مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستانک؛ اسحاق و خاخام

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد. بقیه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.

روزی اسحاق در گذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین اســت.

یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!

خاخام پاسخ داد: من برای دوستی که اکنون در بهشت اســت ناراحت نیستم. برای خودم ناراحتم. وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته، شاید از رشد باز بمانم.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


22 ژوئن 2013 ... خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به ...برترین ها:خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می ...یعقوب (به عبری: יַעֲקֹב ) پسر اسحاق، نوهٔ ابراهیم و برادر همزاد عیسو، از پیامبران ... از سری(به معنی حرکت در شب) دانسته و میگوید:چون در داستان اختلاف میان یعقوب و ...داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک ... یک خاخام رژیم صهیونیستی فتوا داد قتل هر فلسطینی که مشکوک به همراه داشتن چاقو باشد .اصل و نسب حضرت اسحاق(ع)در روایات، اسحاق پنج سال کوچک تر از اسماعیل و محل ولادتش شام است. مادرش ساره همسر رسمى ابراهیم و دختر خاله آن حضرت است. داستان بشارت ...اسحاق(ع) فرزند ابراهیم(ع) از همسرش ساره است و پیامبران بنى اسرائیل و در رأس آنها پسرش یعقوب(ع) از نسل آن حضرتند، نبوت و پیامبرى در فرزندان ابراهیم از ناحیه دو ...9 ا کتبر 2013 ... انتخاب وی به عنوان خاخام ارشد سفاردی با انتقادات زیادی رو به رو شد. وی با خاخام اسحاق نسیم برای تصدی این سمت رقابت میکرد. فرآیند انتخاباتی با ...11 ژوئن 2016 ... این خاخام یهودی که برای مدتها فعال ادیان بوده است با سخنان روز جمعه (دیروز) ... داستان اسحاق و مصطفی / تمیزترین دستمال های دولت کلید وارد می شوند!در داستان هبوط آدم علیهالسلام از بهشت نیز قرآن کریم ذکر میفرماید که شیطان با وسوسه ... خاخام "اسحاق بن سیلمان لوریا" مشهور به "اسحاق لوریا"که بهعنوان پدر کابالا ...شکرانه - داستان های آموزنده - سخنان بزرگان،جملات زیبا،داستان های آموزنده. ... همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد .


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک وبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با …ویلیام جیمز پدر روانشناسی مدرن آمریکا و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم در یازدهم ژانویه ی کلاشینـکـف دیـجیتالمانی حقیقی، فرزند نعمت حقیقی و لیلی گلستان و نوه ابراهیم گلستان، چندان نیازی به معرفی


ادامه مطلب ...

داستانک؛ دلمشغولی های شاه

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران زمین جویا می شدند.

فرمانروای شهر گفت: شاه شاداب و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ، میزان خمس ، تعداد مسافران سفر حج ، مشهد و کربلا را به خوبی می دانند و از زندگی خصوصی فرمانروایان شهرهای ایران آگاهند . به این مجموع آگاهی ایشان را از زندگی خصوصی و درس علما را نیز بیفزایید ، این نشان می دهد کشور هیچ مشکلی ندارد.

یکی از ریش سفیدان خردمند از جای برخواسته و گفت خدا خودش این کشور را نگهدارد. پادشاهی که چنین سرگرم اندرون کشور اسـت کی به برون آن می نگرد.

سخن آن پیر خیلی زود آشکار شد. دودمان صفویه بدست تعدادی راهزن سرنگون گشت.

 آدمی تنها زمانی دربند رویدادهای روزمره نخواهد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنها در حال پرواز باشد.

شاه سلطان حسین به روزمرگی دچار بود  تمام هوش خود را برای نگهداری و نگهبانی از چیزهای خرد و بی ارزش بکار گرفته و بیشتر انباردار خوبی بود تا فرمانروایی که باید نظر به آینده کشور داشته باشد .

داستانک؛ دلمشغولی های شاه
شاه سلطان حسین آخرین پادشاه صفوی

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


26 ژوئن 2013 ... داستانک؛ دلمشغولی های شاه. فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و ...19 آوريل 2016 ... فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران زمین جویا می ...دلمشغولی های شاه داستانک. فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران ...برترین ها:فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران زمین جویا می شدند.فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران زمین جویا می شدند .فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حال شاه ایران زمین جویا می شدند . دست هاي ...6 مه 2016 ... ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را ... داستان های آموزنده,داستان های زیبا,داستانک,[categoriy] ..... داستانک؛ دلمشغولی های شاه.13 آوريل 2016 ... شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس,شاه عباس,اقتصاد از دید شاه عباس,دید اقتصادی شاه عباس,اقتصاد از دید شاه عباس ... داستانک؛ دلمشغولی های شاه.در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. ..... داستانک؛ دلمشغولی های شاه جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ 1:56.


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک ترانه علیدوستی، زندگینامه ترانه علیدوستی …گریم جالب ترانه علیدوستی و مصطفی زمانی در شهرزاد ترانه علیدوستی و شهاب حسینی با کلاشینـکـف دیـجیتالدشواری های دکتر بشاراسدعلوی بودن ولی نماز را به روشاهلسنت مقابل دوربین خواندن


ادامه مطلب ...

داستانک؛ خودکار نیم ساعته!

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: میگن یه خودکارایی هست که وقتی باهاش می نویسی نیم ساعت بعدش خود به خود پاک میشه, واای که چقد الان به یه همچین چیزی احتیاج دارم, وقتی ذهنت پر از حرف, حرفایی که نمی تونی به کسی بگی, ولی اگه تو دلت بمونه...,نصف شهر رو میگردم بالاخره از اون خودکارا پیدا می کنم

 حرفا همجوری تو مخم رژه میرن و از جلو چشام رد می شن, همش ذهنم درگیره, که عاخه عشق چه ربطی داره به میدون خراسون؟ شاخه گل رزی که پشتت قایم کردی رو که نمیان تو اخبار ساعت 9 بگن؟ آشغالا رو بردی دم در؟ وایسا ببینیم اسراییل به سوریه چی گفته,

گینه ی بیسائو, زلزله در السالوادور, نرخ رشد بدهی بانک یونان, دختر تفنگ بدست تو کالیفرنیا, صلوات شمار چینی... راستی من کجا زندگی می کنم؟ درو می بندم که سر و صدا نیاد تو اتاقم, رژه هنوز تموم نشده, طبل بزرگ زیر پای چپ, 1234, 1234, صدای ضربه ی 4 ام دیوونه ت می کنه, باید ذهنمو خالی کنم  باید ذهن تکونی کنم, دوباره سوالای بی ربط میان تو ذهنت,سوالایی که تو روزمرگی و زندگی روزانه ی همه ی ماها هستش ولی دونستنش به هیچ دردی نمی خوره. باید یه ربطی بین این سوالای بی ربط پیدا کنم, همشون رو با همون خودکار می نویسم رو کاغذ, فلسفه ی اینکه میگن صدای کلاغ بد شانسی میاره چیه؟ زندگی تو جزایر قناری بهتره یا ساختمون های بلند واشنگتن؟هه هیچکدوم, صادقیه. چرا حوری (دختر همسایه مون) بند کفشش با رنگ کیفش یه رنگه؟ چرا سه تا پل هوایی سه راه آذری زاویه ی بینشون مساوی نیس؟ چرا اون پسره عاشق آنشرلی شد؟ دوستش که خوشگل تر بود؟ ایستگاه تجریش چند تا پله داره؟ چرا...؟ چرا...؟چرا...؟ آخیش, چشامو می بندم و دراز می کشم کف اتاق,

- پسرم؟
- بله؟
- بیا شام بخور
- میل ندارم
- چیه چی شده؟
- هیچی فقط خسته ام, باشه برو میام...

بعد 40 دقیقه برمیگردم تو اتاقم, برگه رو نگاه می کنم انگار خودکار کار خودش رو کرده, همه نوشته ها پاک شدن, اما انگار سه تا کلمه پاک نشدن, برگه رو برمیدارم و بهش نگا می کنم عشق, گل رز, حوری


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


23 سپتامبر 2013 ... میگن یه خودکارایی هست که وقتی باهاش می نویسی نیم ساعت بعدش خود به خود پاک میشه..داستان خودکار نیم ساعته,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,داستانک,داستان کوتاه ...برترین ها:میگن یه خودکارایی هست که وقتی باهاش می نویسی نیم ساعت بعدش خود به خود پاک میشه, واای که چقد الان به یه همچین چیزی احتیاج دارم, وقتی ذهنت پر از حرف, ...داستانک؛ خودکار نیم ساعته! مجله اینترنتی برترین ها میگن یه خودکارایی هست که وقتی باهاش می نویسی نیم ساعت بعدش خود به خود پاک میشه.داستانک؛ خودکار نیم ساعته! مجله اینترنتی برترین ها میگن یه خودکارایی هست که وقتی باهاش می نویسی نیم ساعت بعدش خود به خود پاک میشه.. حمله به سفارت رژیم ...22 جولای 2016 ... داستانک؛ خودکار نیم ساعته! باایمپریا روانشناسی ورزش و سلامت داستان کوتاه موفقیت اس ام اس آموزش بافتنی گالری تصاویر گیاهان داروئی ...... برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه ... لیوان را زمین بگذار · داستانک: لیوان را زمین بگذار · داستانک؛ خودکار نیم ساعته!داستانک؛ پیرمرد فقیر و گردن بند... داستانک؛ تخت مرگ! ... داستانک؛ چگونه یک آبدارچی میلیاردر شد؟! داستانک؛ چه ... داستانک؛ خودکار نیم ساعته! داستانک؛ خوک و گاو ...19 فوریه 2014 ... دانلود همه چی - داستان کوتاه - - دانلود همه چی. ... امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند . شمع ها به آرامی ...... داستانک؛ خودکار نیم ساعته!تك داستان آموزنده - - تك داستان آموزنده. ... در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. Download ... دو شنبه 16 شهريور 1394برچسب:سه داستان کوتاه, زیبا و آموزنده,,,, ..... ﺑﻌﺪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻮﻡ


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک چرا بعد از عمل جراحی بینی باید از چسب استفاده کنیم؟حتما شما هم کسانی را توی کوچه و خیابان دیده‌اید که روی بینی‌شان چسب زده‌اند،احتمالا لکه های مختلف روی دیوار را چگونه پاک کنیم؟پاک کردن خطوط مداد، مداد شمعی، جوهر خودکار و لکه های اثر انگشت روی دیوار های خانه یکی زن اسرارآمیز کره جنوبی دستگیر شد عکسزناسرارآمیزکرهیکی ازمقامات دادستانی در توضیح تصمیم بازداشت ۴۸ ساعته چویی سون ـ سیل گفت از آنجایی که نیمه‌مست پی‌نوشت این قسمت آخر از مولانا رو که داشتم می‌نوشتم، یاد داستانک دیگه‌ای از مثنوی وبلاگ روانشناسی شفای درون اختلالات روانپزشکی …وبلاگ روانشناسی شفای درون اختلالات روانپزشکی و توصیه های درمانی وبلاگ روانشناسی نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در


ادامه مطلب ...

داستانک؛ پاسخ دندان شکن دانشجو

[ad_1]
عصر ایران: دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


پاسخ دندان شکن دانشجو به استاد! ... دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را ... برچسب ها: داستان کوتاه.فان توس پورتال جامع شامل اخبار،سرگرمي،روانشناسي،زناشويي،فال و طالع بيني،دکوراسيون،آشپزي،گردشگري،داستان،ورزش،کودکان،مدل لباس،آگهي،احکام،گالري ...ماجرای پاسخ دندان شکن دانشجو به استاد! ... داستان کوتاه جالب · ماجرای پاسخ دندان شکن ... برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با ... دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟23 ژانويه 2014 ... دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.داستانک قصه کوتاه کوچولو جالب بامزه خواندنی شنیدنی خوب عالی خوشگل دختر دانشجو فلسفه زیبا قشنگ رییس پولدار ثروتمند پاسخ جواب دندان شکن منطق حاضر ...10 ژانويه 2015 ... داستانک قصه کوتاه کوچولو جالب بامزه خواندنی شنیدنی خوب عالی خوشگل دختر دانشجو فلسفه زیبا قشنگ رییس پولدار ثروتمند پاسخ جواب دندان ...داستان کوتاه جواب دندان شکن. روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . روزی لئون ...22 ژانويه 2014 ... پاسخ دندان شکن دانشجو به استاد! ... دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس ... داستان آموزنده مثل مگس زندگی نکنیم!12 جولای 2015 ... داستانهای کوتاه اما اموزنده ♥$♥$♥& - داستان طنز - امیدوارم نهایت استفاده را از ... موضوعات مرتبط: داستان طنز، 111-پاسخ دندان شکن دانشجو به استادجواب دندان شکن - داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده - برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهتلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک ده دانشگاه برتر جهان عکس تصویر ترکیبی از ساختمان‌های قدیمی و جدید دانشگاه پرینستون هشتمین دانشگاه برتر جهانجوک، طنز، لطیفه خنده دار، چیستان، جوکهای جدید، جوک …جوک خنده دار،جوک بی تربیتی،جوک خفن،جوک،جوک باحال،جوکستان،جوک های خفن،جوک لری،جوک اخبار ایران و جهان خبرگزاری فارس در گفت و شنود فارس با حجت‌الاسلام اشراقی مطرح شد


ادامه مطلب ...

داستانک؛ حمام رفتن بهلول

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها:
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهگلچین صفاسا بهترین وبلاگ سایت عکس عاشقانه عشقولانه جدید ویژه مخصوص داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستانهای کوتاه و آموزنده داستان نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در شگفت انگیز دهلران ☆شگفت انگیز دهلران ☆ اطلاعات و دانستنیهایی در مورد جوجه ، مرغ و خروس ღღ


ادامه مطلب ...

داستانک؛ شمع قرمز

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها:
مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده اســت؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

 چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده اســت. در کشوی میز من شمعی قرمز هست، این شمع متبرک اســت و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد. سوگند بخور تا زمانی که این شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکنی.»

زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشییع جنازه مرد، زن بالای قبر ایستاده بود و پذیرای تسلیت اقوام بود و شمع قرمز روشنی در دست داشت و تا تمام شدن آن بالای سر قبر ایستاد!


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده طرز تهیه تصویری کیک مخملی قرمزکیک قرمز مخملی یک کیک هیجان انگیز و مناسب برای روز ولنتاین است کیک مخمای قرمز در اصل معرفی برند برتر رژ لب قرمز در دنیای آرایشیما در اینجا مدل از رژ لبهای قرمز رنگ با بهترین مارک ها و برندها را برایتان معرفی کرده الفبای تفسیر آزمایش خونالفبایتفسیراگر چه امروزه آزمایشهای بسیار دقیقی وجود دارند که می توانند مقدار میکروسکوپی به دخت پایگاه تخصصی دختران و زنان – آخرین …سایت به دخت، سایت دختران و زنان جوان ایرانی است، بی هیچ مرزی میان آنها یعنی هر دختر و ایده هایی زیبا برای گل آرایی منزل تانگل های رز کوتاه و بلند و در رنگ های متفاوت را در میان ده ها گلدان بلند و باریک به صورتی


ادامه مطلب ...

داستانک؛ ازدواج پسر جوان

[ad_1]
عصرایران: جوانی می خواست ازدواج کند به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند …

پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه اســت!

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی اســت، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی اســت زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی اســت اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!

جوان گفت: خانم همسایه گفته اســت که چشمش هم معیوب اســت!

پیرزن گفت: درست اســت ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی اســت!

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد!


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک اوج پرواز آنچه که دختر و پسر در جلسه دوم …اوج پرواز آنچه که دختر و پسر در جلسه دوم خواستگاری باید در مورد آن صحبت کنند ازدواج ✕ داستانک جالب خروس و زن با حیا ایران نازحکایت جالب خروس و زن با حیا می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد وقتی وارد شد ، همسر ماجرای ازدواج پسر ساله بن لادن با زن ساله …ازدواج با زن انگلیسی برای دریافت اقامت انگلستان عمر بن لادن پسر اسامه بن لادن می باشد یک جوان مدعی شد پسر بیل کلینتون است و هیلاری …یکجوانمدعیشدپسریک جوان سیاه پوست آمریکایی پس از اینکه مدعی شد پسر بیل کلینتون است، خواستار انجام ازدواج زن جوان با مردی که به او عضو اهدا کرده بود عکسمردی که با اهدای نیمی از کبد خود زندگی یک زن را نجات داده بود عاشق یکدیگر شده و ازدواج داستان خنده دار از ملا نصرالدین ایران نازشاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده ولی داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز قصه های قرآنی مؤسسه جهانى سبطین عمؤسسه سبطین آیت الله موسوی اصفهانی قرآن احکام مداحی ولادت شهادت اهل بیت اخلاق اوج پرواز چند توصیه در مورد جلسه اول خواستگاری ازدواج اوج پرواز چند توصیه در مورد جلسه اول خواستگاری ازدواج موفق اگر به پرواز می ✕


ادامه مطلب ...

داستانک؛ برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس

[ad_1]
پارسینه: میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه با لقب «حسان‌العجم» و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.

او شاید اولین شاعر ایرانی اســت که به زبان فرانسه تسلط داشت و در ریاضیات، کلام، حکمت و منطق نیز استادی مسلم به شمار می‌رفت

165 سال پیش از این او چکامه بلند و غرّایی در مدح و ثنای امیر کبیر سروده و در وصف امیر، او را جانشین وزیر ظالم قبلی یعنی حاج میرزا آقاسی نامیده بود:

«به جای ظالمی شقی، نشسته عالمی تقی/ که مؤمنان متقی‌ کنند افتخارها.»

ولی برخلاف مخدومان سابق، امیر کبیر که نه خریدار الفاظ پر طمطراق و تهی از معنی بود و نه معتاد به تملّق گویی‌های خادمان، چنان‌ برآشفت که در جا مستمری وی را قطع کرد و گفت: تو که تا دیروز مدح میرزا آقاسی می گفتی و امروز که او نیست ، ظالم شقی اش می خوانی و این بار مدح من می گویی!

او حاجی میرزا آقاسی را پیشتر "قلب‌ گیتی"، "انسان کامل‌" و "خواجه دو جهان‌" خوانده بود!

در پی قطع مقرری شاعر متملق ، اعتضاد السلطنه وساطت کرد تا بلکه امیر کبیر او را ببخشد. امیرکبیر نیز از دیگر تخصص های قاآنی جویا شد و وقتی دانست که او به زبان فرانسه تسلط دارد، برقراری حقوق قاآنی را مشروط به ترجمه کتابی در زمینه فلاحت (کشاورزی) از زبان فرانسه به زبان فارسی کرد.

تاریخ گواهی می دهد قاآنی ، پس از مغضوب و معزول شدن‌ امیر کبیر در اشعارش از او به "خصم خانگی‌"و «اهرمن خو و بد گوهر» یاد کرد.

قصیده چاپلوسانه او:

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها
که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشت‌ها دمیده سبزکشتها
چه‌کشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
به‌چنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه
به‌شاخ سروبن همه چه‌کبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز می‌پرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان
چو مقریان نغز خوان‌به‌زمردین منارها
فکنده‌اند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخ‌گل پی‌گله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشین‌که‌گشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طره‌کرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمت‌که‌دوش چون‌به‌ناز وغمزه‌شدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها
به‌کف بطی ز سرخ می‌که‌گر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا به‌عشوه‌گفت‌هی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوش‌اســت کامشب‌ای صنم‌خوریم می به‌یاد جم
که‌گشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقی‌کنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها
به‌هر بلد به‌هر مکان به‌هر زمین به‌هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحاب‌کف محیط دل‌کریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
که‌گشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شه‌گزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
به‌گاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هست‌کمترک‌که‌فکرت‌توچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایه‌کار تو
که‌گشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایه‌خصم ملک و دین‌که‌کرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکسته‌یی ره نفاق بسته‌یی
به آب عدل شسته‌یی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صف‌کشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیده‌گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوب‌وصف‌شکن‌که‌خیزدش‌تف‌ازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاه‌مور در شکم‌کنند سرخ‌چهره هم
چه‌چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلم‌وکین به‌مغز ذوالخمارها
به‌نظم‌ملک ودین نگر ز بسکه‌جسته زیب‌و فر
که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمن‌که بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنان‌که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت س‌وسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


29 نوامبر 2014 ... برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس دربار قجری ... 165 سال پیش از این او چکامه بلند و غرّایی در مدح و ثنای امیر کبیر ...... داستانک؛ لیوان مشکلات.میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه با لقب حسانالعجم و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه با لقب حسانالعجم و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.پارسینه: میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه با لقب حسانالعجم و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.او شاید ...پست با عنوان برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس در این صفحه نمایش داده شده است. همچنین شما میتوانید با کلیک بر روی عنوان وبلاگ مرجع صفحه وبلاگ مربوطه را مشاهده ...عبارت برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس در بین وبلاگهای وب سایت بلاگفا جستجو شده و نتایج با ذکر منبع به صورت ... پیشنهاد میکنم این داستان رو از دست ندید.... با شاعر چاپلوس. برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس از بین کلیه وبلاگها و ... ... جام نیوز :: JamNews - داستان برخورد جدی امیرکبیر با … داستان برخورد جدی ...9 ژانويه 2013 ... یکی از شاعران چاپلوس آن زمان، قاآنی بود که در مداحی و دروغ گویی و تملق از دیگران جلو افتاده و از ... به داستان برخورد امیرکبیر با او توجه کنید:.برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس. بازنشر مطالب وبلاگ برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس به صورت خودکار توسط ربات نمایش داده شده است. در صورتیکه اطلاعات ...پست با عنوان برخورد امیرکبیر با شاعر چاپلوس در این صفحه نمایش داده شده است. همچنین شما میتوانید با کلیک بر روی عنوان وبلاگ مرجع صفحه وبلاگ مربوطه را مشاهده ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک


ادامه مطلب ...

داستانک؛ پشتکار

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند.

او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم عقب هستم؟

مادر احساس می کرد که مدرسه احترام کافی به غرور پسرش نمی گذارد، اما نمی دانست که چگونه به او جواب بدهد.

در امتحان بعدی هم که پسر فکر می کرد در کل مدرسه شاگرد اول می شود، جایی بهتر از رتبۀ هفتادم نگرفت. وقتی به خانه رسید، دوباره همان سؤال را از مادرش پرسید. مادرش خیلی دوست داشت که به او جواب بدهد، بهرۀ هوشی هر کسی با دیگران متفاوت اســت و شاید کسی که شاگرد اول شده، از همۀ همکلاسی هایش باهوش تر اســت. اما دلش نیامد که این حرف ها را به او بگوید.

ذهن مادر همیشه مشغول این بود که چگونه به سؤال پسرش جواب بگوید. والدین معمولاً عادت دارند که بچه هایشان را در چنین وضعیت هایی شماتت کنند و مثلاً بگویند «برای این که تو خیلی بازیگوش هستی! برای این که اصلاً تلاش نمی کنی!». اما او می دانست علی رغم این که پسرش چندان باهوش نیست و حتی شاید کمی کندذهن اســت، با این حال پشتکار زیادی دارد. او نمی خواست مثل والدین دیگر به پسرش جواب بدهد. زیرا می دید که پسرش با چه مشقتی درس می خواند و تلاش می کند. او می خواست جواب بهتر و کامل تری برای سؤال پسرش پیدا کند.

تا این که وقتی پسر از مقطع راهنمایی فارغ التحصیل شد، علی رغم این که زحمت کمتری نسبت به گذشته کشیده بود، نتایج بهتری کسب کرد. البته پیشرفت جهشی نکرده بود، اما نسبت به گذشته خوش بین تر شده بود.

مادرش برای تشویق، او را به کنار دریا برد. او در آنجا جواب پسرش را داد.

وقتی روی شن های ساحل نشسته بودند، به پسرش گفت: به پرنده هایی که در ساحل هستند، نگاه کن. وقتی موج به ساحل می کوبد، گنجشک ها به سرعت پرواز می کنند و به آسمان می روند. مرغان دریایی چالاک نیستند و آغاز پرواز برایشان سخت اســت. اما در نهایت مرغان دریایی هستند که توان پرواز و گذر از دریاها را دارند.

چند سال از آن زمان گذشت. پسر با کارنامه ای خوب وارد بهترین دانشگاه شد.

در تعطیلات زمستانی، وقتی به شهر خودش برگشته بود، مدرسۀ سابقش از او دعوت کرد که برای دانش آموزان سخنرانی کند و تجربه هایش را با آنان در میان بگذارد. او خاطرۀ کنار دریا و جواب مادر به سؤالش را تعریف کرد. مادرهای دانش آموزان که در کنار آنها به حرف های او گوش می کردند و همین طور مادر خودش از شنیدن خاطره اش متأثر شدند و به گریه افتادند.

یک مثل چینی می گوید «کسی که پشتکار دارد، می تواند ناتوانی هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می کند.

نابغه نبودن مسئله ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می کند.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


23 فوریه 2015 ... داستانک؛ پشتکار. یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم ...23 فوریه 2015 ... داستانک؛ پشتکار. خلاصه خبر. برترین ها: یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این ...داستانک؛ پشتکار. یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در ...25 جولای 2016 ... دکتر لری اسمیت تازه نفس می خواست در شهری مطبی باز کند. انجمن محلی به او گفت که این محل پر از متخصصین فراوان است و آنقدر بیمار وجود ندارد که ...داستان زندگی مجید مردی که از همسرش کتک می خورد .... ادیسون میگه من هیچ وقت هیچ کاری رو اتفاقی انجام ندادم ، همش بر اثر پشتکار و همت بوده. ادیسون یه گیاهی رو پرورش ...14 آگوست 2015 ... داستان جالب پشتکار و انسانیت. او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم ...داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک ... من که باور نمی کنم تو این دنیا تنها با اتکا به پشتکار بتونی به ثروت و شهرت برسی.داﺳﺘﺎﻧﮏ. ﺷـــــﺎدی. در ﺳﻤﯿﻨﺎری ﺑﻪ ﺣﻀﺎر ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ اﺳﻢ ﺧﻮد را روی. ﺑﺎدﮐﻨﮑﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ. ﻫﻤﻪ اﯾﻨﮑﺎرو اﻧﺠﺎم دادﻧﺪ و ﺗﻤﺎم ﺑﺎدﮐﻨﮏ ﻫﺎ. درون اﺗﺎﻗﯽ دﯾﮕﺮ ﻗﺮار داده ﺷﺪ. اﻋﻼم ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎدﮐﻨﮏ ﺧﻮد را ﻇﺮف 5. دﻗﯿﻘﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ.داستانک پشتکار زمزار تفریح سرگرمی. سرگرمی سیاسی یا سیاست سرگرمیسازی؟! ۴۴ نظر. بخشی از این ساعت استراحت، به تماشای سریال شبکههای کابلی میگذرد و ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک وقتی که الاغ شدم – بخشیدن هنر است داستان عبادت بجز خدمت خلق نیست داستان داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز سری چهارم مجموعه ای از ترانه های شاد کودکانه ترانه …سری چهارم مجموعه ترانه های شاد کودکانه در این مجموعه نیز همانند سری های قبل سعی شده تا چین از جنگنده رادارگریز خود رونمایی کرد عکسچینی ها برای نخستین بار از جنگنده رادارگریز خود با نام چنگدو جی۲۰ در نمایشگاه درسای من مفهوم رنگ ونشانه های پرچم هادرسای من مفهوم رنگ ونشانه های پرچم ها اموزشیمطالعات اجتماعی گیلان پاسخ فعالیت های جغرافیا …مطالعات اجتماعی گیلان پاسخ فعالیت های جغرافیا پایه نهم متوسطه اول هفتم ، هشتم تحقیق تحقیق درباره معرفی پیامبر الهی که …تحقیق تحقیق درباره معرفی پیامبر الهی که نامشان در قرآن آمده است این وبلاگ صرفا علم ورزش خبر های بروز و معتبر در ارتباط با علم ورزش و اصول علمی در ورزشخلاصه ای کامل از رمان جنگ و صلح اثر لیف …علوم کتابداری ، مدیریت دانش،دانستنیها، ایران شناسی،‌جهانگردی، آموزش، تاریخ و


ادامه مطلب ...

داستانک؛ همه تابستان در یک روز

[ad_1]
یک پزشک:

- الآن؟

– نه! یه خورده مونده

– یعنی میشه؟

– نگاه کن! خودت ببین!

بچه ها مثل گل های رز, مثل علف های وحشی, تنگ هم, پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان, چشم به بیرون دوخته بودند.

بیرون باران می بارید. هفت سال بود که بی وقفه باران می بارید. روزهای پیاپی از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران, پر بود از صدای طبل آب, صدای ریزش قطره های بلوری و صدای غرش توفان, توفان هایی چنان سهمگین که امواج مهیب آب را بر سر جزیره ها فرود می آورد. هزاران جنگل زیر باران خرد شده بود و دوباره از نو سر برآورده بود تا دوباره خرد شود. زندگی در سیاره ناهید اینطور می گذشت. زندگی مردان و زنان فضانوردی که از زمین به این سیاره ی همیشه بارانی آمده بودند تا متمدنش کنند, بچه هایشان را مدرسه بفرستند و عمر بگذرانند.

– داره بند میاد, داره بند میاد

– آره آره داره بند میاد

مارگوت از بچه های کلاس دوری می کرد; بچه هایی که روزهای بی باران را یادشان نبود; روزهایی که مثل حالا مدام و یکریز و بی ملاحظه باران نمی بارید. بچه ها همه نه سالشان بود. از آخرین باری که خورشید یک ساعتی خودش را به دنیای حیرت زده ی آنها نشان داده بود هفت سال می گذشت و طبعا هیچ کدام از بچه ها آن روز را به خاطر نمی آورد. گاهی وقت ها مارگوت در میانه های شب صدایشان را می شنید که توی خواب تکان می خوردند. می دانست که دارند خواب می بینند; خواب یک مداد شمعی زرد و یا یک سکه طلایی بزرگ; آنقدر بزرگ که می شود تمام دنیا را با آن خرید. می دانست که توی خواب گرمایی را به یاد می آورند مثل وقتی که صورت از خجالت سرخ می شود وبعد حرارتش توی بدن, دست ها و پاهای لرزان پیش می رود اما رویایشان همیشه به صدای ضرب قطره های آب پاره می شد; انگار که گردنبند شفاف بی انتهایی روی سقف, روی خیابان, روی باغ ها و جنگل ها پاره شود.

تمام دیروز را در کلاس درباره خورشید خوانده بودند; اینکه چقدر شبیه لیمو اســت و چقدر داغ اســت.

حتی درباره اش داستان , شعر و مقاله نوشته بودند:

     خورشید مثل یک گل اســت که تنها برای ساعتی می شکفد

این شعر مارگوت بود. آن را با همان صدای یواش همیشگی در کلاس خواند; وقتی که باران همینطور آن بیرون می بارید.

یکی از پسرها به اعتراض گفت : اینو خودت ننوشتی!

مارگوت جواب داد: خودم نوشتم, خودم نوشتم

معلم گفت : ویلیام بس کن

ولی آن اتفاق مال دیروز بود. حالا باران کم شده بود و بچه ها خودشان را محکم به شیشه های بزرگ و ضخیم کلاس چسبانده بودند.

– معلم کجاست؟

– برمی گرده

– اگه زود نیاد از دستمون میره

مارگوت تنها ایستاده بود. ظاهر نحیف و رنگ پریده ای داشت; جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشد و باران, آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موهایش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه و سفیدی از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در اثر گذر سال ها ازبین رفته و اگر به حرف درمی آمد صدایش فرقی با روح نداشت.

حالا جدا از بقیه ایستاده بود و از پشت پنجره های غول آسا به باران و دنیای خیس بیرون نگاه می کرد.

ویلیام گفت: تو دیگه به چی نگاه می کنی؟

مارگوت جوابی نداد.

پسر هلش داد و گفت : وقتی باهات حرف میزنن جواب بده. مارگوت جواب نداد

داستان کوتاه ; همه تابستان در یک روز از ری برادبری

بچه ها آرام آرام از او کناره گرفته بودند .

حتی نگاهش هم نمی کردند. دلیش این بود که او هیچ وقت در تونل های شهر زیر زمینی با آن ها بازی نمی کرد. اگر در گرگم به هوا او را می زدند، فقط می ایستاد و پلک می زد. هیچ وقت دنبالشان نمی کرد. وقتی بچه ها در کلاس، ترانه هایی درباره خوشبختی و زندگی و بازی می خواندند لب های مارگوت به ندرت تکان می خورد. فقط وقتی شعرهایشان درباره خورشید و تابستان بود او با چشمانی دوخته به پنجره های خیس همراهی شان می کرد و البته بزرگترین جرمش این بود که فقط پنج سال از آمدنش به آنجا می گذشت. او خورشید را یادش بود؛ یادش بود که چه شکلی اســت و یادش بود که آسمان آفتابی چه رنگی اســت. آن وقت ها او چهار سالش بود و در اوهایو زندگی می کرد. اما آنها همه عمرشان را در ناهید زندگی کرده بودند. وقتی خورشید برای آخرین بار در آسمان ناهید آفتابی شده بود، آنها فقط دو سال داشتند و حالا رنگ، گرما و شکلش را فراموش کرده بودند. مارگوت این ها را یادش بود.

یک بار با چشم های بسته گفته بود:«مثل سکه یک پنی یه».

بچه ها فریاد زده بودند:«نه نیس».

مارگوت دوباره گفته بود:«مث آتیش توی اجاقه».

بچه ها دوباره فریاد زده بودند:«دروغ میگی. هیچی یادت نیس».

اما یادش بود و خیلی دورتر از بقیه ایستاده بود و پنجره ای پر نقش و نگار را نگاه می کرد.

یک بار هم یک ماه پیش حاضر نشده بود در مدرسه دوش بگیرد. گوش ها و سرش را محکم گرفته بود و جیغ زده بود که آب نباید به سرش بخورد. بعد از آن بود که یواش یواش فهمید با بقیه فرق دارد و بچه ها هم فهمیدند که او با آن ها فرق دارد و از او فاصله گرفتند. حرف هایی بود درباره اینکه شاید پدر و مادرش مجبور شوند سال آینده او رابه زمین برگردانند. این کار برای مارگوت حیاتی بود؛ هر چند که به قیمت از دست دادن میلیون ها دلار برای خانواده اش تمام می شد. به همه این دلیل های کوچک و بزرگ، بچه ها از او متنفر بودند؛ از صورت رنگ پریده مثل برفش، از سکوت همراه  با انتظارش و از لاغری اش و از هر آینده ای که در انتظارش بود.

پسر دوباره هلش داد «گم شو، منتظر چی هستی؟»

برای اولین بار مارگوت برگشت و به پسر نگاه کرد. چیزی که انتظارش را می کشید توی چشمانش پیدا بود.

پسر داد زد: «این دور و برها واینستا. امروز هیچی نمی بینی!».

مارگوت لب ورچید. پسرک دوباره فریاد زد:«هیچی! همه اش الکی بود. مگه نه؟» و به سمت بچه های دیگر برگشت«امروز هیچ اتفاقی نمی افته. می افته؟».

بچه ها مات و مبهوت پلک زدند. بعد انگار که فهمیده باشند چه خبر اســت خندیدند و سرهایشان را به  نشانه تایید تکان دادند«هیچی. هیچی».

مارگوت با چشم هایی درمانده زمزمه کرد«ولی….ولی امروز وقتشه. دانشمند ها پیش بینی کردن، خودشون گفتن، اونا می دونن، خورشید…».

پسر گفت«الکی بود». بعد او را محکم گرفت و گفت:«هب بچه ها! بیاین قبل از اینکه معلم بیاد بندازیمش تو کمد».

مارگوت گفت«نه» و عقب عقب رفت.

بچه ها دنبالش کردند. بی اعتنا به اعتراض ها و التماس ها و اشک هایش او را گرفتند و بردند به اتاق داخل تونل و انداختندش توی کمد و در را قفل کردند. و بعد همان طور ایستادند و به در که از لگدهای مارگوت می لرزید نگاه کردند. دخترک خودش را محکم به در می کوفت بلکه باز شود. صدای جیغ های خفه اش از توی کمد شنیده می شد. بچه ها لبخند زنان از اتاق بیرون می رفتند و از توی تونل رد می شدند و بر می گشتند داخل کلاس. همان موقع بود که معلم از راه رسید و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت:«همه آماده ان؟».

-«بله!»

-«همه هستن»

-«بله!»

باران حالا از قبل هم آهسته تر می بارید. همه توی دهانه در ورودی جمع شدند.

باران بند آمد.

انگار توی سینما، وسط فیلمی درباره یک بهمن، گردباد، توفان یا آتشفشان، اول بلند گوها مشکل پیدا کند؛ صداها به زوزه تبدیل شود و در نهایت، غرش ها و تندرها و انفجار ها یکباره جایش را به سکوت بدهد. بعد، کسی فیلم را از توی پروژکتور در بیاورد و به جایش اسلایدی از یک جزیره استوایی بگذارد؛ اسلایدی آرام که تکان نمی خورد و نمی لرزد. جهان ایستاده بود. سکوت آن چنان سنگین ، بی کران و باور نکردنی بود که آدم خیال می کرد توی گوش هایش چیزی فرو کرده اند یا به کل کر شده اســت. بچه ها گوش هایشان را با دست گرفتند. هر کس دور از دیگری ایستاده بود. در عقب رفت و بوی جهان منتظر و ساکت به درون اتاق ریخت.

داستان کوتاه ; همه تابستان در یک روز از ری برادبری

خورشید بیرون آمد.

رنگ برنز سوزان بود و خیلی بزرگ؛ آسمان اطرافش به رنگ سفال آبی رنگ بود که توی آتش، شعله می کشد. بچه ها انگار که طلسمشان را شکسته باشند فریاد کنان در هوایی که به هوای بهار می مانست می دویدند. جنگل زیر نور آفتاب می سوخت.

معلم پشت سرشان فریاد زد:«خیلی دور نرین. می دونین که فقط دو ساعت فرصت دارین. دلتون که نمی خواد این بیرون گیر بیفتین».

اما بچه ها داشتند می دویدند. صورت هایشان را به سمت آسمان می گرفتند. نور خورشید را مثل یک اتوی داغ روی گونه هایشان احساس می کردند. ژاکت هایشان را در آورده بودند و می گذاشتند خورشید بازوهایشان را بسوزاند.

-«از لامپ های خورشیدی بهتره مگه نه؟»

-«خیلی خیلی بهتره».

بعد دیگر ندویدند. توی جنگل بزرگی که ناهید را پوشانده بود ایستادند، جنگلی که هیچ وقت –حتی وقتی تماشایش می کردی – دست از رشد کردن نمی کشید. مثل لانه اختاپوسی که بازوهای دراز پوشیده از برگش را روانه آسمان کرده باشد. جنگل سبز نبود. در این سال های بدون آفتاب رنگ لاستیک و خاکستر شده بود. رنگ سنگ و پنیر سفید و جوهر و رنگ ماه.

بچه ها روی تشک جنگل پخش شده بودند. می خندیدند و می شنیدند که زمین زیر پایشان آه می کشد و ناله می کند. میان درخت ها دویدند و سر خوردندو افتادند و همدیگر را هل دادند. قایم باشک و گرگم به هوا بازی کردند.اما بیشتر از همه با چشم های نیمه باز آنقدر به خورشید زل زدند تا اشک از گونه هایشان سرازیر شد. دستشان را به طرف آن زرد و آبی شگفت انگیز دراز کردند و هوای تازه را توی ریه هایشان کشیدند. بعد به سکوت گوش کردند. سکوتی که آن ها را در دریای بی صدایی و بی حرکتی غرق کرده بود. همه چیز را زیر نور آفتاب از اول تماشا کردند. همه چیز را دوباره بو کردند و مثل جانوری وحشی که از غارش می گریزد دویدند و چرخیدند و فریاد کشیدند.

یک ساعت بی وقفه دویدند.

و بعد در میانه دویدنشان یکی از دختر ها جیغ کشید.

همه ایستادند.

دختر دست لرزانش را باز کرده بود و فریاد می زد:«نگاه کنین! نگاه کنین!».

بچه ها آرام رفتند که دست دختر را نگاه کنند.

وسط گودی کف دستش- بزرگ و شفاف- یک قطره باران بود.

دختر به گریه افتاد.

همه در سکوت به آسمان نگاه کردند.

«وای،وای».

چند قطره سرد روی بینی، صورت و دهانشان افتاد.خورشید پشت توده ای از مه پنهان شد و باد سردی وزیدن گرفت. بچه ها به طرف خانه زیر زمینی راه افتادند. دست هایشان آویزان بود و لبخند داشت از روی لب هایشان می رفت.

ناگهان صدای غرش رعد آن ها را از جا پراند و مثل برگ های طوفان زده متواری کرد. برق ده مایل آن طرف تر آسمان را روشن کرد. بعد به پنج مایلی رسید، بعد یک مایلی و حالا نیم مایلی. آسمان در چشم برهم زدنی مثل نیمه شب تاریک و سیاه شد. بچه ها چند دقیقه در دهانه زیر زمین ماندند تا وقتی که باران شدت گرفت. بعد در را بستند و به صدای مداوم سهمگینش که همه جا را پر کرده بود گوش دادند.

-«یعنی هفت سال دیگه باید صبر کنیم؟»

-«آره هفت سال».

بعد یکی از دختر ها جیغ کوتاهی کشید:

-«مارگوت!».

-«مارگوت چی؟».

-«هنوز تو کمده».

-«مارگوت!».

مثل ستون های سنگی بی حرکت به زمین چسبیده بودند، به هم نگاه کردند و فوری نگاهشان را دزدیدند. به بیرون چشم دوختند. به بارانی که هی می بارید و می بارید. جرات نمی کردند توی چشم های هم نگاه کنند. صورت هایشان گرفته و رنگ پریده بود. سرشان را پایین انداخته بودند و دست و پای هم را نگاه می کردند.

-«مارگوت!»

یکی از دخترها گفت:

-«خب؟»

هیچ کس حرکتی نکرد. دختر گفت:« راه بیفتین».

صدای باران، سرد و غمگین به گوش می رسید . صدای رعد و برق توی گوش ها می پیچید. نور برق روی صورت هایشان می افتاد و آبی و ترسناکشان می کرد. تا کنار کمد رفتند و همان جا ایستادند. پشت در بسته فقط سکوت بود. در را خیلی آرام باز کردند و گذاشتند مارگوت بیرون بیاید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستان کوتاهاردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم‌ گذاشتند و بعد از چند روز کتاب‌ حسین‌کُرد داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک یک خوراکی بی نظیر برای سلامت پروستات در مردانپزشکی و سلامتیک خوراکی بی نظیر برای سلامت پروستات در مردان چه گوجه فرنگی را جز میوه ها بدانیم و چه عکسپا تو کفش زنان پارسینهپیاده روی یک مایلی مردان با کفش های زنانه در آلاسکا برای آکاهی زنان علیه خشونت جنسیدحوالارض چه روزی است؟ پنجشنبه روز دحوالارض است در متون و روایات دینی، ‌برای این روز و شب پیش از آن آثار و یک عاشق ایرانی یک عاشق ایرانی در کلبه تنهایی دلم عشق را فریاد میزنمهمه در هم پرتال جامع سلامتی پزشکی آشپزی کودکان …همه در هم پورتال جامع شامل سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،آشپزی،ورزش،کودکان،روابط نشریه دانش آموزی دبیرستان دوره اول دانش ٢هفته سوم کلاس انتخاب با یک هفته تاخیر به علت شهادت امام حسین ع از امروز به روال گذشته داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز سایت خبرنو اخبار روزخبر نــو مجله اینترنتیسایت ایران جیب یک سایت اطلاع رسانی از قیمت طلا ، ارز ، خودرو و است و اخبار روز و قیمت


ادامه مطلب ...