علیرغم هشدارهای مختلف، افراد زیادی هنوز هم به سیگار کشیدن ادامه میدهند. افراد سیگاری علاوه بر صدمه زدن ادامه ...
پنج مزیت جذاب سفر خارج فصلسفر خارج فصل؟ اصلا چرا باید کسی این کار را بکند؟ آیا اصلا این کار دلپذیر است؟ قطعا بله. در این مقاله ادامه ...
پنج راه خوب و شادابیبخش جالب برای شروع روزاینکه با احساس شادابی از خواب برخیزیم برای اغلب ما سخت است اما مطمئنا غیرممکن نیست. چند چیز وجود دارد ادامه ...
پزشکی و استفاده روزافزون از تشدید مغناطیسی هستهای در آنکاربرد روشهای تشدید مغناطیسی هستهای (NMR) در علوم پزشکی، در سالهای اخیر شتاب کم سابقهای داشته است. ادامه ...
پریدنهای کوانتومی در اتم تکییکی از هدفهای مکانیک کوانتومی توصیف فرایند دینامیکی گسیل خود به خود است که در طی آن اتم برانگیخته با ادامه ...
پروتئین گیاهی در مقابل پروتئین حیوانیآیا تاکنون بر سر دوراهی انتخاب پروتئین گیاهی و یا پروتئین حیوانی بودهاید، بطوریکه نتوانسته باشید تصمیم ادامه ...
پرکالریترین مواد غذاییاگر دوست دارید به روشی سالم بر وزنتان افزوده شود، نیاز دارید که مواد غذایی مصرف کنید که میزان کالری آن ادامه ...
پراکندگیهای تنگ و هندسه فراکتالاگرچه مواد نامنظم در طبیعت بسیار یافت میشوند، فیزیکدانها در امر تشخیص و مدلسازی چنین ساختارهایی برای ادامه ...
پتاسیم برای چه چیزی استفاده میشود؟پتاسیم و ترکیبات آن دارای برخی خواص منحصر به فرد هستند که آن برای اهداف مختلف مناسب میسازد. پتاسیم عنصر ادامه ...
کد مطلب: 410467
ضرر 3 میلیارد دلاری مدیرعامل فیس بوک در یک روز
بخش دانش و فناوری الف،15 آبان95
اُفت سهام فیس بوک، ارزش سهام زاکربرگ از ۵۰.۲ میلیارد دلار به ۵۳.۲ میلیارد دلار کاهش یافت. وی که یکی از موسسان فیس بوک است، ۴۱۴.۹ میلیون سهم کلاس A و ۳.۶ میلیون سهم کلاس B دارد.
تاریخ انتشار : شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۰
اُفت سهام فیس بوک، ارزش سهام زاکربرگ از ۵۰.۲ میلیارد دلار به ۵۳.۲ میلیارد دلار کاهش یافت. وی که یکی از موسسان فیس بوک است، ۴۱۴.۹ میلیون سهم کلاس A و ۳.۶ میلیون سهم کلاس B دارد.
بر اساس گزارش شبکه سی ان بی سی، با وجود اُفت اخیر سهام فیس بوک، ارزش سهام این شرکت همچنان در رکورد بالایی قرار دارد. ارزش سهام زاکربرگ در پایان سال گذشته تنها ۴۴.۳ میلیون دلار ارزش داشت.
فیس بوک اوایل سال جاری اعلام کرد ساختار سهام جدیدی را بنا خواهد گذاشت که تحت آن زاکربرگ، کنترل عمده این شرکت را بدست خواهد داشت و در عین حال میتواند ثروتش را از طریق ابتکار چان زاکربرگ، صرف امور بشردوستانه کند. این سازمان تاکنون سه میلیارد دلار ظرف یک دهه آینده برای پیشگیری، مبارزه و درمان همه بیماریها متعهد شده است.
کلمات کلیدی : دانش و فناوری+ فیس بوک
نظراتی که به تعمیق و گسترش بحث کمک کنند، پس از مدت کوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت دیگر بینندگان قرار می گیرد. نظرات حاوی توهین، افترا، تهمت و نیش به دیگران منتشر نمی شود.
دانش > محیط زیست جهان - همشهری آنلاین:
نمای هوایی از رنگهای پاییزی درختان در کنار جادهای در نیوهمپشایر در امریکا.
Manish Mamtani / 2016 National Geographic Nature Photographer of the Year Coontest
دانش > محیط زیست جهان - همشهری آنلاین:
جنگ شیر و کفتارها بر سر شکار در پارک ملی اتوشا در شمال نامیبیا.
روایت عکاس: «هنگامی ما در اواخر بعدازظهر به کنار یکی از چالههای آب در پارک ملی اتوشا در نامیبیا رسیدیم. چهار شیر داشتند، یک کودو (گوزن آفریقایی) بزرگ را میبلعیدند. دسته ای کفتارها از بیشه مجاور پیداشان شد که جذب بوی خون شده بودند. بعد جنگی میان ۴ شیر ماده و ۱۶ کفتار در گرفت. لازم به ذکر نیست که کفتارها برنده شدند و کودو را به یغما بردند.»
NingYu Pao / 2016 National Geographic Nature Photographer of the Year Contest
وبسایت روزیاتو - فروغ بیداری: نان سیر را اصولا در کنار غذا یا به عنوان پیش غذا سرو می کنند، اما دستوری که در این مطلب برایتان انتخاب کرده ایم یک وعده کامل محسوب می گردد زیرا درون این نان ها، با نوارهای باریک و لذیذ گوشت گوساله سوخاری و پنیر موزارلا پر شده است.
1. فر را با دمای ۱۸۰ درجه سانتی گراد روشن کنید.
2. گوشت گوساله را بکوبید تا نازک شود، سپس روی دو طرف آن نمک و فلفل سیاه بپاشید و آنها را به نوارهای باریک برش دهید.
3. تخم مرغ ها را هم بزنید و سپس گوشت ها را درون آن بخوابانید. پودر سوخاری را درون یک بشقاب گود ریخته و نوارهای گوشتی را درون آن بغتانید و کنار بگذارید. این کار را با تمامی مواد تکرار نمائید.
4. درون یک تابه متوسط کمی روغن ریخته و روی حرارت ملایم بگذارید تا داغ شود. سپس بیف های سوخاری را درون آن سرخ کنید تا همه طرف آنها کاملا طلایی شوند. سپس روی دستمال کاغذی حوله ای بگذارید تا روغن اضافه شان گرفته شود.
5. باگت را به تکه های ۱۰ سانتی متری برش دهید.
6. خمیرهای داخلی آنها را خارج کنید.
7. لوبیاهای پخته شده را درون باگت ها بریزید.
8. روی آنها یک ورقه پنیر موزارلا بگذارید.
9. نوارهای سوخاری بیف را روی آنها گذاشته و در آخر نیز یک تکه آووکادو بگذارید.
10. پس از این مراحل، باگت ها را به اندازه ۲٫۵ سانتی متری برش بزنید.
11. کف سینی فر یک لایه فویل قرار داده و برش های تو پُر باگت را با فاصله روی آن بچینید.
12. در یک کاسه، کره آب شده، جعفری و پارمسان را با یکدیگر مخلوط کنید.
13. مخلوط سیر را با قلم مو روی باگت ها بمالید.
14. فویل را روی سطح نان ها کشیده و آنها را کاملا بپوشانید.
15. به مدت ۲۰ دقیقه در فر قرار دهید تا پنیرها آب شده و سطح نان ها کاملا برشته و طلایی شوند.
16. نان سیر با مغز بیف آماده سرو است.
فرآوری: آمنه اسفندیاری -بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
خوراکی که انسان میخورد مثل بذری است که در زمین ریخته میشود، اگر حلال و پاکیزه باشد اثرش در قلب که به منزله سلطان بدن است ظاهر خواهد شد و قلبی می شود سرشار از صفا و از اعضاء و جوارحش جز خیر و نیکی نمی تراود؛ ولی اگر خوراک پلید و حرام باشد قلب را کدر و تیره خواهد نمود.
1ـ عدم قبولی نماز تا چهل روز: در حدیثی از پیامبر «صلی الله علیه و آله» نقل شده: «من اکل لقمة حرام لم تقبل له صلوة اربعین لیلة» (مجلسی، بحار الانوار، ج63، ص 313); کسی که لقمه حرامی می خورد تا چهل روز نماز او در درگاه حق تعالی پذیرفته نمی شود.
2ـ مستجاب نشدن دعا: در حدیثی قدسی خداوند می فرماید: «فمنک الدعاء و علی الاجابة فلا تحجب عنی دعوة اِلاّ دعوة آکل الحرام» (ابن فهد حلی، عدة الداعی، ص171); از شما دعا کردن و از من اجابت آن، پس هیچ کس از اجابت من محروم نمی شود، مگر شخص حرام خوار.
در حدیثی قدسی خداوند می فرماید: «فمنک الدعاء و علی الاجابة فلا تحجب عنی دعوة اِلاّ دعوة آکل الحرام» (ابن فهد حلی، عدة الداعی، ص171); از شما دعا کردن و از من اجابت آن، پس هیچ کس از اجابت من محروم نمی شود، مگر شخص حرام خوار.
3ـ قساوت قلب و عدم پذیرش حق: در جریان واقعه عاشورا امام حسین «علیه السلام» خطاب به لشکر یزید چنین فرمود: «فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم» (مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص8); شکم هایتان از حرام پر شده و قلب هایتان از پذیرش حق گریزان شده است.
4ـ دوری از خدا: امیر بیان علی «علیه السلام» می فرماید: «من أدخل بطنه النار فأبعده الله» (مجلسی، بحار الانوار، ج40، ص340); کسی که در درون آتش (مال حرام) بریزد، خداوند او را از خود دور می کند.
5ـ متزلزل شدن عبادات: پیامبر اکرم «صلی الله علیه و آله» می فرماید: «العبادة مع اکل الحرام کالبناء علی ارمل» (مجلسی، بحار الانوار، ج100، ص 16); عبادت کردن با حرام خواری، همچون بنا کردن بر روی خاک سست است، و روشن است که چنین بنایی با اندکی لرزش، واژگون می شود.
برای پاک کردن روح و بدن از تأثیرات سوء و ویرانگر لقمه حرام باید در اموری جهد و کوشش شود تا راه تکامل روح و نفس هموار شود، ما در این نوشتار به برخی از این موارد اشاره می کنیم:
1ـ احیاء حق الله: یکی از توابع و نتایج خوردن لقمه حرام، ضایع شدن حق خداوند است، چرا که انسان با انجام این معصیت، از اوامر الهی سرپیچی کرده و به حریم محرمات الهی تجاوز نموده است و حقی را که خداوند بر عهده او داشته ضایع و پایمال نموده است و برای احیاء نمودن این حق، تنها راه توبه و استغفار است.
در جریان واقعه عاشورا امام حسین «علیه السلام» خطاب به لشکر یزید چنین فرمود: «فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم» (مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص8); شکم هایتان از حرام پر شده و قلب هایتان از پذیرش حق گریزان شده است.
2ـ اداء حق الناس: یکی از اموری که در اسلام مورد تأکید و اهتمام قرار گرفته است، حفظ و حرمت اموال دیگران است و خداوند در قرآن با صراحت، صاحبان ایمان را از این کار ناپسند نهی می کند.
حال با توجه به چنین اهمیتی باید بیان شود که تنها راه رهایی از حقوق ضایع شده دیگران، این است که صاحب حق، راضی شود و حقش به او برگردانده شود.
3ـ انجام مستحبات: تاکنون بررسی شد که برای پاک شدن از تأثیرات لقمه حرام چه اموری بر ما واجب است، ولی امور مستحبی هم وجود دارد که به واسطه آن، اثرات لقمه حرام در وجود انسان به کلی از بین می رود و راه کمال و سعادت هموارتر می شود، از جمله: سختی دادن بدن و جسم در حدی که اثرات بوجود آمده از آن راه و قوایی که از راه حرام رشد کرده به کلی از بین برود.
نتیجه آن که از نظر اخلاقی انسان باید قبل از هر چیز باید مواظبت بر غذاها و لقمه هایی که می خواهد مصرف کند داشته باشد که حرام یا شبهه ناک نباشند که به سختی و درد سر بیفتد و اگر از روی ناچاری و یا جهل و بدون قصد این امر اتفاق افتاد اولا باید یقین به حرمت داشته باشد و اعتنا به شک نکند. ثانیا اگر امکان دارد حق صاحبانشان را بپردازد و از او حلالیت بطلبد و ثالثا در صورت یقین به حرام بودن و عدم دست رسی به صاحب آن به مقداری که مصرف کرده با حاکم شرع مصالح و مقدار پول آن را پرداخت کند.
به راستی دغدغه امروز ما چه چیز است؟
راه رهایی از فکر گناه
عاملی که انسان را به بندگی خدا می رساند!
ریشه ای ترین علل رذایل اخلاقی
دانش > محیط زیست جهان - همشهری آنلاین:
تصویر ماهوارهای از ربعالخالی، بزرگترین بیابان شنی جهان که پهنهای ۶۵۰۰۰۰ کیلومتر مربعی را میپوشاند که شامل بخشهای از عربستان سعودی، عمان و امارات متحده عربی میشود.
Benjamin Grant / Daily Overview / Amphoto Books / DigitalGlobe
در مرکز این بیابان، شماری از سازندهای برآمده سختشده وجود دارد که هزاران سال پیش محل دریاچههای کمعمق بودند. برای این که درکی از مقیاس داشته باشید، باید بدانید این عکس مساحتی ۳۵۰ کیلومتر مربعی را در عربستان سعودی در نزدیکی عمان نشان میدهد.
راهنمای دوچرخه سواری در نزدیکی قله درفک در استان گیلان
نکته
خطر جاده های بارانی
از جاده تا دوچرخه
اتوبوس:
خودروی شخصی:
چطور برسیم؟
123 کیلومتر در 48 ساعت
چه می بینیم؟
رکاب زنی در مسیر مه آلود
به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی خبرگزاری فارس، بیش از 15 میلیون نفر روزانه در سراسر جهان، در زمان کوتاهی که از شروع این بازی میگذرد جذب آن شدهاند و در همه جا مشغول این بازی هستند.
این بازی که عنوان مشهورترین بازی جهان را گرفته، عامل 110 هزار تصادف جادهای تنها در مدت 10 روز در آمریکا اســت. رانندگان خودروها جای تمرکز روی رانندگی تمام حواسشان به «پوکیمون» اســت و فقط پشت سر هم حادثه آفرینی میکنند.
پلیس راهنمایی و رانندگی توصیه میکند که رانندگان هنگام رانندگی در خیابانها و به خصوص جادهها از بازی خودداری کنند.
تحقیقات جدید نشان میدهد عامل 110 هزار تصادفی که در آمریکا تنها در طی 10 روز رخ داده، شامل رانندگان و عابران پیادهای میشود که نگاهشان به گوشی برای پیداکردن «پوکیمون» بوده اســت.
این تصادفات که کشته و مصدوم بسیاری داشته نتوانسته مردم را برای ترک این بازی مجاب کند.
اگر تصادفات را در نظر نگیریم، تعداد کسانیکه هنگام بازی «پوکیمونگو» گم یا ربوده شدهاند کم نیست و اگر با چنین شتابی ادامه یابد امنیت را از جامعه غرب سلب خواهد کرد.
انتهای پیام/
- الآن؟
– نه! یه خورده مونده
– یعنی میشه؟
– نگاه کن! خودت ببین!
بچه ها مثل گل های رز, مثل علف های وحشی, تنگ هم, پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان, چشم به بیرون دوخته بودند.
بیرون باران می بارید. هفت سال بود که بی وقفه باران می بارید. روزهای پیاپی از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران, پر بود از صدای طبل آب, صدای ریزش قطره های بلوری و صدای غرش توفان, توفان هایی چنان سهمگین که امواج مهیب آب را بر سر جزیره ها فرود می آورد. هزاران جنگل زیر باران خرد شده بود و دوباره از نو سر برآورده بود تا دوباره خرد شود. زندگی در سیاره ناهید اینطور می گذشت. زندگی مردان و زنان فضانوردی که از زمین به این سیاره ی همیشه بارانی آمده بودند تا متمدنش کنند, بچه هایشان را مدرسه بفرستند و عمر بگذرانند.
– داره بند میاد, داره بند میاد
– آره آره داره بند میاد
مارگوت از بچه های کلاس دوری می کرد; بچه هایی که روزهای بی باران را یادشان نبود; روزهایی که مثل حالا مدام و یکریز و بی ملاحظه باران نمی بارید. بچه ها همه نه سالشان بود. از آخرین باری که خورشید یک ساعتی خودش را به دنیای حیرت زده ی آنها نشان داده بود هفت سال می گذشت و طبعا هیچ کدام از بچه ها آن روز را به خاطر نمی آورد. گاهی وقت ها مارگوت در میانه های شب صدایشان را می شنید که توی خواب تکان می خوردند. می دانست که دارند خواب می بینند; خواب یک مداد شمعی زرد و یا یک سکه طلایی بزرگ; آنقدر بزرگ که می شود تمام دنیا را با آن خرید. می دانست که توی خواب گرمایی را به یاد می آورند مثل وقتی که صورت از خجالت سرخ می شود وبعد حرارتش توی بدن, دست ها و پاهای لرزان پیش می رود اما رویایشان همیشه به صدای ضرب قطره های آب پاره می شد; انگار که گردنبند شفاف بی انتهایی روی سقف, روی خیابان, روی باغ ها و جنگل ها پاره شود.
تمام دیروز را در کلاس درباره خورشید خوانده بودند; اینکه چقدر شبیه لیمو اســت و چقدر داغ اســت.
حتی درباره اش داستان , شعر و مقاله نوشته بودند:
خورشید مثل یک گل اســت که تنها برای ساعتی می شکفد
این شعر مارگوت بود. آن را با همان صدای یواش همیشگی در کلاس خواند; وقتی که باران همینطور آن بیرون می بارید.
یکی از پسرها به اعتراض گفت : اینو خودت ننوشتی!
مارگوت جواب داد: خودم نوشتم, خودم نوشتم
معلم گفت : ویلیام بس کن
ولی آن اتفاق مال دیروز بود. حالا باران کم شده بود و بچه ها خودشان را محکم به شیشه های بزرگ و ضخیم کلاس چسبانده بودند.
– معلم کجاست؟
– برمی گرده
– اگه زود نیاد از دستمون میره
مارگوت تنها ایستاده بود. ظاهر نحیف و رنگ پریده ای داشت; جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشد و باران, آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موهایش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه و سفیدی از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در اثر گذر سال ها ازبین رفته و اگر به حرف درمی آمد صدایش فرقی با روح نداشت.
حالا جدا از بقیه ایستاده بود و از پشت پنجره های غول آسا به باران و دنیای خیس بیرون نگاه می کرد.
ویلیام گفت: تو دیگه به چی نگاه می کنی؟
مارگوت جوابی نداد.
پسر هلش داد و گفت : وقتی باهات حرف میزنن جواب بده. مارگوت جواب نداد
حتی نگاهش هم نمی کردند. دلیش این بود که او هیچ وقت در تونل های شهر زیر زمینی با آن ها بازی نمی کرد. اگر در گرگم به هوا او را می زدند، فقط می ایستاد و پلک می زد. هیچ وقت دنبالشان نمی کرد. وقتی بچه ها در کلاس، ترانه هایی درباره خوشبختی و زندگی و بازی می خواندند لب های مارگوت به ندرت تکان می خورد. فقط وقتی شعرهایشان درباره خورشید و تابستان بود او با چشمانی دوخته به پنجره های خیس همراهی شان می کرد و البته بزرگترین جرمش این بود که فقط پنج سال از آمدنش به آنجا می گذشت. او خورشید را یادش بود؛ یادش بود که چه شکلی اســت و یادش بود که آسمان آفتابی چه رنگی اســت. آن وقت ها او چهار سالش بود و در اوهایو زندگی می کرد. اما آنها همه عمرشان را در ناهید زندگی کرده بودند. وقتی خورشید برای آخرین بار در آسمان ناهید آفتابی شده بود، آنها فقط دو سال داشتند و حالا رنگ، گرما و شکلش را فراموش کرده بودند. مارگوت این ها را یادش بود.
یک بار با چشم های بسته گفته بود:«مثل سکه یک پنی یه».
بچه ها فریاد زده بودند:«نه نیس».
مارگوت دوباره گفته بود:«مث آتیش توی اجاقه».
بچه ها دوباره فریاد زده بودند:«دروغ میگی. هیچی یادت نیس».
اما یادش بود و خیلی دورتر از بقیه ایستاده بود و پنجره ای پر نقش و نگار را نگاه می کرد.
یک بار هم یک ماه پیش حاضر نشده بود در مدرسه دوش بگیرد. گوش ها و سرش را محکم گرفته بود و جیغ زده بود که آب نباید به سرش بخورد. بعد از آن بود که یواش یواش فهمید با بقیه فرق دارد و بچه ها هم فهمیدند که او با آن ها فرق دارد و از او فاصله گرفتند. حرف هایی بود درباره اینکه شاید پدر و مادرش مجبور شوند سال آینده او رابه زمین برگردانند. این کار برای مارگوت حیاتی بود؛ هر چند که به قیمت از دست دادن میلیون ها دلار برای خانواده اش تمام می شد. به همه این دلیل های کوچک و بزرگ، بچه ها از او متنفر بودند؛ از صورت رنگ پریده مثل برفش، از سکوت همراه با انتظارش و از لاغری اش و از هر آینده ای که در انتظارش بود.
پسر دوباره هلش داد «گم شو، منتظر چی هستی؟»
برای اولین بار مارگوت برگشت و به پسر نگاه کرد. چیزی که انتظارش را می کشید توی چشمانش پیدا بود.
پسر داد زد: «این دور و برها واینستا. امروز هیچی نمی بینی!».
مارگوت لب ورچید. پسرک دوباره فریاد زد:«هیچی! همه اش الکی بود. مگه نه؟» و به سمت بچه های دیگر برگشت«امروز هیچ اتفاقی نمی افته. می افته؟».
بچه ها مات و مبهوت پلک زدند. بعد انگار که فهمیده باشند چه خبر اســت خندیدند و سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند«هیچی. هیچی».
مارگوت با چشم هایی درمانده زمزمه کرد«ولی….ولی امروز وقتشه. دانشمند ها پیش بینی کردن، خودشون گفتن، اونا می دونن، خورشید…».
پسر گفت«الکی بود». بعد او را محکم گرفت و گفت:«هب بچه ها! بیاین قبل از اینکه معلم بیاد بندازیمش تو کمد».
مارگوت گفت«نه» و عقب عقب رفت.
بچه ها دنبالش کردند. بی اعتنا به اعتراض ها و التماس ها و اشک هایش او را گرفتند و بردند به اتاق داخل تونل و انداختندش توی کمد و در را قفل کردند. و بعد همان طور ایستادند و به در که از لگدهای مارگوت می لرزید نگاه کردند. دخترک خودش را محکم به در می کوفت بلکه باز شود. صدای جیغ های خفه اش از توی کمد شنیده می شد. بچه ها لبخند زنان از اتاق بیرون می رفتند و از توی تونل رد می شدند و بر می گشتند داخل کلاس. همان موقع بود که معلم از راه رسید و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت:«همه آماده ان؟».
-«بله!»
-«همه هستن»
-«بله!»
باران حالا از قبل هم آهسته تر می بارید. همه توی دهانه در ورودی جمع شدند.
باران بند آمد.
انگار توی سینما، وسط فیلمی درباره یک بهمن، گردباد، توفان یا آتشفشان، اول بلند گوها مشکل پیدا کند؛ صداها به زوزه تبدیل شود و در نهایت، غرش ها و تندرها و انفجار ها یکباره جایش را به سکوت بدهد. بعد، کسی فیلم را از توی پروژکتور در بیاورد و به جایش اسلایدی از یک جزیره استوایی بگذارد؛ اسلایدی آرام که تکان نمی خورد و نمی لرزد. جهان ایستاده بود. سکوت آن چنان سنگین ، بی کران و باور نکردنی بود که آدم خیال می کرد توی گوش هایش چیزی فرو کرده اند یا به کل کر شده اســت. بچه ها گوش هایشان را با دست گرفتند. هر کس دور از دیگری ایستاده بود. در عقب رفت و بوی جهان منتظر و ساکت به درون اتاق ریخت.
رنگ برنز سوزان بود و خیلی بزرگ؛ آسمان اطرافش به رنگ سفال آبی رنگ بود که توی آتش، شعله می کشد. بچه ها انگار که طلسمشان را شکسته باشند فریاد کنان در هوایی که به هوای بهار می مانست می دویدند. جنگل زیر نور آفتاب می سوخت.
معلم پشت سرشان فریاد زد:«خیلی دور نرین. می دونین که فقط دو ساعت فرصت دارین. دلتون که نمی خواد این بیرون گیر بیفتین».
اما بچه ها داشتند می دویدند. صورت هایشان را به سمت آسمان می گرفتند. نور خورشید را مثل یک اتوی داغ روی گونه هایشان احساس می کردند. ژاکت هایشان را در آورده بودند و می گذاشتند خورشید بازوهایشان را بسوزاند.
-«از لامپ های خورشیدی بهتره مگه نه؟»
-«خیلی خیلی بهتره».
بعد دیگر ندویدند. توی جنگل بزرگی که ناهید را پوشانده بود ایستادند، جنگلی که هیچ وقت –حتی وقتی تماشایش می کردی – دست از رشد کردن نمی کشید. مثل لانه اختاپوسی که بازوهای دراز پوشیده از برگش را روانه آسمان کرده باشد. جنگل سبز نبود. در این سال های بدون آفتاب رنگ لاستیک و خاکستر شده بود. رنگ سنگ و پنیر سفید و جوهر و رنگ ماه.
بچه ها روی تشک جنگل پخش شده بودند. می خندیدند و می شنیدند که زمین زیر پایشان آه می کشد و ناله می کند. میان درخت ها دویدند و سر خوردندو افتادند و همدیگر را هل دادند. قایم باشک و گرگم به هوا بازی کردند.اما بیشتر از همه با چشم های نیمه باز آنقدر به خورشید زل زدند تا اشک از گونه هایشان سرازیر شد. دستشان را به طرف آن زرد و آبی شگفت انگیز دراز کردند و هوای تازه را توی ریه هایشان کشیدند. بعد به سکوت گوش کردند. سکوتی که آن ها را در دریای بی صدایی و بی حرکتی غرق کرده بود. همه چیز را زیر نور آفتاب از اول تماشا کردند. همه چیز را دوباره بو کردند و مثل جانوری وحشی که از غارش می گریزد دویدند و چرخیدند و فریاد کشیدند.
یک ساعت بی وقفه دویدند.
و بعد در میانه دویدنشان یکی از دختر ها جیغ کشید.
همه ایستادند.
دختر دست لرزانش را باز کرده بود و فریاد می زد:«نگاه کنین! نگاه کنین!».
بچه ها آرام رفتند که دست دختر را نگاه کنند.
وسط گودی کف دستش- بزرگ و شفاف- یک قطره باران بود.
دختر به گریه افتاد.
همه در سکوت به آسمان نگاه کردند.
«وای،وای».
چند قطره سرد روی بینی، صورت و دهانشان افتاد.خورشید پشت توده ای از مه پنهان شد و باد سردی وزیدن گرفت. بچه ها به طرف خانه زیر زمینی راه افتادند. دست هایشان آویزان بود و لبخند داشت از روی لب هایشان می رفت.
ناگهان صدای غرش رعد آن ها را از جا پراند و مثل برگ های طوفان زده متواری کرد. برق ده مایل آن طرف تر آسمان را روشن کرد. بعد به پنج مایلی رسید، بعد یک مایلی و حالا نیم مایلی. آسمان در چشم برهم زدنی مثل نیمه شب تاریک و سیاه شد. بچه ها چند دقیقه در دهانه زیر زمین ماندند تا وقتی که باران شدت گرفت. بعد در را بستند و به صدای مداوم سهمگینش که همه جا را پر کرده بود گوش دادند.
-«یعنی هفت سال دیگه باید صبر کنیم؟»
-«آره هفت سال».
بعد یکی از دختر ها جیغ کوتاهی کشید:
-«مارگوت!».
-«مارگوت چی؟».
-«هنوز تو کمده».
-«مارگوت!».
مثل ستون های سنگی بی حرکت به زمین چسبیده بودند، به هم نگاه کردند و فوری نگاهشان را دزدیدند. به بیرون چشم دوختند. به بارانی که هی می بارید و می بارید. جرات نمی کردند توی چشم های هم نگاه کنند. صورت هایشان گرفته و رنگ پریده بود. سرشان را پایین انداخته بودند و دست و پای هم را نگاه می کردند.
-«مارگوت!»
یکی از دخترها گفت:
-«خب؟»
هیچ کس حرکتی نکرد. دختر گفت:« راه بیفتین».
صدای باران، سرد و غمگین به گوش می رسید . صدای رعد و برق توی گوش ها می پیچید. نور برق روی صورت هایشان می افتاد و آبی و ترسناکشان می کرد. تا کنار کمد رفتند و همان جا ایستادند. پشت در بسته فقط سکوت بود. در را خیلی آرام باز کردند و گذاشتند مارگوت بیرون بیاید.