مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستانک؛ قرض نمره

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: خانم معلم چن در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن پر احتیاطی او را صدا کرد.

خانم چن او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان از 100 نمره 59 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی یعنی 60 نگرفته اســت.

پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می شود... می شود یک نمره به من ارفاق کنید؟

خانم معلم با عتاب مادرانه ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟ این ممکن نیست. من طبق جواب هایی که در برگۀ امتحانت نوشته ای به تو نمره داده ام.

او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری بکنی و نمرۀ بهتری بگیری.

پسر با صدایی که نشان می داد خیلی ترسیده اســت، گفت: اما مادرم کتکم می زند.

خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می کرد که می خواهند بچه هایشان بهترین نمره ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی توانست در برابر بچه های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می دانست که کتک خوردن بچه ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن اســت آنها را از تحصیل بازدارد. نمی دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.

نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می لرزید و به گریه هم افتاده بود.

عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملایمی گفت: ببین، این پیشنهادم را قبول می کنی یا نه؟ من به ورقه ات یک نمره «ارفاق» نمی کنم. فقط می توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 10 برابر آن را، یعنی 10 نمره، به من پس بدهی. خوب اســت؟

پسرک با شادی غیر قابل وصفی گفت: چشم! من حتما در امتحان بعدی 10 نمره به شما پس می دهم.

او با خوشحالی از خانم معلم چن تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم چن پس بدهد، با دقت زیاد درس می خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه ای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جایزه نگاهش به خانم چن افتاد، از دیدن لبخندی که معلمش به او می زد، احساساتی شد و گریه کرد.

از پسِ آن «درس» که خانم چن به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولین دانشجو از روستایشان بود.

او پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقیت های شغلی و مالی پیاپی، بارها و به بهانه های گوناگون به سازندگی روستایشان کمک کرده و هر سال به دیدن معلمش خانم چن به آنجا می رود.

او همیشه ماجرای قرض نمره را به دوستانش تعریف می کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می شود. زیرا می داند که نمره ای که خانم چن به او قرض داد، سرنوشتش را تغییر داد.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


او همیشه ماجرای قرض نمره را به دوستانش تعریف می کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می شود. زیرا می داند که نمره ای که خانم چن به او قرض داد، سرنوشتش را تغییر داد.داستان قرض نمره داستانهای آموزنده داستانهای جالب,سرگرمی,سایت سرگرمی,داستان,داستان های کوتاه,داستانک,داستانهای جالب.داستان کوتاه قرض نمره , داستانهای خواندنی , داستان های کوتاه , داستان جالب , داستان ... داستان قرض نمره داستانهای آموزنده داستانهای جالب,سرگرمی,سایت سرگرمی,داستان ...داستان کوتاه قرض نمره داستان های کوتاه خانم معلم چن در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ . ... داستان قرض نمره داستانهای آموزنده داستانهای جالب,سرگرمی,سایت .آکاایران: داستان های کوتاه داستان های کوتاه جذاب داستان های کوتاه پند آموز داستان کوتاه پیر مرد و پیر زن داستان کوتاه پیر مرد و پیر زن -آکاداستان کوتاه پیر مرد و ...داستان کوتاه زیبای قرض نمره. داستان کوتاه و زیبای قرض نمره. خانم معلم چن در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن پر احتیاطی او را صدا کرد ...داستانک: یک نمره قرضی -آکاداستان آموزنده,داستان آموزنده معلم,داستان اموزنده انگیزه به دانش ... زیرا می داند که نمره ای که خانم چن به او قرض داد، سرنوشتش را تغییر داد.12 سپتامبر 2016 ... داستانک: یک نمره قرضی -آکاداستان آموزنده,داستان آموزنده معلم,داستان اموزنده ... زیرا می داند که نمره ای که خانم چن به او قرض داد، سرنوشتش را تغییر داد.14 آوريل 2016 ... داستانک گذشت. ... من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام. او اضافه ... او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکندداستانک: یک نمره قرضی -آکاداستان آموزنده,داستان آموزنده معلم,داستان اموزنده انگیزه ... او همیشه ماجرای قرض نمره را به دوستانش تعریف می کند و از بازگویی آن همیشه هیجان ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز تصمیم کبراتصمیم کبرا فعالیتهای آموزشی پرورشی دوم دبستان شهید چمران و مطالب متنوع تصمیم کبرادانستنی های قانوندانستنی های قانون قانون مواد و اصلاحی قانون ثبت نویسنده آقای حاج یونس بازرگانی


ادامه مطلب ...

داستانک؛ بی تفاوت

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»

با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:

من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.

«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»

مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر اسـت کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.»

وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.

آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.

آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:

«با این تریب.»

و صدای او را شنیدم: «حالا می‌توانیم شروع کنیم.»

سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:

«که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.

شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»

نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.

او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»

سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.

«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»

به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی اسـت در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:

«قضیه خیلی یک‌طرفی اسـت نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»

آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.

«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.»

«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»

آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!

این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.

با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم: «دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»

و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.

«همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.»

و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.

«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»

آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:

«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»

اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.

از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.

«گفتی این آخرین بار اسـت که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟»

قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:

«این طور تصمیم گرفته بودم.»

«وحالا چه‌طور؟»

بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟

«حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!»

شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.

«شام را با هم می‌خوریم.»

من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم: «نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»

و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت: «دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»

«البته شام می‌خوریم، اما بعد...»

و او با خون‌سردی گفت:

«بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.»

«من این‌جا نمی‌مانم.»

و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.

«اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.»

«البته اگر بخواهی، می‌روی.»

من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.

آهسته گفتم: «نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...»

نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:

«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»

میز کوچکش را جلو کشید.

«شراب خوبی هم در خانه داریم.»

من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.

در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می‌کرد به شوخی گفت:

«آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.»

و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.

شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.

و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک اسـت. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.

«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»

و او با خون‌سردی گفت: «دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور، آن‌وقت می‌رویم در آن اتاق دراز می‌کشیم و من برای تو قصه می‌گویم.»

سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. رویایی روی پیک‌هایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


14 مارس 2015 ... با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند....داستانهای خنده دار داستانهای جذاب داستان بی تفاوت,سرگرمی,سایت سرگرمی,داستان کوتاه,داستانهای خواندنی,داستانک,داستان,داستانهای آموزنده.کلیپی کوتاه و مستند در مورد تفاوت حجاب با بی حجابی این یک تله فیلم زیبا و ... پیامک 57؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک - پیامک حدیث امر به معروف و نهی از منکر ...با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند.14 مارس 2015 ... برترین ها: وقتی در اتاق را باز کردم او آن جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می داد به رویم ...داستان عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز,داستانک,سرگرمی,داستان کودکانه داستانهای جالب ... داستان کوتاه و جالب؛ بی تفاوت.داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک زیبا،داستانک های جالب،داستانک ... داستانک: بی پولی کمال الملک در رستوران.خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان ...داستان های کوتاه وآموزنده .... بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث …پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث امر به معروف و نهی از منکر انذار تذکر گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهگلچین صفاسا بهترین وبلاگ سایت عکس عاشقانه عشقولانه جدید ویژه مخصوص تفاوت های زن و مرد در رابطه جنسیتفاوت های زن و مرد در رابطه جنسی نویسنده آلن و بارباراپیز مترجمبیژن و پگاه پایدار داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز سندرم پای بی قرار چیست؟ این بیماری نوعی اختلال حرکتی و اختلال خواب است افراد دچار این بیماری بسختی می توانند داستان کوتاه دکوراسیون منزل شومینه هایی با طراحی بی نظیر برای فضای باز مطالب گوناگون داستان خنده دار از ملا نصرالدین ایران نازشاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده ولی مجموعه ای از موسیقی های بدون کلام فوق العاده زیبای …با توجه به اینکه موزیک های بدون کلام طرفداران بیشماری دارند باز هم قصد داریم با اس ام اسپیامکجوکاس ام اس بینهایت اس ام اس پرشیا اس ام اس جدید هلیا بازی آنلاین بی نهایت اس ام اس اس ام اس عاشقانه


ادامه مطلب ...

داستانک؛ الماس‌ ساز

[ad_1]
وب سایت یک پزشک - علیرضا مجیدی: در سال ۱۸۶۶، در روزی مثل امروز، یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان علمی-تخیلی تاریخ به دنیا آمد.

رمان‌های معروف ولز عبارتند از : ماشین زمان، جنگ دنیاها، مرد نامرئی، جزیره‌ی دکتر موریو و اولین انسان در ماه. گاهی اوقات از اچ.جی.ولز و ژول ورن به عنوان پدرانِ علمی تخیلی یاد می‌شود. او یک صلح‌گرا بود و آثار بعدیِ او بیشتر سیاسی بودند.

در اینجا داستان کوتاهی از او را می‌خوانیم، داستانی که گرچه پوسته آن ممکن اســت کهنه شده باشد، اما مفهوم اصلی آن، هیچگاه قدیمی نمی‌شود:

همه آوارگی‌ها و مصائبی که در راه رسیدن به خوشبختی رفاه به یاری فناوری‌های معجزه‌آسا می‌کشیم و در نهایت به جای شادمانی، تنها خسران و آشفتگی نصیب ما می‌شود!

به مناسبت زادروز تولد اچ جی ولز: داستان کوتاه الماس‌ساز
الماس‌ساز

کاری داشتم که تا‌ ساعت‌ نـه‌ شـب در«کـوچه‌ دیوانخانه» معطلم کرد. سردرد مختصری آزارم‌ می‌داد و رغبتی به تفریح و یا‌ ادامه کار نداشتم. آن قـسمت از آسمان که دره تنگ و بسیار عمیق‌ خیابان‌ دیدنش را ممکن می‌ساخت‌، نوید‌ شب آرامـی را میداد و من تصمیم گـرفتم بـطرف«خاکریز» بروم‌ و با تماشای آنهمه پرتو رنگارنگ روی آب رودخانه‌ دیده را نوازش دهم و خاطرم را تسکین بخشم.

بدون شک این محل در‌ شب بیشتر از هر وقت‌ دیگری زیباست .تاریکی با مهربانی، تیرگی‌های‌ آب را پنهان می‌دارد، در حـالیکه پرتوهای دلپذیر آبی و نارنجی و زرد و مهتابی، درهم میآمیزند و در‌ روی‌ آب هزارن طرح جالب با رنگ‌های گونه‌گون‌ پدید می‌آورند.از میان طاقهای«پل واتر لو» صدها نقطه درخشان بر دامنه خاکریز مـی‌تابد و بـر فراز نرده پل،برجهای خاکستری رنگ گلیسای‌‌ «وست‌ مینیستر»دیده میشود که باوقار به سوی‌ ستارگان سر برافراشته‌اند.

در تاریکی شب، رودخانه بی‌آنکه کوچکترین چیزی آرامش آنرا برهم زند با رقص پرتـوها را روی سـطح آن ناموزون‌‌ سازد‌،به آرامی جریان دارد.

از کنار خود صدایی شنیدم:

- شب گرمی‌ اســت.

سرم را گرداندم و نیمرخ مردی را دیدم که‌ پهلوی من به دیواره پل تکیه داده بود.چهره‌اش‌‌ با‌ وجود‌ فرسودگی و رنـگ پریـدگی زشت نبود‌. یقه‌ کتش‌ را بر گردانده و دور گردن طوری سنجاق‌ کرده بود که انگار یک لباس رسمی پوشیده اســت. فکر کردم اگر جوابش را‌ بدهم‌ به‌ پرداخت کرایه‌ یک تختخواب و پول یـک صـبحانه مـحکوم‌ خواهم‌‌ شد.

با کنجکاوی بـاو نـگاه مـی‌کردم: آیا او چیزی‌ خواهد داشت که کفش آن به پولی بیرزد یا از‌ آن‌هاست که‌ از‌ بیان داستان خود نیز عاجزند. در پیشانی و چشم‌های او آثاری‌ از هوشیاری‌ دیده مـی‌شد و لب زیـرنش لرزش مـخصوصی داشت

گفتم:

«بله،بسیار گرم اســت ولی اینجا زیـاد احـساس‌ گرما‌ نمی‌کنیم‌.»

در حالیکه هنوز هم رودخانه را می‌نگریست‌ گفت:

«بلی هوای اینجا‌ مطبوع‌ اســت»

و بعد از اندکی تامل ادامه داد:

«این سـعادتی اسـت کـه در لندن نصیب آدم می‌شود‌ بعد‌ از‌ یک روز تلاش‌ توان فرسا و کلنجار رفـتن با مردم و روبرو شدن‌ با‌ حوادث‌، اگر‌ چنین گوشه‌های آرامی وجود نمی‌داشت معلوم نبود بکجا پناه می‌بردیم.»

به مناسبت زادروز تولد اچ جی ولز: داستان کوتاه الماس‌ساز

هـنگام صـحبت کـردن، بین‌ جملات‌ مکث‌های‌‌ طولانی می‌کرد. سپس این طور ادامه داد:

«شما نـیز به یقین از تلاش توان فرسای‌ زندگی‌ نصیبی‌ دارید و گرنه نمی‌توانستید زنده بمانید. اما گمان‌ نمیکنم به اندازه من در زنـدگی‌ سـرخورده‌ بـاشید‌ و اعصابتان خرد شده باشد.گاهی اوقات من تردید میکنم که زندگی به ـاین هـمه زحمتش‌ بیارزد‌. دلم‌ می‌خواهد هوس شهرت و ثروت و مقام و همه چیز را به دور بیاندازم و پیشه بی‌دردسری‌ در‌ پیـش‌ گـیرم. امـا می‌دانم که اگر از این هدف جاه‌طلبانه صرف‌نظر کنم دیگر هیچ چیز،جز‌ پشیمانی‌ مـداوم،بـرایم‌ باقی نخواهد ماند.»

در اینجا خاموش شد.با تعجب زیادی‌ به او‌ نگاه‌ می‌کردم،تـا بـه حال مـردی ندیده بودم که تا این‌ حد نومید و فلاکت‌بار باشد.جامه‌اش ژنده‌ و کثیف‌‌ و موهای‌ صـورتش بـلند و درهم بود.مثل این بود که چندین روز درون یک‌ خاکروبه‌دان به سر آورده‌ اسـت.بـا هـمه این اوصاف، او حالا از دردسرهای‌ یک شغل بزرگ‌ سخن‌ می‌گفت. نزدیک بود استهزایش‌ کنم. این مـرد یـا دیوانه بود یا با‌ سخنانش‌ بر بیچارگی خود طنز اندوه‌باری می‌زد.

گـفتم‌: «هـدف‌های‌ بـزرگ‌ و مناسب عالی‌ در ازای خود سخت‌کوشی‌ و دلهره‌ هم بهمراه‌ دارند. نفوذ،نیکوکاری و کمک به ضعفا و فـقرا، حـتی تـظاهر به این‌ چیزها‌، نوعی تشخیص محسوب‌ م‌یشود…»

این‌گونه‌ شوخی‌ کردن من‌ بـسیار‌ پسـت‌ و رذیلانه بود.من درست به نقطه‌ ضعف‌ صحبت‌ها و ظاهر او،حمله کرده بودم و خودم نیز از این‌ عـمل مـتأسف‌ شدم‌.

با سیمای فرسوده، اما بسیار آسوده‌‌ متوجه من شد و گفت‌: «یـادم‌ رفـت توضیح بدهم، حتما سوء‌ تفاهم‌ شده اسـت.»

آنـگاه لحـظه‌ای چند مرا برانداز کرد و ادامه‌ داد: «ماجرای مـن داسـتان‌ مزخرفی‌ اســت. میدانم حرفهایم را باور‌ نخواهید‌ کرد‌.اما گفتن آنها‌ برای‌ من مـایه تـسلی اســت‌. باید‌ بگویم من کـار مـهمی در دست دارم، بـسیار مـهم، امـا دشواری‌ها زیاد اســت.حقیقت‌ اینست‌ کـه… مـن الماس می‌سازم.»

گفتم:«تصور‌ میکنم‌ در حال‌ حاضر‌ بیکار‌ باشید.»

با بی‌صبری گـفت‌: «از ایـنکه پیوسته مورد بی‌اعتمادی قرار میگیرم وازده شـده‌ام.»-در این موقع ناگهان تـکمه‌های کـت‌ نکبت‌بارش‌ را گشود و کیسه کرباسی کـوچکی را‌ کـه‌ باطنابی‌ از‌ گردنش‌‌ آویزان بود بیرون‌ کشید‌ و از توی آن سنگ‌ قهره‌ای رنگ کوچکی را خارج کـرد.آنـ را بدست‌ من داد و گفت: «ببـینید‌،مـیتوانید‌ بـفهمید این چیست؟».

یک سال پیـش مـن از لندن‌ گواهینمامه‌ علوم‌‌ گـرفته‌ بـودم‌ و در‌ زمینه فیزیک و سنگ شناسی‌ معلوماتی داشتم. شیئی که او بدستم داده بود بی‌شباهت به الماس تـراش نـخورده‌ای از نوع سیاه‌ نبود، اما حجمش بـزرگتر از حـد معمول‌ بـود و به ـبزرگی نـوک انگشت شست میرسید.

آنـ را گرفتم‌ یک هشت‌گوشه منظم بود بارویه‌های تراشیده‌ که شباهت کاملی به گران‌ترین سنگهای قـیمتی داشـت. خواستم با قلمتراش خطی روی آن بیاندازم‌ امـا‌ بـیهوده بـود. سـاعتم را مـقابل نور چراغ گـرفتم، بـه آسانی خطی روی شیشه آن کشید.

با تعجب و کنجکاوی زیاد بصورت مصاحبم‌ نگاه کردم و گفتم: «شباهت زیادی به المـاس‌ دارد امـا‌ المـاس‌ اصل نیست.از کجا آورده‌اید؟»

-«میگویم که خودم سـاخته‌ام.لطـفا بـدهید بـه من».

بـا عـجله آن‌را درجایش گذاشت و تکمه‌های‌ کتش را بست. آنگاه با لحن‌ مشتاقانه‌ای‌ آهسته‌ گفت:

«حاضرم به قیمت‌ صد‌ لیره بشما بفروشم»

با شنیدن این جمله دوباره شک و سوءظن بـر من‌ غلبه کرد. ممکن بود این یک تکه از آن سنگهای‌ بسیار سخت‌ بنام‌ کراندوم Corundum باشد که‌ تصادفا‌ شباهتی به الماس یافته اســت. اگر الماس حقیقی باشد چگونه بدست این مرد رسـیده اسـت و چرا آنرا به این قیمت ارزان‌ می‌فروشد؟

به چشمان همدیگر نگریستیم، نگاهش مشتاق‌ و آرزومند بود. در آن‌ لحظه‌ من باور داشتم که‌ این الماس واقعی اســت.ولی من هم آدم‌ ثروتمندی نبودم و صـد لیـره برایم مبلغ قابل‌ توجهی بود و ازاین گذشته هیچ مرد عاقلی حاضر نمی‌شد زیر این‌ چراغ‌ کم‌نور، الماسی‌ از یک‌ گدای دوره‌گرد خریداری کند.

بـا ایـن همه الماس‌ به این درشـتی مـمکن بود هزاران لیره‌ ارزش داشته‌ باشد.در این هنگام فکر کردم که چرا از‌ چنین‌‌ الماسی‌ درکتابها ذکری نشده اســت و نیز به یاد تردستی قاچاقگران افریقای جنوبی افـتادم و بـکلی‌ از قصد خرید منصرف شـدم‌.

‌‌پرسـیدم‌:

-از کجا بدست شما افتاده اســت؟

-خودم ساخته‌ام.

سرم را تکان دادم. درباره الماس‌های‌‌ مصنوعی ‌«مواسان‌»چیزهائی شنیده بودم اما می‌دانستم که آنها بسیار ریز هستند.

به مناسبت زادروز تولد اچ جی ولز: داستان کوتاه الماس‌ساز

گفت:
«مثل اینکه در این‌ مورد چیزی‌ سرتان مـیشود.مـن مختصری از خود صحبت‌ خواهم کرد،شاید نظرتان‌ نسبت به خرید مساعدتر‌ بشود‌»-آنگاه پشتش را به رودخانه‌ برگرداند و دستهایش را در جیب گذاشت و آهی‌ کشید و گفت: «ولی میدانم حرفهایم را باور نخواهید کرد.»

سپس چـنین ادامـه داد:
– «بله،المـاس‌ وقتی به دست میآید که‌ کربن را در حرارت‌ مخصوص و فشار معینی از سایر ترکیباتش جدا کنند»

در این هنگام صحبتش طـنین لرزان صدای‌ گدایان را از دست داد و آهنگ شخص مطلع و تحصیل کرده‌ای را به‌ خود‌ گـرفت:

-:«کـربن پس از جدا شدن متبلور می‌شود و در این صورت دیگر مثل سرب سیاه و گرد زغال نیست، بلکه یک تکه‌ الماس کـوچک ‌ ‌اسـت. این حقیقتی اســت که‌ سالهاس دانشمندان بر‌ آن‌ واقف هستند اما تا بـحال هـیچ شـمیی‌دانی نتوانسته اســت بطور دقیق، حرارت و فشار لازم را برای ذوب کربن بوجود آورد و در نتیجه الماسهاطی که آنها به طور مـصنوعی‌ ساخته‌اند، ارزش‌ گوهر حقیقی‌ را نداشته‌اند، گوش کنید آقا، من زندگی‌ام را وقف ایـن کار کرده‌ام،تمام زنـدگی‌ام را…

…وقـتی شروع بکار کردم هفده سال داشتم‌ و حالا سی و دو سال دارم‌، ابتدا‌ خیال‌ می‌کردم این‌ کار حداکثر ممکن‌ اســت‌ ده‌ یا بیست سال تمام‌ فکر و نیروی یک نفر را به خود مصرف کـند، ولی اگر در این مدت موفق می‌شدم باز‌ به‌ زحمتش‌‌ می‌ارزید. فکرش را بکنید،اگر کسی لم کار‌ را‌ پیدا کند و الماس را بسازد، قبل از اینکه‌ رازش بر ملا شود و الماسهایش به ارزش زغال تنزل‌ یابد، کرورها‌ لیره‌ نـصیبش‌ خـواهد شد.»

در اینجا مدتی درنگ کرد و منتظر اظهار دلسوزی‌ من شد.چشمانش مشتاقانه می‌درخشید. ادامه داد:

«تصورش را بکنید.من الان در مرز اینهمه ثروت هستم ولی‌ وضعم‌ همین‌ اســت که‌ می‌بینید.»

…وقتی بیست و یـکساله بـودم در حدود هزار لیره‌ پول‌ داشتم و می‌توانستم از راه تدریس اندکی‌ بر آن اضافه کنم و این پول برای ادامه تحقیقات‌ من‌ کافی‌ بود‌. یکی دو سال در برلن روی موضوع‌ مطالعه کردم و بعد از آن‌ پیش‌ خودم‌ کار را ادامـه‌ دادم.اشـکال کار،مکتوم نگاهداشتن موضوع‌ بود.اگر کارهای من فاش‌ می‌شد‌ کسان‌ دیگری‌ نیز در صدد تقلید برمی‌آمدند و هیچ معلوم نبود که در این مسابقه زودتر‌ پیروز‌ شوم.

 از طرف‌ دیگر صلاح نـبود مـردم بـدانند که من بطور مصنوعی‌ خـروار‌ خـروار‌ المـاس‌ تهیه میکنم.از اینرو مجبور بودم همه کارها را به تنهایی انجام دهم.در‌ ابتدا‌ آزمایشگاه کوچکی داشتم، اما به زودی پولهایم‌ ته کشید و مـجبور شـدم تـجربیاتم را در‌ یک‌ اطاق‌‌ محقر و بدون تجهیزات ادامه دهم، اطـاقی کـه‌ در آن روی حصیر پاره، میان وسایل کارم‌‌ می‌خوابیدم‌.

پولهایم بسرعت تمام شد خودم را از همه چیز، به جز وسایل علمی‌-محروم‌ می‌کردم‌، مدتی سـعی‌ کـردم تـا از راه تدریس کار را دنبال کنم. اما من معلم خوبی‌ نیستم‌ زیـرا‌ هیچ مدرک دانشگاهی‌ ندارم و معلوماتم نیز، جز در زمینه شیمی، اندک اســت‌. بدین‌ ترتیب مجبور بودم برای تهیه‌ پول، کـه کـمترین مـقدار آن برای من ارزش حیاتی‌ داشت وقت‌ و نیروی‌ زیادی مصرف کنم، اما هـر لحـظه به موفقیت نزدیکتر می‌شدم .

سه سال‌‌ پیش‌، چگونگی به وجود آوردن فشار مناسب، سوخت‌ لازم‌ را‌ با مقدار مـعینی از کـربن در یـک‌ لوله‌ تفنگ‌ گذاشتم و سرش را با آب پر کردم، درش را محکم بستم و حرارت دادم‌.»

سکوت‌ کـرد.

گـفتم: کـار خطرناکی بود‌.

گفت ‌:«بله،لوله‌ منفجر‌ شد‌ و تمام‌ پنجره‌ها و بسیاری از وسائل کارم‌ را‌ خرد کـرد. ولی مـقداری گرد الماس درست شد .به نیت‌ پیدا کردن‌ طریقی‌ برای تأمین فشار کافی جـهت‌ مـتبلور‌ ساختن مخلوط مذاب، به‌ تحقیقاتی‌ که‌ «وبره» در آزمایشگاه باروت‌ و شوره‌ پاریس انجام‌ داده اسـت دسـت یـافتم. او دینامیتی را درون‌ یک استوانه محکم‌ منفجر‌ می‌کرد و چیزی شبیه‌ الماس بدست‌ می‌آورد‌.

 این‌ کـار،بـا توجه‌ به‌‌ ذخایر ناچیز من، هزینه‌ سنگینی‌ داشت اما به‌ هر حال اسـتوانه‌ای فـولادین مـطابق طرح او تهیه کردم. تمام مواد‌ اصلی‌ و مواد منفجره را توی آن ریختم‌، آتش‌ کوره را‌ افروختم‌ و استوانه‌ را بـا مـحتویاتش‌ درون‌ کوره گذاشتم و خودم بیرون رفتم تا اندکی‌ گردش کنم.»

از این عـمل نـاشیانه او خـنده‌ام‌ گرفت‌.

گفتم‌ «فکر نکردی ممکنست خانه را‌ منفجر کند‌، کسان‌ دیگری‌ هم در خانه‌ بودند؟»

 بعد‌ از مدتی‌ تـامل جـواب داد:«ایـن عمل به نفع علم بود، در آن خانه یک میوه‌ فروش‌ دوره‌گرد‌ در طبقه‌ پاییـن و مـردی که نامه‌های درخواست‌ اعانه‌ می‌نوشت‌‌ در‌ اطاق‌ عقبی‌ و دو زن گلفروش در طبقه بالا زندگی می‌کردند. این کار شاید انـدکی بـی‌باکانه و همراه با بی‌احتیاطی بود.اما احتمالا بعضی از آنان در خانه نبودند.»

وقتی بـرگشتم‌ دسـتگاه میان زغال‌های سرخ‌ در جای خود باقی بـود و نـترکیده بـود.در اینجا من‌ با مساله‌ای مواجه شدم. مـی‌دانید کـه زمان در مورد عمل تبلور عامل مهمی اســت.اگر عجله‌‌ شود‌ بلورهای ریزی بـدست مـی‌آید و مدت درازی‌ وقت لازم اســت تـا بـلورها شکلی بـه خـود بـگیرند. تصمیم گرفتم دستگاه را ظرف دو سال سـرد کـنم‌ و در این مدت بتدریج درجه‌ حرارت‌ را کم می‌کردم. دیگر پولی برایم نمانده بود در حـالیکه کـرایه‌ اطاقه را نپرداخته بودم و کوره بزرگم هـم مثل‌ شکم خودم احـتیاج بـه‌ سوخت‌ داشت ولی من دیناری‌ پول‌ نـداشتم‌.

نـمی‌دانید در این مدت که به کار ساختن‌ الماس مشغول بودم چه فلاکتهایی کشیدم.مـدتی‌ روزنـامه فروختم، مهتری کردم، شاگرد درشـگه ران‌ شـدم، چندین‌ هفته‌ بـه کـار نشانی نوشتن‌ روی‌‌ پاکـت‌های پسـتی اشتغال یافتم. مدتی هم شاگرد یک رفتگر شدم،یک هفته مطلقا آهی در بساط نـداشتم و بـه ناچار گدایی کردم. چه هفته‌ مـنحوسی بـود.

یک روز،آتـش نـزدیک بـه‌ خاموش‌‌ شدن بود و مـن تمام روز را هیچ نخورده بودم. جوانکی که دخترش را بگردش می‌برد، برای‌ اینکه سخاوت خودش را به رخ دخـترش بـکشد، شش‌ پنی به من داد. خدا را از‌ این‌ خـاصیتی کـه‌ بـه بـشر داده اسـت شکر گزارم.

مـغازه‌های مـاهی‌فروشی‌ چه بوی خوشی داشتند!ا ما من با حسرت از‌ مقابل آنها گذشتم و آن پول‌ها را برای خرید زغال خـرج کـردم‌ تـا‌ کوره‌ را از نو گرم و روشن‌ سازم. آه…گرسنگی واقـعا آدم را احـمق‌ مـی‌کند.سـرانجام،سـه هـفته قبل‌،‌‌آتش‌ را خاموش‌ کردم و پس از دو سال استوانه را برداشتم و سرش‌ را گشودم‌. هنوز‌ آنقدر‌ گرم بود که دست‌ بی‌احتیاطم را سوزاند.

 مایع داخل کوره به توده‌ شکننده و گداخته‌ئی تبدیل‌ شده بـود، آنرا روی‌ یک صفحه آهنی چکش زدم و خردکردم. سه پاره‌ الماس‌ درش و پنج پاره ریز‌ درون‌ آن بود.در این وقت ناگهان در باز شد و همسایه‌ام، همان‌ مردی که نامه‌های درخواست اعانه مینوشت به‌ درون آمد.مطابق مـعمول مـست بود.

گفت:«ای متقلب!»

گفتم:«باز مست کرده‌ای؟»

گفت:«آدم‌ رذل و پست!»

گفتم:«گورت را گم کن برو!»

چشمک شرورانه‌ای زد و سکسکه‌ای کرد. بدیوار تکیه داد و با وراجی گفت که چگونه به اطاق‌ من نگاه مـی‌کرده و صـبح آنروز هم به پلیس اطلاع‌‌ داده‌ و آنها هم تمام اظهاراتش را یادداشت‌ کرده‌اند.

گفت:«مثل اینکه جواهر درست‌ میکنی!»

به مناسبت زادروز تولد اچ جی ولز: داستان کوتاه الماس‌ساز
ناگهان دریافتم که باید از ایـن دخـمه‌ فرار کنم.آری یا باید مـاجرا را بـه پلیس می‌گفتم‌‌ و همه‌ چیز را از دست می‌دادم یا اینکه به عنوان‌ یک تبهکار متقلب توقیف می‌شدم. به روی مرد مست پریدم و یقه‌اش را گرفتم و با اندکی تـکان‌ دادن بـه زمینش انداختم، آنگاه‌ بسرعت‌ المـاس‌ها را جـمع کردم و گریختم. روزنامه‌های عصر پناهگاه‌ مرا کارخانه بمب‌سازی نام بردند. من پول را دوست داشتم و نمی‌توانستم این الماس‌ها را از دست بدهم.

وقتی نزد جواهرفروشان معتبر‌ می‌رفتم‌ از‌ من می‌خواستند کمی صبر کنم‌، آنگاه‌ درگـوشی‌‌ بـه منشی خود می‌گفتند تا پلیس را خبر کند و من‌ به ناچار معطل نمی‌شدم. یک‌بار شخصی را پیدا کردم که اموال مسروقه‌ را‌ می‌خرید‌، او به سادگی‌ یکی از الماسها را که‌ به دستش‌ داده بودم غصب‌ کرد و گفته کـه اگـر حرفی بـزنم مرا بهدست پلیس‌ می‌دهد.

حال هم در حالی که الماسهایی به قیمت‌‌ هزاران‌ لیره‌ برگردنم آویزان اســت با شکم گـرسنه‌ و بدون پناه در این‌ شهر سرگردانم. شما اولین‌ نفری هستید که مـورد اطـمینان مـن واقع شده‌اید. من محتاج همدردی شما هستم.»

توی‌ چشمانم‌ نگاه‌ کرد.

گفتم:«دیوانگی‌ست که در این شرایط آدم‌ ‌ ‌المـاس بخرد. گذشته‌ از‌ این،اکنون چند صد لیره پول همراه ندارم. ولی من داستان شما را تـا حـد زیـادی‌ باور‌ می‌کنم‌.تنها کاری که میتوانم‌ بکنم این اســت که خواهش کنم اگر میلتان باشد‌ فـردا‌ به‌اداره‌ من بیایید.

با قیافه هوشیارانه گفت: «شما فکر می‌کنید من دزدم!به پلیـس خبر‌ خواهید‌ داد‌. من بـا پای خـودم بدام نخواهم افتاد.!

گفتم: ولی من مطمئنم که شما دزد‌ نیستید‌. این کارت مرا بگیرید.لازم نیست در یک ساعت‌ معین بیائید.هر وقت‌ دلتان‌ خواست‌ بیایید.»

او کارت را گرفت و من مطمئنش کردم که‌ قصد بـدی ندارم.

گفتم: به من‌ اعتماد‌ کنید و تشریف بیاورید.

سرش را با تردید تکان داد.و گفت:«-من‌ این خوبی‌ شمارا‌ به‌ نیکی جبران خواهم کرد، به طوری که تعجب کنید.به هر حال این راز را نگاه‌ دارید‌…مـرا‌ تـعقیب نکنید.»

از خیابان گذشت و در تاریکی از نظر ناپدید شد.بعد‌ از‌ آن‌ هرگز او را ندیدم.

چندی بعد دو نامه از او دریافت داشتم که‌ در آنها‌ خواسته‌ بود‌ به نشانی‌های معینی برایش پول‌ بفرستم.من فکر کردم علاقلانه‌ترین راه را برگزینم‌. یـک‌ بـار هم وقتی که خانه نبودم به دنبالم‌ آمده بود.بچه بازیگوش من او را مردی‌ بسیار‌ لاغر،کثیف و ژنده توصیف کرد که سرفه‌های‌ شدیدی داشته اســت هیچ پیغامی‌ نداده‌ بود. ایـن آخـرین خبر من از او‌ بود‌.

گاهی‌ اوقات فکر می‌کنم الان چه به سرش‌ آمده‌ اســت‌. آیا او دیوانه زرنگی بود یا بدین نحو کلاهبرداری می‌کرد و یا اینکه براستی‌ الماس‌ها‌ را خودش ساخته بود.وقتی‌ بـه یاد‌ ایـن فـرض‌ اخیر‌ میافتم‌ بنظرم می‌آید کـه یـکی از بـزرگترین‌ فرصتهای‌‌ زندگیم را از دست داده‌ام.لابد او تابحال مرده‌ اســت و الماسهایش-که‌ تکرار‌ میکنم یکی از آنها بدرشتی انگشت‌ شست من بود-در‌ گوشه‌ای‌‌ افـتاده اسـت.

شـاید هم زنده‌ باشد‌ و هنوز با سرگردانی برای فـروش مـتاعش تلاش می‌کند.گاهی‌ اوقات، در آسمان آرام‌ آرزوهایم‌ او را می‌بینم‌ که به ملایمت‌ مرا‌ از‌ ترس و احتیاطی که‌ بخرج‌ دادم‌ سرزنش می‌کند. گـاهی‌ هـم‌ فـکر میکنم کاش برای‌ خرید الماسش پنج لیره پیشنهاد می‌کردم.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک جزیره ی رویایی موریس بهشت روی زمین عکس …جزیره رویایی موریس در جنوبی ترین نقطه اقیانوس هند، شرق جزیره ماداگاسکار و جنوب شرقی مجموعه زنگ اس ام اس جذاب و جدید رینگتون موبایلزنگ موبایل همیشه برای اکثر کاربران جذاب است کاربران علاقه خاصی به زنگ های موبایل دانلودتو ماهی و من ماهی این برکه کاشی اندوه …متن شعر تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی آه از نفس پاک انشایی با موضوعسفر خیالی به … انشایی با موضوعسفر خیالی به اسمان معلم ابتدایی رکورد دار بازی کلش اف کلنز در ایران کیست؟ …کلش اف کلنز و بهترین بازیکن کلش اف کلنز و بیشترین کاپ کلش در ایران و رکورددار کلش در انشای دانش آموزان انشای دانش آموزان معلم ابتدایی به نام خداوند جان آفرین سطح تی اس اچ و تشخیص تیروئید کم کار، …سطحتیاساچوسطح تی اس اچ و تشخیص تیروئید کم کار، پرکار نویسنده فهیم بخشی شنبه ٢٧ آبان نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در عشق حسینیعشق حسینی دلنوشته ها و قطعه ادبی عشق حسینی


ادامه مطلب ...

داستانک؛ سگ ها و آدم ها

[ad_1]
وبسایت وی آر: داستان زیر از کتاب داستان کوتاه "باران و خشت و چند داستان دیگر” نوشته ی "حسین مقدس انتخاب شده اسـت. "باران و خشت و…” یک کتاب ۱۳۰ صفحه ای کوچک با داستان های کوتاه و جالب اسـت. نوشته های حسین مقدس عمدتا ساده اند با توصیفات شاعرانه ای در گوشه و کنار داستان ها. اجازه بدهید در مورد نحوه ی داستان نویسی این نویسنده چیزی نگوییم و بگذاریم تا سگ ها و آدمها در موردش صحبت کنند.

سگها و آدمها

-چاقو وسیله بسیار خوبی اسـت. این را همه اهل مزرعه می دانند. از کالباس بگیر تا این یابوی پیر و خرفت رو به موت.

  یعنی می شود خیلی زود سبزیجات تازه را خورد کرد و نوش جان کرد.

گفتم:

-اولا این که می گویی کالباس نیست و کل عباس اسـت. دوما اگر منظورت از چاقو همان اسـت که دست کل عباس اسـت این چاقو نیست و کارد اسـت.

-چه فرق می کند؟ چاقو یا کارد. مهم این اسـت که برای راحتی ما درست شده.

کل عباس هم گفتنش خیلی سخت اسـت به همین دلیل من میگویم کالباس.

-آخه کالباس نوعی گوشت اسـت که از گوشت حیوانات درست می کنند.

جیغ کوتاهی زد و با وحشت گفت:

-گوشت حیوانات؟

گفتم:

-نترس بابا، از گوشت تو که نه.

گفت:

پس چی؟

گفتم:

-از گوشت کرمها!

گفت:

-پس باید چیز خوشمزه ای باشد!

بعد کله اش را تکان داد و چند دقیقه ای گذشت. بنظر می رسید که در افکار دور و درازی غرق شده اسـت. آفتاب در پشت دیوار نشست کرده بود. اما انگار خیال رفتن نداشت.

یهو پرسید:

-به نظرت چرا مرغ ها از همه موجودات دیگر دوست داشتنی تر و عزیز ترند؟

گفتم:

چطور؟

گفت همه ناز ما را می کشن و از ما توقع هیچ زحمتی ندارن. ما مجبور نیستیم کار کنیمو آزاد آزاد هستیم. کالباس هر روز بهترین غذای دنیا را برای ما می ریزد. کار ما هم این اسـت که بخوریم و کیف کنیم. زیر پایمان ررا همیشه تمیز می کنند. تازه شما هم که نگهبان فداکاری هستید و همیشه مواظبید که به ما گزندی نرسد.

گفتم:

خیلی ممنون. انجام وظیفه اسـت دیگر! حالا بگیر بخواب تا خوابهای خوش ببینی!

همه شان گرفتند خوابیدند. حنایی حسابی چاق و چله شده بود.

راستش را بخواهید فردا کل عباس با کاردش می آید، اما این بار نه برای خورد کردن سبزی و ریختن جلوی حنایی، بلکه برای بریدن سرش. خودشان توی آشپزخانه داشتن همین را می گفتن.

همه جا را سکوت فرا گرفته بود. اما توی شب رازهایی بود که فقط ما سگ ها قادر به فهمش بودیم. دنیا تمام تصمیم های روزانه اش را شبها می گیرد. تا صبح بیدار بودن و گوش به زنگ بودن خیلی مزیت دارد. یعنی می گذاری حاکمین و محکومین حرف بزنند. ما فقط گوش می کنیم و پرده از جلو چشم مان کنار می رود. هر چند که مشام و گوش تیزی داشته ام، اما به واسطه پیری و ضعف مدتهاست که قوایم تحلیل رفته و از محیط اطرافم غافلم. در عوض متوجه مسائل مهمی شده ام که قبلا نمیدانستم. اهل مزرعه دیگر با احترام به من برخورد نمی کنند. داریوش پسر کل عباس هر بار که مرا می بیند لگد محکمی نثارم می کند با آن جمله مشهورش: "خیکی بی خاصیت!”.

شب پر از راز اسـت. اصلا وقتی همه خوابند، دنیای دیگری بیدار و فعال می شود و راز خیلی چیزهایی که اتفاق می افتد بر ملا می کند.گمن می دانم فردا هم از آن روزهاست!

قربانی فردا حنایی اسـت، کل عباس مثل همیشه می آید جلو و می گوید:

-بیه بیه بیه

و خیلی اصوات اشتیاق برانگیز دیگر از دهانش بیرونن می آید. حنایی با وقار می آید جلو. کپل هایش از بس سنگین شده توی راه رفتن به سمت زمین خم می شود. تاجش قرمز و چشمهایش از غرور برق می زند. وقتی کل عباس حنایی را در یک لحطه مناسب می قاپد دیگر کار تمام شده و برنامه بی نقص جلو می رود. اول کله حنایی را می کند توی سطل آب. هنایی هنوز نمیداند چه خبر اسـت و از حرکت ناگهانی مزرعه دار شوکه شده که چرا می خواهد زورکی بهش آب بدهد. وقتی کل عباس بال های حنایی را روی زمین پهن کرده و زیر یک پایش محکم می کند. تنه حنایی روی زمین و سر و پاهایش کمی بالاتر اسـت. چشم های حنایی از ناتوانی و کنجکاوی زق می زند و به واسطه فشرده شدن بالهایش دچار درد و وحشت و اضطراب اسـت. انگار توقعش نمی شود باهاش که اینجوری رفتار کنند. حالا کل عباس دو پای حنایی که تو هوا آزاد بودند را زیر پای دیگرش می گذارد. فقط سر هنایی تو هواست. حلقه محاصره کاملا تنگ شده. حنایی از این بازی عجیب تمام ذهنش بهم ریخته اسـت و دلیل این رفتارهای عجیب و غریب کل عباس را درک نمی کند. سعی می کند سرش را به سمت من راست کند تا مرا درست ببیند. شاید من جواب قانع کننده ای بهش بدهم. اما چشم و ذهن روی کارد روی زمین میخکوب شده اسـت. کالباس و کل عباس دیگر خیلی بی ربط نیستند. حنایی با فاصله های اندکی جیغ و واق می کند. اما هنوز گمان بد نمیبرد.

راستی در کدام مرحله اسـت که قربانی گمان بد می برد و قضیه لو می رود؟

پایان نمایش آغاز می شود. کل عباس حالا با یک دست خرخره حنایی را بین دو انگشت محکم نگه می دارد و با دست دیگر کارد را از روی زمین برمیدارد. حنایی با چشم حرکات دست کل عباس را تعقیب می کند. او از کارد نمی ترسد، چون کارد برای خورد کردن سبزی اسـت. کارد و خرخره با هم علامت جمع را درست می کنند. حنایی از این شوخی گیجو واج اسـت. به گمانم بهش برخورده اسـت. هیچ گاه او را این چنین خوار و ذلیل ندیده بودم. لب های کل عباس آهسته می جنبد و بعد دست راستش را چند بار محکم و سریع به چپ و راست می برد. جالب ترین قسمتش همین جاست. کارد کار خودش را می کند. اول کمی آثار خون روی خرخره شکل می گیرد، بعد در کمتر از چند ثانیه خون از بین پرهایی که اندکی نظمشان به هم ریخته فواره می زند، تمام بدن حنایی که زیر فوران خون اسـت زیر پاهای کل عباس متشنج شده و کل بدن مانند یک قلب به شدت در حال زدن اسـت و برای مدت کوتاهی تشنج سختی به او دست می دهد. اما تمام حرکات حنایی به وسیله پای کل عباس کنترل می شود.

حقیقت در این اسـت که من احساس حنایی را درست نمی فهمم. چون دیگر احوالش طبیعی نیست که از روی مشاهده بشود آن را فهمید. مهم ترین بخش راز همچنان سر به مهر اسـت. چند لحظه که گذشت، تشنج های حنایی کمتر می شود و کل عباس با احتیاط پاهایش را از روی حنایی پس می کشد و آن وقت رقص حنایی شروع می شود. من عاشق همین جایش هستم. رقص خونین. بی هیچ نظم و قاعده ای. بدن بدون هیچ واسطه ای سخن می گوید. راز این کار را غیر از من هیچ کس دیگری نفهمیده اسـت.

حنایی خواب بود. آرام و خوش. آسمان هنوز سیاه اسـت اما شفق از دور سفید می زند. از بوی نمناک صبح زیر دماغم هشیارتر می شوم. کل عباس همیشه سحرخیز اسـت و بزودی نمایش حنایی اجرا می شود. من از همین حالا کیفورم. اصلا نمایش از همین حالا شروع شده بود. شاید هم از خیلی وقت پیش.

آه، از حال این یابوی ابله غافل ماندم. نکند تمام کرده باشد و من لحظات آخرش را ندیده باشم؟

تکان نمی خورد. رویش خم می شوم. انگار صد سال اسـت که مرده اسـت.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهتلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …بنز،هیونداو بخریداقساط بلند مدت علل خیانت های زناشویی مخصوص دختر و پسرهای خوش داستان کوتاه سایت تفریحی و کلیه حقوق مادی و معنوی و قالب این وب سایت متعلق به جذاب می باشدواکنش چهره ها به خبر درگذشت پورحیدری تصاویرنه لقب سلطان داشت و نه تاجی بر سر دلسوخته ورزش بود و یک وطن پرست به معنای واقعی مدعی روزنامه‌ها پس از درگذشت خلخالی چه نوشتند؟هلاکت یکی از سرکردگان داعش در کشور سقوط هواپیمای حامل بازیکنان فوتبال برزیلتصاویرحکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …مطلب زیبا و کوتاه خواندنی آدم ها گزیده ای از داستان های کوتاه ِ نویسندگان جهانداستان کوتاهاردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم‌ گذاشتند و بعد از چند روز کتاب‌ حسین‌کُرد سایت خبرنو اخبار روزخبر نــو مجله اینترنتیبرای رفع مشکلات جنسی ویاگرایمحرک توانایی جنسی طبیعی بخورید توصیه ها و روش های مناسب برچسب‌ها برچسب‌ها و تگ‌های موضوعات و زمینه‌های کتاب‌های موجود در کتابناک


ادامه مطلب ...

داستانک؛ نقطه‌ ضعف و قوت

[ad_1]

روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی اســت که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند.

 
البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش اســت  اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
 
ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد.  او قلدر مدرسه شده اســت و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
 
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین اســت تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
 
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده  و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
 
شیوانا با لبخند گفت:  "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست.  نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.

به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست  که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود."
 
پسر جوان با تعجب گفت:  "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟"
 
شیوانا گفت:  "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
 
اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند  تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
 
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود."
 
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.

روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد."
 
شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما  هم صدق می‌کند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


داستان آموزنده نقطه ضعف شکارچی نقطه ضعف داستانهای شیوانا شیوانا,داستانک, ... به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه ای که درس می خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می داند و به واسطه ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش ...داستان نقطه ضعف و قوت,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,داستانک,داستان کوتاه جالب ...جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه.نقطه قوت=نقطه ضعف - داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده - برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.12 جولای 2013 ... داستانک:نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت! نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت! كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ...Fr Mobiltelefone optimiert داستان آموزنده نقطه ضعف شکارچی نقطه ضعف ... نقطه قوت ... و مواظب باشید. این نقطه ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک دحوالارض چه روزی است؟ پنجشنبه روز دحوالارض است در متون و روایات دینی، ‌برای این روز و شب پیش از آن آثار و داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پاپادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک مداد طلایی یک نمونه اقدام پژوهی که رتبه اول …مانند همکاران و مدیر، سرگروه آموزشی درس ریاضی، دانشآموزان و والدین آنها، کتابها وبلاگ تخصصی لاست قسمت جدید و فوق العاده زیبای به نام همانطور که از قبل اعلام شده بود ریشه ضرب المثل ویکی بلاگریشهضربالمثلدر زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ، مردم برای گرفتن غذای نذری صف می معلم راهنمای یادگیری خلاق دنیای ریاضیقلمرو یادگیری و تدریس ریاضیات یکی از بارزترین نمونه های موضوع تحقیق درباره تدریس و داستان دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از یاسوج، شب گذشته با حضور ادب دوستان، دانش آموزان و اخبار شهرستان ابرکوه آخرین اخبار شهرستان ابرکوهابرنیوزداستانک آدم چهارمتری نوشته سیدمهدی میرعظیمی از همراهان سایت خبری ابرکوه را شعر راستگویی دانایی نظمشعرحکیم سنایی در بیان زیبایی چنین فرماید در دهان ،هر زبان که گردانست از ثنای تو


ادامه مطلب ...

داستانک؛ نقطه‌ ضعف و قوت

[ad_1]

روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی اســت که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند.

 
البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش اســت  اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
 
ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد.  او قلدر مدرسه شده اســت و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
 
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین اســت تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
 
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده  و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
 
شیوانا با لبخند گفت:  "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست.  نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.

به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست  که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود."
 
پسر جوان با تعجب گفت:  "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟"
 
شیوانا گفت:  "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
 
اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند  تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
 
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود."
 
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.

روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد."
 
شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما  هم صدق می‌کند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


داستان آموزنده نقطه ضعف شکارچی نقطه ضعف داستانهای شیوانا شیوانا,داستانک, ... به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه ای که درس می خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می داند و به واسطه ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش ...داستان نقطه ضعف و قوت,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,داستانک,داستان کوتاه جالب ...جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه.نقطه قوت=نقطه ضعف - داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده - برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.12 جولای 2013 ... داستانک:نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت! نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت! كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، ...داستانک؛ نقطه ضعف و قوت. روزگارنو: جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ...Fr Mobiltelefone optimiert داستان آموزنده نقطه ضعف شکارچی نقطه ضعف ... نقطه قوت ... و مواظب باشید. این نقطه ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک دحوالارض چه روزی است؟ پنجشنبه روز دحوالارض است در متون و روایات دینی، ‌برای این روز و شب پیش از آن آثار و داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پاپادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک مداد طلایی یک نمونه اقدام پژوهی که رتبه اول …مانند همکاران و مدیر، سرگروه آموزشی درس ریاضی، دانشآموزان و والدین آنها، کتابها وبلاگ تخصصی لاست قسمت جدید و فوق العاده زیبای به نام همانطور که از قبل اعلام شده بود ریشه ضرب المثل ویکی بلاگریشهضربالمثلدر زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ، مردم برای گرفتن غذای نذری صف می معلم راهنمای یادگیری خلاق دنیای ریاضیقلمرو یادگیری و تدریس ریاضیات یکی از بارزترین نمونه های موضوع تحقیق درباره تدریس و داستان دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از یاسوج، شب گذشته با حضور ادب دوستان، دانش آموزان و اخبار شهرستان ابرکوه آخرین اخبار شهرستان ابرکوهابرنیوزداستانک آدم چهارمتری نوشته سیدمهدی میرعظیمی از همراهان سایت خبری ابرکوه را شعر راستگویی دانایی نظمشعرحکیم سنایی در بیان زیبایی چنین فرماید در دهان ،هر زبان که گردانست از ثنای تو


ادامه مطلب ...

داستانک؛ نگاه مثبت

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…

چقدر خوبه مثبت دیدن…

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


28 آگوست 2013 ... داستانک؛ نگاه مثبت. چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي ...داستانک؛ نگاه مثبت. برترین ها: نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه ...داستان نگاه مثبت,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,,داستانک,داستان کوتاه جالب ...داستانک؛ نگاه مثبت. چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود كه یك كار ...وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم… شما چي فكر ميكنيد؟ چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص ...داستانک,,داستانک؛ نگاه مثبت,سرگرمی داغ داغ،مدل،طنز،اخبار،اس ام اس. labkhand2.rozblog.com/tanz/420. داستانک؛ نگاه مثبت - آکا. داستان نگاه مثبت,داستان کوتاه ...نگاه مثبت. ... جمعه 29 فروردین 1393 | نوع داستان :داستان های کوتاه ، ... آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی كنه…چقدر زیباست نگاه مثبت آدمها... یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد... چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم.تاثیر داستان را همه می دانند به همین خاطر این وبلاگ را ایجاد کردم شاید بر زندگی خوانندگان اثر مثبتی داشته باشد . شما هم اگر داستان زیبایی ... هر چيزي را كه بخواهي و هر گونه كه به دنيا و آدم ها نگاه كني، زندگي همان را به تو خواهد داد.)) [ چهارشنبه ۲۷ آبان۱۳۹۴ ] ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهگلچین صفاسا بهترین وبلاگ سایت عکس عاشقانه عشقولانه جدید ویژه مخصوص یک مرد واقعی نباید فندکش را خانهٔ یک زن تنها جا …یک مرد واقعی نباید فندکش را خانهٔ یک زن تنها جا بگذاردافسردگی؛ نتیجه کمبود ویتامین بویتامین‌های گروه ب از جمله ریزمغذی‌هایی هستند که می‌توانند در خلق و خو و کسب انرژی متن نو نگاهی به فیلم پیانو حامد دارابنام فیلم پیانو ساخته شده ۱۲ نوامبر ۱۹۹۳ کارگردان جین کمپیون فیلمنامه نویس جین ۱۰ فیلم مورد علاقه مسعود فراستیمسعود فراستی از جمله منتقدانی است که نمی توان او را نادیده گرفت تسلط و سوادش در سینما دورهمی یا خندوانه؟ مسئله این است – مجله مراحمدورهمییاخندوانه؟مسئلهبسیاری از کاربران تلویزیون معتقدند دورهمی اخیر از فصل سوم خندوانه بهتر و جذاب‌تر آموزش مخ زنی آموزش مخ زنی آموزش مخ زنی و روانشناسی و پاسخ به سوال های شما‍‍ آموزش مخ اگه به کوروش کبیرافتخارمی کنی کلیک کناگه به کوروش کبیرافتخارمی کنی کلیک کن کوروش کبیر امپراطور ایران حجاب یعنی چه؟ حجاب در اسلام یعنی پوشش کامل بدن بجز گردی صورت و دستها،حجاب یعنی ظاهر


ادامه مطلب ...

داستانک؛ وصیت نامه مرد خسیس!

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


مطالب جالب,جالب وخواندنی,مطالب جالب جدید,خسیسی وصیت نامه داستان وصیت نامه مرد خسیس,وصیت نامه مرد خسیس, خسیس بودن,داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانک مرد ...1 سپتامبر 2013 ... داستانک؛ وصیت نامه مرد خسیس! روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: ...داستان وصیت نامه مرد خسیس,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,داستانک,داستان کوتاه ...1 سپتامبر 2013 ... وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید ...داستانک؛ وصیت نامه مرد خسیس! داستانک،داستان کوتاه جالب ... داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک .... وصیت نامه مرد خسیس. www.bikalak.com/fun/read/wills1-miserly-man.html ... مرد خسیس,وصیت نامه مرد خسیس, خسیس بودن,داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانک مرد .25 ژانويه 2014 ... برترین ها: روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مر...18 ژوئن 2015 ... نامه شب پنجشنبه بیست و هشتم خرداد ماه 1394 خبر داستانک؛ وصیت نامه مرد خسیس!داستان وصیت نامه مرد خسیس. روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی ...داستانک وصیت مرد خسیس. تصاویر بازیگران و چهرهای زن و مرد معروف ایرانی. تصاویر ... وصیتنامه سیاسی الهی بنیانگذار نظام جمهوری، تمدنساز باقی میماند. نام امام را ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام


ادامه مطلب ...

داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می‌شود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.

ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو
ـ چایی شیرین و ساندویچ نون و پنیر تو ظرف یکبار مصرف که سرپایی هم میشد خوردش.
بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار.
تابلو زد: "صبحانه علی آقا"، مردم هم ازهمون روز اول استقبال خوبی نشون دادن.
یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ٤ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود.

آقا چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی "صف" می‌بستن! گاهی ١٠ ـ ١٥ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی ..... توپ! مردم راضی، "علی آقا" هم خوشحال.
تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه مردمو کلافه کنه؟ !؟!
"ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!"

می‌دونین چی شده بود؟ خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفی‌ها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده این قدر معطل می‌شدن که قید صبحونه علی آقا رو می‌زدن و دلخور، سر صبحی گشنه، تو صف وایستاده، صبحانه نخورده، ول می‌کردن و می‌رفتن!

شهرت خوبی که بهم زده بود داشت لطمه می‌دید ..... "چیکار کنم؟" به هر راهی بگین زد؛
ـ یه شاگرد گرفت (تو جا به اون تنگی) که چایی‌ها رو ریخته و آماده داشته باشه.
ـ یه بسته‌بندی سفارش داد که یه چایی و یه ساندویچ باهم توش بود که حملش راحت بشه.
ـ قیمتاشو آورد پایین‌تر که واسه مردم بصرفه‌تر باشه ..... ولی مشکل صف و معطلی داشت جدی جدی شاخ میشد .....

"اینطوری نمیشه ..... باید هرطور شده از شر این مشکل خلاص شم وگرنه اسممو عوض می‌کنم". خیلی فکر کرد. روز و شب داشت مرور می‌کرد که چه کاری رو می‌تونه سریع‌تر انجام بده؟ ولی دیگه از این سریع‌تر نمیشد تا این که .....
یه روز شروع کرد وقت گرفتن که از اول رسیدن مشتری تا رفتنش، هر کاری متوسط چقدر طول می‌کشه؟

ـ سلام و احوالپرسی ٥ ثانیه
- گرفتن سفارش مشتری ١٠ ثانیه
- تحویل سفارش مشتری و بسته بندی ١٥ ثانیه
- گرفتن پول و دادن بقیه پول مشتری ٢٥ ثانیه .....!!!!
نتیجه‌گیری مهم سوم: "صبر کن ببینم! یعنی تقریبا نصف وقت من با هر مشتری سر پول دادن میره؟ یعنی اگه یه راهی پیدا کنم که مشکل پول دادن، بقیه پول، پول خورد و …. رو حل کنم دو برابر سریع‌تر می‌فروشم؟ و صف دو برابر سریع‌تر جلو میره؟ خوب اگه اینجوری یاشه، هیچکس دلخور نمی‌ذاره بره. عالی میشه!"

"خوب چیکار کنم؟ کوپنی‌اش کنم؟ اول ماه به هر کی کوپن بدم؟ ..... نه بابا، کسی وقت این کارا رو نداره. چوب خط بزنم و آخر ماه ار هر کی پول بگیرم؟ نه جانم، اینم که صرف نمی‌کنه، کافیه چند نفر نیان تسویه کنن، مگه من چقدر سود دارم؟ آخه این روزا به هیچکی هم که نمیشه اعتماد کرد ....."

"صبر کن ببینم ..... چرا نمیشه؟ ..... عجب فکر بکری! ..... آخ جااااااان، پیدا کردم!"
"اعتماد" کردن به مشتری در روزگار بی‌اعتمادی!

فرداش "علی آقا" رفت بانک و چند دسته اسکناس ١٠٠ و ٢٠٠ و ٥٠٠ تومنی گرفت، دو تا جعبه درست کرد و توی هر کدوم مقداری از اون اسکناس‌ها رو گذاشت. جعبه‌های پول خرد رو گذاشت یه قدری اونورتر، کنار گیشه‌ای که چایی و ساندویچ رو تحویل می‌داد. تصمیم خودشو گرفته بود. با خودش می‌گفت: "من که دزدی نکردم و پولم حلاله ..... ملت هم که با من پدرکشتگی ندارن که پولمو بخورن ..... پس اگه من بهشون اعتماد کنم کار خطایی نیست، تازه اگر صدی چند نفر هم پول ندن ایرادی نداره خودم هم اگه روزی یکی دو نفر بیان و چایی مجانی بخوان که بهشون میدم پس چه فرقی می‌کنه؟"

لحظه بزرگ ..... مشتری اول اومد:
ـ سلام علی آقا صبح به خیر!
ـ سلام عزیز جان خوب هستین انشااله؟
ـ بله، سلامت باشین.
ـ یه چایی شیرین، یه نون پنیر؟
ـ آره جونم.
ـ میشه ٤٠٠ تومن، بفرمایین ..... قابلی هم نداره.
ـ چشم، الان تقدیم می‌کنم ..... (جیب‌هاشو می‌گرده، کیفشو بیرون میاره .....) الان تقدیم می‌کنم.
ـ لازم نیست عجله کنی جونم، یه جعبه اونجا گذاشتم، پول خورد هم توش هست، لطفا خودت پولتو بریز اون تو، باقیشو بردار و برو به سلامت، روز خوبی داشته باشی.
ـ شوخی می‌کنی؟ دستم انداختی؟
ـ نه جون داداش خودت برو ببین.
(مشتری اول با ناباوری رفت سمت جعبه و .....)
دومی:
ـ سلام علی آقا
ـ سلام خانم بفرمایین؟
ـ یه چایی ٢ تا نون پنیر لطفا
ـ چشم .....

چند روز اول تا مردم بفهمند که "علی آقا" چه تغییر مهم و جالبی در کارش داده یه کم طول کشید. حتی بعضیا بیشتر از معمول طول دادن تا مطمئن بشن که درست فهمیده‌اند.
ولی از روز سوم و چهارم مردم اصلا میومدن که خودشون به چشم خودشون این پدیده عجیب غریبو ببینن و اصلا از این نون و پنیر و چایی شیرین بخورن تا باورشون بشه.
از همه مهم‌تر این بود که "علی آقا" چاره کارو پیدا کرده بود. فکرش واقعا درست کار کرده بود و صف تقریبا دو برابر سریع‌تر جلو می‌رفت.

فروش علی آقا دو برابر شد و ..... سودش بیشتر از دو برابر! بگو چرا؟
خوب معلومه! این روزها ١٠٠ تومن پولی نیست. خیلی‌ها از این که علی آقا به مشتری‌هاش این قدر احترام گذاشته بود و بهشون اعتماد کرده بود که پولشون رو خودشون بدن و بقیه‌اش رو هم خودشون بردارن این قدر خوششون اومده بود که اصلا قید بقیه ١٠٠ تومن رو می‌زدن و دستخوش و انعام می‌ذاشتن و می‌رفتن. این سود خالص بود و کم هم نبود!

هیچکس "علی آقا" رو از این خوشحال‌تر و شادتر ندیده بود.
مشتری‌ها هم، همه از دم، روزشون رو با یک اتفاق ساده دلپذیر شروع می‌کردن. بعدها داستان‌های زیادی دهان به دهان شد که چقدر مشتری‌های علی اقا در طول روزشون برخوردهای بهتری با مردم دیگه داشته‌اند و دلیلش یک آغاز خوب با "علی آقا" و اعتماد و روی خوش او بود


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


11 سپتامبر 2013 ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود!داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفیها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می شود" ..... خودش بود!داستانک/ یک قلعۀ افسانه ای و یک دارایی ارزشمند .... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا ... خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی ...این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا · درسی مهم برای زندگیت · داستانک؛ درس های ...11 سپتامبر 2016 ... پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم ... داستانک: لیوان را زمین بگذار; داستانک؛ نگاه مثبت; داستانک؛ بیزنس ...مهمان چهل و یک mina22 ... -نه بابا چه فرقی فقط دخترا یه زره آزاد بودن همین مادر علی چایی رو روی میز گذاشت و یه لقمه نون و پنیر ... داستانک: بیزنس درجه یک علی آقا!داستانک؛ کفشهای نوی مادر ... خیلی دلم می خواست برای مادرم یک جفت کفش نو بخرم. در سال ورودم به دانشگاه، تصمیم گرفتم در آخر سال یک جفت کفش نو برای مادر بخرم. .... اسکناس 100 یورویی · وصیت نامه مرد خسیس · بیزنس درجه یک علی آقا · لیوان را ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حاج منصور ارضی خدایا مرگ هاشمی را برسانیه بابایی بوده سال تنها زندگی کرد و عبادت و عبادت بعد از اون از خدا چیزی رو خواست


ادامه مطلب ...

داستانک؛ پرواز شاهین

[ad_1]

 

 

 

 

 برترین ها: پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار اســت اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده اســت.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز اســت.
 
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

...........................................................

 
گاهی لازم اســت برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 
چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
 
آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟

 آیا ریسک می‌کنید؟


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک اوج پرواز شعر شهید و شهادتاوج پرواز شعر شهید و شهادت اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است اوج پرواز✕ اوج پرواز آنچه که دختر و پسر در جلسه دوم …اوج پرواز آنچه که دختر و پسر در جلسه دوم خواستگاری باید در مورد آن صحبت کنند ازدواج ✕ داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز عکس پرافتخارترین خلبان ایران در نبردهای هواییزنده‌یاد تیمسار سرتیپ جلیل زندی پرافتخارترین خلبان ایران در نبردهای هوایی سالهای تحریم رژه المپیک توسط ۳ والیبالیست کار درستی …امروز و در مراسم رژه افتتاحیه المپیک سه والیبالیست مطرح کشورمان حاضر نشدندشعر نو درباره شهید شعریدربارهشهیدمجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان بزرگترین پایگاه ادبی شعر فارسیمعلم کلاس ششممعلم کلاس ششم آموزشی این وبلاگ بر آن است تا مطالب مربوط به پایه ی ششم ابتدایی را


ادامه مطلب ...