جام جم سرا: انگار سایه او شدهام. همیشه صد قدمی پشت سرش یواشکی میروم ببینم کسی او را دوست دارد و قبل از من از او خواستگاری میکند یا نه. وقتی با تلفن حرف میزند میمیرم و زنده میشوم. به هر دری میزنم که بفهمم کسی که آن طرف خط بوده زن است یا مرد و دوست است یا غریبه، رقیب است یا مراجعهکننده.
وقتی میخواهد نگاهم کند دست و پایم را گم میکنم. قلبم میآید توی دهانم و حس میکنم الان قیافهام آنقدر تابلو میشود که جلوی او آبرویم میرود.
راستش خیلی دوستش دارم، اما هنوز جرات نکردهام به او بگویم. در موردش تحقیق کردهام. درست همانی است که دلم میخواهد زن زندگیام باشد، اما میترسم این یکی را هم به سبب این کمرویی و خجالتم از دست بدهم.
نه میتوانم درست و حسابی چهار کلمه حرف با او بزنم و نه میتوانم به یک ناهار دعوتش کنم تا خواستهام را برایش مطرح کنم حتی جرات ندارم از او بخواهم قبول کند به خواستگاریاش بروم.
میترسم جوابش منفی باشد، میترسم همه چیز را خراب کنم. نمیدانم چرا هرکاری میتوانم انجام دهم جز مطرح کردن خواستهام.
کمرویی با شما چه میکند؟
روانشناسان معتقدند کمرویی گرچه بیسروصدا و بیادعاست، اما دشمنی است که میتواند راحت پشت شما را به خاک بمالد، چنانکه دیگر از جای خود برنخیزید.
کمرویی جلوی تشکیل خانواده را میتواند بگیرد، امکان پیشرفت تحصیلیتان را سلب کند و موقعیتهای اجتماعی شما را از بین ببرد.
این عادت یا احساس بد میتواند شما را در همه امور اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی عقب بیندازد.
سیما دختری خجالتی بود. او از گذشته خود چنین میگوید: وقتی به خانهمان مهمان میآمد، فرار میکردم و در یک اتاق پنهان میشدم. اگر یکی از مهمانها پسری هم سن و سال خودم بود محال بود جلویش آفتابی شوم. از درخانه بیرون نمیرفتم و اگر میخواستم برای خرید یا چیز دیگر بیرون بروم دچار دلهره میشدم.
آنقدر این روند ادامه داشت که کمکم از خودم بدم آمد. وقتی بعد از کلی تلاش وارد دانشگاه شدم به خودم نهیب زدم که نمیگذارم این موقعیت را از من بگیری. تصمیم گرفتم همیشه ردیف اول کلاس بنشینم، جوابهایی را که به ذهنم میرسد بیمحابا بگویم و پرسشهایم را بیرودربایستی مطرح کنم.
انگار دوشخصیتی شده بودم. یکی خجالتی و فراری و آن یکی قلدر که اولی را پرت میکرد وسط معرکه. اما واقعا آن شخصیت قلدر بسیار به من خدمت کرد و حالا ایندو با هم یکی شدهاند. با این روش نهیبزدن به خود کمکم دیده شدم و دری به دنیایی جدید به رویم باز شد، کار پیدا کردم، گل سر سبد بحثها شدم، محبوب استادان و البته مورد حسادت خیلیها!
بعدها از میان همکاران خواستگار خوبی پیدا کردم و آنقدر زندگیام متحول شد که هرگز فکرش را نمیکردم.
خیلی از خجالتیها شخصیت قابل توجهی دارند، اما جرات مطرحکردن خود را ندارند و این خجالت در مقابل دختر مورد علاقهشان اغلب باعث خجالتشان میشود.
از ترسهای خود استقبال کنید
شما باید با دختر مورد علاقهتان نزدیکترین ارتباطی را داشته باشید که هر انسان با همنوع خود دارد. پس باید آنقدر جسارت در خود ایجاد کنید که یک رابطه عمومی و سطح اولی با او برقرار کنید. چیزی در حد سلام و علیک و گفتوگو بر سر موضوع سیاسی یا اقتصادی روز، شرایط حقوق و دستمزد یا آب و هوا.
از هر هفته از یک موضوع شروع کنید و بعد از اندکی صحبتها را بیشتر کنید.
لازم نیست این تمرین را فقط با دختر مورد علاقهتان انجام دهید. میتوانید از خانه خارج شده و با مردم واقعا معاشرت کنید. در خیابان به اولین بانوی سالمندی که رسیدید وسایلش را برایش حمل کنید، در صف نانوایی با مردم سر صحبت را باز کنید، به گروههای داوطلبانه بپیوندید تا ارتباط خود را گسترده کنید.
در انجمن و کلاسهای مورد علاقهتان ثبتنام کنید و هروقت فکر میکنید درست است و جا دارد چیزی را مطرح کنید با اجبار خود را وسط بحث بیندازید و آن حرف را در گوش بغل دستیتان نزنید.
معاشرت، معاشرت و بازهم معاشرت. بزودی خواهید دید با این یک کلمه توانستهاید جسارت لازم برای مطرحکردن حرف دلتان با همسر آیندهتان را به دست آورید.
مگر چه میشود
این سوال را از خودتان بپرسید: مگر چه میشود اگر سوال کنم؟
ما این را از چند نفر خجالتی پرسیدهایم.
حسین ـ الف که تاکنون رویش نشده است به خواستگاری برود میگوید: میترسم حرفی بزنم که مسخره به نظر برسم و دخترشان را به من ندهند و کوچک شوم.
از او میپرسم فرض کن به خواستگاری یک دختر رفتی و هرچه خوب و مناسب بود گفتی و به نظر آنها خندهدار بود و دخترشان را به تو ندادند. مگر چه میشود؟ وقتی تو پا پیش میگذاری یعنی آنقدر اعتماد به نفس داری که خود را آماده میبینی. اگر آنها تو را آماده نبینند چه میشود؟
میگوید: خجالت میکشم.
میگویم: این که همین حالا هم اتفاق افتاده پس عملا فرقی نمیکند.
حمیدرضا در پاسخ همین پرسش میگوید: اگر مرا تحقیر کنند، اعتمادبه نفسم را از دست میدهم.
سعید میگوید: خشمگین میشوم و ترجیح میدهم ازدواج نکنم.
احمد میگوید: شاید دختر از من بدش بیاید و هرگز به او نرسم.
اما اگر خواسته را مطرح کنید چه میشود؟
حسین میگوید: شایداز من خوششان بیاید.
حمیدرضا میگوید: شاید از حرفهایم خوششان نیاید و دخترشان را به من ندهند، شاید هم بدهند.
سعید میگوید: شاید خشمگین شوم و یک حرف تند بزنم که منجر به دعوا شود. شاید هم چیز بدی نگویند و عروس از من خوشش بیاید.
احمد هم میگوید: شاید بالاخره متاهل شوم و همه چیز بخوبی انجام شود.
زندگی برد و باخت
وقتی قرار است پا به دنیا بگذارید معلوم نیست واقعا چقدر زنده میمانید و سالم به دنیا میآیید یا نه. اگر سالم باشید معلوم نیست سالم بمانید. اگر سالم بمانید معلوم نیست والدینتان بالای سرتان بمانند یانه. اگر آنها بمانند معلوم نیست زندگی بخوبی پیش برود یا نه و وقتی به مدرسه بروید معلوم نیست موفق شوید یا نه. همینطور در مورد همه چیز دیگر زندگی. زندگی مثل یک بازی است که یک روی آن برد و روی دیگرش باخت است. هیچ اطمینانی به موفقیت صددرصد وجود ندارد، پس چرا در چنین دنیایی شما میخواهید اینقدر کامل و موفق باشید؟ شکست ابتدای هر پیروزی است، بنابراین از جوابهای رد نهراسید. این قاعده زندگی است و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. اگر اولین بار جواب رد شنیدید، یا در اثر بهبود شرایط خود و ایجاد تغییرات نظر دختر هم تغییر میکند یا نظر شما به سمت دختر دیگری تغییر میکند. پس هیچ اتفاق مرگباری نمیافتد اگر شما خواستگار موفقی نباشید.
دختر مورد علاقه شما هم حق دارد خواستههای خود را داشته باشد و دنبال ایدهآلهایش باشد، اما تا وقتی نظرتان را به او نگویید هرگز نمیفهمید شما هم جزو ایدهآلهایش هستید یا نه.
هنگام گفتوگو افکارتان را سراسر به شخصی که در حال گفتوگو با او هستید متمرکز کنید نه کاستیهای خود.
گوش دادن را بیاموزید و از پرسشهای کلی شروع کنید تا صحبت گل کند، هرگاه گفتوگو در حال از آب و تاب افتادن بود موضوع جدیدی را آماده داشته باشید.
من حق ندارم
یک انسان حق زندگی، همسر گزینی و رقابت دارد. فراموش نکنید وقتی دارید با ترس از پا پیش گذاشتن فرصت را به دیگران میسپارید تلویحا به خودتان میگویید: تو حق نداری این چیزها را داشته باشی. تو لیاقت کافی برای داشتن این همسر، این شغل، این موقعیت و... را نداری. یکبار دیگر به خودتان و آنچه دارید نگاه کنید. آیا بازهم به خودتان حق زندگی کردن نمیدهید؟! پس همین امروز بیایید یک قدم بردارید. (ماندانا ملاعلی/ضمیمه چاردیواری)
جام جم سرا: داشتن آمادگی و کسب مهارتهای موفقیت در زندگی مشترک لازمه ازدواج است. ابتدا باید بدانید آیا از پیش نیازهای ازدواج مطلعید؟
*رسیدن به بلوغ روانی و اجتماعی:
هر انسانی سه مرحله از بلوغ را طی میکند. بلوغ جسمانی، بلوغ روانی و بلوغ اجتماعی. باید توجه داشت که بلوغ اجتماعی آخرین مرحله بلوغ است که در آن مرحله، حس مسئولیت درباره دیگران، توان غلبه بر احساسات، علاقه به ازدواج و برقراری روابط عمیق و پایدار در فرد به وجود میآید.
*داشتن هدف و معنا در زندگی:
شما زمانی میتوانید ازدواج کنید که هدفتان را در زندگی، حداقل تا حدودی مشخص کرده باشید و این توانایی را در خودتان ببینید که به آن هدف برسید. اگر هنوز برای زندگیتان هدفی در نظر نگرفتهاید، بدانید که احتمالا در زندگی مشترکتان به خواستههایتان نخواهید رسید.
*قبول مسئولیت و تعهد:
امروز هیچ فردی نمیتواند بدون آنکه آدم مسئول و متعهدی باشد، وارد زندگی مشترک شود. مسئله تعهد این است که اگر ازدواج کردید، یعنی شما با همسرتان قراری میگذارید که باید به آن پایبند باشید. بنابراین در بحث ازدواج اگر احساس میکنید آدمی اهل تعهد نیستید، قبل از ازدواج حتما برای حل این مشکلتان فکری بکنید.
اما چون شما شاغل هستید و همین که پذیرفتهاید ازدواج کنید یعنی تا حدودی مسئولیت پذیر هم هستید، به نظر میرسد تا حدودی آمادگیهای لازم برای ازدواج را کسب کردهاید. البته مسئله سربازی برای آقایان هم مهم است و حتما باید خانواده طرف مقابل را از شرایط خودتان مطلع کنید. ذکر این نکته هم لازم است که بلوغ فکری و اجتماعی، فقط با بالا رفتن سن اتفاق نمیافتد بلکه اگر جوانی اهل مطالعه باشد، ممکن است در ۱۸ سالگی هم به این بلوغ برسد. با این حال و در صورت داشتن شرایط مذکور به شما توصیه میشود، یک نفر را به عنوان واسطه در بین اعضای خانواده یا آشنایان پیدا کنید و از او بخواهید که با پدرتان در این باره صحبت کند. معمولا بهترین واسطه در این زمینه، مادرها هستند. (موسی رسولی، کارشناس و مشاور خانواده/خراسان)
جام جم سرا: پدر و مادرش، یک زوج زابلیاند که پسرشان را برای فروش گذاشتهاند. به این امید که از اجارهنشینی خلاص شوند و در مقابل، پسرشان به دست فرد نیکوکاری بیفتد و آینده روشنی داشته باشد. آگهی چند خطی، تکاندهنده است اما از آن تکاندهندهتر، واگذاری یک کودک ٥ساله در ازای یک خانه است، خانهای در زابل. پسرشان را میفروشند چون پدر و مادرش، نمیتوانند از پس هزینههای خود و سه فرزندشان بر بیایند، در پرداخت کرایه ماهیانه منزلشان ماندهاند و نمیخواهند هر شب شاهد شب بیداریها و گرسنگیهای فرزندان دلخستهشان باشند.
پسرتان را برای فروش گذاشتهاید؟
برای فروش نه، در ازایش یک خانه میخواهیم.
یعنی پسرتان را در ازای یک خانه میدهید؟
بله
چرا؟
چون پول نداریم حاج آقا، چون هیچ چیزی نداریم، صاحبخانه جوابمان کرده است. ما پول نداریم، رعیت هستیم.
خب هر کسی که پول نداشته باشد باید فرزندش را بفروشد؟
این کار را برای آینده بچههایم انجام میدهم.
کجا زندگی میکنید؟
زابل.
خود زابل یا روستاهای اطراف؟
نه خود زابل.
به سازمانهای مرتبط برای اینکه به شما کمک کنند مراجعه کردهاید؟
بله حاج آقا، همه جا رفتیم. قبول نمیکنند.
چی را قبول نمیکنند؟
اینکه کمکمان کنند.
یعنی خانه به شما بدهند؟
بله، ولی هیچ کمکی هم نمیکنند، ما هیچ چیزی نداریم.
دقیقا به شما چه گفتند؟
گفتند که شوهرم باید ٦٠ساله بشود. شوهرم مریض است، بدحال است، عکس از سینه و ریهاش گرفتیم و بردیم، شوهرم حتی ناراحتی قلبی دارد، دست و پاهایش شکسته است، اما باز هم میگویند وقتی ٦٠سالش شد کمک میکنیم. من سهسال است که پیگیر کمک هستم.
نامهنگاری مکتوب داشتید؟
بله، ولی گفتند شوهرم باید ٦٠سالش شود.
پیش چه کسی رفتید؟
یادم نیست.
چرا شوهرتان کار نمیکند؟
مریض است حاج آقا، کاری نمیتواند بکند.
اصلا شغل شوهر شما چیست؟
راننده بوده، ولی ماشین نداره.
یعنی قبلا ماشین داشته؟
نه قبلا هم نداشته.
خب چطوری رانندگی میکرده؟ برای کجا کار میکرده؟
قبلا که مرزها باز بودند، با ماشین گازوییل میبرد مرز، ولی الان که مرزها بسته شده دیگه نمیشه گازوییل برد.
همسرتان از کجا ماشین میآورد؟
ماشین از آشناها میگرفت، یک ماشین از داماد خواهرزاده مادرم میگرفت و با رفیقهایش گازوییل میبرد. با خود صاحب ماشین میرفتند مرز و گازوییل میفروختند.
الان پول از کجا میارید؟
از یارانه.
چقدر میگیرید؟
٢٠٠هزار تومان.
چرا شوهر شما کار نمیکند، به جز رانندگی کار دیگری بلد است؟
زمانی که در تهران بودیم کار میکرد، ولی کار برایش سخت بود و نمیتوانست کار کند.
تهران به چه کاری مشغول بود؟
٢سال در کوره کار میکرد، ولی کارخانه بیمهاش نمیکرد، کارش هم سخت بود، دیگر نتوانست کار کند.
شوهرتان چند سالش است، شما چند سال دارید؟
شوهرم ٥٥ ساله است و من ٣٥سال دارم.
اسمتان را میگویید؟
من آرزو . س و شوهرم عباسعلی. خ.
خب شوهرتان نمیتواند مثلا سرایدار شود، نگهبانی بدهد، کارهایی از این دست؟
دستها و پاهای شوهرم شکسته، نمیتواند کارهای سنگین انجام بدهد، هیچ جای دیگری هم نتوانست کار نگهبانی و سرایداری پیدا کند. اگر از این کارها پیدا شود حتما کار میکند.
دست و پای شوهرتان به چه دلیل شکسته است؟
تصادف کرده، موقعی که رانندگی میکرد، تصادف کرد و دستها و پاهایش آسیب دید.
شما چند تا بچه دارید؟
سه تا.
چند سالشان است؟ اسمهایشان را میگویید؟
پسرم ابوالفضل کلاس ششم است. دخترم زهرا کلاس پنجم است و پسرم آریا...
...که ٥ سالشه و برای فروش گذاشتید.
بله. حاج آقا برای من هم خیلی سخته، از وقتی که کوچک بود، بزرگش کردم، من خودم شبانهروز گریه میکنم، ولی چه کاری میتوانم انجام بدهم، گفتم شاید از طرف کمیته امداد کاری بکنند، ولی هیچ خبری نشد.
آریا خودش چیزی نمیگوید؟ خبردار شده که میخواهید بفروشیدش؟ زهرا و ابوالفضل چطور با این مسأله برخورد کردهاند؟
گریه میکنه، همهشان گریه میکنند، زهرا، ابوالفضل و آریا گریه میکنند، میگویند چرا اینجوری شد، من هم ناراحت هستم، ولی جایی از خودمان نداریم، این کار را برای آینده خود بچهها میخواهم انجام بدهم، برای اینکه معتاد نشوند، من جوانهای دیگر را میبینم که پلاستیک جمع میکنند تا بفروشند برای عملشان (اعتیادشان)، نمیخواهم بچههای من اینطوری بشوند.
خب شما میخواهید یکی از بچههایتان را فدا کنید تا بقیه بچهها سرنوشت بهتری داشته باشند؟
من باید چه کار کنم؟ چه کاری از دست من بر میآید؟
خیلیها هستند که خانه اجارهای دارند، باید بچههایشان را بفروشند؟
ما که پول نمیخواهیم، فقط یک خانه میخواهیم.
فکر میکنید آخر و عاقبت آریا چی میشه اگر بفروشیدش؟
نمیدانم حاج آقا.
به این فکر نکردید که آریا دست یک آدم ناجوری بیفتد؟
خب همین جوری که بچهام را نمیدهم، به کسی میدهم که امکاناتش خوب باشد، نه اینکه شرایطی مانند ما داشته باشد و فردا دوباره بچهام را بفروشد.
چطور میفهمید کسی که برای بردن آریا آمده آدم خوبی است؟
خب باید بروم و خانهشان را ببینم، کجا زندگی میکنند، از چهارتا همسایهشان سوال کنم، باید مطمئن شوم بعد بچهام را بدهم وگرنه اگر خوب نباشه من را هم بکشند بچهام را نمیدهم.
به نظرتان فروختن پسرتان چه تأثیری هم روی آریا و هم بچههای دیگرتان دارد؟
من این کار را برای بچههایم میکنم، میخواهم یک آدم خیرخواهی پیدا شود و به داد ما برسد. اگر میخواستم بچهام را بفروشم در بیمارستان و موقع زایمان این کار را میکردم. من سر آریا سزارین شدم، مریض شدم. شوهرم هم که سکته کرده، من هم مریض هستم.
چه بیماری دارید؟
من بیماری کلیه دارم، یکی از کلیههای من کار نمیکند، فردا هم من میمیرم هم شوهرم، میخواهم از آینده بچههایم مطمئن شوم، من به آینده امید ندارم، مسئولان هم به داد ما نمیرسند، من خیلی وقته که رنگ دکتر را هم ندیدهام. چه کاری باید بکنم؟
شوهرتان معتاد که نیست؟
نه نیست.
هیچوقت اعتیاد نداشت؟
قبلا بوده ولی الان رها کرده، معتاد اونطوری نبوده، معتاد شیره بوده، ولی چون قند داشته، دکتر گفته که خطرناکه، برای همین رها کرده، الان اصلا معتاد نیست.
شما که وضعتان اینطوری بود، بیپول بودید و بیکار، شوهرتان هم که زمانی اعتیاد داشت، چرا سه بچه آوردید؟
خب قبلا اینطوری نبودیم، اولش خوب بود. در خانه پدرم زندگی میکردیم، ولی بعد مشکلات ما زیاد شد.
شما خودتان نمیتوانید کار کنید؟
کار نیست اصلا، زابل کار ندارد.
مثلا نمیتوانید در خانه مردم کار کنید؟
شدنی است. من خیلی وقتها در خانه مردم کار میکنم، ولی بیشتر مواقع به جای پول و مزد به من لباس میدهند، لباس که به کار من نمیاد. هیچوقت حاضر نیستم لباسهای کهنه دیگران را ببرم و بفروشم. در خانهها کارگری میکردم، بادنجان و گوجهفرنگی پاک میکردم.
از وقتی این آگهی را پخش کردید چند نفر به شما زنگ زدند؟
خیلیها زنگ زدند. میگفتند که بچهات را نفروش، به تو کمک میکنیم خانه بگیری، گفتند به تو پول میدهیم، ولی دیگر خبری نشد. حتی یک نفر میگفت شخص خیری را معرفی میکند که کمکمان کند. ولی معرفی نکرد. میگفت برایتان با بلوک و آجر خانه درست میکنیم، ولی هنوز خبری نشده، من اگر میخواستم بچهام را بفروشم، موقع زایمان این کار را میکردم، ولی الان راهی ندارم. الان آب و نان من گلی است.
چند وقت است آگهی فروش پسرتان را گذاشتهاید؟
دو ماه.
از اقوام و فامیل و دوست و آشنا کسی به کمکتان نیامد؟
فامیلی که بتواند کمکمان کند و خانه بگیریم نداریم.
همسایهها چی؟ همسایهها کاری نکردند؟
نه، هیچ چیزی نگفتند.
چه وسایلی در خانهتان دارید؟
ما فقط یک یخچال داریم و یک تلویزیون، چیز دیگهای نداریم. یخچال را هم یک نفر به شکل امانت به ما داده که تابستان را بگذرانیم.
غذا روی چی درست میکنید؟
یک گاز پیکنیکی دارم.
کرایه خانه شما چقدر است؟
ماهیانه صدهزار تومان.
چقدر پول پیش؟
پول پیش ندارد.
خانهتان چند متر میشود؟
حدودا ١٢٥ متر با یک سالن بزرگ.
خرج مدرسه بچههایتان را چگونه تأمین میکنید؟
از طریق یارانه و کمک همسایهها.
همسایههایی که به مدرسه رفتن بچههایتان کمک میکنند، نمیتوانند کاری کنند که پسر ٥سالهتان را نفروشید؟
خب کمک میکنند ولی ما خانه میخواهیم، نمیتوانند این کار را بکنند.
غذا را چه کار میکنید، با این توضیحاتی که دادید چه غذایی به بچههایتان میدهید؟
خب بچههای من رنگ میوه را نمیبینند، گوشت و مرغ نمیتوانم بخرم، همسایهها کمکمان میکنند، دو همسایه قدیمی داریم که خیلی به فکر ما هستند، ولی برای آینده بچههایم حاضرم همیشه گرسنه باشم، ولی در مقابل یک خانه داشته باشم تا بچههایم بدون سقف نباشند.
شوهرتان با فروش پسرتان مخالف نیست؟
نه، مخالفتی ندارد. او کاری به این مسائل ندارد، او وضع خوبی ندارد. من هم چندان وضع خوبی ندارم.
منزل شما کجای زابل است؟
روبهروی مصلی، کوچه (...) ، پلاک (...) است. یک آزمایشگاه مرکزی نزدیک خانه ما است. (افشین امیرشاهی/شهروند)
جام جم سرا به نقل از باشگاه خبرنگاران: پسر جوان یمنی که ۲۰ ساله است گفت: پدر ۴۰ سالهام به من پیشنهاد کرده بود با دختری که او را نمیشناختم، ازدواج کنم. پس از موافقت من، هفته گذشته با پدر و مادر و عمهام به خواستگاری رفتیم و حتی قرار شد یک میلیون ریال یمنی معادل ۵ هزار دلار مهریه به عروس خانم بدهیم، اما آن دختر در آخرین لحظه از ازدواج با من خودداری کرد و خواستار ازدواج با پدرم شد!
وی افزود: او بصراحت این موضوع را به پدرم اعلام کرد و پدرم نیز مدعی شد که با این ازدواج موافق است.
العالم از قول این جوان نوشت: پدرم در منزل خانواده دختر ماند تا میزان صحت این پیشنهاد را بیازماید؛ آن دختر هم جدی بودن خود را ثابت کرد و پس از گذشت چند روز آنها با هم ازدواج کردند!
جام جم سرا: برخی از پزشکان در مواجهه با بیمار، چنان رفتار میکنند که عمل ویزیت کردن بیشباهت به یک عمل از سر اجبار و مکانیکی نیست و حتی بیمار را معذب میکند.
بیحوصله بودن، مانع شدن از صحبت طولانی بیمار، با پرخاش جواب دادن، بیمار را متهم به ندانستن و پرگویی کردن و حتی نگاه نکردن به چهره بیمار برخوردهای شایع برخی از پزشکان پرمشغله و بیاخلاق است.
یادم میآید یکبار همین مساله را در گفتوگو با یکی از بزرگان حوزه پزشکی که سمتهای مهمی هم در این حوزه داشته، مطرح کردم.
پاسخ ایشان این بود که در تغییر و تحولاتی که در جامعه رخ داده و بسیاری از افراد تندخو و پرخاشگر شدهاند، پزشکی هم مثل دیگر حرفهها از این بیاخلاقیها مصون نیست و این نوع برخوردها حالا همهگیر شده است و نمیتوان از پزشکان انتظار مهربانی، حوصله و دلسوزی غیرواقعی داشت.
مسلما حق با ایشان است، پزشکان هم مانند دیگر افراد جامعه در تنگناهایی از لحاظ حرفهای و مالی قرار دارند که حق دارند بیحوصله باشند یا دستکم همیشه حوصله نداشته باشند، اما برخوردهایی که در این یادداشت از آنها صحبت شده، لزوما به حوصله پزشک مربوط نیست، اصل اساسی و قاعده کار پزشکان است.فرض کنید شما به روزنامه جامجم زنگ میزنید و خبرنگاری که باید پاسخگو باشد، درست جوابتان را نمیدهد یا کارمند ادارهای که باید کارتان را انجام دهد، دست دست میکند، همه اینها بد و آزاردهنده است، اما ماجرای طبیب و بیمار در این گروه از بیاخلاقی ها نمیگنجد، زیرا شاغلان حرفه پزشکی بهتر میدانند که شغلشان و اندازه اهمیتش به جان و روح آدمها برمیگردد و قابل مقایسه با سهلانگاری و بیتوجهی در دیگر امور نیست.
در این میان وزارت بهداشت هم به عنوان متولی امر، ظاهرا فقط به توصیه پناه آورده است و قائم مقام وزیر بهداشت از پزشکان متخصص خواسته است که در هر ساعت هشت بیمار ویزیت کنند.در حالی که این روزها ویزیتها گاهی به چند دقیقه هم نمیرسد، خصوصا قبل از اینکه به خودتان بیایید، بیمار بعدی وارد شده و منتظر است صندلی را برایش خالی کنید.
آوید طالبیان - جامجم