مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستانک: قهرمان های آدمهای کوچک

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر اســت. باید از او آموخت و گرامیش داشت.

خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم؟!

نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.

خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند اســت باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند.

دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و  او دور شد.

قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


30 ژوئن 2013 ... داستانک: قهرمان های آدمهای کوچک. نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت. امتیاز خبر: ...داستانک: قهرمان های آدمهای کوچک. نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت. صبح بخیر: نادانی رو به ...داستان کوتاه : گاهی باید نشنید! داستان کوتاه .... و با خنده از او دور شد . بزرگترین فیلسوف جهان "حکیم ارد بزرگ" می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .کیانا وحدتی من بودم و سیاهی شب های بی صدا من بودم و سکوت زخمی آهنگ های تو من بودم و گریه ... kianavahdati.com/forum.aspx?id=-2147483646&showall=yes.سایت سرگرمی داستانهای خواندنی کودک قهرمان راز موفقیت,نقاط ضعف,نقاط قوت,داستان کودک قهرمان, ... داستانهای جذاب,داستان های کوتاه · روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟ داستانهای کوتاه,داستان کلبه کوچک .... داستان زیبای به کمال رسیدن انسان ها.داستانک. کشتی پر از مسافر، آبهای اقیانوس را میشکافت و به جلو میرفت. همه چیز عادی بود تا .... اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .7 ژوئن 2016 ... رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به سوی او دوید و گفت... ... داستانک: قهرمان های آدمهای کوچک ...توسط : adminدر: شهریور ۱۹, ۱۳۹۵ در: داستانکبدون دیدگاه · هفته های سخت. هفته های ... بسلامتی تمام دروغ های شیرین مادرا ... قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند.داستان های آموزنده اما کوتاه - ... "بچه هــــای کلاس دوم فرهنـــگ همگـــی رفته اند جبهـــه ..... شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. ... سلام بر تو اى امام عادل و بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سوار بخشنده ، و كسى كه خداوند او را بر .... پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد.


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک فریدالدین حدادعادل؛ آقازاده تصمیم سازبزرگ کردن ادم های کوچک دراین برهه از زمان تودهنی است به نخبگان جامعه ما آدمهای نابغه تحریم رژه المپیک توسط ۳ والیبالیست کار درستی …امروز و در مراسم رژه افتتاحیه المپیک سه والیبالیست مطرح کشورمان حاضر نشدندداستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف کلاشینـکـف دیـجیتالدشواری های دکتر بشاراسدعلوی بودن ولی نماز را به روشاهلسنت مقابل دوربین خواندن مشاور رایگان کنکور استاد علیرضا افشارآرمان های بزرگ، همت های بلند می طلبد یا به اندازه بزرگی آرزوهایت تلاش کن، یا به


ادامه مطلب ...

داستانک: لیوان را زمین بگذار

[ad_1]

برترین مجله اینترنتی ایران
مجله سیب سبزاستادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر اســت؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر اســت اما سؤال من این اســت؛ اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسید: خب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟

 یکی از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد. استاد گفت: حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به‌شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید؛ همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب اســت ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده اســت؟ شاگردان جواب دادند: نه. استاد گفت: پس چه‌چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود و در عوض، من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین اســت. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید ، اشکالی ندارد اما اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند خورد. اگر بیشتر از آن نگه‌ دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم اســت اما مهم‌تر آن اســت که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب، تحت فشار قرار نمی‌گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


19 سپتامبر 2013 ... داستانک: لیوان را زمین بگذار. استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به ...داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: داستان ...داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: داستان ...مجله سیب سبز: استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: داستان ...داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: داستان ...داستان لیوان را زمین بگذار,داستان کوتاه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه,,داستانک,داستان کوتاه ...29 جولای 2016 ... داستان آموزنده ليوان را زمين بگذار 1 . داستان های کوتاه پندآموز: گاهى لیوان مشکلات زندگی…,داستان آموزنده ليوان را زمين بگذار,عصر یخی.دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است! برچسب ها : داستان داستان لیوان را زمین بگذار داستان کوتاه : گاهی لیوان را زمین بگذار ...استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت آن را بالا گرفت که همه ببینند بعد از شاگردان پرسید به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ش.


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …حکایت،حکایات،حکایات کوتاه،حکایات عبید زاکانی،حکایات عرفانی کوتاه،حکایات آموزنده داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …با این کار همسرتان را شگفت زده کنید رونق کسب و کار شما از طریق طراحی وبسایت با تور حاضرم صیغه شما بشوم فقط با مبلغمن نظرات قبلی دوستان خواندم و به یک مطلب رسیدم که هیچ یک از شما درد نَداری و نداشتن را دانلودتو ماهی و من ماهی این برکه کاشی اندوه …قربون امام زمان برم که چشم افاقی او ما را می بیند و ما صرفا در خیال و فکر از ایشان بهره داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها در ابتدا بگویم کمی راجب ایشان جستجو کردم و عمدتا مطالب ذکر شده در متن پایین را صحیح جملات زیبا ♥تــــرنـــــم رویــــش♥ جملات زیبای زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از شعر نو های زیبا درباره آزادیهایزیبادربارهآزادیآزادیکجایی پس؟ شاعر کاووس رشیدی آزادی بازیچه ای تو تو بهانه ی حمله های نیمه شبوبلاگ روانشناسی شفای درونفنگ شویی یا فانگ شویی فلسفه و هنری باستانی است که سابقه آن به ۳۰۰۰ سال پیش در نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف


ادامه مطلب ...

چند داستانک متفاوت از زندگی دکتر شریعتی

[ad_1]
خبرآنلاین: سراغ صندوقخانه را گرفت. گفتم دکتر چی شده؟ گفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست، اما شبیه آنجاست، جوان‌های وطنم الان توی بندهای زندانند، نمی‌خواهم از آنها دور باشم.

چاپ دوم «دکتر شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم روانه بازار کتاب شده اسـت. این کتاب هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه کتاب دانشجویی می‌باشد که به همت الهام یوسفی جمع‌آوری و در قطع پالتویی و با قیمت 1400 تومان منتشر شده اسـت.

در این کتاب گزیده داستان‌ها و خاطراتی خواندنی و بدیع از زندگی و مبارزات زنده یاد شریعتی می‌باشد که با روایتی موجز گردآوری شده اسـت.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:

آنقدر نشسته بود به خواندن و خواندن، که روی چشمهایش لّکه افتاده بود، گفتم: باباجان دست بکش! کور می‌شوی!

پدرش بودم و مطیع امرم بود، می‌گفت شما بروید بخوابید و بعد چراغ را خاموش می‌کرد و برای اینکه از حرفم درنیاید می‌رفت توی رختخواب اما تا برمیگشتم اتاق خودم، باز پرده را می‌کشید و کتاب را می‌گذاشت جلوی رویش.

*
- بچه‌جان بیا پایین، بالای درخت چه می‌کنی؟ بیا پایین پسرجان میافتی!

بچه‌ها از توی کلاس برای علی که بالای درختِ سنجد، وسط حیاط مکتبخانه نشسته بود، شکلک در می آوردند و می خندیدند.

-بیا پایین پسر، اگر نیایی با این چوب کبابت می کنم.

صدای ملا زهرا، معلم قرآن دِه، که از عصبانیت به لرزه افتاده بود، تا دَه تا خانه آنطرفتر هم میرسید، چوبدستیاش را بالای سرش تکان میداد و علی را تهدید میکرد.

-ملا زهرا! شما بروید توی اتاق، من می‌آیم پایین، قول می‌دهم.

با اینکه خوب قرآن می‌خواند، اما جانِ ملا زهرا را با شیطنت‌هایش به لبش رسانده بود.

صبح تا غروب کارش شنا و الاغسواری بود، غروب‌ها هم با بچه‌ها میرفتند لب چاه تا کفترچاهی شکار کنند...اما هیچکدام از آن بازی‌ها برایش به اندازه نشستن روی پشت بام و چشم دوختن به ستاره‌ها لذتبخش نبود، و بیشتر از همه اینها زل زدن به جوجه‌هایی که سر از تخم بیرون میآورند.

*
همه از علی و علاقه‌اش به شمع خبر داشتند؛ گاهی هم می‌شد که به خودش لقب شمع بدهد ـ به جای تخلص ـ می‌گفت شمع یعنی ش + م + ع و شین، میم و عین یعنی شریعتی مزینانی ـ علی.

بهانه‌ای بود تا علامت شمعی میان سطرهایش جای دهد.

*
پرسید: صندوقخانه منزلتان کجاست؟

نشانش دادم، و با تعجّب پرسیدم: صندوقخانه را می‌خواهید چه کار دکتر؟

می‌گفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست اما شبیه آنجاست، جوانهای وطنم الان توی بندهای زندانند. نمیخواهم از آنها دور باشم. من نیامده‌ام به این شهر (سَوْت همپتون انگلیس) برای استراحت.

گاهی هم میرفتیم توی دهکده برای تفریح و تماشا، چشمش که میافتاد به خانههای آجری، بدجور میرفت توی خودش، هرچه پاپیچ می‌شدم حالش عوض نمی شد، می گفت:

«قرمزی این آجرها مرا به یاد خون جوانان ستم  کشیده جهان سوم می اندازد.»

*
نیمه های شب بود، برف بیداد میکرد. صدای کوبیده شدنِ در، همه مان را از جا پراند، در را که باز کردم، از دیدن 5 نفر مرد کت و شلوار پوشیده در آستانه در هول برم داشت. وقتی سراغ آقا را (آیت الله طالقانی) گرفتند نیمه جان شدم و به مِنّ و من افتادم و گفتم: آقا نیست!

از آن جماعت اصرار و از من انکار، دسته آخر یکیشان گفت: برو بگو دکتر از خارج اومده.

به آقا خبر را دادم عکس العملشان دیدنی بود، انگار جا بخورند: دکتر؟! این جا؟! این موقع شب!

من که ماجرا را نفهمیده بودم فقط اطاعت امر کردم و آنها را دعوت کردم داخل. تا صبح خواندند و نوشتند. صبح نزده به دستور آقا از کوه رَدشان کردم و با چه مشقتی برگشتند. از ترس ساواک ماشین را پشت کوه گذاشته بودند، من هم آفتاب که زد برگشتم. هیچوقت آقا نگفت دکتر کی بوده؟

بعدها فهمیدم آن شب را آقا با دکتر شریعتی به صبح رساند، دکتر علی شریعتی.

*
روزی که از زندان آزاد شد، به دیدارش رفتم، چشمم که به دکتر افتاد اولین تغییرش را دیدم، بیشتر از قبل سیگار میکشید، خیلی بیشتر، تا آنجا که سیگارش را با سیگار قبلی روشن میکرد.

گفتم: دکتر! خیلی سیگار میکشی، خطر داره.

یکی از دوستان توی جمع در حالی که از خنده ریسه میرفت رو به من کرد و گفت: آقای بهشتی! به دکتر گفتیم این سیگار و کبریت را بذار کنار. دکتر نصف سفارش ما رو قبول کرد و کبریت رو گذاشت کنار!

*
نامه را دوست شاعرش برایش فرستاده بود و یکی از آن شعرهای عاشقانه را هم ضمیمه کرده بود تا علی نظرش را دربارهی آن، در جواب نامه بنویسد.

علی نامه را که باز کرد چشمش افتاد به شعر، بعد سری تکان داد و دست به قلم شد، بعدها دوست شاعرش گفت: شاه بیت نامه علی برای من این بود:

«دردها و سوزهای شخصی را کنار بگذار، من مدتهاست که از این شعرها لذت نمی‌برم، عادت ندارم نان مردم را بخورم و درد خودم را داشته باشم.»

برای تهیه این کتاب خواندنی کافی اسـت با شماره 33355577 تماس حاصل نمایید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

ماجرای درخواست دکتر سیدحسین نصر از رهبرانقلابآقای دکتر نصر از چی نگرانه که دنبال ضمانت می گرده؟ آیا ایشان نظرات ضد دینی داشته یا داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک دانلود چند آهنگ ماندگار و قدیمی مازندرانیسلام دنبال یه ترانه ی قدیمی ام که فقط بخشی از متن اونو میدونم، چند ساله دنبالش میگردم عشق حسینیآزادگی و آزادمردی، درسی است که از امام حسینع آموختم اینکه در زندگی هر چه هستی باشی آموزش مخ زنی سعی کنید این رفتارهای منفی را کنار بگذارید تا همسرتان از شما متنفر نشود زنان ازوبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با …لو ویگوتسکی در نوامبر در شهر اورشا در ناحیه غربی امپراطوری روسیه به دنیا آمدسرگرمی تفریح و سرگرمی با طنز داستان فال و …سرگرمی سیمرغ مجموعه ای سرگرم کننده از انواع فال، شخصیت شناسی، طنز، جوک، داستانک، عکس ورود اولین ماشین به ایران همشهری جوانورود اولین ماشین به ایران فکرش را بکنید کمتر از سال پیش در خیابان های تهران که نه برچسب‌ها برچسب‌ها و تگ‌های موضوعات و زمینه‌های کتاب‌های موجود در کتابناکجوک، طنز، لطیفه خنده دار، چیستان، جوکهای جدید، جوک …اشعار طنز زندگی کارمندی لطیفه های جدید و مطالب خنده دار سری شوخی های جالب شبکه های


ادامه مطلب ...

داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول

[ad_1]
یک پزشک: جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر اســت که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به همراه مادر و خواهرش راهی انگلستان شد. در آنجا پس از پشت سرگذاشتن دوره دبیرستان با همه هوش سرشاری که داشت به سبب عدم امکانات مالی نتوانست به کالج راه یابد و ناگزیر راهی برمه شد و در آن‌جا به خدمت نیروی پلیس سلطنتی هندوستان، که در آن زمان زیر سلطه انگلیس بود، درآمد. یک سالی را که او در یک مستعمره نشین انگلیسی گذراند چیزهای بسیاری به او آموخت. او بعدها در نوشته‌های خود به نکوهش این زندگی پرداخت.

جورج ارول پس از پنج سال زندگی در نیروی پلیس به سبب بی‌علاقگی به قوانین آن استعفا داد و عازم انگلیس شد. ارول در انگلیس، به دلیل بیکاری، زندگی دست به دهان و سرگردانی را آغاز کرد. در این مدت به کارهای پست مختلفی روی آورد. در عین حال او به دنبال کسب تجربه بود. یک بار حتی برای آن‌که دریابد در زندان چه بر سر آدم‌ها می‌آید به عمد خود را به مستی زد و مدت چهل و هشت ساعت را در زندان گذراند. در سال ۱۹۲۸ به نوشتن روی‌آورد؛ بااین‌همه، به زندگی در میان تهیدستان و آدم‌های دست به دهان ادامه داد. او حتی در زمستان‌های سرد از پوشیدن لاس و حضور در زیر یکسقف خودداری می‌کرد تا تجربه آدم‌های بی‌خانمان و بدون بالاپوش را عمیقا احساس کند. همین تجارب بود که سبب شد او به صورت قهرمان تهیدستان و ستمدیدگان درآید، نقشی که تا پایان عمر او نیز تداوم داشت. به‌هرحال، تجاربی را که در این دوران به دست آورد بعدها دستمایه آثار آینده او شد.

ارول سپس راهی فرانسه شد تا بخت خود را در آن‌جا بیازماید اما دریافت که نمی‌تواند از طریق نوسیندگی زندگی خود را تامین کند.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

ارول در سال ۱۹۲۹ به انگلستان برگشت و به انتشار مقالات خود پرداخت. در این دوران همچنان مشتاق بود تا با پس‌مانده‌های اجتماع یکی شود؛ در واقع، می‌خواست در فقر غرق شود. در عین حال او به کار تدریس مشغول شد. ارول رفته‌رفته تدریس و کارهای دیگر را رها کرد، در یک کتابفروشی کتاب‌های دست دوم به کار پرداخت و صرفا به نوشتن مشغول شد. کتاب تهیدستی در پاریس و لندن که در سال ۱۹۳۳ منتشر کرد خاطرات این دوران اســت. ارول سپس در ۱۹۳۴ اولین اثر داستانی خود را با عنوان روزهای برمه منتشر کرد. سال بعد دختر کشیش را انتشار داد. حضور ارول در محله همپستد که نویسندگان جوان در آن‌جا گردآمده بودند و علاقه‌اش به طبقات پایین جامعه نادیده گرفته نشد. در سال ۱۹۳۶ مسئولان باشگاه کتاب چپ برای نوشتن کتابی درباره بیکاری و موقعیت اسفبار زندگی در شمال انگلستان قراردادی با او به امضا رساندند. جرج ارول سفرهای پیاپی خودرا به محل ماموریت آغاز کرد و در همین سفرها بود که با ایلین، همسر آینده‌اش، آشنا شد و با او ازدواج کرد. کتاب جاده بارانداز ویگان حاصل تلاش‌های او در این زمان اســت. انتشار این کتاب نقطه عطفی در کار روزنامه‌نگاری جدید محسوب می‌شد.

در دهه هزار و نهصد و سی جرج ارول عقاید سوسیالیستس پیدا کرد و همچون نویسندگان دیگر برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا عازم آن سرزمین شد. او در عین حال در کنار چریک‌های حزب مارکسیست کارگران متحد به جنگ پرداخت. ارول معتقد بود که حزب کمونیست اسپانیا به آرمان اسپانیا و جمهوریخواهان خیانت می‌کند و بنابراین برای کوتاه کردن دست آن‌ها با حزب مارکسیست که مخالف اقدامات کمونیست بود به همکاری پرداخت. ارول در این جنگ با گلوله‌ای که به گلویش اصابت کرد به شدت مجروح شد و با مرگ فاصله چندانی نداشت. هنگامی که طرفداران استالین به دستور کمونیست‌ها شروع کردند که در جبهه خودی آنارشیست‌ها را شکار کنند و چندتن از دوستانش نیز به زندان افتادند ارول ناگزیر از اسپانیا گریخت.

در سال ۱۹۳۸ کتاب ارول با عنوان ادای احترام به کاتالونیا منتشر شد. این کتاب از جانب روشنفکران چپگرا که کمونیست‌ها را قهرمان جنگ می‌دانستند با سردی روبه‌رو شد.

جرج ارول در سال ۱۹۴۰ به مرکز لندن نقل مکان کرد و به کار نقدنویسی مشغول شد. هنگامی که جنگ جهانی دوم شروع شد او بار دیگر برای دفاع از آزادی به پاخاست و به عنوان خبرنگار جنگ دست به فعالیت زد.

به هرحال تجارب او در جنگ اسپانیا و به خصوص اصابت گلوله‌ای به گلوی او که در واقع پیام مخالفان او بود که می‌خواستند صدایش را در گلو خفه کنند، بر نفرت او نسبت به نگرش استالینی و حکومت تمامیت‌خواه دامن زد. و دو کتاب قلعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار حاصل تفکرات او در این زمینه‌هاست.

جرج ارول در رمان قلعه حیوانات تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی به دست می‌دهد. او به خصوص تفکرات استالین را به باد سخره می‌گیرد. در این اثر حیوانات مزرعه آقای جونز بر ضد اربابان انسان خود دست به شورش می‌زنند. پس از پیروزی تصمیم می‌گیرند که خود، بر طبق اصول برابری، مزرعه را اداره کنند. مزرعه با رعایت تعالیم باکسر ، اسب مزرعه که بسیار پرکار اســت، به دوران شکوفایی و رونق دست می‌یابد. خوک‌ها با دست یافتن به قدرت دچار فساد می‌شوند. در این نظام تمامی حیوانات برابرند، البته برخی حیوانات از دیگران«برابر»ترند. انتشار این کتاب در سال ۱۹۴۴ با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد و به صورت یکی از کتاب‌های پرفروش درآمد.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

رمان هزار و نهصد و هشتاد و چهار نیز که تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی اســت به طور مستقیم به استالین می‌تازد. ۱۹۸۴، در واقع، اعتراضی تلخ بر ضد آینده کابوس‌گون و تحریف حقیقت و آزادی بیان دنیای جدید اســت.

جورج‌ ارول میراث سیاسی و ادبی ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت. او یکی از نویسندگانی بود که نه تنها بر جهان ادب بلکه بر دنیای واقعی که در آن می‌زیست نیز تأثیر گذارد. هر چند منتقدان شهرت او را امروزه بیش‌تر مدیون رمان‌های او می‌دانند اما مقالات او نیز از جمله بهترین مقالات قرن بیستم شناخته شده اســت. او در یکی از مقالاتش نوشته اســت: «ما در دورانی زندگی می‌کنیم که هیچ چیز از مسائل سیاسی جدا نیست؛ در واقع، همه چیز سیاسی اســت.» اورل در جایی دیگر نوشته اســت که وظیفه نویسنده آن اســت که با بی‌عدالتی اجتماعی، ستم و قدرت دولت‌های تمامیت خواه بجنگد. جورج اورل چهل و هفت سال بیش‌تر زندگی نکرد و در ۱۹۵۰ چشم از جهان فرو بست.

مراسم اعدام

توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم‌رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان می‌تابید. ما در بیرون سلول‌های محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونک‌هایی که شبیه قفس‌های کوچک جانوران بود و جلو آن‌ها را میله‌های دوتایی کشیده بودند، سلول‌های را تشکیل می‌داد. اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جز یک تخت چوبی و ظرفی برای آب‌خوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آن‌ها، مردهای قهوه‌ای رنگ، آن سوی میله‌های داخلی، پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. این‌ها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.

یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قد کوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیل‌هاش که به طور پر پشت بیرون زده بود، نسبت به جثه‌اش بزرگ و بی‌قواره بود و بیش‌تر به سبیل‌های یک دلقک توی فیلم‌ها می‌خورد. شش نگهبان هندی او را می‌پاییدند و برای چوبه دار آماده‌اش می‌کردند. همان طور که دو نفرشان با تفنگ‌های سرنیزه‌دار کنارش ایستاده بودند، دیگران به دست‌هایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمه پیچ کردند. بی‌هیچ فاصله‌ای پیرامونش حلقه زده بودند و دست‌هایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا می‌خواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عده‌ای بودند که ماهی زنده‌ای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بی‌هیچ مقاومتی ایستاده بود و دست‌هایش را با بی‌حالی تسلیم طناب‌ها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق می‌افتاد توجهی نداشت.

ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور، که از سرباز خانه دور دست اوج می‌گرفت، با بی‌حالی در هوا مرطوب می‌پیچید. رئیس زندان، که جدا از ما ایستاده بود و با بی‌حوصلگی عصایش را توی شن‌ها فرو می‌برد، به شنیدن صدا، سرش ر ا بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیل‌های سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سر دار رفته باشه ، مگه هنوزآماده نشده؟»

فرانسیس، سرزندانبان، مرد چاقی بود اهل دراوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت، با دست سیاهش اشاره کرد و گفت «بله قربان، بله قربان، همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه می‌افتیم.»

رئیس زندان گفت: « خوب پس، حرکت کنین. تا وقتی اینن کار تموم نشده زندانی‌ها حق صبحونه خوردن ندارن.»ما به سمت چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبان‌ها، که تفنگ‌هایشان را به طور مایل گرفته بودند، در د طرف زندانی قدم‌های نظامی برمی‌داشتند، دو نفر دیگر شانه و دست‌های او را چنگ زده بودند و کنارش قدم می‌زدند، گویا در عین حال هم او را نگهداشته بودند و هم به جلو می‌راندند. دیگران، یعنی قاضی عسگر و آدم‌های دیگر، پشت سر آن‌ها بودند. به ناگاه، هنگامی که ما ده متری بیش‌تر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند، حادثه‌ای ترس‌آور پیش‌آمده بود؛ سگی، که خدا می‌داند از کجا آمده بود، توی حیاط پیدا شده بود. همان‌طور که بالا و پایین می‌پرید، به میان ما آمد، با صدای بلند و پی‌درپی پارس می‌کرد و تمام بدنش را تکان می‌داد و اطراف ما ورجه ورجه می‌کرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم می‌دید، از شادی به وجد آماده بود. سگ بزرگ و پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظه‌ای پیرامون ما جفتک انداخت و آن‌وقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جفت زد و سعی کرد صورتش را بلیسد.. همه از ترس ماتشان برده بود و آن‌قدر عقب کشیده بودند که نمی‌توانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت:« کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین می‌پرید و همه چیز را به بازی می‌گرفت. یک زندانبان دورگه آسیایی- اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگ‌ها جاخالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان می‌پیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بی‌اعتنایی نگاه‌ می‌کرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آن‌وقت من و دیگران دستمالم را به قلاده‌اش بستیم و همان‌طور که تقلا می‌کرد و می‌نالید دورش کردیم.

در فاصله چهل متری چوبه دار، چشمم به پشت قهوه‌ای و لخت زندانی افتاد که جلوی ما با دست‌های بسته، بی‌مهارت اما کاملا محکم، قدم برمی‌داشت. راه رفتنش همان حالت هندی‌ها را داشت که هرگز زانویشان خم نمی‌شود. ماهیچه‌های پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود می‌لغزید. جای پایش روی شن‌های مرطوب می‌ماند. و یک بار با وجود اینکه مردها هرکدام یک شانه‌اش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.

من تا آن لحظه مفهوم این‌که آدم هوشیار و سالمی را بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم، به راز این خطای ناگفتنی، این که عمر کسی را درست وقتی به مرحله شکفتگی رسیده اســت، قطع کنیم. این مرد درحال احتضار نبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را می‌کردند: روده‌ها سرگرم هضم بود، پوست سلول‌های تازه می‌ساخت، ناخن‌ها رشد می‌کرد و بافت‌ها شکل می‌گرفت. همه خودبه‌خود و ناآگاه کار می‌کرذند. وقتی روی سکو قرار می‌گرفت ناخن‌هایش می‌رویید، پیش از آنکه حلق‌آویز بماند و در همان یک دهم ثانیه‌ای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخن‌هایش رشد می‌کرد. چشم‌هایش شن‌های زرد و دیوارهای تیره را می‌دید و مغزش هنوز به خاطر می‌آورد، پیش‌بینی می‌کرد و می‌اندیشید، حتی به گودال‌ها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه می‌رفتیم، می‌دویدیم، می‌شنیدیم، احساس می‌کردم و یک دنیای واحد را درک می‌کردیم، و آن وقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود- یک فکر کم‌تر، یک دنا کم‌تر.

چوبه دار توی یک حیاط کوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همه جای آن از علف‌‌های خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشتو یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل می‌کرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود، لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیک‌تر توی چنگال خود گرفتند و همان‌طور که او را راه می‌بردند و به طرف دار هل می‌دادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آن‌وقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.

ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبان‌ها دایره‌ای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آن‌وقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریه‌اش بلند و پی‌درپی بود «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!» در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خخوانده می‌شد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربه‌های زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با ناله‌ای پاسخ می‌داد.

جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا، که پارچه از شدتش کاسته بود، باز سماجت نشان می‌داد. یک ریز همان صدا بود:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان می‌گذشت.

صدای گریه یکنواخت او از پس پارچه شنیده می‌شد:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». یک لحظه آرام نمی‌شد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو کرد؛ شاید زاری‌های او را می‌شمرد، تا به شماره سرراستی برسد- مثلا به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود. چهره هندی‌ها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دوتا از سرنیزه‌ها می‌لرزید. ما به مرد تسمه پیچ و صورت پوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاری‌هایش گوش می‌دادیم- هر زاری، با خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه می می‌گذشت: آهای هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین، این صدای ناهنجار را ببرین!

به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریبا با خشم فریاد زد«راه بنداز!»

سرو صدای بلندی شد و بعد سکوت مرگباری همه جا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. تناب دور خودش تاب می‌خورد. من سگ را رها کردم، بی‌درنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آن‌جا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آن‌وقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابه‌لای علف‌ها ایستاد و با ترس به ما خیره شد. نزدیک دار شدیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همان‌طور که پنجه‌های پایش رو به پایین سیخ شده یود، تاب می‌خورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به این‌سو و آن‌سو می‌رفت.

رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوه‌ای رنگ او فرو کرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت:«کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهره‌اش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: «هشت و هشت دقیقه. خب این هم از امروز صیح، خدا را شکر.» نگهبان‌ها سرنیزه‌ها را باز کردند و با قدو‌رو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به پیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانه‌شان را می‌خوردند. در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یلاقی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، می‌گشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم می‌کردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود، همه احساس آسودگی بیش از اندازه‌ای داشتیم. آدم احساس می‌کرد که نیرویی وادارش می‌کند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتگو افتادند.

مردگ دورگه آسیایی-اروپایی که کار من قدم می‌زد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت:« آقا می‌دونین، رفیق‌مون (منظورش مرده بود) وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید. آقا لطفا یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمی‌آد؟ به خدا دو روپیه و هشتاد انه برام تموم شده. درجه یک اروپایی‌یه.» چند نفر خندیدند- حالا به چه چیزیف کسی به درستی نمی‌دانست.

فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم می‌زد و روده درازی می‌کرد: خب، قربان، همه چیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. این‌طور، تق! همیشه به این سادگی‌ها نیست! یادم می‌آد، گاهی دکتر مجبور می‌شد زیر چوبه دار بره و پاهای زنونی رو بکشه تا مطمئن بشه یارو مرده. چه تنفر آور بود!»

رئیس زندان گفت:« ببینم، یعنی می‌گی تکون می‌خورد؟ چه بد.»

« آره قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم می‌آد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میله‌های قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، شش تا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفر یه پاشو می‌کشیدن. براش دلیل می‌آوردیم و می‌گفتیم « رفیق عزیز، آخه فکر دردسر و زحمتی هم که به ما می‌دی، باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.»

حس کردم دارم با صدای بلند می‌خندم، همه می‌خندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیرلب می‌خندید. بعد با خوشحالی بی‌اندازه‌ای گفت:« بهتره همه بیاین بیرون و یه مش..روب بزنین. تو ماشین یه بطری ویس..کی دارم. می‌تونیم کارشو بسازیم.»

از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سردرآوردیم. به ناگاه قاضی عسکر برمه‌ای گفت:« پاهاشو می‌کشیدن!» و با دهان بسته . بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه لطیفه فرانسیس بی‌اندازه خنده‌آور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملا دوستانه مشروب می‌خوردیم. مرده در فاصله صد متری ما بود.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش ...13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه,جورج اورول,مراسم اعدام.جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به ...13 ژوئن 2015 ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در ...تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۱۱؛ جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...14 ژوئن 2015 ... داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول - یک پزشک. 2 روز پیش ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد.داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول · کانال تلگرام اینستاگرام گلچین ... مولا سرور سالار عشق پوستر خط فونت نستعلیق شعر مولوی جدید دانلود پروفایل کانال تلگرام ...داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...مراسم اعدام. نویسنده: جورج اورول. توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط ...داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول . جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال .


کلماتی برای این موضوع

داستانک مراسم اعدام از جورج اورولجورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد پدرش کارمند داستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه ، داستانکداستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاهجورج اورولمراسم اعدامداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج اورول یک پزشکداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج در کل خوب بود ولی از اورول انتظار بیشتری می رفتدآستان مراسم اعدام از جورج اورولدآستان مراسم اعدام از جورج اورول ɴιɢмαтι مدیر انجُمن پِزشکی مراسم اعداممراسم اعدام نویسنده جورج اورول کافه خواندن مطالعه داستانک جرج اورول اعدام جورج اورول پس از اعدام سرگرمی مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار اریک داستانک؛ ثروتی ماناتر از داستان کوتاه بایگانی یک پزشکگوناگونادبیاتداستانی از عزیز نسین که سال مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار جرج اورول – تریبون چپدرود بر کاتولینا ☰ جورج اورول ترجمه مراسم اعدام جرج اورول تریبون چپ از تمام داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان داستانک حکم اعدام یک عاشقانه از یغما گلرویی داستانک داستان ،ضرب المثلها و حکایاتسری کاملى از داستان های شاه چند داستانک متفاوت از زندگی مراسم اعدام از جورج


ادامه مطلب ...