جام جم سرا: خوشبختانه در بیشتر موارد با رعایت بعضی اصول و در پیش گرفتن روشهای طبیعی این دو چشمه جوشان بعد از مدتی خشک شده و به حالت اولیه برمیگردند. جریان غیرارادی اشک دلایل زیادی دارد و گرچه مساله خیلی جدی و خطرناکی نیست، اما باعث ناراحتی فرد میشود. با روشهای اصولی مقابله با اشکهای بیاختیار آشنا شوید.
چرا چشمها بیاختیار اشک میریزند؟
شاید کمی متناقض به نظر برسد، اما چشمها وقتی دچار آبریزش غیرارادی میشوند که با کمبود اشک مواجه باشند. با بالا رفتن سن، میزان ترشح اشک کاهش مییابد. این کاهش نیز در روند تمیزی چشمها اختلال بهوجود میآورد. مغز برای حل این مشکل به غدد تولید اشک دستور میدهد مایع بیشتری تولید کنند، در نتیجه چشمها در بیشتر موارد خیس میشوند. البته عوامل دیگری نیز مانند استفاده از لوازم آرایش، هوای خیلی گرم یا سرد، افزایش مواد حساسیتزا مانند گرد و غبار، التهاب یا خارش زیاد چشم، رشد رو به داخل مژهها و مسدودشدن مجرای اشک نیز باعث جریان غیرارادی آن میشود.
چه باید کرد؟
هوای منزلتان را داشته باشید: باد، گرمای تولیدشده از شوفاژها و باد کولر باعث تبخیر اشکشده و رطوبت چشمها را کاهش میدهند. وقتی بیرون از منزل باشید کار زیادی از دستتان برنمیآید، اما داخل خانه میتوانید مواردی را رعایت کنید تا از جریان غیرارادی اشک جلوگیری شود. بهترین کار این است که دمای منزل را تنظیم کنید. گرمای زیاد باعث تولید اشک بیشتر میشود. بهتر است دمای اطرافتان را بین 18 تا 20 درجه سانتیگراد تنظیم کنید. هوای اتاق را مرطوب نگهدارید. دستگاههای بخور خیلی موثرند. اگر دستگاه بخور ندارید یا به هر دلیلی مایل به استفاده از آنها نیستید، در اتاقتان گل و گیاه زیادی نگهداری کنید و به آنها آب زیادی بدهید. گیاهان آب میخورند و هوای اتاق را مرطوب نگه میدارند.
از قطرههای چشم استفاده کنید: وقتی سطح چشم با کمبود مایع مواجه باشد، مغز دستور میدهد جریان غیرارادی اشک به راه بیفتد. در نتیجه چشمها پر از اشک میشوند و با اینکه مایع کافی ندارند، همچنان به اشکریزی ادامه میدهند. استفاده از قطره چشم یا همان اشک مصنوعی که در داروخانهها به فروش میرسد، باعث میشود فقدان مایع جبران و جریان آبریزش اشک کمتر شود. این قطرهها معمولا حاوی سرم شستوشو هستند که هر آزمایشگاهی ترکیبی به آن اضافه میکند؛ مانند اسید هیالورونیک.
بهتر است از اشک مصنوعیهایی استفاده کنید که فاقد مواد نگهدارنده هستند، در غیر این صورت امکان آسیب به قرنیه وجود دارد. میتوانید روزانه دو تا شش بار از این قطرهها استفاده کنید. البته بهترین و موثرترین روش این است که هر نیمساعت، یک تا دو قطره در هر چشم بچکانید.
بیشتر پلک بزنید: با عمل پلکزدن تمام گرد و غبار و باکتریهایی که در چشمها تجمع کردهاند دفع میشوند. در واقع وقتی پلک میزنیم، اشک در تمام چشم پخش شده و باعث مرطوبشدن دائم و تمیزی آن میشود. وقتی دچار مشکل آبریزش چشم میشوید، بخصوص اگر زیاد با رایانه کار میکنید، بیشتر پلک بزنید. ثابت نگاه کردن به صفحه رایانه یا تلویزیون مانع پلکزدن منظم میشود.
حواستان به آرایش چشمها باشد: اگر از چشم خانمها اشک میریزد، حواسشان به لوازم آرایشیشان باشد. اگر بعد از استفاده از لوازم آرایش چشمهایتان قرمز یا خیلی زود خیس میشود، معنیاش این است که به آن لوازم حساسیت دارید. احتمال دارد نامرغوب یا حساسیتزا باشند. بهتر است آنها را عوض کنید یا اصلا آرایش نکنید.
مراجعه به پزشک: معمولا آبریزش چشمها به خودی خود برطرف میشود، اما اگر با رعایت اصولی که اشاره شد باز هم اشکریزی ادامه داشت، به پزشک مراجعه کنید.
اگر آبریزش چشمها همراه با کاهش بینایی یا درد و التهاب در اطراف چشمها باشد، باید بلافاصله به چشمپزشک مراجعه کنید.
جراحی مجرای چشم بسته شده: اگر مجرای چشم بسته شده باشد، اشک در چشم باقی میماند چون نمیتواند از راه بینی تخلیه شود. در این جراحی مجرای چشم بسته شده - که به صورت بیهوشی عمومی یا موضعی انجام میشود - پزشک متخصص با ایجاد بریدگی کوچک و تعبیه لوله کوچکی بین گوشه چشم و بینی، گرفتگی را باز میکند و بعد از مدتی این لوله برداشته میشود.
نکته مهم
توجه داشته باشید گاهی وقتها کمبود آهن، بویژه در صورت خستگی مزمن نیز میتواند دلیلی برای آبریزش چشمها شود. ذخیره کافی آهن برای اکسیژنرسانی مناسب به بافتهای چشم لازم است. در صورت کمبود آهن، بویژه در خانمها، کودکان در حال رشد و سالمندان، احتمال بروز این مشکلات چشمی بیشتر میشود. (ضمیمه سیب)
مترجم: فاطمه مهدیپور
منبع: medisite
جامجمسرا: خبرگزاری ایسنا با او مصاحبهای انجام داده که اگرچه بیشتر در حوزه ورزش است اما جام جم سرا بخشهای مربوط به زندگی خانوادگی او را البته با اندک نگاهی به سوال و جوابهای ورزشی این مصاحبه که جنبه عامتری دارند، انتخاب کرده و برای اطلاعتان در ادامه منتشر میکند:
***
سکانسهای اصلی زندگی ناصر محمدخانی تنها در فوتبال خلاصه نمیشود، زندگی او برای مردم با دو سناریوی متفاوت بر روی پرده رفته است. مردی ۵۷ ساله که زندگی فوتبالی و خصوصیاش تیتر رسانهها بود. هربار در این سالها ناماش را شنیدم دیالوگ تکراری پرهیز از قضاوت زندگی شخصیاش را با خود برقرار کردم، بارها و بارها به خود گفتم که هیچکس حق قضاوت کردن زندگی شخصی دیگران را ندارد تا به همین امید لحظاتی را که او با جادوی جذابیت فوتبال ثبت کرده هرگز محو نشود، بازیکنی که پا به توپ بودنهایش به قهقرای ذهن مخاطبان رفت و تحت تاثیر تصمیمی قرار گرفت که کاملا شخصی بود.
باد تندی که در ورزشگاه طالقانی شهر ری میوزید، موهای لختش را تکان میداد، فرارهای تند و تیزش را به خاطر میآوردم، همان زمانی که دویدنها، سرعت و تکنیک خیره کنندهاش با توپ موهایش را به دست پریشانی میداد، به یاد میآورم قطعه فیلمهایی را که تنها یادگار فوتبالیاش برای نسل جوانی است که با او فقط خاطره غیر فوتبالی و حاشیهای دارند!
ساعت به ۱۳:۳۰ نزدیک میشود، هوا به شدت گرم است، گویا تیمهای بانوان در سالن ورزشگاه مسابقه دارند و نمیتوانیم به اتاقی که توسط خود آقا ناصر برای مصاحبه در نظر گرفته شده برویم، ورود آقایان ممنوع است! تا ساعت ۱۶ هم مسابقات تمام نمیشود، ترجیح میدهیم که بر روی نیمکت ذخیره چمن مصنوعی ورزشگاه برویم و درحالی که یکی از تیمهای امید شهر ری تمرین دارند گفتوگوی خود را با ناصر محمدخانی آغاز کنیم.
***
آقای محمدخانی سوال اولمان را خیلی ساده میپرسیم، چرا فوتبال؟
من از بچگی به فوتبال علاقه داشتم، از همان زمان که مدرسه میرفتم، معلمی داشتیم که سه، چهار درس را همزمان تدریس میکرد از ورزش گرفته تا دروس فارسی، عربی و... علاقه من از همان دوره دبستان آغاز شد. معلم ورزشی که داشتیم، آقای اسلامی، به من گفتند که در تو چیزی میبینم که روزی فوتبالیست خوبی میشوی. فوتبالت را ادامه بده ولی به شرطی که از درست عقب نمانی. درسم هم خوب بود. در آن زمان ما در مدرسه مسابقات بین کلاسی برگزار میکردیم. من آن زمان ۸ یا ۹ ساله بودم که همگی میگفتند چقدر فوتبالت خوب است.
من زمانی ناصر محمدخانی شدم که روزنامه «کیهان ورزشی» یک عکس رنگی تمام صفحه از من انداخت. نوشته بود که بازیکن دیگری رو میشود. از آنجا کمکم همه چیز شکل گرفت |
مبلغ اولین قراردادتان چقدر بود؟
۳۰ هزار تومان به من دادند و بعدا هم ۱۰ هزار تومان دادند که در مجموع ۴۰ هزار تومان شد و این اولین قرارداد حرفهای بود که در سال ۵۵ منعقد کردم.
چهل هزار تومانتان را چه کردید؟
مربی قبلیام آقای فرزامی گفت که این پول حیف است، آن را خرج میکنی. پولات را به من بده تا برایت سرمایهگذاری کنم. دو سال پولم دستش بود. بعد هم آمد و گفت قرعهکشی کردهاند و اسمات در نیامده. حالا خدا میداند چه شد. اما به هر حال دو سال پول من دست ایشان بود و بعد از آن دو سال پولم را گرفتم و خرج کردم.
درس هم میخواندید یا فقط فوتبال بازی میکردید؟
بله! درسم را هم میخواندم. آن زمان که در اردو بودیم من کتابهایم را میبردم و در زمان امتحانات درس میخواندم برای امتحان میرفتم و مجددا به اردو بر میگشتم. پس از آنکه دیپلمم را گرفتم وقفه کوتاه مدتی افتاد اما به هرحال لیسانس تربیت بدنی گرفتم.
ناصر محمدخانی از چه زمانی ناصر محمدخانی شد؟
من زمانی ناصر محمدخانی شدم که روزنامه «کیهان ورزشی» یک عکس رنگی تمام صفحه از من انداخت. نوشته بود که بازیکن دیگری رو میشود. از آنجا کمکم همه چیز شکل گرفت. تقریبا در آن زمان ۱۷ سال داشتم.
فکر میکردید یک روز فوتبال شرایط زندگیتان را تغییر دهد و شما را به پول، شهرت و محبوبیت برساند؟
زمانی که به یک رشته ورزشی قدم میگذارید و تصمیم دارید که یکی یکی مراحل آن را طی کنید و به تیمهای بزرگ و تیم ملی برسید به هر حال پس از آن پول میآید و امکانات و شهرت به زندگیتان وارد میشود. من هم از این قضیه مستثنی نیستم. تصمیمم این بود که به تیم ملی بروم و برای کشورم افتخار کسب کنم. با لطف خداوند، و حمایت خانوادهام و مردم ناصر محمدخانی شدم و به پول و شهرت رسیدم. من هر چه دارم پس از لطف خدا از مردم دارم و خاک پای همه مردمم هستم.
الگوی فوتبالیتان چه کسی بود؟
من چون خودم مهاجم بودم سبک بازی حسن روشن را خیلی دوست داشتم اما کلا از نظر فوتبالی علی پروین را به عنوان یک نابغه میدانستم و سبک فوتبالی و اخلاقش را خیلی دوست داشتم چراکه یک نمونه خوب نه تنها در ایران بلکه در آسیا بود.
گویا بر خلاف سایر پیشکسوتان که شرایط مالی نامناسبی دارند شما وضع مالیتان خوب است؟
عرفان پسر کوچکم در قطر است، چون سرباز است. سربازی علی را خریدم چون در آن زمان میشد سربازی افراد مقیم را خرید. منتظریم دوباره اعلام کنند تا بتوانیم سربازی عرفان را هم بخریم |
من خدا را شکر میکنم. همین که خدا به من جسم سالم داده است سپاسگزارم. پول میآید و میرود.
در تهران منزل دارید؟
یک منزل در میرداماد دارم که آن را اجاره دادهام. یک ملک پدری هم داشتم که چند واحد آپارتمان در آن ساختهام و چند تای آنها را فروختهام و چند واحد آن هم باقی مانده است.
در قطر اقامت گرفتهاید؟
بله اقامت قطر را دارم و هر ۶ ماه برای تمدید اقامتم میروم گاهی اوقات میروم و یک هفته میمانم، گاهی اوقات میروم و دو ماه میمانم.
زمانی که به تهران که میآیید در کجا ساکناید؟
من در فرمانیه منزل دارم و با پسرم زندگی میکنم. برای پسرم در فرمانیه منزل گرفتهام و زمانی که به تهران میآیم پیش پسرم میروم.
از پسرهایتان بگویید؟
عرفان پسر کوچکم در قطر است، چون سرباز است. سربازی علی را خریدم چون در آن زمان میشد سربازی افراد مقیم را خرید. منتظریم دوباره اعلام کنند تا بتوانیم سربازی عرفان را هم بخریم. این قانون فعلا اجرا نمیشود تا بتوانیم سربازی عرفان را هم بخریم.
تا به حال به اشتباهات خود هم در زندگی فکر کردهاید؟
بله من همواره به اشتباههایم فکر میکنم و از وقوع آنها متاثر میشوم. حتی من به شدت از حواشی دوری میکردم و از مصاحبه به دور بودم.
بسیاری نقطه عطف دور شدن از دنیای فوتبال را در زندگی شما، مسئلهای میدانند که پیرامون زندگی شخصیتان به وجود آمد. خیلیها معتقدند پس از این اتفاق زندگی فوتبالی به شدت تحت تاثیر قرار گرفت، پس از مطرح شدن بحث همسر دومتان شما به طور کلی از دنیای فوتبال دور شدید. آیا اعتقاد دارید که تصمیمی که در آن برهه زمانی گرفتید اشتباه بود؟
دقیقا! دقیقا! بله! خودم هم گفتهام... آن زمان هم گفتم کارم اشتباه بود و نباید این کار را میکردم. البته خدا شاهد است که قصد و نیتم کمک بود. ایشان ۴ سال است که رفتهاند و همسر اولم نیز ۱۲ سال است که از دنیا رفته است. باز هم میگویم خاطرات خوبی نیست که بخواهم عنوان کنم اما این را بابت روشن شدن اذهان عمومی میگویم که ایشان زمانی که آمد و از گذشتهاش صحبت و گریه کرد، من به شدت تحت تاثیر زندگی شخصیاش قرار گرفتم.
شما چگونه با «شهلا جاهد» آشنا شدید؟
اولین بار ایشان ۱۴ – ۱۵ سالش بود و نمیدانم در دوره راهنمایی بود یا دبیرستان اما فکر میکنم که اول دبیرستان بود و با روپوش مدرسه به بازار آمده بود. برادرم در مغازه آدرس منزل را به او داده بود، من بعدا با برادرم دعوا کردم که چرا آدرس منزل و مکان زندگی ما را به او داده است. وقتی که او به در منزل ما آمد، بچهها گفتند که خانمی در مقابل منزل با من کار دارد! من به شدت جا خوردم. گفتم که یک خانم اینجا با من چه کار دارد؟ در را باز کردم و دیدم که ایشان بود و با روپوش مدرسه آمده بود و بعدا هم به من گفت که به بهانه دلدرد از مدرسه بیرون آمدم و خودش را به منزل ما رسانده است. من هم که در آن زمان در منزل حضور داشتم، ایشان را سوار ماشین کردم و در نزدیکی منزلشان پیاده کردم، از او خواهش کردم که دیگر به در منزل نیاید چرا که آنجا محل زندگی ماست و همگی من را میشناسند.
نمیدانم ولی فکر میکنم که حرفهای من باعث شده بود که به او بر بخورد. او دیگر رفت و تنها یکی دو بار بر سر تمرین حاضر شد و پس از امضای عکس، رفت. دیگر از او تا سال ۷۶، ۷۷ یعنی ۴، ۵ سال قبل از وقوع آن اتفاق خبری نبود. یکروز تلفنم زنگ خورد. صدایش برایم آشنا بود، میپرسید که او را میشناسم یا نه؟ با خودم گفتم صدایش چقدر آشناست اما در نهایت خودش را معرفی کرد، به شدت جا خوردم و بعد هم که با من صحبت کرد و از مشکلاتش گفت و اینکه چه زندگی داشته و هماکنون دیپلمش را گرفته و در بیمارستانها پرستاری میکند، یک فردی هم نه اینکه با او زندگی کند بلکه گویا او را اذیت میکرده و پولش را خورده بود، من دلم برایش سوخت و گفتم که کمکش کنم اما نمیدانستم که او برای زندگی من نقشه کشیده است و خانه و زندگی من را دیده و طمع کرده است. از خودش پرسیده بود که چرا من نه؟ شاید شیطان او را اغفال کرده و دست به این کار زد. زمانی که به اتهام قتل در زندان بود به او گفتم که حرفهایت را بزن و با خودت حرفها را نبر و خودت را راحت کن. آنجا عذابش خیلی سخت است و عذاب آخرت با عذاب دنیا خیلی متفاوت است. گفتم خودت را سبک کن و برو! اما او حرفی نزد.
نمیخواهم از زنم تعریف کنم اما به علی قسم زنم واقعا تک بود. چه از نظر رفتاری، چه از نظر مذهبی، چه از نظر برخورد. شما باید با همسران دوستانم در این مورد صحبت کنید از همسران درخشان، پیوس، کرمانی و حسین عبدی بپرسید، ما با هم رفت و آمد داشتیم |
او گفت که اگر بتوانی برایم رضایت بگیری حرف خواهم زد. من به او گفتم که کارهای نیستم. من تنها ولی قهری فرزندانم هستم و در مورد همسرم کارهای نبودم، تنها در این زمینه پدر و مادر مرحومه همسرم میتوانستند تصمیمگیری کنند. کاری از دست من برنمیآمد، اما او بعدا دوباره با من صحبت کرد و گفت اصلا چیزی نبوده که بخواهد بگوید.
من مطمئنم که ایشان در روز حادثه تنها نبوده است. حتی یک مرد هم به راحتی نمیتواند یک نفر را بکشد چه برسد به یک زن. آیا یک زن میتواند به تنهایی برای یک قتل اقدام کند؟ پزشک قانونی گفته بود که اثر انگشت بر مچ پای مرحومه همسرم بوده است. مگر میشود یکی دو پای همسرم را گرفته باشد و همزمان هم به او چاقو زده باشد؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ امکان ندارد. حتما کسی بوده است که دو پای همسرم را گرفته است و یک نفر دیگر هم به او ضربه زده است.
آیا این اتفاقات را فراموش نکردهاید؟
نه، هیچ وقت فراموش نکردهام. همیشه در ذهنم این مسئله وجود دارد. در ابتدا که همیشه راه میرفتم و شب تا صبح اصلا خواب نداشتم. خدا شاهد است که همین الان هم همین گونهام. نمیخواهم از زنم تعریف کنم اما به علی قسم زنم واقعا تک بود. چه از نظر رفتاری، چه از نظر مذهبی، چه از نظر برخورد. شما باید با همسران دوستانم در این مورد صحبت کنید از همسران درخشان، پیوس، کرمانی و حسین عبدی بپرسید، ما با هم رفت و آمد داشتیم و حتی در سفرهای مشهد همسران خود را میبردیم. نماز همسرم همواره به وقت بود. اذان که میگفت سجادهاش را انداخته بود و شروع به نماز خواندن میکرد. حتی همواره بین نمازهایش قرآن میخواند و هرگز این گونه نبود که بلافاصله بعد از تمام شدن یک نماز، نماز دیگرش را شروع کند. نمازش همواره ۴۵ دقیقه طول میکشید. او در کشوری عربی این گونه بار آمده بود.
اصلیت همسرتان چه بود؟
اصلیت همسرم شیرازی بود اما در قطر به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود.
شما در قطر با مرحومه لاله سحرخیزان آشنا شدید؟ درباره اولین زمان آشناییتان بگویید.
بله، خانواده او ورزشی بودند، زمانی که تیم ملی به قطر میرفت بچههای تیم ملی را به خانهشان دعوت میکردند و مهمانی میگرفتند. به همین ترتیب رفت و آمد ما بیشتر شد و من از این طریق با او آشنا شدم. اولین بار او به هتل ما آمده بود و برای من هدیه خریده بود. اولین بار آنجا او را دیدم.
خیلیها معتقدند همین خوبیهای همسر شما باید بار مسئولیت شما را بیشتر میکرده است. مسئلهای که در مورد شما پیش آمد این بود که با ازدواج دومتان اتفاق بسیار ناگواری در مورد همسر اولتان رخ داد. خیلیها میگویند که شاید اگر شما هرگز سمت همسر دومتان نمیرفتید این اتفاق برای لاله سحرخیزان نمیافتاد!
یک نفر برای خودش کتاب چاپ کرده بود: شماره ۸ و نمیدانم کارت قرمز! من مقداری از این کتاب را خواندم. از خودش یک سری چیزها نوشته بود. به نویسندهاش زنگ زدم و به او گفتم به خدا واگذارت میکنم. او اجازه نداشت بدون مجوز از من کتاب چاپ کند. به چه اجازهای این فرد در مورد من کتاب چاپ کرده بود؟ |
بله، خب این اتفاق نمیافتاد. من فریب دلم را خوردم. من نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما بسیار عاطفی و دلنازک هستم. زمانی که یکی را میبینم که در حال گریه کردن است اشک در چشمانم جاری میشود حتی اگر آن فرد غریبه باشد. زمانی که ایشان از مشکلاتش برای من گفت، تصمیم گرفتم که به او کمک کنم چرا که سختیهای بسیاری کشیده بود.
شما هرگز پیشبینی نمیکردید که چنین اتفاقی در زندگیتان بیفتد؟
من حتی یک درصد پیشبینی نمیکردم که ایشان چنین نقشهای بکشد و دست به چنین کاری بزند. اصلا باورم نمیشد! من در آن زمان در ایران نبودم و با تیم پرسپولیس در اردوی آلمان به سر میبردم.
چگونه از این قضیه مطلع شدید؟
به من نگفتند که همسرم چنین اتفاقی برایش افتاده است. گفتند که تصادف کرده است، در آن لحظه نگران همسر و فرزندانم بودم. خدا بیامرز همسرم رانندگیاش بسیار خوب بود. من خودم به او رانندگی یاد داده بودم (میخندد). من بارها به او گفته بودم که آهسته رانندگی کند اما او میگفت که تو خودت به من رانندگی یاد دادهای. همواره زمانی که دوستان در ماشینی که همسرم راننده بود مینشستند، دستگیره بالای در را دست میگرفتند. رانندگیاش همانند مردها خوب بود. من حدس میزدم که او در اتوبان مشغول رانندگی بوده و اتفاقی برای او و فرزندانم افتاده است اما نمیخواهند من از این قضیه مطلع شوم و تنها به من گفتند که پای همسرم شکسته و باید به ایران بازگردم اما من اطمینان پیدا کرده بودم که اتفاقی برای خانوادهام افتاده است.
خیلیها در این اتفاق عجیب و غریب شما را مقصر اصلی قلمداد میکنند!
یعنی آن کسی که قتل را مرتکب شده است مقصر نیست؟
شما با قصاص ایشان موافق بودید؟
من گفتم که اگر ایشان مرتکب قتل شده است باید قصاص شود. بله! گفتم هر کسی که همسرم را کشته باید قصاص شود و این حقی قانونی است و آن چیزی است که قرآن مشخص کرده. نفس در مقابل نفس، جان در مقابل جان. دست در مقابل دست و این آن چیزی است که قرآن گفته است. شما میخواهید تمام این موضوع را به گردن من بیندازید؟
نه ما نمیخواهیم تقصیرات را به گردن شما بیندازیم. حرف ما این است که سابقه فوتبالی شما و تمامی محبوبیتتان تحتالشعاع این موضوع قرار گرفت. شما هم همانند بسیاری از محبوبترین فوتبالیستهای این مملکت در ورزشگاهی تشویق میشدید که ۱۰۰ هزار نفر جمعیت شما را یکصدا صدا میزدند. زندگی فوتبالی شما با این اتفاق دگرگون نشد؟
یک مقدار از این موضوع درست است. من آن زمان در حرفه مربیگری مشغول بودم و این موضوع هرچند باعث شد که با کار خود فاصله بگیرم اما از نظر وجهه اجتماعی و برخورد مردم با من، تغییری ایجاد نشد. به خدا، نه اینکه بخواهم از خودم تعریف کنم اما هرجا که رفتهام من را تحویل گرفتهاند و حتی به راحتی کارم را انجام دادهاند اما بعضی جاها با توجه به اینکه روزنامهها را مطالعه میکردند و پیگیر کار من بودند، از پایان این قضیه سوال میپرسیدند. در ادارات، وزارتخانهها، شهرداریها و... زمانی که کار اداری داشتم و به این مکانها مراجعه میکردم از من میپرسیدند که موضوع قصاص به کجا کشید و یک سری سوالات دیگر در این مورد از من میپرسیدند که میخواستند از زبان خودم بفهمند که اصل قضیه چه چیزی است. اما به هیچ وجه برخورد بدی با من نداشتند.
یک بار خودم اعلام کردم که برخیها از جراید سوء استفاده کردند و تنها به فکر جیب خودشان بودند. افکار مادی داشتند، برخیها مغرضانه قلم زدند و زندگی من را ندیده بودند و از زندگی من خبری نداشتند اما همین جوری برای خودشان قضاوت میکردند، حتی خانم فردوسی صحبتی را از خودشان مطرح کرده بود. او اصلا نمیدانست شرایط زندگی من چگونه است. اول بیا در شرایط من قرار بگیر و پس از آن این حرفها را بزنم. من در آن زمان انتقاد کرد و در روزنامه هم گفتم. ورزشینویسان چون من را میشناختند چیز خاصی ننوشتند اما به سایر رسانههای غیر ورزشی گفتم که شما باید اول من را بشناسید و بعد چیزی بنویسید. من به خبرنگاران سیاسی، اجتماعی، حوادث میگفتم که در مورد من باید استادان ورزشی صحبت کنند و قلم بزنند. شما نمیتوانید چنین کاری را انجام دهید چونشناختی از من ندارید. یک سریها فقط میخواستند روزنامههایشان فروش برود و من آنها را به خدا واگذار کردم.
بعد از اعدام مقداری از فشارها از روی دوش من برداشته شد. به خودم گفتم که پرونده این قضیه تمام و بسته شد. الان هم شاید بعضیها بگویند که ضرورت صحبت کردن در این مورد پس از ۱۲ سال چیست و نباید اصلا راجع به این مسئله صحبت کرد! همسر اولم ۱۲ سال پیش به قتل رسید و همسر دومم هم ۴ سال قبل اعدام شد. بنابراین صحبت کردن راجع به این مسئله چه سودی به حال جامعه دارد |
برخی از آنها چیزی مینوشتند که اصلا واقعیت نداشت. چیزهایی از زبان من مینوشتند که من اصلا چنین حرفهایی نزده بودم.
یک نفر هم که برای خودش کتاب چاپ کرده بود. شماره ۸ و نمیدانم کارت قرمز! من مقداری از این کتاب را خواندم. از خودش یک سری چیزها نوشته بود. من به نویسندهاش زنگ زدم و به او گفتم که به خدا واگذارت میکنم. اول اینکه او اجازه نداشت بدون مجوز از من کتاب چاپ کند. به چه اجازهای این فرد در مورد من کتاب چاپ کرده بود؟ حتی آن زمان نیز یک خانم برای ساخت مستند زندگیام اطلاع داد و من مجوز محضری به او دادم تا مستند بسازد اما این فرد بر چه اصل و حسابی کتاب چاپ کرده بود؟
بچههایتان در زمان قتل مادرشان چند ساله بودند؟
عرفان ۶ یا ۷ ساله بود و علی نیز حدود ۱۰ – ۱۱ سال سن داشت.
آیا آنها این اتفاق را به خاطر دارند؟
بله آنها کاملا همه چیز را به خاطر دارند.
آیا فشارها بعد از قصاص شهلا از روی دوش شما برداشته شد؟
بله، بعد از اعدام مقداری از فشارها از روی دوش من برداشته شد. به خودم گفتم که پرونده این قضیه تمام و بسته شد. فکر نمیکنم دیگر کسی بخواهد در مورد این قضیه سوال بپرسد. الان هم شاید بعضیها بگویند که ضرورت صحبت کردن در این مورد پس از ۱۲ سال چیست و نباید اصلا راجع به این مسئله صحبت کرد! همسر اولم ۱۲ سال پیش به قتل رسید و همسر دومم هم ۴ سال قبل اعدام شد. بنابراین صحبت کردن راجع به این مسئله چه سودی به حال جامعه دارد.
برخی از فوتبالیستها هستند که زندگی خصوصی آنها به دلیل شهرت و محبوبیتشان کاملا مد نظر مردم است.
شما از من میخواهید به گونهای صحبت کنم که سایر فوتبالیستها از زندگی من درس عبرت بگیرند و به آنها بگویم که آقایان فوتبالیست زمانی که به شهرت میرسید، در کمین شما هستند! مواظب خودتان باشید چرا که من اینجا قربانی شدم.
ما هم همین مسئله مد نظرمان است.
[عصبانی شده است و آرام آرام صدایش را بالا میبرد] شما تمام سوالهایتان را ورزشی پرسیدید و در نهایت پرسشهایتان را به این مسئله رساندید، من اصلا راجع به این مسئله صحبت نمیکنم. بسیاری از خبرنگاران آمدهاند صحبت کردهاند و من در این خصوص حرفی نزدهام. قرار بود راجع به مسائل ورزشی صحبت کنیم به همین دلیل من شما را به این محیط ورزشی آوردم تا سوالهایتان هم ورزشی باشد. اصلا شما باید من را از این مسئله دور کنید. شما نباید اجازه دهید من وارد این قضیه شوم. من برای چه شما را به این محیط ورزشی آوردم. من نوکر شما هم هستم هر سوال ورزشی هم داشته باشید جواب میدهم. شما نباید من را به این سمت و سو سوق بدهید و روان من را به هم بریزید و فکر من را مشوش کنید. چه کسی باید به من کمک کند؟
[اشکهای ناصر خان بر روی گونههایش جاری میشود و سکوت محض زمین چمنی را که برای مصاحبه با او به آنجا رفته بودیم را فرا میگیرد. تنها صدای باد که از اول گفتوگویمان در فضای ورزشگاه میوزید سکوت محض ورزشگاه را در هم میشکند. هر کداممان صحبتی را از خاطرات فوتبالی ستاره دهه ۶۰ فوتبال ایران عنوان میکنیم تا شاید او را به جریان مصاحبه بازگردانیم اما او چشمانش خیس شده و هیچ حرفی نمیزند. حدود ۵ دقیقه حتی یک کلمه هم حرف نمیزند اما در نهایت نطقش باز میشود.
محمدخانی میگوید:] من هر چیزی را که بخواهم مطرح کنم از خودم تعریف کردهام و این موضوع اصلا خوب نیست، دیگران باید در مورد من صحبت کنند. من در یک فرهنگ مذهبی بزرگ شدهام. از ۵ سالگی به مکتبخانه رفتم و قرآن یاد گرفتم. از همان بچگی خانوادهام من را با قرآن و نماز آشنا کردند. و خدا را صد هزار مرتبه شکر که این مسیر را ادامه دادم. به خدا قسم که من شبها توپ زیر بغلم بود که میخوابیدم. من از مدرسه با توپ تا خانه میآمدم و پس از رسیدن به مسجد نزدیک خانهمان برای اینکه به نماز جماعت برسم بلافاصله وضو میگرفتم و نمازم را میخواندم. مادرم همیشه با زبان آذری به من میگفت که اگر نمازم را نخوانم شیرش را حلالم نمیکند.
وضع مالی خانواده شما چگونه بود؟
وضع مالی خانوادهمان عالی نبود اما بد هم نبود چرا که برادرانم کاسب بودند و مغازه داشتند.
اصالتا اهل کجا هستید؟
اصالتا آذری هستیم. سمت تبریز و میانه.
خودتان در تهران متولد شدید؟
من در شهرری متولد شدم و ۷۵ سال است که در شهرری زندگی میکنیم. حتی برادرانم هم در شهرری متولد شدند. پدرم زمانی که به شهرری میآید و خدمت سربازیاش را انجام میدهد دیگر همین جا میماند و زندگیاش را ادامه میدهد.
تعداد اعضای خانوادهتان چند نفر است؟
ما مجموعا ۵ برادر و یک خواهر هستیم. [خودش مجددا خودش شروع به حرف زدن در مورد واقعه تلخ زندگیاش میکند و میگوید:] من خودم اصلا دوست ندارم راجع به چنین مسائلی صحبت کنم چرا که روحیهام را به هم میریزد و شرایطم را دگرگون میکند. یک مرتبه حالم را بد میکند.
[ما که جواب سوالهایمان را گرفتهایم دیگر نمیخواهیم او را به خاطرات تلخ گذشتهاش بازگردانیم. از او میپرسیم:] از فرزندانت بگو. آیا آنها فوتبال میکنند؟
اتفاقا هر دو فرزندم فوتبالیست هستند. علی سه سال بود که در الاهلی قطر بازی میکرد. تیمی که هماکنون مجتبی جباری نیز در آن بازی میکند و فریدون زندی هم سابقه بازی در آن را دارد.
پسرتان برای شما یک بار کری خوانده بود. گفته بود که هرچند تکنیکم به پای پدرم نمیرسد اما اگر بخواهم با پدرم مسابقه سرعت بگذارم، قطعا او را شکست میدهم.
بله، سرعت و تکنیک فوتبالیاش خوب است. من بازیهایش را از نزدیک میدیدم. او تا دو سال قبل در الاهلی در ترکیب اصلی بود. به یکباره در حالی که خسته شده است، بلند میشود، دستگاه ضبط صوتی را که به او متصل کردهایم به زمین میاندازد، میگوید به آن نگاهی بیندازید نکند که خاموش شده باشد. از سالم بودن دستگاه که مطمئن میشویم دوباره شروع میکند به صحبت کردن؛ یک بار که به ایران آمده بود در یک تمرین تکل زد و پایش زیر باسنش گیر کرد و آسیب دید. دو بار عمل کرد و الان شرایطش بهتر است و به سالن بدنسازی میرود. عرفان خیلی به فوتبال علاقه دارد. من تا به حال شخصی را ندیدهام که تا این حد به فوتبال علاقهمند باشد. اگر علی به میزان عرفان فوتبال را دوست داشت قطعا در یکی از تیمهای خوب در ترکیب ثابت قرار داشت.ای کاش علاقهای را که عرفان به فوتبال داشت در وجود علی بود. علی بیخیال، بیتفاوت و باری به هر جهت است. (ایسنا)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوما به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
لحن مادربزرگ صادقانه است و کلامش بر دل مینشیند، اما جوانان هم حرفهایی دارند که از نظر خودشان منطقی است.
رویا 28 سال دارد. بتازگی از مقطع کارشناسی ارشد رشته شیمی فارغالتحصیل شده و از این جهت بسیار خوشحال است. به دنبال کار میگردد و میداند که به زودی سِمتی مناسب در آزمایشگاه پیدا میکند. او دختری بااستعداد و موفق است، اما وقتی نظر او را درباره ازدواج میپرسی، کوچکترین تمایلی در وجودش نمیبینی. علت را که جویا میشوم پاسخ میدهد اوایل خیلی دوست داشته که زود ازدواج کند، اما در فامیل و دوستان، چند دختر و پسر را دیده که با میل و رغبت خود ازدواج کردهاند و زندگیشان را به بهترین شکل با فرد موردعلاقهشان آغاز کردهاند. ظاهرا همه چیز در ابتدا عالی پیش میرفته و هرکس به خوشبختی آن زوجهای جوان غبطه میخورده تا این که ناگهان خبر طلاق آنها عالمگیر شده. رویا میگوید خبر جدایی هر کدام از آنها که به گوشم میرسید، تا چند روز بشدت متعجب میشدم. پیش هر کدام هم که میرفتم بدترین حرفها را از وی راجع به همسرش میشنیدم. انگارنه انگار که تا پیش از ازدواج، چه عطش شدیدی برای ازدواج با او داشت. حال آن عشق آتشین به نفرتی غیرقابل تحمل تبدیل شده بود که دیگر راهحلی نداشت.
رویا در عروسی باشکوه آنها شرکت کرده و از نزدیک شاهد عشق و علاقه شدید آنها نسبت به یکدیگر بوده است. این صحنهها او را مایل به ازدواج میکرد، اما در مقابل، شنیدن خبر طلاق آنها سطل آب سردی بوده که بر روح گرم و پرحرارت رویا ریخته شده. حال دیگر رویا هیچ تمایلی به ازدواج ندارد.
از رویا خداحافظی میکنم و سراغ کامیار میروم. 32 ساله است و چند سال است در شغل مهندسی در شرکتی معتبر کار میکند. تفریحاتی سالم دارد و برای والدینش بهترین پسر محسوب میشود، اما مادر او بشدت نگران ازدواج نکردن پسرش است. براستی چرا کامیار ازدواج نمیکند؟ مادرش پاسخ میدهد که 4 سال پیش به دختری علاقهمندشده و از او خواستگاری کرده است، اما خانواده دختر سنگهای بسیار بزرگی جلوی پای او گذاشتهاند که حداقل آن، خریدن خانهای مستقل و بزرگ بوده است. کامیار پسر فعالی است و حقوق خوبی دریافت میکند، اما با برآورده کردن خواستههای بیمنطق آن خانواده سالها فاصله داشت. این مساله بشدت کامیار را سرخورده کرد.
منصوره هم دختر دیگری از همان قوم و خویش است. او 31 سال دارد و خود را کاملا بیمیل نسبت به ازدواج میبیند. دلیل او را براحتی میتوان در طلاق پدر و مادرش دید. وی والدین خود را خوشبخت ندیده و احساس میکند ازدواج برای او هم همین معنا را خواهد داشت.
اگر از صدها دختر و پسر جوان دیگر هم دلایل ازدواج نکردن را سوال کنی، پاسخهایی کموبیش مشابه میشنوی. اصلیترین دلایل توقعات بیمنطق مالی خانوادهها، بالارفتن آمار طلاق، الگوگرفتن از جوامع غربی، نبود مسئولیتپذیری و لذت بردن از تجرد است. هنگامی که خانواده دختر از پسری 30 ساله که حدود پنج سال است از دانشگاه فارغالتحصیل و مشغول به کارشده توقع دارند صاحب خانه و ماشین و امکانات رفاهی کامل برای دخترشان باشد، آیا به این فکر میکنند که داشتن این اموال برای یک جوان هم غیرممکن است؟! چه دلیلی دارد که یک دختر و پسر در جشن عروسی باشکوهی که هزینهای معادل 2 سال کامل حقوق آقاداماد را دارد به خانه بخت بروند در حالی که همان مبلغ میتواند بخشی از رقم تهیه خانه را پوشش بدهد؟ آیا خود را برای لحظهای به جای آن جوان میگذارند تا ببینند این توقعات بیمنطق تا چه حد امکانپذیر و شدنی است؟ چرا فکر میکنند تعیین مهریه بالا میتواند استحکام بخش زندگی فرزندشان باشد، در حالی که هر روزه دهها دختر با گذشتن کامل از حق و حقوقشان طلاق میگیرند. آیا هر پسری که ثروت بادآورده پدری دارد میتواند شوهری ایدهآل برای دختر آنها باشد؟
متاسفانه طلاقهای متعددی که هر روزه در زندگی زوجها رخ میدهد، نظر بسیاری از جوانان را نسبت به ازدواج منفی کرده است. به طور طبیعی وقتی یک دختر یا پسر جوان در جشن عروسی یک دوست یا قوم و خویش شرکت میکند و بعد از مدتی خبر طلاق همان زوج را میشنود، نسبت به ازدواج دلسرد میشود. او با خود میاندیشد نکند من هم به همین سرنوشت دچار شوم. شاید اگر تا آخر عمر مجرد باقی بمانم، بهمراتب بهتر از ازدواج و در پی آن جدایی باشد، اما هیچ جوانی نباید زندگی خود را آیینهای از زندگی دیگران ببیند. شاید آمار طلاق بالارفته باشد، اما هنوز هم هستند زن و شوهران جوانی که زندگی شیرینی دارند، با هم میسازند و زندگی را پیش میبرند، بچهدار میشوند و هر سال زندگی را بهتر از گذشته روبه جلو هدایت میکنند.
چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
اما آیا واقعا جوشزدن استعداد خاصی میخواهد که بهطور سرشتی در برخی افراد وجود دارد؟ و اگر استعداد بیشتری برای جوشزدن داریم چه اقداماتی باید انجام دهیم تا کمتر جوش بزنیم؟
دکتر سیدمسعود داوودی، متخصص پوست و مو در گفتوگو با جامجم در پاسخ به این سوالات میگوید: افراد دارای پوستهای چرب نسبت به کسانی که پوست خشک دارند بیشتر مستعد جوش و آکنه هستند. بر این اساس برای پیشگیری از جوشزدن باید بهطور روزانه برای شستوشوی صورت از شویندههای صابونی که خصوصیات ضد میکروبی (آنتیباکتریال) هم داشته باشد، استفاده شود.توجه داشته باشید که چربی اضافی، سلولهای مرده پوست که منفذهای پوست را میپوشانند و باکتریها، به بروز جوش و دانههای پوستی منجر میشوند. به بیان دیگر وقتی جوش بهوجود میآید که باکتریها روی منفذهای پوستی بسته شده رشد کنند یا چربیها از پوست زدوده نشوند.
مصرف طولانیمدت لوازم آرایش ممنوع
برخی افراد به دنبال استفاده از پمادهای درمانی و لوازم آرایشی که پوست را چربتر میکند جوش میزنند. بیشک چنین افرادی باید مصرف مواد آرایشی چرب را به حداقل برسانند و از انواع مناسب با پوستهای چرب استفاده کنند. این عضو هیات علمی دانشگاه بقیهالله در این باره توضیح میدهد: گاهی برخی کرمهای درمانی پوستی نیز در افراد مستعد، به جوشزدن منجر میشود. بیشک، پزشک معالج باید قبل از تجویز دارو از این مساله مطلع شود. بهعلاوه در این که مصرف طولانی مدت لوازم آرایشی از هر نوع، برای پوست مضر است شکی وجود ندارد.
مشاغل جوشزا!
شاید افرادی که در محیطهای پر گرد و خاک و مرطوب کار میکنند یا کسانی که طی کارشان با روغن و چربی معلق در هوا سر و کار دارند مانند کارکنان کارخانجات روغنکشی و پتروشیمی یا تعمیرکاران ماشین ندانند که مستعد جوشهای پوستی هستند.
دکتر داوودی در ارتباط با کارگران کارخانجاتی که بهشدت جوشهای پوستی میزنند توصیه میکند یا محل کارشان را تغییر دهند یا با هماهنگی کارفرما از ماسک و لباسهای مخصوص که تماس با مواد روغنی و بخارات موجود در هوا را به حداقل میرساند استفاده کنند.
داروهای اعصاب، پوستتان را خراب میکند
جالب است بدانید برخی داروها از جمله داروهای اعصاب و روان و داروهایی که جنبه هورمونی دارند و از سوی متخصصان زنان و غدد پیشنهاد میشود، فرد را مستعد جوش و آکنه میکند. حتی جوشهای هورمونی، بهواسطه تغییرات هورمونی مرتبط با بارداری و مصرف قرصهای ضدبارداری خوراکی نیز میتوانند به وجود آیند.
دکتر داوودی تاکید میکند برخی داروها که حاوی کورتون، آندروژنها یا لیتیوم هستند میتوانند به بروز جوش منجر شوند. در چنین شرایطی باید از پزشک خواست نوع داروی تجویزی را تغییر دهد.
گناه جوشزدن را به گردن خوراکتان نیندازید
جالب است بدانید بر خلاف تصور بسیاری افراد که جوشزدن را با نوع خوراکشان مرتبط میدانند، چنین ارتباطی از نظر علمی ثابت نشده است.
این متخصص پوست در این زمینه میگوید: اگر شخصی مطمئن است پس از مصرف ماده غذایی خاصی جوش میزند و احتمالا عوامل دیگری را که باعث بروز آکنه شده در خود نادیده نگرفته است (مثلا عوامل استرسی) باید از مصرف آن ماده غذایی خودداری کند. با این حال بهطور قطع نمیتوان گفت هیچ ماده غذایی به بروز یا تشدید آکنه منجر میشود.
پونه شیرازی
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > مژگان کلهر:
نباید لبهایم را میبوسیدی. دوری میآورد این کار. اگر توی جاده تصادف کنیم و من بمیرم چی؟ دلم نمیخواهد تصادف کنیم. دلم نمیخواهد بمیرم. اگر نمیرم، اگر سالم به تهران برسم، قول میدهم دیگر بهت نگویم مرمر.
قول میدهم از همانجا زنگ بزنم و بگویم مامان. همانطور که دوست داری. قول میدهم. و امیدوارم این قولم را با خودم به گور نبرم...
نباید عطسه میکردم؛ آن هم یکی. بدی میآورد این کار. آن هم توی جاده. بابا پایش را از روی گاز برمیدارد. دلم کمی آرام میگیرد. نمیخواهم آرزوهایم را با خودم به گور ببرم. من پر از آرزوهای جورواجورم. و پر از فکرهایی که تابهحال دربارهشان از هیچکس نپرسیدهام.
اگر نمیرم حتماً از تو میپرسم زنی که قطعنخاع شده و روی ویلچر نشسته هم بچهدار میشود؟ این را توی یک فیلم دیده بودم. واقعاً بچهدار میشود؟ اینها را نمیشود از هر کسی پرسید مرمر. خب هنوز که به تهران نرسیدهام. هر وقت رسیدم دیگر مامان صدایت میزنم.
میدانی کِیها دلم میخواهد کنارم باشی؟ وقتهایی که دلدرد و کمردرد میگیرم. خودت میدانی کِیها. البته شیرین برایم آویشن و نبات میآورد و هوایم را دارد. اما خب آن وقتها تو را میخواهم.
راستی چهقدر خوب که دیگر نامادریها مثل نامادری سیندرلا و ماهپیشونی نیستند. الآن نامادریها مهربانترند. ناراحت نشو. اگر مهربان نبود، وضعم بدتر میشد. تو که نمیتوانستی نگهم داری. حالا هم منتظرم بابا قبول کند تا بیایم همیشه پیش تو بمانم. البته اگر توی این راه لعنتی نمیرم و زنده بمانم.
دلم نمیخواهد بمیرم. فقط چهارده سالم است، مرمر. چهاردهسالگی برای مردن خیلی زود است. باور نداری؟ پلیس بابا را جریمه میکند و بابا با قبض جریمه برمیگردد توی ماشین و آنقدر کفرش درآمده که میگوید: «اونایی رو که لایی میکشن نمیگیره، منو میبینه.»
خدا به دادم برسد مرمر. گفتم لبهایم را نبوس، نگفتم؟ و تو هرهر خندیدی و دوباره صورتم را با دو دستت گرفتی کشیدی جلو و لبهایم را بوسیدی. محکم.
من میمیرم. من به خانه نمیرسم. دیگر هرگز تو را نمیبینم. از این راهها متنفرم. از جاده متنفرم. از ماشینها و رانندههایشان متنفرم. همهشان طوری توی ماشینهایشان نشستهاند که انگار تا ابد زندهاند. که انگار حفاظی جادویی از آنها مراقبت میکند.
اما چند درصد از کسانی که تصادف میکنند جان سالم بهدر میبرند؟ چند درصد از کسانی که توی ماشین نشستهاند میمیرند؟ بلد نیستم آمار بگیرم، ولی برایم یک درصد هم مهم است.
روزی که مادربزرگِ شاهین مرد، مامانبزرگ گفت اجلش رسیده بود. خدا دوستش داشت که روی دست نماند و فلج نشد. ولی من نمیخواهم در تصادف بمیرم. چهارده سالم است و نمیخواهم بمیرم.
عمه میگوید مادربزرگِ شاهین دیگر بچهای در خانه نداشت. عمرش را کرده بود. ولی کی میداند او چه آرزوهایی که نداشته؟ من هم هیچ بچهای در خانه ندارم، اما نمیخواهم بمیرم.
در تمام این سالها مواظب بودم که نمیرم. توی کلاس شنا عرض استخر را شنا میکنم، نه طولش را. چون طول استخر زیاد است. اگر خسته بشوم و نتوانم پادوچرخه بزنم چه؟ از وسط استخر متنفرم. چون دوروبرم پر از آب است.
من همیشه نزدیک دیوارهی استخر شنا میکنم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانم دیواره را بگیرم، یا طناب وسط استخر را که جای کمعمق را از عمیق جدا میکند.
حتی روی پشتبام هم نمیروم، چون میترسم بیفتم پایین. دلم نمیخواهد پرت شوم پایین و روی آسفالت خیابان ولو شوم. از روزی که پدربزرگ مرد، فهمیدم مرگ توی خانهی بغلی نشسته.
اگر مواظب نباشی میآید. پدربزرگ مواظب نبود. رفت روی نردبان تا از درخت توت بچیند. بعد از آن بالا افتاد پایین و مرد. داشت توت میچید. یک توت قرمز توی دستش بود وقتی افتاد و مرد. آن توت قرمز لعنتی لابد نمیخواسته پدربزرگ بخوردش. همهی چیزها به همین راحتی به هم ربط دارند.
اگر پدربزرگ نرفته بود بالا که توت بچیند، الآن اینجا بود. من نمیخواهم اینجوری بمیرم. الآن نمیتوانم فکر کنم که میخواهم چهجوری بمیرم. الآن فقط میدانم که نمیخواهم اینطوری بمیرم.
روی تابلو زده حداکثر سرعت مجاز 90 تاست. ماشینی رد میشود و دوربین ازش عکس میگیرد. بابا سرعتش را کم میکند تا ازش عکس نگیرند. 20 کیلومتر مانده تا تهران. اگر با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت برویم ده دقیقهای میرسیم. اما اگر با سرعت 90 کیلومتر بر ساعت برویم، میشود سیزده دقیقه.
همهاش سه دقیقه دیرتر میرسیم. همین سه دقیقه دیرتر، درصد زندهماندنمان را بالا میبرد. اینجوری شاید دیرتر برسیم، اما حتماً میرسیم. اما حالا نمیدانم اصلاً میرسیم خانه یا نه.
سه دقیقه که چیزی نیست. سه دقیقه یعنی یکبار بروی دستشویی و مسواک بزنی و بعد بیایی یک لیوان آب برای خودت بریزی و بخوری و ناخنکی به غذا بزنی و...
اما برای تو سه دقیقه کمتر هم هست. چون فقط وقت میکنی چند تا پیغام را توی تلگرام چک کنی یا مثلاً پنج تا کانال تلویزیون را بالا پایین کنی و به هربرنامه چند لحظه نگاه کنی و بعد کانال را عوض کنی یا توی اینترنت چرخی بزنی و قیمت کاغذدیواری و مبل و این چیزها را دربیاوری. همین یا مثلاً به دوستت زنگ بزنی و کمی باهاش گپ بزنی.
اما اگر تصادف کنی، حتی صدم ثانیه هم برایت مهم میشود. چون سرعت چرخش ماشین با سرعت فکرهایی که به ذهنت میرسند خیلی زیاد است. خیلی خیلی زیاد است.
در صدم ثانیه شاید هزار تا تصویر توی ذهنت بیاید و بعد سرت بخورد به ستون ماشین یا از پنجره پرت شوی بیرون و بیفتی روی آسفالت و ماشین هم جلوتر بیفتد کنار جاده. همین. مردم دورت جمع میشوند و تلفن میزنند به پلیس، اما هنوز پنج دقیقه هم نگذشته.
نباید لبهایم را میبوسیدی. دوری میآورد این کار. دستم را میگیرم به دستگیرهی بالای پنجرهی ماشین. ماشینی میپیچد جلوی ماشین ما. بابا فرمان را میچرخاند و میرویم توی خاکی...
من بیرون ماشینم. افتادهام بیرون. نمیدانم زندهام یا نه. بابا را میبینم که توی ماشین است و سرش به شیشهی شکسته چسبیده. صورتش خونی است. نمیدانم زندهام یا نه.
مردم دور ماشین جمع شدهاند. بابا را نمیبینم. اما فکر میکنم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد، مرا یکراست میفرستند پیش تو...
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. باید گریه کنم. باید جیغ بزنم. نمیدانم من مردهام یا بابا. نمیدانم. اما اگر من زنده باشم و بابا نباشد، پس قانون بوسیدن لبها عوض شده. این کار بابای نزدیک به تو را میکشد و مامان دور از تو را به تو نزدیک میکند.
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم. دستم را محکم به لبهایم میمالم تا جای بوسهات را پاک کنم، مرمر. دلم نمیخواهد سفرمان اینجوری تمام شود. دلم نمیخواهد بمیرم، اما نمیخواهم بابا هم بمیرد.
نمیدانم. شاید هم من مردهام. هنوز کسی نیامده دستم را بگیرد و از روی زمین بلندم کند. هنوز همه دور ماشین بابا ایستادهاند. انگار کسی مرا نمیبیند. انگار در صدم ثانیه گیر کردهام، مرمر. میبینی؟ دیگر هیچوقت نمیتوانم صدایت کنم مامان. گفتم که لبهایم را نبوس. نگفتم؟
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > مژگان کلهر:
نباید لبهایم را میبوسیدی. دوری میآورد این کار. اگر توی جاده تصادف کنیم و من بمیرم چی؟ دلم نمیخواهد تصادف کنیم. دلم نمیخواهد بمیرم. اگر نمیرم، اگر سالم به تهران برسم، قول میدهم دیگر بهت نگویم مرمر.
قول میدهم از همانجا زنگ بزنم و بگویم مامان. همانطور که دوست داری. قول میدهم. و امیدوارم این قولم را با خودم به گور نبرم...
نباید عطسه میکردم؛ آن هم یکی. بدی میآورد این کار. آن هم توی جاده. بابا پایش را از روی گاز برمیدارد. دلم کمی آرام میگیرد. نمیخواهم آرزوهایم را با خودم به گور ببرم. من پر از آرزوهای جورواجورم. و پر از فکرهایی که تابهحال دربارهشان از هیچکس نپرسیدهام.
اگر نمیرم حتماً از تو میپرسم زنی که قطعنخاع شده و روی ویلچر نشسته هم بچهدار میشود؟ این را توی یک فیلم دیده بودم. واقعاً بچهدار میشود؟ اینها را نمیشود از هر کسی پرسید مرمر. خب هنوز که به تهران نرسیدهام. هر وقت رسیدم دیگر مامان صدایت میزنم.
میدانی کِیها دلم میخواهد کنارم باشی؟ وقتهایی که دلدرد و کمردرد میگیرم. خودت میدانی کِیها. البته شیرین برایم آویشن و نبات میآورد و هوایم را دارد. اما خب آن وقتها تو را میخواهم.
راستی چهقدر خوب که دیگر نامادریها مثل نامادری سیندرلا و ماهپیشونی نیستند. الآن نامادریها مهربانترند. ناراحت نشو. اگر مهربان نبود، وضعم بدتر میشد. تو که نمیتوانستی نگهم داری. حالا هم منتظرم بابا قبول کند تا بیایم همیشه پیش تو بمانم. البته اگر توی این راه لعنتی نمیرم و زنده بمانم.
دلم نمیخواهد بمیرم. فقط چهارده سالم است، مرمر. چهاردهسالگی برای مردن خیلی زود است. باور نداری؟ پلیس بابا را جریمه میکند و بابا با قبض جریمه برمیگردد توی ماشین و آنقدر کفرش درآمده که میگوید: «اونایی رو که لایی میکشن نمیگیره، منو میبینه.»
خدا به دادم برسد مرمر. گفتم لبهایم را نبوس، نگفتم؟ و تو هرهر خندیدی و دوباره صورتم را با دو دستت گرفتی کشیدی جلو و لبهایم را بوسیدی. محکم.
من میمیرم. من به خانه نمیرسم. دیگر هرگز تو را نمیبینم. از این راهها متنفرم. از جاده متنفرم. از ماشینها و رانندههایشان متنفرم. همهشان طوری توی ماشینهایشان نشستهاند که انگار تا ابد زندهاند. که انگار حفاظی جادویی از آنها مراقبت میکند.
اما چند درصد از کسانی که تصادف میکنند جان سالم بهدر میبرند؟ چند درصد از کسانی که توی ماشین نشستهاند میمیرند؟ بلد نیستم آمار بگیرم، ولی برایم یک درصد هم مهم است.
روزی که مادربزرگِ شاهین مرد، مامانبزرگ گفت اجلش رسیده بود. خدا دوستش داشت که روی دست نماند و فلج نشد. ولی من نمیخواهم در تصادف بمیرم. چهارده سالم است و نمیخواهم بمیرم.
عمه میگوید مادربزرگِ شاهین دیگر بچهای در خانه نداشت. عمرش را کرده بود. ولی کی میداند او چه آرزوهایی که نداشته؟ من هم هیچ بچهای در خانه ندارم، اما نمیخواهم بمیرم.
در تمام این سالها مواظب بودم که نمیرم. توی کلاس شنا عرض استخر را شنا میکنم، نه طولش را. چون طول استخر زیاد است. اگر خسته بشوم و نتوانم پادوچرخه بزنم چه؟ از وسط استخر متنفرم. چون دوروبرم پر از آب است.
من همیشه نزدیک دیوارهی استخر شنا میکنم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانم دیواره را بگیرم، یا طناب وسط استخر را که جای کمعمق را از عمیق جدا میکند.
حتی روی پشتبام هم نمیروم، چون میترسم بیفتم پایین. دلم نمیخواهد پرت شوم پایین و روی آسفالت خیابان ولو شوم. از روزی که پدربزرگ مرد، فهمیدم مرگ توی خانهی بغلی نشسته.
اگر مواظب نباشی میآید. پدربزرگ مواظب نبود. رفت روی نردبان تا از درخت توت بچیند. بعد از آن بالا افتاد پایین و مرد. داشت توت میچید. یک توت قرمز توی دستش بود وقتی افتاد و مرد. آن توت قرمز لعنتی لابد نمیخواسته پدربزرگ بخوردش. همهی چیزها به همین راحتی به هم ربط دارند.
اگر پدربزرگ نرفته بود بالا که توت بچیند، الآن اینجا بود. من نمیخواهم اینجوری بمیرم. الآن نمیتوانم فکر کنم که میخواهم چهجوری بمیرم. الآن فقط میدانم که نمیخواهم اینطوری بمیرم.
روی تابلو زده حداکثر سرعت مجاز 90 تاست. ماشینی رد میشود و دوربین ازش عکس میگیرد. بابا سرعتش را کم میکند تا ازش عکس نگیرند. 20 کیلومتر مانده تا تهران. اگر با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت برویم ده دقیقهای میرسیم. اما اگر با سرعت 90 کیلومتر بر ساعت برویم، میشود سیزده دقیقه.
همهاش سه دقیقه دیرتر میرسیم. همین سه دقیقه دیرتر، درصد زندهماندنمان را بالا میبرد. اینجوری شاید دیرتر برسیم، اما حتماً میرسیم. اما حالا نمیدانم اصلاً میرسیم خانه یا نه.
سه دقیقه که چیزی نیست. سه دقیقه یعنی یکبار بروی دستشویی و مسواک بزنی و بعد بیایی یک لیوان آب برای خودت بریزی و بخوری و ناخنکی به غذا بزنی و...
اما برای تو سه دقیقه کمتر هم هست. چون فقط وقت میکنی چند تا پیغام را توی تلگرام چک کنی یا مثلاً پنج تا کانال تلویزیون را بالا پایین کنی و به هربرنامه چند لحظه نگاه کنی و بعد کانال را عوض کنی یا توی اینترنت چرخی بزنی و قیمت کاغذدیواری و مبل و این چیزها را دربیاوری. همین یا مثلاً به دوستت زنگ بزنی و کمی باهاش گپ بزنی.
اما اگر تصادف کنی، حتی صدم ثانیه هم برایت مهم میشود. چون سرعت چرخش ماشین با سرعت فکرهایی که به ذهنت میرسند خیلی زیاد است. خیلی خیلی زیاد است.
در صدم ثانیه شاید هزار تا تصویر توی ذهنت بیاید و بعد سرت بخورد به ستون ماشین یا از پنجره پرت شوی بیرون و بیفتی روی آسفالت و ماشین هم جلوتر بیفتد کنار جاده. همین. مردم دورت جمع میشوند و تلفن میزنند به پلیس، اما هنوز پنج دقیقه هم نگذشته.
نباید لبهایم را میبوسیدی. دوری میآورد این کار. دستم را میگیرم به دستگیرهی بالای پنجرهی ماشین. ماشینی میپیچد جلوی ماشین ما. بابا فرمان را میچرخاند و میرویم توی خاکی...
من بیرون ماشینم. افتادهام بیرون. نمیدانم زندهام یا نه. بابا را میبینم که توی ماشین است و سرش به شیشهی شکسته چسبیده. صورتش خونی است. نمیدانم زندهام یا نه.
مردم دور ماشین جمع شدهاند. بابا را نمیبینم. اما فکر میکنم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد، مرا یکراست میفرستند پیش تو...
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. باید گریه کنم. باید جیغ بزنم. نمیدانم من مردهام یا بابا. نمیدانم. اما اگر من زنده باشم و بابا نباشد، پس قانون بوسیدن لبها عوض شده. این کار بابای نزدیک به تو را میکشد و مامان دور از تو را به تو نزدیک میکند.
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم. دستم را محکم به لبهایم میمالم تا جای بوسهات را پاک کنم، مرمر. دلم نمیخواهد سفرمان اینجوری تمام شود. دلم نمیخواهد بمیرم، اما نمیخواهم بابا هم بمیرد.
نمیدانم. شاید هم من مردهام. هنوز کسی نیامده دستم را بگیرد و از روی زمین بلندم کند. هنوز همه دور ماشین بابا ایستادهاند. انگار کسی مرا نمیبیند. انگار در صدم ثانیه گیر کردهام، مرمر. میبینی؟ دیگر هیچوقت نمیتوانم صدایت کنم مامان. گفتم که لبهایم را نبوس. نگفتم؟