت ایوب (علیه السلام) وارد شده اســت، باعث ازدست رفتن ایمان او خواهد شد و آخرتش هم تباه می‌شود. ولی تمام مصیبتها تنها باعث تقویت و استواری بیشتر ایمان و سرسپردگی افزونتر آن بنده‌ی صالح و پیامبر راستین در برابر خداوند متعال شد.
مدت هفت سال حضرت ایوب (علیه السلام) بر همین منوال و با حال نزار زندگی کرد، همه‌ی دوستان، نزدیکان آشنا و مردم از گِردش پراکنده شدند و رهایش کردند و تنها همسر بسیار مهربان و وفادارش که بیش از اندازه و توان، کمر همت بر خدمت و پرستاری او بسته بود، باقی ماند. او با ناله حضرت ایوب (علیه السلام) می‌نالید و فقط از دردهای شوهر خود شکوه می‌کرد. او با سپاس از خداوند و با شکیبایی فوق العاده، بر پیمان خود استوار ماند و هیچ هراسی از ملامت و انتقاد دیگران، حتی نزدیکان، به خود راه نمی‌داد و در انجام دادن آنچه بر عهده گرفته بود، کمترین سستی و کوتاهی‌ای نمی کرد.
اما مردم نابکار و بدسیرت، بدون اینکه از بیهوده‌گویی خسته شوند، با شیطنت و زبردستی فراوان به دنبال فتنه انگیزی در سرزمینی پاک و کاشتن تخم بدبینی دردلهای بی‌آلایش بودند، لذا به پیروی از هواهای نفسانی خود، نزد همسر حضرت ایوب (علیه السلام) رفتند و با ترفندهای بسیار او را به رها کردن شوهر بلازده و گرفتارش تشویق کردند و روح بدبینی و خستگی از وضع و حال شوهر را در دل او دمیدند. بالاخره، آنان با تکرار آن سخنان موفق شدند که آن همسر نیکوکار را بر آن دارند که به حضرت ایوب (علیه السلام) بگوید:
«راستی! چرا خدایت تو را چنین عذاب و شکنجه می‌دهد؟ آن همه ثروتت کجاست؟ فرزندنت کجایند؟ دوستان و یارانت کجایند؟ جوانی و نیرومندی‌ات کجا رفته اســت؟ اراده و توانایی‌ات کجاست؟»
در مقابل، حضرت ایوب (علیه السلام) با خویشتنداری و مهربانی پاسخ می‌دهد:
«شیطان تو را گمراه کرده اســت. می‌بینم بر عزت و شوکت از دست رفته و فرزندانی که خداوند جانشان را گرفته اســت، گریه و زاری می‌کنی؟»
همسرش گفت:
«این همه بلا و مصیبت ما را بس اســت. از خدایت بخواه که این بدبختی و نکبت را از تو برطرف کند.»
حضرت ایوب (علیه السلام) با شگفتی فراوان به صورتش خیره شد و گفت:
- ای زن! چه مدت در فراخی نعمت و آسایش زندگی کردی؟
- چهل سال.
- چندسال اســت که به مصیبت و بلا گرفتار شده ای؟
- هفت سال.
حضرت ایوب (علیه السلام) با پاسخ خود، همه‌ی بافته‌های همسرش را رشته کرد و گفت: «بنابراین، من در برابر آن همه سال نعمت و فراخی، از خدایم خجالت می‌کشم که تقاضا کنم مصیبت و بلایم را برطرف کند.»
سپس آن حضرت اندکی تامل کرد و افزود: «با شنیدن سخنانت مرا ترس فرا گرفت و تو گمانم را نسبت به خودت از بین بردی و این نیست جز اینکه ایمانت به سستی و ضعف گراییده و سینه‌ات از قضا و خواست الهی به تنگ آمده اســت. از مقابل دیدگانم دور شو ای زن! اگر سلامت و نیروی خود را بازیافتم، به تو یکصد ضربه خواهم زد. از امروز، دیگر از دست تو غذایی نمی‌خورم و هیچ آشامیدنی‌ای نمی‌نوشم و دیگر فرمان و کار سختی را بر عهده‌ات نمی‌گذارم. از من دور شو تا خداوند خود فرمانی دهد.»
بدین گونه، توطئه‌گران موفق به جدایی انداختن میان شوهر بیمار و همسر وفادار و قانع او شدند و حضرت ایوب (علیه السلام) تنهای تنها شد. او ماند و دردهایش و او ماند و بیماری جانفرسایش.
حضرت ایوب (علیه السلام) در اوج شدت بیماری و مصیبت چنین به درگاه خداوندتبارک و تعالی عرض حال می‌کند:
(پروردگارا! به من آسیب و بیچارگی رسیده اســت و تو مهربانترین مهربانان هستی.) (2)
چه دعای زیبایی! آن بزرگوار جز به بیان شرح کوتاهی از حال خود نمی‌پردازد - از بیماری شدید و بلازدگی خویش سخن نمی‌گوید- و بعد از ‌‌آن صفتی از صفات باری تعالی را ذکر می‌کند و می‌گوید: «و تو مهربانترین مهربانان هستی.» آن حضرت برای تغییر وضع خود تقاضایی را مطرح نمی‌کند، بلکه بر تمام آن بلاها بردباری می‌کند و در برابر عظمت و بزرگی آفریدگار، کمال ادب و احترام را به جا می‌آورد و از خداوند هیچ درخواستی نمی‌کند. او نمونه و الگوی بر جسته‌ی بنده‌ی بردبار واقعی بود که از هیچ درد و رنجی به تنگ نیامد و از هیچ بلایی به خود نپیچید و لب به شکوه و شکایت باز نکرد، لذا در طول قرنها از بردباری او با بزرگی و احترام یاد می‌شود و صبر او ضرب المثل عالم و جاهل قرار می‌گیرد. او حتی در تقاضای رفع بلا از حالتش، تردید و دو دلی دارد و هرگونه تصمیمی را از ‌آن خداوند متعال می‌داند، چون بر این باور و یقین قطعی اســت که آگاهی خالق یکتا چنان فراگیر و همه جانبه اســت که نیازی به تقاضا و درخواست از او نیست.
درآن لحظاتی که حضرت ایوب (علیه السلام) با چنان اطمینان قلبی و احترام خاصی به درگاه خداوند متعال رو آورد، دعایش مستجابی و رحمت الهی شامل حالش شد و دوران بلا و مصیبت او به پایان رسید. در این مورد خداوند متعال می‌فرماید:
(پس [دعای] او را اجابت نمودیم و آسیب و بیچارگی او را برطرف کردیم و کسان او و نظیرشان را همراه با آنان [مجدداً] به او عطا کردیم [تا] رحمتی از سوی ما و عبرتی برای عبادت کنندگان [باشد]) (3)
با ریزش رحمت الهی به سوی ایوب، به او فرمان می‌رسد که پایش را به زمین بکوبد و در همان چشمه‌ی آبی جوشان و زلال نمودار می‌شود که برای شستشو و آشامیدن و بازیافت صحت و سلامت او مقدر شده بود.

آری به محض که حضرت ایوب (علیه السلام) از آن آب می نوشد و خود را با آن شستشو می‌دهد، سلامت و نیروی پیشین خود را، حتی افزونتر از آن، به دست می‌آورد. آن بنده صالح و بردبار خداوند به سجده می‌افتد و بر بازگشت همه‌ی نعمتهای گذشته، خدا را سپاس می‌گوید. خدای متعال او را مورد لطف و عنایت بیشتری قرار می‌دهد و به او وحی می‌فرستد که خانواده، فرزندان و روزی گسترده و وسیع پیشین و تمام ثروتی را که از دست داده اســت، به او باز می‌گرداند و حضرت ایوب (علیه السلام) نیز بندگی و اطاعت کاملتر و بیشتری ازخود نشان می‌دهد.

حضرت ایوب (علیه السلام) به آسایش کامل و خاطری آسوده می‌رسد، ولی همسرش از رفتار خویش شرمنده و نگران حال شوهر خود می‌شود. او لحظه‌ای به خویشتن خود باز می‌گردد و رفتار ناپسند و اغوا شده‌اش و کوتاهی‌هایی را که در ادای وظایف خود کرده اســت، به محاسبه می‌کشد. او درمی‌یابد که به سخنان مردمی دروغگو گوش داده و دلش را به تنگی و ناامیدی کشانده اســت. او صدای مغرضانی را شنیده بود که وادارش کردند تا شوهرش را ملامت کند و آزار دهد. پس صبر و بردباری‌اش کجا بود؟ خویشتنداری‌اش چه شد؟ اصالت و پاک نهادی‌اش کجا رفت؟‌ آیا سزاوار بود به خاطر مردمی منافق و از خدا بی‌خبر، خداوند متعال را به خشم کرد؟ خیر! او همسر حضرت ایوب (علیه السلام) بود و کافی بود که شوهرش را با آن بردباری شگفت انگیز و ایمان قوی و محکم ببیند، او را بزرگ دارد و تا رسیدن فرمان الهی کمر به خدمت و پرستاری او ببندد.
آن زن مهربان دیگر طاقت و توان دوری از شوهر بیمارش را نداشت. بنابراین، از بستر خواب برخاست، گویی آتشی درون او را می‌سوزاند، با نگرانی به خلوتگاه شوهر پا گذاشت. او که دلش اجازه نمی‌داد تا شوهرش را ترک و رها کند، بازگشته بود تا در کنار او بماند و خدمتش کند، ولی او را در جای خود و با آن حال نزار ندید، بلکه در مقابلش مردی کاملاً سالم با چهره و پوستی شاداب و نیرومند ایستاده بود. او لحظاتی حیرت زده با دقت به آن مرد نگریست، ‌ولی او را نشناخت. کم کم آن انتظار بی‌نتیجه به درازا کشید و او که در پی شوهرخود بود، جلو رفت و پرسید:
«اینجا جایگاه مردی مسن و بیمار بود که توان حرکت نداشت و من مدتی نه چندان طولانی از او جدا شدم، آیا تو او را دیده‌ای یا از او خبری داری؟»
حضرت ایوب با مهربانی پاسخ داد:
«مگر چشمهایت هم ضعیف شده و کسی را که روبه رویت ایستاده اســت، نمی‌بینی؟»
آهنگ صدا، زن را میخکوب کرد. صدای شوهرش را شنید که سلامت خود را بازیافته بود. زن در برابر شوهرش زانو زد و با چشمی گریان و سپاسگزار از این نعمت الهی، از او طلب بخشش کرد.
در آن هنگام، وحی الهی به حضرت ایوب (علیه السلام) رسید که یکصد شاخه‌ی خشک درخت انگور را به هم بپیچد و با آن یک ضربه به همسرش بزند تا مساوی یکصد ضربه باشد و سوگندش را زیر پا نگذاشته و آن را اجرا کرده باشد.
بدین ترتیب، همسر وفادار و مخلص حضرت ایوب به او بازگردانده شد، زنی که روزها و شبهای بسیار سخت بیماری را در کنار شوهرش گذرانده بود.
خداوند متعال در برابر بردباری عظیم حضرت ایوب و اظهار نکردن کوچکترین دلتنگی و روگردانی از بلاهای پیش آمده، پاداشی فراتر از همه‌ی هستی قبلی به او عطا فرمود، فرزندانش را به باز گرداند و بار دیگر به همان تعداد، فرزندش بخشید و دو برابر ثروت و دارایی پیشین به او داد. بخشش و هدیه‌ی بسیار مجلل و بزرگی از طرف خداوند نصیب حضرت ایوب (علیه السلام) شد که در میان پیامبران و همه‌ی افراد بشر، نمونه‌ی بارزی از شمول رحمت الهی و یادمانی برای خردمندان شد. خداوند متعال در این باره در قرآن کریم در سوره مبارکه ص، آیات 41 تا 44 می فرماید:
(و بنده‌ی ما ایوب را به یاد آور، آن‌گاه که پروردگارش را ندا داد که شیطان مرا به رنج و عذاب مبتلا کرد. [به او گفتیم:] «با پای خود [به زمین] بکوب، این آبی برای شستشو و سرد برای آشامیدن اســت.» و [مجدداً] کسانش را و نظایر آنها را همراه با آنها به او بخشیدیم تا رحمتی از جانب ما و عبرتی برای خردمندان باشد. [و به او گفتیم:] «یک بسته ترکه به دستت بگیر و [همسرت را] با آن بزن و سوگند خویش را مشکن.» ما او را شکیبا یافتیم، او چه نیکو بنده‌ای بود! به راستی او توبه کار بود.)
همچنین، در سوره‌ی مبارکه انبیا آیات 83 و 84 می‌فرماید:
(و ایوب را [یادکن] هنگامی که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده اســت و تو مهربانترین و مهربانان هستی. پس [دعای] او را اجابت نمودیم و آسیب وارد شده بر او را برطرف کردیم و کسان او و نظیرشان را همراه با آنان [مجدداً] به وی عطا کردیم [تا] رحمتی از جانب ما و عبرتی برای عبادت کنندگان [باشد].)

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، هود /7.
2- قرآن، انبیا / 83.
3- قرآن، انبیا /84.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

متن زیارتنامه حضرت عباس علیه السلام به همراه …متن زیارت امام حسین علیه السلام به همراه صوت و ترجمه فارسی متن زیارت پیامبرصلی الله تصاویر چشمه‌ای که دور قبر اصلی حضرت عباس علیه‌السلام …تصاویری از چشمه آب زلالی که صدها سال است گرداگرد قبر اصلی حضرت ابوالفضل العباس علیه زندگینامه حضرت حمزه سید الشهداءعلیه السلام …ممنون عالی بود درخصوص جایگاه آن حضرت نزد پیامبر اکرم و اینکه چقدر مورد علاقه و احترام فضائل امیرالمؤمنین علیه السلامفضائل امیرالمؤمنین علیه السلام قطره ای از اقیانوس فضائل و دلائل خلافت بلافصل مولی یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در …یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در وصف امیرمؤمنان حضرت علی علیه سایت کرب و بلا سایت تخصصی امام حسین علیه السلامپایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان معرفی یاران شهید امام حسین علیه السلام پس امام علیه‏السلام به یارانش فرمود این تیرها فرستادگان این جماعت است بپا خیزید و موسسه خیریه امام جواد علیه السلامموسسه خیریه امام جواد علیه السلام نیکوکاری اساس اندیشه وامداد روش زندگی ماست مجتمع فرهنگی بنی فاطمه س … زندگینامه امام حسن مجتبی علیه السلامامام حسن هفت سال و خرده اى زمان جد بزرگوارش را درک نمود و در آغوش مهر آن حضرت بسر برد و


ادامه مطلب ...

حضرت یوسف (علیه السلام)

[ad_1]

انسان به هر قله و بلندایی از فصاحت و بلاغت و زیبایی کلام که برسد، محال اســت چه از نظر گزینش واژه‌ها و چه از نظر معنی و مفهوم، بتواند به گرد قرآن کریم و حتی به روش داستان‌گویی آن برسد. البته، علتش کاملاً روشن اســت، چون قرآن کتاب آسمانی و کلام خداوند تبارک و تعالی اســت و همین ویژگی برای نرسیدن فکر و اندیشه‌ی بشری به آن بسنده اســت.
ازاین دیدگاه، زیبایی، ‌شیوایی و طنین داستان حضرت یوسف (علیه السلام) هنگامی کامل و بی نقص خواهد بود که از سرچشمه‌ی اصلی آن خوانده و بیان شود. ما نخست برای آشنایی اجمالی و یاری شما خواننده‌ی عزیز سعی کرده‌ایم به شیوه‌ی نوشته‌ی بشری، خلاصه‌ای از آن را بیاوریم و بعضی از آیات را نیز توضیح دهیم.
به طور کلی، چنین داستانی می‌تواند درهرزمان و مکانی برای انسانهای بسیاری اتفاق افتد، ولی همان‌گونه که با کمی اندیشه و دقت نظرخواهید دید، داستان حضرت یوسف (علیه السلام) با دیگر داستانها متفاوت اســت، چون قرمانش با تمام مصیبتها و گرفتاری‌هایی که برایش رخ می‌دهد، ذره‌ای از راه راست منحرف نمی‌شود و از مسیری که خداوند متعال به وسیله‌ی پیامبران و فرستادگانش برای سعادت و هدایت بشری مشخص فرموده اســت، پا را فراتر نمی‌‌نهد و آن عقیده استوار و محکم بر یکتاپرستی و ایمان به خالق یگانه و جهان آخرت اســت.

بر این اساس، حضرت یوسف (علیه السلام) زندگی پرماجرا و همراه با انبوه دردها و رنجهایش را سپری می‌کرد و هنوز از یک گرفتاری و آزمایش رهایی نیافته بود که با مشکل سخت‌تری رو به رو می‌شد، ولی درپایان با سرافرازی و پیروزی کامل، همه‌ی سختیها را پشت سر می‌گذاشت و چون پدران و نیاکان بزرگوارش، حضرت یعقوب، اسحاق و ابراهیم –علیهم السلام- بر ایمانی محکم و استوار به خدای یگانه باقی می‌ماند.

خداوند متعال در آغاز داستان، پیامبر عظیم الشأن خود، حضرت محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) را مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌فرماید:
(ما نیکوترین داستانها را برایت حکایت می‌کنیم، بر آنچه این قرآن را بر تو وحی فرستادیم هر چند که پیش از آن، بدان بی‌توجه بودی.) (1)
سپس داستان با خواب و رویای [صادق] حضرت یوسف شروع می‌شود که به پدر خود می‌گوید:
(ای پدر! [درخواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] بر من سجده می‌کنند.) (2)
پدرش او را از بازگو کردن آن خواب به برادرانش برحذر می‌دارد، از ترس آن که مبادا با او دشمنی کنند و آسیبی به او برسانند. از طرفی، حضرت یعقوب (علیه السلام)، حضرت یوسف را بی‌نهایت دوست می‌داشت و به سبب مواظبت از او و توجه فراوان به او، دیگر برادران حضرت یوسف با او دشمن شده بودند و این باعث شد که برای کشتن یا دور کردن او از پدر، چاره‌اندیشی و توطئه کنند. ازاین رو آنها نزد پدرشان رفتند و از او خواستند تا اجازه دهد هنگام شکارحضرت یوسف را همراه خود ببرند تا کمی بازی و تفریح کند. پدر که نمی‌توانست نگرانی و اضطراب خود را از رفتن یوسف پنهان کند، برای منصرف کردن آنان از این پیشنهاد پاسخ داد که می‌ترسد گرگ حمله کند و او را بخورد. ولی برادران متعهد می‌شوند که کاملاً مواظب او باشند و او را از هرخطری حفظ کنند. بالاخره،‌ آنها رضایت پدر را جلب می‌کنند و حضرت یوسف را با خود شکار می‌برند. برادران یوسف در راه با یکدیگر به رایزنی می‌پردازند که یوسف را بکشند یا او را در معرض حمله‌ی درندگان بگذارند؟ یکی از آنها از همفکری با بقیه برای کشتن حضرت یوسف خودداری می‌کند و در چاه انداختنش را پیشنهاد می‌کند که همه می‌پذیرند و آن را اجرا می‌کنند. سپس آنها پیراهن یوسف را به خون آلوده می کنند و نزد پدر می‌روند و می‌گویند: «درحالی که ما سرگرم بازی بودیم، گرگ او را درید و خورد.» حضرت یوسف در چاه می‌ماند تا کاروانی که عازم مصر بود، از راه می‌رسد و یکی از آنها هنگام کشیدن آب از چاه، حضرت یوسف را می‌یابد و او را با خود می‌برد و در مصر به مبلغی ناچیز به عنوان برده می‌فروشد. عزیز مصر [نخست وزیر یا پادشاه] پس از دیدن صورت زیبا و ملکوتی و چهره‌ی درخشان حضرت یوسف که حاکی ازسرشت و اخلاق نیکوی او بود، او را می‌خرد و با خود به خانه می‌برد و از همسرش می‌خواهد که با او خوش‌ رفتاری کند، به امید آن که برایشان سودمند باشد یا او را به فرزندی بپذیرند. [چنین برمی‌آید که از داشتن فرزند محروم بوده‌اند.]
حضرت یوسف سالها در آن خانه زندگی می‌کند، جوانی دانشمند و حکیم با اخلاق، رفتار و سیمایی خوب، یگانه و بی‌نظیر جلوه‌گری می‌کند. ولی همین ویژگیهایی که خداوند متعال به او عطا فرموده بود، باعث دردسر و گرفتاری او می‌شود.
حضرت یوسف در یکی از خانواده‌های مرفه زندگی می‌کرد که بی‌پروایی، هرزگی و گناهکاری برآن سایه گسترده بود. لذا همسر عزیز مصر شیفته و دلباخته‌ی او می‌شود. به همین دلیل، برای منحرف کردن او تلاش فراوانی می‌کند، ولی حضرت یوسف با یادآوری نعمتهای بی‌پایان و الطاف الهی و نجات یافتن از درون چاه و به دست آوردن زندگی آسوده و با امنیت کامل‌،‌ شایسته نمی‌داند که در برابر آن همه نیکی و احسان، حدود و مقررات الهی و حتی جامعه و مردم را زیر پا بگذارد و همچنین، حرمت خانه‌ای را بشکند که به او پناه داده و از او نگهداری کرده اســت، ولی زن عزیز مصر نمی‌تواند خویشتنداری کند و بالاخره یک روز برای کام دل گرفتن از یوسف به سوی او حمله می‌برد و آن حضرت فرار می‌کند، ولی زن خود را به او می‌رساند و در حالی که هر دو به در خانه رسیده‌اند، آن زن پیراهن یوسف را می‌گیرد تا او را از فرار باز دارد. ناگهان شوهرش وارد و با آن روبه رو می‌شود. زن، به شیوه ی همه زنان بی‌پروا درچنین شرایطی، بالافاصله حضرت یوسف را متهم و متجاوز معرفی می‌کند و می‌گوید که او می‌خواسته اســت تا دامن عفت و پاک مرا آلوده کند و از شوهرش می‌خواهد که در برابر خیانت یوسف،‌ او را مجازات کند.
ممکن اســت در آن هنگام انسانی پاک سرشت همراه عزیز مصر بوده اســت یا خود از ترس رسوایی، یکی از نزدیکان زن را می‌خواند تا درباره‌ی آن موضوع با یکدیگر اندیشه و رایزنی کنند و او پس از شنیدن ماجرا، با عدالت و انصاف گواهی می‌دهد و به عزیز می‌گوید:
(اگر پیراهن جوان از پشت پاره شده باشد، او راستگو و زن دروغگو اســت.) (3)
با بررسی پیراهن، دروغگویی زن فاش می‌شود و عزیز از حضرت یوسف می‌گذرد و از همسرش فقط می‌خواهد که برای گناهش استغفار کند و کفاره‌ای بپردازد. [چنین برخورد و عکس العملی نشان دهنده‌ی بی بند و باری و فساد حاکم بر آن طبقه‌ی مرفه و چنین خانواده‌هایی اســت.]

آن ماجرا خیلی زود میان زنان اشراف پخش و گفته می‌شود که همسرعزیز دلباخته و عاشق بی‌قرار جوانی درخانه‌اش شده و از او کام دل خواسته اســت. نجواها و سخنان درگوشی و نقل قولهای مختلف در باره گسترش می‌یابد و به گوش همسرعزیز می‌رسد و او هم برای پایان دادن به ایرادها و زخم زبانها نقشه‌ای طرح می‌کند. همسر عزیز مصر بیشتر زنان طبقه‌ی مرفه را به یک میهمانی درکاخ خود دعوت می‌کند. پس از صرف غذا، برای خوردن میوه به هر یک از زنان کاردی می‌دهد و وقتی آنان مشغول پوست کندن میوه می‌شوند،‌ به حضرت یوسف دستور می‌دهد تا وارد مجلس شود. او نیز چون ماه تابان شب چهاردهم به مجلس پا می‌گذارد و در آن هنگام چشمها خیره می‌شود و لحظاتی طول نمی کشد که زنان همگی حیرت زده،‌ عقل و هوش خود را از دست می‌دهند و ناخودآگاه دستهای خود را می‌بُرند.

آری، آنان با دیدن آن همه زیبایی و حسن مدهوش شدند و بی‌اختیار دستهای خود را مجروح و خونین کردند. میزبان با دیدن آن صحنه رو به آنان کرد و گفت:
«این همان کسی اســت که درباره‌اش مرا ملامت و سرزنش کردید. آری او مرا سرگشته و حیران کرد، از او کام دل خواستم، ولی او خودداری کرد و پاکدامنی و عفت پیشه کرد.»
این چنین، همسرعزیز با بی‌پروایی از برملا کردن عشق خود احساس شرمندگی نمی کند، بلکه دلباختگی خود را به گوش همه می‌رساند و سپس سخنانش را چنین دنبال می‌کند:
(اگر [یوسف] ازدستورم سرپیچی کند، زندانی می شود و از خوارشدگان خواهد بود.) (4)
شاید دیگر زنان نیز با همسر عزیز هم عقیده و موافق شده باشند و خود آرزومند وصال یوسف شده باشند، ولی حضرت یوسف بدون کوچکترین توجهی به تهدید صاحبخانه و دلباختگی زنان ناپاک، از خداوند متعال چنین درخواست می‌کند:
(پروردگارا! زندان برایم دوست داشتنی‌تر از چیزی اســت که مرا به آن می‌خوانند و دعوت می‌کنند و اگر نیرنگشان را از من باز نداری، به سویشان روی خواهم آورد و از [گروه] نادانان خواهم شد.) (5)
حضرت یوسف با تکیه بر فضیلت و پاکدامنی از خداوند متعال خواست که او را از گرفتاری و گمراهی دور کند، چون او نیز مانند همه‌ی مردم، یک انسان با تمام احساسات و شعورهاست.
خداوند دعای یوسف را مستجاب و غلبه هواهای نفسانی را از او دور می‌کند و او را با اخلاقی والا از هرگونه لغزش و آلودگی محفوظ می‌دارد.
از سوی دیگر، همان گونه که کامجویی همسر عزیز مخفی نماند، میهمانی و عکس‌العمل زنان طبقه‌ی مرفه هم پوشیده نماند و مردم به سرعت از آن آگاه شدند و کار به جایی رسید که عزیز مصر نتوانست مقاومت کند، لذا دستور داد حضرت یوسف را به زندان افکندند تا سرپوشی بر آبرو و شهرت خود بگذارد و او را هم از هر خطری دور کند.
حضرت یوسف درزندان با دو جوان زندانی از خدمتگزاران ویژه‌ی پادشاه برخورد می‌کند. آن دو با یوسف مأنوس می‌شوند و او را جوانی بی آلایش و نیک سرشت می‌یابند. بنابراین، آنها رویاهای خود را برای حضرت یوسف بازگو می‌کنند، یکی از آنها می‌گوید: (خواب دیدم که شراب می‌گیرم)
و دیگری می گوید:
(خواب دیدم که نانی روی سر دارم و پرندگان از آن می‌خورند.) (6)
حضرت یوسف در تعبیر خواب نفر اول می‌گوید که به خدمتش باز می‌گردد و به اربابش شراب می‌نوشاند و دیگری هم به دار آویخته می‌شود و پرندگان مغز سرش را می‌خورند. حضرت یوسف به جوانی که آزاد می‌شد، سفارش می‌کند که پادشاه را از ستمی که در حق او شده اســت، آگاه کند، ولی او چنین نکرد و سفارش حضرت یوسف را فراموش کرد تا هنگامی که پادشاه دچار مشکلی شد و مشکل‌گشایی نیافت. پادشاه رویا و خوابش را برای اطرافیان، درباریان و کشیشها و مدعیان دانایی علم غیب، چنین تعریف کرد:
([درخواب] دیدم که هفت گاوِ لاغر هفت گاوِ فربه را می‌خورند و هفت خوشه‌ی سبز و [هفت خوشه‌ی]‌ خشک دیدم، ای سران قوم من! اگر تعبیر خواب می‌دانید، درباره‌ی این خواب نظر دهید.) (7)
همه حاضران از تعبیر و تفسیر آن خواب درماندند، ولی پادشاه از آن خواب پریشان و از تعبیر و روشن نشدنش ناراحت و نگران بود، به گونه‌ای که رفتارش بر همه کاخ نشینان اثر گذاشت و آنان را هم اندوهگین و ملول کرد. در همین وضع نابسامان کاخ بود که زندانی آزاد شده، حضرت یوسف را به یاد آورد و درخواست حضور به پیشگاه شاه را کرد و به اطلاع او رسانید که جوانی زندانی می‌تواند رویای او را تعبیر کند.
فرستاده‌ی پادشاه به زندان می‌رود و خواب پادشاه را برای حضرت یوسف بیان می‌کند و آن حضرت جواب را چنین تعبیر می کند: «هفت سال پی ‌در پی می‌کارید که سالهای حاصلخیزی اســت و با هفت گاو فربه نمودار شده اســت. می‌بایست در این سالها محصول را، پس از جدا کردن مقدار مورد نیاز مصرف، برای جلوگیری از آفت زدگی و اتلاف درخوشه‌هایش نگهداری و برای خشکسالی‌ها انبار کنید؛ یعنی همان سالهایی که به صورت گاوهای لاغر نمودار شده اســت. پس از آن، هفت سال خشکسالی و قحطی کامل فرا می‌رسد که بر اثر شدت گرسنگی و فقر همه اندوخته‌ها مصرف و تمام می‌شود. با سپری شدن این دوران سخت و دشوار، دوره‌ی نعمت و فراخی فرا می‌رسد که آب و گیاه فراوان و درختان انگور بارور می‌شود و وضع مردم به رفاه و نعمت می‌گراید.»
پادشاه به این تفسیر و تعبیر خواب اطمینان پیدا می‌کند و دستور می‌دهد تا حضرت یوسف را احضار کنند، ولی آن پیامبر معصوم، خردمند و بزرگوار از ترک کردن زندان خودداری می‌کند تا اینکه پادشاه خود درباره‌ی بی‌گناهی‌اش تحقیق و کار زنان و تهمت خیانت او را بررسی کند. پادشاه تقاضای یوسف را می پذیرد و این کار را انجام می‌دهد و حقیقت برایش آشکار می‌شود و در همان زمان، همسر عزیز نزد پادشاه می‌آید، گویی که می خواهد مرد مورد علاقه اش از او رنجشی نداشته باشد –این ویژگی دلباختگان مخلص و واقعی اســت- می‌گوید:
(اکنون حقیقت آشکار شد، من با مکر و افسون از یوسف کام دل خواستم و به درستی که او از راستگویان اســت.) (8)
بدین ترتیب، بی‌گناهی و پاکی حضرت یوسف ثابت می شود و از طرف دیگر، دانش و حکمت او در دوری از زنان، دقت و پافشاری در حفظ کرامت و بزرگواری خود با شتاب نکردن در آزادی از زندان و ملاقات پادشاه نیز آشکار می‌شود.
حضرت یوسف چون مردی بزرگوار که ظالمانه متهم و زندانی شده اســت، پیش از رفتن نزد شاه، درخواست رفع اتهام از شهرت و آوازه دینی می‌کند که نمایندگی و پیام‌رسانی آن را بر عهده دارد. این ویژگیهای یوسف موجب می شود تا پادشاه او را بطلبد و وزیر مشاور، همراز صدیق و امین انتخاب شده خویش بکند.

حضرت یوسف که به دربار آمد، بدون هرگونه چاپلوسی تملق‌گویی از پادشاه، از او خواست که او را مسئول انبارهای آذوقه‌ی کشور کند، البته نه به طمع مقام یا منصبی و نه برای بهره‌مندی و غنیمت خود، بلکه از آن رو که عهده‌دار حل و فصل گرفتاریهای آینده‌ی مردم شود و در سالهای وفور نعمت، آذوقه‌های اضافی را جمع آوری و به خوبی در انبارها حفظ و نگهداری کند و بتواند مسئولیت اطعام یک ملت و مردم کشورهای همجوار و همسایه را در طول سالیان دراز قحطی و خشکسالی به خوبی بر عهده گیرد و به انجام رساند. چون در آن زمان نه گیاه و سبزه‌ای خواهد رویید و نه حیوان و پستان شیردهی یافت خواهد شد.

بدین‌گونه، پروردگار متعال به حضرت یوسف در زمین پادشاهی عطا می‌کند تا هر آنچه خواهد انجام دهد و در هر گوشه و جایی که بخواهد، اقامت گزیند.
باری، خشکسالی فرا می‌رسد، آذوقه‌ها کاهش می‌یابد و بحران کشنده فراگیر می‌شود. خشکسالی نه تنها در سرزمین مصر، بلکه شامل کنعان و اطراف آن نیز می‌‌شود. از این رو برادران یوسف براساس خبرهای دریافتی از مصر و فراوانی غله و فراخی نعمت در آن سرزمین، به آن سو رهسپار می‌شوند.
با ورود برادران به حضور یوسف، او آنها را شناخت، ولی‌ آنان که بیست سال یا بیشتر؛ یعنی از زمانی که یوسف در چاه انداختند، او را ندیده بودند، بنابراین وی را نشناختند. اینک یوسف هیبت و مقامی دارد و فرمانده اســت، دادن یا ندادن غله به خواست و اجازه‌ی اوست. هنگامی که یوسف برادرانش را مخاطب قرار می‌دهد، آنها به شدت می‌ترسند، او می‌گوید: «باید برادر ناتنی خود را همراه بیاورید.»
حضرت یوسف به برادران خود گندم می‌دهد و به مامورانش دستور می‌دهد تا کالایشان را بار شتران کنند، ولی بار دیگر به آنها تاکید می‌کند که نوبت بعدی پیمانه و سهمی ندارید، مگر اینکه برادر کوچک خود را همراه بیاورید.
برادران یوسف با بازگشت به کنعان از پدر خود می‌خواهند تا در سفر بعدی بنیامین را همراهشان بفرستد تا بتوانند سهمیه بیشتری دریافت کنند. چنین برمی‌آید که حضرت یعقوب (علیه السلام) با اکراه تقاضای آنان را پذیرفته اســت، لذا از آنان می خواهد که به خداوند سوگند یاد کنند که بنیامین را به سلامت بازگردانند، مگر اتفاق پیش بینی نشده‌ای بیفتد که آنها از عهد‌ه‌اش برنیایند.
این درست همانی بود که واقع شد، برادران یوسف به اتفاق برادر کوچکتر خود به مصر می‌روند. حضرت یوسف در خلوت، خود را به بنیامین معرفی می‌کند و او را در پناه خود می‌گیرد و برای نگهداری او نزد خود تدبیری می‌اندیشد، بدین ترتیب که به مامورانش اشاره می‌کند تا جام شاهی را –که برای اندازه گیری استفاده می‌شد- در بار شتر برادر کوچکتر بگذارند و از مامور دیگری می‌خواهد که ندا دهد، جام شاهی گم شده اســت.
از آنجا که معمول بود تا دزد را به عنوان گروگان، اسیر یا بنده بگیرند، حضرت یوسف هم جام شاهی را در بار برادر می‌گذارد تا او را پیش خود نگه دارد. سپس دستور بازرسی می‌دهد و با پیدا شدن جام در بارِ شتر بنیامین، برادران یوسف شگفت زده می‌شوند و برای رهایی از مشکل و گرفتاری پیش می‌آیند و می‌گویند:
(اگر او دزدی می‌کند، پیش از این برادرش نیز دزدی کرده اســت.) (9)
و منظورشان یوسف بود. ولی حضرت یوسف سخن آنها را پیش خود پنهان می‌دارد و به آنان می‌گوید: «موقعیت شما بسیار بدتر اســت.»
برادران که در برابر سوگند یاد کرده بودند تا از بنیامین محفظت کنند و او را به سلامت باز گردانند، از حضرت یوسف تقاضا می‌کنند که یکی از آنان را به جای او دستگیر کند، ولی حضرت یوسف با درک مشکل بزرگی که برای آنان، پدرش و خلاصه همگی پیش می‌آید، می‌گوید:
(پناه بر خدا که کسی را غیر از آن که کالای خود را نزد او یافته‌ایم، بازداشت کنیم.) (10)
در اینجا دانایی و خردمندی حضرت یوسف آشکار می شود که نگفت پناه بر خدا که بی گناهی را به جرم دزدی دستگیرکنیم، چون می‌دانست برادرش دزد نیست، بلکه گفت:
(جز اینکه کسی را دستگیر کنیم که کالایمان را نزد او بیابیم و در غیر این صورت، ما ستمکار خواهیم بود.) (11)
این سخن آخر یوسف بود و برادرانش نیز با توجه به آن برگشتند و در اندیشه‌ی وضعیت سخت و بحرانی خود در بازگشت و مواجه شدن با پدر فرو می‌روند. اما برادر بزرگتر از مراجعت و روبه رو شدن با پدر خودداری می‌کند و از دیگر برادران می‌خواهد که نزد پدر بروند و از دزدی فرزند کوچکش او را مطلع کنند، آن‌گاه اگر پدر اجازه داد، او باز خواهد گشت و در غیر این صورت، منتظر می‌ماند تا خداوند خود چاره‌ای سازد و فرمانی دهد.
بالاخره، فرزندان نزد پدر باز می‌گردند و او را از خبر دردناک آگاه می‌کنند، ولی آن پیامبر الهی و مومن واقعی، دلش از امید تهی نمی‌شود و آنان را به جست و جوی مجدد یوسف و برادرش رهسپار می‌کند. امید حضرت یعقوب (علیه السلام) در یاد کردن همیشگی حضرت یوسف تجلی می‌کند، هرچند که بعد از آن مدت طولانی آرزوی زنده بودن حضرت یوسف از دل او بیرون می‌رود.
ولی از آنجا که حضرت یعقوب فرزندانش را هم به جست و جوی یوسف و هم به دنبال برادر گرفتارش به مصر فرستاد، برمی‌آید که دلیلی درونی و ناگفتنی داشته اســت.

برادران یوسف برای سومین بار وارد مصر می‌شوند و در حالی که گرسنگی و ضعف، آنان را از پای درآورده بود و کالای اندک و نامرغوبی که برایشان مانده بود همراه داشتند، با درماندگی و شکسته بالی و شکایت از مشکلات و گرفتاریهای خود بر حضرت یوسف وارد می شوند و می‌گویند:

(ای عزیز! به ما و خانواده‌مان آسیب و زیان رسیده اســت و سرمایه‌ای ناچیز آورده‌ایم. پس پیمانه‌ی ما را کامل عطا کن و بر ما تصدیق فرما که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش می‌دهد.) (12)
حضرت یوسف با دیدن این همه درماندگی، تنگدستی و طلب بخشش برادرانش، دیگر توان مخفی داشتن شخصیت واقعی خود را ندارد و لذا آنان را به گذشته‌ای دور برمی‌گرداند و یادآور مطلبی می‌شود که خوب می‌دانند و می‌گوید:
(آیا با نادانی‌ای که داشتید، دانستید که با یوسف و برادرش چه کردید؟) (13)
اما برادران که مطمئن بودند کسی جز خداوند متعال از رازشان آگاه نیست، بلافاصله متوجه می‌شوند کسی که سخن می‌گوید خود یوسف اســت و بنابراین به او می‌گویند:
(آیا تو یوسفی؟) (14)
(آری! من یوسفم و این برادر من اســت، به راستی خداوند بر ما منت نهاده اســت و هرکس بتواند صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند.) (15)
حقیقتی که حضرت یوسف اعلام می‌کند، برادرانش را غافلگیر می سازد، پس آنها به گناه خویش اعتراف و یقین می‌کنند که خداوند متعال او را بر همگی آنان در مقام، بردباری پرهیزکاری و نیکوکاری برتری داده اســت. سپس حضرت یوسف (علیه السلام) پیراهنش را به آنان می‌دهد تا نزد پدر ببرند و پدر و مادر را پیش او بیاورند.
پیراهن خود حادثه‌ی اتفاق غیر مترقبه‌ای را پدید آورد، چون به محض اینکه روی صورت پدر انداخته شد، او بلافاصله بینایی از دست رفته‌اش را بازیافت و به فرزندانش گفت:
(آیا به شما نگفتم که من بی شک از [عنایت] خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟) (16)
این سخن کاملاً روشن می‌کند که حضرت یعقوب (علیه السلام) تمام حوادث و پیشامدها را از ‌آغاز تا انجام و قدم به قدم به وضوح می‌دانسته اســت. فرزندان او هم گفتند:
(ای پدر! برای گناهان ما آمرزش بخواه که ما خطا کار بودیم.) (17)
بدین ترتیب، پس از گذشت روزها و سالها و همچنین تحمل دردها، رنجها و آزمایشها و گرفتاریهای بسیار، بار دیگر زمان ملاقات و گردهمایی فرا می‌رسد. همه افراد خانواده بر حضرت یوسف وارد می‌شوند. او پدر و مادر را بر تخت سلطنت می‌نشاند و برادران همگی در برابراش به سجده می‌افتند.
این گونه پس از گذشت سالیانی دراز، رویای حضرت یوسف جامه‌ی عمل می‌پوشد، لذا خطاب به پدر ارجمندش می‌گوید:
(ای پدر! این تعبیر خواب پیشین و گذشته من اســت و به یقین پروردگارم آن را درست و حق گردانید و به من احسان فرمود، هنگامی که مرا از زندان خارج کرد و شما را از بیابان [کنعان به مصر] آورد، پس از آن که شیطان میان من و برادرانم را به هم زد. به درستی که پروردگارم نسبت به آنچه بخواهد، صاحب لطف و او دانای حکیم اســت.) (18)

در پایان داستان، حضرت یوسف بدین گونه نمایان می‌شود: انسانی وارسته و بنده‌ای مومن که جاه، مقام و قدرت در فکر و اندیشه‌اش راهی ندارد و حتی شادمانی گردهمایی افراد خانواده و نگاههای احترام آمیز برادران از نظرش دور می‌شود، به سجده می‌افتد، خداوند متعال را سپاس می‌گوید و تقاضا می‌کند تا پایان عمر اسلامش را نگه دارد و او را به نیاکان نیکوکارش ملحق کند و چنین دست به دعا برمی‌دارد:

(بارالها! من از تو سلطنت، سلامت و ثروت نمی خواهم،‌ بلکه چیزی ماندگارتر و ارزشمندتر تقاضا دارم. خداوندا مرا مسلمان بمیران و به نیکوکاران ملحق کن.) (19)
این خلاصه‌ای از داستان حضرت یوسف (علیه السلام) بود. اینک مشروح آن را از سرچشمه و منبع اصلی‌آن؛ یعنی کتاب آسمانی و الهی قرآن کریم بخوانید. (20)
([یادکن] زمانی را که یوسف به پدرش گفت: (21) «ای پدر! من [درخواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] به من سجده می‌کنند.» [یعقوب] گفت:‌ »ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی می‌اندیشند، زیرا شیطان برای آدمی دشمنی آشکار اســت» و این چنین، پروردگارت تو را برمی گزیند، تعبیر خواب به تو می‌آموزد و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام می‌کند، همان‌گونه که قبلاً بر پدران تو، ابراهیم و اسحاق تمام کرد. در حقیقت، پروردگار تو، دانای حکیم اســت. به راستی در [سرگذشت] یوسف و برادرانش برای پرسندگان عبرتهاست. هنگامی که [برادران او] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما –که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنی‌ترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکار اســت.» [یکی گفت:] «یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید تا توجه پدرتان به شما معطوف شود و پس از او مردمی شایسته باشید.» گوینده‌ای از میان آنان گفت: «یوسف را مکُشید. اگر کاری می‌کنید،‌ او را در نهانخانه‌ی چاه بیفکنید تا برخی مسافران او را برگیرند.» گفتند:‌ »ای پدر! تو را چه شده اســت که ما را بر یوسف امین نمی‌دانی، در حالی که ما خیرخواه هستیم. فردا او را با ما بفرست تا [درچمن] بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او خواهیم بود.» گفت:‌ «اینکه او را ببرید، سخت مرا اندوهگین می‌کند و می‌ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.» گفتند: «اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت ما قطعاً [مردمی] بی‌مقدار خواهیم بود.» پس وقتی او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه‌‌ی چاه بگذارند [چنین کردند] و به او وحی کردیم که قطعاً آنان را از این کارشان –در حالی که نمی‌دانند- با خبر خواهی کرد و شامگاهان، گریان نزد پدر خود [باز] آمدند و گفتند: «ای پدر! ما رفتیم مسابقه دهیم و یوسف را پیش کالای خود نهادیم. آن‌گاه گرگ او را خورد، ولی تو سخن ما را هرچند راستگو باشیم، باور نمی‌کنی.» و پیراهنش را [آغشته] به خونی دروغین آوردند. [یعقوب] گفت: «[نه] بلکه نفس شما کاری [بد] را برای شما آراسته اســت. اینک صبری نیکو [برای من بهتر اســت] و بر آنچه توصیف می کنید، خدا یاری ده اســت.» و کاروانی آمد. پس آب آور خود را فرستادند. او دلوش را انداخت، گفت:‌ «مژده! این یک پسر اســت! و او را چون کالایی پنهان داشتند و خدا به آنچه می‌کردند، دانا بود.» او را به بهای ناچیزی –چند درهم- فروختند و در آن بی‌رغبت بودند. و آن کس که او را در مصر خریده بود، به همسرش گفت: «نیکش بدار، شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندی اختیار کنیم.» ‌و بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم و تا به او تاویل خواب را بیاموزیم و خدا بر کار خویش چیره اســت، ولی بیشتر مردم نمی‌دانند و چون به حد رشد رسید، او را حکمت و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش می‌دهیم. و آن [بانو] که وی در خانه‌اش بود، خواست از او کام گیرد (22) و درها [پیاپی] چفت کرد و گفت: «بیا که از آنِ تو‌ام.» [یوسف] گفت: «پناه بر خدا! او آقای من اســت، به من جای نیکو داده اســت. قطعاً ستمکاران، رستگار نمی‌شوند.» و در حقیقت [آن زن] آهنگ وی کرد و [یوسف نیز] اگر برهان پروردگارش ندیده بود، آهنگ او می‌کرد. چنین [کردیم] تا بدی و زشتکاری را از او باز گردانیدیم، چرا که او از بندگان مخلص ما بود و آن دو به سوی در، بر یکدیگر سبقت گرفتند و [آن زن] پیراهن او را از پشت درید و در آستانه‌ی در، آقای آن زن را یافتند. زن گفت: ‌«کیفر کسی که قصد بد به خانواده تو کرده اســت، چیست؟ جز اینکه زندانی [یا] دچار عذابی دردناک شود.» [یوسف] گفت:‌ «او از من کام خواست.» گواهی از خانواده‌ی آن زن شهادت داد: «اگر پیراهن او از جلو چاک خورده اســت، زن راست گفته اســت و او از دروغگویان اســت و اگر پیراهن از پشت دریده شده اســت، زن دروغ گفته اســت و او از راستگویان اســت.» پس چون [شوهرش] دید پیراهنش از پشت چاک خورده اســت، گفت:‌ «بی شک این از نیرنگ شما [زنان] اســت که نیرنگ شما بزرگ اســت.» (23) ای یوسف! از این [پیشامد] روی بگردان و تو [ای زن] برای گناهت طلب آمرزش کن که تو از خطاکاران بوده‌ای. و [گروهی از] زنان در شهر گفتند:‌ «زن عزیز از غلام خود کام خواسته و سخت خاطرخواه او شده اســت. به راستی ما او را از گمراهی آشکاری می‌بینیم.» پس چون [همسر عزیز] از مکرشان اطلاع یافت، نزد آنان‌ [کسی را] فرستاد و برایشان محفلی آماده کرد و به هریک از آنان [میوه و] کاردی داد و [به یوسف] گفت: «برآنان درآی!» پس چون [زنان] او را دیدند، وی را بس شگرف یافتند و [از شدت هیجان] دستهایشان را بریدند و گفتند: «منزه اســت خدا، این بشر نیست، این جز فرشته‌ای بزرگوار نیست.» [زلیخا] گفت: «این همان اســت که درباره‌اش سرزنشم می‌کردید، آری من از او کام دل خواستم و [لی] او خود را نگاه داشت و اگر آنچه را که دستورش می‌دهم انجام ندهد، قطعاً زندانی خواهد شد و حتماً از خوارشدگان خواهد گردید.» [یوسف] گفت:‌ «پروردگارا! زندان برایم دوست داشتنی‌تر اســت از آنچه مرا به آن می‌خوانند و اگر نیرنگشان را از من باز نگردانی، به سویشان خواهم گرایید و از [جمله] نادانان خواهم شد.» پس پروردگارش [دعای] او را اجابت فرمود و نیرنگ زنان را از او بازگردانید. آری او شنوای داناست. آن‌گاه پس از دیدن آن نشانه‌ها، به نظرشان آمد که او را تا چندی به زندان افکنند و دو جوان با او به زندان افتادند. [روزی] یکی از آن دو گفت:‌ «من خویشتن را [درخواب] دیدم که [انگور برای] شراب می‌‌فشارم.» و دیگری گفت:‌ »من خود را [درخواب] دیدم که بر روی سرم نان می برم و پرندگان از آن می‌خورند. به ما از تعبیرش خبر ده که ما تو را از نیکوکاران می‌بینیم.» گفت‌: «غذایی را که روزی شماست، برایتان نمی‌آورند، مگر آن که از تعبیرش به شما خبر می‌دهم، پیش از آن که [تعبیر آن] به شما برسد. این از چیزهایی اســت که پروردگارم به من آموخته اســت. من آیین قومی را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرت هستند، رها کرده‌ام و آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، را پیروی کرده‌ام. برای ما سزاوار نیست که چیزی را شریک خدا قرار دهیم. این از عنایت خداوند برما و بر مردم اســت، ولی بیشتر مردم سپاسگذاری نمی‌کنند. ای دو رفیق زندانی! آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانه‌ی مقتدر؟ شما به جای او جز نامهایی [چند] را نمی‌پرستید که شما و پدرانتان آنها را نامگذاری کرده‌اید و خدا دلیلی بر [حقانیت] آنها نازل نکرده اســت. فرمان جز برای خدا نیست. دستور داده اســت که جز او را نپرستید. این اســت دین درست، ولی بیشتر مردم نمی‌دانند. ای دو رفیق زندانی! یکی از شما به آقای خود باده می‌نوشاند، اما دیگری به دار آویخته می‌شود و پرندگان از [مغز] سرش می‌خورند. امری که شما دو تن از من جویا شدید، تحقق خواهد یافت.» و [یوسف] به آن کس که گمان می‌کرد خلاص می‌شود، گفت:‌ «مرا نزد آقای خود به یاد آور.» و[لی] شیطان، یادآوری به آقایش را از یاد برد، در نتیجه [یوسف] چند سالی در زندان ماند. و پادشاه [مصر] گفت: «من [درخواب] دیدم هفت گاو فربه اســت که هفت [گاو] لاغر آنها را می‌خورند و هفت خوشه‌ی سبز و [هفت خوشه‌ی] خشکیده دیدم، ای سران قوم من! اگر تعبیر خواب می‌دانید، درباره‌ی خواب من نظر دهید.» گفتند: «خوابهایی اســت پریشان و ما به تعبیر خوابهای آشفته دانا نیستیم.» و آن کس از آن دو [زندانی] که نجات یافته و پس از چندی [یوسف را] به خاطر آورده بود، گفت: «مرا به [زندان] بفرستید تا شما را از تعبیر آن خبر دهم. ای یوسف! ای مرد راستگوی! درباره‌ی [این خواب که] هفت گاو فربه، هفت [گاو] لاغر آنها را می‌خورند و هفت خوشه‌ی سبز و [هفت خوشه‌ی] خشکیده‌ی دیگر، به ما نظر ده تا به سوی مردم برگردم، شاید آنان [تعبیرش را] بدانند.» گفت: «هفت سال پی در پی می‌کارید و آنچه را درویدید –جز اندکی را که می‌خورید- در خوشه اش واگذارید. آن‌گاه پس از آن قحط و شدت، باز سالی درآید، که مردم در آن به آسایش و وسعت و فراوانی نعمت می‌رسند. و پادشاه گفت:‌ «او را نزد من آورید.» پس هنگامی که آن فرستاده نزد وی آمد،‌ [یوسف] گفت:‌ »نزد آقای خویش برگرد و از او بپرس که حال آن زنانی که دستهای خود را بریدند چگونه اســت؟ زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه اســت.» [پادشاه] گفت: «وقتی از یوسف کام [می]خواستید منظورتان چه بود؟» زنان گفتند: «منزه اســت خدا، ما گناهی بر او نمی دانیم.» همسر عزیز گفت: « اکنون حقیقت آشکار شد، من [بودم که] از او کام خواستم و بی شک او از راستگویان اســت.» [یوسف گفت:] «این [درخواست اعاده‌ی حیثیت] برای ‌آن بود که [عزیز] بداند من در نهان به او خیانت نکردم و خدا نیرنگ خائنان را به جایی نمی‌رساند و من نفس خود را تبرئه نمی‌کنم، چرا که نفس قطعاً به بدی امر می‌کند، مگر کسی را که خدا به او رحم کند، زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان اســت.» و پادشاه گفت: «او را نزد من آورید تا وی را خاص خود کنم.» پس با او سخن راند و گفت:‌ «تو امروز نزد ما با منزلت و امین هستی.» [یوسف] گفت: «مرا برخزانه‌های این سرزمین بگمار که من نگهبانی دانا هستم.» و بدین گونه یوسف را در سرزمین‌ [مصر] قدرت دادیم که درآن، هرجا که می‌خواست سکونت می‌کرد، هر که را بخواهیم به رحمت خود می‌رسانیم و اجر نیکوکاران را تباه نمی‌سازیم و البته اجر آخرت برای کسانی که ایمان می‌آورند و پرهیزگاری می‌کنند، بهتر اســت. و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. [او] آنان را شناخت، ولی آنان او را نشناختند و چون آنان را به خواربارشان مجهز کرد، گفت: «برادر پدری خود را نزد من آورید. مگر نمی بینید که من پیمانه را تمام می دهم و من بهترین میزبانانم؟ پس اگر او را نزد من نیاورید، برای شما نزد من پیمانه‌ای نیست و به من نزدیک نخواهید شد.» گفتند: «او را با نیرنگ از پدرش خواهیم خواست و حقیقتاً این کار را خواهیم کرد.» و [یوسف] به غلامان خود گفت: «سرمایه‌های آنان را در بارهایشان بگذارید، شاید وقتی به سوی خانواده‌ی خود برگردند، آن را بازیابند، امید که آنان [بدینجا] باز گردند.» پس چون به سوی پدر خود بازگشتند، گفتند: «ای پدر! پیمانه از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا پیمانه بگیریم و ما نگهبان او خواهیم بود.»‌ [یعقوب] گفت: «آیا همان‌گونه که شما را پیش از این بر برادرش امین گردانیدم، بر او امین سازم؟ پس خدا بهترین نگهبان اســت و او مهربانترین مهربانان اســت.» و هنگامی که بارهای خود را گشودند، دریافتند که سرمایه‌شان به آنها بازگردانیده شده اســت. گفتند: «ای پدر! [دیگر] چه می‌خواهیم؟ این سرمایه‌ی ماست که به ما باز گردانیده شده اســت. قوت خانواده‌ی خود را فراهم و برادرمان را نگهبانی می‌کنیم و [با بردن او] یک بار شتیر می‌افزاییم و این [پیمانه اضافی نزد عزیز] پیمانه‌ای ناچیز اســت.» گفت: «هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا با من با نام خدا پیمان استواری ببندید که حتماً او را نزد من باز آورید، مگر آن که گرفتار [حادثه‌ای] شوید.» پس چون پیمان خود را او استوار کردند، [یعقوب] گفت: «خدا بر آنچه می‌گوییم، وکیل اســت.» و گفت: «ای پسران من! [همه] از یک دروازه‌ی [شهر] درنیایید،‌(24) بلکه از دروازه‌های مختلف وارد شوید و من [با این سفارش] چیزی از [قضای] خدا را از شما نمی‌توانم دور کنم. فرمان جز برای خداوند نیست. بر او توکل کردم و توکل کنندگان باید بر او توکل کنند.» و چون همان‌گونه که پدرشان فرمان داده بود، وارد شدند، [این کار] چیزی را در برابر خدا از آنان برطرف نمی‌کرد، جز اینکه یعقوب نیازی را که در دلش بود، برآورد و بی‌گمان او از [برکت] آنچه به او آموخته بودیم، دارای دانشی [فراوان] بود، ولی بیشتر مردم نمی‌دانند و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، برادرش [بنیامین] را نزد خود جای داد [و] گفت: «من برادرت هستم. بنابراین، از آنچه [برادران] می‌کردند، غمگین مباش.» پس هنگامی که آنان را به خواربارشان مجهز کرد، جام شاهی را در بارِ برادرش گذاشت، سپس [دستور داد] نداکننده‌ای بانگ در داد: «ای کاروانیان قطعاً شما دزد هستید.» [برادران] در حالی که به آنان روی کردند، گفتند: «چه گم کرده‌اید؟» گفتند: «جام شاهی را گم کرده‌ایم و هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر او را خواهد بود.» و [مامور گفت:] «من ضامن آن هستم.» گفتند: «به خدا سوگند شما خوب می‌دانید که ما نیامده‌ایم تا در این سرزمین فساد کنیم و ما دزد نبوده‌ایم.» گفتند:‌ «پس اگر دروغ بگویید، کیفرش چیست؟» گفتند: «کیفرش [همان] کسی اســت که [جام] در بارش پیدا شود. پس کیفرش خود اوست. ما ستمکاران را این‌گونه کیفر می دهیم.» پس [یوسف] به [بازرسی] بارهای آنان، پیش از بار برادرش، پرداخت. سپس آن را از بارِ برادرش [بنیامین] درآورد. این چنین به یوسف شیوه آموختیم. [چرا که] او بنا بر‌آیین پادشاه نمی‌توانست برادرش را بازداشت کند، مگر آن که خدا بخواهد، [و چنین راهی را به او بنمایاندیم]،‌ درجات کسانی را که بخواهیم بالا می‌بریم و برتر از هردانشی،‌ دانشوری اســت. گفتند: «اگر او دزدی کرده اســت، پیش از این برادرش [نیز] دزدی کرده اســت.» یوسف این [سخن] را در دل پنهان داشت و برایشان آشکار نکرد، [ولی] گفت:‌ «موقعیت شما بدتر [از او] اســت و خداوند به آنچه وصف می‌کنید، داناتر اســت.» گفتند: «ای عزیز! او پدری سالخورده دارد، بنابراین یکی از ما را به جایش بگیر که ما تو را از نیکوکاران می‌بینیم.» گفت:‌ «پناه بر خدا که جز آن کس را که کالای خود را نزد وی یافته‌ایم، بازداشت کنیم. زیرا در آن صورت قطعاً ستمکار خواهیم بود.» پس چون از او نومید شدند، نجواکنان کنار کشیدند. بزرگشان گفت: «مگر نمی‌دانید که پدرتان با نام خدا پیمانی استوار از شما گرفته اســت و قبلاً [هم] درباره‌ی یوسف کوتاهی و گناه کرده‌اید؟ هرگز از این سرزمین نمی‌روم تا پدرم به من اجازه دهد یا خداوند در حقم داوری فرماید و او بهترین داوران اســت. نزد پدرتان باز گردید و بگویید ای پدر! پسرت دزدی کرده اســت و ما جز آنچه می‌دانیم گواهی نمی‌دهیم و ما نگهبان غیب نبودیم و از [مردم] شهری که در آن بودیم و از کاروانی که با آن آمدیم، جویا شو و ما قطعاً راست می‌‌گوییم.» [یعقوب] گفت: «[چنین نیست] بلکه نفستان امری [نادرست] را برایتان آراسته اســت. پس [صبرم] صبری نیکوست. امید که خداوند همه‌ی آنان را پیش من [باز] آورد که او دانای حکیم اســت.» و از آنان روی گردانید و گفت: «ای دریغ بر یوسف!» و در حالی که غم خود را فرو می‌خورد، چشمانش از اندوه سپید شد. [پسرانش] گفتند: «به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد می‌کنی و یا بیمار می شوی یا هلاک می‌گردی.» گفت:‌ «شکایت غم و اندوهم را پیش خداوند می‌برم و از [عنایت] او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید. فرزندانم! بروید و درباره‌ی یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت الهی نومید مباشید، زیرا جز گروه کافران کسی از رحمتش نومید نمی‌شود.» پس هنگامی که [برادران] بر او وارد شدند، گفتند: «ای عزیز! به ما و خانواده‌مان آسیب رسیده اســت و سرمایه‌ای ناچیز آورده‌ایم، پس پیمانه‌ی کامل به ما بده و بر ما تصدق کن که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش می‌دهد.» گفت: «آیا دانستید که هنگام نادانی با یوسف و برادرش چه کردید؟» گفتند:‌ «آیا تو خود، یوسفی؟» گفت: «[آری] من یوسفم و این برادرم اســت. به راستی خدا برما منت نهاده اســت. بی‌گمان هر که تقوا و صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند.» گفتند: «به خدا سوگند که خداوند واقعاً تو را بر ما برتری داده اســت و ما خطاکار بودیم.» [یوسف] گفت:‌ «امروز سرزنشی بر شما نیست. خدا شما را می‌آمرزد و او مهربانترین مهربانان اســت. این پیراهنم را ببرید و بر چهره‌ی پدرم بیفکنید [تا] بینا شود و همه‌ی کسان خود را پیش من آوردی.» و چون کاروان رهسپار شد، پدرشان گفت: «اگر مرا به کم خردی نسبت مدهید، بوی یوسف را می‌شنوم.» گفتند: «به خدا سوگند که تو سخت در گمراهی دیرین خود هستی.» پس چون مژده‌رسان سررسید، آن [پیراهن] را بر چهره‌اش انداخت، پس [یعقوب] بینا شد، گفت: «آیا به شما نگفتم که بی‌شک من از [عنایت] خداوند چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟» گفتند: «ای پدر! برای گناهان ما طلب آمرزش کن که ما خطاکار بودیم.» گفت: «به زودی از پروردگارم برایتان آمرزش می‌خواهم، همانا که او آمرزنده و مهربان اســت.» پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در کنار خویش گرفت و گفت: « اگر خدا خواهد، با [امن و] امان داخل مصر شوید.» و پدر و مادرش را بر تخت بنشانید و [همگی] پیش او به سجده افتادند و [یوسف] گفت:‌ «ای پدر! این تعبیر خواب پیشین من اســت، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان فرمود، آن گاه که از زندان خارجم کرد و شما را از بیابان [از کنعان به مصر] باز آورد –پس از آن که شیطان میان من و برادرانم را به هم زد- بی‌گمان، پروردگارم نسبت به ‌آنچه بخواهد، صاحب لطف اســت، زیرا که او دانای حکیم اســت. پروردگارا! تو به من دولت دادی و تعبیر خواب را به من آموختی. ای پدید آورنده‌ی آسمانها و زمین! تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما!»)

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، یوسف / 3.
2- قرآن، یوسف /4.
3- قرآن، یوسف / 27.
4- قرآن، یوسف / 32.
5- قرآن، یوسف / 33.
6- قرآن ، یوسف / 36.
7- قرآن، یوسف / 43.
8- قرآن، یوسف / 51.
9- قرآن، یوسف / 77.
10- قرآن، یوسف /79.
11- قرآن، یوسف /79.
12- قرآن، یوسف /88.
13- قرآن، یوسف /89.
14- قرآن، یوسف /9.
15- قرآن، یوسف /90.
16- قرآن، یوسف /96.
17- قرآن، یوسف /97.
18- قرآن، یوسف /100.
19- قرآن، یوسف /101.
20- قرآن، یوسف /4- 101.
21- حضرت یوسف خوابش را در 12 سالگی دید و از آن زمان تا وقتی که پدر و مادرش به مصر رفتند، چهل سال طول کشید.
22- زلیخا، همسر عزیز مصر، برای آلوده کرن حضرت یوسف به گناه، تمام درهای خانه را بست و به او گفت: «پیش بیا که من در اختیارت هستم.» حضرت یوسف فرمود: «از گناهی که مرا به آن دعوت می‌کنی به خداوند متعال پناه می‌برم»، به درستی که او مقام والا و ارجمندی به من بخشیده، به من نیکی عطا کرده و پیامبرم قرار داده اســت، من هرگز او را نافرمانی و سرپیچی نمی‌کنم. زلیخا جلو رفت تا او را به سوی خود بکشاند و حضرت یوسف که دارای عصمت الهی؛ یعنی دوری از گناه بود، برای دور کردنش به طرفش رفت.
پیامبران –علیهم السلام- درتمام شرایط و احوال این ویژگی و لطف شامل حالشان بوده اســت و از آن برخوردار بوده‌اند.
در این خصوص، خداوند متعال درباره‌ی حضرت یونس (علیه السلام) می‌فرماید: (اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی می‌ماند.) و حضرت یونس ‌(علیه السلام) پیش از اینکه ماهی او را فرو برد و در همان هنگام و بعد از بیرون آمدن از شکم ماهی، همواره از تسبیح کنندگان خداوند متعال بوده اســت.
23- هنگامی که شوهر از خیانت همسرش مطمئن شد، نه خروشی برآورد و نه خشمی نشان داد و حتی فریادی بر او نزد، چون به روش طبقه‌ی مرفه که او سردمدار بود، در چنان شرایط و اوضاعی با احتیاط و ترس و کوتاه آمدن برخورد می‌شود، لذا تنها به گفتن این جمله: «این از نیرنگ شما زنان اســت.» بسنده می کند؛ یعنی گناه همسرش را به حساب نیرنگ همه‌ی زنان می‌گذارد و آشکارا می‌گوید که نیرنگ زنان بسیار عظیم و بزرگ اســت. البته، چنانچه مدح و ثنایی در کار بود، همین گونه عمل می‌شد.
البته، گمان نمی‌رود که گفتن «مکر و افسون شما زنان عظیم و بزرگ اســت» باعث ناراحتی یک زن شود، بلکه نشانه‌ی کمال زنانگی و توانایی در نیرنگ و افسون و فضیلتی به شمار می‌رود.
24- بعضی از مفسران گفته‌اند، حضرت یعقوب (علیه السلام) از این رو به فرزندانش گفت که از یک دروازه وارد شهر نشوید، چون همگی از یک پدر و بسیار زیبا، با هیبت و دارای کمال بودند و از چشم زخم دیگران می‌ترسید.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

متن زیارتنامه حضرت عباس علیه السلام به همراه …متن زیارت امام حسین علیه السلام به همراه صوت و ترجمه فارسی متن زیارت پیامبرصلی الله تصاویر چشمه‌ای که دور قبر اصلی حضرت عباس علیه‌السلام …تصاویری از چشمه آب زلالی که صدها سال است گرداگرد قبر اصلی حضرت ابوالفضل العباس علیه چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گهربار منتخب قالَ زندگینامه حضرت حمزه سید الشهداءعلیه السلام …ممنون عالی بود درخصوص جایگاه آن حضرت نزد پیامبر اکرم و اینکه چقدر مورد علاقه و احترام ماجرای قبر حضرت یوسفع چه بود؟سمبل های موجود در داستان یوسفع یک طرف داستان، حضرت یوسف علیه السلام سمبل زیبایى در حضرت امام جعفر صادق علیه السلامحضرتامامحضرت امام جعفر صادق علیه السلام تغییر مسیر از امام صادق ولادت امام و نامگذاریپخش زنده حرم مطهر امام حسین علیه‌السلام و حضرت عباس علیه اگر دلتان هوای زیارت حرم مطهر سیدالشهدا علیه‌السلام را در ایام شهادتش کرده و همچون پایگاه شعر مذهبی رضیع الحسین علیه السلام حضرت …پایگاه شعر مذهبی رضیع الحسین علیه السلام حضرت زهرا سلام الله علیهامصیبت وبلاگ حضرت علی علیه‌السلام نحوه کشته شدن …وبلاگ حضرت علی علیه‌السلام نحوه کشته شدن یزید ابن معاویه لعنه الله علیه و تصویری از یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در …یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در وصف امیرمؤمنان حضرت علی علیه


ادامه مطلب ...

حضرت شعیب (علیه السلام)

[ad_1]

شهروندان مدین از عربهای ساکن «معان» واقع در کشور شام بودند. آنان مشرک و «اَیکه» (1) پرست بودند. عادت زشت و ناپسند آنان کم فروشی،‌ بازی با ترازو و کم و زیاد کردن آن و ندادن حق دیگران بود. آن عادت ناپسند به پاکی و بی‌آلایشی دست و جان، جوانمردی و شرافت انسانی، آسیب رسانده و آن را آلوده کرده بود، ولی آنان می‌پنداشتند که کارشان یک مهارت، زیرکی و آزمودگی در کار خرید و فروش و مبادله‌ی کالاست.
خداوند متعال از میان آن مردم حضرت شعیب (علیه السلام) را به پیامبری برانگیخت. او دارای برخوردی نیکو و کلامی رسا و قانع کننده بود تا آنجا که «سخنور پیامبران» نامیده شده اسـت.
آن حضرت در آغاز، قومش را به یکتا پرستی خداوند متعال و رها کردن بت پرستی دعوت کرد. سپس به برپا داشتن عدالت و انصاف سفارش کرد و آنها را از فریب و کلاهبرداری، بازی با نرخها و ترازوها، به زور و ستم گرفتن کالاها و دزدی نسبت به حق آشکار و واضح مردم برحذر داشت.
همچنین حضرت شعیب به آنها، فضیلتها و نعمتهای خدادادی را یادآوری کرد، از جمله آنکه آن نعمتها نخست اندک بود و سپس بر تعدادشان افزوده شد و خداوند مستمندان نیازمند را ثروت، عطا کرده اسـت. در پایان، آن حضرت عاقبت و جزای سنگین کارهای ناشایست و بسیار بد مردم را به آنها هشدار داد و به‌ آنان فرمود:
(چیزهای مردم را کم ندهید.) (2)
در این آیه مبارکه منظور از لغت «اشیاء»؛ یعنی چیزها، تمام روابط مادی و معنوی انسانی اسـت، مانند ارتباطهای حرفه‌ای و صنعتی، هرگونه مبادلات، هر نوع برنامه‌ها و امور فردی و اجتماعی و به طور کلی تمام کارهایی که یک انسان در روابط خانوادگی، فردی و اجتماعی و ... انجام می‌دهد و بر این اساس می‌توان گفت معنی واقعی آیه این اسـت که «حقوق مردم را کم ندهید»‌ و در رعایت حقوق دیگران و انجام دادن واجبات خود متعهد باشید. چون در غیر این صورت، ستمکاری، طغیان و سرکشی فراگیر می‌شود و مردم بار دیگر از یکدیگر فراری می‌شوند و علاوه بر آن، در بر پا داشتن تلاشهای اصلاح طلبانه سستی و بی مبالاتی رخ می‌دهد و با شایع شدن فساد، همه‌ی روابط انسانی- اجتماعی صحیح فرو می‌ریزد و در پایان منتهی به فروپاشی کامل اجتماع می‌شود.
حضرت شعیب (علیه السلام) این دیدگاه تکامل یافته از برنامه‌ی زندگی بشری و جوانب مختلف آن را برای قوم خود شرح و توضیح کامل داد و حتی مفاهیم دیگر و نتایج بعدی را نیز بیان داشت و در پایان متذکر زیانهای بعدی شد و عاقبت اعتماد نکردن بر پیروی فراگیر و همگانی از این برنامه را گوشزد کرد و در مورد آن هشدار داد.
ولی مردم تمام فرمایشها و رهنمودهای عملی حضرت شعیب را به تمسخر و استهزا گرفتند و با پرخاشگری و خشم گفتند: «آیا نماز و عبادت به ما دستور می‌دهد که چیزی غیر از آنچه پدران و نیاکان ما می‌پرستیدند، بپرستیم؟ آیا آموزشها و آموخته‌هایت به تو اجازه می‌دهد که در خواسته‌ها و میزان تصرف در اموال خودمان دخالت کنی؟ و اصولاً چه ارتباطی ایمان و عبادت و داد و ستدهای مالی وجود دارد؟»

متاسفانه، این طرز تفکر مردم مدین در اجتماعات امروزی ما هم ریشه دوانده و برآن حاکم اسـت و گروهی بر این باورند که دین تنها مجموعه‌ای مطالب در مورد مجردات و مطالب محدودی درباره‌ی امور غیبی اسـت و به زندگی روزمره انسانی هیچ گونه ارتباطی ندارد. بدیهی اسـت که این برداشت قدیمی، کاملاً نادرست و غیرواقعی اسـت، چون کنه و حقیقت دین، خود یک روش زندگی ایده‌آل همراه با چگونگی تعامل انسانها با یکدیگر اسـت و چنانچه بخواهیم مسائل الهی و توحیدی را از ارزشهای اخلاقی و رفتار مردم در برخوردهای روزانه جدا کنیم، درواقع دین را از جایگاهش جدا کرده و به یک سری رسوم و آداب خشک تقلیدی کورکورانه و مراسمی بی‌جان و مرده تبدیل کرده‌ایم.

از این رو می ‌بینیم که دعوت حضرت شعیب (علیه السلام) نیز مانند تمام پیامبران و فرستادگان راستین خداوند متعال، به منظور اصلاح و درستی رفتار بشر، پس از ایمان واقعی به خالق بی‌همتا بود. چون دین، همان‌گونه که گفته شد؛ یعنی مداخله در تمام برنامه‌های زندگی انسان، چه در ارتباط با آفریدگارش و چه در ارتباط با دیگر انسانها و تعامل با آنان.
اما قوم حضرت شعیب (علیه السلام) که با عادتهای دیرین و باورهای فرسوده‌ی خویش خو گرفته بودند، به ایشان گفتند: «آیا ما را از رفتار و روشی که دوست داریم و راهی که پیموده و در فضای‌ آن رشد و نمو کرده‌ایم، نهی می‌کنی و باز می‌داری؟ چگونه می‌خواهی از افزوده‌ی ثروتمان دست برداریم؟ و مهمتر اینکه با چه جرأتی به آیینی که به آن خو گرفته و شریعتی که آن را به ارث برده‌ایم، ایراد می‌گیری و بر آن حمله می‌کنی، در حالی که تو از نظر ما انسانی خردمند، بسیار بردبار و دارای رایی محکم و استوار هستی.»
حضرت شعیب (علیه السلام) پیوسته با گشاده رویی و محبت هرچه بیشتر به بحث و گفت‌ و‌ گو با آنان می‌پرداخت، به این امید که فطرت درونی و پاکشان را بیدار کند و آنها را به شاهراه هدایت رهنمون شود. او یادآور پیوندهای خویشاوندی، دوستی و علاقه‌مندی بین خود و آنان می‌شد و به خصوص، توجهشان را به این حقیقت جلب می‌کرد که انتظار هیچ پاداش و مزدی برای هدایتگری و راهنمایی آنان ندارد و تنها خواسته و هدفش اصلاح و دگرگونی مرام و رفتارشان در زندگی اسـت تا در دنیا و آخرت به پیروزی و سرافرازی حقیقی دست یابند.
مدتی بدین‌گونه گذشت، حضرت شعیب (علیه السلام) به تصور آن که گوشهای قومش برای شنیدن حقایق و دلهایشان با پند و اندرزهایش به سوی هدایت آماده شده اسـت،‌ با تلاشی خستگی ناپذیر اعلام کرد که خداوند متعال او را به پیامبری برگزیده، هدایت و رستگاری را به او وحی و رشدی به او عطاکرده اسـت که دیگران از آن بی‌بهره‌اند. لذا مردم را دعوت می‌کند که از او پیروی کنند تا از نیکوکاران و سعادتمندان شوند.
ولی اندکی نگذشت که آن حضرت متوجه شد تمام سخنانش فریادی در بیابان برهوت بوده و به محض خارج شدن از دهان، پژواکش متلاشی و از بین رفته اسـت. به زودی نفرت و دوری جستن مردم از او، آشکار و مخالفت با او علنی شد. او که از بیان هیچ دلیل و برهانی برای هدایتشان فرو گذار نکرده و تمام تردیدها و شبهه‌هایشان را زدوده بود، با این همه، مردم دعوتش را از روی حسد، کینه و دشمنی، تکبر و خودخواهی یا ... نپذیرفتند.
اما او که در انجام دادن ماموریت و وظیفه‌ی سنگین الهی خویش هیچ گونه خستگی و ناامیدی به خود راه نمی‌داد و از برخورد و رفتار نابخردانه‌ی مردم گمراه، هراسی نداشت، راه دیگری را برای هدایت و بیداری غفلت زدگان در پیش گرفت. او به بیان خشم، غضب و عذابهای الهی پرداخت، از پشیمانی بی‌نتیجه‌ی حاصل از گناه‌ورزی سخن گفت و آنها را از عاقبت شوم ادامه‌ی کارهای زشت و ناپسندشان ترسانید و بر حذر داشت و باز آنان را به ایمان آوردن به خدای یگانه، پیروی از دستورهای الهی، طلب بخشایش و توبه به درگاه خداوند بخشایشگر مهربان دعوت فرمود تا از عذاب و عقاب سنگین و طاقت فرسای پروردگار متعال رهایی یابند.
به هر حال، حضرت شعیب‌(علیه السلام) تمام راهها و روشهای هدایت را به کار گرفت تا شاید قومش به خود آیند، پرده‌ها و سیاهی‌های گمراهی را از دیدگان بزدایند و پرده‌ی ضلالت حاکم بر قلبشان را کنار بزنند. او امیدوار بود که بعد از شنیدن آن همه سخنان مستحکم و دلیل و برهانهای قوی و دیدن آن رفتار و منش خداپسندانه، زمان هدایت و سعادتمندی آنان فرا رسد و به آن چنگ زنند. چون او پیامبر راستین الهی و دوستدار آن قوم؛ یعنی شهروندانش بود، لذا برای نجاتشان از پرتگاههای بت پرستی و جهالت تلاشی بی‌پایان داشت. گهگاهی هم که مردم با او به بحث و گفت‌و گو می‌نشستند و به سخنانش گوش می‌دادند، روزنه‌ی امیدی در دلش باز می‌شد که شاید فکر و اندیشه و نهاد درونی آنان تحولی یافته و به روشنایی گراییده اسـت. ولی به زودی این اندک امید نیز دستخوش طوفان بادهای مخالف سختی می‌شد و او ملاحظه می کرد که قدم در بیراه گذاشته اسـت و آنها به حیله و تزویر و نادانی روی آورده‌اند و هر حجت و برهانی را با ناسزاگویی و اهانت پاسخ می‌دهند و آشکارا، جسورانه و بدون شرمساری می‌گویند:
«ما سخنانت را نمی‌فهمیم و تو ای شعیب! آن انسان خوار و ناتوانی هستی که در پی شکستن و پشت پا زدن به باورها، عادتها و روشهای ما هستی. مگر نمی‌دانی تنها به خاطر جایگاه و حرمت خاندان و قبیله‌ات بوده اسـت که تا به حال به اذیت و آزارت دست نزده‌ایم؟»
حضرت شعیب (علیه السلام) که هیچ تهدیدی در او اثر نداشت، از این قدرت‌نمایی هم، نه تنها دچار هیچ‌گونه سستی و و دودلی در انجام دادن وظیفه‌اش نمی‌شد، بلکه با نیرویی افزون و اراده‌ای مصمم‌تر، با سخنان حق و دلیل و برهانهای مستحکم خود به پاسخگویی مطالب ناحق و باطل آنان اقدام می‌کرد و با احساس نیرومندی از نصرت الهی و قلبی سرشار از افتخار به این پشتیبانی، با صراحت کامل اعلام کرد که خویشاوندانم گرامیتر، نیرومندتر و پشتوانه‌ای مستحکمتر از خداوند متعال نیستند، چون او این قدرت و نعمت را به ایشان ارزانی داشته اسـت. آن حضرت می‌گفت که هرگونه تهدید و ارعابی برایش بی‌ارزش اسـت و به یاری خداوند متعال و عاقبت نیکوی خود اطمینان دارد. چون تنها اوست که از رفتارها، گفتارها و افعال همگان آگاه اسـت.
از سوی دیگر، حضرت شعیب (علیه السلام) در نظر افراد بیدار دل و هشیاری که به سخنانش گوش داده و حقایقی را درک کرده بودند، موقعیت ارجمندی یافت و تعداد اندکی به او ایمان آوردند. اما قوم او از ترس گسترش آیین و افزایش پیروانش و در نتیجه نیرومند شدن و فراگیر شدن دینش، ‌آنان را به بیرون راندن از شهر تهدید کردند، چون آیین و مسلک خود را در خطر شکست و فروپاشی می‌دیدند.

ولی حضرت شعیب (علیه السلام) که این پیش بینی را کرده بود، بلافاصله اعلام کرد، کسانی که به او روی آورده‌اند، ایمان دلهایشان را ربوده، مشاعر و احساساتشان را در اختیار گرفته و با دلهایشان عجین شده اسـت. از لجنزار پستی و زشتی دور شده‌اند و هرگز چه از روی میل و رغبت و چه با زور و جبر به راه و روش پیشین باز نخواهند گشت. چون خداوند جل و علا، طاعت و بندگی را در دلهایشان به زیور آراسته اسـت و از کفر، عصیان و گناه بیزار و انسانهایی رشید و هدایت یافت شده‌‌اند.

اما اکثر مردم در گمراهی پابرجا و غوطه‌ور شده بودند، چون از حق غافل، دنیاپرست و بی‌توجه به عاقبت خود بودند و برای برگرداندن مومنان به آیین پیشین از راه مکر، حیله، تهدید، وعید، فشار و ستم وارد می‌شدند و می‌گفتند که در خرید و فروش و معاوضه کالا نباید جانب امانت و درستی را به کار گیرید. حضرت شعیب را به ساحری و جادوگری متهم می‌کردند و می‌گفتند که اگر راستگو هستی، قطعه‌ای از آسمان یا عذاب و بلایی بر سرمان فرو آور.
حضرت شعیب (علیه السلام) در پاسخ این بی‌پروایی و لجاجت به ناچار به درگاه الهی چنین دعا کرد:
(بارالها! میان ما و قوم ما به حق داوری کن که تو بهترین داورانی.) (3)
خدای متعال دعای او را مستجاب کرد و پیروزی‌اش عطا فرمود. مردم کافر به گرمایی سوزان و طاقت فرسا گرفتار شدند، هیچ آبی سیرابشان نمی‌کرد. هیچ سایه‌ای از گرما پناهشان نمی‌داد، هیچ تپه و کوهی از حرارت سوزان نجاتشان نمی‌داد. همگی از خانه‌ها و شهر فرارکردند و سر به بیابان گذاشتند. ناگاه ابری در آسمان پدیدار شد، به خیال اینکه سایبانی اسـت و از سوزش آفتاب و شدت گرما آنان را می‌رهاند، همگی به امید اندکی استراحت در سایه‌اش زیر آن جمع شدند. اما همین که همگی به هم پیوستند و جمعشان جمع شد، ابری که پناهش خزیده بودند، بارانی از شعله‌ها و زبانه‌های آتش بر سرشان فرو ریخت، صیحه‌ی آسمانی و «عذاب ابر» برآنان نازل شد، زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و در حالی که نمی‌فهمیدند چگونه‌اند و چه وضعی دارند، جانهایشان گرفته شد و به هلاکت رسیدند.
حضرت شعیب (علیه السلام) که شاهد عذاب قوم خود بود، با غم و اندوه آنجا را ترک کرد، ولی هنگامی که کفر، مسخره کردن او و پیروانش و روگردانی آنها، از آن همه راهنماییها و پند و اندرزهایش را به یاد آورد، به خود تسلی داد و گفت:‌ فرمانهای الهی را به شما ابلاغ کردم و شما را پند و اندرز دادم، پس اینک چگونه بر مردمی کافر دریغ و افسوس بخورم؟»
خداوند متعال در سوره‌ هود، آیات 84 تا 96 شرح حال این پیامبر بزرگوار را چنین بیان فرموده اسـت:
(و به سوی [اهل] مدین، برادرشان شعیب را [فرستادیم]. گفت:‌ «ای قوم من! خدا را بپرستید، برای شما جز او معبودی نیست و پیمانه و ترازو را کم مکنید. به راستی شما را در نعمت می‌بینم ولی از عذاب روزی فراگیر بر شما بیمناکم. وای بر قوم من! پیمانه و ترازو را انصاف تمام دهید و حقوق مردم را کم مدهید و در زمین به فساد، سربرمدارید. اگر مومن باشید، باقیمانده‌ی [حلال] خدا برای شما بهتر اسـت و من بر شما نگاهبان نیستم.» گفتند: «ای شعیب! آیا نمازت به تو دستور می‌دهد آنچه را پدران ما می‌پرستیده‌اند، رها کنیم یا در اموال خود به میل خود تصرف نکنیم؟ راستی که تو بردبار و فرزانه‌ای.» گفت:‌ «ای قوم من! بیندیشید، اگر از جانب پروردگارم دلیل روشنی داشته‌ باشم و او از سوی خود روزی نیکویی به من داده باشد، [آیا باز هم] از پرستش او دست بردارم؟ من نمی‌خواهم در آنچه شما را از آن باز می‌دارم با شما مخالفت کنم [و خود مرتکب آن شوم.] من قصدی جز اصلاح [جامعه] تا آنجا که بتوانم، ندارم و توفیق من جز به [یاری] خدا نیست. برا و توکل کرده‌ام و به سوی او باز می‌گردم. و ای قوم من! زنهار تا مخالفت شما با من، شما را بدانجا نکشاند که [بلایی] مانند آنچه بر قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح رسید، به شما [نیز] برسد و قوم لوط از شما چندان دور نیست و از پروردگار خود آمرزش بخواهید، سپس به درگاهش توبه کنید که پروردگار من مهربان و دوستدار [بندگان] اسـت.» گفتند:‌ «ای شعیب! بسیاری از آنچه را می‌گویی نمی‌فهمیم و واقعاً ‌تو را در میان خود ضعیف می‌بینیم و اگر عشیره‌ی تو نبود، قطعاً سنگسارت می‌کردیم و تو بر ما پیروز نیستی!» گفت:‌ «ای قوم من! آیا عشیره‌ام پیش شما از خداوند عزیزتر اسـت که او را پشت سر خود گرفته‌اید [و فراموشش کرده‌اید؟] و در حقیقت، پروردگار من به آنچه انجام می‌دهید، احاطه دارد. ای قوم من! شما بر حسب امکانات خود عمل می‌کنید، من [نیز] عمل می‌کنم، به زودی خواهید دانست که عذاب رسوا کننده بر چه کسی فرود می‌آید و دروغگو کیست؟ و انتظار برید که من [هم] با شما منتظرم.» و چون فرمان ما آمد،‌ شعیب و کسانی را که به او ایمان آورده بودند، به رحمتی از جانب خویش نجات دادیم و کسانی را که ستم کرده بودند، فریاد [مرگبار] فرو گرفت و در سرزمینشان از پا درآمدند. گویی در آنجا هرگز اقامت نداشته‌اند. هان! مرگ بر [مردم] مدین همان‌گونه که ثمود هلاک شدند.)
همچنین، خداوند در سوره‌ی مبارکه اعراف،آیات 85 تا 93 چنین می‌فرماید:
(و به سوی [مردم] مدین برادرشان شعیب را [فرستادیم]، گفت:‌ «ای قوم من! خدا را بپرستید که برای شما معبودی جز او نیست. در حقیقت، شما را از جانب پروردگارتان برهانی روشن آمده اسـت. پس پیمانه و ترازو را تمام دهید و اموال مردم را کم مدهید و در زمین، پس از اصلاح، فساد مکنید. این [رهنمودها] اگر مومن هستید، برای شما بهتر اسـت و بر سر هر راهی منشینید که [مردم] را بترسانید و کسی را که به خدا ایمان آورده اسـت، از راه خدا باز دارید و راه او را کج بخواید و یاد آورید هنگامی را که اندک بودید، پس [خداوند] شما را بسیار گردانید و بنگرید که فرجام فسادکاران چگونه بوده اسـت؟ و اگر گروهی از شما به آنچه من بدان فرستاده شده‌ام، ایمان آورده و گروهی دیگر ایمان نیاورده‌اند، صبر کنید تا خدا میان ما داوری کند [که] او بهترین داوران اسـت.» سران قومش که تکبر می‌ورزیدند، گفتند: «ای شعیب! یا تو و کسانی را که با تو ایمان آورده‌اند از شهر خودمان بیرون خواهیم کرد یا به کیش ما برگردید.» گفت: «آیا هر چه کراهت داشته باشیم؟ اگر بعد از آن که خدا ما را از آن نجات بخشید، [باز] به کیش شما برگردیم، در حقیقت به خدا دروغ بسته‌ایم و ما را سزاوار نیست که به آن باز گردیم، مگر آن که خدای ما بخواهد [که] پروردگار ما از نظر دانش بر هرچیزی احاطه دارد. بر خدا توکل کرده‌ایم. بار پروردگارا! میان ما و قوم ما به حق داوری کن که تو بهترین داورانی.» و سران قومش که کافر بودند، گفتند:‌ «اگر از شعیب پیروی کنید، در این صورت قطعاً زیانکارید.» پس زمین لرزه آنان را فرو گرفت و در شهرشان از پا در آمدند. کسانی که شعیب را تکذیب کرده بودند، گویی خود در آن [دیار] سکونت نداشتند. کسانی که شعیب را تکذیب کرده بودند، خود همان زیانکاران بودند. پس [شعیب] از ایشان روی برتافت و گفت: «ای قوم من! به راستی که پیامهای پروردگارم را به شما رسانیدم و پندتان دادم، دیگر چگونه بر گروهی که کافرند، دریغ بخورم؟)
همچنین، در سوره‌ی شعراء، آیات 176 تا 190 چنین فرموده اسـت:
(اصحاب "ایکه" فرستادگان را تکذیب کردند، آن‌گاه که شعیب به آنان گفت: «آیا پروا ندارید؟ من برای شما فرستاده‌ای در خور اعتمادم، از خدا پروا دارید و فرمانم ببرید و بر این [رسالت] اجری از شما طلب نمی‌کنم، اجر من جز بر عهده‌ی پروردگار جهانیان نیست. پیمانه را تمام دهید و از کم فروشان مباشید و با ترازوی درست بسنجید و از ارزش اموال مردم مکاهید و در زمین سر به فساد برمدارید و از آن‌کس که شما و خلق [انبوه] گذشته را آفریده اسـت، پروا کنید.» گفتند: «تو واقعاً از افسون شدگانی و تو جز بشری مانند ما [بیش] نیستی و قطعاً تو را از دروغگویان می‌دانیم. پس اگر از راستگویان هستی، پاره‌ای از آسمان را بر [سر] ما بیفکن.» [شعیب] گفت: «پروردگارم به آنچه می‌کنید، داناتر اسـت.» پس او را تکذیب کردند و عذاب «روز ابر»‌ [آتشبار] آنان را فرا گرفت. به راستی، آن عذاب روزی هولناک بود.)

پی‌نوشت‌ها:

1- جلگه‌ای پوشیده از انبوه درخت و گیاه.
2- قرآن، هود /85.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حضرت امام جعفر صادق علیه السلامحضرتامامحضرت امام جعفر صادق علیه السلام تغییر مسیر از امام صادق ولادت امام و نامگذاریداستان حضرت شعیب و قوم ایکه اصحاب ایکه حضرت شعیب علیه السلام را تکذیب کردند و در پی تکذیب، آنان را عذاب فرو گرفت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آلهحضرتمحمدمردم قریش او را مسخره کردند و مورد آزار و اذیّت قرار دادند به‌ویژه به این دلیل که وی امام علی علیه‌السلام ویکی فقهامامعلیعلیه‌السلامامام علی علیه‌السّلام در روز جمعه ۱۳ رجب در سال ۳۰ عام‌الفیل در مکه درون کعبه متولد معجزه دات کامآیا میدانید حضرت محمدصپیامبر ما هزار تا معجزه داشتسایت کرب و بلا سایت تخصصی امام حسین علیه السلامفطرس نام فرشته‌ای است که در پی عدم انجام صحیح امری از اوامر الهی، دچار عقوبت شده بود موسسه خیریه امام جواد علیه السلامموسسه خیریه امام جواد علیه السلام نیکوکاری اساس اندیشه وامداد روش زندگی ماستمعجزه دات کاممعجزه سبزشدن ومیوه دادن درخت خرما درهمان لحظه توسط امام حسن مجتبی علیه السلامآرشیو موضوعی بیانات اهل بیتعلیهم السلام پایه تقریب مذاهب اسلامی اهل بیتعلیهم السلام محور تقریب مذاهب دفتر مرجع عالیقدر تشیع حاج سید محمد سعید …هیأتی از دفتر مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی سید محمد سعید حکیم مدظله


ادامه مطلب ...

موسی (علیه السلام) و هارون (علیه السلام)

[ad_1]

دیدار یعقوب با پسرش در مصر موجب شد تا بحرانهایی که دامنگیر آن خانواده شده و میان پدر و فرزند جدایی افکنده و غم و اندوه را در دلها بر جای گذاشته بود، به پایان برسد.
وقتی برادران یوسف پدر خود را به مصر آوردند تا پدر و فرزند با هم دیدار کنند و دوباره همه در کنار هم باشند،‌ کینه‌ها و غمها از میان رفت و صفا و زیبایی زندگی مجدداً بر روابط خانوادگی حاکم شد.
یعقوب در سایه آن آسایش و شادکامی، مدتی زندگی کرد تا آن که به دیار باقی شتافت. فرزندان یعقوب برای اجرای وصیت پدرشان پیکر او را به فلسطین انتقال دادند تا در بقعه‌ی زادگاهش به خاک سپرده شود، سپس به مصر بازگشتند تا از برکت حاصلخیزی زمین و فراوانی خیراتش در‌ آنجا به زندگی خود ادامه دهند.
با گذشت روزها و سالها، فرزندان یعقوب در سرزمین مصر افزون و افزونتر شدند تا به صدها هزار نفر رسیدند. فرزندان اسرائیل همچنان بر کیش پدران خود (یعقوب، اسحاق و ابراهیم) بودند، همان دینی که یوسف با خود به مصر آورده بود و چون ایام به کامش گشت و به عزیزی مصر رسید، به ترویج آن همت گماشت.

یوسف (علیه السلام) که خود یکی از انبیای الهی بود، همانند دیگر پیامبران از ‌آدم (علیه السلام) گرفته تا محمد خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، در محدوده حکومت خود به تبلیغ و گسترش دین الهی (اسلام) پرداخت تا اینکه همه به دین او گرویدند.

مگر ایمانی که تمام فرستادگان الهی مردم را به‌آن دعوت می‌کردند، جز یگانگی خدا و پرستش او چیز دیگری بوده اسـت؟ و آیا معنی اسلام چیزی جز تسلیم شدن دل و جان در برابر خدای یگانه و خالص شدن نیت و عمل برای اوست؟
اگر دعوت تمام انبیا در این جهت و در این راه بود، بدون شک همه‌ی آنها دعوت کنندگان به اسلام به مفهوم عام آن؛ یعنی اعتقاد به توحید بوده‌اند، اما نه آن نظامی که رسول اکرم، محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)، برای مردم آورد. نظامی که پیامبر اسلام با خود آورد، از نظر تشریع بسیار پیشرفته‌تر از سایر ادیان الهی اسـت و اگر نام این عقیده (توحید) بر کل نظام اطلاق شده اسـت، برای آن اسـت که بر تکمیل عقیده‌ی توحید دلالت کند و اینکه انسان به حق مطلق ایمان آورده و با پیروی از این عقیده و این حق مسلمان شده اسـت. خداوند متعال در همین خصوص می‌فرماید:
(برای شما آیینی مقرر کرد، از همان‌گونه که به نوح درباره‌ی آن سفارش کرده بود و آنچه را به تو وحی کرده‌ایم و به ابراهیم و موسی و عیسی سفارش کرده‌ایم که دین را بر پای نگه دارید و در آن تفرقه اندازی مکنید. بر مشرکان آنچه ایشان را به سوی آن فرا می‌خوانی، گران می‌آید. خدا هر که را بخواهد برای رسالت خود برمی‌گزیند و هر که را که از در توبه درآید، به سوی خود راه می‌نماید.) (1)
(در حقیقت، دین نزد خدا همان اسلام اسـت.) (2)
(و هر که جز اسلام دین دیگری برگزیند، هرگز از وی پذیرفته نشود و در آخرت از زیانکاران اسـت.) (3)
بنابراین، آنچه یوسف (علیه السلام) می‌خواست آن بود که عقیده‌ی توحید با همان معنای آسمانی خود برپا بماند و تمام راهها و روشها، گرچه متفاوت باشند، به یک راه، یعنی به سوی پروردگار ختم می‌شوند و این خواست تمام پیامبران بوده اسـت، اما پاسخ ساکنان زمین به پیامهای آسمانی همیشه و در همه جا خالصانه نبوده اسـت، زیرا امتهایی در این عالم زندگی کرده‌اند که در غفلت فرو رفته و غرق لذات و ستمگری و بی‌بصیرتی بوده‌اند و به همین دلیل، از ایمان دور شده و به راه حق و حقیقت هدایت نشده‌اند. امتهایی نیز به درون پرتگاههای گمراهی لغزیدند و راههای گمراهی را در پیش گرفتند و کارشان به بندگی بتها و بت پرستی کشید.
مردم مصر نیز در‌آن زمان و پس از وفات یوسف (علیه السلام) عقیده توحید را کنار نهادند و به دستور جماعتی که با مکر و فریب قدرت حاکمیت را به دست گرفته بودند و جز به تأمین منافع و شهوات دینی خویش به چیز دیگری نمی‌اندیشدند، دوباره به کفر روی آوردند. آنها نمی‌توانستند با دینی که در برابر امیال و شهوات آنها می‌ایستاد و همه مردم را به برقراری مساوات و عدالت دعوت می‌کرد، کنار بیایند، لذا لازم دیدند که با پیروان آن به مقابله برخیزند، زیرا پیروان آن دین بر این باور بودند که دینشان میان حاکم و محکوم، غنی و فقیر و متکبر و مستضعف تفاوتی قائل نیست.
این چه دینی اسـت که همه‌ی مردم را با هم برابر می‌داند و تفاوت میان آنها را تنها در میزان شایستگی فردی، احساس وظیفه‌، استواری عقیده و ایمان، عمل به احکام و تسلیم قوانین بودن، می‌داند!
یوسف از دنیا رخت بربست و دوباره نظام ارباب و رعیتی به مصر بازگشت و در سایه‌ی آن نظام بود که خاندانهای فرعونی در حالی که ادعای خدایی می‌کردند، برگرده مردم سوار شدند و به میل خود بر آنان حکومت کردند.
به رغم تغییر نظام حکومتی و مفاهیم آن، گروهی همچنان بر اعتقادات گذشته‌ی پدران خود استوار و پابرجا بودند. آن جماعت قوم بنی اسرائیل بودند، اما یکی از فرعونهای مصر که به قول عده‌ای از راویان،‌ ولیدبن مصعب بن معاویه عملاقی نام داشت، وجود آن گروه موحد را برای خود تهدید آمیز خطرناک دانست، به خصوص که روز به روز بر تعداد آنها افزوده می‌شد و بر املاک و ارزاق، بیشتر سلطه پیدا می‌کردند.
فرعون در وحشت و هراس از خطر بنی اسرائیل بود تا اینکه شبی در خواب دید آتشی از جانب بیت‌المقدس در فلسطین به سمت مصر آمده و جماعت قبطیان را سوزانده وسلطنت او را نابود کرده اسـت. آن رویا فرعون را به وحشت انداخت و فوراً کاهنان را احضار کرد تا خوابش را تعبیر کنند. کاهنان به وی گفتند:‌ «در این سرزمین، کودکی از بنی اسرائبل متولد می‌شود که زوال حکومت تو به دست او واقع می‌شود.»
فرعون با شنیدن تعبیر خوابش، خشمگین شد و دستور داد تمام نوزادان پسر قوم بنی اسرائیل را به قتل برسانند. سپس جاسوسانی را برگماشت تا زنان و مردان آنها را زیر نظر بگیرند تا هر نوزاد پسری که به دنیا می‌آید، از مرگ رهایی نیابد.
با حکم ظالمانه‌ی فرعون، عذاب بر قوم بنی اسرائیل نازل شد و کودکانشان مظلومانه به جرم آنکه پدرانشان به خدای واحد ایمان داشتند، درگهوره کشته می‌شدند. آن کشتار بی‌رحمانه آن قدر ادامه یافت که مردان بنی‌اسرائیل رو به کاهش گذاشتند و قبطیان از بیم آن که دیگر کارگری برای انجام دادن کارهایشان در مزارع، کارگاهها، تجارتخانه‌ها و ساختمان‌سازی یافت نشود، به وحشت افتادند، زیرا این امر باعث می‌شد که شهرهایشان خراب، حکومتشان دچار زوال و روزی‌شان قطع شود. لذا جماعتی از بزرگان قبط نزد فرعون رفتند و گفتند:
«ای سرور گرامی! فرمان قتل قوم بنی اسرائیل را صادر کرده‌ای. زنان ایشان را زنده می‌گذاری و مردانشان را به قتل می‌رسانی؛ این حکم چه عادلانه اسـت، اما کودکان آنها تا جوان و پیر شوند، خدمتکاران و کارگران ما هستند؛ اگر اجرای حکم شما درباره‌ی آنان ادامه یابد، ما متضرر می‌شویم، زیرا آنها زمینهای ما را شخم می‌زنند و خانه‌هایمان را می‌سازند و کارگزاران ما درصنعت و تجارت هستند. ای سرور مصر! آیا می‌خواهی قوم خویش را در تنگنا قرار دهی و حال آن که ایشان به یاری و پشتیبانی تو دل بسته‌اند؟»
فرعون با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت و در نهایت تصمیم خود را گرفت و دستور داد که حکم او یک سال در میان به اجرا گذاشته شود. چنین بود که خداوند متعال اراده فرمود تا هارون در سالی متولد شود که نوزادان از کشته شدن معاف بودند و برادرش موسی در سال بعد، یعنی سالی که نوزادان کشته می‌شدند، متولد شود.
یوکابد،‌ مادر موسی (علیه السلام)، در طول دوران بارداری با ترس و رنج دست به گریبان بود و گویی می‌دانست که این بار نیز یک پسر باردار اسـت.

شاید نوری که در لحظه‌ی تولد از سیمای نوزاد درخشید، چنان قابله را تحت تاثیر قرار داد که با مهر و محبت فراوان بر نوزاد نگریست و سپس او را در پارچه‌ای پیچید و در آغوش کشید و آن‌گاه وی را به مادرش تحویل داد و گفت: «پسرت را در آغوش بگیر! از من بیمناک مباش که من هیچ ندیده‌ام!»

مادر موسی در حالی که نوزاد را به قلب خود نزدیک می کرد و سینه‌‌اش را در دهان او می‌گذاشت، گفت‌: «موسی! درآغوش گرم مادرت آرام بگیر که به فضل و عنایت خدا در امان خواهی ماند.»
بدین ترتیب، نام کودک را موسی گذاشتند و مادرش برای او امان و رستگاری آرزو کرد، اما علی رغم آرزویی که کرده بود، همچنان نگرانی او را آرام نمی‌گذاشت.
مادر موسی برای فرزندش بیمناک بود و می‌ترسید قابله‌ی قبطی تولد او را گزارش دهد یا اینکه جاسوسان فرعون از تولد او باخبر شوند، زیرا از ظلم ظالم بر فرزندش می‌ترسید،‌اما با ندایی که از درون خود شنید و بسیار عجیب هم می‌نمود، ترسش کاهش پیدا کرد. آن ندای غیبی می‌گفت: «او را به نیل بینداز و نترس! آن ندای درونی چه بود که گوش مادر موسی به وضوح آن را می‌شنید؟ او می‌ترسید که مبادا چشمی بیگانه فرزندش را ببیند یا گوشی خبر تولد وی را بشنود، اما چگونه می‌توانست جگر گوشه‌اش را در رودخانه نیل اندازد؟ چه سری بود که برای درامان ماندن نوزاد باید او را به کام مارها و امواج خروشان نیل انداخت؟ مادر موسی نمی دانست، اما احساس می‌کرد که باید فرمان آن سروش غیبی را اجرا کند. همان احساس، وی را وادار ساخت تا به سرعت برخیزد و کودک را در صندوقی چوبی نهد و در جایی که مقرر شده بود، به رودخانه‌ی نیل بسپارد. مادر ایستاد تا دور شدن صندوق را نظاره کند، اما خیلی زود صندوق از دید او محو شد و ناگهان آشوب و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفت و احساس کرد که از درون تهی شده اسـت.
مادر موسی پیام وحی را شنید و نوزادش را در رودخانه انداخت. اما به راستی وقتی نوزاد از دید او محو شد به کجا رفت و امواج خروشان چه بلایی بر سرش آوردند؟ و شاید او از خود پرسیده باشد که چگونه اطمینان کردم و کودکم را به دریا انداختم؟ چگونه دست به کاری زدم که هیچ مادری پیش از من چنین نکرده اسـت؟ چطور شد که سلامت فرزندم را در به خطر انداختنش دیدم؟ و چه شد که ناخواسته تسلیم آن پیام عجیب و غریب شدم؟
مادر موسی از شدت ترس بر جان کودکش نزدیک بود فریاد بزند که من کودک خودم را تباه کردم و او را به دریا انداختم، اما خداوند متعال به وی قدرت استقامت و پایداری بخشید تا بر عواطف مادرانه‌ی خویش غلبه کند و از جمله کسانی باشد که به وعده‌های الهی ایمان آورد و در برابر امتحان الهی صبر پیشه کند و جز راه هدایت و رستگاری راهی در پیش نگیرد.
خداوند متعال دل آن مادر را آرامش بخشید، اما او نمی توانست از سرنوشت فرزندش بی‌اطلاع بماند، لذا دخترش؛ یعنی خواهر موسی را به جست و جوی وی فرستاد و گفت:‌ «دخترم! به جست‌ و جوی برادرت برخیز و خبری از وی به دست بیاور، چه زنده باشد و چه حیوانات دریا او را خورده باشند. دنبالش بگرد، شاید اثری از او بیابی!»
خواهر موسی با احتیاط و پنهانی از خانه خارج شد و کوچه‌ها و بازارها را زیر پاگذاشت، شاید از زبان مردم چیزی درباره برادرش بشنود. او در حال گشتن بود که متوجه شد گروهی از مردم پیرامون عده‌ای از خدمتکاران و سربازان فرعون جمع شده‌اند. او نزدیکتر رفت تا ببیند چه خبر اسـت، ناگهان با صحنه‌ای مواجه شد که نزدیک بود قلبش از تپش بازایستد، بلی، برادرش در دست یکی از خدمه‌ی فرعون بود و‌ آنها به دنبال دایه‌ای می‌گشتند تا کودک را شیر دهد. خدمه و سربازان، خسته به نظر می‌رسیدند، زیرا هر دایه‌ای که پیدا کرده بودند، کودک از نوشیدن شیر او امتناع کرده بود.
این یک فرصت طلایی بود، لذا خواهر موسی پیش رفت و گفت:‌ «آیا می‌خواهید خانواده‌ای را به شما معرفی کنم که نوزاد را برایتان نگه دارند و به خوبی تربیتش کنند؟»
خدمه و سربازان شادمانه پیشنهاد او را پذیرفتند و در دل آرزو کردند که او راست گفته باشد تا جایزه‌ای را که اربابشان وعده داده بود، به چنگ آورند.
چگونه کودک از غرق شدن نجات یافته اسـت؟‌ و چگونه به کاخ فرعون رسیده اسـت؟ و چطور نزد فرعون چنین جایگاهی یافته که خدمه و سربازان خود را در جست و جوی دایه‌ای برای او به اطراف و اکناف شهر فرستاده اسـت؟ دخترک پاسخ همه این سوالها را یافت و شادمانه به سوی مادرش شتافت تا این مژده را به او بدهد. دخترک خسته و نفس زنان خود را به مادر رساند و بدون آن که اندکی استراحت کند تا خستگی‌اش رفع شود،‌ بریده بریده گفت:‌ «برادرم سالم اسـت و در قصر فرعون با عزت از او نگهداری می‌شود.»
مادر که بی‌قرار تر از دختر می‌نمود، سخن وی را قطع کرد و متعجبانه پرسید:
- در قصر فرعون!
- بلی مادر، قصر فرعون. مهربرادرم به دل زن فرعون نشسته و او را به فرزندی قبول کرده اسـت. زن فرعون در حال گردش در باغ قصر خود بوده اسـت که از دور مشاهده می‌کند. تعدادی صیاد دور یک صندوق حلقه زده‌اند. لذا کنیزان خود را می‌فرستد تا از ماجرا مطلع شوند. چون کنیزها برمی‌گردند و به وی خبر می‌دهند که صیادان کودک زنده‌ای را در درون صندوق یافته‌اند، زن فرعون هم دستور می‌دهد کودک را به حضور او بیاورند و به محض دیدن او شیفته‌اش می‌شود و دستور می دهد او را به قصر ببرند.
سپس او نزد شوهرش می‌رود و ماجرا را برایش تعریف می‌کند، لیکن فرعون خشمگین می‌شود و همسرش را از قبول کودک برحذر می دارد و دستور قتل نوزاد را صادر می‌کند، اما زن فرعون کودک را در آغوش می‌گیرد و در حالی که گریه امانش را بریده اسـت، خطاب به فرعون می‌گوید:
(این کودک روشنی چشم من و تو خواهد شد. او را نکش، شاید برای ما سودمند باشد یا او را به فرزندی قبول کنیم.) (4)
بدین ترتیب، فرعون نمی‌تواند در مقابل اصرار همسرش مقاومت کند، از این رو خواسته‌ی وی را برآورده می‌سازد و از قتل موسی صرف نظر می‌کند. اما خیلی زود فرعون و همسرش متوجه می‌شوند که کودک، شیر هیچ زنی را نمی خورد. زن فرعون تاب تحمل گرسنگی موسی را نمی‌آورد و به خدمه و سربازان دربار دستور می‌دهد تا اطراف و اکناف شهر را بگردند، شاید زنی را پیدا کنند که نوزاد سینه‌اش را بگیرد.
هنوز سخن دختر به پایان نرسیده بود که مادر موسی شتابان خود را به قصر فرعون رساند و کودک را در آغوش گرفت و سینه‌اش را در دهان وی گذاشت. کودک حریصانه شروع به مکیدن کرد و کم کم به خوابی آرام فرو رفت.
این وعده‌ی الهی بود که تحقق یافت و موسی به آغوش مادرش بازگشت تا چشمان مادرش از دیدارش روشن شود و از درد فراق و جدایی او غمگین نشود و یقین کند که وعده‌ی الهی حق اسـت، لیکن اکثر مردم نمی دانند.
سالها گذشت تا آن که موسی دوران نوجوانی را پشت سرگذاشت و به مرحله‌ی جوانی رسید. قرآن کریم به دوران زندگی موسی در مراحل کودکی و نوجوانی اشاره‌ای نمی‌کند و به مواردی نظیر اینکه او پس از بازگشت به دامان مادرش در خانه او رشد یافت یا در کاخ فرعون نمی‌پردازد و از ‌آنها می‌گذرد، ولی سرگذشت دوران جوانی وی را دنبال می‌کند.
شکی نیست که موسی (علیه السلام) وقتی به رشد فکری رسید، متوجه شد که قوم او تا چه حد مورد ستم، بردگی و بهره‌کشی واقع می‌شوند. او می‌دید که قومش به شدت مورد شکنجه و آزار قرار می‌گیرد و امید به زندگی و آینده را از دست داده‌اند و چون کالای بی‌ارزشی با آنان رفتار می‌شود.
موسی از نزدیک می‌دید که چه ظلمی در حق قوم بنی اسرائیل؛ یعنی تنها گروه موحد مصر روا داشته می‌شود. این امر بر او بسیار گران می‌آمد و آزارش می‌داد. او نمی‌توانست ببیند که قومش چون گله‌های گوسفند مورد بهره‌کشی قرار گیرند، اما کاری از او ساخته نبود، جز آن که غرق درغم و اندوه شود.

احساس ناخوشایند موسی (علیه السلام) و رفتار ظالمانه نسبت به قوم بنی اسرائیل، او را بر آن داشت تا مخفیانه ضمن گردش دراطراف و اکناف شهر، به بررسی اوضاع و احوال نیز بپردازد. در یکی از آن گردشها بود که موسی دو نفر را در حال جنگیدن دید. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری قبطی و گویا از افراد دربار فرعون و یکی از آشپزهای قصر بود. مرد اسرائیلی موسی را شناخت و از وی یاری خواست. موسی نیز مشتی بر صورت قبطی زد که بر اثر آن، مرد قبطی کشته شد.

موسی (علیه السلام) قصدکشتن مرد قبطی را نداشت، بلکه آن کار را برای نجات یک مرد مومن انجام داده بود تا وی را از چنگ یک کافر متجاوز برهاند. از این رو،‌ پس از آن که او متوجه شد مرد قبطی مرده اسـت، از کرده‌ی خود پشیمان شد و‌ آن را به حساب اغوای شیطان گذاشت، زیرا او به خشم آمده بود و خشم انسان بازتاب وسوسه‌های شیطان اسـت.
موسی (علیه السلام) «انالله و اناالیه راجعون» را بر زبان جاری کرد و گفت: «این کار شیطان اسـت، او به راستی دشمنی گمراه کننده و آشکار اسـت.» سپس او از درگاه خداوند طلب بخشش اسـت و به ملامت خویش پرداخت و گفت: «پرودگارا! من به خود ستم کردم، پس از من درگذر که به راستی، تو بسیار بخشنده و مهربان هستی.»
موسی (علیه السلام) سعی کرد به یاری شخصی بشتابد که ظاهراً مومن بود و کسی را شکست دهد که کفرش آشکار بود. موسی در حالی که به سرنوشت ذلت بارقوم خود می‌اندیشید، با آن صحنه رو به رو شد و به مرد قبطی حمله کرد. او می‌‌بایست فریاد یک مومن ستمدیده را پاسخ می‌داد و از وی دفع ستم می‌کرد و خداوند نیز او را به دفع ظلم امر فرموده بود. اگر نیت موسی آن بوده اسـت که جز در راه آزادی انسان و نصرت ایمان، مرتکب قتل نشود، مگر آن قتل جز در این راه بوده اسـت؟ خداوند شنوا و دانا، از نیت موسی (علیه السلام) آگاه بود و می‌دانست که کشتن آن قبطی از روی تعمد و قصد قبلی نبوده و او در این کار هدفی جز رضای خدا نداشته اسـت، لذا از عمل او درگذشت و وی را مشمول غفران و رحمت خویش قرار داد.
شیطان موسی را در ارتکاب به قتل وسوسه نکرد، بلکه آن حضرت بود که عمل خود را به شیطان نسبت داد. از این رو او با خود عهد کرد که دیگر اجازه ندهد شیطان در وجود او نفوذ کند و نیز با خود پیمان بست که پشتیبان ستمگران نباشد.
موسی (علیه السلام) آن شب از ترس برملا شدن کارش نخفت و هر لحظه انتظار نزول بلا و گرفتار شدن را می‌کشید و در حالی که نگرانی و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفته بود، خود را از دید مردم پنهان کرد. در‌آن وضعیت هر صدایی او را به واکنش وا می‌داشت و هر لحظه منتظر بلایی بود که گرفتارش کند. موسی (علیه السلام) در آن حالت روحی و روانی که در آن به سر می‌برد، ‌از خانه خارج شد و ناگاه صدایی به گوشش رسید. بلی، همان مرد دیروزی بود که امروز نیز با مرد قبطی دیگری گلاویز شده بود و موسی را به یاری می‌طلبید.
دیدن آن صحنه و آن که یک کافر قبطی در حق مرد مومنی جفا روا می‌داشت خون موسی را به جوش آورد و نزدیک بود دخالت کند، لیکن به یاد آورد که با خود عهد کرده اسـت که دیگر ستمگری را یاری نکند، به خصوص آن مرد بداخلاق و شرور بنی اسرائیل را که پیوسته به دنبال فتنه‌انگیزی و جنگ و جدال بیهوده بود.
موسی (علیه السلام) آن مسائل را به خاطر آورد و از روی خشم به مرد اسرائیلی نگاهی انداخت و او را چنین مورد خطاب قرار داد: «به راستی که تو مردی شرور هستی.» مرد قبطی با دیدن موسی (علیه السلام) وحشت کرد و گمان کرد که موسی قصد کشتن او را دارد، لذا آن حضرت را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«آیا می‌خواهی مرا بکشی، همان‌گونه که دیروز کس دیگری را به قتل رساندی؟»
مرد قبطی به خوبی موسی (علیه السلام) را می‌شناخت و می‌دانست که او رفتار مردان صالح و نیکوکار را دارد. او زیر بار ذلت و خواری نرفته بود و به رغم موقعیتی که در قصر فرعون داشت، آنجا را ترک کرده و در پی رفع مشکلات قومش برآمده بود. لذا به موسی (علیه السلام) گفت:
(تو می‌خواهی در این سرزمین فقط زورگو باشی و نمی‌خواهی از اصلاحگران باشی.) (5)
سپس آن قبطی از دست مرد اسرائیلی گریخت و ماجرا را برای قبطیان تعریف کرد و گفت که دیروز موسی یک قبطی را کشته اسـت و امروز نیز قصد داشت مرا به قتل برساند.
آن خبر خیلی زود به گوش فرعون رسید و دستور داد موسی را بیابند و وی را به قتل برسانند. مردی که در دربار حضور داشت و بر دین موسی بود، فرمان را شنید و به سرعت برای یافتن او به جست‌ و جو پرداخت تا اینکه وی را در انتهای شهر یافت و گفت:
(ای موسی! سران قوم درباره تو مشورت کردند تا تو را بکشند. پس از شهر خارج شو. من جداً از خیرخواهان تو هستم.) (6)
موسی (علیه السلام) با شنیدن آن خبر، وحشت زده شد و در حالی که خدا را به یاری می‌طلبید، گفت:
«پروردگارا! مرا از دست این جماعت ستمگر نجات بده.» و سپس از شهر خارج شد.
آری، موسی از شهر خارج شد و تنهای تنها و در حالی که مورد تعقیب قرار گرفته بود، به سوی مدین واقع در شمال حجاز و جنوب شام رهسپار شد. او بدون هیچ غذا و توشه‌ای آن راه دراز را می‌پیمود و در همان حال از ذات اقدس الهی درخواست می‌کرد که راه درست را به وی نشان دهد.
دعای او به اجابت رسید و خداوند او را به راه مدین رهنمون شد تا به چاه آبی رسید که تعدادی چوپان مشغول آب دادن به گوسفندان خود بودند و دو زن را دید که گله خود را از آن چاه دور نگاه می‌داشتند تا کار چوپانها تمام شود. موسی (علیه السلام) دریافت که آن دو زن از اینکه نمی‌توانند همراه دیگر چوپانان آب از چاه بکشند، ‌ناراحت‌اند و چوپانها نیز نوبت آنها را رعایت نمی‌کردند. لذا آن حضرت رو به آن دو زن کرد و پرسید: مشکل شما چیست؟ آنها گفتند:
(ما به گوسفندان خود آب نمی‌دهیم تا چوپانان همگی گوسفندانشان را برگردانند و پدر ما پیری سالخورده اسـت.) (7)
موسی (علیه السلام) متوجه شد که آن دو زن مایل نیستند برای آب دادن به گوسفندان خود با چوپانهای مرد مجادله کنند و توان مقابله با آنها را ندارند و از طرفی،‌ برادری هم ندارند و پدرشان نیز پیرمرد سالخورده اسـت، لذا غیرتش به جوش آمد، چوپانان را به کناری زد و با دلو از چاه آب کشید تا گوسفندان آن دو زن، سیراب شدند. چون کار آن حضرت تمام شد و در حالی که بسیار گرسنه بود، زیر سایه درختی رفت تا کمی استراحت کند و از شدت تابش خورشید در امان بماند. سپس دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
(پروردگارا! من به خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم.) (8)
موسی در آن سفر هیچ توشه‌ای همراه خود نداشت و به راستی گرسنه شده بود. او هیچ راهی را بهتر از آن ندید که دست نیاز به سوی خدا دراز کند تا چیزی برایش فراهم سازد و به وسیله آن سد رمق کند. دعای آن حضرت خیلی زود مستجاب شد و هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که یکی از آن دو زن نزد وی آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:
(پدرم تو را می‌طلبد تا به پاداش آب دادن به گوسفندانمان به تو مزد دهد.) (9)
موسی (علیه السلام) احساس کرد که فرجی حاصل شده اسـت و بی‌درنگ و شادمانه آن دعوت پذیرفت و به قصد رفتن نزد پیرمرد که برخی وی را «یثرون» نامیده‌‌اند و در حقیقت کسی جز حضرت شعیب (علیه السلام) نبود، رهسپار شد.
آنها خیلی زود برای موسی غذایی فراهم کردند. هنگامی که آن حضرت مشغول غذا خوردن بود، به شعیب (علیه السلام) وحی شد که میهمان او بابت عمل خیری که انجام داده اسـت، مزدی نخواهد گرفت، زیرا وی از خاندانی اسـت که ثواب اخروی را با تمام طلاهای روی زمین عوض نمی‌کنند. پیرمرد به راحتی می‌توانست مناعت طبع را در سیمای میهمان جوان خود بیند و همین باعث شد تا در اکرام بکوشد، لذا رو به موسی (علیه السلام) کرد و گفت:
«به سرزمین ما خوش آمدی جوان! اینجا کسانی پیدا می‌شوند که بدون هیچ منت و چشم داشتی میهمان را اطعام کنند و مسافران غریبه را پناه دهند.»
آن سخن سرآغازی بود تا آن دو سرگرم گفت و گو باهم شوند و ناگفته‌های بسیاری را برای یکدیگر بازگو کنند. دیری نپایید که آنها احساس کردند به همدیگر اطمینان دارند و خیلی به هم نزدیک‌اند. از این رو موسی (علیه السلام) ماجرای خود با فرعون مصر و کشتن مرد قبطی را برای شعیب بازگو کرد و گفت که جانش از فرعون و درباریان او در امان نیست. پیرمرد با لحنی آرام در پاسخ آن حضرت گفت:
«نترس! تو از دست گروه ستمگر نجات یافته‌ای، فرعون هیچ سلطه‌ای بر مدین ندارد و ما زیر نفوذ قدرت حکومت او نیستیم.»
سپس شعیب از سالمندی خود و اینکه قادر به چرانیدن دامهایش نیست، سخن گفت و اینکه ناچار شده اسـت این کار را به دو دخترش واگذار کند، در حالی که چنین مسئولیتی برای آنها که زن هستند، بسیار سنگین و طاقت فرساست.
یکی از دختران شعیب دریافت که اگر پدرش آن مرد جوان را استخدام کند، کارشان آسان خواهد شد، به خصوص که آن جوان مأموایی هم نداشت، لذا خطاب به پدرش گفت:
(ای پدر! او را استخدام کن،‌ او بهترین کسی اسـت که استخدام می‌کنی، چون هم نیرومند و هم در خور اعتماد اسـت.) (10)

شعیب مایل شد که بداند دخترش از کجا به قدرت و امانتداری آن مرد پی برده اسـت و دختر نیز ماجرای کنار زدن چوپانان را از سر چاه بازگو کرد تا پدرش به قدرت جوان پی ببرد. آن‌گاه اندکی مکث کرد و ادامه داد:

«امانتداری او را از عفت کلام و شرم نگاهش دریافتم. وقتی رفتم تا او را به خانه دعوت کنم، جز شکر خدا چیزی بر زبان جاری نکرد و چون برخاست تا همراه من به خانه بیاید، اجازه نداد پیشاپیش او حرکت کنم، بلکه من از پشت سر وی را راهنمایی می‌کردم. این نشان می‌دهد که وی انسانی مومن و با تربیت اسـت و چون کسی راه ایمان را در زندگی برگزید، بدون شک امین و با وفا نیز خواهد بود.»
شاید پدر از لحن صحبت و تمجید دخترش از مرد غریبه دریافت که میل فطری او به تشکیل خانواده بیدار شده اسـت. به همسری آن مرد جوان در آمدن هم دختر را به آرزویش که ازدواج و تشکیل خانواده بود برساند و هم او را از رنج چرای گوسفندان و کشمکش با چوپانان بر سر چاه آسوده می‌ساخت. شعیب (علیه السلام) این افکار را در نگاه و لحن کلام دخترش دریافت و آن را به فال نیک گرفت و بدون هیچ تکلفی به موسی (علیه السلام) پیشنهاد کرد که با یکی از دو دخترش ازدواج کند، اما به این شرط که هشت سال برای وی کار کند و اگر آن را به ده سال برساند، لطف کرده اسـت و او نیز در واگذاری کار خسته‌اش نخواهد کرد و امیدوار اسـت که موسی (علیه السلام) وی را در رفتار با خود با نیکوکاران بیابد.
موسی (علیه السلام) پیشنهاد حضرت شعیب را پذیرفت و همان دختری را انتخاب کرد که وی را به خانه دعوت کرده بود و شرط گذاشت که بیش از هشت سال در آنجا توقف نکند، مگر به اختیارخودش. سپس هر دو خدا را بر عهد و پیمانی که با هم بسته بودند، شاهد گرفتند.
بدین ترتیب، موسی به دور ازظلم و ستم فرعون مکانی امن برای اقامت یافت و این اتفاق واقع نشد،‌ مگر به خواست و بنا به حکمت و مصلحتی از جانب ذات اقدس باری تعالی.
ده سال از اقامت موسی در مدین گذشت و تعهد او به شعیب پایان یافت. گرچه آن حضرت به شعیب (علیه السلام) بسیار انس گرفته بود، اما شوق دیدار زادگاه و بستگانش وی را مصمم کرد که به مصر بازگردد.
موسی (علیه السلام) با پدر زن ارجمند خود وداع کرد و به همراه خانواده‌اش عازم سرزمین مصر شد. او در راه بازگشت به مصر مسیر را گم کرد و شب فرا رسید و همه جا تاریک شد. باد بسیار سردی هم می‌وزید. شعله‌های آتشی از دور نظر موسی (علیه السلام) را جلب کرد، لذا از خانواده‌اش خواست همان جا بمانند تا او برود و خبری کسب کند یا مقداری آتش با خود بیاورد تا در کنار آن گرم شوند.
وقتی آن حضرت نزدیک آتشی رسید که از دور دیده بود، ناگهان صدایی او را به خود آورد!
(پای‌ پوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی.) (11)
صدا از طرف «طور ایمن» بود و موسی را بر جای خود میخکوب کرد. او تمام حواس خود را متوجه صدا کرد. دوباره همان صدا به گوش او رسید:
(ای موسی! در دست راست تو چیست؟) (12)
موسی در پاسخ گفت:
(این عصای من اسـت، بر آن تکیه می‌دهم و با آن برای گوسفندانم برگ می‌تکانم و کارهای دیگری هم برای من از آن برمی‌آید.) (13)
سپس آن سروش به وی فرمان داد:
«موسی! آن را بینداز!»
موسی اطاعت کرد و عصا را بر زمین انداخت، ناگهان عصا به اژدهایی وحشتناک مبدل شد که به سرعت خود را به این طرف و آن طرف می‌جنباند و با چابکی بی‌نظیری حرکت می‌کرد. مار در نظر آن حضرت به شکل یک جن آمد، لذا وحشت بر او مستولی شد و پا به فرار گذاشت. اما همان صدا دوباره برخاست:
(ای موسی! بازگرد و مترس که تو از ایمن یافتگانی) (14)
وقتی موسی (علیه السلام) برگشت، همان صدا گفت:
«نترس! عصا را بردار!»
وقتی آن حضرت عصا را برداشت، آن را همان عصای خود یافت. در آن هنگام ندا آمد:
(دست خود را در گریبانت ببر تا سپید بی گزند بیرون آید.) (15)
موسی (علیه السلام) اطاعت کرد و دست در گریبان خود نمود و آن را بیرون آورد. ناگاه آن را سفید و درخشان یافت، در حالی که رنگ پوست او گندمگون متمایل به سبزه بود.
هیبت آن جایگاه و اتفاقات خارق‌العاده پی در پی، موسی را به وحشت انداخت، اما همان عنایت الهی که از کودکی همراه او بود، به یاری‌اش آمد. آن حضرت دست خود را بر قلب خویش نهاد و تپش قلبش آرام گرفت و احساس آرامش و امنیت کرد. او همچنان آماده بود تا باز بشنود و انتظار او به درازا نکشید و خیلی زود تکلیفی که از کودکی وی را برای پذیرفتن آن آماده کرده بودند، بر دوش او قرار گرفت و به او چنین وحی شد:
(این دو نشانه، دو برهان از جانب پروردگار توست که باید به سوی فرعون و سران کشور او ببری، زیرا آنان همواره قومی نافرمان‌اند.) (16)
اگر آن پیام از جانب پروردگار و آن صدا نیز صدای خداوند بود و آن دو معجزه؛ یعنی عصایی که اژدها شد و دستی که سفید گشت واقعیت داشت، که چنین هم بود، بدان معنا بود که موسی (علیه السلام) از جانب خدا ماموریت یافته بود تا نزد فرعون و پیروانش که در فساد و ظلم و استبداد غرق شده بودند، برود.
آن تکلیفی مستقیماً و بدون واسطه از جانب پروردگار به موسی ابلاغ شده بود. تکلیف بسیار سنگینی که هیچ پیامبری پیش از او بدان مکلف نشده بود. او ماموریت یافته بود که به جنگ قدرتمندترین، ستمکارترین و مستبدترین پادشاه زمان خود برود.
موسی (علیه السلام) مستقیماً آن وحی از جانب خدا دریافت کرد. او تنها فردی بود که در آن لحظه در آن دره‌ی عمیق و آن شب تاریک و آرام در آنجا حضور داشت. او با تمام وجودش مطیع فرمان الهی شد و آن را تحمل کرد، گویی از بدو تولد او را برای تحمل آن لحظه‌ی بزرگ تربیت کرده بودند.
موسی به خاطرآورد که یکی از کارگزاران فراعنه را به قتل رسانده و برای رهایی از کشته شدن گریخته بود. بنابراین، او می‌خواست با احتیاط دعوت خویش را آشکار کند تا مبادا کشته شود و رسالتش ناتمام بماند. لذا خطاب به پروردگار خویش عرض کرد:
(پروردگارا! من یکی از‌آنها کشته‌ام و بیم دارم مرا بکشند.) (17)
او از خداوند خواست تا یکی را به کمک و پشتیبانی او بگمارد:
(و برادرم هارون از من زبان‌ آورتر اسـت،‌ پس او را به دستیاری من گسیل دار تا مرا تصدیق کند، زیرا می‌ترسم مرا تکذیب کنند.) (18)
موسی (علیه السلام) خواست تا برادرش هارون، در امر ابلاغ رسالت، وی را یاری کند، زیرا هارون از وی زبان‌آورتر بود. آن حضرت از زمانی که در کودکی زبانش سوخته بود، نمی‌توانست به راحتی حرف بزند؛ زمانی که او در عالم طفولیت ریش فرعون را چنگ زده و چند تار موی او را کنده بود. فرعون هم وحشت زده شده و آن را به فال بد گرفته و نشانه‌ای برای زوال قدرتش به دست آن کودک به شمار آورده و فریاد زده بود که او را بکشید، اما همسرش مانع شده و گفته بود: «سرورم! خشم خود را فرو خور! آیا نمی بینی که او کودکی بیش نیست و نمی‌تواند میان دانه‌ی خرما و زغال آتشین تفاوت قائل شود؟»
فرعون این سخن را بهانه‌ی مناسبی برای رهایی از آن کودک دانسته و دستور داده بود که یک دانه خرما و یک عدد زغال آتشین را پیش کودک بگذارند، به امید آن که کودک دانه‌ی خرما را بردارد و از شرش خلاص شود، اما فرعون از این ترفند سودی نبرد، زیرا موسی به سرعت زغال داغ را برداشته و به دهان گذاشته بود و بدین ترتیب زبانش سوخته بود و از آن روز به بعد قادر نبود درست و روان حرف بزند.
موسی می‌دانست که به این سبب قادر نیست بیان رسایی داشته باشد، اما برادر بزرگتر او، هارون، مردی فصیح و زبان آور بود، گرچه در هیبت و قدرت موسی نمی رسید. آن حضرت می‌خواست به کمک برادرش بهتر از عهده‌ی ادای آن تکلیف عظیم برآید. خداوند متعال نیز خواسته‌ی پیامبرش را برآورده ساخت و فرمود:

«بازویت را به برادرت محکم و استوار خواهیم گرداند و او را در نبوت قرین و همتای تو قرار می‌دهیم و شما را بر دشمنانتان پیروز خواهیم کرد و برای شما در مقابل فرعون حجت و برهانی قرار خواهیم داد تا او و قومش نتوانند به شما آسیبی برسانند و شما و پیروانتان پیروز خواهید شد.»

موسی (علیه السلام) رسالت و ماموریت خویش را دریافت کرد و به مصر رفت تا با برادرش هارون، دیدار کند و فوراً با هم نزد فرعون بروند و چنین نیز شد.
وقتی موسی و هارون وارد کاخ فرعون شدند، رجال دربار، کاهنان، سیاستمداران و فرماندهان سپاه، وی را احاطه کرده بودند و هامان نیز در دست راست او ایستاده بود. جمعیتی زیاد پیرامون فرعون گرد آمده بودند و هر کدام حاجتی داشتند.
موسی و هارون بدون واهمه از نگهبانان، جمعیت را کنار زدند و خود را مقابل فرعون رساندند.
به محض آن که چشم فرعون به موسی افتاد، زودتر سخن را آغاز کرد و گفت:‌ «هان! ای موسی! آیا تو را از کودکی در پناه خود نگرفتیم و سالها در میان ما نبودی؟ موسی (علیه السلام) جواب داد:
«آیا بر من منت می‌گذاری که مرا در کودکی پرورش داده‌ای و آن را نعمتی برای من می‌دانی ‌این چه نعمتی اسـت، در حالی که قوم من، بنی اسرائیل، را مورد ستم قرارداده، مردانشان را به بردگی کشانده و زنانشان را رسوا ساخته‌ای و کودکانشان را سر می‌بری؟»
فرعون با عصبانیت فریاد زد:
«اما تو یک مرد درباری را به قتل رسانده و کفران نعمت کرده‌ای.»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به سخنان فرعون و تهدیدهای او گفت:
«بلی، من این کار را از روی غفلت کردم و از کرده‌ی خود نیز پشیمان شدم، اما شما نیز قصد کشتن مرا داشتید و خداوند مرا با رحمت خویش نجات داد و از گناهم درگذشت و علم و حکمت به من آموخت و نعمتهای خویش را بر من افزود و مرا از پیامبران گردانید. اینک من هم شما را دعوت می‌کنم تا به پروردگار من ایمان بیاورید، خالق هستی و بندگان، کسی که آسمانها و زمین و هرچه میان آنهاست، از آن اوست. پس به او ایمان بیاورید تا کامیاب شوید، وگرنه دچار زیانی آشکار می‌شوید.
آنچه موسی گفت، فرعون هم شنید. سخنان آن حضرت چنان فرعون را برآشفته ساخت که با عصبانیت توأم با تمسخر فریاد زد:
«موسی! این پروردگار توکیست؟»
موسی پاسخ داد:
«او پروردگار من و شما و پدران پیشین شماست، پروردگار مشرق و مغرب و آنچه میان آنهاست، اگر عاقل باشید!»
سخنان موسی آتش خشم فرعون را برافروخته‌تر کرد و او تهدیدکنان گفت:
«اگر خدایی جز من برگزینی، تو را زندانی خواهم کرد!»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به تهدیدهای فرعون همچنان وی را به ایمان دعوت کرد و گفت:
«من برای ادعای خود حجت دارم، حجتی که شک و تردید را از تو زایل خواهد کرد، آیا سرتسلیم در برابر پروردگار عالم فرود خواهی آورد؟»
فرعون گفت: «اگر راست می‌گویی، حجت و برهان خود را نشان بده!»
موسی (علیه السلام) عصایی را که در دست داشت، در مقابل فرعون و درباریان بر زمین انداخت، ناگاه عصا به ماری ترس آور مبدل شد و فرعون و درباریان را وحشت زده کرد، اما فرعون سعی فراوان به خرج داد که خود را وحشت زده نشان ندهد، به خصوص که بزرگان دربار همگی حضور داشتند و او نمی‌خواست در مقابل آنها خود را شکست خورده نشان دهد. شاید فرعون تصور کرد که موسی جز این کار، قادر به ارائه معجزه‌ی دیگری نیست، از این رو پرسید:
«آیا چیزی دیگری هم داری؟»
آن حضرت فوراً دست به گریبان برد و چون آن را بیرون آورد، چنان می‌درخشید که برق آن چشمهای حاضران را خیره کرد. شعاع آن درخشش هر لحظه افزونتر می‌شد تا آن که تمام راهروهای کاخ را روشن کرد.
درآن لحظه، فرعون بر سلطنت خویش بیمناک شد، به خصوص وقتی که به چهره‌ی درباریان نگاه کرد و متوجه شد همه آنها تحت تاثیر کارهای موسی قرار گرفته‌اند. آن صحنه وی را به وحشت انداخت و وجودش را غم و اندوه شدیدی فرا گرفت. در چنان اوضاع و احوالی، فرعون چاره‌ای ندید جز آن که موسی و برادرش را به جادوگری متهم کند، لذا با خشم بسیار فریاد زد:
«این دو جادوگرند و می‌خواهند شما را از سرزمینتان بیرون کنند. آنچه موسی و برادرش آورده‌اند، جادوی دروغینی بیش نیست. چنین امری را در میان پدران خویش ندیده‌ایم. به نظر شما با این دو چه کنیم؟»
درباریان سکوت کردند و سکوتشان به درازا کشید. در چنان فضای نومید کننده‌ای بود که یکی از حاضران به سخن آمد و به فرعون توصیه کرد که پیکهایی را به شهرهای مختلف بفرستد تا ساحر زبردستی را بیابند.
مردی که پیشنهاد را داد، خود به خودبی واقف بود که این ترفند هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد و امیدی که به ساحران بود، لرزانتر و سست‌تر از تار عنکبوت بود.
قاصدان فرعون در جست‌ و جوی ساحران توانا، تمام شهرها را گشتند. جادو و جادوگری در آن زمان، میان مردم رواج فراوان داشت و مردم به شدت به آن معتقد بودند، از این رو قاصدهای فرعون، جادوگران فراوانی را یافتند که در این فن، بسیار ورزیده بودند. مردم مصر به کارهای جادوگران علاقه داشتند و به همین دلیل بود که حاضران دربار فرعون به شدت تحت تاثیر معجزه‌ی موسی قرار گرفتند. این از حکمت الهی اسـت که معجزه‌ی پیامبرش را از نوعی قرار می‌دهد که برای مردم زمانش قابل درک و فهم باشد و آنها در ارائه این نوع کارها به حد کمال رسیده باشند تا در مقابل اعجاز الهی به ناتوانی و زبونی خویش بهتر پی ببرند.

سربازان فرعون در شهرها پراکنده شدند و تا روزی معین که ساحران جمع شوند، موسی (علیه السلام) روانه‌ی زندان شد. آن حضرت درخواست کرد که امتحان در حضور عامه‌ی مردم برگزار شود تا حق از باطل شناخته و نور و ظلمت برای همگان آشکار شود.

روز «آراستن» که روز عید مصریان بود، فرا رسید. در آن عید، مردم جشن می‌گرفتند و به شادمانی می‌پرداختند. در چنان روزی بود که باید موسی (علیه السلام) به جنگ ساحران می‌رفت. لذا مردم گروه گروه به محل مقرر آمدند. وقتی فرعون احساس کرد که جمعیت بسیاری درآنجا حضور یافته‌اند، با اشاره‌ی دست آغاز مسابقه‌ی بزرگ را اعلام کرد.
وقتی موسی وارد میدان شد، با گروه انبوهی ازجادوگران روبه رو گردید، لذا با صدای بلند فریاد زد:
«ای جماعت جادوگر! خوب به سخنان من گوش کنید و بدانید اگر بر خدا دروغ ببندید و معجزه‌ی او را جادو وانمود کنید و فرعون و درباریان را از حقیقت آنچه می‌بینید آگاه نسازید، مصیبت بزرگی در انتظار شماست و عذاب دردناکی شما را احاطه خواهد کرد و بی تردید هلاک خواهید شد و بدانید که هر کس به خدا نسبت دروغ دهد، در زیان خواهد بود. پس اگر معجزه‌ی مرا حقیقت یافتید و میان آن دو جادوی خود تفاوت دیدید، سعی نکنید برخداوند متعال افترا ببندید که در این صورت جزو زیانکاران خواهید بود.»
ساحران با شنیدن سخنان موسی (علیه السلام) نفس در سینه‌هایشان حبس شد و تردید سرتاسر وجودشان را فرا گرفت، لذا با یکدیگر مشورت کردند و گفتند:
«اگر موسی به راستی جادوگر باشد، ‌قطعاً وی را مغلوب خواهیم ساخت، ولی چنانچه معجزه‌ی او از جانب پروردگار بود، به وی ایمان می‌آوریم و پیرو او خواهیم شد.»
در این گیرو‌دار که فرعون فریاد زد:
«ای جادوگران! هنر خویش را به کمال به ما نشان دهید که هر یک از شما که برموسی غلبه کند، پاداشی بزرگ دریافت خواهد کرد.»
صدای انبوه جمعیت به تشویق جادوگران، فضا را پرکرد. جادوگران نیز سرمست از غرور و شادمانی و پشتگرم به تشویق حاضران و به امید ربودن پاداش فرعون، وارد میدان شدند. فرعون نیز پیوسته آنان را تشویق می‌کرد و به آنها وعده‌های بزرگ می‌داد.
جنگ سرنوشت ساز آغاز شد و موسی (علیه السلام) روبه روی ساحران ایستاد و آنان را دعوت کرد تا آغازکننده‌ی مسابقه را مشخص کنند. او ابتدا آغاز کند یا آنها؟ ساحران پیش آمدند و آنچه در دست داشتند بر زمین انداختند. مردم از دیدن صحنه‌ای که پیش آمده بود، مات و مبهوت شدند.
موسی (علیه السلام) صبر کرد تا ساحران تمام توان خود را به کار ببرند و هرچه در چنته دارند، رو کنند. به محض آن که کار ساحران به اتمام رسید، آن حضرت عصای خویش را فوراً بر زمین انداخت، ناگاه عصا مبدل به مار شد و هرچه را جادوگران آشکار کرده بودند، حریصانه بلعید. موسی (علیه السلام) عمداً و بلافاصله پس از اتمام کار جادوگران عصای خویش را بر زمین انداخت تا راه هرگونه چشم‌بندی را از جادوگران سلب کند.
جادوگران ناباوارانه دیدند که عصای موسی تمام دانش و کوشش و هنر آنان را یکجا بلعید، لذا یقین کردند که کار او معجزه اسـت و از هیچ انسان دیگری ساخته نیست. آنها چاره‌ای جز تسلیم نداشتند و چنین نیز کردند. همه‌ی آنها در برابر آن حضرت به سجده افتادند، بدون آن که برای تهدیدهای فرعون ارزشی قائل شوند.
با دیدن آن صحنه، عقل از سر فرعون پرید و دیگ کینه‌اش به جوش‌آمد و فریاد زد:
«آیا پیش از آن که من به شما اجازه دهم بر پروردگار موسی سجده می‌کنید؟ پیداست که با هم تبانی کرده‌اید و او بزرگ و معلم شماست. دستور می‌دهم دست و پاهایتان را در عکس جهت قطع کنند و شما را بر دار خواهم کرد تا مجازات شوید که شما نسبت به من و نعمت من کفر ورزیده‌اید.»
جادوگران در پاسخ فرعون گفتند:
«تورا بر ایمانی که از جانب خدا به ما عطا شده اسـت، ترجیح نمی‌دهیم. خداوند سبحان موسی را برای هدایت و رستگاری ما فرستاده اسـت. ما به دست او ایمان می‌آوریم. او به راستی پیامبر خداست و آنچه آورده اسـت، معجزه‌‌ای از جانب خداست که تمام بشر قادر نیستند با آن مقابله کنند.
هرکاری می‌خواهی بکن که ما از ایمان خود باز نمی‌گردیم، زیرا هیچ خبری در پیروی از تو و ترس از خشم تو و هیچ پاداشی در کسب رضایت تو وجود ندارد. هر کاری می‌توانی بکن، گرچه هیچ قدرتی در این عالم نداری. ما به وعده و وعیدها و تهدیدهایت اهمیتی نمی‌دهیم، زیرا تو گمراه و گناهکار هستی. ما به پروردگار خود که همان پروردگار جهانیان اسـت ایمان آوردیم، به آن امید که از لغزشهای ما درگذرد. خداوند از همه بهتر و جاودانه‌تر اسـت و عزت و جلال تنها به او تعلق دارد.»
مردم همه چیز را زیر نظر داشتند. آنها مبارزه‌ی جادوگران را با موسی (علیه السلام) دیدند و مشاهده کردند که جادوگران نسبت گمراهی به فرعون می‌دهند. چنین تهمتی بسیار خطرناک بود، زیرا جادوگران از مقام و منزلتی ارجمند برخوردار و کاهنان مصر آن زمان بودند. آنها در علم و دانش منزلتی برتر داشتند، اما همان ساحران ادعای خدایی فرعون را تکذیب و به وجود خدای یگانه اقرار کردند، خدایی که موسی آنان را به سوی او دعوت کرد و آنها نیز بدون توجه به آنچه بر سرشان خواهد آمد، به خدا ایمان آوردند، بدون آن که برای از دست دادن جوایز و غنایم فراوان تاسف بخورند.
مردم مصر در ‌آن روز، ناظر آن داستان شگفت‌انگیز بودند. وقتی که بهترین مردان مصر در برابر پروردگار عالم و پروردگار موسی و فرعون به سجده افتادند، آنها نیز لازم بود از رهبران خویش پیروی کنند، به خصوص که خود نیز شاهد پیروزی حق بر باطل بودند. آن ملت باید به دین موسی‌ (علیه السلام) ایمان می‌‌آوردند، اما چنین نشد و آنها فقط تماشاگر بودند. اگر آن ملت در آن روز، کنار نخبگان خود قرار می‌گرفتند، مسیر تاریخ را دگرگون می‌کردند. اما آنها آمده بودند که مسابقه و مبارزه‌ای را تماشا کنند و پس از پایان ماجرا نیز راه خانه‌هایشان را در پیش گرفتند.
آن صحنه حتی یک نفر از آنان را به تفکر وا نداشت. این بی‌توجهی بسیار گران تمام شد. آنها مورد خشم خداوند قرار گرفتند و در این جهان درآب دریا غرق و در جهان آخرت نیز از دوزخیان جاودان شدند. قرآن کریم می‌فرماید:
(تا به سبب گناهانشان غرقه شدند و پس از مرگ درآتشی درآورده شدند و برای خود در بر

کلماتی برای این موضوع

زندگی‌نامه امام موسی کاظم علیه السلام امام على بن موسى الرضاع ابراهیم عباس قاسم اسماعیل جعفر هارون حسنزندگینامه امام علی بن موسی الرضا علیه‌السلامباسمه تعالی زندگینامه امام علی بن موسی الرضا علیه السلام مقدمه امام علی ‌بن موسی زندگی نامه امام حسین علیه السلامدرباره‌ی تاریخ ولادت امام حسین علیه السّلام دو نظر مشهورتر سوم و پنجم شعبان استپخش مستقیم از حرم امیرالمومنین امام علی علیه السلام السلام و علیک یا امیرالمومنین علی ع اقای من اخرین امیدم تویی در خونه ی همهد امام ها فضائل امیرالمؤمنین علیه السلامعمر امیرالمومنین علیه السلام از من و از ابی بکر به خلافت، اولی و سزاوارتر بود در چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گوهربار از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام چهل حدیث گهربار منتخب قالَ عترت زندگینامه حضرت امام موسی بن جعفر ع صفات ظاهری و باطنی و اخلاق آن حضرت امام ع در سنگر حضرت امام حسین علیه السلامحضرتامامحضرت امام حسین علیه السلام توجه از پیوند یا شرح برای پیوندها حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آلهحضرتمحمدمردم قریش او را مسخره کردند و مورد آزار و اذیّت قرار دادند به‌ویژه به این دلیل که وی السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر ذی …بسم رب الکاظمع السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر ذی الساق المرضوض


ادامه مطلب ...

حضرت داوود (علیه السلام)

[ad_1]

در گذشته های دور، در دوران پیامبری حضرت موسی (علیه السلام)، بنی اسرائیل تابوتی در اختیار داشتند که براشان بسیار مقدس و گرامی و باعث خیر و برکت و پیروزی آنان در جنگها بود.
در جنگها، تابوت پیشاپیش لشکر حرکت داده می شد و همین رمز غلبه و چیرگی بر دشمنان بود. دشمن هرچند قوی و نیرومند هم که بود، پیش از نبرد و رویارویی شکست می خورد و پا به فرار می گذاشت و بنی اسرائیل شادمان و سربلند از جنگ باز می گشتند.
از آنجا که برخی از انسانها همواره اسیر هواهای نفسانی و پیرو اغواگری شیطان و شیطان صفتان هستند، بنی اسرائیل نیز آیین و شریعت الهی خود را کم کم به فراموشی سپردند یا آن را دگرگون کردند و عبادت و بندگی خداوند متعال را کنار گذاشتند و به دنبال آن، درباره‌ی اثرهای تابوت، که آیت و نشانه‌ی الهی بود، به شک و تردید افتادند و همه‌ی پیروزی‌ها را از آن خود دانستند.
بدین گونه، دوران بدبختی، ذلت، خواری و سرافکندگی بنی اسرائیل آغاز شد. آنها در یورش و حمله‌ی کنعانی‌ها چنان شکستی خوردند که مجبور شدند خانه و کاشانه و دیار خود را رها کنند و آواره دشت و بیابان شوند. آنها در این جنگ فرزندان خود را از دست دادند و خود نیز به اسارت گرفته شدند. از همه مهمتر اینکه آنها تابوت را که موجب آرامش و پیروزیشان بود، از دست دادند و دشمن، آن را در اختیار گرفت و این زیانی جبران ناپذیر برای آنان بود.
از آن به بعد، بنی اسرائیل وحدت و یکپارچگی و عظمت و قدرت خود را تا زمانی بس دراز از دست دادند و مملکتشان ازهم فروپاشید.
سالیانی بسیار گذشت تا آن که در میان گروهی از بنی اسرائیل پیامبری به نام اشموئیل برانگیخته شد. آن فرستاده‌ی الهی آرمانش را ایجاد وحدت و یکپارچگی دوباره‌ی بنی اسرائیل قرار داد و کوشید تا عظمت و قدرتمندی گذشته شان را به آنها برگرداند.
تلاش پیگیرو مداوم آن مرد الهی باعث شد که بنی اسرائیل دوباره به بندگی و سر ساییدن بر آستان خداوند روی آورند و با از بین رفتن اختلافها، بار دیگر متفق و متحد شوند و به یک دین و آیین بگروند. این نتیجه‌ی خلوص نیت و راستی و درستی رفتار و گفتار حضرت اشموئیل (علیه السلام) بود، مردم نیز از دستورهای برگرفته از فرمانهای خداوندی او با دل و جان پیروی کردند.
حضرت اشموئیل (علیه السلام) برای سر و سامان دادن به کارها، تعدادی از نخبگان و خردمندان بنی اسرائیل را انتخاب کرد تا در برنامه ریزیها و امور مملکت، اندیشه و تدبیر کنند. روزی آنها نزد آن حضرت رفتند و گفتند:
«ای اشموئیل! ای پیامبر خدا! تا به حال یار ما در گرفتاریها و راهنمای ما در حل مشکلات بوده ای. اینک برای امری مهم و سرنوشت ساز خدمت رسیده ایم تا چون گذشته با نظر و رأی صائب و اندرز خیرخواهانه‌ی خود ما را یاری و راهنمایی کنی.»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) فرمود: «بگویید، چنین خواهم کرد.»
بزرگ گروه گفت: «ما خواهان صلاح و خیر امت هستیم و شما تاکنون با ژرف اندیشی و بصیرت خود پراکندگی و اختلافات ما را به وحدت و یکپارچگی تبدیل کرده ای، ولی هنوز ما قدرتمندی گذشته را به دست نیاورده ایم. آیا باید در همین وضع بمانیم و به آن بسنده کنیم؟»
آن حضرت فرمود: «چه می‌خواهید؟ روشن تر بگویید!»
آنها گفتند: «می خواهیم پادشاهی مقتدر و نیرومند را برای بنی اسرائیل انتخاب کنی تا ارتشی توانا و پرقدرت تشکیل دهد و ما بتوانیم بار دیگر مجد و عظمت و عزت گذشته‌ی خود را بازیابیم.»
حضتر اشموئیل (علیه السلام) با آزمایشهایی که از پیش انجام داده بود، آنان را خوب شناخته و به نقاط ضعف و قوت آنان پی برده بود، لذا یقین داشت که فقط تعداد اندکی از آنان آمادگی جنگیدن و پیروز شدن را دارند و اکثر آنها به کار و وضع امت از این دیدگاه بی توجه بودند و به آن اهمیت نمی دادند، چون فقط به فکر منافع و مصالح شخصی خود بودند، لذا آرامش و آسودگی و دوری از هر خطر و زیانی را ترجیح می‌دادند و آن حضرت از عکس العمل و واکنش آن گروه نگران بود. حال که بزرگان قوم چنین می‌خواستند، می‌بایست به گونه ای عمل می‌شد که پشیمانی به بار نیاورد و آن حضرت هم نمی توانست به سخنان آن گروه خوش بین باشد، لذا با صدایی آرام و گرم فرمود:
«هنگام فراخوانی برای جنگ و جهاد توقع دارم که همگی یکپارچه و با وحدت کامل از آن استقبال کنید و پشتیبان همدیگرباشید، اما از سستی و شانه خالی کردن گروهی بیمناک هستم.

بنابراین، در چنین امر مهمی نباید شتاب کرد و پیرو خواسته های غرور آمیز و جاه طلبانه شد.» آنها گفتند: «مگر در میان ما کسی هست که با از بین رفتن ذلت و خواری مخالف باشد؟» آن حضرت فرمود: «اگر راستش را بخواهید، آری، خیلی هم زیادند.»

آنها گفتند: «فکر نمی کنیم چنین باشد، مردم ما هنوز بلاها و گرفتاریهایی را که بر سرشان آمده اسـت، فراموش نکرده‌اند.»
آن حضرت فرمود: «به هر حال، بسیاری تنها به فکر درآمد و رفاه و آسایش خود هستند تا جنگ و جهاد، البته، نمی گوییم شما راست نمی گویید، بلکه بیم من از ان دسته از مردم اسـت که راحتی خود را بر هر چیز دیگری ترجیح می‌دهند و ما نباید شتاب زده و بدون در نظر گرفتن همه‌ی جوانب کار، اقدام کنیم.»
آنان گفتند: «با این همه، وضع ما بدتر از این نخواهد شد و ذلیلتر و خوارتر نمی شویم. پس با جدیت تصمیم بگیر و برایمان پادشاهی را انتخاب کن!»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) که پافشاری آنان را دید، واضح و آشکارا به آنان فرمود:
«بنابراین، باید صبر کنید تا از خداوند متعال درخواست راهنمایی و فرمان کنم. البته، ممکن اسـت هیچ یک از شما به این سمت انتخاب نشوید و چنانچه این وظیفه را به من واگذار می‌کنید، بدانید که من پادشاهی را معرفی می‌کنم که خداوند متعال برگزیند. آیا موافق و راضی هستید؟»
گروه که انتظار شنیدن چنین سخنی را نداشتند، گویی که از درخواست خود پشیمان شده باشند، مستکبرانه گردن کج کردند و سری تکان دادند. حضرت اشموئیل (علیه السلام) هم که چنین دید، آن‌ها را رها کرد و از آنجا دور شد و چون آنان پراکنده شدند، وی از کوهی که در آن نزدیکی بود و همواره به آن روی می‌آورد بالا رفت و در آنجا چند روزی را به عبادت و گریه و دعا به درگاه احدیت گذراند و منتظر فرمان الهی شد. بالاخره، فرشته‌ی وحی فرود آمد و گفت:
«ای اشموئیل! خداوند درخواست تو را پذیرفت و طالوت را برای پادشاهی بر بنی اسرائیل برگزید. او را معرفی و حاکم بر آنان کن که او از زیانکاران نخواهد بود.»
اشموئیل که از پذیرش دعایش به شعف آمده بود، با خویشتن داری بسیار، عرض کرد:
«خداوندا! ای خالق جهان هستی! طالوت را که منتخب توست، کجا پیدا کنم؟»
پاسخ آمد: «این وظیفه تو نیست که او را پیدا کنی. در وقت مقرر او را می‌یابی و می‌شناسی.» می‌بایست منتظر می‌ماند تا طالوت آشکار شود، لذا با خشنودی به خانه بازگشت.
مردم که فهمیدند آن حضرت به خانه‌اش بازگشته اسـت، خواستار روشن شدن نتیجه کار شدند، ولی او مصلحت را در آن دید که تا آمدن طالوت سر را فاش نکند، لذا از مردم خواست که فعلا صبر کنند و منتظر بمانند. آن گاه با نرمی و مهربانی همگی آنان را بازگرداند.
حضرت اشموئیل (علیه السلام) از آغاز بعثت خویش همواره از آن کوه بالا می‌رفت و در خلوتگاه خویش به عبادت و راز و نیاز با خالق یکتا می‌پرداخت و در نشانه‌ها و آیات و مخلوقات الهی تبدر و ژرف اندیشی می‌کرد و روز به روز بندگی و خضوع و خشوعش در برابر خداوند متعال بیشتر و بیشتر می‌شد.
از روزی که خداوند عزوجل آن حضرت را از آمدن طالوت آگاه فرمود، انتظار آمدن و ملاقات با او، فکر و اندیشه‌اش را به خود مشغول کرده بود.
بالاخره، یک روز که حضرت اشموئیل (علیه السلام) در عبادتگاهش در کوه مشغول نیایش به درگاه پروردگار بی همتا بود، متوجه شد که دو نفر به کوه نزدیک می‌شوند و می‌خواهند از آن بالا بیایند. هرچه آنان به آن حضرت نزدیکتر می‌شدند دلبستگی بیشتری به آنان پیدا می‌کرد، لذا از جا بر خاست و منتظر نزدیک شدن آنان شد و چون انها به او رسیدند، با شور و اشتیاق فراوانی به استقبالشان رفت و به گرمی به آنان سلام کرد و خوشامد گفت. یکی از آن دو نفر با احترام بسیار پاسخ سلام آن حضرت را داد.
بلافاصله حضرت اشموئیل (علیه السلام) پرسید: «آیا برای انجام دادن کاری به شهر ما آمده‌اید؟»
یکی از آنها گفت: «آری ای آقای بزرگوار! مادیانی را گم کرده ام و از بامداد تاکنون با پسرم در بیابانهای این اطراف در جست و جویش هستیم تا اینکه به این کوه رسیدیم.»
حضرت اشموئیل گفت: «ان شاء الله که چهارپایت را از دست نخواهی داد، پس نگرانش مباش.»
سپس آن حضرت آنها را دعوت کرد تا کمی استراحت کنند. آن دو از آن دعوت شادمان شدند و احساس آرامش کردند.

حضرت اشموئیل (علیه السلام) برایشان آب آورد و آن دو که بسیار تشنه بودند، خود را سیراب کردند. سپس آن حضرت نگاهی به صورت آن مرد انداخت و پرسید:

«نمی خواهید بگویید شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟»
یکی از آنها گفت: «من طالوت هستم و این هم پسرم اسـت. ما در روستایی که در دره ای دور واقع شده اسـت، با پدرم زندگی می‌کنیم. چهارپایان را می‌چرانم، زمین را شخم می‌زنم و محصولش را درو می‌کنم. امروز صبح یکی از مادیانها افسارش را پاره و فرار کرد. ما تا به حال در جست و جوی او بوده ایم و خیلی هم خسته و درمانده شده ایم.»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) با شنیدن نام طالوت، دو دستش را محکم گرفت و به سینه‌ی خود چسباند و فرمود:
«وعده الهی فرا رسید و خداوند چشم مرا به دیدار پادشاهی که برای بنی اسرائیل انتخاب کرده اسـت، روشن کرد.»
طالوت با ناباوری گفت:
«من طالوت هستم. لطفاً دقت داشته باشید و مرا با دیگری اشتباه نگیرید.»
آن حضرت گفت: «درست اسـت! تو طالوت، پادشاه بنی اسرائیل، هستی. خداوند متعال تو را برای ایجاد یکپارچگی و وحدت میان مردم و سامان دادن به کارهای آنان و از بین بردن دشمنانشان برگزیده اسـت. تو به یاری و خواست خداوند همیشه پیروز خواهی بود.
من اشموئیل، پیامبر خدا، هستم و تو پادشاه بنی اسرائیل هستی. پس برو به سوی سلطنتی که خداوند به تو ارزانی داشته و نعمت و مقامی که عطایت فموده اسـت و من تو را به بنی اسرائیل معرفی می‌کنم.»
بنی اسرائیل متوجه شدند که پیامبرشان به اتفاق یک مرد و یک جوان از کوه فرود می‌آید. پس شتابان خود را به آن دو رساندند و از حضرت اشموئیل (علیه السلام) عاقبت و نتیجه کار را جویا شدند و منتظر بودند که پیامبر خدا چون گذشته با اشاره دست آنان را پراکنده و دور کند، اما آن حضرت مردم را دعوت کرد که در خانه‌اش گرد آیند.
بزرگان و مردم معمولی بنی اسرائیل با شور و اشتیاق فراوان، شتابان خود را به خانه حضرت اشموئیل (علیه السلام) رساندند. خانه مملو از جمعیت شد و همگی منتظر دریافت خبر جدید بودند.
پیامبر خدا، خطاب به آنان فرمود:
- «ای فرزندان اسرائیل! در مورد خواسته تان از خداوند متعال تقاضا کردم و او خواست و فرمان خود را به من وحی فرمود.»
در آن لحظه، آن حضرت با اشاره دست، طالوت را نزد خود خواند و دستش را بلند کرد و سپس ادامه داد:
«به این مرد قد بلند و قوی بنیه خوب و با دقت نگاه کنید. او در سینه قلبی جوشان دارد و دارای اراده ای استوار اسـت. این طالوت، پادشاه شماست که خداوند او را انتخاب فرموده اسـت، با او دست بیعت دهید و یاری‌اش کنید که خداوند شما را پیروزی می‌بخشد. از او فرمان برید که سرافکنده تان نخواهد کرد.»
مردم مدتی چشم به طالوت دوختند و او را با دقت ورانداز کردند و سیما و صورتش را زیر نظر گرفتند، ولی چیزی جز شهامت، عزم، اراده و دوراندیشی در او نیافتند، سپس آهسته آهسته با یکدیگر به گفتگو پرداختند و در ضمن صحبت، گاهی به حضرت اشموئیل (علیه السلام) و گاهی به طالوت اشاره می‌کردند.
مدتی گذشت و بالاخره یکی از حاضران با صدای بلند گفت:
«چگونه مردی که از نظر خاندان نسب و ثروت و مقام، جایگاه و منزلتی ندارد، بر ما پادشاهی کند؟ او نه از فرزندان لاوی و خاندان نبوت و نه از نوادگان یهودا و سلسله‌ی پادشاهان و حکمرانان اسـت. ای پیامبر خدا! ما بنی اسرائیل، پیامبر و پادشاهی را می‌پذیریم که از این دو خاندان باشند، چون تنها آنان شایسته این مقام‌ها هستند و بر دیگران برتری و حق رهبری و حاکمیت دارند. مردم درباره این مرد با یکدیگر رایزنی کردند و دیدند که او قبیله و عشیره ای ندارد تا با نیروی آنان توان مملکت داری داشته باشد و مال و ثروتی هم ندارد که با آن ارتش را تقویت و پشتیبانی کند.
پس چگونه او را به پادشاهی بپذیریم، در حالی که نامداران و ثروتمندان بسیاری در میان ما هستند. ما برآنیم، کسی را که شهرت و ثروتی چشمگیر ندارد، به این سمت نپذیریم.»
همهمه و هیاهو در جمعیت افتاد و صداها بالا گرفت، گویی که هرج و مرجی رخ داده باشد.
حضرت اشموئیل اندکی تأمل کرد و سپس با صدایی بلند و رسا آنان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
«ای بنی اسرائیل! خداوند حکیم و دانا از روی مصلحت و دوراندیشی طالوت را به پادشاهی شما برگزیده اسـت. اگر از او روی برگردانید و تنهایش گذارید، در واقع با اراده خداوند متعال مخالفت ورزیده‌اید.

آن همه اذیت و آزاری که در گذشته دیده ای و زیانهایی که بر شما و فرزندانتان و کشورتان وارد شده اسـت و آن همه ذلت و خواری که کشیده‌اید، شما را بسنده نیست؟ اینک وقت آن رسیده اسـت که کابوس وحشت و بدبختی را از خود برانید. مگر هنوز هم طاقت تحمل رنج و عذاب را دارید؟

علاوه بر این، هیچ یک از آینده آگاهی نداریم، شاید که مشکلات و گرفتاریهای بیشتر و سخت تری در پیش باشد.»
سکوت بر جمعیت حاکم شد و سپس آنها با آرامی و متانت به رایزنی با یکدیگر پرداختند. مدتی نگذشت که یکی از بزرگان آنان به پا خاست و گفت: «من و قبیله ام فرمان خداوند متعال را می‌پذیریم و با طالوت به عنوان پادشاه بیعت می‌کنیم.»
به دنبال او یکی دیگر از سردمداران قبایل گفت: «چاره ای نیست، جز اینکه فرمان الهی را پذیرا باشیم. ما هم با طالوت به عنوان پادشاه دست بیعت می‌دهیم.»
سپس مردم گروه گروه با طالوت بیعت کردند و او را به پادشاهی پذیرفتند، جز گروهی اندک که از میان آنان یکی گفت:
«ای اشموئیل! اگر واقعا! راست می‌گویی و دوستت به فرمان الهی به این مقام برگزیده شده اسـت، نشانه و دلیلی بر آن ارائه کن!»
پیامبر خدا بلافاصله فرمود:
«خداوند متعال از لجاجت و سرسختی شما آگاه اسـت، لذا از پیش نشانه ای را که می‌خواهید، به من وحی فرمود. وعده‌ی ما سپیده دم فرداست که خیلی هم دور نیست. شما با بانگ خروسها به بیرون شهر بروید، تابوت از دست رفته‌ی خود را روی زمین خواهید دید.»
ناگهان جمعیت یکپارچه به پا خاست و فریاد برآورد که آیا بار دیگر تابوت نزد ما برمی گردد؟
پیامبر خدا فرمود: «آری و این نشانه حقانیت پادشاهتان، طالوت، اسـت.»
جمعیت متفرق شد و هرکس به خانه اش رفت، اما هیچ کس نتوانست آن شب را بیارامد.
همگی شب زنده داری کردند و بیدار ماندند تا بالاخره زمان تعیین شده فرا رسید. مردم از زن و مرد، پیر و جوان و کوچک و بزرگ از خانه‌ها بیرون ریختند. آنها می‌دویدند و از یکدیگر پیشی می‌گرفتند تا زودتر به خارج شهر برسند و هر یک با شوق و اشتیاق، امید و آرزویی در سر می‌پروراند. مردم شتابزده به محل موعود رسیدند و تابوت را در آنجا دیدند و آن نشانه الهی، گواه حقانیت پادشاهی طالوت بود، گروهی به شکرانه، سر به سجده نهادند و گروهی دستها را به آسمان بلند کردند و خداوند را سپاس گفتند.
بدین ترتیب، همه مردم یقین کردن که طالوت پادشاه برگزیده خداوند مهربان اسـت، لذا همگی به خانه اشموئیل رفتند و بار دیگر با طالوت دست بیعت دادند و او را حاکم و فرمانروای واقعی خویش دانستند.
زمامداری و سلطنت طالوت آغاز شد و او با درایت و عدالت فراگیر به سر و سامان دادن مملکت خویش پرداخت. او برای ایجاد ارتشی نیرومند، اعلام کرد که هر کس کار و برنامه ای ناقص یا ساختمان نیمه تمام دارد، به ارتش نپیوندد. آن کس که همسری انتخاب کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده اسـت یا کسی که تجارت، زراعت و صنعتی نیمه کاره دارد، نخست آن را سامان دهد و سپس با خاطری آسوده و آرامش خیال و با رضایت کامل به ارتش ملحق شود.
این خود نشان دهنده‌ی فراست، تیزهوش و خردمندی طالوت بود که می‌خواست ارتشی به وجود آورد که افرادش از هر نگرانی و تشویش فکر و خیال به دور باشند تا عوامل ضعف و سستی در آن راه نیابد و همواره قرین پیروزی باشد.
بدین گونه، طالوت ارتشی عظیم، با قدرت، جوان و تازه نفس به وجود آورد که با بهره گیری از توانایی های خودش، عزت و بزگرواری را در جان و روان افرادش دمید و به آموزش فنون جنگی آنان همت گماشت.
پیش از رویارویی با دشمن، طالوت برای سنجش توان رمزی لشکریانش، فرماندهان را احضار کرد و فرمان حرکت داد و از هدف و برنامه‌اش سخنی به میان نیاورد. خود پیشاپیش لشکر حرکت می‌کرد تا به رودخانه مورد نظرش رسیدند. او بالای یک بلندی رفت و خطاب به لشکریان گفت:
«ای جنگجویان توانا! مسافتی طولانی را بدون آب و غذا پشت سرگذاشتید. اینک به آب سرد و گوارا رسیده ایم. هشدار می‌دهد که در نوشیدن آب زیاده روی نکنید و تنها به ‌اندازه تر شدن گلو و خنک شدن جگر بنوشید.
هرکس توان علبه بر هوای نفس خویش را نداشته باشد و تشنگی را تحمل نکند، او را جزو ارتش خود نمی دانم و فرماندهان به او اطمینان نخواهند داشت.»

سپس او سربازان را دسته دسته از برابر خود گذراند تا از یک سو به سوی دیگر رودخانه بروند و بازگردند و خود کاملاً مراقب حرکات و رفتارشان بود. با بازگشت هر دسته، طالوت آنان را به گروه های مختلف تقسیم می‌کرد. آزمایش به پایان رسید و لشکر به گروههای مختلفی درآمدند. گروهی سست اراه که با دیدن آب طاقت از دست داده و دستور را فراموش کرده بودند، گروهی قوی و توانا که دستور را دقیقاً اجرا کرده بودند و در میان این دو، گروههای بسیاری بودند که به درجات متفاوت، فرمان را اجرا کرده بودند.

طالوت با این آزمایش، از توان و تحمل یکایک سربازان آگاهی یافت و براساس آن دسته های مختلف سواره، پیاده، شمشمیرزن، تیرانداز، تدارکات و حمل مهمات و آذوقه را مشخص کرد.
با این تقسیم بندی، طالوت بار دیگر و به مدت چندسال از هر جهت به آموزش و آماده سازی افراد پرداخت و پس از اطمینان یافتن از توان جنگی آنان فرمان جنگ با دشمن را صادر کرد و لشکر را به سوی دشمن حرکت داد.
دو لشکر به هم رسیدند و جنگ شدیدی در گرفت. با اوج گرفتن نبرد و کشت و کشتار فراوان، زمانی که هر دو طرف خسته و ناتوان شده بودند، ندایی برخاست و آنان را به دست کشیدن از جنگ فراخواند تا کشته‌ها را جمع آوری کنند و مجروحان را از میدان بیرون ببرند و بقیه هم، نفسی تازه کنند.
در لشکر طالوت، چهار برادر، فرزندان مردی به نام ایشا از شهر «بیت لحم» بودند. پدر آنها سالیان درازی را با آسودگی در کنار خانواده‌اش زندگی کرده بود و تنها از خواری و ذلتی که قومش از کنعانیان کشیده بودند، رنج می‌برد. با اعلان جنگ، خود که توان مبارزه نداشت، فرزندانش را به ارتش طالوت رسانید تا دین خود را ادا کند و آبروی ریخته شده‌ی قومش را بازگرداند. چهارمین و کوچکترین فرزندش به نام داوود را هم مأموریت داد تا خارج از میدان جنگ و دورادور مراقب برادران خود باشد و آنان را یاری دهد و نیازهایشان را برآورده سازد، ولی سه برادر بزرگتر با این اندیشه که او جوانی نورسته اسـت و توان انجام دادن کاری را ندارد، او را همراه خود نبردند و نگهداری از گله را به او سپردند.
پدر که چنین دید، غذایی را تهیه کرد و به داوود داد تا برای برادرانش ببرد تا آنها تجدید قوا کنند و با قدرت بیشتری با دشمن بجنگد. داوود که به راه افتاد، فلاخن و کیسه سنگ خود را بر دوش گذاشت و همراه برد و در راه چند سنگ در کیسه‌اش انداخت. چون او به لشکر بنی اسرائیل رسید، صدای غول آسایی شنید که از وسط میدان هماورد می‌طلبید و فریاد می‌زد:
«من جالوت هستم! آیا مبارز و هماوردی هست، هرکه هست پیش آید.»
داوود نگاهی به میدان کرد و دید جنگجویی قوی هیکل، غرق در آهن و شمشیر و نیزه به دست با نخوت و تکبر فراوان اسب می‌تازد و مبارز می‌طلبد، اما از لشکر طالوت کسی یارای مبارزه با او را نداشت و فراخوانی طالوت به جنگ با این دشمن قوی را کسی پاسخ نداد. حضرت داوود با همان فلاخن و خورجین سنگ، خود را به طالوت رساند و اجازه خواست به میدان برود. طالوت که از پیش با وحی الهی می‌دانست قاتل جالوت کسی اسـت که زره او بر اندامش راست آید، فرمان داد زرهش را آوردند، چون داوود آن را بر تن کرد، کاملاً اندازه‌اش بود. لذا طالوت برای پیروزی او دست به دعا بلند کرد و از خداوند موفقیت او را خواستار شد. داوود با ایمانی راسخ و اراده ای آهنین به سوی میدان حرکت کرد. همه دیده‌ها و دلهای لشکریان طالوت نظاره گر و بدرقه کننده او بودند که با چالاکی و شتابان می‌دوید.
او روبروی جالوت که رسید، ایستاد و با دقت و تأمل نگاهی به او انداخت.
جالوت وقتی در برابر خود نوجوانی بدون سلاح را دید که نه شمشیر و نه کمان داشت، به گمان اینکه او پیک طالوت برای دادن نامه تسلیم اسـت فریاد برآورد: «ای جوان آنچه آورده ای بده!» داوود پاسخی نداد. بار دیگر جالوت فریاد زد:
«ای پسر چرا به اینجا آمده ای؟ در همیانت چه داری؟ آیا طالوت تو را فرستاده اسـت تا خبر شکست او و پیروزی ما را بدهی؟ آنچه آورده ای بده وگرنه با زور از تو خواهم گرفت.»
داوود با صدایی رسا و پرقدرت و با قلبی مطمئن و مالامال از ایمان پاسخ داد:
«طالوت مرا برای کشتن تو فرستاده اسـت.»
با پاسخ او قهقهه‌ی جالوت در فضا طنین افکند. سپس او خویشتن داری کرد و فریاد برآورد: «مگر در لشکر بنی اسرائیل مرد پیدا نمی شود که نوجوانان خود را رهسپار مرگ می‌کنند؟ واقعاً که مسخره و خنده آور اسـت. برگرد و به فرمانده‌ات بگو که سرافکنده پیش من آید و الا بدنت را قطعه قطعه می‌کنم.»
داوود با همان لحن محکم و استوار پاسخ داد:
«خیال می‌کنی ادعای قدرت و قلدری، تو را از دست من می‌رهاند یا سلاحت می‌تواند از حمله ام جلوگیری کند؟ ای جالوت! من به نام خداوند جهانیان با تو روبه رو شده ام و خواهی دید که رجز خوانی هایت بیهوده و شمشیر و سلاحت کند اسـت و بر من کارگر نیست. من خاک این دشت را به خون تو آغشته می‌کنم و مومنان را از شرت می‌رهانم.»
جالوت که به خشم آمده بود، فریادی چون رعد برآورد و گفت:
- پس این ضربت مرگ آفرین را بگیر ای پسر جسور!»
سپس به طرف داوود حمله کرد تا با یک ضربت سر از تنش جدا کند» ولی داوود نوجوان، چابکتر از او بود، به سوی دیگر پرید و تا جالوت بتواند بار دیگر به سویش حمله برد، سنگی از خورجینش برداشت. در فلاخن گذاشت و با مهارتی شگفت انگیز به سوی جالوت رها کرد، سنگ تیزتر از تبر به پیشانی جالوت خورد و جمجمه‌اش را شکست و مغزش را متلاشی کرد. سمتگر خونخوار نخست روی اسب خم شد و سپس چون کوهی بر زمین غلتید و زمین را با خون خود رنگین کرد.
داوود با سرافرازی بالای سرجالوت ایستاد، در حالی که از شدت خستگی زبانش خشک شده بود و به شدت احساس تشنگی می‌کرد.
جوان پیروز که بر سر کشته‌ی جنایتکاری کافر ایستاده بود، یکباره با صدای بلند و رسا فریاد برآورد:
«الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.»
به دنبال او فریادهای تکبیر و سپس هلهله و شادی از لشکر طالوت برخاست و جالوتیان که فرمانده مقتدر خود را غرق در خون بر زمین افتاده دیدند، ترس و وحشت آنان را فراگرفت و هرکدام برای نجات جان خویش پا به فرار گذاشتند.
به این ترتیب با هلاکت یک فرمانده کافر نیرومند و جان سالم به در بردن یک نوجوان با ایمان، پیروزی بنی اسرائیل و شکست و فرار دشمن کافرشان رقم خورد.
از آن پس آوازه داوود سراسر کشور را فرا گرفت و او زبانزد همگان شد. طالوت او را به قصر خود فراخواند و با دل و جان از او مراقبت و نگهداری کرد تا جوانی برومند و کامل شد، سپس دخترش، مکیال، را به ازدواج او درآورد و اینها همه از فضل و عنایت خداوند منان به داوود بود. اوست که هرچه خواهد و به هرکس که خواهد عطا می‌فرماید و بخشش پروردگار بی نهایت اسـت.
از آن پس داوود در کنار حضرت اشموئیل (علیه السلام) و طالوت سالیانی زندگی کرد تا آن دو بزرگوار از دنیا رفتند. داوود (علیه السلام) در تمام آن مدت، از آن دو شخصیت برجسته الهی راه و روش نیکو، اخلاق پسندیده و عدالت کامل را فرا گرفت و با مشکلات و نیازهای مردم آشنا شد و دانش فراوانی کسب کرد.
با وفات حضرت اشموئیل (علیه السلام) و با فرمان خداوند متعال حضرت داوود (علیه السلام) به پیامبری برگزیده شد و با مرگ طالوت، پادشاهی نیز از آن او شد و پس از چند نسل، بار دیگر نبوت و سلطنت در میان بنی اسرائیل یکجا و در یک نفر جمع شد.
علاوه براین، پروردگار صدایی گیرا و رسا به داوود (علیه السلام) عنایت فرموده بود که با آن به تسبیح و تقدیس خداوند متعال می‌پرداخت، به گونه ای که پرندگان و حیوانات شیفته آن صدای ملکوتی شده بودند و به سوی او می‌شتفاتند و به نیایش او گوش فرا می‌دادند و با او همصدا می‌شدند.

حضرت داوود (علیه السلام) از هر فرصتی بهره می‌جست و به کوه و بیابان می‌رفت و با صدایی دلنشین به خواندن کتاب آسمانی «زبور» که بر او نازل شده بود، می‌پرداخت. به فرموده‌ی خداوند متعال در قرآن کریم در سوره‌ی انبیاء آیه 79، کوهها و پرندگان با او همنوا می‌شدند و خداوند عزوجل را تسبیح و تقدیس می‌کردند.

با تمام آن ویژگیها و درجه و مقامی که حضرت داوود (علیه السلام) در پیشگاه ذات احدیت پیدا کرده بود، آن پیامبر بزرگوار چون انسانی ساده و معمولی، زندگی و از دسترنج و صنعت خود امرار معاش می‌کرد. بدین ترتیب، آن حضرت برگه‌ی زرین دیگری بر افتخارات دفتر زندگی خود افزود و چندین نسل بعد، پیامبر عظیم الشأن اسلام بر این روش مهر درستی زد و در حدیثی فرمود:
«فرزند آدم هرگز غذای نیکویی نمی خورد، مگر آن گاه که از دسترنج و تلاش خودش باشد و به درستی که برادرم، داوود، از دسترنج خودش می‌خورد.»
مولای متقیان، امیرالمومنین علی (علیه السلام)، نیز که دروازه دانش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اسـت، فرمود:
«و اگر خواهی از داوود صاحب مزامیر و خواننده اهل بهشت می‌گوییم. او با دست خود از برگ درخت خرما فرش و زیرانداز می‌بافت و به هم نشینانش می‌گفت، کدام یک از شما آن را برایم به فروش می‌رساند؟» (1)
پس از آن، باز هم لطف و عنایت خداوند منان شامل حال داوود (علیه السلام) شد، و آن این بود که آن در دستش چون موم نرم می‌شد و آن حضرت به راحتی به ساخت زرهی می‌پرداخت که در نوع خود بی نظیر بود و خیلی زود شهرت همگانی یافت. ویژگی زره ها، این بود که جنگجو با پوشیدن آن احساس سنگینی و ناراحتی نمی کرد و در عین حال، هیچ شمشیری بر آن کارگر نبود.
خداوند متعال در قرآن کریم در سوره مبارکه سبأ آیات 10 و 11 این مطلب را بیان فرموده اسـت.
بدین گونه، می‌توان گفت که حضرت داوود (علیه السلام) یکی از بزرگان تاریخ بشر به شمار می‌رود، او در کسوت پادشاهی به حل مشکلات مردم و قضاوت عادلانه میان آنها می‌پرداخت، مملکت را اداره می‌کرد و در ادای وظیفه پیامبری به وعظ و اندرز، راهنمایی و هدایت انسانها می‌پرداخت. او انسان برگزیده ای بود که با معرفت خداوند متعال همواره به دعا، نیایش و عبادت می‌پرداخت و لحظه ای از یاد او غافل نمی شد.
آن حضرت برنامه‌ی زندگی روزانه خود را چنان دقیق و منظم ترتیب می‌داد که تمام وظایف دنیایی و آخرتی را به نحو احسن انجام می‌داد.
پروردگار عزوجل هم اراده فرمود که بر دانش و حکمتش بیفزای و قضاوت صحیح به او عطا فرماید. پس دو فرشته را به عیادتگاه دربسته او فرستاد. آن حضرت از حضور آن دو فرشته یکه خورد و ترسید، چون آنها به طور ناگهانی و بدون اجازه وارد شده بودند. وقتی فرشته‌ها در برابر داوود (علیه السلام) نشستند، کم کم نگرانی او برطرف شد، چون آنها گفتند که برای حل اختلاف نزد او آمده‌اند. یکی گفت:
«از عدالت تجاوز مکن و ما را به راه راست هدایت فرما!»
حضرت داوود (علیه السلام) که غافلگیر شده بود، از آنان خواست که مشکلشان را مطرح کنند تا او بشنود.
یکی گفت: «این برادرم، نود و نه میش دارد و من تنها یک میش دارم، ولی او می‌خواهد این یک میش مرا هم تصاحب کند و من رضایت نمی دهم و او اصرار دارد.»
حضرت داوود (علیه السلام) پیش از آن که سخن طرف دیگر دعوا را بشنود، بلافاصله حکم خود را صادر کرد که در قرآن کریم سوره ص آیه 24 آمده اسـت.
پس از اعلام حکم، مرد دوم معترضانه به آن حضرت گفت که چگونه قبل از شنیدن سخن من حکم کردید؟ این عادلانه نیست و سپس از دیدگان غایب شدند.
حضرت داوود (علیه السلام) با اندکی تأمل دریافت که این آزمایشی الهی بود و آن دو نفر که از در بسته وارد عبادتگاه شدند و اختلاف خود را مطرح کردند، حتماً فرشتگانی بودند که به چنین مأموریتی فرستاده شده بودند و او بر خلاف همیشه خیلی زود قضاوت حکم کرده بود، لذا سر به سجده گذاشت و با زاری و گریه از پیشگاه خداوند تقاضای بخشش کرد.
در اینجا بد نیست این نکته را یادآوری کنیم که دنیا برای افراد بشر گذرگاه و محل آزمایش اسـت و پیامبران الهی نیز هرچند که معصوم و از ارتکاب به هر گناهی مبرا هستند، اما از مورد آزمایش و امتحان قرار گرفتن، مستثنا نیستند و این آزمایش های الهی برای تعالی و ترقی در درجات قرب خداوند متعال اسـت!
بنابراین زندگانی فرستادگان خداوند که هر کدام به گونه ای مورد آزمایشهای گوناگون الهی قرار گرفته‌اند، می‌تواند به عنوان بهترین سرمشق و الگوی زندگانی ما قرار گیرد.

از سوی دیگر، عبادتها و نیایشها و گریه و زاری آن بزرگواران بیانگر این حقیقت اسـت که هر چه شناخت انسان به خالقش بیشتر و عمیقتر شود، بندگی و خضوع و خشوعش نیز افزایش می‌یابد و به هر اندازه که انسان اظهار کوچکی و بندگی کند، باز هم آنچه شایسته عبودیت ذات پاک خداوند اسـت، به جا نیاورده اسـت و به همین دلیل، همواره خود را گناهکار می‌داند.

به هر حال، پس از آن حادثه، حضرت داوود (علیه السلام) پیش از پیش با حکمت و هوشیاری به رفع مشکلات و رسیدگی به کارهای قومش پرداخت تا آنجا که رفاه و آسایش و عدالت بر سرتاسر کشورش سایه گسترد، چیزی که انسانها در همه زمانها و مکانها آرزوی بهره مندی از آن را دارند.
از سوی دیگر، حضرت داوود می‌دانست که به کهنسالی پا گذارده اسـت و باید برگزیده پروردگار پس از خود؛ یعنی فرزندش، حضرت سلیمان (علیه السلام)، را به مردم معرفی کند. او با رسیدن فرمان الهی، مردم و بزرگان و فرماندهان بنی اسرائیل را فراخواند و حضرت سلیمان را به جانشینی خود معرفی کرد، اما به دلیل جوانی سلیمان، مورد اعتراض بنی اسرائیل قرار گرفت. حضرت داوود (علیه السلام) به بزرگان قوم فرمان داد تا همگی عصاهای خود را بیاورند و نامشان را روی آن بنویسند، سپس آن عصاها را همراه با عصای حضرت سلیمان (علیه السلام) در اطاقی دربسته بگذارند و صبح روز بعد آنها را بیرون بیاورند و هر عصایی که برگ و میوه داده باشد، صاحب آن، پیامبر الهی خواهد بود. آنها چنین کردند و شب تا صبح بسیاری از همان بزرگان کشیک دادند و اطراف خانه چرخیدند. حضرت داوود (علیه السلام) پس از ادای نماز صبح در را گشود و عصاها را بیرون آورد و تنها عصای حضرت سلیمان (علیه السلام) بود که برگ آورده و میوه داده بود. بدین ترتیب، بنی اسرائیل همگی زمامداری او را که پیامبر و برگزیده خداوند هم بود، پذیرفتند و حضرت سلیمان (علیه السلام) نیز مانند پدر بزرگوارش هم پیامبر خدا و هم پادشاه بنی اسرائیل شد.
مدتی نگذشت که حضرت داوود (علیه السلام) دار فانی را وداع گفت و بنی اسرائیل به گونه ای بی سابقه گریه و زاری و بی تابی کردند و با عزت و احترام فراوان آن بزرگوار را به خاک سپردند.
اینک به ذکر ترجمه آیاتی که خداوند متعال درباره حضرت داوود (علیه السلام) در قرآن کریم بیان فرموده اسـت، می‌پردازیم.
الف) سوره بقره، آیات 246 تا 251
«آیا از [حال] سران بنی اسرائیل پس از موسی خبر نیافتی، آن گاه که به پیامبری از خود گفتند: «پادشاهی برای ما بگمار تا در راه خدا پیکار کنیم»، [آن پیامبر] گفت: «اگر جنگیدن بر شما مقرر شود، چه بسا پیکار نکنید.» گفتند: «چرا در راه خدا نجنگیم با آن که ما از دیارمان و از [نزد] فرزندانمان بیرون رانده شده ایم.» پس هنگامی که جنگ بر آنان مقرر شد، جز شماری اندک از آنان، [همگی] پشت کردند و خداوند به [حال] ستمکاران داناست.
و پیامبرشان به آنان گفت: «در حقیقت، خداوند طالوت را بر شما به پادشاهی گماشته اسـت.» گفتند: «چگونه او را بر ما پادشاهی باشد با آن که ما به پادشاهی از وی سزاوارتریم و به او از حیث مال، گشایشی داده نشده اسـت؟» پیامبرشان گفت: «در حقیقت، خدا او را بر شما برتری داده و او را در دانش و [نیروی] بدن بر شما برتری بخشیده اسـت و خداوند، پادشهای خود را به هرکس که بخواهد می‌دهد و خدا گشایشگر داناست.»
و پیامبرشان به ایشان گفت: «در حقیقت، نشانه پادشاهی او این اسـت که آن صندوق [عهد] که در آن آرامش خاطری از جانب پروردگارتان و بازمانده ای از آنچه خاندان موسی و خاندان هارون [در آن] برجای نهاده‌اند- در حالی که فرشتگان آن را حمل می‌کنند. به سوی شما خواهد آمد. مسلماً اگر مومن باشید، برای شما در این [رویداد] نشانه ای اسـت.»
و چون طالوت با لشکریان [خود] بیرون شد، گفت: «خداوند شما را به وسیله رودخانه ای خواهد آزمود. پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست و هرکس از آن نخورد، قطعاً او از [پیروان] من اسـت، مگر کسی که با دستش کفی برگیرد.» پس [همگی] جز اندکی از آن نوشیدند. هنگامی که [طالوت] با کسانی که همراه وی ایمان آورده بودند، از آن [نهر] گذشتند، گفتند: «امروز ما را یاری [مقابله با] جالوت و سپاهیانش نیست.» کسانی که به دیدار خداوند یقین داشتند، گفتند: «با گروهی اندک که بر گروهی بسیار، به اذن خدا پیروز شدند و خداوند با شکیبایان اسـت.»
و هنگامی که با جالوت و سپاهیانش رو به رو شدند، گفتند: «پروردگارا! بر [دلهای] ما شکیبایی فرو ریز و گامهای ما را استوار دار و ما را بر گروه کافران پیروز فرمای.»
پس آنان را به اذن خدا شکست دادند و داوود جالوت را کشت و خداوند به او پادشاهی و حکمت ارزانی داشت و از آنچه می‌خواست به او آموخت و اگر خداوند برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمی‌کرد، قطعا زمین تباه می‌شد، ولی خداوند نسبت به جهانیان تفضل دارد.»
ب) سوره سبأ، آیات 10 و 11
(ما به داوود از فضل و کرم خود عطا کردیم و فرمان دادیم که ای کوهها و ای مرغان، شما هم با تسبیح و تقدیس او هماواز شوید و آهن را برایش نرم کردیم و به او [دستور دادیم] تا از آهن زرهی بسازد که حلقه هایش یکسان باشد تا برای بدن نرم و نگهبان باشد و همگی [قوم حضرت داوود (علیه السلام)] نیکوکار باشید. به درستی که من بر کارهایتان آگاه و بینا هستم.)
ج) سوره ص، آیات 17 تا 26
(بر آنچه می‌گویند صبر کن و داوود، بنده ما را که دارای امکانات [متعدد] بود به یادآور؛ آری، او بسیار بازگشت کننده [به سوی خدا] بود.
ما کوهها را با او مسخر ساختیم [که] شامگاهان و بامدادان خداوند را نیایش می‌کردند.
و پرندگان را از هر سو [براو] گرد آوردیم. همگی [به نوای دلنوازش] به سوی او بازگشت کننده [و خدا را ستایشگر] بودند.
و پادشاهی‌اش را استوار کردیم و او را حکمت و کلام فیصله دهنده عطا کردیم و آیا خبر، دادخواهان- چون از نمازخانه‌ی و بالا رفتند- به تو رسید؟

وقتی [به طور ناگهانی] بر داوود در آمدند و او از آنان به هراس افتاد، گتند: «مترس، [ما] دو مدعی [هستیم] که یکی از ما بر دیگری تجاوز کرده اسـت، پس میان ما به حق داوری کن و از حق دور مشو و ما را به راه راست راهبر باش.

این [شخص] برادر من اسـت. او را نودونه میش و مرا یک میش اسـت و می‌گوید: آن را به من بسپار و در سخنوری بر من چیره شده اسـت.»
[داوود] گفت: «قطعاً او را در مطالبه میش تو [اضافه] بر میشهای خودش، بر تو ستم کرده اسـت و در حقیقت، بسیاری از شریکان به همدیگر ستم روا می‌دارند، به استثنای کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند و اینها پس اندک اند و داوود دانست که ما او را آزمایش کرده ایم. پس، از پروردگارش آمرزش خواست و به رو در افتاد و توبه کرد.
و بر او این [ماجرا] را بخشودیم و در حقیقت، برای او پیش ما تقرب و فرجامی خوش خواهد بود.
ای داوود! ما تو را در زمین خلیفه [و جانشین] گردانیدیم، پس میان مردم به حق داوری کن و زنهار از هوس پیروی مکن که تو را از راه خدا به در کند. در حقیقت، کسانی که از راه خدا به در می‌روند، به [سزای] آن که روز حساب را فراموش کرده‌اند عذابی سخت خواهند داشت.)
سوره اسراء آیه 55
(و پروردگار تو، به هرکه [و هرچه] در آسمانها و زمین اسـت داناتر اسـت. [و به قابلیت هرکدام آگاه تر اسـت.] و در حقیقت، بعضی پیامبران را بر بعضی دیگر برتری بخشیدیم و به داوود زبور دادیم.)

پی‌نوشت‌ها:

1. نهج البلاغه، خطبه 159 فیض الاسلام و 160 صبحی صالح.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

وبلاگ حضرت علی علیه‌السلام نحوه کشته شدن …وبلاگ حضرت علی علیه‌السلام نحوه کشته شدن یزید ابن معاویه لعنه الله علیه و تصویری از فضائل امیرالمؤمنین علیه السلامفضائل امیرالمؤمنین علیه السلام قطره ای از اقیانوس فضائل و دلائل خلافت بلافصل مولی یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در …یــا شُـــبِـیر علیه السلام شعر زیبای مولانا در وصف امیرمؤمنان حضرت علی علیه حضرت علی علیه السلام علی علیه السلام، مردی فراتر از شعار امـام عـلى عـلیـه السـّلام در سـاده زیـسـتـى یـک حکمت های امام علی علیه السّلام حدیثحکمت روش برخورد با فتنه ها اخلاقی، سیاسی درود خدا بر او، فرمود در فتنه ها، چونان فضایل امام جعفر صادقعلیه السلام مؤسسه جهانى …شخصیت امام صادقع به اندازه‌ای جامع و برجسته است که افزون بر شیعیان، عالمان و عارفان معجزه دات کامآیا میدانید حضرت محمدصپیامبر ما هزار تا معجزه داشتازدواج امام زمانعلیه السلاماساساً غیبت طولانى آن حضرت از نگاه زندگانى شخصى و خصوصى وى این سؤال را بوجود میآورد که زندگی نامه امام حسین علیه السلامزندگی نامه امام حسین علیه السلام آیه ی تطهیر آیه سوره مائده آیه ولایت اعجاز قرآنموسسه خیریه امام جواد علیه السلامموسسه خیریه امام جواد علیه السلام نیکوکاری اساس اندیشه وامداد روش زندگی ماست


ادامه مطلب ...

حضرت زکریا (علیه السلام)

[ad_1]

بیت المقدس در عصر بنی اسرائیل شاهد درگیریهای فکری و اعتقادی فراوانی بود، یهودیان در دنیا طلبی غرق شده و مردم در انواع فساد همچون رباخواری فرورفته بودند. در این میان، تنها تعداد کمی از فرزندان حضرت هارون بر دین حضرت موسی (علیه السلام) باقی مانده بودند که آنها هم در بیت المقدس سکونت داشتند و همین تعداد کم و با ایمان، دین بنی اسرائیل را حفظ کرده بودند.
در آن دوره، حق و باطل در ستیز بودند. از یک طرف، سرمایه داران و قدرتمندان در جبهه باطل و از طرف دیگر، فرزندان هارون و در رأس آنان حضرت زکریا، رئیس عبادتگاه و هیکل، در جبهه حق بودند.
زکریا در آن دوره سخت، به دنیا آمد و در چنین شرایطی زندگی کرد او دارای خصلتهای نیکویی چون جوانمردی و وفای به عهد، پایداری در عقیده، قناعت و پاکی بود، خدا را عبادت می‌کرد و آرزو داشت مردم به راه راست هدایت شوند. آن حضرت دائماً در محراب عبادت بود و تنها در حد نیاز روزانه و رفع گرسنگی کار می‌کرد و دوباره به محراب عبادت می‌رفت و به عبادت می‌پرداخت. برخی از این خصلتها در خاندان وی و در مومنانی که خود را وقت عبادت و عبادتگاه کرده بودند، وجود داشت. زکریا با اینکه پیر بود و فرزندی نداشت، بی نیاز از دنیا بود و خود را وقف دین و هیکل کرده بود، زیرا او الگوی مومنان بود.
وقتی زکریا به نود سالگی رسید، چون خود را در آستانه مرگ می‌دید، به این فکر افتاد که کسی را برای ادامه رهبری دینی بیابد، ولی تا آن موقع کسی را نیافته بود. او می‌ترسید دین از دست برود و می‌دید که اکثر فرزندان و پیروانش شایسته این امر نیستند و شاید دین را کنار بگذارند و آثار دین را محو کنند.
آن حضرت دائماً با این فکر، قلبش در فشار بود، ولی در انتظار رسیدن فضل الهی صبر می‌کرد. خداوند سرنوشتی را برای این بنده صالح خود رقم زده بود که زکریا از آن خبر داشت.
روزی از روزها که زکریا برای عبادت به عبادتگاه رفته بود، مریم، دختر عمران، را که تحت تکفل داشت، در محراب عبادت دید که مقداری غذا در کنارش اســت. زکریا از او پرسید که این غذاها از کجا آمده اســت.
مریم گفت: «از جانب خداوند آمده اســت و خداوند به هرکس که بخواهد بی حساب روزی می‌دهد.»

زکریا با خود گفت که وقتی روزی، این گونه از جانب خدا می‌رسد، پس چرا او از خدا نخواهد که فرزندی به او عطا کند تا بعد از او وظیفه ی تبلیغ دین خدا را عهده دار شود؟ زکریا با تمام وجود به رحمت و قدرت خداوند ایمان داشت.

شوق داشتن فرزند در زکریا بیشتر شد و از مردم دوری گزید و به عبادت و دعا و درخواست از خداوند پرداخت و گفت:
(خدایا من پیر شده ام و چشم امید به تو دارم و خود هرگز از عطای تو محروم نبوده ام. بارالها من از این وارثان خود بیمناکم که نتوانند دین تو را حفظ کنند و همسرم هم، نازاست. خدایا از لطف خاص خود فرزندی صالح و جانشینی شایسته به من عطا فرما تا وارث من و آل یعقوب باشد و تو ای خدا او را وارثی پسندیده و صالح قرار ده.)
زکریا دور از مردم و در اتاق مخصوص، خالصانه به دعا پرداخت و خواسته های قلبی خود را بیان کرد و در دعا و اعتقاد خود پایدار بود. او نمی خواست نظرش درباره ی اطرافیان خود که شایستگی جانشینی وی را نداشتند فاش شود و این درد خود را فقط به خداوند عرضه می‌داشت.
خداوند هم به بندگان خود مهربان اســت و انسان نیز فطرتاً خداخواه و خداجوست و او را می‌خواند. خداوند فرموده اســت:
(مرا بخوانید تا جواب شما را بدهم.) (1)
دعا آرامش روان و اطمینان قلب را به دنبال دارد، زیرا انسان خود را متکی به کسی می‌داند که قادر و تواناست.
حال زکریا این گونه بود و خداوند هم دعای او را قبول کرد و نعمت خود را به وی عطا فرمود و در حالی که زکریا در محراب عبادت در حال نماز بود، فرشته‌ای او را چنین ندا داد:
(ای زکریا! تو را به فرزندی به نام یحیی بشارت می‌دهیم که پیش از این در تقوا و نام، همانندی نداشته اســت.) (2)
رحمت الهی شامل حال زکریا شد و فرشته‌ای به او بشارت داد که دارای پسری خواهد شد که تاکنون نظیر نداشته اســت و خداوند نام این پسر را تعیین کرد و او را یحیی نامید.
با اینکه زکریا به وعده ی الهی اطمینان داشت، اما به خاطر اطمینان قلب از خداوند خواست تا نحوه تحقق این امر را بداند و چنین عرض کرد:
(خدایا! من و همسرم پیر هستیم، چگونه ممکن اســت فرزندی به دنیا آوریم؟) (3)
فرشته جواب داد:
(خداوند این طور خواسته اســت و این کار برای او آسان اســت.) (4)
آری، اراده ی خداوند به اسباب عادی نیاز ندارد و خداوند به بنده ی خود یادآوری می‌کند که آفرینش خود را به یاد آورد که قبلاً چیزی نبود و هستی یافت و می‌فرماید:
(تو را خلق کردم، در صورتی که قبلاً وجود نداشتی.) (5)

این یک مثال زنده برای همه اســت که قبلاً چیزی نبودیم و خداوند ما را از نیستی به هستی آورد و خداوند هرکاری را که اراده کند، انجام خواهد شد.

زکریا برای اینکه اطمینان بیشتری پیدا کند، خواستار نشانه ای شد تا بتواند شکر خداوند را به جا آورد و نشانه ای که از سوی خداوند بیان شد، این بود که او سه شب، شب زنده داری می‌کند و نمی تواند با کسی سخن بگوید و تنها تسبیح خدا را بر زبان خواهد آورد و از مردم دوری می‌گزیند و خداوند به او فرمود:
(نشانه این اســت که تا سه روز با کسی سخن نگویی.) (6)
قرآن کریم می‌فرماید:
([زکریا] از عبادتگاه خارج شد و نزد قوم خود آمد و به آنان اعلام کرد که هر صبح و شام خداوند را ستایش کنند.) (7)
حضرت زکریا، مردم را دعوت کرد تا شکر خداوند را به خاطر نعمتهایش به جا آورند و راه زهد و پارسایی را پیش گیرند تا طعم عبادت و ایمان را بچشند.
و خداوند یحیی را به زکریا عطا کرد تا بعد از پدر راه او را ادامه دهد و مردم را به توحید و خداپرستی دعوت کند. «درود خدا بر زکریا که بنده‌ای پاک و پاکیزه بود!»

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، غافر/ 6.
2- قرآن، مریم/ 8.
3- قرآن، مریم/ 8.
4- قرآن، مریم/ 9.
5- قرآن، مریم/ 9.
6- قرآن، مریم/ 10.
7- قران، مریم/ 11.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

ولادت حضرت عیسی مسیح علیه السلام داستان مسیح علیه کلمات کلیدی داستان حضرت مریم سلام الله علیها و حضرت عیسی علیه السلام در قرآن تصاویر چشمه‌ای که دور قبر اصلی حضرت عباس علیه‌السلام …تصاویری از چشمه آب زلالی که صدها سال است گرداگرد قبر اصلی حضرت ابوالفضل العباس علیه حضرت یحیی علیه السلام چرا و چگونه شهید شدسوال حضرت یحیی علیه السلام چرا و چگونه شهید شد ؟ پاسخ حضرت یحیی ع از پیامبران بنی فضائل امیرالمؤمنین علیه السلامفضائل امیرالمؤمنین علیه السلام قطره ای از اقیانوس فضائل و دلائل خلافت بلافصل مولی بسم الله الرحمن الرحیم زندگینامه حضرت مسیح علیه …حضرت عیسیعلیه‌السلام یکی از پیامبران اولوالعزم و از انبیاء بنی اسرائیل است، که نام سایت کرب و بلا سایت تخصصی امام حسین علیه السلامبسیاری از وقایع و اتفاقات در قرآن کریم به گونه‌ای آمده است که برای انسان‌های عادی زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاباسمه تعالی زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فاطمه علیها السلام در نزد حضرت مریم حضرتمریمحضرت مریم از زنان بزرگوار و از شخصیت‌های برجسته جهان بشریت است او مادر پیامبر بزرگ مشاهده و تدبر آیه سوره مائدة به همراه لیست …در شأن نزول آیه آمده است سائلى وارد مسجد رسول خدا صلى الله علیه وآله شد و از مردم ماجرای شکستن و سوزاندن درب و شکستن پهلوی حضرت …ماجرای شکستن و سوزاندن درب و شکستن پهلوی حضرت فاطمه ـ سلام الله علیها ـ چه بوده است و


ادامه مطلب ...

حضرت لوط (علیه السلام)

[ad_1]

لوط عمویش، ابراهیم (علیه السلام)، را در سرزمین فلسطین ترک کرد و عازم سرزمین سدوم و عاموره در شرق اردن شد و مردم را به توحید دعوت کرد تا اینکه خداوندوی را به پیامبری مبعوث فرمود.
حضرت لوط (علیه السلام) در آن سرزمین اقامت گزید و متوجه شد که عادات ناپسندی در میان مردم آنجا رواج دارد و آنها در شهوات و فساد اخلاقی غرق شده‌اند. آنها از راه دزدی و راهزنی زندگی می‌کردند. مردمانی پست بودند که یکدیگر را به گناه و خیانت سفارش می‌کردند. فاجرانی بودند که برای اصول و ارزشهای اخلاقی و انسانی ارزشی قایل نبودند و بالاتر از همه‌ی این مفاسد، کار کثیف و ننگینی را در پیش گرفته بودند که در میان هیچ قومی سابقه نداشت. آنها بر خلاف قوانین طبیعی، به همجنس بازی روی آورده بودند.
حضرت لوط‌ (علیه السلام) تلاش فراوانی کرد تا آنان را به راه راست باز گرداند، زیرا او مومن بود و نمی‌توانست از این عمل ناشایست چشمپوشی کند. اما مردم به او اهمیتی ندادند و به سخنانش توجهی نکردند. حضرت لوط (علیه السلام) آنها را از دست زدن به آن عمل ناپسند، نهی کرد و فرمود:
(آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمی‌آمیزید؟ نه، بلکه شما مردمی جهالت پیشه‌اید.) (1)
اما آنها به جای پذیرفتن سخنان حضرت لوط، به مخالفت با او برخاستند و می‌خواستند او را از شهر بیرون کنند:
(گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر می‌کنند.) (2)
به این جمله‌ی قرآنی توجه کنید: «آنها به پاکی تظاهر می‌کنند.» همین آیه نشان دهنده نجاست و پلیدی آن مردم است. مردمی که از هیچ عمل ناپسند و زشتی روگردان نبودند. گناه لوط و خانواده‌اش این بود که مثل بقیه نبودند. وقتی خاندان لوط پاک باشند، بدان معناست که قوم او ناپا‌ک‌اند. همین آیه‌ دلیل آشکاری بر جنایتکاری قوم لوط است. جنایتی که فقط آن قوم مبتکر آن بودند و این به معنای انحطاط اخلاقی یک قوم و جماعت است. آنها می‌خواستند کسی را از شهر بیرون کنند که سعی داشت هدایتشان کند.
عمل غیر اخلاقی قوم لوط نشان از انحراف روحی آن مردم داشت و آنها به قدری در آن انحراف غوطه‌ور شدند که شایسته نام «انسان منحط» گشتند. آنها مفاهیم اصیل انسانی را دگرگون برخلاف طبیعت و تمایلات انسانی رفتار کردند و به مرور، این بیماری، جزئی از وجودشان شد و همه برای قدم گذاشتن در راه گمراهی،‌ پیرو شیطان شدند. پیامبری آمده بود تا درد آنان را درمان کند و عادت زشت آنها را از ایشان دور سازد، اما آن قوم به مخالفت با او برخاستند و با پاکی و طهارت به مقابله پرداختند. نصیحت پیامبران را رد کردند و از انجام دادن اعمال ناپسند به صورت آشکار، ابا نمی‌کردند.
آنان در انجام دادن گناه به حدی جسارت می‌کردند که هیچ غریبه‌ای که وارد شهر می‌شد، از شرشان در امان نمی‌ماند و با وقاحت تمام به لوط می ‌گفتند: تو از زنان پذیرایی کن و مردان را برای ما بگذار!
حضرت لوط مایوس نشد و همچنان با بهره‌گیری از برهان و استدلال با آنان بحث می کرد، اما افسوس که هیچ گوش شنوایی نبود و از طرفی، کار حضرت لوط در خانه نابسامان بود!
بلی، ‌در خانه‌اش و از جانب زنش! آن زن ادعا کرده بود که به لوط ایمان آورده است و به همین دلیل لوط با وی ازدواج کرد، اما آن زن پنهانی علیه همسرش کار می‌کرد و مردم را به مخالفت با او تحریک می‌نمود و برای دشمنان لوط جاسوسی و خبرچینی می کرد تا اینکه به سرنوشت زن نوح گرفتار شد. قرآن کریم می فرماید:

(خدا برای کسانی که کفر ورزیده‌اند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایسته‌ی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.)‌ (3)

رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم می‌کشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین می‌کردند، آزارش می‌دادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت می‌دید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟
حال و روز حضرت لوط چنین بود که نه در خانه آرامش داشت و نه در خارج از خانه. در خانه از دست زنش و در بیرون از دست مردمان پست و بدکار آزار می‌دید. حضرت لوط می‌دانست که زنش جزو گروه گمراهان است، اما پیوسته در مقابله با وی صبر پیشه می نمود و کید و شرّش را تحمل می‌کرد.
حضرت لوط (علیه السلام) مدت زیادی به دعوت مردم پرداخت و جز بی‌مهری چیزی از آنان ندید. چون مردم او را ثابت قدم و بر عقیده‌اش استوار دیدند، با تمسخر گفتند:
(اگر به راستی پیامبری، عذاب خدا را بر ما نازل کن.) (4)
حضرت لوط دیگر نمی توانست بیش از این، شاهد جنایتکاری آن قوم باشد، لذا از خداوند درخواست کرد تا وی را یاری فرماید و مردم فاسد را هلاک کند.
حضرت لوط (علیه السلام) درحالی با آن مردم فاسد مبارزه می‌کرد که عمویش، ابراهیم (علیه السلام) میزبان فرشتگان بود و بشارت فرشتگان را می شنید.
هر سه فرشته، پس از انجام دادن ماموریت خود، با حضرت ابراهیم وداع کردند و عازم شهر لوط شدند.
نزدیکیهای عصر بود که آن سه فرشته به دروازه‌های سدوم رسیدند. آنها در کنار جوی آبی ایستادند و به تماشای دختری پرداختند که کوزه‌ی خود را از آب پر می‌کرد. ناگاه دختر متوجه سه مرد در پیرامون خود شد که تاکنون کسی نظیر آنها را در زیبایی و جمال ندیده بود.
یکی از فرشتگان از دختر پرسید که آیا نشانی خانه لوط را می‌داند؟
دختر دستپاچه شد و نتوانست جواب دهد، زیرا آنها نشانی خانه پدر او را می‌پرسیدند. او حتی نتوانست خود را معرفی کند. شاید هم عمداً خود را معرفی نکرد و پنداشت اینان دشمن‌اند و پدرش از عهده مقابله با آنها برنخواهد آمد. اما وقتی با عزم و اصرار آنها مواجه شد، با شرم و حیا گفت: «اینجا بایستید تا بروم و بازگردم.» سپس او کوزه را رها کرد و به سرعت به خانه رفت تا خبر مهمانان بیگانه را به پدرش برساند.
آن خبر چون صاعقه‌ای بر لوط فرود آمد و به سرعت به نزد آنان رفت و نفس زنان گفت: «سلام بر شما برادران بزرگوار! آیا جویای راهی هستید تا شما را راهنمایی کنم؟»
عجیب است که بخواهیم کسی را از خود دور کنیم، بدون آن که بدانیم از ما چه می خواهد. اما اگر نیت ما صاف بود و از این کار قصد خیر داشتیم، شاید مثل لوط رفتار می‌کردیم، هرچند مخالف با رفتار صحیح اجتماعی باشد. حضرت لوط از آن بیم داشت که مردم شهر آن سه جوان زیبا را ببینند و دست از سرشان برندارند. سلامت‌ آنها از هر چیز دیگری مهمتر بود. اما آن سه جوان به سوال حضرت لوط پاسخی ندادند، از این رو رنگ از رخسار لوط پرید و با خود گفت: «امروز، روز سختی خواهد بود!» اما چگونه می‌توانست آنها را در امان نگاه دارد؟ لذا دوباره از آنها پرسید: «رهگذرید یا مهمان؟»
آنها پاسخ دادند:‌ «میهمانیم و در پی کاری آمده‌ایم.»
حضرت لوط می‌خواست با کنایه موضوع فساد اخلاقی مردم شهر را برایشان بازگو کند. از این رو گفت:‌ «درطول عمر خود مردمی به گناهکاری مردم این شهرندیده‌ام.»‌ اما آنها جوابی ندادند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر چاره‌ای نداشت و باید آنها را به خانه می‌برد. ازاین رو سرش را به زیر افکند و با دلی غمگین درجلوی آنها به راه افتاد. در درون آن حضرت، آشوبی به پا شده بود و قیافه‌اش نشان می‌داد که میلی به دادن ضیافت ندارد، آن سه مرد جوان درباره‌اش چه خواهند گفت؟ کاش می‌دانستند در درون او چه می‌گذرد. او باید از کرامت آنها دفاع می‌کرد، هرچند از شرافت و کرامت خودش مایه بگذارد. اما یک بار دیگر سعی کرد که با کنایه و اشاره موضوع را به ایشان بفهماند، ولی آنها بدون توجه به سخنان لوط و بدون آن که منظور او را بپرسند، آرام به دنبالش حرکت می‌کردند. آن حضرت وقتی دریافت که چاره‌ای ندارد جز اینکه آنها را به خانه ببرد، سعی کرد مخفیانه این کار را انجام دهد. لذا رو به ایشان کرد و گفت: «شما اندکی دراین باغ بمانید تا من بروم و زود برگردم.»
فرشتگان که نمی خواستند او را بیش از این تحت فشار بگذارند، با اصرار بر اینکه حتماً باید برگردد، پذیرفتند که در باغ به انتظار او بمانند و حضرت لوط قول داد که به امید خدا برگردد.
هدف حضرت لوط آن بود که مهمانان را در تاریکی شب به خانه ببرد و صبح زود، پیش از طلوع خورشید آنها را مرخص کند تا کسی متوجه آمدن و رفتنشان نشود.
آن سه جوان تا فرا رسیدن شب به انتظار لوط ماندند و لوط با عذرخواهی فراوان آنها را به خانه برد و به زنش خبر داد که مهمانانی غریبه دارد و نباید کسی از آمدنشان باخبر شود و به او چنین گفت: «زود باش! مقداری غذا برایشان فراهم کن!» و زن با لبخند جواب داد: «چشم!»

زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبه‌ای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبه‌ای به خانه لوط می‌آمد، او با آتش به آنان علامت می‌داد.

چند لحظه‌ای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانه‌ی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمه‌ی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانه‌اش می‌آیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب می‌خورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.
آنچه حضرت لوط از آن بیم داشت، اتفاق افتاده بود. اما او چه باید می‌کرد؟ آیا اجازه می‌داد تا مردم با هر بلایی که می‌خواهند بر سرمهمانانش بیاورند؟ هرگز، حتی اگر به قیمت جانش تمام می‌شد. لذا به میان مردم رفت تا با آنان سخن بگوید، هرچند امید زیادی نداشت، اما باید سعی خود را می‌کرد و با سلاح برانگیختن فطرت سالم انسان درمیل به جنس مخالف خود، احساسات آنها را تحریک می‌ساخت. او تصمیم گرفته بود از شرافت دختران زیبا و پاکدامن خود بگذرد و آنان را به عقد بزرگانشان درآورد، شاید با این کار مهمانان او نجات یابند و آبرویش حفظ شود.
حضرت لوط (علیه السلام) می‌خواست برای چند نفر ناشناس از همه چیز خود بگذرد. آخر آنها مهمان او بودند و باید از ایشان دفاع می‌کرد. این گونه امتحانات سخت، خاص پیامبران است و تنها پیامبران قادرند از چنین آزمایشهایی رو سفید بیرون بیایند.
لوط به میان مردم رفت و فریاد زد: «ای مردم! دختران مرا بگیرید که برایتان پاکترند.»
گروهی گفتند: «این حرفهای بیهوده چیست که لوط بر زبان می‌آورد؟»
آنها کجا و پاکی کجا! این ندای لوط ندای پروردگار عالم برای تمام انسانهاست که هر جانداری نر و ماده دارد و هدف از خلقت آنها بقای نسل و حفظ حیات است.
وقتی لوط از طهارت سخن می گفت، منظور او هم طهارت جسم و هم طهارت روح بود و تحقق این دو در ازدواج زن و مرد است، ازدواجی که موجب پیدایش روابط اجتماعی و انسانی می‌شود.
حضرت لوط فقط به بیان محاسن طهارت و پاکی اکتفا نکرد، بلکه آنان را دعوت کرد تا به یگانگی خدا ایمان بیاورند و از آنها خواست که از خدا بترسند. سخن لوط به رغم کوتاهی عبارت، بسیار بلیغ و پرمعنا بود:
(اینان دختران من هستند که برای شما پاکترند، از خدا بترسید و مرا در برابر مهمانانم رسوا نکنید.) (5)
آن حضرت مردم را به راه راست هدایت و راهنمایی می‌کرد و ایشان را از خدایی می‌ترساند که همه چیز را می‌بیند و می‌شنود، خشم می‌گیرد و هر عاقلی باید از گرفتار شدن به این خشم دوری کند، زیرا عذاب ناشی از این خشم مافوق تحمل انسان است.
حضرت لوط از در دیگری نیز وارد می‌شود و آن لزوم پاسداری از حرمت مهمان است. حرمتی که قداست دارد و نباید مورد تعرض قرارگیرد، زیرا ذلت و ننگ به همراه خواهد داشت. او در ادامه سخن خود می‌گوید:
(آیا مرد دانایی در میان شما نیست؟) (6)
حضرت لوط آنچه از دستش برمی‌آمد، انجام داد تا حجتی بر او باقی ماند. او هم فطرت را به خاطر آنها آورد و هم دین و مروت و خردمندی را یادآور شد. آیا چیزی مانده بود که بگوید؟
نه! لذا آن حضرت ساکت شد تا ببیند مردم چه می‌کنند. پاسخ مردم فوری بود، خنده‌های آنها گوش فلک را کر می‌کرد و تمسخرشان آسمان را درهم می‌شکافت. برخی از آنها فریاد زدند:
(ای لوط! تو می‌دانی که ما حقی بر دختران تو نداریم و تو به درستی می‌دانی که ما چه می‌خواهیم؟) (7)
درآن لحظه بود که حضرت لوط ناامید شد و احساس ضعف و شکست کرد. او غریبانه وارد آن شهر شده بود و هیچ ایل و قبیله‌ای نداشت تا از وی حمایت کنند و پسرانی هم نداشت تا مدافع او باشند. بنابراین، او از خود پرسید که چه کنم؟
سخنان آن حضرت بر فطرت بیمار مردم اثر نکرده و بر دلهای گمراهشان ننشسته بود. عقل کور و آکنده از حماقتشان آن را درک نکرده بود. آنها همانهایی بودند که با شور و اشتیاق آمده بودند تا به هدف پلیدشان برسند.
حضرت لوط فوراً به خانه بازگشت و در را قفل کرد و خود بر پشت در تکیه داد. او به مهمانان خود خیره شده بود و گویی به زبان حال به آنان می‌گفت:
«می‌بینید که من چقدر ضعیف و ناتوانم و هیچ یار و یاوری ندارم. من این مردم را می‌شناختم و خواستار سلامت شما بودم.»

لوط صدای قهقهه‌ی مردم را از پشت در می‌شنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش می‌داد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمی‌لرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیده‌‌اند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟

لوط دوباره به چهره‌های آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه می‌شود؟ آیا فکر می‌کنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئن‌اند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.
حضرت لوط چاره را در آن دید که برای نجات از آن تنگنا به خدا متوسل شود، لذا سربرداشت و با خود نجوا کرد: «پروردگارا! مگر اینها نمی‌بینند که من از خودم نیز نمی‌توانم حمایت کنم، پس چرا تصور می‌کنند قادر به دفاع از آنها هستم.» و ناگهان بدون اراده چنین از زبانش پرید:
(کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتیم یا به تکیه‌گاهی استوار پناه می جستم.) (8)
در لحظات شدت و گرفتاری، انسان آرزو می‌کند که راه فراری بیابد، اما در آن لحظات، حضرت لوط آرزو کرد که آن سه جوان به یاریش بشتابند یا اینکه کسی پیدا شود که از او و مهمانانش حمایت کند یا اینکه جای امنی بیابد و به آن پناه ببرد و از شرّ مردم خلاص شود.
آن مصیبت موجب نشد تا حضرت لوط فراموش کند که پیامبراست و خداوند هیچ‌گاه پیامبران خویش را تنها نمی‌گذارد، بلکه دوستان و یارانی را به یاری آنها می‌فرستد یا آنان را با تکیه ‌گاهی محکم و استوار در امان نگاه می دارد. پیامبر اکرم، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله وسلم)، وقتی آیه‌ی «رحمت خدا بر لوط باد که به تکیه‌گاهی محکم و استوار پناه می برد»‌ را تلاوت فرمودند، گفتند: «آیا تکیه‌‌گاهی محکمتر از خدا وجود دارد؟»
سختی و تنگنا به اوج رسیده بود و از تحمل خارج می‌شد که لوط آن سخن را بر زبان آورد. ناگهان مهمانان وی برخاستند و غم و غصه را از وجودش زدودند و گفتند:
(ما فرستادگان پروردگارت هستیم، دست آنها به شما نخواهد رسید.) (9)
بنابراین، آن جوانان مهمان نبودند، بلکه فرشتگانی بودند که از جانب خدا برای انجام دادن ماموریتی آمده بودند.
حضرت لوط (علیه السلام) دیگر فرصت پیدا نکرد تا از ماموریت آنها سوال کند، زیرا فشار مردم، در را شکست و جمعیت انبوهی وارد خانه شدند.
هدف مردم یافتن آن سه فرشته بود، لذا جبرئیل (علیه السلام) با یک اشاره همه را چنان کور کرد که به دورخود می‌چرخیدند و با سر بر دیوارها می‌کوفتند، بدون آنکه بدانند داخل خانه‌اند یا بیرون آن.
آنها‌ آمده بودند که مهمانان لوط را به زور با خود ببرند، اما خداوند متعال چشمانشان را کورکرد و در قرآن کریم می‌فرماید:
(و از مهمانهای او کام دل می‌خواستند، پس فروغ دیدگانشان را ستردیم و گفتیم: مزه‌ی عذاب و هشدارهای مرا بچشید.) (10)
فرشتگان رو به لوط کردند و گفتند:
(پس پاسی از شب گذشته، خانواده‌ات را حرکت ده و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد به او نیز خواهد رسید- بی‌گمان، وعده‌گاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟) (11)
آن‌چه عذابی است که قوم لوط باید منتظر آن باشند و به محض نگاه کردن به آن، بدان گرفتار می‌شوند؟
حضرت لوط، همان‌طور که فرشته‌ها گفته بودند، با زن و دخترهایش شبانه از شهر خارج شدند و به سرعت خود را از خطر دور کردند و تا سپیده‌ی صبح راه رفتند که ناگاه صدای انفجاری در فضا پیچید و رعد و برق همه جا را فرا گرفت. وعده‌ی خداوند قرار بود هنگام صبح تحقق یابد:
(پس چون فرمان ما آمد، آن شهر را زیر و زبر کردیم و سنگ پاره‌هایی از نوع سنگ گلهای لایه لایه برآن انداختیم.) (12)
فرمان خدا صادر شد و جبرئیل با بالهای خود شهر را از جا کند و آن‌قدر بالا برد که صدای بانگ خروسها و عوعو سگهایشان به گوش ملائکه رسید و سپس واژگونه بر زمین کوبید و برای آنکه اثری از آن برجای نماند، از آسمان سنگهای گلی بر آن باریدن گرفت و شهابهای آسمانی هر که را که در رفته بود، به قتل می‌رساندند. سنگها پیاپی از آسمان می‌بارید و نام هر کس بر روی سنگی نوشته شده بود و به وسیله‌ی همان سنگ کشته می‌شد.
بدین ترتیب، شهر قوم لوط به کلی از صفحه‌ی روزگار محو شد و اثری از آن بر جای نماند.
حضرت لوط و همراهان صدای شکافتن هوا را که تمام دره‌ها را پر کرده بود، می شنیدند. آن حادثه به گردباد شباهت داشت که هر چه را بر سر راه خود می‌دید، از جا می‌کند و نابود می‌کرد و اثری از حیات بر جای نمی‌گذاشت. حضرت لوط با عجله خانواده‌ی خود را به پیش می‌راند و آنها را از نگاه کردن به پشت سر برحذر می‌داشت، اما حکم خدا برگشت ناپذیر است و عاقبت ستم، دامنگیر ستمگر خواهد شد و زن لوط بر همسرش ستم ورزیده بود و اکنون باید به مجازات می‌رسید. آن زن بدون توجه به هشدار لوط سرخود را به عقب برگرداند، اما ناگهان بر اثر اصابت سنگی آسمانی، تمام بدنش از هم پاشید و ذوب شد. همان‌گونه که مقداری نمک در ظرف آبی، ذوب می‌شود.
حضرت لوط بدان امید همسرش را با خود همراه کرد که شاید نجات یابد، اما او از ستمکاران بود و لیاقت آن را نداشت تا همراه مومنان نجات یابد؛ مومنانی که خداوند در قرآن مجید از آنان چنین یاد کرده است که:
(پس هر که از مومنان در آن شهر بود، بیرون بردیم، ولی در‌آنجا جز یک خانه از فرمانبران خدا بیشتر نیافتیم و در آنجا برای آنها که از عذاب پر درد می‌ترسند، عبرتی بر جای گذاشتیم.) (13)
این سنت الهی همیشه جاری است:
(و در حقیقت شما بر آن صبحگاهان و شامگاهان می‌گذارید، آیا به فکر فرو نمی‌روید؟) (14)
آری، از قوم لوط اثری بر جای نماند، اما اثر آن اتفاق در محلی آشکار و معلوم، آیتی برای تمام مردم و در تمام زمانهاست، آیت خدا اکنون در آبهای پر نمک بحرالمیت آشکار است. سنگهایی که در این دریاچه به چشم می‌خورد، ‌همان شهابهای آسمانی هستند که بر قوم لوط باریدند. سقوط آن شهابهای آسمانی باعث شده است که آب دریاچه از نظر فسفات و اورانیوم غنی باشد.
اسرائیل غاصب از همین دریاچه این مواد را استخراج می‌کند. تمام نشانه‌ها بر این دلالت می کند که این دریاچه همان بحرالمیت است که در اردن واقع است.
قوم لوط از صفحه روزگار محو شدند و هفت شهر آنها در قعر زمین فرو رفت و تاریخ، آنها را به فراموشی سپرد. اگر اراده‌ی خداوند بر آن تعلق نمی‌گرفت که برای عبرت دیگران نامی از آنها ببرد، هیچ ذکری از آنها در اذهان باقی نمی‌ماند.
پس از ذوب شدن همسر لوط، آن حضرت با دختران عازم فلسطین شد تا به عموی بزرگوار خود، ابراهیم (علیه السلام) بپیوندد و چون او داستان قوم خود را برای ابراهیم (علیه السلام) باز گفت، آن حضرت سری تکان داد و فرمود:‌ «می‌دانم که بر دیار قوم کافران چه گذشت. من از فرشتگان برای آنان مهلت خواستم، اما اراده‌ی خداوند پیش از خواست من صادر شده بود و کاری از پیش نبردم. خداوند خود آگاه و بیناست و می‌داند چگونه با بندگان خویش رفتار کند.»
حضرت لوط (علیه السلام) باقی عمر خود را در تبلیغ و دعوت مردم گذراند تا اینکه مرگش فرا رسید و از تنگنای این زمین به سوی وسعت الهی شتافت.
خداوند متعال داستان حضرت لوط را در سوره‌های مختلفی بیان فرموده است:
الف) سوره‌ی نمل، آیات 54 تا 58
(و [یاد کن] لوط را که چون به قوم خود گفت: آیا دیده و دانسته مرتکب عمل ناشایست [لواط] می‌شوید؟ آیا شما به جای زنان، از روی شهوت با مردان درمی‌آمیزید؟ [نه!] بلکه شما مردمی جهالت پیشه‌اید. و[لی] پاسخ قومش غیر از این نبود که گفتند: خاندان لوط را از شهرتان بیرون کنید که آنها مردمی هستند که به پاکی تظاهر می‌کنند. پس او و خانواده‌اش را نجات دادیم، جز زنش را که مقدر کردیم از باقی ماندگان [در خاکستر آتش] باشد. و بارانی [ازسجیل] برایشان فرو باریدیم و باران هشدار داده شدگان چه بد بارانی بود.)
ب) سوره‌ی عنکبوت، آیات 26 تا 34
(پس لوط به او ایمان آورد و [ابراهیم] گفت: ‌من به سوی پروردگار خود روی می‌آورم که او ارجمند و حکیم است. و اسحاق و یعقوب را به او عطا کردیم و در میان فرزندانش پیامبری و کتاب قرار دادیم و در دنیا پاداشش را به او بخشیدیم و قطعاً او در آخرت‌ [نیز] از شایستگان خواهد بود و [یاد کن] لوط را هنگامی که به قوم خود گفت: شما به کاری زشت می‌پردازید که هیچ یک از مردم زمین در آن [کار] بر شما پیشی نگرفته ‌است. آیا شما با مردان درمی‌آمیزید و راه [توالد و تناسل] را قطع می‌کنید و در محافل [انس] خود پلیدکاری می‌کنید؟ و [لی] پاسخ قومش جز این نبود که گفتند: اگر راست می‌گویی عذاب خدا را برای ما بیاور. [لوط] گفت: پروردگارا! مرا بر قوم فسادکار پیروز کن. و چون فرستادگان ما برای ابراهیم مژده آوردند، گفتند: ما اهل این شهر را هلاک خواهیم کرد، زیرا مردمش ستمکار بوده اند. گفت:‌ لوط [نیز] در آنجاست. گفتند: ما بهتر می‌دانیم چه کسانی در آنجا هستند؛ او و کسانش را –جز زنش که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً نجات خواهیم داد. و هنگامی که فرستادگان ما به سوی لوط آمدند،‌ به علت [حضور] ایشان ناراحت شد و دستش از [حمایت] آنها کوتاه گردید. گفتند:‌ مترس و غم مدار که ما تو و خانواده‌ات را –جززنت که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] است- حتماً می رهانیم. ما بر مردم این شهر به [سزای] فسقی که می کردند، عذابی از آسمان فرو خواهیم فرستاد.)
ج) سوره‌ی هود، آیات 77 تا 83
(و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند، به [آمدن] آنان ناراحت و دستش از حمایت ایشان کوتاه شد و گفت: امروز، روزی سخت است. و قوم او شتابان به سویش آمدند و پیش از آن کارهای زشت می‌کردند. [لوط] گفت:‌ ای قوم من! اینان دختران من هستند. آنان برای شما پاکیزه‌ترند. پس از خدا بترسید و مرا درکار میهمانانم رسوا مکنید. آیا در میان شما آدمی خردمند پیدا نمی‌شود؟ گفتند: ‌تو خوب می‌دانی که ما را به دخترانت حاجتی نیست و تو خوب می‌دانی که ما چه می‌خواهیم. [لوط] گفت:‌ کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتم یا به تکیه گاهی استوار پناه می‌جستم. گفتند: ای لوط! ما فرستادگان پروردگار توییم. آنان هرگز به تو دست نخواهند یافت. پس،‌ پاسی از شب گذشته، خانواده‌ات را حرکت ده –و هیچ کس از شما نباید واپس بنگرد- مگر زنت که آنچه به ایشان رسد، به او [نیز] خواهد رسید- بی‌گمان، وعده گاه آنان صبح است. مگر صبح نزدیک نیست؟ پس چون فرمان ما آمد، آن [شهر] را زیر و زبر کردیم وسنگ پاره‌هایی از [نوع] سنگ گلهای لایه به لایه، بر آن فرو ریختیم. [سنگهایی] که نزد پروردگارت نشان زده بود. و [خرابه‌های] آن از ستمگران چندان دور نیست.
د) سوره‌ی حجر، آیات 61 تا 74
(پس چون فرشتگان نزد خاندان لوط آمدند، [لوط] گفت:‌ شما مردمی ناشناس هستید. گفتند:‌ [نه]، بلکه برای تو چیزی آورده‌ایم که در‌آن تردید می‌کردند و حق را برای تو آورده‌ایم و قطعاً ما از راستگویانیم، پس پاسی از شب

[گذشته] خانواده‌ات را حرکت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هیچ یک از شما نباید به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده می‌شود، بروید. او را از این امر آگاه کردیم که ریشه‌ی آن گروه صبحگاهان کنده خواهد شد. و مردم شهر؛ منادی کنان روی آوردند. [لوط] گفت:‌ اینان مهمانان من هستند، مرا رسوا مکنید و از خدا پروا کنید و مرا خوار نسازید. گفتند:‌ آیا تو را [از مهمان کردن] مردم بیگانه منع نکردیم؟ گفت:‌ اگر می‌خواهید [کاری مشروع] انجام دهید، اینان دختران من هستند [با آنان ازدواج کنید]. به جان تو سوگند که آنان در مستی خود سرگردان بودند. پس هنگام طلوع آفتاب، فریاد [مرگبار] آنان را فرو گرفت. و آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و برآنان سنگهایی از سنگ گل باراندیم.)

هـ ) سوره‌ی قمر، آیات 33 تا 39
(پس رفیقشان را صدا کردند و [او] شمیشر کشید و [شتر را] پی کرد. پس چگونه بود عذاب من و هشدارها [ی من]؟ ما بر [سر]شان یک فریاد [مرگبار] فرستادیم و چون گیاه خشکیده [کومه‌ها] ریز ریز شدند. قطعاً قرآن را برای پند آموزی آسان کردیم؛ پس آیا پندگیرنده‌ای هست؟ قوم لوط هشدار دهندگان را تکذیب کردند.)
و) سوره‌ی صافات، آیات 133 تا 138
(و در حقیقت، لوط از زمره‌ی فرستادگان بود. آن‌گاه که او و همه‌ی کسانش را راهانیدیم –جز پیرزنی که درمیان باقی ماندگان [و خاکسترشدگان] بود- سپس دیگران را هلاک کردیم و در حقیقیت، شما بر آنان صبحگاهان و شامگان می‌گذرید! آیا به فکر فرو نمی‌روید؟)
ز) سوره‌ی اعراف، آیات 80 تا 84
(و لوط را [فرستادیم] هنگامی که به قوم خود گفت: آیا آن کار زشت را مرتکب می‌شوید که هیچ کس از جهانیان در آن
بر شما پیشی گرفته است؟ شما از روی شهوت، به جای زنان با مردان در می‌آمیزید، آری، شما گروهی تجاوز کارید. ولی پاسخ قومش جز این نبود که گفتند:‌ آنان را از شهرتان بیرون کنید، زیرا آنان کسانی‌اند که به پاکی تظاهر می‌کنند. پس او و خانواده‌اش را –غیر از زنش که از زمره‌ی باقی ماندگان‌ [در خاکستر مواد گوگردی] بود، نجات دادیم و بر سر آنان بارشی [از مواد گوگردی] باراندیم. پس ببین فرجام گنهکاران چسان بود.)
ح) سوره‌ی شعراء، آیات 160 تا 173
(قوم لوط فرستادگان را تکذیب کردند. آن‌گاه برادرشان لوط به آنان گفت: آیا پروا ندارید؟ من برای شما فرستاده‌ای امین هستم از خدا پروا دارید و فرمانم ببرید. و بر این [رسالت] اجری از شما طلب نمی‌کنم. اجر من جز بر عهده‌ی پروردگار جهانیان نیست. آیا از میان مردم جهان با مردان درمی‌آمیزید؟ و آنچه را پروردگارتان از همسرانتان برای شما آفریده است وا می‌گذارید؟ [نه]، بلکه شما مردمی تجاوزکارید. گفتند: ای لوط! اگر دست برنداری، قطعاً از اخراج شدگان خواهی بود. گفت: به راستی من دشمن کردار شمایم. پروردگارا! مرا و کسان مرا از آنچه انجام می‌دهند، رهایی بخش. پس او و کسانش را همگی رهانیدیم، جز پیرزنی که از باقی ماندگان [درخاکستر آتش] بود. سپس دیگران را سخت هلاک کردیم و بر [سر] آنان بارانی [از آتش گوگرد] فرو ریختیم و چه بد بود باران بیم داده شدگان.)
ط) سوره‌انبیاء، آیات 74 و 75
(و به لوط حکمت و دانش عطا کردیم و او را از آن شهر که مردمش کارهای پلید می‌کردند، نجات دادیم. به راستی آنها گروه بد و منحرفی بودند و او را در رحمت خویش داخل کردیم، زیرا او از شایستگان بود.)

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.

منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

حضرت ابراهیم علیه السلام دانشنامه‌ی اسلامیحضرتابراهیمعلیهالسلامحضرت ابراهیم علیه‌السلام یکی از انبیای عظام الهی و از پیامبران اولوالعزم است دین حضرت یعقوب علیه السلامحضرتحضرت یعقوب علیه السلام یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم خلیل، ملقب به اسرائیل و از سخنان امام صادق، سخنان حکمت آمیز حضرت امام جعفر صادق علیه حدیث از امام صادق اندرزهاى دهگانه مردى از امام صادق ع اندرزى درخواست نمود آن حضرت اسامی پیامبران ویکی فقه اسامیپیامبرانفهرست مندرجات ۱ حضرت آدم علیه‌السلام ۲ حضرت ادریس علیه‌السلام ۳ حضرت نوح علیه ازدواج امام زمانعلیه السلاماساساً غیبت طولانى آن حضرت از نگاه زندگانى شخصى و خصوصى وى این سؤال را بوجود میآورد که گناه عجوزه قوم لوط چه بود گناه همسر لوط چه چیزی بوده؟ چرا در همه جای قرآن هرجا که اشاره ای به بازماندن همسر لوط رسول نور حضرت محمد ص تاریخ، سیره، زندگینامه، احادیث و سخنان پیامبر اعظم حضرت محمد ص با استفاده از کتاب روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط …روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة آنچه تا کنون گذشت ، روایات و روایات احادیث و احکام انگشتر در دین اسلاماحادیثروایات و احکام اسلام در خصوص انگشتر نقرهانگشتر طلاانگشتر عقیقانگشتر زمرد سربازان امام مهدی خصوصیات یاران امام مهدیعامام صادقعلیه‌السلام مى‏فرماید خوشا به حال شیعیان قائم که در زمان غیبتش منتظر حضرت ابراهیم علیه السلام دانشنامه‌ی اسلامی حضرتابراهیمعلیه حضرت ابراهیم علیه‌السلام یکی از انبیای عظام الهی و از پیامبران اولوالعزم است دین توحیدی حضرت یعقوب علیه السلام حضرت یعقوب علیه السلام یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم خلیل، ملقب به اسرائیل و از انبیای اسامی پیامبران ویکی فقه اسامیپیامبران فهرست مندرجات ۱ حضرت آدم علیه‌السلام ۲ حضرت ادریس علیه‌السلام ۳ حضرت نوح علیه‌السلام سخنان امام صادق، سخنان حکمت آمیز حضرت امام جعفر صادق علیه حدیث از امام صادق اندرزهاى دهگانه مردى از امام صادق ع اندرزى درخواست نمود آن حضرت به او گناه عجوزه قوم لوط چه بود گناه همسر لوط چه چیزی بوده؟ چرا در همه جای قرآن هرجا که اشاره ای به بازماندن همسر لوط شده رسول نور حضرت محمد ص تاریخ، سیره، زندگینامه، احادیث و سخنان پیامبر اعظم حضرت محمد ص با استفاده از کتاب، مقاله ازدواج امام زمانعلیه السلام یکى از مباحث پیرامون شخصیّت حضرت مهدى عج، زندگى شخصى و خانوادگى آن حضرت است، سخن از ازدواج سربازان امام مهدی خصوصیات یاران امام مهدیع امام صادقعلیه‌السلام مى‏فرماید خوشا به حال شیعیان قائم که در زمان غیبتش منتظر ظهور او و روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة روایاتی در سبّ امیر المؤمنین علیه السلام توسط بنی امیة آنچه تا کنون گذشت ، روایات و نقل روایات احادیث و احکام انگشتر در دین اسلام حلیة المتقین باب دوم فصول اول و دوم و سوم و در حدیث معتبر از بشیر دهام منقول است که به حضرت اللامام علی علیه السلام صور الحسین علیه السلام


ادامه مطلب ...