مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

جمله های خواندنی برای زندگی زیبا

[ad_1]

جمله های خواندنی برای زندگی زیبا

 

دیگران را ببخشید تا آزاد باشید

 

اجازه ندهید، گذشته، آینده تان را آلوده کند.

 

گاهی اوقات از بین بردن افکار منفی کار سختی است.

 

وقتی کسی در حقمان بدی کرده است، ذات انسان به این شکل است که با درد و رنج بماند، خشمگین و ناراحت

باشد و کینه به دل بگیرد.

 

با خود می گوییم، من او را هرگز نمی بخشم، لایقش نیست.

 

شما برای آنها نمی بخشید، بلکه به خاطر خودتان می بخشید.

 

تا زمانی که با رنج بمانید عصبانیت وخشم شما تاثیری روی آنها نداردبلکه خودتان را آلوده میکنید

 

نبخشیدن مانند زهر است.

 

شاید نگه داشتن این حالت حس خوبی به شما بدهد اما زندگیتان را نابود میکند

 

زمانی که آنها را می بخشید توجیه رفتار نادرست آنها نیست رنجش ر اکم‌نمیکنید بلکه میبخشید تا زهر را از بدن

خود بیرون کنید

 

باید ببخشید تا آزاد باشید..

 

این طور نگاه نکنید که دارید به آنها لطف میکنید بلکه به خودتان لطف میکنید…

 

جمله های خواندنی برای زندگی زیبا

 

میگویند…

چشمی که دائم عیب های دیگران رو ببینه،

اون عیب رو به ذهن منتقل می کنه

و ذهنی که دائما با عیب های دیگران درگیره،

آرامش نداره،

درونش متلاطم و آشفته است…

در عوض چشمی که یاد گرفته

همیشه زیبایی ها رو ببینه،

اول از همه خودش آرامش پیدا می کنه.

چون چشم زیبابین عیب های دیگران رو نمی بینه

و دنیای درونش دنیای قشنگی هاست…

دنیاتون زیبا وآرام

 

جمله های خواندنی برای زندگی زیبا

باید برای حال زندگی کرد،

نباید افسوس گذشته را خورد،

باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.

بیشتر مردم زندگی نمی کنند،

فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند.

می خواهند به هدفی در افق دور دست برسند

ولی در گرما گرم رفتن آنقدر نفس شان بند

می آید و نفس نفس می زنند که چشمشان

زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن می گذرند نمی بینند

و بعد یک وقت چشمشان به خودشان می افتد

و می بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر

فرقی برایشان نمی کند به هدفشان رسیده اند یا نه

 

جمله های خواندنی برای زندگی زیبا

ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﺪ

ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ

هیچ کس ﺣﺮﯾﻒ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ

ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ

هیچ کس ﺣﺮﯾﻒ شخصیت ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ

ﺳﮑﻮﺕ میکنم

میگذارم ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁن چه ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ

میگذارم ﺍﺻﻼ ﻋﻮﺿﯽ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻧﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ میکنم

ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎنی که دنیای افکارشان را “خود قاضی” هستند

 

مطالب مرتبط:

 

جملات آرامش بخش در مورد زندگی

 

عکس نوشته های زیبا و با معنا در مورد زندگی

 

عکس نوشته های غمگین و مفهومی

 

عکس نوشته های غمگین دلم گرفته


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

جملکس های زیبا و خواندنی جمله با عکسجمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا عزیزترین معلم دنیــــــا جمله های زیبا برای عزیزترین عزیزترین معلم دنیــــــا جمله های زیبا برای عزیزترین معلم دنیا ای که الفبای زندگی داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید جملات زیبا …داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از جمله های غمگین و گریه آور جمله های غمگین و گریه آور جمله های غمگین جملات عاشقانه اس ام اس عاشقانهجملات گریه نوشته های خواندنی کیانا وحدتی من بودم و سیاهی شب های بی صدا من بودم و سکوت زخمی آهنگ های تو من بودم و گریه متن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبامتن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبا جملات زیبا شعر وداستان کوتاه عکسهای متن های خواندنی حرفهای ماندنیمتن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبا شعر وداستان کوتاه عکسهای متفاوت و جالبتکناز دیدنی ها، خبری، پزشکی، اس ام اس، عکس، …تکنازعکس خنده دارعاشقانهاس ام اس جدیدمطالب جالب و خواندنیطنزعکس های بازیگران اس ام اس های امیدوارانه نوشته های امیدبخشزندگی زیباستمطالب جالب و خواندنیجملات زیبااس ام اس فلسفیجملات عاشقانهعشق و عاشقی زیباترین جمله های عاشقانه ناب و احساسی رمانتیک …اس ام اس عاشقانهزیباترین جمله های عاشقانه ناب و احساسی رمانتیک – جمله های عاشقانه عزیز بودن جملکس های زیبا و خواندنی جمله با عکس جمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا و خواندنی جمله های زیبا و عزیزترین معلم دنیــــــا جمله های زیبا برای عزیزترین معلم دنیا عزیزترین معلم دنیــــــا جمله های زیبا برای عزیزترین معلم دنیا ای که الفبای زندگی را به جمله های غمگین و گریه آور جمله های غمگین و گریه آور جمله های غمگین جملات عاشقانه اس ام اس عاشقانهجملات گریه آور داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید جملات زیبا و دلنشین داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از سراسر وب متن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبا متن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبا جملات زیبا شعر وداستان کوتاه عکسهای متفاوت و نوشته های خواندنی کیانا وحدتی من بودم و سیاهی شب های بی صدا من بودم و سکوت زخمی آهنگ های تو من بودم و گریه در متن های خواندنی حرفهای ماندنی متن های خواندنی حرفهای ماندنی جملات زیبا شعر وداستان کوتاه عکسهای متفاوت و جالب اس ام اس های امیدوارانه نوشته های امیدبخش زندگی زیباستمطالب جالب و خواندنیجملات زیبااس ام اس فلسفیجملات عاشقانهعشق و عاشقیزندگی تکناز دیدنی ها، خبری، پزشکی، اس ام اس، عکس، مطالب جالب و تکنازعکس خنده دارعاشقانهاس ام اس جدیدمطالب جالب و خواندنیطنزعکس های بازیگرانلاغری و زیباترین جمله های عاشقانه ناب و احساسی رمانتیک اس ام اس عاشقانه زیباترین جمله های عاشقانه ناب و احساسی رمانتیک – جمله های عاشقانه عزیز بودن جرم نیست متن زیبا برای زندگی جملات زیبا برای زندگی بهترین کشور برای زندگی روانشناسی برای زندگی برنامه ریزی برای زندگی فیلم جایی برای زندگی مینیمال هایی برای زندگی اس ام اس برای زندگی


ادامه مطلب ...

مصاحبه‌ای خواندنی با یک قربانی ایدز: خونِ آلوده و رنج ما

جام جم سرا:

به مناسبت چنین روزی و با توجه به فعالیت دوباره این شرکت فرانسوی در ایران، گفت‌وگویی انجام شده با برخی افرادی که این اتفاق زندگی‌شان را زیر و رو کرده است: مادری که پسرش را بر اثر تزریق فاکتور خونی آلوده و ابتلا به ایدز از دست داده؛ و فردی که بر اثر تزریق خون آلوده، به ایدز مبتلا شده، برادر مبتلا به ایدزش را از دست داده و حالا مادرش بر اثر ناراحتی ناشی از این قضیه در بیمارستان روانپزشکی بستری شده است. شنیدن و خواندن حرف‌هایشان کار ساده‌ای نیست. آنها عصبانی و آزرده‌اند و بعد از گذشت این همه سال هنوز ذره‌ای از دردشان التیام پیدا نکرده. ممکن است خیلی‌ها آن روزها و آن قصور و کوتاهی را یادشان رفته باشد اما این خانواده‌ها هنوز از بی‌توجهی‌هایی که شده، از نادیده گرفتن لحظه‌لحظه‌هایی که قابل توصیف نیستند، از این که بی هیچ گناهی از خانه و خانواده طرد شده‌اند و از این که مسئولان برای دلجویی از آنها کوتاهی کرده‌اند، رنج می‌برند. آنها می‌گویند هنوز هم وقت برای جبران باقی است و مسئولان می‌توانند غرامتی را که باید سال‌ها پیش از این شرکت گرفته می‌شد حالا بگیرند.

این گفت‌وگو به همت نوید نامور انجام شد، مستندسازی که با ساخت مستند چند قطره خون، سعی کرد مدارک و اسنادی را جمع کند و به نمایش دربیاورد که شاید بشود گوشه‌ای از روزها و لحظه‌های سخت این خانواده‌ها را به تصویر کشید و سندی باشد برای به یاد ماندن قصوری که انجام گرفته است.

گفت‌وگو با نوید نامور مستندساز، محمد سیراوند مبتلا به ایدز بر اثر تزریق فاکتور خونی آلوده و خانم نعیمی مادر مسعود نعیمی که بر اثر تزریق خون آلوده و ابتلا به ایدز در کودکی جانش را از دست داده؛ گفت‌وگویی که چندین بار با گریه‌های مادر مسعود قطع و دوباره از سر گرفته شد:


آقای نامور، شما مستند چند قطره خون را درباره ورود فاکتورهای خونی آلوده و ابتلای بیماران هموفیلی به ایدز ساختید و مدارک زیادی را برای این مستند جمع‌آوری کردید. با توجه به مدارک و شواهدی که در دست دارید، به اتفاقی که سال‌ها پیش افتاده اما ظاهرا هنوز به نتیجه نرسیده اشاره کنید.

نامور: آشنایی من با این پرونده از طریق دکتر صابری وکیل این پرونده انجام شد که الان هم عضو شورای شهر تهران هستند. وقتی این موضوع را به من گفتند خواستم به سهم خودم کاری در این زمینه کرده باشم ضمن این که باید از تهیه‌کننده‌ این مستند هم تشکر کنم که گفت تمام عواید حاصل از این فیلم را اختصاص می‌دهد برای مبارزه با ایدز در کودکان ایرانی. موضوع این است که در حدود سالهای 63 - 62 بود که شرکت فرانسوی مریو برای بیماران مبتلا به هموفیلی فاکتور هشت فرستاد که این فاکتورها 300 نفر را آلوده به اچ آی وی کرد. تا قبل از این جریان ما هیچ نشانه‌ای از ابتلا به این بیماری نداشتیم و این بیماری در ایران وجود نداشت. فرانسوی‌ها اطلاع داشتند که محصولاتشان آلوده است و این محصولات را به ده کشور از جمله ایران فرستادند. یک سال قبل از شروع این فاجعه آمریکایی‌ها به فرانسوی‌ها هشدار دادند که سیستمهای ویروس زدایی شما روی ویروسهای غلاف دار مانند هپاتیت و اچ آی وی بی تاثیر است و محصولاتتان آلوده است اما آنها توجه نکردند. نکته ناراحت‌کننده دیگر این است که این شرکت فرانسوی هفت سال این موضوع را از ایران پنهان کرد در حالی که چند ماه بعد عراق این موضوع را فهمید و این بیماران را ایزوله کرد. تمام کشورهای دیگر از این موضوع اطلاع داشتند و بیمارانشان را ایزوله کردند ولی به کشور ما اطلاع ندادند و باعث شد این بیماری در کشورمان گسترش پیدا کند.

نعیمی: مدت‌ها بعد از مرگ مسعود همچنان به کانون هموفیلی می‌رفتم. تقریبا در سال‌ 73 بود که آقای قویدل رییس کانون هموفیلی که زحمت زیادی برای این بچه‌ها کشیدند، گفتند کسانی که مبتلا شده‌اند می‌خواهند شکایت کنند، اگر شما هم می‌خواهید می‌توانید شکایت کنید. تاسف‌بار است که مسئولین انتقال خون ایران در آن زمان این موضوع را می‌دانستند ولی برای فرافکنی گفتند این موضوع تقصیر ما نیست و شاید مادر این افراد مشکل داشته‌اند! یعنی به جای این که این موضوع را بپذیرند، درد دیگری را هم اضافه کرده و به مادران این بچه‌ها تهمت زدند

چه شد که بعد از هفت سال این موضوع را به ایران گفتند؟

نامور: بعد از هفت سال اینطور به نظر می‌رسد که مدیرعامل وقت شرکت با آنها دچار اختلاف می‌شود و این آلودگی را به ایران اطلاع می‌دهد؛ یعنی باز هم با اطلاع رسمی شرکت نبوده بلکه به دلیل مقابله‌جویی بوده است. چرا وزارت بهداشت فرانسه به ایران هشدار نداد؟ چرا هفت سال بعد نماینده این شرکت این خبر را داد در حالی که به فاصله پنج ماه بعد از ارسال آنها پرونده چنین موضوعی در فرانسه باز می‌شود و خبردار می‌شوند. چرا گذاشتند این فاجعه اینقدر ابعادش گسترده شود؟ فاجعه دیگری که اینجا اتفاق می‌افتد این است که وقتی مدیرعامل شرکت این پیغام را به وزیر وقت بهداشت ایران می‌فرستد که دکتر رضا ملک‌زاده بوده، وزارت بهداشت ایران نامه‌ای را صادر می‌کند و می‌گوید این حرف صحت ندارد و حتما شما قصد و غرضی دارید که این حرف را می‌زنید. این کار بسیار عجیب است چون باعث می‌شود چند سال هم وزارت بهداشت ایران این بیماری را پنهان کند و هنگامی این موضوع را اعلام می‌کنند که دیگر کار از کار گذشته و اصلا امکان ایزوله کردن این بیماران وجود نداشته و بیماری دیگر علائمش را نشان داده بود. بعد از این که در سالهای 74 - 75 این بیماری دیگر خودش را نشان داد، با این توهم که منابع خونی ایرانی به دلیل مسائل اعتقادی که ما داریم پاک است و‌ بیاییم خودمان فاکتور خونی تولید کنیم و آن را وارد نکنیم؛ شروع به تولید کردند غافل از این که این بیماری ده سال است وارد ایران شده و دیگر نمی‌توانیم بگوییم پاک است. پالایشگاه خون را در کنار برج میلاد ایجاد کردند و 2200 نفر هم از این طریق آلوده به ایدز و هپاتیت شدند.


چطور؟ مگر نظارتی روی آن وجود نداشت؟

نامور: چون بدون سیستمهای ویروس زدایی این پالایشگاه را راه‌اندازی کردند ضمن این که اسنادی در آن پرونده داریم که از روسیه کیت‌های تشخیص اچ آی وی خریدند که تاریخ مصرف گذشته بوده است.


تکلیف افرادی که بر اثر این خون‌ها آلوده شدند چه شد؟

نامور: درباره کسانی که از طریق شرکت فرانسوی بیمار شده بودند امکان گرفتن غرامت وجود داشت اما جالب است که دولت ایران به جای این که مشکل را از شرکت فرانسوی پیگیری کند تمام مسئولیت را به گردن خودش گرفته و به این بیماران غرامت میدهد در حالی که مبلغ این غرامت بسیار زیاد است. حالا هم این شرکت به ایران برگشته،‌ در ایران نمایندگی زده و مشغول فعالیت است. در تاریخچه این شرکت هم که در وبسایت آنها آمده، به این موضوع اشاره شده است. من خودم سعی کردم با این شرکت ارتباط برقرار کنم و درباره ورود آنها به ایران سوال بپرسم اما اصلا نه ما را به آنجا راه می‌دهند و نه جوابی می‌دهند. من حتی نامه رسمی به آنها زدم و گفتم در مستندی که می‌سازم شما هم حق دارید اسنادی که دارید را ارائه کنید و از خودتان دفاع کنید اما آنها باز هم جواب ندادند.

مگر بقیه کشورها غرامت نگرفتند؟ چرا کشور ما نتوانسته غرامت بگیرد؟

نامور: عراق در شرایطی که بی‌ثبات بود توانست یکی دو سال پیش غرامت بگیرد ولی ایران همچنان نتوانسته غرامت بگیرد و به نظر می‌رسد اراده‌ای برای این کار وجود ندارد. من معتقدم مهمترین عامل کاری است که در وزارت بهداشت انجام شد و نامه زدند که این موضوع صحت ندارد. این نامه باعث شده است از طرف ایران هیچ پیگیری انجام نشود چون ممکن است آنها همین نامه را بگذارند و بگویند شما خودتان گفتید این موضوع درست نیست. وزارت بهداشت در این زمینه کم‌کاری کرده ولی وزارت امور خارجه بیشترین کار را کرده است. وزارت امور خارجه نامه داده و گفته همه در حال گرفتن غرامت هستند، شما هم نامه بدهید تا ما پیگیری کنیم اما هیچ کاری انجام نشد. زمانی که وزارت بهداشت ایران پای میز محاکمه می‌آید تمام اسناد را از بین می‌برد. چرا مسوولان وقت وزارت بهداشت مورد تعقیب قضایی قرار نمی‌گیرند؟


آقای سیراوند، از ابتلا به اچ آی وی بگویید. در آن زمان چند ساله بودید؟

سیراوند: ما سه برادر هموفیلی بودیم، حسین برادر بزرگتر من بود، مجتبی برادر وسطی و من هم کوچکترین پسر. هر سه نفر ما هموفیلی بودیم و نیاز به فرآورده‌های خونی داشتیم. در حدود سالهای 62 - 63 فرآورده خونی به ما تزریق کردند که در آن فاکتورها اچ آی وی بود و افرادی که از آن تزریق کردند مبتلا شدند. برادرم حسین اچ آی وی گرفت ولی من هم هپاتیت بی گرفتم و هم اچ آی وی. حسین هفت ساله بود که مبتلا شد و من شش هفت ماه بیشتر نداشتم.


چه زمانی متوجه شدید که به بیماری اچ آی وی مبتلایید؟

سیراوند: ما سه برادر هموفیلی بودیم، حسین برادر بزرگتر من بود، مجتبی برادر وسطی و من هم کوچکترین پسر. هر سه نفر ما هموفیلی بودیم و نیاز به فرآورده‌های خونی داشتیم. در حدود سالهای 62 - 63 فرآورده خونی به ما تزریق کردند که در آن فاکتورها اچ آی وی بود و افرادی که از آن تزریق کردند مبتلا شدند. برادرم حسین اچ آی وی گرفت ولی من هم هپاتیت بی گرفتم و هم اچ آی وی. حسین هفت ساله بود که مبتلا شد و من شش هفت ماه بیشتر نداشتم

سیراوند: بیماری حسین را سه چهار سال بعد به مادرم گفتند چون مریض و خیلی لاغر شده بود و وقتی به بیمارستان رفتیم فهمیدند که بیمار شده و به خانواده اطلاع دادند؛ ولی با واکنش‌هایی که خانواده ما داشتند و ناراحت و نگران شده بودند، جواب اچ آی وی مثبت من را نمی‌گفتند تا این که در 18 سالگی متوجه شدیم که من هم مبتلا هستم.


بعد از این که خانواده شما متوجه شدند که برادرتان به اچ آی وی مبتلا شده اقدامی برای اعتراض و شکایت کردند؟

سیراوند: چندین سال بعد که فهمیدیم من هم مبتلا هستم شکایت کردند و به ما غرامت دادند اما چه غرامتی؟ این مسائل با هیچ پولی جبران نمی‌شود. من الان روزانه بیشتر از سی قرص مصرف می‌کنم، چه کسی جوابگوی این مشکلات ماست؟ میلیاردها تومان را هم بدهند به درد ما نمی‌خورد.

بعد از دادن غرامت، برای دارو و درمانهای بعدی یا حمایت برای اشتغال و مواردی مانند اینها کاری برای شما انجام نشد؟

سیراوند: خیر کاری انجام نشد در حالی که الان بعضی از داروهای ما بسیار گران است و نمی‌توانیم از عهده آنها بربیاییم. برادرم در اثر همین مشکلات دارویی فوت کرد. هیچکدام از مسئولان با ما حتی دیداری هم نداشتند و حتی وقتی ما به دیدن یکی از مسئولان رفتیم، ما را از اتاقشان بیرون کردند. مسئولان به ما کمک نکردند ولی یکی از کسانی که در این پرونده زحمت زیادی برای ما کشید آقای قویدل رییس کانون هموفیلی‌ها بود که به خاطر به نتیجه رسیدن این پرونده زحمات زیادی کشید و از جان و مالش گذشت. ما رنجهایی کشیده‌ایم که جبران‌پذیر نیست، برادرم حسین که اچ آی وی مثبت بود سال 89 فوت کرد، پدرم به خاطر رنج ناشی از مرگ برادرم سکته کرد، فلج شد و سه سال زمینگیر بود تا این که فوت کرد. مادرم با سختی ما را بزرگ کرد و به خاطر سختی‌هایی که در اثر این اتفاق‌ها کشید، الان در امین‌آباد بستری شده است در حالی که شب عید باید در کنار من بود اما وضعیت روحی و روانی بسیار بدی داشت.

نعیمی: خانم سیراوند جزو اولین مادرهایی بود که سعی می‌کرد این پرونده به نتیجه برسد و مادرهای دیگر پشت سر ایشان اعتراض می‌کردند. این درست است که به قدری اذیت شده باشد که از لحاظ روحی دچار مشکل شود؟


خانم نعیمی، شما بگویید چطور شد که پسرتان به ایدز مبتلا شد؟

نعیمی: مسعود فرزند دوم من بیماری هموفیلی داشت، تقریبا هشت ماهه بود که فهمیدیم بیماری هموفیلی دارد و باید فاکتور بگیرد. وقتی مسعود پنج ساله بود و برای ختنه کردن او را به بیمارستان بردیم گفتند باید فاکتورهای زیادی بگیرد و برای او تهیه کردیم. همیشه هم از این فاکتورهای فرانسوی برای مسعود می‌گرفتیم. بعد از یک ماه دیدیم مدام مریض می‌شود یا این که وقتی سرما می‌خورد خوب نمی‌شود، کاهش وزن دارد و ضعیف شده است. این موضوع ما را نگران کرد و به ما پیشنهاد کردند که آزمایش خون از او بگیریم. به پدرش گفتند مشکلی در خون او هست و باید بفرستیم فرانسه تا جواب بدهند که مشکل چیست. تا این که گفتند باید در اتاق ایزوله باشد و پرستاری او را هم پرستارها به عهده نمی‌گیرند بلکه مادرش باید باشد که پرستاری او را به عهده بگیرد. کم‌کم به من گفتند که اچ آی وی گرفته است. خیلی زمان سختی بود. اصلا نمی‌توانم رفتاری که در آن دوره با ما می‌شد و سختی‌هایی که در آن دوره کشیدیم را الان برایتان توصیف کنم. مدام از ما آزمایش خون می‌گرفتند. نمی‌گذاشتند با دخترم تماس داشته باشم. مرگ مسعود ضربه بزرگی به زندگی من زد. دیگران شوهرم را مقصر می‌دانستند و شوهرم من را. وقتی همه فهمیدند مسعود اچ آی وی گرفته دوستان و نزدیکان ما را تنها گذاشتند. حتی بچه‌های آنها با بچه‌های ما بازی نمی‌کردند.

چه زمانی متوجه بیماری پسرتان شدید؟

نعیمی: مسعود سال 59 به دنیا آمد و سال 66 متوجه شدیم که بیمار شده است و هشت ماه بعد فوت کرد. تازه سه ماه بود که مدرسه می‌رفت. اولین بچه‌ای که در ایران دچار بیماری اچ آی وی شد مسعود بود و بعد که به کانون هموفیلی می‌رفتم کم کم متوجه شدم افراد دیگری هم بر اثر این خون‌ها به بیماری ایدز مبتلا شده‌اند.


در آن زمان هم که آگاهی زیادی نسبت به این بیماری وجود نداشت.

نعیمی: بله ما اصلا نمی‌دانستیم این بیماری چه بیماری پیچیده و خطرناکی است. مردم هم نمی‌دانستند از چه طریقی این بیماری منتقل می‌شود و همه ما را طرد می‌کردند چون فکر می‌کردند با یک معاشرت ساده هم ممکن است مبتلا شوند. بعد از فوت مسعود نزدیکترین افراد خانواده هم از ما دوری کردند.


بعد از این که فهمیدید پسرتان به بیماری ایدز مبتلا شده، علت ابتلا و این که بر اثر تزریق خون آلوده بوده را هم متوجه شدید؟

نعیمی: در پرونده‌اش ایست قلبی زده بودند و به ما چیز خاصی نگفتند، روزهای اول می‌گفتند تاریخ مصرف یکی از داروها تمام شده بوده، بعد از مدتی گفتند چون قبلا مسافرت به خارج از کشور داشتید این بچه این بیماری لاعلاج را از آنها گرفته ولی بعد به ما گفتند که مشکل فاکتورهای خونی آلوده بوده است.


بعد که علت اصلی را به شما گفتند، چه کار کردید؟

نعیمی: مدت‌ها بعد از مرگ مسعود همچنان به کانون هموفیلی می‌رفتم. تقریبا در سال‌ 73 بود که آقای قویدل رییس کانون هموفیلی که زحمت زیادی برای این بچه‌ها کشیدند، گفتند کسانی که مبتلا شده‌اند می‌خواهند شکایت کنند، اگر شما هم می‌خواهید می‌توانید شکایت کنید. تاسف‌بار است که مسئولین انتقال خون ایران در آن زمان این موضوع را می‌دانستند ولی برای فرافکنی گفتند این موضوع تقصیر ما نیست و شاید مادر این افراد مشکل داشته‌اند! یعنی به جای این که این موضوع را بپذیرند، درد دیگری را هم اضافه کرده و به مادران این بچه‌ها تهمت زدند. روزی که این حرف در دادگاه مطرح شد، دادگاه بسیار شلوغ شد و نظم دادگاه کاملا به هم ریخت. کسانی که شاکی بودند بسیار از این موضوع ناراحت شدند و اعتراضهای زیادی کردند که نه تنها اشتباه کرده‌اید بلکه حالا افراد را متهم هم می‌کنید؟ حرف‌هایی در دل من هست که نمی‌توانم آنها را به زبان بیاورم. اگر می‌دانستند که این داروها آلوده است به یک نوع مقصرند و اگر هم نمی‌دانستند آلوده است باز هم مقصرند و کوتاهی کرده‌اند، چرا برای این موارد مجازات نمی‌شوند؟

نامور : طبق قوانین بین‌المللی سلامت یک دارو را وزارت بهداشت کشور مبدا باید تایید کند، وزارت بهداشت فرانسه این داروها را تایید کرده بود اما هیچوقت به ایران هشدار نداد و آلودگی این داروها را اعلام نکرد. بعد می‌گویند ایران ناقض حقوق بشر است و جالب است که اقدامات خودشان را در این زمینه نادیده می‌گیرند. متهم ردیف اول این پرونده لورن فابیوس است که نخست وزیر فرانسه بوده و چون فرانسویها از این آلودگی اطلاع داشتند ولی آن را نگفتند، دادگاه حکم به برکناری او می‌دهد و سی سال از صحنه سیاست خارج می‌شود و حالا در این دولت وزیر امور خارجه شده و دم از حقوق بشر می‌زند. وقتی می‌دانند دارویی کشنده است ولی آن را به دیگر کشورها می‌فرستند چه معنی جز قتل عام دارد؟

با متخلفان ایرانی این قضیه چه برخوردی شد؟

نامور: الان کسی که تحت پیگرد است، رییس وقت سازمان انتقال خون بوده است. در آن دوره برای او حکم محرومیت مادام‌العمر از مشاغل دولتی را دادند و گفتند چون ده سال از آن تاریخ گذشته ایشان دیگر تحت پیگرد قرار نمی‌گیرد. وقتی ما فیلم مستندی که ساخته بودیم را در روز ملی درگذشتگان این پرونده نمایش دادیم، آیت الله شبیری زنجانی حضور داشت که مسئول شعبه‌ای از دیوان عالی کشور بود که این پرونده در آن جریان داشت. ایشان گفت این پرونده در شعبه من بوده ولی من نمی‌دانستم این اتفاق‌ها افتاده، پرونده را دوباره به جریان می‌اندازیم و بعد از آن حکم منع تعقیب رییس وقت سازمان انتقال خون لغو شد و آخرین جلسه دادگاه او همین چند روز پیش برگزار شد در حالی که نقش وزیر بهداشت وقت و معاون او را هم در این قضیه نباید فراموش کرد. دولت ایران محکوم شد به پرداخت غرامت و عذرخواهی رسمی از قربانیان شد. غرامت را می‌دهند اما عذرخواهی نمی‌کنند در حالی که عذرخواهی کردن شاید بتواند کمی از داغ خانواده‌های داغدار این پرونده کم کند.


با توجه به این شرایط، خواسته‌ای که از مسئولان دارید چیست؟ به نظر شما چطور می‌توان کم‌کاری‌هایی را که در گذشته در حق این افراد انجام شده جبران کرد؟

نعیمی: این مسائل با هیچ چیزی جبران نمی‌شود اما سوالی که من از مسئولان دارم این است که اگر دولت ایران به دولت فرانسه چنین هدیه‌ای را می‌دادند و آنها هم به بچه‌های مردم می‌دادند، خانواده‌های فرانسوی چه کار می‌کردند؟ دولت فرانسه برای خانواده آنها چکار می‌کرد و چطور آنها را قانع می‌کرد؟ اگر یک سوزن در دست بچه‌های این افراد برود چه کار می‌کنند؟ پس چرا برای ما که این بلا سرمان آمده کاری انجام نمی‌شود؟ نه دولت فرانسه برای ما کاری کرد و نه مسئولان خودمان. یک دلجویی و یک عذرخواهی ساده از ما نکردند. ما هر بار خواستیم اعتراض کنیم گفتند چیزی نگو، سکوت کن، موضوع سیاسی می‌شود، بچه تو ایست قلبی کرده است. من بهترین روزها و سالهای زندگی‌ام را یا در بیمارستان بودم یا در بهشت زهرا. این اتفاق در کشورهای دیگر هم افتاد اما در کشورهای دیگر از آنها حمایت و عذرخواهی کردند اما تنها کشوری که بی تفاوت از کنار این مسائل گذشت ایران بود.

نامور: حدود یک ماه پیش این شرکت فرانسوی نامه‌ای را در اختیار رسانه‌ها قرار داده و اعلام آمادگی کرده که حاضر است برای پرداخت این غرامت با مسئولان ایرانی وارد مذاکره شود اما تا اینجا هیچ اقدامی صورت نگرفته است. کسی که باید این پیگیری را انجام دهد؟ وزارت بهداشت باید این کار را بکند که جای سوال است که چرا این کار را نمی‌کند. وزارت بهداشت حدود 100 میلیارد دیگر باید غرامت بدهد، این هزینه از کجا پرداخت می‌شود؟ چرا از این شرکت گرفته نمی‌شود؟ این وظیفه من مستندساز نیست که به این مساله ورود پیدا کنم بلکه وظیفه دولت ایران است. در بیشتر کشورها،‌ غرامتی که دولت‌ها دادند کمتر از غرامتی است که شرکت پرداخت کرده است. دولت‌ها غرامت را گرفته‌اند و مبلغی را که به افراد داده‌اند از آن کم کرده‌اند و مابقی را به بیماران داده‌اند. الان هم کشور ما می‌تواند آن غرامت را از شرکت فرانسوی بگیرد، پولی را که داده‌اند بردارند و مابه‌التفاوتش را به بیماران بدهند.

سیراوند: الان من زندگی نمی‌کنم بلکه با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنم. چطور می‌توانند یک روز از زندگی ما را تصور کنند که این همه سختی کشیده‌ایم و زندگی‌مان به خاطر این اشتباه‌ها و کم‌کاری‌ها از بین رفته است؟ چرا غرامت ما را از این شرکت فرانسوی نمی‌گیرند؟ ضمن این که خواسته ما این است که اگر قرار است غرامت بدهند، به خود ما بدهند به جای این که به دولت بدهند.

نامور: اگر مسئولین و وزارت بهداشت در این زمینه کاری نمی‌کنند و نمی‌خواهند غرامت بگیرند، خود این افراد می‌خواهند دست به دست هم دهند و به این جریان وارد می‌شوند تا حقشان را از این شرکت بگیرند. دکتر علی صابری اعلام آمادگی کرده که به این پرونده رسیدگی کند. از مجموع آن 300 نفر تنها 20 نفر زنده مانده‌اند و چون بچه‌هایشان با کانون هموفیلی ارتباط ندارند سخت می‌شود آنها را پیدا کرد اما اگر به دکتر صابری مراجعه کنند می‌توانند پیگیر شکایت از این شرکت فرانسوی باشند. این شرکت داخل خاک ایران کار می‌کند و باید طبق قوانین ایران پاسخگو باشد. در قانون ایران این جرم مشمول مرور زمان نمی‌شود چون جنایی است و همچنان می‌توان آن را پیگیری کرد. این افراد باید ببینند که دولت‌شان مانند دولت‌های دیگر حامی منافع آنها هستند. امیدوارم دولت آقای روحانی در این زمینه وارد عمل شود و حق این افراد را از این شرکت فرانسوی بگیرد.(فهیمه حسن‌میری/خبرآنلاین)


ادامه مطلب ...

گفتگوی خواندنی با اسمال شرخر

جام جم سرا:«اسمال ‌شرخر» را جلوی یکی از مجتمع‌های تجاری پایتخت پیدا کردم و گفتم:

می‌خواهم در مورد بازار شرخری با شما صحبت کنم.

ببخشید داداش همین اول کار بگم که من از اصطلاح شرخری خوشم نمیاد. ما کار راه‌اندازیم، شرخر نیستیم. بعضی‌ها خودشون نمی‌تونن از حق خودشون دفاع کنن بعد میان سراغ ما. یکی مزاحم ناموسی داره. اون یکی مستاجرش سرموعد حاضر نیست خونه رو تحویل بده و یکی دیگه طلب داره اما پولش زنده نمیشه. میان سراغ ما. ما هم می‌گیم دقیقاً چی می‌خوای؟ طرف دردشو می‌گه ما هم گوش می‌کنیم. بعضی لقمه‌ها برا دهن ما گنده است می‌گیم نه. بعضی‌ها باب دندون ماست می‌گیم آره. ته خط هم یه چیزی گیر ما میاد طرف هم به هدفش می‌رسه.

پس شرخری شامل کارهای دیگری هم می شود؟


خیلی پیش اومده که یک زن تنها اومده سراغ ما گفته همسایه‌اش مزاحم دخترش میشه. گفتیم باشه آبجی پول نمی‌گیریم برات حلش می‌کنیم. رفتیم جوون لندهور مردمو انداختیم تو ماشین بردیم زدیمش و ادبش کردیم و بعد ولش کردیم. یک بار یک پیرمرد سراغ منو از بچه محل‌ها گرفته بود. اومد پیشم گفت پسرم مشکل منو حل می‌کنی؟ گفتم مشکلت چیه؟ گفت یه پسر دارم که خیلی اذیتم می‌کنه. توهین می‌کنه و پول می‌دزده می‌خوام ادبش کنی. بعد هم یه چیزی بابت دستمزد داد و من هم رفتم سراغ پسره. دیدم پسره معتاده و خیلی هم بچه پر‌روست. گرفتیم با بچه‌ها بردیمش تو باغ یکی از دوستان تو شهریار. یک هفته کار من این بود که این لندهورو کتک بزنم. هی می‌زدمش و هی خون بالا می‌آورد. اون قدر زدمش که بیهوش شد. از صبح تا شب کلاغ پرش کردم اون قدر که پاهاش از خودش نبود. پس می‌بینی که همه‌ش مساله پول نیست.

چرا نباید این کار را به قانون سپرد؟

خوب در نمیاد. اولاً می‌گیرن ولش می‌کنن. بعدهم خوب ادبش نمی‌کنن. من وقتی این جور آدما رو می‌گیرم اون قدر می‌زنمشون که خون بالا می‌آرن. قانون چنین کاری نمی‌تونه بکنه. خود من صد بار بازداشت شدم اما همیشه آزادم کردن. شاید باورت نشه اما لات‌ها خیلی دوست دارن اون تو باشند. تو زندان کار هست، کاسبی هست اما این بیرون نیست.

جز شرخری کار دیگری هم داری؟

من کار دیگه‌ای بلد نیستم. اصلاً بذار درمورد این کار صحبت کنم. خیلی‌ها فکر می‌کنند این کار کثیفه ولی ما کار راه‌انداز مردم هستیم. فامیلام از من بدشون میاد. با من قطع رابطه کردن و منو می‌بینن روشون رو می‌کنن اون ور. ولی من این کارو دوست دارم. درآمدم خیلی خوبه. قبلاً یه موتور هم نداشتم اما حالا واسه خودم خونه و ماشین دارم. دفتر اجاره کردم. همه منو می‌شناسن. تو بانک که میرم بدون صف کارم راه می‌‌افته. تعارف که نداریم می‌ترسن دیگه.

خوشت می آد که ازت می ترسند؟

چرا نه ؟ این همه آدم تو این مملکت داریم. همه‌شون هم دوست دارن آدما جلوشون خم و راست شن. ببین داداش لات‌ها برا خودشون آدم دارن که بهشون میگن نوچه. هرکی واسه خودش نوچه‌ای داره. شما نداری؟ رئیس فلان اداره نداره؟ نماینده نداره؟ همه دارن. همه‌ام دوس دارن مردم جلوشون خم و راست شن.

من وقتی میرم تو بانک جلوم خم و راست می‌شن. چرا؟ چون زور دارم و نترس هستم. یه بار از رئیس یه شعبه آدرس صاحاب چکو می‌خواستم نداد. رفتم توی پارکینگ و دور تا دور ماشین خوشگلشو خط ‌خطی کردم. روش هم نوشتم رابین هود. وقتی اومد بره بیرون، آتیش گرفته بود. من آدم بد‌لجی هستم. فرداش رفتم تو بانک داد و بیداد راه انداخت و زنگ زد پلیس. منو بردن ولی مدرک نداشتن ولم کردن. دوباره رفتم بانک و این بار درگوشش گفتم یا آدرسو بده یا می‌زنم زندگیتو نابود می‌کنم. آدرس زن و بچتو دارم. بازهم چقری کرد و نداد. شب رفتم در خونه‌ش زنگ زدم. خودش اومد پشت آیفون گفتم منم رابین هود. گوشیو گذاشت. می‌دونستم زنگ می‌زنه پلیس. رفتم قایم شدم. تا پلیس رفت دوباره رفتم در خونه‌ش. شروع کردم داد و بیداد کردن که آی مردم این مرده حیثیت خونوادمو برده. زن و بچه داره اما به ناموس من نظر داره. نیومد بیرون ولی باز پلیس اومد. دوباره فرار کردم. باز که پلیس رفت برگشتم در خونه‌ش زنگ زدم. دیگه عصبانی شده بودم. قاطی کرده بودم. گفتم یا پسرتو می‌دزدم یا آدرسو بده.

شماره‌مو رو دیوار نوشتم براش. طرفای ظهر بود که دیدم زنگ زد. گفت تو رو خدا دست از سرمون بردار. گفتم کاری ندارم آدرسو بده. بنده خدا داد ولی اگه نمی‌داد می‌رفتم بچه‌شو می‌دزدیدم.

به بچه‌اش چه ربطی داشت؟

ببین داداش این چیزا مال قصه‌هاس. اینکه رحم کنی و نکنی، چیزی درست نمیشه. من شرخرم. گل‌کار که نیستم. معلم که نیستم. طرف پول مردمو خورده و نمی‌ده. بعد رفته برا زن و بچه‌ش لباس و ماشین خریده اون وقت چطور ربطی نداره؟ سرنوشت اینها همه به هم وصله و شوخی نیست. چطور منو بگیرن و ببرن زندان زن و بچه‌م گشنه می‌مونن و هیشکی نیست کمکشون کنه.

زن و بچه هم داری؟

بله، دو تا دختر دارم.

می‌توانی تصور کنی یک نفر آنها را گروگان بگیرد؟

اوه اوه خدا اون روزو نیاره. قاطی می‌کنم بد جور. بین ما لات‌ها هم گاهی دعوا میشه. یه بار دارودسته مهدی‌سیاه با ما کج افتادن. دستشون که به من نمی‌رسید .دخترکوچیکه‌مو گروگان بردن. قاطی کردم. خدابیامرز مهدی‌سیاه رفیقم بود. زنگ زدم رو گوشی‌ش گفتم مهدی به بچه‌هات بگو تمومش کنند که اگه قاطی کنم، بد میشه. گوش نکرد. رفتم از بچه‌های نظام‌آباد چند نفر اجیر کردم. محل دعوا یکی از فرعی‌های شماره دو بود. آی زدیم همدیگه‌رو. قمه بود که فرو می‌رفت تو دل و جیگر بچه‌ها. خود من اون روز هفت تا چاقو خوردم ولی خدا خواست ما بردیم. مهدی سیاه به نوچه‌هاش دستور داد دخترمو آزاد کردن.

شده تا حالا سر شرخری کتک هم بخوری؟

ببین داداش این کار کتک داره، فحش داره. بی‌ناموسی داره و همه چی داره. بذار برات تعریف کنم می‌فهمی چی میشه. یه بار یه بابایی جلو پاساژ منو دید و گفت تو اسمال ‌شرخری؟ گفتم آره، فرمایش؟ گفت: یه چک دارم مال یه بابایی که خیلی کله گنده‌س. میگن فقط تو می‌تونی نقدش کنی. گفتم بیا بریم صحبت کنیم. رفتیم یه جا نشستیم صحبت کردیم. گفتم توکی هستی؟ گفت کارخونه گچ دارم. گفتم طرف کیه؟ گفت نماینده بوده و الان داره تو خیابون فاطمی ساخت و ساز می‌کنه. گفتم بادیگارد داره؟ گفت: آره راننده داره. طرف ۳۰۰ میلیون بدهکار بود و قرار شد من هشت تا بگیرم و پولشو نقد کنم. می‌دونستم خیلی خطرناکه. بادیگارد طرف غول بود و می‌دونستم منو لت و پار می‌کنه. گفتم اسماعیل این دیگه ته خطه. خلاصه نشستم فکر کردن تا اینکه یه چیزی به ذهنم رسید. تعقیبش کردم دیدم میره سر ساختمونش تو خیابون فاطمی. هر روز یه سر می‌زد و نیم ساعتی اون جا بود و بعد می‌رفت دفتر کارش که بلوار کشاورز بود. یه روز که بادیگاردش از شرکت رفت بیرون، رفتم تو دفترش. به بهونه تعمیر تاسیسات ساختمون. تنها بود. یه لحظه پشیمون شدم اما دیگه نمی‌شد کاری کرد. رفتم جلو کپی چک رو گذاشتم جلوش. گفت این چیه؟ گفتم مال شماست. موبایلشو برداشت زنگ بزنه گفتم حاجی پول نشه، پولت می‌کنم. دو روز دیگه میام. زدم بیرون. شب رفته بودم قهوه خونه ممد میشی دیدم چند نفر گردن‌کلفت اومدن تو. درو بستن و اونقدر ما رو زدن که تو ادرارم خون بود. خلاصه دیدم این یارو خیلی چقره. نگو عکسمو از تو دوربین در آورده بودن و شناسایی کرده بودن. به قدری کتک خوردم اون روز که تا سه ماه بدنم درد می‌کرد.

تا حال از کاری پشیمان شده‌ای ؟

بله، ولی عادت کردم بهش فکر نکنم. ولی شب‌ها بعضی وقت‌ها خوابش را می‌بینم. یه بار اشتباهی کارد فرو کردم تو پهلوی یه نفر دیگه. به یکی زنگ زدم لیچار بارم کرد عصبانی شدم. رفتم سراغش. قیافه‌شو نمی‌شناختم. از یکی پرسیدم، گفت اونه. رفتم کاردو فرو کردم تو کتفش بعد فهمیدم اشتباه کردم و اون نبوده. خیلی ناراحت شدم. یه بار هم رفتم چک یه بدبختو نقد کنم. خونه‌ش تو منیریه بود. تاجری بود که حساب و کتابش به هم ریخته بود و خلاصه چک‌هاش برگشت می‌خورد. دو روز پشت در موندم و هیچ کس درو باز نکرد.

می‌دونستم تو خونه اس. رفتم رو پشت بام و کولرشو قطع کردم. بازهم بیرون نیامد. خلاصه یه چند روزی علافش بودم تا اینکه با هزار بدبختی از پنجره رفتم تو خونه‌ش. اصلاً صدایی نمی‌آومد در حالی که می‌دونستم تو خونه‌اس. هرجا رو نیگا کردم نبود. ولی متوجه شدم از تو حموم صدا میاد. رفتم یواش درو وا کردم دیدم بدبخت افتاده رو زمین و دوش هم بازه و همین طور آب هم داره میره. دستکش دستم کردم و شیر آب رو بستم. ولی دیدم مرده و نفس نمی‌کشه وآب هم صورتشو پوسانده بود. قیافه‌ش تا مدت‌ها توی ذهنم بود. اون روز اومدم بیرون و زنگ زدم به پلیس و گفتم من شرخرم و چنین چیزی دیدم. نمی‌دونم من چقدر مقصر بودم اما در هرحال عذابش برام مونده.

قیمت کارها چقدر است؟

هر چیزی قیمتی داره. گوش، انگشت، بند انگشت، مو، پهلو، سر. خلاصه همه چیز واسه خودش قیمت داره. یه بار یه بنده خدایی به من پول داد تا سگ یه خانومه رو بکشم. مثل اینکه به سگ خانومه حسودیش می‌شد. یه روز عصرکه خانومه تو فرمانیه داشت پیاده‌روی می‌کرد، سگشو دزدیدم. طرفای عصر بود که دزدیدمش و شب هم فروختمش به یکی دیگه.۳۰۰ تا گرفتم. به هرحال چک یه نرخ داره، چک و توگوشی هم یه نرخ. کف‌گرگی هم قیمت خودشو داره. مثلاً مظنه چک،۱۰ تا ۲۰ درصده. شاید هم بتونی چک طرف رو بخری که در این صورت ۵۰ درصد از مبلغ چک کم می‌کنی و بقیه اش رو میدی طرف. بعد ولی باید نقدش کنی دیگه.

چندساله تو این کاری؟ کدام سال کار پر رونق بوده؟

راستش کار ما همیشه رونق داره. سفارش زیاده. تا بی‌حسابی باشه، کار ما هم رونق داره. وقتی وضع مردم خوب شه، وضع ما بد میشه. وقتی وضع مردم بد شه وضع ماهم خوب میشه. در ضمن الان دست زیاد شده و هرکیو می‌بینی، قمه دست گرفته می‌آفته توخیابون دنبال باج‌خواهی و شرسازی. بعضی‌ها شرخر نیستند، شر‌سازند.

در مورد چک، بیشتر از همیشه پارسال رونق داشت. پارسال من دفتر زدم و ۱۰ تا نوچه گرفتم. من الان ۱۱ ساله دارم کار شرخری می‌کنم. الان ۳۹ سال دارم و ۱۱ ساله شرخرم. اولش هیچی نداشتم. کارم سرقت گوشی بود ولی بعد یه بنده خدایی بود به نام تقی معروف به تقی وانتی منو کشوند تو این راه. من بچه لات بودم و دعوا راه می‌نداختم. گفت بیا شرخری کن نون خوبی توش داره. برا بار اول رفتم سراغ کارمند یه شرکت. دفترش تو جردن بود. نشستم تو دفترش گفتم تا پول ندی نمیرم. اونقدر کثیف و بد‌بو بودم که طرف چک ۵۰۰ هزارتومنی رو همون جا قرض کرد و پولشو داد. اون موقع ماهی دوسه تا چک برگشتی داشتیم. الان ماهی ۲۰ تا داریم. شاید هم بیشتر. خودم دیگه کمتر از ۱۰۰ میلیون کار نمی‌کنم و معمولاً ۱۰ تا ۲۰ درصد می‌گیرم.

فکر می‌کنی تا چه زمانی این کار را ادامه بدهی ؟

می خوام دو سال دیگه بازنشسته کنم خودمو. شکر خدا الان خونه و ماشین و زندگی دارم ولی می‌خوام از نظام‌آباد بیام سمت یوسف‌آباد. یه خونه بزرگ می‌خوام و بعد یه ماشین و بعد هم بتونم یه گاراژ تو جاده قدیم بگیرم برا تعمیر پمپ و این طور چیزها. البته الان دیگه دعوا نمی‌کنم. رفتارم پخته شده و کمتر قلدری می‌کنم ولی، خُب، احتمال قاطی کردنم هست.(تجارت فردا)


ادامه مطلب ...

یابنده گمشده‌ها: زندگی خواندنی یک کارآفرین ۹ شغله

او دارای کد ثبت اختراع «بزرگترین کتاب دنیا» است؛ کتابی که 15 تن وزن دارد.‌ عادت ندارد مثل همه فکر و عمل کند، دوست دارد متفاوت باشد و عشقش این است که غیرممکن را تبدیل به ممکن کند. از نگاه وی بن بست وجود ندارد و این ما هستیم که بن بست را می‌سازیم.


مشروح گفت‌وگو با علیرضا رضایی عارف، مخترع، کارآفرین نمونه ملی و مدیر شرکت جوینده و یابنده راهگشا را در ادامه بخوانید:


اواخر جنگ دیدگاه این بود که هر کسی دیپلم بگیرد استخدام می‌شود، معلم می‌شود و در نهایت یک حقوقی در حد متعارف آن زمان می گیرد اما برای من در آن زمان کار اولویت بیشتری پیدا کرد؛ مدرسه را رها کردم و بعد در دوران سربازی در تهران داوطلب آزاد شرکت کردم و سوم راهنمایی را در سربازی گرفتم منتها در مقابلش مطالعه‌ام زیاد است و بعد از چندین سال عادت کرده‌ام روزی 4 الی 6 ساعت مطالعه در حوزه‌های مختلف داشته باشم البته جای افسوس دارد که درس نخوانده‌ام ولی می‌توانم جبرانش کنم و برای جبران آن در هر حیطه‌ای که نیاز داشته باشم مطالعه می‌کنم؛ الان خیلی موفق هستم اعتقاد اصلی و راهبرد من این است که از تجربیات و علم دیگران استفاده کنم و این موضوع را سرلوحه کارهایم قرار دادم و پیش رفتم.


اولین کسب‌وکاری که راه‌اندازی کردید چه بود؟

کار اول من کشاورزی است البته به شکلی متفاوت؛ باغ میوه‌ای دارم حدود 70 هزار متر که هرجای باغ که فلکه را باز کنید، آب تا شش متر فواره می‌زند؛ حسن این باغ فواره‌ای است که دارد و بدون مصرف انرژی یا استفاده از موتور آب یا برق تنها با استفاده از اختلاف ارتفاع آبیاری می‌شود. باغ میوه هم دارد و سال هشتم عمرش است. البته ریسک دیگری که کردم این بود که 1.5 هکتار هم جدیدا در آن زعفران کاشتم که در منطقه ما همدان خیلی کم است.


مختصری در مورد کار بعدیتان توضیح دهید

کار بعدی من در آن مقطع پرورش ماهی در همدان بود. سال 84 موفق شدم کار شاخصی انجام بدهم و آن کار، ماهی فروشی در آکواریوم سیار پشت نیسان بود. یک آکواریوم سیار با ماهی‌های زنده و بهترین و تازه‌ترین کیفیت که با این کار بسیاری از هزینه‌ها سرشکن می‌شود. خوشبختانه پروژه هم اکنون در سطح زنده فروشی در استان همدان ادامه دارد اما به جای اینکه هر سری 200 کیلو تا 500 کیلو ماهی زنده ببریم و بفروشیم الان تا چهار تن می توانیم ببریم.


ظاهرا شما یک معدن هم به نام خود ثبت کرده‌اید؟

بله کار سوم من در همین زمینه است و در منطقه‌مان یک معدن کشف کردم، جریان از این قرار بود که منطقه‌ای که رویش کشاورزی می‌کردیم خاک سبز آبی رنگی داشت به آن شک کردم و این خاک را مورد آنالیز قرار دادم و اکنون پروانه بهره‌برداری یک معدن تالک را گرفته‌ام؛ تالک گل سرشور قدیم است که در ایزوگام و کاغذسازی مصرف دارد.


از چه زمانی به صورت تخصصی وارد عرصه کارآفرینی شدید؟

سال 82 سیلی نهایی را خوردم که از آن به عنوان چک موفقیت نام می‌برم! سال 81 ورشکسته شدم به دلیل نسیه زیادی که روی ماهی دادم، نتوانستم چک‌هایم را پاس کنم و سرمایه‌ام را از دست دادم. خانه، ماشین و خط‌های موبایلی که آن زمان داشتم فروختم تا چک‌هایم را پاس کنم.

برای من تنها یک دفتر سررسید باقی ماند که حساب کتابهایم از کشاورزان، میزان طلبهایم و 21 میلیون تومان چکی که به مرور از ‌آنها گرفته بودم را در آن نوشته بودم اما این دفتر را هم سال 82 در اندیمشک از من دزدیدند! دیگر هیچ سرمایه‌ای نداشتم و این دفتر تنها چیزی بود که برایم مانده بود، حتی کشاورز هم نمی‌دانست چقدر به من بدهکار است اما با دزدیده شدن آن همه اسناد و مدارک از دست رفت من ماندم و مشکلات، یکی از ضرر و زیانهایی که متوجه من شد این بود که علاوه بر حساب کتابها، در سررسید ایده‌هایم را هم نوشته بودم و به نوعی با آن ایده‌ها راهبرد آینده خود را ترسیم کرده بودم.


سر رسیدتان را پیدا نکردید؟

نه من به دنبال گرفتن المثنی رفتم. در ثبت احوال شهربهار، دیدم مردم همدرد من زیادند همه از گم شدن شناسنامه و کارت ملی می نالند با خود گفتم چند نفر مشکل من را دارند و از خود پرسیدم چندشهر در کشور داریم؟ اگر بهار همدان یک شهر 25 هزار نفری است و مثلا 10 نفر در روز برای گرفتن المثنی مراجعه می‌کنند، به فرض 600 شهر هم داشته باشیم 600 تا 10 نفر می‌شود 6000 نفر! پس چرا سازمانی نیست که این عده را دسته‌بندی و ساماندهی کند و به نتیجه برساند.

جمله روی مدارک که «از یابنده تقاضا می‌شود به صندوق پست بیاندازد» جرقه کارم شد و آن را سرلوحه کار خود قرار دادم و متوجه شدم که یک سر قصه به پست وصل است. رفتم به اداره پست و ارتباطات ایجاد کردم. با آنها صحبت کردم حتی آمار گرفتم که چه تعداد مراجعه دارند و بعد از چهار سال تلاش، شرکت جوینده و یابنده را تاسیس کردم و به کار گمشده‌ها وارد شدم.


چطور توانستید شرکت پست را متقاعد کنید؟

نحوه قبولاندن آن به کارشناسان پست تا مدت‌ها طول کشید و چهار سال تمام تلاش کردم تا سرانجام بخشی از پست از من حمایت کرد و اینطور شد که در انتهای سال 85 کیف مدارکم را رها کردم و به سمت شرکت جوینده یابنده رفتم.
نحوه کار به این طریق بود که با پست قرارداد نوشتیم و مقرر شد تا هر کسی هر مدرکی گم کرده بیاید پیش ما فرم پر کند و وقتی که پیدا شد به او زنگ بزنیم. پست یک نرم افزار تحت DOS داشت و بر اساس آن عادت کرده بود هرکسی که به او مراجعه می‌کند، بگوید مدارکش پیدا شده یا نشده ولی من پیشنهاد کردم کسانی که مدارکشان پیدا نشده را رها نکنیم و به راحتی از آنها نگذریم. شماره تماس و آدرس آنها را بگیریم وقتی پیدا شد خبر بدهیم.
بابت هر مدرک هم 1000 تومان می گرفتیم. در واقع این ایده را داشتم که کسانی که مراجعه می‌کنند و نه می‌شنوند، فرصت خوبی است و باید یک بانک اطلاعاتی از آنها تشکیل بدهیم. ابتدای کار مردم ما را قبول نداشتند و هیچ رزومه و کارنامه‌ای هم نداشتیم تا اینکه به مرور وارد کار شدیم و اعتماد در مردم ایجاد شد.


درآمدتان از محل تاسیس شرکت جوینده یابنده چقدر بود؟

در ماه ابتدایی کار 4000 تومان بود اما به مرور که وارد کار شدیم، ماه دوم به 9000 تومان رسید در ماه سوم به 35 هزار تومان، ماه چهارم 920 هزار تومان، ماه پنجم سه میلیون و 500 تومان و ماه ششم پنج میلیون و 500 هزار تومان شد. هم اکنون بیش از 70 شعبه داریم و در تمام استانها و برخی شهرستانها فعالیم و روزانه 4000 تا 6000 نفر به ما مراجعه می‌کنند و جویای گم‌شدن یا پیدا شدن مدارکشان می‌شوند.
طی هفته‌های اخیر بخش گمشده‌های انسان را استارت زده‌ایم که برای اولین بار در کشور است. رویکرد ما ساده است، بازی با اطلاعات و معتقدیم که آگاهی رمز تحول است. مادامی که آگاهی نداشته باشید اقدام به کاری نمی‌کنید ولی ما تصمیم گرفتیم که عادی نباشیم و متفاوت باشیم.


مختصری در مورد طرح گمشده‌های انسان توضیح بدهید؟

سایتی را راه‌اندازی و دو گروه گمشده‌ها و پیدا‌شده‌ها را برای آن تعریف کردیم. عکس پیدا‌شده‌ها را از طریق ارگان‌ها می‌گیریم و در سایت می‌گذاریم و گمشده‌ها را هم خود مردم درخواست می‌دهند؛ یک عده هم بازدید کننده هستند و عده‌ای می‌گویند نسبتی با عکس دارند و یک عده هم صاحب عکس را پیدا کرده‌اند و فرد یا سازمانی که صاحب عکس را پیدا کرده می‌تواند کلانتری، پزشکی قانونی، بیمارستان، بهزیستی و هر مرجع دیگری باشد حتی شخص خیّری که 40 سال قبل بچه‌ای را پیدا کرده مشخصاتش را می‌گذارد.
در حال حاضر 16 گروه انسانهای گمشده داریم: کودکان گمشده، آلزایمری‌ها،عقب مانده‌های ذهنی، زندانی فراری، دختر و پسر فراری، همکلاسیها و دوستان گمشده، جنازه و افراد متوفی؛ مثلا کسی 2 سال است رفته و برنگشته و بعد به یکباره از بیماستان یا پزشکی قانونی نشانه‌هایی می آید که به هم ربط پیدا می‌کند.


پس با این حساب شما باید به یک بانک اطلاعاتی قوی مجهز باشید؟

بله. این بانک اطلاعاتی سال 85 برای دیگران هیچ اهمیتی نداشت الان تعداد مدارک پیدا شده‌ طی 15 سال گذشته و آنچه که از سال 87 تاکنون جمع آوری کردیم بیش از 2 میلیون و 700 هزار مدرک است اما جرات تبلیغ هم نداریم؛ اگر همین امروز اخبار 20:30 از ما بخواهد که مستقیما بگوییم هر کسی هر چیزی گم کرده به ما مراجعه کند، این کار را نمی‌کنیم چون 70 شعبه بیشتر نداریم و ممکن است فردا همه به یکباره هجوم بیاورند و با 70 شعبه نمی‌توان جواب مردم را داد.


میزان اشتغالزایی، درآمدزایی و گردش مالی شما از شرکت جوینده یابنده چقدر است؟

الان 104 نفر کارمند داریم، سفره‌ای باز شده و به نفع پست است. ماهانه 180 میلیون تومان از محل گمشده‌ها به پست کمک می‌شود و قراردادهای دیگری هم نوشته‌ایم. در کل راضی هستیم پست هم همینطور.


آیا در همین ایده متوقف شدید؟

نه ایده بعدی نوشتن بزرگترین کتاب دنیا بود. قطورترین، بزرگترین،عجیب‌ترین و سنگین‌ترین کتاب دنیا که 15 تن وزنش است! چهار رکورد گینس دارم ولی هنوز نگرفتم سنگین‌ترین کتاب دنیا در آمریکا و 1181 کیلوست و کتاب ما 15 تن است.
قطر صفحات کتاب 9 متر است و یک قطره مرکب یا جوهر در آن استفاده نشده است. هر صفحه کتاب من به اندازه یک وایت‌برد یک متر و 20 سانت در 85 سانت است. شیرازه کتاب به شکل استوانه است که داخل آن 25 غرفه طراحی کرده‌ام، 100 متر دور کتاب، 15 متر شعاع آن و 30 متر قطر کتاب است و پنج درآمد از کتاب داشتم.
این طرح را به شکل یک نماد استوانه‌ای پیاده کردم. مردم برای بازدید از کتاب 1000 تومان می‌دهند وارد شیرازه کتاب می‌شوند و صد متر دور کتاب را می‌بینند، می‌خوانند، می‌چرخند و خرید می‌کنند. وسط کتاب یک سینمای کودک است که می‌توانند بچه‌های خود را نگهداری کنند. اگر کسی قصد خریدن صفحه کتاب را داشته باشد، صفحه را کنده و به او تحویل می‌دهم، هر صفحه 70 هزار تومان فروخته می‌شود و فردای آن روز یک صفحه دیگر چاپ کرده و جایگزین می‌کنم.


محتوای کتاب در مورد چیست؟

عنوانش گردشگری درهمدان، ایران و جهان است که 100 صفحه کتاب راجع به همدان، مشاهیر و دیدنی‌های همدان، 300 صفحه راجع به ایران و معرفی مشاهیر و دیدنی‌های ایران و 300 صفحه دیگر به معرفی مشاهیر و دیدنی‌های جهان می‌پردازد. این کتاب ثبت اختراع هم شده است، یک کار خیلی خاص است و 5 نوع درآمد دارد البته من کنارش گذاشتم به دلیل اینکه در جوینده یابنده سرم شلوغ شد.
این کتاب کار سال 89 من است و سال 90 متوجه شدم دارم می بازم چون همه کارهایی که دارم انجام می‌دهم قائم به یک نفر است و آن عارف است؛ طوری که اگر یک هفته گوشی خود را خاموش کنم همه چیز به هم می خورد لذا باید شبیه‌سازی می کردم، افرادی مثل خودم پرورش می دادم و جایگزین می کردم برای همین از سال 90 رویکردم عوض شد کتاب را بستم و در انبار گذاشتم و روی جوینده یابنده متمرکز شدم.
البته هنوز کسی را پیدا نکردم که این کار را واگذار کنم، یک تیم قوی می‌خواهد چون یک کار ناب است و آن را ثبت اختراع کردم. به من پیشنهاد کردند کار را در سازمان ملل به نمایش بگذارم، یک کار استثنایی است و اگر به انگلیسی ترجمه‌اش کنم و به سازمان ملل ببرم هم فرهنگ ایرانی را صادر کرده‌ام، هم صنایع دستی ایران را در فروشگاهها و غرفه‌هایش عرضه کرده‌ام.


میزان درآمدی که از محل بازدید کتاب نصیبتان شد چقدر بود؟

ماهی حدود 30 میلیون تومان درآمد داشتیم.در همدان استقبال از کتاب بالا بود تا جایی که در فصل غیر گردشگری به روزی 426 نفر بازدید کننده پولی رسیدیم. مدل بازدید از کتاب این بود که مثلا من وارد خبرگزاری شما می‌شوم و بر اساس تعداد کارمندان فرضا 200 نفر بلیت رایگان‌ برای بازدید می‌دهم. فردای آن روز مواجه می‌شدیم با افرادی که بلیت گرفته و به اتفاق خانواده برای بازدید آمده بودند ولی ما برای هر نفر یک بلیت می‌خواستیم برای همین هر کسی که می‌آمد باید برای دیگر اعضا خانواده بلیت تهیه می کرد تا بتوانند بازدید کنند و ما با این مدل 426 نفر بازدید در روز داشتیم.
ایده بعدی من جمع‌آوری «ترین‌های دنیا» بود. یک فایل عکس دارم که ترین‌های دنیا را از منابع مختلف جمع کردم و حدود 12000 عکس است و منتخب خودم است. مجموعه عکس‌هایی از سراسر دنیا با ایده‌های خلاقانه و نوآورانه که برای خود جمع‌آوری کردم.


در صورت امکان از دیگر کارهایتان بگویید؟

هنر کارآفرین در این است که از هیچ، چیزی بیافریند، یک ایده ساده و خلاقانه که ‌می‌تواند به درآمد و سود منتهی شود، بر همین اساس بود که در راستای مدلهای خلاقانه طرح "آنی یاب" را دنبال کردم و اکنون روزی چند میلیون تومان جاسوئیچی می‌فروشم.
توجه کنید کسی که یک دسته کلید یا جاسوئیچی گم کرده چقدرهزینه بابت خرید دوباره، ساخت یا تعویض آن باید متحمل شود. کلیدی که گم شده به درد کسی نمی‌خورد ولی ممکن است آن دسته کلید شامل در پارکینگ، مغازه، خانه یا ماشین باشد.
مثلا اگر سوئیچ ماشین مدل بالا باشد دست‌کم دو میلیون تومان باید بدهد تا آن را از نو خریداری کند ولی ما روشی را طراحی کردیم که درصورت گم شدن جاسوئیچی یا دسته کلید بتوان آن را در سریع‌ترین زمان ممکن پیدا کرد.
روی این جاسوئیچی‌ها به شکل ریز نوشته شده: یابنده عزیز جهت ارتباط با مالک کد روی جاسوئیچی را به شماره 30004858 پیامک کنید یا به پست تحویل بدهید. به محض ارسال پیامک از سوی فرد یابنده، سامانه شماره موبایل را کپی و به مالک ارسال می‌کند. سپس پیامی با این عنوان برای او ارسال می‌کند: یابنده عزیز با سلام و تشکر شماره همراه شما برای مالک ارسال شد، منتظر تماس مالک باشید و پیام دیگری برای مالک ارسال می‌شود با این مضمون که: مالک محترم شماره موبایل زیر یابنده احتمالی کالای گمشده شما است سریعا تماس بگیرید.
این طرح را در مورد اسناد و مدارک هم توسعه دادیم و همان پیغام را به وسیله لیبل روی کارتهای شناسایی، کارت ملی، گواهینامه و شناسنامه درج کردیم.


قیمت بسته‌های آنی یاب چقدر است و از کجا می‌توان خرید؟

این بسته‌ها در تمام مراکز پست سراسر کشور عرضه می‌شود و از 3000،5000،10 هزار، 15 هزار و 25 هزار تومان تا 100 هزار تومان قیمت دارد. ممکن است بگویند کسی حاضر نیست بابت این لیبل‌ها 100 هزار تومان بدهد اما واقعیت این است که می‌شود و ایده دیگری که به ذهنم رسید این بود که در بسته‌های آنی یاب علاوه بر جاسوئیچی، دستبند هم قرار بدهیم و روی‌ آن در مورد گمشده‌های انسانها پیغام دادیم.
پیغامی که نوشته شده این است: هموطن گرامی برای اینکه خانواده این کودک را از نگرانی نجات بدهید کد روی دستبند را به شماره 30004858 پیامک کنید به این ترتیب اگر کودک عقب مانده ذهنی، آلزایمری، بچه سه ساله یا 5 ساله گم شده باشد در کمتر از چند دقیقه پیدا می‌شود. این طرح مکمل طرح جوینده و یابنده است و ثبت اختراع شده است.در حال حاضر بیش از 80 هزار کاربر داریم که روزانه 300 نفر به تعداد آنها افزوده می‌شود.


از دیگر ایده‌های کارآفرینانه خود بگویید؟

پروژه‌ای دارم به نام IN یا تلفن هوشمند که در تلویزیون برای قصه‌گو تبلیغ می‌شود، من آن را برای گمشده‌ها استفاده کردم. یکسری افراد معلول را در دفتر مشغول کار کردم تا جواب تلفن بدهند که مدارک گمشده افراد پیدا شده یا نه؟ شماره تلفن آن 9099070746 است؛ اما در کنار این ایده، طرح دیگری را در دست دارم و سایتی به نام "دست‌آفرینان " به ثبت رسانده‌ام که به تازگی دامنه آن را خریداری کردم و قصد دارم تا صنایع دستی کل کشور را در قالب یک فروشگاه زنجیره‌ای مجازی معرفی و به شکل بسته‌بندی شده به دست متقاضیان برسانم.
مثلا صنایع دستی لالجین و سفال آن که شناسنامه جهانی دارد، مردم آن را خریداری می‌کنند ولی مشکلی که با آن مواجه هستند نمی‌توانند حملش کنند و حمل و نقل سفال و سرامیک سخت است چون باید یک قالب خاص برای آن طراحی شود که نمی صرفد وهزینه سنگینی برای حمل و جابجایی آن باید پرداخت شود.
اما من این مشکل را حل کرده‌ام و می‌توانم به وسیله‌ پست کالای شکستنی را حتی تا روستاهای بندرعباس هم سالم تحویل بدهم. الان سایت اینترنتی ما آماده شده است و به زودی هر کسی که بخواهد می‌تواند از این فروشگاه بزرگ در هر نقطه ایران صنایع دستی سفارش بدهد و سالم تحویل بگیرد. ما به این طریق برای عرضه محصولات بازارسازی و مشکل فروش تولیدکنندگان را حل کرده‌ایم.


پیش‌بینی می‌کنید این ایده به ثمر بنشیند؟

معتقدم باید به دنبال کسب درآمد از این مدل برویم. برنامه‌ای را طراحی کرده‌ام که براساس آن هر کسی که صنایع دستی دارد می‌تواند آن را در این سایت معرفی کند و به فروش برساند. در مقابل ما تمام صنایع دستی کشور را به شکل بسته‌بندی شده به صورت سالم و با تضمین به دست مصرف‌کننده یا مشتری می‌رسانیم. ما فروش را با بسته‌بندی تلفیق کرده‌ایم. محصول را با بهترین قیمت برای تولیدکننده می فروشیم و دلالان را کنار می‌زنیم.


برنامه آینده شما چیست؟

در لپ‌تاپ شخصی‌ام 4093 ایده دارم که همیشه اولویت‌های اجرایی آنها را تغییر می‌دهم. درصددم آنها را توسعه دهم و هرکدام در اولویت باشد در مرحله اجرا قرار می گیرد. اما الان سه چهار طرح در مرحله اجرا دارم.


طرح‌های شما چقدر اشتغال ایجاد کرده است؟

در مجموع برای 140 نفر کارآفرینی و اشتغالزایی کرده‌ایم ولی برنامه اشتغال 4000 و 9000 نفره دارم. یکی از طرح‌های من در حوزه صنایع دستی و خدماتی و طرح دیگر در حوزه کشاورزی و آب است که اگر اجرا شود نتایج فوق العاده‌ای خواهد داشت.


پس با گسترش این طرح‌ها می‌خواهید افق پیش روی خود را ترسیم کنید؟

به تازگی قرار‌دادی نوشته‌ام که بر اساس آن فاز آینده 20 نفر استخدام دارم. من باید به افق برتر فکر کنم. با حقوق ‌دادن مخالفم، عشقم درصد دادن است و می‌خواهم افراد شریک من باشند، الان اکثر کارمندان من به نوعی درصدی از درآمد می برند و پورسانتی کار می کنند؛ این کار باعث می شود که مجموعه پویا باشد و خودش تصمیم بگیرد. هر کسی ادعا دارد که می‌خواهد کار کند میتواند بیاید با من شریک شود، اگر موفق شد، موفقیتش را به نام خود ثبت کند و اگر موفق نشد تمام هزینه آن را بر می‌گردانم. من طرحی دارم که اگر به اجرا درآید مشکل خشکسالی مملکت را برطرف می‌کند.


چرا این طرح را تاکنون به اجرا درنیاورده‌اید؟

مدیران مملکت همه نیّتشان خوب است ولی در اجرا کم می‌آورند و حاضر به اعتماد نیستند. الان پتروشیمی را می‌فروشیم، نفت را می‌فروشیم ولی پولش را نمی‌توانیم بگیریم چرا شرایط تولید را به سمت و سویی نمی‌بریم که یکسری مقدمات فراهم شود تا تهدید آبی از کشور برداشته و دو میلیون هکتار به سطح زیر کشت آبی ما افزوده شود و 2 میلیون نفر مشغول به کار شوند؟ اگر مسئولان این طرح را از من بخواهند پایش ایستاده‌ام به شرط آنکه کارشناسی فکر شود، مدیران اداری و اجرایی از آن حمایت کنند و نگویند نمی‌شود.
کشورهای خارجی وقتی اسم طرح مرا شنیدند بلافاصله پیشنهاد دادند تا در کشورهایشان اجرا کنم حتی تا فرستادن هلیکوپتر اعلام حمایت کردند که این طرح را اجرا کنم. حاضر بودند از نقطه صفر مرزی ماشین در اختیارم بگذارند و تمام هزینه‌ها و هتل را تامین کنند تا طرح را به اجرا درآورم اما چرا آنها باید از طرح من حمایت کنند ولی کشور من نکند؟
هر وزارتخانه‌ای که آب به آن مربوط می‌شود می‌تواند از طرح حمایت کند. خشکسالی یعنی بیکاری و بیکاری یعنی مهاجرت از روستا به شهر و تهدید امنیت و ناامنی و ... من با تمام توانم و حتی آبرو و سرمایه شخصی خود حاضرم این طرح را تضمین کنم که اگر شکست خورد تمام هزینه را می‌دهم. مسئولان از من بخواهند و حمایت کنند طرح را اجرا می‌کنم.
الان ازمجموع حدود 100 میلیارد مترمکعب آب کشور 92 درصدش در کشاورزی مصرف می‌شود، 5 درصدش در شُرب و 3 درصد در صنعت. در حال حاضر سه برابر کل آب مصرفی کشور تبخیر می‌شود در حالی که خشکسالی باید ریشه کن شود، هنر من این است که با ایده خود از تبخیر آب جلوگیری کنم.
من معتقدم در استان‌هایی که کوهستانی هستند نباید کم‌آبی یا بی‌آبی داشته باشیم، بلکه باید آب به قدری اضافه بیاید که آن را به دشت‌ها و نقاط کم ‌آب ببریم و حتی به کشورهای دیگر صادر کنیم.


به نظر شما تسهیلات بانکی چقدر در موفقیت یا شکست کارآفرینان موثر است؟

از نظر من گرفتن وام غلط است باید از هیچ، چیزی به وجود آوریم. هر کسی به وام اعتقاد و امید داشته باشد تا چند سال متوقف می‌شود و در بهترین حالت اگر پارتی داشته باشد دو سال متوقف می‌شود بعد تازه باید کار کند و بدهد بانک! این بدترین حالت ممکن است؛ پس بهتر است وام را کنار بگذاریم.


تحصیلات و طرز فکر مثبت چقدر در موفقیت یا شکست کارآفرینان موثر است؟

از نظر من فارغ‌التحصیلی سم است و معنای آن فارغ شدن از تحصیل است، انگار قرار نیست تحصیل کند. یک جوان وقتی فارغ التحصیل می‌شود، می‌گوید پول ندارم، پارتی ندارم، انگیزه ندارم، تجربه ندارم و کار ندارم و این یعنی سمی مهلک که ناتوانی را به خود تزریق می کند، در صورتی که این جوان باید اطمینان داشته باشد که سلامتی دارد، دسترسی به منابع ارتباطی دارد، دسترسی به منابع انسانی توانمند دارد، تجربه دیگران را دارد، سرمایه دیگران را هم در دسترس دارد البته به شرطی که به یک چیز ایمان داشته باشد اینکه "‌همه دنیا سرمایه من است".


و توصیه آخرتان؟

کسی به امید من چیزی گم نکند، ولی اگر گم کرد در حد توان برایش پیدا می‌کنم... (ایسنا)


ادامه مطلب ...

درد دیالیز: نامه خواندنی یک دختر ۹ ساله دیالیزی

امروز (چهارشنبه) مراسم افتتاح مرکز جامع درمان بیماران دیالیزی و پیوند کلیه در کلینیک شفا با حضور این کودک ۹ ساله که حدود دو ماه پیش پیوند کلیه کرده بود و خواندن متنی از سوی او خطاب به همه حاضران، دارای حاشیه‌هایی غم انگیز از دردهای ناگفته کودکان دیالیزی شد و حاضران را تحت تاثیر قرار داد.

«شکیلا رخشانی» کودک ۹ ساله‌ای که درمان دیالیزش را از هفت سالگی آغاز کرده و حتی به دلیل مشکلات کلیوی کم بینا شده و دو سال است که دیگر نتوانسته مدرسه برود اما حرف‌هایی تلخ داشت که به مادرش گفته بود و او آن‌ها را روی کاغذ آورده بود و امروز در این نشست خواند؛ حرف‌هایی که تحت عنوان دردهایی از اعماق وجود کودکی دیالیزی می‌توان آن را نامید.

بد نیست این نامه را که وجدان همه ما را خطاب قرار داده، در آستانه روز جهانی کلیه بخوانیم تا شاید تلنگری باشد بر اینکه در سال جدید چه کنیم تا هم خود، هم آن دادار و هم فرزندانمان خشنود باشند.

نامه شکیلا

من شکیلا درخشانی هستم و الان ۹ سالمه و از هفت سالگی دیالیز شدم اهل علی آباد کتول از استان گلستان هستم، دو ماهه پیوند کلیه‌ام کرده‌ام اما اکنون چشمانم ضعیف است و مادرم بجای من نامه‌ام را برای شما می‌خواند.

مامانم وقتی می‌دید که من دیالیز می‌شوم خیلی گریه می‌کرد و همش می‌گفت چرا شکیلای من، من می‌گفتم گریه نکن خدا خودش مریض کرده و خودش نیز از این بیماری نجاتم می‌دهد.

ماه‌ها در بیمارستان گرگان بستری بودم و مامانم تلاش می‌کرد که نام من را در انجمن بیماران کلیوی ثبت نام کرد و به تمام فامیل التماس کرد که به او پول بدند تا من بتوانم پیوند کلیه‌ای داشته باشم اما نشد.

مادرم نامم را در لیست افرادی که می‌خواستند از افراد مرگ مغزی کلیه بگیرند نیز ثبت نام کرد و سه بار با ما تمای گرفتند که هیچکدام هم عملی نشد و مجبور شدیم به تهران بیاییم تا شاید در این شهر بتوانیم در نوبت افراد دریافتی کلیه قرار بگیریم.

وقتی به تهران آمدم چشمانم دیگر داشت کور می‌شد، وقتی برای دیالیز می‌رفتم چون آمپول‌هایشان بزرگ بود و درد داشت هرکدام از پرستاران که می‌خواستند برایم این آمپول‌ها را بزنند با لگد می‌زدم و دعوایشان می‌کردم و می‌گفتم خدایا مرا بکش که از این سوزن‌ها‌‌ رها بشوم و مامانم همش گریه می‌کرد و خودش نیز بیماری قلبی گرفته است.

وقتی به تهران آمدیم جایی برای زندگی نداشتیم و مادرم با مادربزرگم که در پاکدشت بود خواست که مدتی در خانه او بمانیم و برای درمان و دیالیز به قرچک می‌رفتیم، برادر کوچکم که یکسال داشت خیلی اذیت می‌کرد و مادربزرگم نیز به همین بهانه ما را از خانه‌اش بیرون کرد.

با یک نفر که از همسرش جدا شده بود و یک فرزند داشت همخانه شدیم اما او نیز با شوهرش آشتی کرد و از این خانه نیز بیرون شدیم.

بعضی روز‌ها که به قرچک می‌رفتیم چون پول نداشتیم مجبور بودیم بخشی از مسیر را پیاده برویم و حتی پولی نداشتیم تا بتوانیم خانه‌ای اجاره کنیم و مامانم این قضیه را به همه مریض‌ها و پرستاران گفت تا شاید جای خوابی به ما بدهند.

یکی از پرستاران زیرزمین خانه‌شان را به مدت دو ماه که فقط دو مترمربع بود به ما داد اما مجبور شدیم پس از دو ماه این زیرزمین را نیز ترک کنیم و دوباره به مادربزرگم هزار بار التماس کردیم که ما را به خانه‌اش راه بدهد.

در تهران نیز نامم را در لیست گرفتن کلیه از افراد زنده نوشتم اما خیلی طولانی شد و مادربزرگم نیز با ما دعوا کرد و مجبور شدیم که دوباره به علی اباد برگردیم چون خونه و در واقع جای خواب نداشتیم و در این میان مامانم با بابام دعوا می‌کرد که برای شکیلا کاری کن و گرنه ازت جدا می‌شم.

مامانم قبل از اینکه به علی آباد برویم به یک موسسه خیریه رفت تا شاید بتواند پول پیش، از این موسسه بگیرد و خداروشکر بعد از ۲۰ روز راضی شدند و ما دوباره به قرچک رفتیم و پس از مدتی دیگر یک نفر حاضر به اهدای کلیه به من شد و پیوند کلیه‌ام حدود دو ماه پیش توسط دکتر سیم فروش انجام شد.

من قبل از دیالیز کلاس اول بودم اما دیگه نتونستم به مدرسه بروم و الان پس از دو ماه چون چشمان کم بینا است یکی از معلمان در خانه مرا درس می‌دهم اما دوباره از کلاس اول شروع کرده‌ام.

مادرش در پایان نامه شکیلا جمله‌ای از او گفت که باعث شد اشک در چشمان بسیاری از حاضران در این مراسم سرازیر شود که آن جمله «دعا می‌کنم هیچ بچه‌ای مریض نشه اگر شد دیالیزی نشه» بود. مادر شکیلا پس از خواندن متن نامه فرزندش، از شکیلا عذرخواهی کرد و به جمع رو کرد و دلیل معذرت خواهی خود را چنین عنوان کرد: نتوانستم برایش مادر خوبی باشم. (ایرنا)

1053


ادامه مطلب ...

گفت‌وگویی خواندنی با زوجی که «ازدواج سفید» کرده‌اند

ازدواج سفید، تهدید جدید نهاد خانواده در ایران است. شاید از تهدید هم باید پا را فرا‌تر گذاشت؛ کابوس هولناک نهاد خانواده. اگر تا یکی دو سال پیش از جامعه‌شناسان خانواده و از مسوولان حقوقی می‌پرسیدید مهم‌ترین آسیبی که خانواده ایرانی را تهدید می‌کند، به اتفاق از طلاق نام می‌بردند. موضوعی که با هر کیفیتی و به هر دلیلی، به هرحال در بطن خانواده اتفاق می‌افتد. هرچند که افزایش سن ازدواج و بی‌رغبتی جوانان به ازدواج هم در مراحل بعدی قرار می‌گرفت. اما دغدغه حفظ خانواده‌های تشکیل شده، ‌ از همه مهم‌تر بود.

اما در سال ۹۳، زنگ هشدار برای ازدواج سفید، به صدا درآمد؛ شیوه‌ای از زندگی که با عرف، شرع، سنت و سبک زندگی جامعه ایرانی در همه این سال‌ها و دهه‌ها و حتی قرن‌های گذشته همخوانی ندارد. هرچند که بسیاری بگویند که این موضوع آنقدر فراگیر نیست که برایش نگران بود، اما به نظر آنقدر جدی هست که معاون ساماندهی امور جوانان وزارت ورزش و جوانان، یکی از نخستین افرادی باشد که دراین‌باره هشدار می‌دهد.

ازدواج سفید درحالی در جامعه ایران دیده می‌شود که در شرع، قانون ازدواج موقت وجود دارد. قانونی مترقی که به دلیل استفاده نامناسب از آن و رواج ازدواج موقت در برخی مردان متاهل از چنین چیزی، با واکنش‌های منفی بسیاری همراه شده و ظاهرا عرف آن را نمی‌پذیرد. این درحالی است که ازدواج موقت می‌تواند جایگزینی برای ازدواج سفید باشد.

در یک سال گذشته درباره ازدواج سفید، گفتگوهای بسیاری از کار‌شناسان و مسوولان مختلف منتشر شده است. اما تاکنون از خودتان پرسیده‌اید آنهایی که تن به ازدواج سفید می‌دهند، حرفشان چیست؟ البته مشاور‌ها و آسیب‌شناسان خانواده نقل‌قول‌هایی از دلایل این افراد برای ازدواج سفید ارائه داده‌اند. اما سراغ زن و مردی رفتیم که به سبک ازدواج سفید، با هم زندگی می‌کنند. نگفتنی است که اسمی در این گفتگو-گزارش از این دو نفر برده نمی‌شود و فقط حرف‌های این دو نفر روایت شده؛ بدون هیچ قضاوتی درباره آن.


***

قرار ملاقات را در خانه‌شان می‌گذاریم. دورادور می‌شناسمشان. مرد و زنی هستند سی‌ و چندساله، فرهنگی، تحصیل‌کرده و از طبقه متوسط. می‌دانند قرار است درباره نوع زندگیشان، درباره آنچه این روز‌ها به آن «ازدواج سفید» گفته می‌شود یا خیلی‌ها از آن تعبیر همزیستی دارند و زندگی مشترک زن و مرد بدون مراحل قانونی و شرعی است، گزارش بنویسم.
قرار است بنشینیم و یکی دوساعت حرف بزنیم تا به سوال‌هایی که توی ذهنم دارم جواب بدهند. یکیشان چای می‌آورد و دیگری شیرینی. تا می‌نشینند، به انگشتشان نگاه می‌کنم. زن که متوجه می‌شود دلیل نگاهم چیست، با خنده می‌گوید «نه، ما حلقه نداریم». و ادامه می‌دهد: «این سبک زندگی با آنچه همیشه همه جا دیده‌اید تفاوت دارد دیگر، قرار نیست کارهایی را بکنیم که بقیه انجام می‌دهند. در زندگی ما از رسم و رسوم و خرید‌ها و خرج‌های اضافه خبری نیست. ضمن اینکه تا جایی که می‌شود، باید نشانه‌های ظاهری را حذف کنیم، چون جامعه ما این زندگی را نمی‌پسندد، می‌دانید که؟»
می‌دانم. سرم را تکان می‌دهم که یعنی می‌دانم: «برای همین الان اینجا هستم، که بدانم چرا با اینکه جامعه این سبک زندگی را نمی‌پسندد، آن را انتخاب کرده‌اید و حتی مجبور می‌شوید به جای دفاع از آن، پنهانش کنید و این همه سختی را تحمل کنید؟»

لیوان چایش را برمی‌دارد و می‌گوید: «تمام زندگی‌ها همین‌طور است. هر کدام سختی‌ها و مزیت‌های خودش را دارد. این شیوه زندگی هم همینطور. از نظر ما اتفاق عجیب و غریبی نیست ولی از نظر دیگران هست، پس مجبوریم پنهانش کنیم. راستش، این سخت‌ترین بخش قضیه است. اگر به شیوه دیگران ازدواج کرده بودیم و بعد زیر یک سقف زندگی می‌کردیم، نیازی به این همه پنهانکاری و ترس از برملا شدن قضیه نداشتیم، اما حالا بعضی از دوستان و آشنایانمان وضعیت زندگی ما را می‌دانند، بعضی نمی‌دانند، گاهی باید مراقب باشیم که بقیه نفهمند و گاهی خیالمان راحت است. همکار‌ها نباید سر در بیاورند، دوست‌ها اشکالی ندارد، بعضی از اعضای فامیل می‌توانند بدانند و بعضی دیگر نه، به همکلاسی‌ها و همسایه‌ها چه بگوییم که هزار جور فکر به سرشان نزند. چطور بگویم چه حسی است...»

می‌گویم: «سردرگمی؟ دوگانگی؟...»
با سر تایید می‌کند: «دقیقا همین، دوگانگی. فکر کنید یک فرم به شما می‌دهند که پر کنید، تا به قسمت متاهل یا مجرد می‌رسید، می‌دانید تکلیفتان چیست. یا متاهل هستید و با همسرتان زندگی می‌کنید یا مجردید. اما من بار‌ها در این شرایط قرار گرفته‌ام و از خودم پرسیده‌ام خب، تو کدامی؟ و به نتیجه نرسیده‌ام. شاید به نظر شما ساده بیاید اما این بد‌ترین حسی بوده که داشته‌ام. اینکه ندانید چه هستید و که هستید.»

نگاه متعجبم را می‌فهمد که پس چرا؟!
مرد جواب می‌دهد: «اما چیزهای مهم‌تر از این هست که مجابمان می‌کند اینطور زندگی کنیم.»

منتظر دلایل مهمی هستم که مجابشان کرده است. ادامه می‌دهد: «همین آمار طلاق را نگاه کنید که روز به روز بیشتر می‌شود. ما نمی‌خواهیم یکی از این‌ها باشیم. می‌خواهیم اول به شناخت از همدیگر برسیم و بعد اگر دیدیدم همدیگر را برای تمام عمرمان می‌خواهیم آنوقت به این موضوع رسمیت بدهیم، نه اینکه مثل خیلی‌ها ندیده و نشناخته وارد یک رابطه دائمی شویم که در ادامه آن مثل خیلی‌های دیگر یا از هم جدا شویم یا دلزده شویم اما از سر اجبار به زندگیمان ادامه دهیم. قرارمان بین خودمان این است که تا زمانی که «عشق» هست، ادامه بدهیم.»

می‌پرسم در این چند سال به شناخت نرسیده‌اید؟ و اصلا مگر شناخت فقط با زندگی‌ کردن به دست می‌آید؟ که می‌گوید: «به شناخت رسیده‌ایم اما ازدواجمان را ثبت کنیم که چه بشود؟ قوانین دست و پاگیر برای خودمان جور کنیم؟ هزار جور رفت و آمد و خواستگاری و انواع مخالفت‌ها و موافقت‌ها و تشریفات مختلف برای چه؟ همدیگر را انتخاب کردیم و حالا زندگی می‌کنیم دیگر. هروقت هم دیدیم مناسب نیستیم از هم جدا می‌شویم.»

می‌پرسم: «تعهد چطور؟»
زن چهره جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «به نظر ما خیلی مهم است که تعریف مشترکی از «تعهد» داشته باشیم. برای ما تعهد یعنی احساس یگانه‌ای که به یکدیگر داریم و نوع و میزان رابطه‌مان را با هم مشخص می‌کند. به این تعریف پایبندیم و هروقت هرکدام احساس کردیم از این احساس چیزی کم شده یا یکی از ما مایل است رابطه احساسی یا فیزیکی که مخصوص ما دو نفر است را با دیگری تجربه کند، دیگر زندگی مشترکی در کار نخواهد بود. بدون دردسر و دادگاه و طلاق از هم جدا می‌شویم. می‌بینید؟ بنابراین خیانتی هم در کار نیست.»

می‌پرسم یعنی مهم‌ترین دلیلتان برای انتخاب این نوع زندگی همین است؟ نگرانید که مبادا مناسب همدیگر نباشید و می‌توانید به راحتی از همدیگر جدا شوید؟ مشکلات دیگری مثلا مشکل اقتصادی برای ازدواج و شروع زندگی مشترک نداشتید؟ مرد دستی به مو‌هایش می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد: «دوستانی داریم که به خاطر مشکلات اقتصادی، بدون اینکه با هم ازدواج کنند تصمیم گرفته‌اند به صورت مشترک با هم زندگی می‌کنند؛ هر دوی دختر و پسر در تهران دانشجو هستند یا تصمیم گرفته‌اند جدا از خانواده‌شان زندگی کنند و برای اینکه در مخارج مسکن و انواع قبض و خریدهای روزانه صرفه‌جویی شود با هم زندگی می‌کنند.»

به این فکر می‌کنم که با همه این حرف‌ها که گفتند، توی دلشان، توی فکرشان، با خودشان چند چندند؟ چقدر به آینده‌ای که قرار است بیاید خوش‌بینند؟ چقدر می‌توانند آجر‌های رابطه‌شان را اینطور روی هم بچینند و نترسند از توفانی که ممکن است آن را متلاشی کند

او تاکید می‌کند: «اما ما دلیلمان این‌ها نیست. می‌توانستیم با یک مراسم ساده و بدون تشریفات هم به عقد همدیگر دربیاییم. ضمن اینکه این نوع زندگی در کشورهای دیگر هم جواب خودش را پس داده؛ آدم‌ها اول با هم زندگی می‌کنند، بعد اگر خواستند ازدواج می‌کنند.»

اشاره‌ام به تفاوت‌ فرهنگ‌ها را می‌پذیرند. قبول می‌کنند که برای تجربه کردن آنچه در فیلم‌ها دیده یا از آن سوی آب‌ها به گوششان خورده، باید تبعات زیادی را بپذیرند. می‌پذیرند که مردم هر جامعه‌ای باید‌ها و نبایدهای خودشان را دارند و اصلا برای همین است که در موارد زیادی شرایطشان را از دیگران پنهان می‌کنند؛ اما در ‌‌نهایت به اینجا می‌رسیم که: «اما فعلا که درباره این زندگی توافق کرده‌ایم.»

می‌رسم به اینکه «تکلیفتان با بچه‌دار شدن چیست؟»
«مسلما هرگز، اصلا. مگر دیوانه‌ایم؟ هم دلمان بچه‌ نمی‌خواهد و هم در این شرایط بلاتکلیف؟ ما حتی هنوز مسافرت نمی‌توانیم برویم، در هتل نمی‌توانیم با هم بمانیم چون اسممان در شناسنامه همدیگر ثبت نشده، در مناسبت‌ها و مراسم خانوادگی نمی‌توانیم با هم باشیم، از تسهیلاتی که به متاهل‌ها داده می‌شود بی‌بهره‌ایم، برای اجاره کردن خانه مشکل داریم، آنوقت بچه‌دار هم بشویم؟ استرس و نگرانی پنهان زندگی کردن دو نفره کافی نیست؟»

بعد از حرف‌های دیگرمان درباره مسائل مختلف، می‌پرسم: فکر می‌کنید بتوانید به بقیه هم پیشنهاد بدهید اینطور زندگی کنند؟
بعد از چند دقیقه، زن سکوت را می‌شکند: «راستش این است که نمی‌دانم! یک جور شنا کردن خلاف جریان آب است دیگر. سختی‌های خودش را دارد. این تصمیم‌ها به شرایط آدم‌ها بستگی دارد. تنها چیزی که می‌دانم این است که من استقلال مالی و شخصیتی دارم و به علاقه شریک زندگی‌ام نسبت به خودم اطمینان دارم در غیر این صورت قطعا آسیب می‌دیدم. می‌دانید؟ این زندگی برای زن‌ها خطرناک‌تر است. دوستان دختری داشتم که با تصور اینکه زندگیشان زیر یک سقف با پسر مورد علاقه‌شان به ازدواج می‌انجامد یا اینکه فکر می‌کردند این زندگی دوام دارد وارد رابطه‌ای شدند اما در‌‌نهایت از اینجا مانده و از آنجا رانده شدند. دیگر خانواده‌شان آن‌ها را نپذیرفت و رابطه‌شان به یک رابطه دائمی هم منجر نشد. در این میان هم آنقدر از لحاظ عاطفی و اقتصادی وابسته شدند که بعد از جدایی از شریک‌ زندگیشان به افسردگی‌های شدید یا حتی اعتیاد دچار شدند.»

به لیوان خالی چایش نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «نه اینکه پسر‌ها آسیب نبینند، اما تربیت خانوادگی و اجتماعی ما طوری است که به دختر‌ها اعتماد به نفس کمتری داده می‌شود بنابراین اگر این زندگی‌ را انتخاب کنند و بعد آنچه در ذهنشان ساخته‌اند از بین برود، چیزی برایشان باقی نمی‌ماند. دست‌کم در زندگی‌های متعارف، بعد از جدایی از همسرشان یا هنگام اختلاف، حمایت خانواده و اطرافیانشان را دارند، از بعضی حمایت‌های مادی و قانونی بهره‌مند می‌شوند، اما اگر در این زندگی حواسشان به خودشان نباشد، بازنده اصلی آن‌ها هستند. از نظر فیزیکی هم که خودتان می‌دانید زنان چقدر ممکن است آسیب ببینند. سقط جنین‌های مکرر دوستانم را دیده‌ام. می‌دانم یک رابطه نامطمئن و ناپایدار چطور می‌تواند از نظر روحی و جسمی زنان را تهدید کند و به آن‌ها ضربه بزند. این‌ها فقط توی فیلم‌ها نیست. این اتفاق‌ها را با چشم خودم دیده‌ام...»


در را که می‌بندم و از خانه‌شان بیرون می‌آیم، به سوال‌های بسیار دیگری فکر می‌کنم که توی ذهنم دارم. بیشتر از همه به این فکر می‌کنم که با همه این حرف‌ها که گفتند، توی دلشان، توی فکرشان، با خودشان چند چندند؟ چقدر به آینده‌ای که قرار است بیاید خوش‌بینند؟ چقدر می‌توانند آجر‌های رابطه‌شان را اینطور روی هم بچینند و نترسند که هر باد و طوفانی ممکن است آن را از هم متلاشی کند؟ اصلا دلشان می‌آید بدون نقشه، آجر روی آجر بگذارند؟ (فهیمه حسن‌میری/خبرآنلاین)


ادامه مطلب ...

عجیب و خواندنی: زن ۶۵ ساله با داشتن ۱۳ فرزند، ۴ قلو زایید! [عکس]

این مادر آلمانی پس از چندین بار اقدام برای بارداری و طی کردن روند درمان، دوباره صاحب فرزند شد. او با اشاره به اینکه آخرین فرزندش ۹ ساله بوده، گفت: دخترم دوست داشت خواهر یا برادری کوچک‌تر از خود داشته باشد به همین دلیل تصمیم به بارداری مجدد گرفته است.


به گزارش روزنامه گاردین، او همچنین افزود: تاکنون با مشکلی برنخورده‌ام و فرزندانم در تابستان متولد می‌شوند. در صورتی که این دوره زمانی با موفقیت به اتمام برسد، مسن‌ترین مادر چهارقلو‌ها در جهان خواهم شد. (ایسنا)

1116


ادامه مطلب ...

ماجرایی خواندنی از ترفند پرستار برای بالا کشیدن ثروت مرد بیمار

مرد ۵۰ ساله‌ای که از یک بیماری سخت جسمانی رنج می‌برد و از عهده کارهای ساده شخصی‌اش برنمی‌آمد از طریق شرکتی خصوصی پرستار جوانی را استخدام کرد. زن ۳۰ ساله که ظاهراً دلسوزانه از وی مراقبت می‌کرد، در زمان حضورش در خانه مرد بیمار با ابراز محبت‌های بی‌اندازه به صاحبکارش زودتر از حد تصور توانست اعتماد او را جلب کند و خیلی زود هم‌صحبت تنهایی‌های مرد شود. او در این صحبت‌ها متوجه اسراری از اموال صاحبکارش شد که در نهایت مصمم شد نقشه‌ای برای به جیب زدن ثروت مرد بیمار را اجرا کند.

یک هفته از حضور زن جوان در خانه مرد بیمار نگذشته بود که هر دو تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند و هنوز یک ماه از تصمیم زن و مرد نگذشته بود که عاقد به خانه بیمار آمد و پرستار خانگی را به صورت رسمی به عقد مرد بیمار درآورد.

روزهای بعد از عقد دیگر خبری از مهربانی پرستار نبود! زن برای انجام کارها مدام به شوهرش غر می‌زد و با بی‌اعتنایی به التماس‌های او برای رسیدگی به وضعیتش پول‌های همسرش را صرف خوشگذرانی می‌کرد. گذشت روزها بیماری مرد را وخیم‌تر کردو چون پرستاری برای نگهداری او نبود کارش به بیمارستان کشید.

افشای کلاهبرداری

با بستری شدن مرد در بیمارستان دیگر هیچ کس از عروس جوان خبری نداشت. پرستار فریبکار نه تنها سری به همسرش نمی‌زد که حتی تماسی نیز با او نداشت. روند درمانی مرد طبق روال طی شد و پزشکان پس از دو ماه اجازه ترخیص او را صادر کردند. مرد بیمار که توان ایستادن روی پاهای خود را هم نداشت با کمک خانواده‌اش به خانه‌اش رفت و در کمال ناباوری متوجه شد هیچ کلیدی قفل در را باز نمی‌کند! دیگر جای هیچ شکی نبود. مرد بیمار که بشدت از نظر جسمانی ضعیف بود به خانه یکی از اقوام رفت و چند روز بعد با طرح شکایتی در دادسرای شرق تهران به دستور بازپرس حکم ورود به خانه‌اش را گرفت. با باز شدن در خانه واقعیت هولناک‌تری فاش شد: همه اثاثیه خانه تخلیه شده بود و حتی داروهای مرد نیز سرجایش نبودند.

وصیتنامه جعلی

مرد فریب‌خورده در شوک سرقتِ دار و ندارش بود که تماسی از سوی یک ناشناس پرونده این زندگی کوتاه زناشویی را وارد مرحله تازه‌ای کرد. یک ناشناس که مدعی بود مدارک و اسناد اموال مرد را در کیفی زنانه در کنار خیابان پیدا کرده است، با گرفتن نشانی، آن‌ها را برای مرد فرستاد. همه اسناد، املاک و حساب‌های بانکی گمشده مرد درون کیف بود. مرد در حال بررسی اسناد به وصیتنامه‌ای رسید که با اثر انگشت خودش تأیید شده و در آن همه اموال را به زن جوان بخشیده بود. با این مدرک، مرد فریب‌خورده که می‌دانست بیماری بزودی جانش را می‌گیرد، به خیانت همسرش مطمئن شد و برای شکایت از زن کلاهبردار و تقاضای طلاق به دادسرا رفت تا در این زمینه پرونده‌ای تشکیل دهد.

اصرار به بیگناهی

با آغاز تحقیقات به دستور بازپرس پرونده، پرستار فریبکار بازداشت شد. او که اصرار بر بیگناهی داشت و مدام گریه می‌کرد در برابر اتهام جعل وصیتنامه و سرقت اموال مرد گفت: «شوهرم از بیماری سختی رنج می‌برد و از آنجا که در این مدت کوتاه علاقه زیادی به هم پیدا کرده بودیم، تصمیم داشت پیش از مرگش همه اموالش را به من بدهد، به همین دلیل نیز این وصیتنامه را تنظیم کرد و پای آن انگشت زد.»

این زن درباره پیدا شدن اموال در کنار خیابان نیز به دادگاه گفت: «روزی که می‌خواستم مدارک را برای انتقال اسناد به محضر ببرم یک جوان موتورسوار کیفم را قاپید و همه اسناد گم شد.»

این ادعا از سوی زن در حالی بیان می‌شد که در همه جلسات، مرد بیمار بر بی‌اطلاعی‌اش از این وصیتنامه تأکید داشت و چون همیشه تحت تأثیر دارو بی‌حال و در خواب بود احتمال می‌داد زن جوانش همان زمان از او اثر انگشت گرفته باشد. با گذشت چند جلسه ابتدایی این پرونده کلاهبرداری -که همزمان با دادخواست طلاق مرد پیش می‌رفت- مرد ۵۰ ساله به علت شدت بیماری درگذشت و از آنجا که نتوانست اتهامات وارده را ثابت کند این پرونده با تبرئه زن جوان بسته شد.

با مرگ این مرد، از آنجا که هنوز دادخواست طلاق به جایی نرسیده بود، زن جوان به عنوان همسر قانونی وی بخش‌عمده‌ای از اموال را به جای مهریه و دیگر حقوق زناشویی کوتاه‌مدتش دریافت کرد اما در حالی که قصد داشت با ادامه کلاهبرداری‌های خود، سهم وراث دیگر را نیز مال خود کند، با هشیاری بازپرس پرونده تلاشش در این مورد ناکام ماند. (ایران)


ادامه مطلب ...

توصیه هایی خواندنی با معتادان بهبود یافته روش هایی طلایی برای ترک سیگار!

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از باشگاه خبرنگاران، کارشناسان از حدود سال 1964 دریافتند که استعمال دخانیات می تواند باعث ابتلای افراد به انواع بیماری ها از جمله سرطان هایی چون مثانه، روده بزرگ، مری، کلیه، حنجره، پانکراس و معده شود.

علاوه بر انواع سرطان، مصرف مواد دخانی بویژه سیگار می تواند باعث بیماری های قلبی عروقی، بروز چین و چروک پوستی، ریزش موی سر، بروز استرس و افسردگی ، لاغری و ضعف جسمانی، خرابی دندان ها،ضعف قدرت بینایی، سرفه و مشکلات ریوی و تنفسی و نیز اعتیاد شدید می شود.

باوجود اینکه ترک سیگار بسیار سخت و برای برخی افراد غیر ممکن است اما عده بسیاری از مردم در سراسر جهان با نیروی اراده، انجام ورزش، اصلاح شیوه زندگی، مصرف دارو تحت نظارت پزشک، با کمک و حمایت اعضای خانواده و دوستان توانسته اند براین اعتیاد غلبه کنند و زندگی سالم و روزهای بدون استعمال دخانیات را پشت سر بگذارند.

در سال 1965 میزان افراد سیگاری در ایالات متحده بیش از 42 درصد از کل جمعیت این کشور بود که به تدریج با افزایش سطح دانش و آگاهی از مضرات این ماده دخانی اکنون در سال 2015 میزان افراد سیگاری در ایالات متحده کمتر از 15 درصد است.

کارشناسان اعتقاد دارند برای جلوگیری از استعمال دخانیات یکی از بهترین شیوه ها الهام گرفتن از افراد موفقی است که سیگار را ترک کرده اند و ایده گرفتن از راه های ابتکاری آنها برای ترک سیگار، برخی از این افراد به جای مصرف سیگار از آدامس یا قرص های نیکوتین استفاده کرده اند و در زمان هایی که علاقه مند به مصرف سیگار بوده اند کارهای متفاوت مانند انجام ورزش یا خوردن یک ماده غذایی سالم را انجام داده اند، برخی دیگر از آنها با انجام ورزش یوگا، مدیتیشن، شنا و سایر کارهای ورزشی انرژی بدن خود را سوزانده و سیستم پاداش دهی در مغز خود را تغییر داده اند.

برخی از افراد سیگاری سالها از این ماده دخانی استفاده می کنند و حتی روزانه بیشتر از یک پاکت سیگار می کشند، مصرف این ماده هم به لحاظ سلامت جسمی و روحی و هم به لحاظ اقتصادی بسیار هزینه بر و مخرب است و باعث از دست رفتن مقدار زیادی از پس انداز آنها می شود در صورتی که می توانستند از این مقدار پول برای سرمایه گذاری و انجام سایر کارهای مفید استفاده کنند.

جلوگیری از هدر رفت منابع مالی هم یکی دیگر از انگیزه های افراد برای ترک سیگار است زیرا می خواهند از پول خود برای کارهای دلخواه دیگر و نیز برای خانواده استفاده کنند.

برخی از معتادان استرس، نگرانی و افسردگی را عامل روی آوردن به این ماده می دانند اما کارشناسان هشدارمی دهند استفاده از این ماده نه تنها مشکلات آنها را برطرف نمی کند بلکه عاملی جدی برای افزایش هزار برابر مشکلات آنها می شود و برای درمان استرس به جای سیگار کشیدن باید از کمک متخصصان بهره بگیرند.

افراد آزاد شده از مصرف سیگار همچنین توصیه می کنند سیگاری ها برای رفع احساس وابستگی به نیکوتین می توانند از قهوه و کافئین موجود در آن کمک بگیرند زیرا کافئین علاوه بر خاصیت انرژی زایی می تواند باعث تحریک محرک های مغزی و احساسی شبیه به مصرف سیگار در افراد شود.

افرادی که سیگار می کشند به دلیل آسیب دیدن جوانه های چشایی روی زبان خود معمولاً طعم مواد غذایی را به خوبی درک نمی کنند و این باعث می شود غذاها برای آنها بی مزه باشد اما ترک سیگار این حالت برطرف می شود و غذاها طعم و مزه خوب خود را پیدا می کنند و فرد علاقه و اشتهای بیشتری برای خوردن مواد غذایی پیدا می کند.


ادامه مطلب ...

عکس و ماجرای خواندنی مردی که 1171 فرزند داشت

داستان واقعی و عجیب مردی با 1171 فرزند از 4 همسر و 500 کنیز خود

در تاریخ افرادی بوده اند که بیش از ده فرزند داشته اند؛ بیست، سی و یا حتی نود فرزند. برای مثال هم اکنون یک مرد هندی به نام «زیونا چانا» 94 فرزند از 39 همسر خود و 33 نوه دارد، ولی در طول تاریخ عجایب بیشتری در زمینه فرزندآوری وجود دارد. مردی که بیش از 1000 فرزند داشت. نام این مرد در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است. او یک مرد عادی و یا از طبقه فقیر جامعه نبود، او حاکم مراکش بود.

اسماعیل بن مولای علی الشریف العلوی (1727_ 1645 ) معروف به اسماعیل بن شریف بر مراکش حکمرانی می کرد. در کتاب رکوردهای گینس نوشته شده که او 888 فرزند داشته است، در حالی که در کتاب به جای مانده از یک دیپلمات فرانسوی و معاصر با اسماعیل بن شریف، شمار فرزندان او 1171 نفر ذکر شده است. او 4 همسر و 500 کنیز داشت و تا 57 سالگی صاحب فرزند شد. عکس او را در زیر می بینید:

مردی که 1171 فرزند داشتمردی که 1171 فرزند داشت

همسران و کنیزان او اغلب عرب، ترک، انگلیسی و اسپانیایی بودند. او نام فرزندان و همسران خود را در دفتر مخصوصی یادداشت می کرد و حدود 105 خانه در منطقه ای به نام «سجلماسه» برای آنان ساخته بود. مامورانی از سوی او گماشته شده بودند تا هدایا و عطایایی را برای همسر و فرزندان او ببرند. به آنان از زمین های زراعی و درختان نخل بسیار بخشیده بود.

اسماعیل بن شریف پس از انتقال پایتخت خود از مراکش به شهر مکناس قصر بزرگی را ساخت تا همه زنان، کنیزان و فرزندانش در آنجا زندگی کنند. او از کارگران و خدمه آفریقایی و اروپایی برای ساخت قصر بزرگ خود استفاده کرد.

در آن زمان پدیده دزدان دریایی شیوع بسیاری یافته بود. اروپاییان به کشتی های مغربی ها حمله و مغربی ها نیز کشتی آنها را غارت می کردند. همین موضوع باعث شده بود تا اسماعیل بن شریف 50 هزار اروپایی را به اسارت بگیرد و از آنها برای بنا کردن قصر مکناس استفاده کند.

خواستگاری از دختر لویی چهاردهم با وجود هزار فرزند

دختر لویی چهاردهمدختر لویی چهاردهم

از جمله اتفاقات جالب و بی نظیر در نوع خود که در منابع تاریخی فرانسه ذکر شده، این است که مولای اسماعیل با وجود داشتن صدها زن و هزاران فرزند از پرنسس ماریه آنه بوربون Marie _Anne de Bourbon دختر لویی چهاردهم پادشاه فرانسه خواستگاری کرد. اما لویی چهاردهم به دلیل آنچه تفاوت های دینی و اعتقادی می نامید، دختر خود را به ازدواج او درنیاورد. اما حقیقت این بود که تعدد زوجات حاکم مراکش و فرزندان بسیار او دلیل اصلی این ممانعت بود.
حاکم مغرب پرنسس فرانسوی را هرگز ندیده بود بلکه شرح زیبایی او را از زبان سفیر خود به نام ابن عائشه شنیده بود. سفیر او دو بار تقاضای ازدواج را مطرح کرد و هر دو بار پاسخ منفی شنید. این ماجرا دستمایه تمسخر و استهزای بسیاری قرار گرفت و حتی شعرهایی درباره آن سروده شد از آن جمله «جان باتیست روسو» شاعر فرانسوی سرود؛

زیبایی تو ای شاهزاده زیبا
آن نشانه هایی را دربرگرفته که (قلب) را زخمی می کنند،
حتی از دشت های آفریقایی (مغرب) هم سرکش ترند
و تیرهای نگاهت
که از تیرهای هراکلیوس دورتر پرتاب می شوند

جایزه نوبل کشفیات عجیب و غریب

الیزابت ابرزوشر، پژوهشگر دانشگاه وین به پژوهش درباره تعداد فرزندان مولای اسماعیل پرداخت. او می خواست به این پرسش پاسخ دهد که آیا ممکن است فردی در سی و دو سال بتواند صاحب 1171 فرزند شود. او پس از تحقیقات پزشکی و تاریخی بسیار همراه دوستش کرامر به بررسی این امر پرداخته و آن را اثبات کردند، از این روی، موفق به کسب جایزه نوبل کشفیات عجیب و غریب شدند. / تابناک با تو


ادامه مطلب ...