تعریفها
خلاّقیت از جمله مسائلی اسـت که دربارهی ماهیت و تعریف آن تاکنون بین محققان و روانشناسان توافق به عمل نیامده اسـت. در مجموع تعریفها خلاّقیت را چنین تقسیمبندی مینمایند: بعضی از تعریفها، ویژگیهای شخصیتی افراد را محور قرار داده و بعضی دیگر براساس فرایند خلاّق و تعریفهای دیگر بر حسب محصول خلاّق به خلاّقیت نگریستهاند.
از جمله افرادی که بر حسب شخصیت به خلاّقیت مینگرد گیلفورد (1950) اسـت. او معتقد اسـت خلاّقیت مجموعهای از تواناییها و خصیصههاست که موجب تفکّر خلاّق میشود.
تعریفهای دیگری مبتنی بر فرایند خلاّقیت اسـت مانند تعریف مدنیک(1) (1962) از نظر او خلاّقیت عبارت اسـت از: شکل دادن به عناصر متداعی به صورت ترکیبات تازه که با الزامات خاصی مطابق اسـت یا به شکلی مفید اسـت. هر چه عناصر ترکیب جدید غیرمشابهتر باشند، فرایند حل کردن خلاقتر خواهد بود.
عدهی زیادی به خلاّقیت بر اساس محصول توجه نمینمایند. به طور مثال گیزلین(2) (1954) معتقد اسـت: خلاّقیت ارائه کیفیتهای تازهای از مفاهیم و معانی اسـت.
تایلور(3) (1988) خلاّقیت را شکل دادن تجربهها در سازمانبندیهای تازه میداند.
همانطور که ملاحظه میشود وجه اشتراک این دو تعریف و تعریفهای دیگری تازگی و نو بودن اسـت. اما تازگی به تنهایی نمیتواند مفهوم خلاّقیت را روشن کند. زیرا بسیاری چیزهاست که نو و تازه اسـت اما خلاّقانه نیست.
اشکالی که در تعریف خلاّقیت بر مبنای تازگی وجود داشت محققانی را بر آن داشت تا عنصر ارزش را به آن اضافه کنند. بنابراین ملاک محصول خلاّق در بسیاری از نظریههای معاصر تازگی و تناسب یا ارزش اسـت.
استین(4) (1974) خلاّقیت را بر مبنای این دو عامل چنین تعریف میکند:
خلاّقیت فرایندی اسـت که نتیجهی آن یک کار تازهای باشد که توسط گروهی در یک زمان به عنوان چیزی مفید و رضایتبخش مقبول واقع شود. (ص 15-7)
ورنون (5) (1989) نیز از همین چشم انداز به خلاّقیت مینگرد.
خلاّقیت توانایی شخص در ایجاد ایدهها، نظریهها، بینشها یا اشیای جدید و نو و بازسازی مجدد در علوم و سایر زمینههاست که بوسیله متخصصان به عنوان پدیدهای ابتکاری و از لحاظ علمی، زیبایی شناسی، فن آوری و اجتماعی با ارزش قلمداد گردد. (ص 103 - 93)
محور اصلی تعریف ورنون نیز همان تازگی و ارزش اسـت، منتهی تلاش شده با بیان ابعاد مختلف این دو عنصر تعریفهای قبلی تکمیل گردد.
استرنبرگ(6) (1989) نیز تفکّر خلاّق را ترکیبی از قدرت ابتکار، انعطاف پذیری و حساسیت در برابر نظریاتی میداند که یادگیرنده را قادر میسازد خارج از تفکّر نامعقول به نتایج متفاوت و مولد بیندیشد که حاصل آن رضایت شخصی و احتمالاً خشنودی دیگران خواهد بود.
آمابیل(7) (1983، 1990) ضمن تأیید این تعریف قیدی را به آن اضافه میکند. آمابیل معتقد اسـت در تکمیل دو عنصری که در اغلب تعریفها آمده یعنی تازگی و تناسب و ارزشمندی باید این نکته را اضافه نمود که عمل خلاّق از طریق اکتشاف(8) انجام میگیرد نه از طریق الگوریتم.(9) بنابراین مثلاً اگر یک شیمیدان زنجیره ترکیبی شناخته شده را عیناً برای ترکیب تازهای که قبلاً نبوده طی کند کار خلاّقی نکرده اسـت، هر چند کار او مفید و با ارزش باشد. این مسأله در مورد هر کار دیگر هنری و علمی نیز مصداق دارد.
البته هنوز سؤالاتی باقی اسـت. از جمله وقتی صحبت از تازگی میشود این سئوال مطرح میشود که تازگی برای چه کسی؟ منظور از تازگی چیست؟ آیا تازگی به معنی مطلق آن مد نظر اسـت؟ یعنی کار جدیدی که قبلاً نبوده اسـت یا منظور از تازگی، جدید بودن برای افراد اسـت. یعنی امری که بارها انجام شده، اما برای فرد خاص تازگی دارد، اگر تازگی منحصر به کارهای بدیعی باشد که قبلاً بوجود نیامده اسـت، معنی خلاّقیت اختصاصی میگردد. بعضی از متفکّران از جمله استین با این نظریه موافقند، امّا اگر شق دوم پذیرفته شود خلاّقیت مفهومی عام اسـت که از معمولیترین افراد تا دانشمندان، هنرمندان، متفکّران را در برمیگیرد.
براساس آنچه گفته شد مایر(10) (1983) و وایزبرگ(11) (1986، 1995) تعریف ساده و روشنی از خلاّقیت ارائه دادند:
خلاّقیت توانایی حل مسائلی اسـت که فرد قبلاً حل آنها را نیاموخته اسـت.
به عبارت دیگر زمانی که فرد راه حل تازهای را برای مسألهای که با آن مواجه شده به کاربرد خلاّقیت شکل گرفته اسـت. این تعریف نیز شامل دو عنصر اسـت: اول راه حلی که مسألهای را حل کند. دوم راه حل برای کسی که مسأله را حل میکند تازه باشد. بنابراین پاسخ مشابهی ممکن اسـت برای فردی خلاّق باشد و برای دیگری غیر خلاّق.
اگر در مفاهیم و تعریفهایی که تا کنون از خلاّقیت ارائه شد. تعمّق کنیم ملاحظه مینماییم که اغلب آنها به یک جنبهی بسیار مهم و اساسی توجه کافی ننمودهاند. و آن بعد اجتماعی خلاّقیت اسـت. امروزه عدهی زیادی از محققان و متخصصان اعتقاد دارند ما نمیتوانیم به خلاّقیت بدون توجه به زمینههای اجتماعی نظر بیندازیم.
سیکزنتمی هالی (12) (1989) میگوید: ما نمیتوانیم به افراد و کارهای خلاّق جدا از اجتماعی که در آن عمل میکنند بپردازیم. زیرا خلاّقیت هرگز نتیجه عمل فرد به تنهایی نیست. آمابیل و همکارش (1988) در مصاحبههائی که با 120 دانشمند در 20 رشته مختلف داشتهاند به این نتیجه رسیدند که عوامل محیطی در رشد خلاّقیت برتری دارند. آمابیل میگوید: این یافتهها اهمیت اکولوژی را نشان میدهد و این که محیط عامل برجستهتری از مسائل فردی اسـت. این بدین معنی نیست که نیروی بیرونی از شما مهمتر از خود شماست. مطمئناً عوامل شخصی تأثیر زیادی در خلاّقیت دارند، امّا نکتهی مهم این اسـت که سهم محیط بسیار متغیرتر اسـت یعنی راحتتر میتوان عوامل اجتماعی را تغییر داد تا ویژگیها و تواناییها.
در مطالعه دیگری هنسی (13) و آمابیل (1989) میگویند: تحقیقات ما نشان داده اسـت عوامل اجتماعی و محیطی نقش اصلی را در کار خلاّق ایفا میکنند. ما دریافتیم بین انگیزههای شخصی و خلاّقیت ارتباط قویای وجود دارد که قسمت زیادی از این گرایش را محیط اجتماعی یا حداقل جنبههای خاصی از محیط تعیین میکنند.
روشن اسـت محیطی که موجب تولید خلاّق شود به آسانی ایجاد نمیگردد و وقتی متحقق گردد باید مرتب تجدید شکل یافته و کنترل شود. عشق کافی نیست. افراد خلاّق با مشکلات زیاد باید تلاش کنند محیط شخصی انسان در جهت تحکیم این عشق باشد.
هارینگتون (14) (1990) برمبنای شناخت محیط زیست (اکولوژی) در زیست شناسی، نظریه اجتماعی خویش را از خلاّقیت پایه ریزی میکند. او معتقد اسـت: خلاّقیت محصول فرد واحدی، در یک زمان واحد، در جای خاصی نیست. بلکه عبارت از یک زیست بوم (اکوسیستم) اسـت - همانگونه که در زیست بوم (اکوسیستم) در زیست شناسی موجودهای زنده با یکدیگر و با اکوسیستم شان مرتبطند در اکوسیستم خلاّق نیز همهی اعضاء و همهی جنبههای محیطی در حال تعامل میباشند. برای نمونه اگر بخواهیم از اکوسیستم یک نویسندهی خلاّق توصیفی به عمل آوریم میتوان گفت:
اکوسیستم او شامل شرایط مادی و تجهیزات محیط کارش، شرایط زمانی و مکانی که زندگی و کار میکند، منابع حمایت کنندهی فکری و احساسی او، امکان دسترسی او به منابع ادبی و سایر نویسندگان، امکان دسترسی به ناشرین، متغیرهای اقتصادی و غیره میباشد.
علاوه بر شرایط محیطی ویژگیهای شخصی نویسنده که با کار خلاقش در ارتباط اسـت نیز باید روشن گردد. برای مثال انگیزهی نوشتن، میل و توانایی او در تغییر شرایط و ایجاد موقعیت تازه که برای کارشی مساعدتر باشد. توانایی او برای ارزیابی کارش، اعتماد به نفس در صورت عدم استقبال از کارش و موارد مشابه.
البته بین اکوسیستم در زیست شناسی با اکوسیستم خلاّقیت تفاوت وجود دارد. لکن این جا یک استفاده استعاری از مفاهیم انجام گرفته اسـت. سه مفهوم زیست شناختی در این استعاره قابل توجه اسـت.
1- بعضی خصوصیات ارگانیسم در یک جا نقش حیاتی دارد و در محیطی دیگر بیتأثیر و غیرمفید اسـت. همچنین خصوصیات محیطی که برای یک ارگانیزم زیانبخش اسـت برای دیگری عامل رشد و توسعه.
این مسأله در اکوسیستم خلاّقیت قابل تعمیم اسـت. عوامل محیطی که در یک جا مؤثر اسـت در جای دیگر تأثیر منفی دارد. در تحقیقی که آمابیل داشته (1984) دانشمندان فشار و اضطرار زمانی و رقابت را مانعی در خلاّقیت دانستهاند، در حالی که در تحقیق دیگر دانشمندان این عوامل را محّرک خلاّقیت خویش دانستهاند.
ویژگیهای شخصیتی در کار خلاّق با ویژگیهای اکوسیستم در ارتباط اسـت. مثلاً استقلال برای محیط کار منفرد مفید اسـت، اما در جایی که نیاز به تعامل یا هماهنگی بالایی اسـت، غیرمفید اسـت. به طور مشابهی، در اکوسیستمی که پرورش خلاّقیت اهمیتی ندارد ممکن اسـت اقتدارگرایی نیاز باشد، اما همین مسأله در اکوسیستمی که به رفتارخلاّق توجه میشود غیرمفید اسـت.
2- موجودات زنده، شکل دهندگان و جستجوگران فعال محیط شان هستند. زیست شناسها توجه زیادی به فرایند فعالیت موجود زنده دارند که طی آن چیزها را تغییر داده و جای طبیعیاشان را جستجو میکند.
در اکوسیستم خلاّقیت نیز به فرایندی که افراد خلاّق به طور فعالی محیط شان را انتخاب کرده و شکل میدهند توجه میشود. این عمل موجب تسهیل رشد خلاّقیت افراد و پیشرفت کارهایشان میگردد.
3- ارتباط غیرخطی و متصل عوامل محیطی: همانطور که در بیولوژی عوامل محیطی با یکدیگر ارتباط غیر خطی دارند در اکوسیستم خلاّقیت نیز همه عناصر با یکدیگر ارتباط نزدیک و غیرخطی دارند. برای مثال در یک گلخانه نیاز به مقداری آب، نور خورشید اسـت تا گیاه رشد کند، مقدار آبی که لازم اسـت نیز وابسته به عوامل دیگری مانند میزانی که گیاه، نور خورشید را جذب کرده اسـت و غیره میباشد. این مسأله نیز در تحقیقات اکوسیستم خلاّقیت مشاهده شده اسـت. در تحقیقات زیادی تأثیر ترکیبی محیط روی خلاّقیت بررسی شده اسـت از جمله: آلن لی (15) (1980) تاشمن (16) (1980) میت راف(17) (1974)
[نقل از هارینگتون (1990)]
بنابراین آنچه گفته شد، فرایند خلاّقیت در ذهن شخص جدا از متغیرهای اجتماعی قرار نمیگیرد.
واقعیت این اسـت به خلاّقیت نمیتوان با تمرکز بر یک بعد نگریست. بعد فردی، محیطی، فرایندی و محصولی به تنهایی نمیتوانند بیانگر ماهیّت خلاّقیت باشند. مثلاً ویژگیهای شخصیتی با خلاّقیت همبستگی بالایی دارد، اما نه این که همه چیز را راجع به خلاّقیت بگوید، بلکه همراه با آن ما نیاز داریم به نظام اجتماعی خلاّق نیز توجه کنیم.
به طور مثال رامبراند(18) یک نقّاش بزرگ اسـت، اما ما نمیتوانیم به خلاّقیت او با مطالعه شخصیت، فکر یا رفتارش پی ببریم. حتی اگر بدانیم لحظه به لحظه چه کرده و چه در ذهنش گذشته ما نمیتوانیم کاملاً آنچه او را خلاّق ساخته بشناسیم. بلکه خلاّقیت او وقتی مشخص میشود که کار او در ارتباط با دیگران بررسی شود. اگر کار او را به افرادی که از تاریخ هنر اطلاعی ندارند نشان دهیم نمیتوانند راجع به خلاّقیت آن اظهار نظر کنند. آنها میتوانند فکر کنند او نقاش بزرگی اسـت، اما راجع به خلاّقیت او نمیتوانند قضاوت کنند، چون ابزاری برای ارزیابی ندارند. همعصران رامبراند نیز اعتقاد نداشتند و خلاّق اسـت، تنها پس از مرگ او متخصصان با قراردادن کار او در مجموعه نقاشیهای اروپا متوجه تفاوت کار او با دیگران و ابتکاری بودن آن شدند.
این مثال روشن میکند که نمیتوان به خلاّقیت صرفاً از بعد ویژگیهای شخصیتی، اجتماعی، فرایند یا محصول پرداخت. چه بسا محصولی که در یک جامعه ارزشمند اسـت، اما در محیطی دیگر بی ارزش.
بنابراین خلاّقیت مجموع عوامل شخصی، فرایند و محصول اسـت که در یک محیط اجتماعی در حال تعاملند.
آنچه گفته شد مارا متوجه پیچیدگی مفهوم خلاّقیت میسازد. به همین دلیل اسـت که تورنس پس از پنجاه سال تحقیق و مطالعه و آزمون خلاّقیت معتقد اسـت نمیتوان تعریف صریح و جامعی از خلاّقیت ارائه داد.
آزوبل(19) (1978) نیز میگوید: خلاّقیت یکی از مهمترین و مغشوشترین اصطلاحات در روانشناسی و تعلیم و تربیت امروز اسـت.
ابهام اصطلاح خلاّقیت مربوط به این میشود که یک مفهوم انتزاعی و تازه اسـت. اما ابهام در مفهوم به معنی پیچیدگی خود جریان خلاّقیت نیست، زیرا خلاّقیت را میتوان به راحتی در زندگی روزانه حس کرد و آن را لمس نمود. با وجود این همان طور که ذکر شد دربارهی خلاّقیت نظریههای متنوعی وجود دارد، مکاتب مختلف روان شناسی نیز از زوایای مختلفی به خلاّقیت نگریستهاند. در اینجا ما برای تکمیل بحث دیدگاههای مختلف مکاتب را درباره خلاّقیت مورد بررسی قرار میدهیم. از بین مکاتب مختلف، آنهایی انتخاب میشوند که دربارهی خلاّقیت بحث بیشتری نمودهاند.
مکتب روانکاوی و روانکاوی جدید
از دید روانکاوی، خلاّقیت در نتیجهی تعارضی اسـت که در ذهن ناخودآگاه یا نهاد ایجاد شده اسـت. ذهن ناخودآگاه تلاش میکند تا راه حلی برای این تعارض بیابد. اگر راه حل با بخش آگاه یا «خود» هماهنگی باشد، میتواند راه حلی خلاّق آمیز باشد، امّا اگر با بخش آگاه در تضاد باشد منجر به بیماری روانی میگردد.
بنابراین از دیدگاه روانکاوی خلاّقیت و بیماریهای روحی از یک منبع نشأت میگیرند. با این تفاوت که فرد خلاّق بر ناخودآگاه خویش کنترل معقولی دارد. امّا بیمار روانی در کنترل رفتار ناخودآگاه دچار افراط و تفریط شدیدی اسـت. با کنترل زیاد، رفتار قالبی میشود و بارها نمودن کنترل دچار بی اختیاری در رفتار میگردد، در حالت دوم اغلب فرد دچار توّهم و رؤیاپردازی میگردد.
در شیوهی درمانی روانکاوی به بیمار کمک میشود تا «خود» را رها سازد و بدون نگرانی ناخودآگاهش را بپذیرد و بدین ترتیب با کنترل ارادی توان خلاّق خویش را به کار میاندازد.
فروید معتقد اسـت، خلاّقیت مخصوصاً خلاّقیت هنری جایگزین بازی کودکی اسـت. تلاشی که برای حل تعارض ناخودآگاه انجام میگیرد نیز ناشی از تجربه های کودکی اسـت. به عبارتی نیازهای سرکوفتهی کودکی به صورت کار و هنر تجلی مییابد.
فروید معتقد اسـت که فکر تازه به سبب برخورد به تضاد ایجاد میشود و این همانند مکانیسم دفاعی اسـت. در واقع خلاّقیت نیز نوعی رفتار دفاعی اسـت. یعنی فعالیتهای هنری و عملی عبارت از تمایلات ارضا نشده اسـت که به شکل هدف عالیتر در آمدهاند. پس فرد برای ارضای سابقههای خاصی دست به خلاّقیت میزند تا تعادلی را که آن سائقه بهم زده را دوباره برگرداند.
[نقل از باس و مانسفیلد 1980]
او معتقد اسـت: افراد خلاّق مانند نورتیکها نیازهای ارضا نشده قوی دارند، اما آنها میتوانند آن نیازها را از طریق هنر برآورده سازند. یکی از مهارتهای هنرمندان بزرگ توانایی توسعه عقاید شخصی به طریقی اسـت که بطورکلی معنی دار باشد. فروید از داوینچی مثال میزند که لبخند مونالیزا را براساس تجربههای اولیه و نیازهای سرکوفته و تضادهای ناخودآگاهش به تصویر در آورد.
روانکاوان جدید تا حدی افکار فروید را تعدیل کردند آنها معتقدند افراد خلاّق در عین استفاده از ناخودآگاه خویش، مغلوب آن نمیگردند. و این نشانگر «خود» مطمئن و منعطف آنهاست.
آنها این نظریه که خلاّقیت با آشفتگی روانی - عاطفی توأم اسـت را رد میکنند، امّا معتقدند بسیاری اوقات افراد خلاّق از قضاوت دیگران در رابطه با اثرشان در اضطرابند و چون وجود خویش را وابسته به اثرشان میدانند نیازمند عرضه و پذیرفته شدن آنها هستند.
روانکاوان جدید معتقدند که خلاّقیت از ذهن نیمه آگاه نشأت میگیرد. زمانی که «خود» فعالیتی ندارد، ذهن نیمه آگاه مشغول اسـت. نیمه آگاه برای مدّتی باید از «آگاه» و ناخودآگاه آسوده باشد تا به جمع آوری ایدههای تازه بپردازد و خلاّقیت ظهور بیابد.
نظریات مکتب روانکاوی دربارهی خلاّقیت از چند جنبه قابل بحث اسـت. فروید معتقد اسـت خلاّقیت نوعی رفتار دفاعی اسـت که برای کاهش رفتار و تنشها انجام میگیرد. هر چند خلاّقیت ممکن اسـت در جهت کاهش تنش باشد اما خود فی النفسه میتواند هدف واقع شود. چنان که دیده شده بسیاری از مواقع افراد خلاّق به دنبال مشکل و عدم آرامش هستند. آنها از پیچیدگی استقبال کرده و با آن دست و پنجه نرم میکنند.
روانکاوان همچنین معتقدند خلاّقیت تکرار تجربههای کودکی اسـت و تفکّر خلاّق ادامهی بازیها و تخیلات کودکانه اسـت. البته تأثیر دوران کودکی را نمیتوان انکار کرد، اما بدین معنی نیست که خلاّقیت تنها از بازیها و تجربههای کودکی نشأت گرفته باشد.
تداعی گرایی و رفتارگرایی
بر طبق نظریه تداعی گرایی ارتباط دو ایده منجر به تفکّر میگردد، وقتی ایدهای در ذهن باشد، ایدهی مشابه آن نیز به دنبال آن خواهد آمد. بنابراین وقتی فرد با مسألهای روبرو گردد. با تداعی اطلاعات قبلی که در ذهن دارد به ایده تازهای برای حل مسأله دست مییابد، پس میتوان گفت خلاّقیت عبارت از هر چه فعال نمودن تداعیها و ارتباطات ذهنی اسـت. تداعی بیشتر منجر به خلاّقیت بیشتر میگردد.
مدنیک (1962) معتقد اسـت که تفکّر خلاّق عبارت اسـت از شکل دادن به تداعیها به صورت ترکیبات تازه و مفید که پاسخگوی الزامات خاصی باشد. هر چه عناصر ترکیب تازه غیرمشابه تراز یکدیگر باشند، فرایند مربوطه خلاّقتر خواهد بود.
[نقل از باس و مانسفیلد 1980]
تداعی گرایان معتقدند تداعیها نسبت به انگیزهی اراده شده به صورت سلسله مراتب سازمانبندی میشود. آنها میگویند هرچه تداعیها بیشتر باشد شانس یافتن راه حل خلاّق بیشتر میشود. فرد از بین ترکیبات زیادی از عناصر که ایجاد نموده به انتخاب جواب ابتکاری دست میزند.
مدنیک براساس نظریه تداعی سه روش برای حل خلاّق مسأله ارائه میدهد:
1- اتفاق و تصادف: ترکیب جدید به طور تصادفی و اتفاقی به وجود آمده اسـت. به عبارتی دیگر ترکیب جدید به طور اتفاقی از عناصر مربوطه ترکیب شده اسـت.
2- شباهت و تجانس: در این حالت شباهت عناصر موجب ترکیب جدید میشود.
3- وساطت: با وساطت عناصر مشترک ترکیب جدید حاصل میشود.
اساس نظریات مکتب رفتارگرایی نیز نشأت گرفته از تداعیگرایی اسـت. اسکینر (20) و سایر رفتارگراها از جمله وودمن (21) (1981) رفتار خلاّق را عبارت از رفتاری میدانند که از طریق تقویتهای محیطی فراگرفته شده اسـت. رفتارگرایان برای فرد در تولید خلاّق حداقل نقش را قائلند. آنها میگویند: محصول خلاّق معمولاً از راه تغییرات تصادفی به دست میآید که به خاطر پیامدهای مثبتشان انتخاب میگردند.
[نقل از باس و مانسفیلد]
هر چند ممکن اسـت گاهی تداعی منشأ ایدههای تازه باشد یا گاهی بتواند جزئی از مرحله ایدهیابی باشد. امّا نمیتوان گفت تفکّر خلاّق از تداعی نشأت میگیرد. چنان که بسیاری از مواقع تفکّر خلاّق بدون هیچ گونه تداعی شکل میگیرد. همچنین تفاوت افراد با تجربههای مشابه، چنان که یکی از این تجربه استفاده کرده و به نتیجه خلاّقی دست مییابد و دیگری هرگز موفق نمیشود نیز از موارد نقض این نظریه اسـت، نکتهی دیگر تأکید زیادی اسـت که رفتارگرایان بر نقش محیط در تحقق خلاّقیت کودکان دارند.
در اهمیّت نقش محیط در فعلیّت یافتن تواناییها و استعداد خلاّق کودکان شکی نیست، اما این بدان معنی نیست که میتوان نقش عوامل فردی و ژنتیکی را کاملاً نادیده گرفت. حتی اگر محیط عامل اصلی رشد خلاّقیت باشد، باز باید به زمینههای بالقوه که در افراد وجود دارد توجه شود.
گشتالت و شناختگرایی
اگر بگوییم اساس نظریات شناخت گرایی بر محور روان شناسی گشتالت اسـت. بنابراین لازم اسـت ابتدا دیدگاه گشتالت را مورد بحث قرار دهیم. و سپس به نظریات شناختی بپردازیم. بنیان تفکّر خلاّق از دیدگاه گشتالت مبتنی بر کل گرایی اسـت که پدیدهها را بر پایه ویژگیهای کلی آن تبیین میکند. نظریات اساسی این مکتب پیرامون خلاّقیت توسط ورتیمر مطرح شده اسـت، او معتقد اسـت که تفکّر پیرامون حل مسأله باید شکل کلی داشته باشد، یعنی موقعیت به عنوان یک کل در نظر گرفته شود.
در نظام آموزشی این امر باید دقت شود که یاد دهنده یا معلم مسأله را به عنوان یک موقعیت کلی ارائه دهد و یادگیرنده نیز برای یافتن جواب، مسأله را در شکل کلی ببیند. بنابراین کل مسأله باید بر اجزای آن غلبه داشته باشد و جنبههای مختلف مسأله در رابطه با ساختار کلی موقعیت ارائه گردد. بنابراین اگر معلم مسائل را آن گونه که اجزای آن دارای ساختار کلی معنی دار باشد ارائه دهد، دانش آموز با بصیرت میتواند آن را حل کند.
مهم این اسـت که وقتی اساس و ماده اصلی حل مسأله درک شود میتوان آن را به شرایط دیگری انتقال داد و این تنها راه تفکّر خلاّق اسـت. روشهای سنتی آموزش که مبتنی بر حفظ و تکرار اسـت منجر به رفتار مکانیکی میگردد که هرگز مولد نخواهد بود. ورتیمر (22) علاوه بر تأکید بر این که برای تحقق خلاّقیت باید به شکل کلی توجه شود، چند شرط دیگر را گوشزد میکند.
یک – افراد باید با ذهن باز و بدون پیشداوری با مسأله برخورد کنند.
دو – تحت فشار عادات قرار نگیرند.
سه – ماشینی عمل نکنند.
چهار – ارتباط متقابل ساختار و صورت مسأله را با تعمق در ریشههای آن تعیین کنند.
مراحل تفکّر خلاّق از دیدگاه ورتیمر عبارت اسـت از:
1- گروهبندی، ساختار بندی و سازماندهی مجدد در عملیات تقسیم یک کل به کلهای کوچکتر دیده میشود که برغم آن هنوز این کلهای کوچکتر در ارتباط با هم و با کل، مسأله ادراک میشوند.
2- فرایند حل مسأله با تلاش برای رسیدن به ارتباطات درونی آن شروع میشود. فرد تلاش میکند، طبیعت وابستگی متقابل درونی آن را کشف کند.
3- در تفکّر خلاّق روابط برجسته و مشخص در ساختار درونی موقعیت نقش مهمی به عهده دارد.
4- در تفکّر خلاّق، ویژگی خاصی دربارهی معنای عملکردی بخشها وجود دارد که همانا قطعیت روابط برای حل مسأله و درک فهم فرمول اسـت.
5- کل فرایند عبارتست یک خط مستمر فکری و نه جمع عددی عملیات مجزا و خردشده، هیچ گامی به طور مطلق با عملکرد خود فهمیده نمیشود، بلکه برعکس، هر گام در ارتباط با کل موقعیت معنی پیدا میکند.
[نقل از مکتبهای روان شناسی و نقد آن ص 308]
روان شناسان گشتالت حل مسأله از طریق آزمایش و خطا را از حل مسأله با بصیرت متمایز ساختند. در آزمایش و خطا از آنچه میدانیم به ترتیب استفاده کرده و آن قدر خطا میشود تا بالأخره راه حل مسأله کشف شود در حالی که در بصیرت و بینش میتوان یک راه حل ناگهانی برای مسأله جدید بدون آزمایش و خطا یافت. این راه حل مستقل از دانش و تجربه خاص افراد در رابطه با مسأله اسـت.
بصیرت مبنی بر فرایندی اسـت که حل مسأله به طور مستقیم در ارتباط با طبیعت موقعیت و با ادارک کل آن شناخته میشود.
کوهلر معتقد اسـت: ویژگی بصیرت در درک و احساس روابط موجود در کل موقعیت اسـت. بصیرت زمانی حاصل میشود که بعد از یک تلاش موفقیت آمیز ناگهان یک «آها(23) » را تجربه میکنیم. در این موارد اغلب تجربه گذشته مانع تفکّر خلاّق میشود و اگر فرد تنها متکی به تجربههای گذشته باشد، مسأله لاینحل میماند.
روان شناسان گشتالت بین فکری که از تجربههای گذشته بهره میگیرد با فکر مولدی که چیزهای کاملاً تازه بدون استفاده از تجربههای گذشته ایجاد میکنند تمایز قائلاند. آنها امیدوار بودند نشان دهند که میتوان مسأله را بدون دانش و تجربه خاص گذشته حل نمود.
کار کوهلر(24) نمونهی مهمی از دیدگاه گشتالت در حل مسأله اسـت. کوهلر برای اثبات حل مسأله بصیرت روی شامپانزهها تحقیقاتی انجام داد:
در آزمایش، شمپانزه درون قفس قرار گرفت و موازی بیرون از قفس دور از دسترس حیوان گذاشته شد. یک چوب نیز درون قفس بود. حیوان توانست با استفاده از چوب موز را به دست آورد. کوهلر معتقد اسـت که حیوان مسأله را به شکل کلی درک نموده اسـت.
در آزمایش مشابهی چند چوب قابل اتصال در قفس قرارگرفت و فاصله موز آنقدر زیاد شد که تنها باتصال چوبها امکان دستیابی به آن وجود داشت. مشاهده شد شمپانزه ابتدا خواست با یک چوب موز را به طرف خود بکشد ولی چون موفق نشد، به شکلهای مختلف تلاش نمود و موفق به حل مسأله نگردید. اما زمانی که با چوبها بازی میکرد ناگهان مسأله را حل نمود. به قول کوهلر حیوان موفق شد ارتباطی کاملاً نو در بین اجزای این موقعیت کلی پیدا کند.
این آزمایشها و مطالعات در جهت اثبات بینش و برای حمایت از مفهوم کلی استفاده گردید. از نظر کوهلر اگر موجود زنده قادر به درک روابط موجود در مسأله نباشد هرگز به بصیرت و بینش نمیرسد.
از دیدگاه گشتالت ما همه ظرفیت تفکّر خلاّق را داریم. این سؤال مطرح اسـت که چرا ما اغلب به طور مولد فکر نمیکنیم؟ بر طبق نظر گشتالتیها علت این اسـت که: حل کنندگان مسأله تلاشهایشان را روی به کارگیری تجربههای گذشته در حل مسأله متمرکز میکنند.
طبق نظر گشتالت در آزمایش معروف نه نقطه، که از آزمونی خواسته میشود که نه نقطه را با چهار خط به هم وصل کند. علت این که افراد نمیتوانند این مسأله را حل کنند این اسـت که میخواهند بر پایه تجربههای گذشته خطهایی بکشند، که در محدوده مربع شکلی که نقطهها را تشکیل دادند قرار گیرد و این چنین، حل مسأله غیرممکن میشود، اما اگر این ثبات فکری شکسته شود به راحتی به جواب میرسند. (نمودار 1-2)
[نقل از وایزبرگ 1993]
توضیح نمودار
نمودار2-1: مسأله نه نقطه
طبق نظریه این مکتب حل مسأله متضمن بازسازماندهی یا بازسازی موقعیت مسأله میباشد. مهیر معتقد اسـت مکتب گشتالت در ارائه مفاهیم مربوط به مراحل تفکّر و انعطاف پذیری در یک مجموعه مسأله به فهم ما در تفکّر خلاّق کمک نموده اسـت.
بر طبق نظریه شناختی خلاّقیت و حل مسأله خلاّق به عنوان یک روش تازه در حل مسائل جدید اسـت، حل مسائلی که شخص برای آن جواب مشخص ندارد. یعنی قبلاً راه انجام آن را یاد نگرفته اسـت.
(مهیر 1989)
شناخت گرایان معتقدند آموزش خلاّق زمانی محقق میگردد که معلم به دانش آموز کمک کند تا در یادگیری مطلب تازه، تجربههایی که قبلاً آموخته اسـت را به موضوع جدید منتقل نماید.
بنابراین علی رغم اشتراکات زیادی که شناخت گرایی با نظریه گشتالت دارد در این زمینه موضعی کاملاً متضاد دارند.
تأکید شناخت گرایی بر استفاده از تجربههای قبلی در یادگیری اسـت در حالی که نظریه گشتالت آن را کاملاً رد میکند.
مهیر (1984)، شناخت گرای معروف روی روشهای آموزش خلاّقیت تحقیقی انجام داد و این نکتهها را پیشنهاد نمود:
1- آموزش مطالب باید معنی دار باشد.
2- آموزش باید مبتنی بر دانش قبلی دانش آموزان باشد.
3- روشهای آموزش باید بر اساس فرایندهای یادگیری فعال انجام گیرد.
4- ارزیابی نتایج یادگیری باید خلاّقیت دانش آموزان را اندازه بگیرد و آزمونها مبتنی بر حل مسأله خلاّق باشد.
وایزبرگ (1993) به عنوان یکی دیگر از شناخت گرایان ضمن رد نظریه نبوغ که خلاّقیت را تفکّری غیر معمولی میدانند مانند نظریه فروید و روانکاوان جدید، نظریه بصیرت و آزمایش و خطا و مراحل والاس، معتقد اسـت خلاّقیت همان افکاری اسـت که ما هر روز از آن استفاده میکنیم. وایزبرگ معتقد اسـت اغلب به نظر میرسد اگر تولید خلاّق تأثیر غیر معمول دارد باید از راه غیرمعمولی ایجاد گردد، در حالی که چنین نیست. ما براحتی میتوانیم با استفاده از روش قدیمی چیز تازهای ایجاد کنیم. از نظر وایزبرگ این دیدگاه به وسیلهی دو نوع شاهد حمایت میشود: مطالعات آزمایشی حل مسأله و مطالعات موردی - تاریخی کارهای خلاّق.
همان طور که گفته شد مکتب گشتالت بر پدیده بصیرت در خلاّقیت تأکید خاصی دارد، بحثی نیست که همه ما «آها» را در زمانهای مختلفی از زندگی تجربه کردهایم اما مسأله این اسـت که این چنین تجربهها نتیجهی جرقهی بصیرت که مستقل از تجربههای گذشته باشد نیست.
حیوانات در آزمایشهای کهلر از زمان تولّد زیر نظر نبودند و امکان این که تجربههای گذشتهشان در رفتار بصیرت آمیزشان تأثیر بگذارد زیاد اسـت. بعضی محققان شامپانزههائی را از بدو تولّد تحت نظر داشتند. هربرت بریک(25) همین آزمایش را روی پنج شامپانزه انجام داد، گرسنگی حیوانات محرکی برای استفاده از نی ها بود. بریک مشاهده کرد هیچکدام از شامپانزهها از بصیرت استفاده نکردند بلکه بتدریج یاد گرفتند چگونه از نیها استفاده کنند.
در رابطه با آزمایش «نه نقطه» نیز مطالعاتی انجام گرفته که نظریه گشتالت را نقض میکند.
دو مطالعه یکی توسط کلارک بارنهام (26) و دیویس (27) و دیگری ژوزف البا(28) و وایزبرگ، فرضیهی گشتالت را آزمودند ونکتهای که نظریه گشتالت را تایید کند، نیافتند. به آزمودنیها گفته شد که از خطوط خارج از مربع استفاده کنند. این آموزش ثبات را میشکست. پس باید با بصیرت راه حل کشف شود، امّا بر خلاف نظر گشتالتیها مسأله به راحتی حل نشد و تنها 20 الی 25 درصد از آزمودنیها مسأله را حل کردند. علاوه بر این آزمودنیها بعد از مدت طولانی و استفاده از آزمایش و خطا موفق به حل آن شدند.
[نقل از وایزبرگ 1993]
تانگ لانگ (29)و راج دمینوسکی (30) راهنماییهای زیادی راجع به چگونگی کار به آزمودنیها کردند. حتی الگوی خط خارج از مربع را روش شش نقطه تمرین کردند.
[نقل از وایزبرگ 1993]
روش آموزشی لانگ و دمینوسکی حل مسأله نه نقطه را تسهیل کرد، اما با این حال فقط کمی بیش از نصف آزمودنیها مسأله را حل کردند. این کار نیز با بصیرت همراه نبود بلکه با تلاشهای زیاد انجام گرفت.
شناخت گرایان و گشتالتیها فرایند تفکّر خلاّق را بر مبنای کل گرایی توصیف میکنند، در حالی که کل تنها وسیلهای برای تحقق خلاّقیت میباشد. معمولاً درک کل منجر به تفکّر خلاّق نمیشود زیرا تفکّر در نتیجهی شناخت روابط در ارتباط با کل ایجاد میشود. بعلاوه در بسیاری از اوقات نیز بدون آن که هنوز فرد کل مسأله را در نظر داشته باشد موفق به تفکّر خلاّق یا فرضیات و حدسیات هوشمندانهای میگردد.
انسان گرایی
انسان گرایی از جمله مکاتبی اسـت که به خلاّقیت توجّه خاصی نموده اسـت. انسان گرایان خلاّقیت را تنها به امور خارق العاده نسبت نمیدهند و معتقدند همه افراد میتوانند از قوای خلاّق خویش بهره بگیرند. آنها عقیده دارند که خلاّقیت نه تنها دستاوردها بلکه فعالیتها، فرایندها و نگرشها را هم دربرمیگیرد. چنان که راجرز در تعریف خلاّقیت میگوید:
ظهور یک فرآورده ارتباطی نوظهوردر علم که از یک سو از بیهمتایی فرد سرچشمه میگیرد و از دیگر سو از مواد، رویدادها، مردم یا اوضاع و احوال زندگی. (ص 177)
بر مبنای نظریات انسان گرایان شرایط درونی خلاّقیت را نمیتوان تحمیل کرد همان گونه که نمیتوان بذر کاشته شده را به زور رشد داد. کشاورز فقط میتواند شرایط مناسبی ایجاد کند تا بذر بنابه ویژگیهای بالقوهاش رشد کند. برای رشد خلاّقیت باید با ایجاد شرایط بیرونی امکان ظهور توانایی بالقوه افراد فراهم نمود. شرایط اصلی در این زمینه آزادی و امنیت روانی اسـت. آزادی کامل زمانی محقق میگردد که فرد دربارهی آنچه در عمیقترین قسمت خویشتن خود هست بیندیشد، احساس کند و همان باشد. زمانی که فرد مورد پذیرش بی قید و شرط قرارگیرد میفهمد که میتواند هر آنچه هست باشد پس در او احساس امنیت به وجود میآید.
انسان گرایان تأکید خاصی بر ارتباط خلاّقیت با سلامت روانی، خود شکوفایی و کمال انسان دارند. چنانکه مزلو اعتقاد دارد که این رابطه به قدری عمیق اسـت که میتوان گفت این واژهها مفهوم واحدی دارند. راجرز نیز معتقد اسـت که انگیزهی اصلی خلاّقیت گرایش انسان در به فعالیت در آوردن خویشتن، کشش به سوی گسترش، رشد، پختگی، گرایش به آشکار سازی و به کار انداختن همهی قابلیتهای ارگانیسمی یا خویشتن اسـت. بنابراین فرد خلاّق کسی اسـت که استعداد بالقوه انسان بودنش کامل اسـت.
مزلو از دو نوع خلاّقیت یاد میکند: اولیه و ثانویه. خلاّقیت اولیه از ناخودآگاه سرچشمه میگیرد و در همهی انسانها در زمان کودکی مشترک اسـت، امّا اغلب پس از پشت سر گذاشتن کودکی آن را از دست میدهند. افراد به واسطه این ناخودآگاه قادرند، خیالبافی کنند، لذت ببرند و رفتار خلاّق آمیز از خود بروز دهند. این خلاّقت اولیه یا فرایند ناهشیار شناختن با خلاّقیت ثانویه که مبتنی بر عقل سلیم و منطق صحیح اسـت، تفاوت اساسی دارد، اما با یکدیگر وابسته و مربوطند، فرد سالم خلاّق کسی اسـت که موفق به پیوند این دو فرایند هشیار و ناهشیار شده اسـت. اما افرادی که از خلاّقیت اولیه خویش نگرانند و آن را رها میکنند معمولاً دچار وسواس فکری و عملی میشوند. آنها تلاش زیادی برای سازگار شدن باقید و بندها، واقع گرا و منطقی بودن میکنند. از آن طرف فردی که فرایند ثانویه، استدلال، منطق، نظم را از دست دهد، مبتلا به اسکیزوفرنی اسـت. امّا فرد سالم خلاّق به راحتی با تخیلات خیالبافی، صفات زنانه، کودک گونگی زندگی میکند و به طور همزمان منطقی و واقع گرا نیز میباشد. بنابراین طبق این نظریه یک انسان رشد یافته هم عقلانی اسـت هم غیر عقلانی، هم کودک و هم بزرگسال هم مذکر هم مؤنث، هم در عالم روان و هم در عالم طبیعت. پس سلامت کامل یعنی در تمام سطوح در دسترس خود بودن.
راجرز برای تحقق خلاّقیت سه شرط اصلی را دارای اهمیت میداند:
1- باز بودن به تجربه و انعطاف در برابر پندارها، باورها، ادراکها، فرضیهها.
2- ارزیابی درونی، اساس ارزش یابی فرد خلاّق در درون خودش هست، هر چند به نظریات دیگران نیز توجه دارد.
3- قدرت بازی با عناصر و مفاهیم، قراردادن ماهرانه عناصر در کنار ناممکنها، طراحی فرضیههای نامعقول، بیان مسائل خندهدار و انواع بازیها که منجر به نو آوری گردد.
علی رغم نکته های بسیار با ارزشی که انسان گرایان راجع به خلاّقیت ارائه میدهند، اهمیّت مطلقی که به نقش فردی انسان میدهند، نظریه آنها را تا حدی خدشه دار میسازد. همانطور که گفتیم، آنها معتقدند توانایی بالقوه خلاّق در همهی انسانها نهفته و جامعه باید با دادن آزادی به افراد امکان تجربه و عمل را بدهد تا خلاّقیت در آنها شکوفا گردد. در این مسیرهرگونه محدودیت یا ارزیابی که توسط محیط اعمال شود مانعی بر سرراه خلاّقیت اسـت.
اما اگر به همهی افراد آزادی مطلقی داده شود تنها به واسطهی همین عامل همه به خلاّقیت دست مییابند. آیا برای تحقق خلاّقیت نیاز به عوامل دیگر اجتماعی نیست؟ آیا آزادی مطلقی که انسان گرایان از آن یاد میکنند همیشه میتواند سازنده باشد؟
آزادی مطلق، بسیاری از مواقع ممکن اسـت منجر به اثرات منفی شده و انسان و جامعه را به ضد ارزشها بکشاند، باید توجه داشت برای این که افراد جامعه تواناییهای بالقوه خویش را به بهترین نحو پرورش دهند، لازم اسـت جامعهی سالمی مبنی بر ارزشهای انسانی داشته باشند. در این چارچوب باید با آزادی عمل نمایند و به تکامل و خلاّقیت واقعی دست یابند.
انسان گرایان به جایگاه اجتماعی خلاّقیت توجهی ندارند، اما چه بسا جوامع پویا و سازندهای که محرکی برای فعالیت افراد کم تلاش باشد تا بتوانند از خلاّقیت خویش بهره برداری نمایند.
مکتب روان سنجی
این مکتب به خلاّقیت از زاویه آزمونها مینگرد و تلاش میکند با مقیاسهای کمّی، خلاّقیت را در افراد اندازه گیری کند. بنابراین تعریف خلاّقیت بر حسب چگونگی عملکرد روی مواد یک دست بیان میگردد. از پیشروان مهم این مکتب گیلفورد اسـت، او خلاّقیت را عبارت از تفکّر واگرا میداند. تفکّر واگرا جزئی از مدل ذهنی اوست که در فصل بعد دربارهی این مدل بحث خواهیم کرد. تفکّر واگرا یک جستجوی ذهنیای اسـت که به دنبال تمام راه حلهای ممکن برای یک مسأله اسـت. و در مقابل تفکّر همگرایی قرار دارد که به دنبال یک جواب صحیح برای مسأله میگردد، قراردارد. هنگام حل مسأله فکر همگرا با دقّت و در چارچوب معینی و براساس اطلاعات مقدماتی به بررسی و نتیجه گیری میپردازد و راه حلی ارائه مینماید که اصولاً جدید نیست و قبلاً آزمون شده و در صحت آن نمیتوان تردید کرد. امّا تفکّر واگرا راههای تازهای برای حل مسأله پیشنهاد میکند. ملاکهای موفقیت در این گونه تفکّر، کلی و مبهم اسـت و بیشتر وابسته به تنوع و تعداد راه حلهای مطرح شده میباشد.
گیلفورد برای تفکّر خلاق، ویژگیهایی قائل اسـت که آزمونهای خویش را بر اساس آنها تنظیم میکند:
1- سیّالی (روانی): توانایی برقراری رابطه معنی دار بین فکر و اندیشه و بیان اسـت. این توانایی افراد را قادر میسازد راه حلهای متعددی در حل مسأله اراده دهند. به عبارتی دیگر روانی به کمیّت پاسخهای فرد به یک مسأله مرتبط اسـت. این ویژگی مبتنی بر این عقیده اسـت که کمیّت موجب کیفیت میگردد. به عنوان نمونه توانایی ایجاد کلمات زیادی که با یک حرف شروع میشود.
2- اصالت (ابتکار): توانایی تفکّر به شیوه غیرمتداول و خلاف عادت رایج اصالت و ابتکار مبتنی بر ارائه جوابهای غیرمعمول و عجیب و زیرکانه به مسائل اسـت. به طور مثال داستانی کوتاه خوانده میشود و فرد باید عنوانی برای داستان ارائه کند، عناوینی ابتکاری و غیرمعمول نشانه فکر اصیل اسـت.
3- انعطاف پذیری: توانایی تفکّر به راههای مختلف برای حل مسأله جدید اسـت. تفکّر قابل انعطاف الگوهای جدیدی برای اندیشیدن طراحی میکند، مانند استفادههای مختلف از آجر یا یک شیء بی مصرف مانند قوطی کنسرو.
4- بسط: توانایی توجه به جزئیات در حین انجام یک فعالیت اسـت. اندیشه بسط یافته به کلیه جزئیات لازم برای یک طرح میپردازد و چیزی را از قلم نمیاندازد.
تورنس (1980) بر اساس همین ویژگیها نیز آزمونهایی برای اندازه گیری خلاّقیت تنظیم نمود. او معتقد اسـت، خلاّقیت عبارتست از:
حساسیت به مسائلی، کمبودها، مشکلات، و خلاءهای موجود در دانش حدس زدن و تشکیل فرضیههایی دربارهی این کمبودها، ارزشیابی و آزمایش این حدسها و فرضیهها احتمالاً اصلاح و آزمون مجدد آنها و در نهایت نتیجه گیری.
آزمونهای تورنس براساس همین تعریف یا تعبیری که از خلاّقیت دارد تنظیم گشته اسـت. در واقع تورنس، آزمونهای گیلفورد را تکمیل نمود این آزمونها شامل ده آزمون اسـت که هفت مورد آن کلامی و سه مورد شکلی اسـت که در مدت 80 دقیقه باید انجام شود
فعالیت اوّل: تصویری پیچیده ارائه میشود و از آزمودنی خواسته میشود برای روشن شدن موقعیت عمل، سؤال نماید.
فعالیت دوم: آزمودنی باید علل موقعیت تصویری را حدس بزند.
فعالیت سوم: در این مرحله باید عواقب آن موقعیت بیان گردد.
فعالیت چهارم: از آزمودنی خواسته میشود چیزی مانند اسباب بازی را با تغییراتی که میدهد، جالبتر سازد.
فعالیت پنجم: کاربردهای غیر عادی یک شیء مانند آجر یا قوطی کنسرو سؤال میشود.
فعالیت ششم: شخص باید راجع به یک شیء سؤالاتی طرح کند.
فعالیت هفتم: موقعیتی کاملاً بعید را طرح کرده و از آزمودنی خواسته میشود عواقب آن را ذکر کند، مثلاً این سؤال که اگر پشت سر، هم چشم داشتیم چه میشد.
آزمونهای شکلی تورنس نیز عبارتند از:
به شخص یک شکل رنگی میدهیم تا او اگر بخواهد آن را روی ورقهای بچسباند و سپس آن را با اضافه نمودن خطوطی تکمیل کند.
در آزمون دوم ده شکل مختلف ارائه میشود که هر کدام از یک یا دو خط مستقیم یا منحنی به وجود آمدهاند، شخص باید آنها را کامل کند و تصاویر روشنی به دست آورد. در آزمون نهایی، تعداد دایره به شخص داده میشود و او باید با افزودن به آن تصویری ترسیم کند و نام هر کدام را بنویسد.
چگونگی نمره گذاری آزمونها بر حسب نمره سیّالی که براساس تعداد جوابهای مناسب داده شده، نمره انعطاف پذیری یا تنوع جوابها، ابتکار یا نادر بودن جواب ، تنظیم میگردد. مواردی که زیاد تکراری باشند، نمرهی صفر، موارد متوسط نمرهی 1 و سایر جوابها نمرهی 2 میگیرند.
والاک و کوگان نیز تلاشهای زیادی برای آزمون خلاّقیت انجام دادند. آنها به سایر آزمونها ایراداتی وارد میدانستند. از جمله محدودیت زمانی که در آزمونهای گیلفورد و تورنس مدنظر اسـت و گروهی بودن آزمونها.
بنابراین بر این اساس آموزنهایی تنظیم نمودند که به شکل شفاهی و در مدت زمان طولانی اجرا میگردید.
در رابطه با آزمونها دو اشکال عمده مطرح اسـت:
اشکال اوّل: مربوط به نمره گذاری آزمونهاست، که وقت بسیار زیادی میگیرد.
اشکال دوم: سؤالی اسـت که بسیاری از محققان طرح نمودهاند و هنوز بی جواب مانده اسـت. و آن این که، آیا آزمونها به راستی قادرند خلاّقیت حقیقی یک فرد در انجام امور واقعی را بسنجند؟.
مکتب عصب شناختی
نظریه عصب شناختی را شاید بتوان یکی از جدیدترین دیدگاهها دربارهی خلاّقیت دانست. در این دیدگاه رابطهی خلاّقیت با مغز و امواج مغزی مورد بررسی قرار میگیرد.
پژوهشهای زیادی راجع به نقش نیمکرههای مغز در زمینه های فکری انجام گرفته اسـت. تحقیقاتی که وظیفه مغز چپ و راست را جستجو میکنند دو فرایند فکری را مشخص کردهاند. نیمکرهی چپ با اطلاعات شفاهی سروکار داشته و تفکّر انتقادی را تنظیم میکند و مسؤول رموز خواندن، زبان، ریاضی به شیوهی منطقی، تحلیلی و متوالی اسـت. نیمکره راست با اطلاعات تصویری، شنوائی سرو کار داشته و مسائل و عقاید قدیمی را به شیوهی جدید دوباره تنظیم میکند. مغز اسـت با استعاره، شکل، شهود، تحلیل عمل میکند.
افراد خلاّق هر دو فرایند فکری را با یکدیگر ترکیب میکنند. زیرا در خلاّقیت به هر دو جنبهی فکری نیاز اسـت. هر چند بعضی از محققان معتقدند در تفکّر خلاّق نیمکره راست نقش اصلی را دارد و ادغام وظایف دو نیمکره لزومی ندارد و حتی میتواند اثر منفی داشته باشد زیرا تفکّر خلاّق و منطقی به طور همزمان نمیتوانند در بالاترین سطح عمل کنند. بنابراین خلاّقیت با توجه و تقویت نیمکره راست مغز شکوفا میشود.
بعضی از محققان نیز اعتقاد دارند، نمیتوان با صراحت تواناییهای یادگیری و یا بینش و استدلال را به نیمکرهی راست و یا چپ نسبت داد، هر چند پژوهشهای زیادی نشان داده اسـت نیمکرهی چپ در استدلال و منطق و نیمکرهی راست در مسائلی از قبیل ادراک فضایی و بازشناسی نقش دارد. اما در مسائل زیادی تعامل دو نیمکره تأثیر دارد.
کارل پریبرم (31) عصب شناس معتقد اسـت که اگر روزی بتوانیم با کالبدشناسی ساده مغز به تقسیم بندی آن از لحاظ ارتباط بخشهایش با خلاّقیت پی ببریم، متوجه خواهیم شد که بخشهای نقل پیشین و پسین در خلاّقیت نقش دارند، نه بخشهای راست و چپ.
[از نیک مک آلبر، کیهان فرهنگی، سال 6، شمارهی4، ص 22]
این نظریه توسط تعداد دیگری از محققان تأیید شده اسـت آنها معتقدند اما با جستجو نقش بخش پشتیبانی و خلفی در فیزیولوژی خلاّقیت به اطلاعات بیشتری دست مییابیم تا با بررسی نیمکرههای راست و چپ. تحقیقات روی امواج مغزی نیز نشان داده اسـت برحسب میزان خلاّقیت، امواج تغییر مییابند. چنانچه موقع استراحت امواج آلفا کاهش مییابد و زمانی که شخص مشغول انجام کار خلاّق گردد این امواج افزایش پیدا میکند.
اخیراً تلاش میشود تا با ایجاد امکان تصویر برداری از مغز بخصوص هنگامی که مشغول انجام کار خلاّق اسـت، نقش بخشهای مختلف مغز در خلاّقیت مشخص گردد.
به هر حال هنوز نیاز به تحقیقات بسیار گستردهای اسـت تا نقش مغز در خلاّقیت روشن گردد. به علاوه اگر چه بر اساس تقسیم بندی نیمکرههای مغز پژوهشهای وسیعی انجام گرفته و روشهای تدریس گوناگونی ابداع گشته اسـت. امّا با توجه به این که تحقیقات در شرایط آزمایشگاهی انجام گرفته در تعمیم این شرایط به
کلماتی برای این موضوع تعریف خلاقیت به زبان سادهتعریف خلاقیت به زبان ساده شاید تاکنون دهها و صدها بار کلمه خلاقیت را شنیده باشید راسخون یار همیشه همراه خلاقیت و نوآوریخلاّقیّت و چیستی آن خلاّقیت از جمله مسائلی است که دربارهی ماهیت و تعریف آن تاکنون