مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

ماجرای بهلول و کودک حکیم

هشتم ربیع‌الثانی ولادت سراسر نور و با برکت امام حسن عسکری(ع) پدر بزرگوار حضرت ولی‌عصر(عج) است. به مناسبت این روز فرخنده به برخی از زوایای زندگانی این امام همام از کتاب «قادتنا کیف نعرفهم» آیت‌‌الله سیدمحمدهادی میلانی اشاره می‌کنیم. این کتاب در ۹ جلد به زندگانی چهارده معصوم و فضایل آن‌ها با استفاده از مدارک شیعه و سنی پرداخته است.

*هنگامی که یک عالم در برابر یک کودک سر تعظیم فرد آورد

عبد‌الله بن اسعد الیافعی در کتاب «روض الریاحین» از بهلول نقل کرده که روزی از کوچه‌های مدینه می‌گذشتم، چشمم به بچه‌هایی افتاد که با گردو و بادام بازی می‌کردند، نظرم به کودکی که با گریه به دیگر بچه‌ها می‌نگریست جلب شد! با خودم گفتم: این بچه چیزی ندارد تا با آن بازی کند و با حسرت به آنچه در دست بچه‌ها است نگاه می‌کند، به او گفتم: پسرم چرا گریه می‌کنی؟ برایت اسباب بازی بخرم؟ نگاهی به من کرد و گفت: ای‌ ناآگاه، ما برای بازی خلق نشده‌ایم!

گفتم: پس برای چه خلق شده‌ایم؟ گفت: برای علم‌اندوزی و عبادت! سؤال کردم: آفرین بر تو، این حرف را از کجا می‌گویی؟ پاسخ داد: از کلام خدا که فرمود: «آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریده‏‌ایم و اینکه شما به سوى ما بازگردانیده نمى‏‌شوید؟» گفتم: پسرم از نظر من تو یک حکیم هستی؛ پس من را موعظه‌ای کوتاه بنما. پس شروع به سرودن این ابیات کرد:

دنیا را می‌بینم که با جدیت تمام آماده رفتن است؛

نه دنیا برای زنده‌ای می‌ماند و نه زنده‌ای بر روی زمین باقی خواهد ماند؛

گویی دنیا و پیشامدهای روزگار مثل دو اسب مسابقه‌اند که به سوی انسان می‌تازند؛

پس ای فریب خورده دنیا! اندکی تأمل کن و از دنیا برای خودت توشه‌ای برگیر»

سپس چشم‌هایش را به سوی آسمان دوخت، دست‌هایش را بالا آورده و در حالی‌که قطرات اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، فرمود: «ای کسی که به پیشگاه او تضرع می‌کنند! ای کسی که بر او تکیه می‌‌کند! ای کسی که هر آرزومندی به او امید بندد، نا‌امید نمی‌شود…، مناجاتش که به پایان رسید، از هوش رفت! سرش را به دامن گرفتم و خاک را از صورتش پاک کردم.

حالش که بهتر شد، گفتم: پسرم، این چه حالی بود که به تو دست داد! تو هنوز بچه‌ای و گناهی نکرده‌ای! گفت: مرا به حال خودم بگذار! مادرم را دیدم که می‌خواست آتش را با هیزم‌های بزرگ روشن کند، ولی آتش روشن نشد، مگر با هیزم‌های کوچک و من می‌ترسم از هیزم‌های کوچک جهنم باشم، گفتم: ای پسرم! تو حکیم هستی، پس مرا موعظه‌ای دیگر کن و این اشعار را سرود:

«غافل شدم در حالی‌ که فرشته مرگ به دنبال من است و اگر امروز از مرگ فرار کنم، عاقبت چاره‌ای از سفر مرگ نیست؛

جسمم را با لباس‌های نرم زینت دادم، ولی عاقبت روزی پوسیدگی لباس جسم من خواهد شد؛

گویا می‌‌بینم که بدنم را در قبر گذاشته‌اند و بالای آن را با خاک پوشانده و در زیرش لحد قرار داده‌اند؛

گویا می‌بینم زیبایی‌هایم از بین رفته و اثری از آن باقی نمانده است و دیگر جز استخوان چیزی ـ نه گوشت و نه پوست ـ از من باقی نمانده است؛

می‌بینم که عمرم رو به پایان است، به آرزوهایم نرسیده‌ام و هنوز زاد و توشه‌ای برای سفرم آماده نکرده‌ام؛

خدای بزرگ را به صورت علنی معصیت کردم و گناهان زیادی از من سر زده که جوابی برای آن‌ها ندارم؛

بین خود و مردم پرده‌ای از حیا کشیدم، ولی از اینکه روزی نزد خدا رسوا می‌شوم، ترسی به دل راه ندادم؛

البته ترسیدم، ولی به حلمش اطمینان کردم و به اینکه کسی غیر از او اهل بخشش نیست، پس تمام حمدها برای اوست؛

اگر چیزی غیر از مرگ و پوسیدن در قبر نبود و اگر وعده و وعیدی هم از طرف خدا در کار نبود؛

فکر مرگ و پوسیده شدن کافی است که انسان را از کارهای بیهوده جدا کند، لکن اندیشه ما رشد نکرده است؛

امید است که خدای بخشنده از لغزش‌هایم درگذرد، چرا که وقتی بنده گناه می‌کند، مولا او را می‌بخشد؛

من بنده بدی هستم که در پیمان خود با مولایش خیانت کرده و به عهد و پیمانش هیچ اعتباری نیست؛

خدای من چگونه طاقت بیاورم وقتی که بدن من را به آتش بسوزانی، آن آتشی که سنگ سخت هم طاقتش را ندارد؛

من به هنگام مرگ و در قبر تنها هستم، قیامت هم تنها برانگیخته خواهم شد، پس ای یکتا بر من تنها رحم کن»

بهلول می‌گوید: هنگامی که سخن کودک به پایان رسید، بیهوش شدم و کودک نیز از آنجا رفت. حالم که بهتر شد، نگاهی به بچه‌ها انداختم ولی آن کودک را ندیدم! به آنان گفتم: آن پسر که بود؟ گفتند: او را نشناختی؟ او از فرزندان حسین‌بن علی بن‌ابیطالب(ع) بود. گفتم: حال و روزش مرا شگفت زده کرد و چنین فرزندی تنها از چنان خانواده‌ای ممکن است.

*ماجرای بخشش کریمانه امام حسن عسکری(ع)

محمد بن ابراهیم معروف به ابن کردی نقل می‌کند که محمد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر(ع) برایم گفت: روزگار ما به سختی می‌گذشت؛ برای همین پدرم گفت: بیا با هم به پیش این مرد ـ ابو‌محمد ـ برویم که او را به عنوان بخشنده می‌شناسند. به پدرم گفتم: آیا او را می‌شناسی؟ گفت: نه او را می‌شناسم و نه هرگز او را دیده‌ام. در راه پدرم به من گفت: چقدر خوب می‌شد که او ۵۰۰ درهم به ما بدهد!‌ ۲۰۰ درهم برای پوشاک، ۲۰۰ درهم برای پرداخت بدهی و ۱۰۰ درهم برای خرجی. من هم با خودم گفتم: کاش به من هم ۳۰۰ درهم بدهد که با ۱۰۰ درهم آن الاغی بخرم، ‌۱۰۰ درهم هم برای خرجی و با ۱۰۰ درهم دیگر هم لباسی بخرم و به منطقه جَبَل بروم!

به در خانه‌ که رسیدیم، خدمتکارش به استقبال ما آمد و ندا داد که: علی بن ابراهیم و پسرش محمد بن علی وارد می‌شوند. هنگامی که داخل شدیم و سلام کردیم، حضرت به پدرم فرمود: ای علی! چرا تا الآن نزد ما نمی‌آمدی؟، پدرم گفت: مولای من شرم داشتم با این حال شما را ملاقات کنم.

هنگامی که از نزد او بازگشتیم، خدمتکارش پیش آمد و کیسه‌ای به پدرم داد و گفت: این ۵۰۰ درهم را بگیر؛ دویست‌تایش برای لباس، دویست‌تایش برای پرداخت بدهی و ۱۰۰ درهمش هم برای خرجی! به من هم کیسه‌ای داد و گفت: تو هم این هم ۳۰۰ درهم را بگیر؛ ۱۰۰ درهمش را برای خرید الاغ و ۱۰۰ درهمش هم برای خرجی. ضمناً به سمت جَبَل نرو، بلکه به سوراء‌ برو! پس من به سوی سوراء رفتم و در آنجا با زنی ازدواج نمودم و همان روز هزار دینار نصیبم شد.

*دعایی که ابالمهدی(عج) در قنوت می‌خواند

سید بن طاووس نقل کرده: قنوت نماز مولای با وفای ما حسن بن علی العسکری(ع) این بود:

یا مَنْ غَشِیَ نُورُهُ الظُّلُماتِ، یا مِنْ أَضاءَتْ بِقُدْسِهِ الفجاج الْمُتَوعِّرات، یا مَنْ خَشَعَ لَهُ أَهْلُ الاَرْضِ وَ السَّماواتِ، یا مَنْ بَخعَ لَهُ بِالطّاعَهِ کُلُّ مُتَجبِّرعاتِ، یا عالِمَ الضَّمائِرِ الْمُسْتِخْفیات، وَسِعْتَ کُلَّ شَیْء رَحْمَهً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَکَ، وَ قِهِم عَذابَ الجَحیم، وَعاجِلهُم بِنَصرِکَ الذی وَعَدتَهُم، اِنَّکَ لاتُخلِفُ المیعادَ، وَعَجِّلِ اللّهُمَّ اجتیاحَ أهلِ الکَیدِ وَ أویهِم اِلی شَرِّ دارٍ فی أَعظَمِ نکالٍ وَ أقبَحِ مَتابٍ. اَللّهُمَّ اِنَّکَ حاضِرُ أسرارِ خَلقِکَ، وَ عالِمٌ بِضَمائِرِهِم وَ مُستَغنٍ لولا النَّدبُ بِاللّجأ اِلی تُنجِزُ ما وَعَدتَهُ اللّاجی عَن کَشفِ مَکامِنِهِم، وَ قَدتَعلَمُ یا رَبِّ ما أسَرَّهُ وَ اَبدیهِ وَ أنشُرُهُ وَ أطویهِ وَ أظهَرُهُ وَ أخفیهِ، عَلی مُتَصَرِّفاتِ أوقاتی وَ أصنافِ حَرَکاتی مِن جَمیعِ حاجاتی وَ قَدتَری یا رَبِّ ما قَدتَراطَمَ فیهِ أهلُ وِلایَتِکَ، وَ استَمَرَّ عَلَیهِم مِن أعدائِکَ غَیرَظَنینٍ فی کَرَمٍ وَ لاضَنینٍ بِنِعَمٍ، وَلکِنِ الجَهدُ یَبعَثُ عَلَی الاستِزادَهٍ وَ ما اُمِرتُ بِهِ مِنَ الدُّعاءِ، إذا أخلَص لَکَ اللّجاء یَقتَضی إحسانَک شَرطَ الزّیادَه، وَ هذِهِ النَّواصی وَالأعناقِ خاضِعَهٌ لَکَ بِذُلِّ العُبُودیَهِ وَ الاِعتِرافِ بِمُلکِهِ الرُّبوبیَهِ داعیَهٌ بِقُلوبِها وَ مُحَصَّناتٍ اِلَیکَ فی تَعجیلِ الإنالَهِ، وَما شِئتَ کانَ وَما تَشاءُ کائِنٌ، أنتَ المَدعُوُّ المَرجُوُّ المَأمولُ المَسؤولُ، لایَنقُصُکَ نائِلٌ وَاِنِ اتّسَعَ وَلایُلحِفُکَ سائِلٌ وَاِنِ ألَحَّ وَضَرَعَ مُلکُکَ وَلایُلِحقُهُ التَّنفیدُ وَ عِزّکَ الباقی عَلَی التّأییدِ وَ ما فِی الاَعصارِ مِن مَشیتِکَ بِمِقدارٍ، وَأنتَ اللهُ لا اِلهَ اِلّا أنتَ الرَّؤوفُ الجَبّارُ. اَللّهُمَّ اَیِّدنا بِعَونِکَ، وَاکنِفنا بِصَونِکَ، وَ اَنِلنا مِنالَ المُعتَصمینَ بِحَبلِکَ المُستَظِلّینَ بِظِلِّکَ».

 


ادامه مطلب ...

داستانک؛ حمام رفتن بهلول

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها:
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهگلچین صفاسا بهترین وبلاگ سایت عکس عاشقانه عشقولانه جدید ویژه مخصوص داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستانهای کوتاه و آموزنده داستان نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در شگفت انگیز دهلران ☆شگفت انگیز دهلران ☆ اطلاعات و دانستنیهایی در مورد جوجه ، مرغ و خروس ღღ


ادامه مطلب ...

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا

داستان بهلول و فروختن خانه ای در بهشت

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه می کنی؟

گفت : خانه می سازم.

پرسید : این خانه را می فروشی؟

گفت : آری.

پرسید : قیمت آن چقدر است؟

بهلول مبلغی ذکر کرد.

زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.

بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.

شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.

دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.

زبیده قصه بهلول را باز گفت.

هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

گفت : این خانه را می فروشی؟

بهلول گفت : آری

هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.

بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.

داستان عقل بهلول

روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:

بزرگترین نعمت های الهی چیست؟

بهلول پاسخ داد:

عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است

عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود

داستان بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت

قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!

بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد

داستان جواب دندان شکن بهلول به هارون الرشید

روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟

بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم

داستان بهلول و حقیقت

روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخ‌ترین چیز کدام است؟

بهلول جواب داد : حقیقت است

آن شخص گفت : چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟

بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.07 ( 375 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و زیبای بهلول و کمک به نیازمندان (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 12 مرداد 1395

داستان کوتاه و زیبای بهلول و کمک به نیازمندان

داستان کوتاه و زیبای بهلول و کمک به نیازمندان

روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند

سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند

و او را به نزد هارون الرشید بردند

هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول  به بهلول بدهند

که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند

بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید

هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی !

چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟

بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم

چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند

از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.22 ( 45 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در نوشته های خواندنی کیانا وحدتی به باغ پنجره ها سوگند میان عهد و سرشاری میان فکر و بیداری جزئیات


ادامه مطلب ...

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 12 مرداد 1395

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی

روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست

غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند

هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند

از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید

نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم

هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود

بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم

زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم

در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای  چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید

تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!

 


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 3.86 ( 141 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 16 مرداد 1395

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود

از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند

سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار

بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :

این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.14 ( 153 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان …داستان های بهلولحکایت و داستان جالب بهلول به نام حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان حکایت های آموزنده از بهلول نمکستانحکایتهایآموزندهازبهلولحکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع حکایت جالب بهلول و جمع دیوانگاناختصاصی پرشین جوکبهلول حکایت داستان حکایت های جالب داستان های بهلول حکایت بهلول داستان های جالب حکایت،حکایت سعدی،حکایت کوتاه،حکایت جالب،حکایت … حکایتحکایت سعدیداستان کوتاه بهلول و جمع دیوانگان با ذکر نام و آدرس حکایت بهلول و جمع دیوانگان حکایتحکایت بهلولحکایت بهلول و جمع بهلول و جمع دیوانگان داستان جالب حکایت بهلول و جمع دیوانگانحکایت های شیرین و پند آموز بهلول تغییر سرنوشت به ضرب و رکورد جالب مدافع یک داستان جالب بهلول داستانجالببهلولداستان های زیبا و خواندنی حکایت های بهلول داستانک نحوه نگاه به مشکلات داســـــــتــــــــــانـــــــــــک داستان های بهلولداستانهایبهلولداســـــــتــــــــــانـــــــــــک داستان های کوتاه ، جالب و اتفاق بهلول به داستان های بهلول داستانهای جالب داستان های بهلول روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم حکایت بهلول و جمع دیوانگان حکایت بهلول و جمع دیوانگان ابتدا ثبت نامیا وارد حکایت بهلول و جمع دیوانگان داستان های بحارالانوار آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.61 ( 158 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنویداستانهایمثنویمورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند به مور نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به


ادامه مطلب ...

داستان های بهلول شکم سیر (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 16 مرداد 1395

داستان های بهلول شکم سیر

داستان های بهلول شکم سیر

روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :

ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟

بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !

هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟

بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.21 ( 145 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های بهلول شکم سیر نمکستانداستان های بهلولداستان های بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید ای بهلول داستان های آموزنده و زیبای بهلول عاقل ترین دیوانهداستانهایبهلولداستان های بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید داستان جالب بهلول شکم سیر داستان بهلول شکم سیر داستان های زیبا داستان های آموزنده داستان های جالب داستان پهلوان شکم سیر جهانی‌هاداستان بهلول شکم سیرداستانک پهلوان تکنولوژی های روز و حکایت بهلول شکم سیر همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست تازه های داستان داستانک حکایت بهلول شکم حکایت کوتاه و جالب بهلول شکم سیر ایران نازحکایت کوتاه و جالب بهلول شکم سیر همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست عکس های خنده دار بهلول دیوانه داستانک داستان های کوتاه و آموزنده داستانک داستان های آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بهلول جواب داستان های بهلول دانا،حکایت های آموزنده و جالب بهلولداستان های بهلول شکم سیر داستان های بهلول شکستن سر حکایت بهلول شکم سیر حکایتبهلولشکمسیرحکایت بهلول شکم سیر حکایت بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های کوتاه و آموزنده آن کس که شکم مرا سیر کند داستانک های داستان های بحارالانوار موضوعات داستان های جالب و خواندنی بحار الانوار داستان و حکایت از گلستان سعدی شگفت انگیز دهلران ☆ نحوه و نگهداری مرغ و خروس خانگی پرورش طیور به وی‍ژه مرغ بومی از گذشته‌های دور در ایران نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:
حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

 بهلول یکی از دنا ترین مردمان زمان خود بود که خود را به دیوانگی زده بود اما از هر کسی دانا تر بود و همیشه با پندها و داستان های آموزنده ان درس های بزرگی میگیریم.

 

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

بهلول، یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون‌الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می‌طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته‌اند. زمانی که بهلول از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می‌داد. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت.

 

حکایت های بهلول دانا

 

* حکایت بهلول و وزیر

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت: خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است. بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

 

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

داستان و حکایت های بهلول

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

 

حکایت شیرین بهلول و تقسیم عادلانه

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری‌های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.

 

ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت‌ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.

 

سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان‌نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینی‌های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت.

 

بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می‌شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد.

 

عثمانی‌ها بی‌ خوردن خوراک و با شتاب بر اسب‌ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه‌کوسه‌ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی‌کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.

 

سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می‌کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین‌ها بر بهلول خواند.

 

و بدین گونه است که بهلول را که به راستی دیوانه‌ای بود الپر، و دیوانگی‌های بسیار داشت، دانا نیز گفته‌اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه‌باف گنده دماغ و فقه‌خوان خشک‌مغز بود.

 

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

حکایت های بهلول دیوانه

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

 

حکایت های پند آموز بهلول، عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت: اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.

 

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست.

هارون از کوره در رفت و فریاد زد : این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !

 

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

حکایت هایی از بهلول

 

حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد : احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

 

حکایت های جالب و خواندنی از بهلول

داستان و حکایت های بهلول

 

حکایت زیبای بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا” پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

 

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟

 

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

 

مطالب مرتبط:

حکایت زیبای بهلول شکم سیر را بخوانید

حکایت درس بهلول به شیخ جنید

بهلول و صدای پول

واکنش بهلول و امیر کبیر به دزدی کردن


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های کوتاه جذاب و خواندنی مطالب حکایت های …مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند داستان های کوتاه جذاب و خواندنیمجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند داستانک،داستان کوتاه جالبداستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های کوتاه و آموزنده برای دریافت دو وعده داستانکصبح و عصر در روز به گذر هدهد داستان کوتاه و حکایت جانانمردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط حکایت ها و داستان های کوتاه و پندآموزصفحه …سایت حکایات، قصه ها و داستانهای کوتاه، پندآموز، خواندنی و تأثیرگذار در زمینه های داستان های کوتاهداستان های جالبداستان های جذاب و خواندنیداستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز شناخت ایران داستان ها و حکایت های ایرانیحکایت پانته آ و عشقش به آبراداتس یکی از ترازیک ترین داستان های تاریخی است که ارتباطش داستان خنده دار از ملا نصرالدین ایران نازشاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده داستان های کوتاه جذاب و خواندنی مطالب حکایت های پند آموز مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند آموز داستانک،داستان کوتاه جالب داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک زیبا داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان های بحارالانوار موضوعات داستان های جالب و خواندنی بحار الانوار داستان و حکایت از گلستان سعدی داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان کوتاه سایت تفریحی و مطالب جالب و خواندنی جملات ناب و خواندنی تصاویر گوناگون زیباترین متروی دنیا نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های شگفت انگیز دهلران ☆ الله نور السماوات و الأرض جنگل به سلطانش مینازه بلاگفا هم به شگفت انگیز شگفت انگیز دهلران ☆ نحوه و نگهداری مرغ و خروس خانگی پرورش طیور به وی‍ژه مرغ بومی از گذشته‌های دور در ایران افشای پشت پرده «شورت مردانه» صهیونیستی در شبکه خبر در این برنامه که با نمایش عکس ها و تصاویری از شورت های اینچنینی همراه بود، کارشناس مذکور


ادامه مطلب ...

داستانک؛ حمام رفتن بهلول

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها:
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهگلچین صفاسا بهترین وبلاگ سایت عکس عاشقانه عشقولانه جدید ویژه مخصوص داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستانهای کوتاه و آموزنده داستان نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در شگفت انگیز دهلران ☆شگفت انگیز دهلران ☆ اطلاعات و دانستنیهایی در مورد جوجه ، مرغ و خروس ღღ


ادامه مطلب ...