‘He’s ugly and clinically obese but I love him’: Slim girl’s pride in her 19-stone fella




رضا ایرانمنش گفت: من تقریباً ۱۷ بار به کما رفتم، ۴ سال پیش هم یک بار مرگ مغزی شدم. شاید باورتان نشود اما من ۴ ساعت کاملاً مرده بودم. مرا به سردخانه بردند و بعد از ۴ ساعت دوباره برگشتم.
رامبد جوان در برنامه خندوانه میزبان رضا ایرانمنش بود, این بازیگر گفت دوست دارم برگردم به زمانی که به کما رفته بودم و از حس و حالش در آن زمان تعریف کرد.
ایرانمنش در پاسخ به سوال جوان پیرامون کاندیدا شدن خود عنوان کرد:من برای فیلم «سجاده های آتش» کاندیدای دریافت سیمرغ بهترین بازیگر شدم. آن سال رقبای من استاد انتظامی، اکبر عبدی، مرحوم خسرو شکیبایی بودند و برای من باعث افتخار بود کنار این عزیزان قرار بگیرم.
«رضا ایرانمنش» بازیگر سینما و تلویزیون در روزهای پایانی فروردینماه ۱۳۹۱ به کما رفت. این خبر بسیاری را متأثر کرد، اما خوشبختانه ۲۵ فروردین به هوش آمد.
این هنرمند جانباز با رویی خوش از ما استقبال و با خوشطبعی مثالزدنی حرفهای تلخی را برایمان روایت کرد. ردپای درددلهایش را میشد به وضوح بر تاول دستهایش دید.
مشروح این گفتوگو در ذیل میآید:
آقای ایرانمنش، چند روز در کما بودید؟ وضعیت فعلیتان چگونه است؟
– ایرانمنش: از ۲۱ فروردین ۴ روز در کما بودم، تازه برگشتم اما حالم خوب است، من با این بیمارستان انس گرفتهام.
البته یک ساعت و نیم پیش هم از درد مچاله شده بودم، من در این بیمارستان به سکوت معروفم، یعنی اظهار درد نمیکنم. نیمههای شب هم که سوزش و خارش شدید مغز استخوان، به جانم چنگ میزد، دلم نیامد دکترم را بیدار کنم و تا صبح با بیماری دست به گریبان بودم.حضور شما و یکی از دوستانم برایم تسلیبخش و آرامشدهنده بود.
* چند فیلمنامهام را در همین اتاق بیمارستان نوشتهام
نمیدانم تا چه حد مطلع هستید اما اگر دز تزریق مرفین را در بیماران شیمیایی مدام بالا ببرند، کمکم اثرگذاری این دارو در بدن بیمار کمرنگ میشود و در کاهش درد موثر نیست.
به نظر من بهترین راه تحمل درد یا حتی فراموشکردن آن، سرگرم بودن به کاری است.
من دور تا دور اتاقم را با خطاطیها دستنویس خودم پر میکنم. نقاشی میکشم و حتی چند فیلمنامه را در همین بیمارستان نوشتهام.
* آنقدر در این بیمارستان بودهام که میگویند سهامدار شدهای!
اینکه میگویید انس گرفتهاید، مگر برای چندمینبار است که در بیمارستان «آتیه» بستری میشوید؟
– ایرانمنش: اگر تمام دفعات را حساب کنم، تقریباً ۹ سال است که دائم در حال رفت و آمد در این بیمارستان هستم، (میخندد و ادامه میدهد) تمام پرسنل این بیمارستان را میشناسم، به تمام اتاقهای آن سرکی کشیدهام، دکتر معالجم «علیزاده» میگوید: ایرانمنش آنقدر که اینجا بوده جزو سهامداران این بیمارستان است. در حقیقت من یک دوره پزشکی کامل در این بیمارستان گذراندهام.
آقای ایرانمنش، ازفیلمنامه سخنی به میان آمد، ما خبری را شنیدیم که شما برای یک تلهفیلم قرارداد بستهاید دراین باره برایمان بگوئید؟
– ایرانمنش: عطا سلیمانیان فیلمنامهای برای ارائه به گروه تاریخ و فرهنگ و هنر شبکه دو نوشته بود، مدتی از آن گذشت و بالاخره این پروژه به من واگذار شد به محض مرخصی از بیمارستان ساخت آن را شروع میکنم، راستی یکی از ساختههایم به اسم فرزند پارس قرار است ۸ اردیبهشت از شبکه اول سیما پخش شود. امیدوارم کار قابل قبولی باشد.
* تا زندهام، بازی میکنم
با وضعیت جسمی و بیماری شیمیایی، بازی در فیلم و کارگردانی برایتان مشکل نیست؟
– ایرانمنش: نه سخت نیست. تا زنده باشم، بازی میکنم .ما بیرون هم باشیم همین درد را داریم. من توصیهام به همرزمانم این است که مقاومت کنند.
این بیماری و درد یادگار جنگ است. من با تمام سختیها آن را دوست دارم. ما نباید فراموش کنیم که چه کسی بودهایم و چرا جنگیدهایم، شاید بهتر باشد زیاد درگیر امور دنیا نشویم.
* هر روز به گلولهای که از کمرم درآوردند، نگاه میکنم
نکته جالبی است که شما از درد و بیماری با «عنوان یادگاری» یاد میکنید.
– بله، سال گذشته یک گلوله را از کمرم در آوردند. باور کنید هر روز در دفتر کارم به آن نگاه میکنم، دوستش دارم . به آن تعلقخاطر دارم. به نظرم این دردها و یادگاریها به نوعی جلوی گناه را میگیرد، هشدار است.
ما همیشه در جمع هم رزمانمان که صحبت میکنیم حسرت میخوریم که چرا همان زمان شهید نشدیم و هر دفعه به این نتیجه میرسیم و فارغ از لیاقت شاید وظیفهمان بوده که بمانیم تا آنچه که دیدیم بازگو کنیم.
* مُردم، به سردخانه رفتم اما دوباره برگشتم!
آقای ایرانمنش، شما چندین بار به کما رفته اید، از این حالت خود خاطرهای هم دارید؟
– ایرانمنش: من تقریباً ۱۷ بار به کما رفتم، ۴ سال پیش هم یک بار مرگ مغزی شدم، شاید باورتان نشود اما من ۴ ساعت کاملاً مرده بودم. مرا به سردخانه بردند و بعد از ۴ ساعت دوباره برگشتم.
* صدای بوق دستگاه میگوید که برگشتهام
از آن مرگ ۴ ساعته نکتهای به خاطر ندارید؟
– ایرانمنش: خیر اما ۲ بار از دفعاتی که به کما رفته بودم، خاطرات واضحی را به یاد دارم، احساس میکردم در خلأ هستم، میتوانستم خیلی سریع به هر جا که اراده کنم بروم. اما دلم نمیآمد از کنار جسمم آن طرفتر بروم، مثل یک رویا بود.
یکی از بچهها از بههوش آمدن من – بعد از یک ماه بیهوشی- فیلم گرفته بود، در فیلم دیدم که گریه و التماس میکنم و همه را به قرآن قسم میدهم که نمیخواهم برگردم ، من سبک و رها بدون هیچ دردی در ابرها بودم، اما هر لحظه به زمین نزدیکتر میشدم دلم نمیخواست برگردم. اما بالاخره برگشتم و دوباره سنگین شدم دوباره دردها برگشتند (آهی میکشد، آب دهانش را قورت میدهد) و ادامه میدهد قبل از هوشیاری کامل صدای بوق دستگاهها به من یادآوری میکردند که برگشتهام و میفهمم دوباره به «آتیه» آمدهام.
گویا در این چند روز سرتان شلوغ بوده است، همرزمانتان به دیدنتان آمدهاند؟
– ایرانمنش: بله حتی یکی از همرزمانم، قبل از آمدن شما تماس گرفت و گفت: «رضا، چرا تکلیف ما را روشن نمیکنی، بالاخره رفتنی هستی یا ماندنی؟!»
من گفتم تا پیش شهدا میروم آنها میگویند یا جای ما اینجاست یا جای این، و باز هم من را برمیگردانند!
با چه نوع گازی شیمیایی شدید؟
– ایرانمنش: خردل و اعصاب.
در کدام عملیاتدچار جراحت شیمیایی شدید؟
– ایرانمنش: من یک هنرمند بودم که در جزیره مجنون شیمیایی اعصاب و در کربلای ۵ و باز پس دهی فاو خردل نصیبم شد.
* ماجرای ساجد لشکری که در سجده شهید شد
آقای ایرانمنش از همرزمان شهید خود خاطرهای در ذهن دارید که ماندگارتر باشد؟
– در لشکر دوستی داشتیم به نام «یوسف شریف» به ساجد لشکر معروف بود. چون همیشه در حال سجده بود هر جای خلوت را که پیدا میکرد برای شکرگذاری به سجده میرفت.
یک شب که من با یکی از دوستانم خود را برای عملیاتی آماده میکردیم-نمیدانم چرا- اما احساس کردم قرار است برای ساجد لشکر اتفاقی بیفتد. بنابراین من پشت سر او به راه افتادم. بالاخره عملیات تمام شد ما خط را شکسته بودیم، هوا آفتابی بود باید مسافتی بین ۲۰۰ متر را میدویدم تا به یک خاکریز برسیم. من صدای زوزهی گلولههایی را که از کنار سرم میگذشت میشنیدم آنقدر آتش زیاد بود که کلاه آهنیام از سرم افتاد. یک دفعه ساجد لشکر را دیدم میان آن همه ترکش و آتش زانو زد و به سجده افتاد. در همان حال که داشتم فیلم میگرفتم در ذهنم گفتم «توی این اوضاع، سجده کردنت چیه آخه» که یک دفعه دیدم به عقب برگشت و کلاه از سرش افتاد. جلو رفتم یک گلوله وسط پیشانیاش خورده بود به طور طبیعی باید به عقب پرت میشد اما او به سجده در آمده بود.
بعدها در وصیتنامهاش خواندم که نوشتهبود خدایا بچههای لشکر من را ساجد لشکر صدا میزنند من خجالت میکشم اما اگر تو من را از کوچکترین سجده کنندگان قبول داری دلم میخواهد به حالت سجده به دیدارت بیایم و دیدم که دقیق همین اتفاق افتاد.
* خیلی از جانبازان به نان شبشان هم محتاجند
* آقای ایرانمنش هزینههای بیمارستان را چگونه پرداخت میکنید؟
– من سهمیه۵۰ درصد جانبازی دارم، آنقدر که ما برای گرفتن پول و هزینه دوندگی میکنیم، با پرداخت هزینهها آنقدر تفاوت ندارد، البته چند روز پیش که آقای حسینی وزیر ارشاد به ملاقاتم آمده بودند صحبت کردند که روال آسانتر شود اما مسئله من نیستیم موضوع این است خیلی از جانبازان به نان شب خود نیز محتاجاند.
به عنوان مثال شاید رسانهها آقای حسینی و … من نوعی «رضا ایرانمنش» را بشناسند اما خیلی از جانبازان هستند که وضعیت به مراتب وخیمتر از من دارند و کسی آنها را نمیشناسد و صدایشان جایی نمیرسد.
اصلاً یک سوال برای من پیش آمده که درصد جانبازی را چطور محاسبه میکنند؟ این افراد محاسبهگر چه کسانی هستند؟ من میدانم هم این طرف میز جانبازان هستند و طرف دیگر میز هم باز هم از اهالی جنگاند. حال چرا این قدر بیانصافند، نمیدانم! مَثَل ما مَثَل درختانی است که بیشتر از تیغه آهنی تبر از دسته چوبی آن میتواند که همجنس آنهاست.
من چند سال پیش به یک کمیسیون پزشکی مراجعه کردم در آن جانبازی اصفهانی با کت و شلوار و عصا به دست ایستاده بود و شلوار او تا لگن تا شده بود. آقایی که پیشت میز بود به آن جانباز گفت «تا کجای پایت قطع شده» (حالا میدید که شلوارش تا لگن تا شده) اما اصرار داشت و حتی گفت شلوارت را در بیاور تا ببینم تا کجای پایت قطع است.
(آخر من نمیدانم چطور کسی میتواند درصد جانبازی تعیین کند؟ واقعا با چه معیاری؟) من در آن وضعیت خیلی ناراحت شدم و خطاب به آن مسئول گفتم باید از آن جبههای که رفتهای خجالت بکشی، و بعد از این اتفاق دیگر به کمیسیون پزشکی نرفتم.
حتی ما جانبازان یک طرح ترافیک ساده هم نداریم، خود من وقتی که خواستم طرح بگیرم گفتند باید درصد جانبازیات ۷۰ درصد باشد، اما دوستان گفتند به کمیسیون پزشکی نرو، چون دستور است که درصدهای جانبازی را کم کنند!
***** مصاحبه در سال ۱۳۸۷
رضا ایرانمنش سال ۱۳۴۶ در جیرفت کرمان متولد شد، مانند تمامی اهالی دیار جنوب خونگرم و مهربان، سخاوتمند و پرتلاش. دغدغهاش هنر بود و پیشهاش هنرمندی.سال ۱۳۶۹ مدرک فوقلیسانس کارگردانی را از دانشگاه تربیت مدرس کسب کرد. سال ۱۳۷۲ برای بازی در فیلم «سجاده آتش» کاندیدای بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره دوازدهم فجر شد، به طور کلی بازی در حدود ۶۵ سریال و فیلم سینمایی را تجربه کرده و اخیرا نیز به دلیل مساعد نبودن شرایط فیزیکی بیشتر به نوشتن فیلمنامه و تهیهکنندگی و البته کارگردانی پرداخته است.
«زیربارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد»
از زیر یقه پیراهنش یادگاریهای گاز خردل را میتوانستی به وضوح مشاهده کنی.
و آن زنجیر نقرهای رنگ چیزی نبود جز پلاکی که هنوز بر گردن خود آویخته بود.
او در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر ۳، والفجر ۴، کربلای ۱، کربلای ۲، کربلای ۴، مرصاد و فاو شرکت داشت و در عملیات والفجر ۸ به علت استشمام گاز خردل به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.
زمانی که از رضا ایرانمنش سوال کردم شادترین لحظه زندگی تو چه زمانی بوده است؟ صندلی خود را چرخاند و پشت به من بدون صدا گریه کرد که این لحظه را به خاطر دلبستگی و اتصال او به دوران دفاع مقدس هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
گفت: به این تصویر نگاه کن!
و من با تعجب به یکی از تصاویری که روی دیوار دفترش نصب شده بود، نگاه کردم؛ آنها چند پاسدار بودند!
رضا گفت: آیا میتوانی تشخیص بدهی کدام یک فرمانده است؟
میدانی کدامشان سرباز است؟
اگر الان آمریکا جرات حمله به ایران را ندارد فقط به خاطر همین رشادتها و خونهایی است که در هشت سال دفاع مقدس ریخته شده است. برای ساخت یک فیلم دفاع مقدس باید دهها نفر را دید و واسطه کرد ولی برای ساخت فیلمهای بیمحتوا و پوچ میلیونها تومان سرمایهگذاری و سریعا اکران و پخش میگردد.
به نظرش، لذت زندگی را از خانوادهاش سلب کرده و آنها آنقدر صبورند که خم به ابرو نمیآورند.همسرش را حضور خدا در کنارش و علی و غزل را دو هدیه باارزش از جانب پروردگار متعال برای زندگی دنیوی خود محترم میشمرد.
چهارده سال بیشتر نداشت که راهی جبهههای جنگ شد اما به راستی او از جنگ چه تصویری در ذهن داشت که این چنین عطای زندگی را به لقایش بخشید و رفت؟
چه تصویری از مرگ در ذهنتان ساختید؟
ایرانمنش: چهار سالم بود که یکی از بچههای فامیل فوت کرد و من با همون سن کم شاهد تمام مراحل غسل او بودم، آرامش او در آن لحظات هرگز از ذهنم پاک نمیشه. همیشه به این مقوله صادق، راستگو و عزیز فکر میکنم و برایم عزیزتر از زندگی است. دوست دارم هر چه زودتر از ایستگاه زندگی بگذرم و به آرامش حقیقی برسم.
اما فکر کردن زیاد به مرگ، ناامیدی و ناشکری نمیآورد؟
ایرانمنش: شهید باکری در وصیتنامهاش نوشته: بچههایی که در جنگ حاضر شدند پس از جنگ به سه دسته تقسیم میشوند، اول شهدا، دوم کسانی که از جنگ سالم بر میگردند و ممکن است غرق در دنیا و مادیات میشوند و صداقت و خاکی بودن آن دوره را فراموش میکنند و سوم کسانی که شهید نشدند اما دنبال مادیات هم نمیروند و در غم فراق به سر میبرند و در حسرت جا ماندن از قافله آنقدر میمانند تا دق کنند. تا امروز امیدوار هستم که جزء دسته سوم بوده باشم، اما دنیا آنقدر فریبنده است که امکان گرفتار شدنم هست، دوست دارم پیش از آنکه به دسته دوم بپیوندم به آرامش برسم.
چه سالی ازدواج کردید و حاصل این ازدواج؟
ایرانمنش: سال ۶۵ ازدواج کردم و حاصل این زندگی پسری بیست ساله و دختری یازده ساله است.
و نقش خانواده در زندگی شما؟
ایرانمنش: گویند «سنگ لعل شود در مقام صبر/ آری شود ولیکن به خون جگر شود،»
این خانواده است که همراه با من دردهای شبانه را تحمل میکند و دم بر نمیآورد. همسرم همیشه برایم نمونهای خوب از صبر و ایثار است، من بیشتر ماههای سال را عوض اینکه در خانه باشم در بیمارستان سپری میکنم، از این رو نقش آنان در زندگی من وصفناشدنی است.
دخترها معمولا ارتباط نزدیکتری با پدر دارند. دخترتان با این قضیه چطور کنار میآید؟
ایرانمنش: بیشترین اعتراض را در این زمینه اولیای مدرسه او میکنند، از این بابت که در سال چندین بار تماس میگیرند تا کاری کنیم دخترم کمتر با حال و روز من ارتباط پیدا کند چون او از زمانی که با دفتر نقاشی آشنا شده مدام پدر مجروحش را با زخمهای زیاد به تصویر میکشد و هر وقت خبری را مبنی بر شهادت جانبازان میشنود به شدت از لحاظ روحی به هم میریزد و همیشه مضطرب است که روزی پدرش نیز اینگونه رخت سفر ببندد.
آیا برای گرامیداشت کسانی که از خود گذشتهاند تنها یک هفته با عنوان دفاع مقدس کافی است؟
ایرانمنش: در این مورد فقط باید فرهنگسازی شود تا نسلهای بعد هم با ارزشها آشنا شود. در تمام کشورهایی که دورهای را در جنگ بودهاند تندیسی به یاد سربازان جنگ ساختهاند، ما نمیتوانیم با تولید تنها چند فیلم که سالی چند ده بار آنها را میبینیم حق مطلب را ادا کنیم. اگر ما همه روزهایمان را به آنها اختصاص دهیم باز هم کاری نکردهایم هر چند هیچ کدام از قهرمانان جنگ احتیاج به ترحم ندارند، آنها وقتی از جانشان گذشتند یعنی از همه چیز گذر کردند.
بهنوش بختیاری بازیگر زن سینما و تلویزیون ایران، در صفحه شخصی خود به انتقاد از مردان هوس باز پرداخت.
بهنوش بختیاری نوشت:اکثر آقایون معتقدن نباید با دوست دخترشون ازدواج کنند….این است که میروند با دوست دخترای مردم ازدواج میکنند…
مردی که زنی را نخواهد…نمیخواهد. به هرترفندی شانه خالی میکند…برای ازدواج نکردن….و در آخر انگی به دختر میزند و رهایش میکند که معمولا این انگ…گفتن جمله تو بدبینی.. ..حسودی…..روانی هستی، میباشد.
همجنس های من…غرور زن بزرگترین سرمایه اوست….از ترس تنهایی طلب عشق از هر بی سروپایی نکنید…
بگذار…با سلام و صلوات شما رو به خانه بخت ببرند. …گران باش…بگذار بهایت راپرداخت کنند .
کسی که راحت و مفت به دست می آید…. راحت هم از دست می رود.
با احترام به همه آقایان ایرانی….بیش از هفتاد درصدتون….منزلت و قدر زن را نمیدانید…و انگار این یک زرنگیه که در جمع خودشون بگن من پایبند کسی نیستم و با چند نفر همزمان رابطه دارم.
با معذرت من به مرد بدتیپ…شلوار ساتنی… نمیگم خز….ولی به مرد دختر باز میگم، آخر خزززززززززززززززززز… …
پی نوشت:همجنسهای من…..به هیچ عنوان…وارد زندگی مرد متاهل نشوید….هر توجیهی بهانه است…همین بلا سرخودت…خواهد آمد……هرگز عاشق آهن و اسکناس و سیکس پک و آدیداس و خونه بالاشهر نشوید….واگر ازدواج کردی….وفادار مطلق مطلق باش….نگو قضاوتم نکنید.
زندگی من جهنم است…خیانت نکن…..که همه توجیه هایی که میشنویم….اداهای روشنفکریست….هم جنسهای من….به هم احترام بذاریم و واژه حسادت رو از زندگیامون پرت کنیم بیرون.. .
بگذار عشقت نگاه کند….حرف بزند …اگر او تو را بخواهد…..به جان عزیزم…میخواهد…هرچند اگر از نظر فیزیولوژی اینطوری طراحی شده باشد….که به بانوان دیگر نیم نظری هم بیندازد….که البته ای کاش اینطور نبود…
دلش با تو باشد…..دیگر برای توست…..این خصلت مرداست…..یاعلی
(منظورم از دوس دختر همون نامزده)
منبع : جام نیوز
همه ی ما به اصطلاح “انسان های معمولی” هنگام ازدواج کردن یا جدا شدن از همسرانمان و به ویژه در مورد اخیر سعی می کنیم که سر و صدای زیادی به پا نکنیم. اما در دنیای افراد مشهور قضیه کاملا برعکس بوده و ازدواج و طلاق آن ها در بین همه مردم انعکاس پیدا می کند. این موضوع بدین معنی است که تمام دنیا از ازدواج یا جدایی و زمان و مکان و دلایل طلاق آن ها باخبر می شوند. در مواردی که زندگی مشترک افراد مشهور مدت زمات بسیار کمی به طول می انجامد، این سر و صدا و جلب توجه بسیار بیشتر خواهد بود.
در ادامه مطلب با کوتاه ترین ازدواج های چهره های مشهور در تمام طول تاریخ آشنا شوید.
جنیفر لوپز در سال ۲۰۰۱ هنگام فیلمبرداری موزیک ویدیوی آهنگ «عشق هیچ هزینه ای ندارد» (Love Don’t Cost a Thing) با کریس جود،یکی از رقصندگان موزیک ویدیو، با وی آشنا شد. این دو یک سال نامزد بوده و سپس ازدواج کردند اما ازدواجشان تنها ۲۱۸ روز دوام آورد.
جود معروفیت و توجه همگان را دلیل جدایی از جنیفر لوپز نمی دانست اما به نظر می رسد که این موضوع نقش مهمی در جدایی آن دو داشته است. وی در مصاحبه با مجله ی «آس ویکلی» ( Us Weekly) در سال ۲۰۱۴ در مورد رابطه اش با لوپز چنین گفت” می دانید خیلی سخت است. حریم شخصی شما نقض می شود. دیگر نمی توانید یک شخص عادی باشید. عروسی ما مثل یک سیرک بود. فکر می کنم چند نفر که می خواستند به ما نزدیک بشوند دستگیر شدند. در واقع ما همه جا حضور داشتیم”.
تیلور در زمان ازدواج با کنراد هیلتون تنها ۱۸ سال سن داشت و قبل از آن که به سن ۱۹ سالگی برسد ازدواج اول او به پایان رسید. در زندگی نامه خود که در سال ۱۹۶۵ منتشر شد، تیلور گفته است که در واقع زندگی مشترک آن ها بعد از آن که از ماه عسل دو هفته ای خود به خانه بازگشتند عملا به پایان رسیده بود. زمانی که جدایی آن ها قطعی شد تنها ۲۰۵ روز از زمان ازدواج آن ها می گذشت. تیلور در کتاب خود چنین نوشته است: “ماه عسل ما در اروپا دو هفته به طول انجامید. بهتر است اینطور بگویم که زندگی ما فقط دو هفته بود و بعد از آن سرخوردگی و یأس به زندگی ما آمد”.
تام گرین، مجری برنامه ی ام تی وی (MTV) و درو بریمور بازیگر مشهور در سال ۲۰۰۱با هم ازدواج کردند. ۵ ماه بعد از آن گرین درخواست طلاق داد. در سال ۲۰۱۴ گرین با حضور در برنامه اُپرا وینفری اعلام کرد که او و همسر سابقش دیگر ارتباطی با هم ندارند. او گفت: “سال های زیادی است که با او حرف نزده ام. از اینکه اوضاع زندگی او خوب است خوشحالم. واقعاً خوشحالم که می بینم همه چیز برای او خوب پیش رفته است”.
این دو بازیگر فیلم های درام نوجوانانه در آوریل سال ۲۰۰۵ در یک مراسم در مالیبو با هم پیمان زن و شوهری بستند. آن ها ۵ ماه بعد به طور رسمی از هم جدا شدند و سوفیا برای طلاق درخواست داده بود. بعد از آن که درخواست طلاق سوفیا از سوی دادگاه رد شد آن ها مجبور شدند که تا دسامبر ۲۰۰۶ صبر کنند تا باطلاق آن ها رسماً موافقت شود.
هنگامی که سوفیا در سال ۲۰۱۴ در برنامه «تماشا کن چه اتفاقی به صورت زنده می افتد» (Watch What Happens Live) حضور یافت در مورد روابط کاری فوق العاده خود با مورَی صحبت کرد. وی به اندی کوهن مجری برنامه چنین گفت: “ما دو نوجوان ساده دل بودیم که هیچ چیزی از این رابطه نمی دانستیم و دیده بودیم که برخی دیگر از همبازی ها نیز این اشتباه را مرتکب شده بودند”.
زمانی که زلوگر و چسنی جدایی و تصمیمشان برای پایان دادن به ازدواج ۴ ماهه خود را اعلام کردند همه بر این باور بودند که تمایلات جنسی چسنی که یک خواننده مشهور سبک کانتری به شمار می رفت در این تصمیم دخیل بوده است. در ۱۵ سپتامبر سال ۲۰۰۵ زلوگر درخواست طلاق داد و در آن علت درخواست جدایی خود را «فریبکاری» اعلام کرده بود. این موضوع انعکاس زیادی در میان رسانه ها داشت اما بعد از ۱۰ سال وی عنوان می کند که چیزی از آن قضیه را به یاد ندارد.
زلوگر در یک مصاحبه در سال ۲۰۱۵ عنوان کرد:” چیزی یادم نمی آید. موضوع خیلی بزرگی است که کمتر کسی ممکن است آن را فراموش کند، اینطور نیست؟! این موضوع خیلی برایم سخت بود. برایم سخت بود که مردم آنقدر بی رحم باشند و یک نفر را با تحقیر همجنس باز صدا بزنند که نتایج بدی هم در پی داشت. البته مشکل بزرگ تر اینجا بود که چرا یک نفر باید کاری بکند که چنین حرفایی در مورد او زده شود”.
اگر فکر می کنید دو نفر نمی توانند تا این حد با هم سازگار نباشند سخت در اشتباهید. اگر چه ازدواج این دو در ظاهر و تئوری بسیار مناسب به نظر می رسید اما به نظر کید راک این موضوع دقیقا برعکس بوده است. این دو در تابستان سال ۲۰۰۶ روی یک کشتی تفریحی با هم ازدواج کردند و قبل از این که مدت زمان زیادی از ازدواجشان بگذرد درخواست طلاق دادند. زمانی که از کید راک سوال شد که آیا هنوز با اندرسون در ارتباط است وی چنین جواب داد: “در واقع نه! اگر جایی او را ببینم به او سلام می کنم اما سعی می کنم جایی نروم که اون او نیز آن جا حضور داشته باشد. من به اجاق گاز دست زدم و اجاق گاز دست مرا سوزاند. فکر می کنم دیگر هیچوقت دست به اجاق گاز نخوهم زد”.
بردلی کوپر و جنیفر اسپوزیتو، بازیگر فیلم «خون آبی ها» (Blue Bloods) در دسامبر سال ۲۰۰۶ با هم ازدواج کردند و تنها ۴ ماه بعد و در ماه می از هم جدا شدند. به گفته ی کوپر این جدایی با رضایت هر دو طرف انجام گرفت. کوپر در مصاحبه با برنامه ی ایکس ام هاوارد استرن (Howard Stern’s XM show) چنین گفت: ” آن قضیه فقط یک اتفاق بود. موضوع خوب این است که ما هر دو با آن کنار آمدیم و آن را درک کردیم … بعضی وقت ها فقط باید درک کنید”.
لیزا که تنها فرزند الویس پریسلی (Elvis Presley) نیز به شمار می رود در سال ۲۰۰۲ و در بیست و پنجمین سالگرد درگذشت پدرش به برنده جایزه اسکار جواب مثبت داد. آن ها تنها سه ماه بعد از هم جدا شدند و تاکنون هیچ کدام چیزی در مورد علت جدایی شان بروز نداده است. کیج در یکی از مصاحبه های خود گفت: “من در مورد ازدواجم صحبت نکردم و قصد هم ندارم در مورد طلاقم حرف بزنم”.
پرسلی در مصاحبه با شبکه ی سی ان ان در این مورد چنین گفت:” من از این موضوع ناراحتم اما ما نباید از اول با هم ازدواج می کردیم”.
میستر در سال ۲۰۰۴ در لاس وگاس با نیکی هیلتون ازدواج کرد. این دو در ماه آکوست سال ۲۰۰۴ در ساهت ۲:۳۰ دقیقه ی صبح ازدواجشان را رسمی کردند. پاریس هیلتون به عنوان ساقدوش عروس و جف بیچر نیز به عنوان ساقدوش داماد در این مراسم شرکت داشتند، اما هیچکدام نمی توانستند حدس بزنند که به زودی چه اتفاقی خواهد افتاد.
این زوج بعد از کمتراز ۳ ماه تصمیم به جدایی گرفتند.
عروسی و جدایی این دو یکی از جنجالی ترین و پر حاشیه ترین اتفاقاتی بود که در رسانه ها بازتاب زیادی داشت. در ماه می سال ۲۰۱۱ کریس هامفریز، بازیکن بسکتبال ان بی ای، از او درخواست ازدواج کرد به وی جواب مثبت داد. این دو در ماه آگوست با هم ازدواج کردند اما قبل از مراسم هالووین از هم طلاق گرفتند. برخی بر این باورند که ازدواج آن ها مصلحتی و نقشه ای برای جلب توجه عمومی و نوعی تبلیغ بوده است اما هر دو طرف این موضوع رارد کرده اند.
کیم کارداشیان در یکی از مصاحبه های خود چنین گفت:” مهم تر و بیشتر از همه من برای عشق ازدواج کردم. اصلا باورم نمی شود که باید از این موضوع دفاع کنم. من هیچ وقت چنین زمان زیادی را برای یک نمایش مسخره تلف نمی کنم”.
ازدواج اندرسون با کید راک بسیار کوتاه بود اما دوران زندگی وی با ریک سالومون بسیار زودتر از ازدواج قبلی به پایان رسید. اندرسون برای بار اول در اکتبر سال ۲۰۰۷ در لاس وگاس با سالومون ازدواج کرد اما بعد از تنها دو ماه و در ۱۴ دسامبر همان سال درخواست طلاق داد. اولین طلاق آن ها به اندازه طلاق دوم شان پر سر و صدا نبود. در دادگاه این دو حرف های تند و اتهامات شدیدی را متوجه طرف مقابل کردند. آن ها بعد از پایان دفاعیتشان چنین گفتند:” طلاق هایی که به صورت علنی انجام می گیرند ممکن است با چنین حرف های تند و اتهاماتی همراه باشد. ما از خانواده ها و دوستانمان به خاطر هر ناراحتی و رنجشی که از جانب ما به آن ها وارد شده معذرت خواهی می کنیم. ما به توافق دوستانه ای رسیدیم. حساسیت های خانوادگی و شخصی وجود دارد که باید به آن ها توجه کنیم و ما از اظهارات نسنجیده ای که داشتیم پشیمانیم. ما بهترین آرزوها را برای همدیگر و خانواده هایمان داریم”.
اندرسون تنها سلبریتی نیست که اسمش دو بار در این لیست آمده است. بریمور نیز بیش از یک بار تجربه ی ازدواج های کوتاه مدت را دارد. در مارس سال ۱۹۹۴، زمانی که بریمور تنها ۱۹ سال سن داشت با یک کافه دار به نام جرمی توماس ازدواج کرد و تنها دو ماه بعد درخواست طلاق داد.
بریمور در کتاب اخیر خود با نام «گل وحشی» (Wildflower) ترجیح داده است که از ازدواج های نافرجام خود سخنی نگوید زیرا کتابش را یک نامه ی عاشقانه به فرزندانش می داند. وی در این باره گفت: “لازم نیست آن ها چیزی در مورد مسائل زناشویی من بدانند”.
مرمان و ارنست بورگنین بازیگر برنده جایزه اسکار در سال ۱۹۴۶ با هم پیمان زناشویی بستند. اما ازدواج آن ها تنها ۳۲ روز دوام داشت و دلیل اصلی این جدایی نیز اخلاق شناخته شده و ناسازگاری بورگنین بود. اما بر اساس گزارش روزنامه ی دیلی میل (Daily Mail) بورگنین هیچ احساس بدی نسبت به همسر سابق نداشت. وی در این مورد چنین گفته بود:” من با یک زن دوست داشتنی که ستاره بود ازدواج کرده بودم. من برای ۳۲ روز با او زندگی کردم و همین مدت به نظرم کافی بود”.
در آوریل سال ۲۰۰۴ در حالی که می دانست ماریو تنها چند روز قبل با زن دیگری بوده است به درخواست ازدواج وی جواب مثبت داد. اما خیلی زود لندری دریافت که لوپز به او خیانت کرده است. ۱۸ روز بعد از رد و بدل کردن حلقه ها، لندری درخواست طلاق داد. لوپز در مصاحبه ای با هاوارد استرن در این باره چنین گفت:” در آن زمان من آمادگی لازم برای مصالحه را نداشتم. من به اندازه کافی برای دانستن این که چطور از پس این مشکل بربیایم مرد نبودم”.
چِر بلافاصله بعد از نهایی شدن جدایی اش از ویح سونی (wih Sonny) در لاس وگاس به درخواست ازدواج آلمن جواب مثبت داد. در ۹ جولای سال ۱۹۷۵، تنها ۹ روز بعد، چر برای طلاق به دادگاه مراجعه کرد. بعد از این که شایعه شد که چر به خاطر زیاده روی آلمن در مصرف مشروبات الکلی درخواست طلاق داده است وی در جواب سوال یکی از خبرنگاران در مورد دوران زندگی کوتاهش با آلمن چنین گفت:” من همیشه اعتقاد داشته ام که انسان هر وقت فهمید اشتباه کرده است باید سریعاً به اشتباه خودش اعتراف کند”.
در ۱۴ نوامبر سال ۱۹۹۸ و تنها بعد از ۹ روز ازدواج با الکترا، رودمن برای طلاق به دادگاه مراجعه کرد و ادعا نمود که در زمان مراسم عقد مست بوده است. با این وجود طلاق آن ها یک سال بعد به طور رسمی اعلام شد. الکترا در برنامه اپرا وینفری در سال ۲۰۱۴ چنین گفت: ” رابطه ی ما خیلی پرشور بود. هر وقت رابطه ی ما خوب بود واقعاً فوق العاده بود و هر وقت رابطه ی ما بد می شد وحشتناک بود. خیلی سریع اتفاق افتاد. یکباره اتفاق افتاد و من بلافاصله بعد از آن اتفاق را به یاد دارم که گفتیم: وای خدای من! چه کاری کردیم ما؟!”.
ازدواج رکورد شکن این دو تنها ۵۵ ساعت بعد از اعلام رسمی دوام داشت. بعد از این که اسپیرز و الکساندر در آغاز سال ۲۰۰۴ با هم قرار ازدواج کذاشتند بریتنی با دوست دوران کودکی خود ازدواج کرد. اما ساعاتی بعد قاضی حکم طلاق این دو را صادر کرد. بریتنی در یک مصاحبه در مورد این ازدواج عجیب چنین گفت: “من آن زمان احمق بودم، کله شق بودم و مسئولیت کاری که انجام می دادم را قبول نمی کردم”.
منبع: روزیاتو
سمانه پاکدل که با نقش مهتاب در سریال دلنوازان بین مردم شناخته شد با حضور در برنامه دورهمی ناگفته هایی از راز ازدواج نکردن و زندگی شخصی و حرفه ای اش گفت.
آتنه فقیه نصیری یکی از پرکارترین بازیگران سینمای ایران در دهه ۷۰ بود و همکاری با کارگردانان خوشنام و مجربی چون یدالله صمدی، مرحوم رسول ملاقلی پور، ابوالحسن داوودی، علیرضا داوودنژاد، تهمینه میلانی و… را آزمود. بعدها به تلویزیون بازگشت و با سریال «خانه سبز» مهمان خانهها شد. فقیه نصیری به مرور زمان از سینما فاصله گرفت و عمده فعالیتش را در تلویزیون متمرکز کرد. مخاطبان قاب جادویی هنوز هم بازی متفاوت او را در قالب شخصیت زهره و در سریال «جراحت» محمدمهدی عسگرپور به یاد دارند.
مدتی پیش خبری رسانه ای شد مبنی بر ابتلای او به بیماری اماس. عارضهای که البته خودش دوست ندارد درباره آن صحبت کند و میگوید با این بیماری کنار آمده است. با این حال، ابتلایش به اماس موجب شده که فعلا پیشنهاد جدیدی را برای بازی نپذیرد و اغلب اوقاتش را در خانه بگذراند. با او درباره کارنامه هنریاش و مسیری که در راه بازیگری پیموده همکلام شدیم که ماحصلش را در ادامه میخوانید.
این روزها که هیچ، اما قبل از عارضهای که برایتان پیش آمده و مایل نیستید به آن ورود کنیم هم بازیگر کمکار و شاید به تعبیر بهتر گزیدهکاری بودید. چه مقدار از این کمکاری خودخواسته بوده است؟
اغلب به خواست خودم بوده است، چرا که هر کاری را قبول نمیکنم. برایم خیلی مهم است که با چه گروهی کار میکنم؛ از کارگردان و تهیهکننده گرفته تا فیلمنامهنویس و سایر بازیگران.
حالا که در میانسالی هستید همچنان بازیگری برایتان جذاب است؟
بله، تجربههایم بیشتر شده است و هر چه سن و سالم بالا میرود دلم میخواهد بیشتر از این تجربیات استفاده کنم و بهره ببرم. البته امیدوارم برای زنان میانسال هم نقشهای خوب نوشته شود.
به نظر میرسد شما هم با نقشهایی که برای زنان میانسال نوشته میشود، به خصوص در تلویزیون چالش دارید؟
اصولا هیچکدام از نقشهایی که در تلویزیون برای زنان میانسال نوشته میشود مناسب نیست و جذابیتی ندارد. ای کاش نویسندگان و فیلمسازان ما کمی هم فیلمها و سریالهای خارجی تماشا کنند تا ببینند آنها چه نقشهای خوب و پیچیدهای برای بازیگران زن میانسالشان مینویسند؛ شخصیتهایی که در حاشیه نیستند و حضورشان در قصه سریال تاثیرگذار است.
بعد از سریال «شمعدونی» در کار دیگری هم بازی کردهاید؟
نه، آخرین کارم همان شمعدونی بود.
آخرین حضورتان در سینما به چه سالی بازمیگردد؟
اینقدر زمان از آن گذشته که خاطرم نمیآید. فکر میکنم «مزرعه پدری» رسول ملاقلیپور آخرین کار سینمایی من بوده باشد.
علت این کمکاری؟
در سالهای اخیر پیشنهاداتی که داشتهام همه از طرف تلویزیون بوده تا سینما.
روزگاری و به خصوص در دهه ۷۰ از پرکارترین بازیگران ایران بودید اما آرام آرام کمکار شدید تا نیمه دوم دهه ۸۰ که کلا از سینما کنارهگیری کردید؟
فیلمنامه پیشنهادی باید داستان خوبی داشته باشد تا جذبم کند.
تا جایی که میدانم زبان اسپانیایی خواندهاید. اصلا چطور شد که بازیگر شدید؟
از سر تنبلی شاید. بلاخره به طور اتفاقی پیش آمد. مدام کارهای سینمایی پیشنهاد شد. همان سال اول ۴ فیلم سینمایی پیشنهاد شد و خواهی نخواهی درگیر بازیگری شدم.
به کدام یک از نقش هایی که تا به حال بازی کرده اید چه در تلویزیون و چه در سینما علاقه بیشتری دارید؟
پاسخ این سوال سخت است. وقتی به نقشهایم فکر میکنم میبینم که هر کدام را به دلیلی دوست دارم. در نتیجه کاری نکردهام که الان از بابتش ناراحت و پشیمان باشم. همه کارهایم را دوست داشتم؛ هر نقشم در زمان خودش پررنگ و دوستداشتنی بود، با این حال نقشهای تاثیرگذارترم را بیشتر میپسندم.
نگاهی به کارنامه بازیگریتان گویای این واقعیت است که اکثرا نقش زنان ظریف و شکننده را بازی کردهاید.
متوجه سوالتان نمیشوم.
منظورم نقشهایتان در فیلمها و سریالهایی مثل «دونفر و نصفی» و «خانه سبز» است.
شما سریال «جراحت» عسگرپور را دیدهاید؟ باید نقش متفاوت پیشنهاد شود. وقتی همه نقشهای پیشنهادی شبیه هم هست حق انتخاب کمتری دارم. باید فرصتی مثل سریال «جراحت» برایم وجود داشته باشد تا بتوانم متفاوت بازی کنم.
راجع به نقشتان در سریال جراحت بگویید؟
بازی در این سریال تجربه خیلی خوبی بود، از این جهت که به خودم هم ثابت شد میتوانم نقشهای متفاوت را بازی کنم. بازی در این سریال تجربه و خاطره خیلی خوبی بود.
آنطور که شنیدهام در سال ۶۷ بازی در فیلم «مسافران» به شما پیشنهاد شده بود اما بعد بهرام بیضایی مژده شمسایی را جایگزینتان کرد. آیا این قضیه صحت دارد؟
بله، چنین پیشنهادی رسیده بود.
پس چرا چنین پیشنهاد طلاییای را قبول نکردید؟ پشیمان نیستید؟
دست من نبود. آقای بیضایی ابتدا این تصمیم را گرفتند اما بعد تشخیص دادند که من بازیگر بشو نیستم و هنرپیشه نمیشوم، درنتیجه مرا کنار گذاشتند.
به نظرتان اگر در «مسافران» بازی می کردید مسیر زندگی هنریتان عوض نمیشد؟
چرا خب، مسلما اوضاع خیلی فرق میکرد. خیلی مهم است که یک بازیگر کارش را با چه فیلمی آغاز کند. البته این دلیل نمیشود که وقتی اولین کارت موفقیتآمیز بود همان مسیر را ادامه دهی. پیش آمده که یک بازیگر وقتی در یک فیلم خوب ایفای نقش کرده است منتظر کارهای بهتر مانده و در نتیجه، تا مدتها بیکار شده. برای این که بیکار نمانید مجبور میشوید به بازی کردن در کارهای ضعیفتر. با این حال اگر در «مسافران» بازی میکردم خیلی در کارنامه حرفه ایام تاثیرگذار بود و شاید مسیر بازیگریام عوض می شد.
دوست داشتید در فیلم های دیگر بیضایی بازی میکردید؟
خیلی زیاد. احمقانه است اگر جواب منفی میدادم.
کارگردانی بوده که دوست داشتید با او کار کنید اما قسمت نشده باشد؟
دوست داشتم با همه کارگردان های خوب و مجرب کار کنم اما موقعیتش پیش نیامده است.
البته در یکی دو فیلم خوب مرحوم ملاقلی پور مثل مزرعه پدری بازی کردهاید، هر چند این آثار به خوبی دیده نشد. آیا این نقش آفرینیها نمیتوانست نقطه عطفی در کارنامه هنری و حرفهای شما باشد؟
نه، چه تاثیری داشته؟! به نظر خودم که هیچ تاثیری نداشته است!
خانم فقیه نصیری، از مسیری که در بازیگری پیمودهاید راضی هستید و اگر به گذشتهها بازگردید همین راه را ادامه میدهید؟
تا به حال راضی بودهام ولی طبیعتا به گذشته بازگردم به طور قطع به انتخابهایم بیشتر فکر میکنم.
آیا پس از سالها فعالیت به نقطه مورد نظرتان در بازیگری رسیدهاید؟
نه، به نظرم هنوز خیلی راه مانده و به چیزهایی که میخواستم نرسیدهام.
اوقات فراغتتان را در خانه چهگونه میگذرانید؟
معاشرت با دوستان، مطالعه کتاب و تماشای فیلم.
تلویزیون هم تماشا میکنید؟
بله.
سریال مورد علاقهتان؟
پشت بام تهران و بیمار استاندارد.
اهل دیدن مسابقات ورزشی هم هستید؟
بله، فوتبال و هر بازی را که جذاب باشد تماشا میکنم.
طرفدار پرسپولیس هستید یا استقلال؟ به نظرتان کدام تیم قهرمان میشوند؟
طرفدار هیچ تیمی نیستم.
و صحبت پایانی؟
در همه سایتها نوشته اند که من با رفیع پیتز ازدواج کرده و بعدها از او جدا شدهام. این مساله را کاملا تکذیب میکنم. من هیچگاه با او ازدواج نکرده بودم که بخواهم جدا شوم.
گفتگو از زهرا صلواتی / بولتن نیوز
فاطمه یا سیمین معتمدآریا نزدیک به سه دهه حضور در سینما توانسته کارنامهای نسبتا قابل قبول از خود برجای گذارد.
معتمدآریا که اخیرا به هیأت مدیره خانه سینما هم راه یافته زندگی خانوادگی پایداری هم دارد؛ یک زندگی ۳۵ ساله با همسری به نام احمد حامد که در فیلمی با عنوان «بهمن» هم با معتمدآریا همبازی شد.
معتمدآریا که این روزها فیلم «آباجان» را روی پرده دارد در یکی از تازه ترین گفتگوهایش که با «فیلم» انجام شده ماجرای جالبی را درباره چگونگی ازدواجش با احمد حامد بیان کرده است. این بازیگر با فلاش بک به ۳۵ سال قبل گفته است: خانه یکی از دوستانم بودم و دیدم شوهرم دارد با یکی پابرهنه توی حیاط بازی میکند. پرسیدم کیه؟ گفتند این تازه از سوئد اومده و باسواده…من هم گفتم ببینم چقدر سواد دارد و مقداری راجع به سینما و ادبیات حرف زدیم و چند روز بعد مادرم گفت یکی از دوستانت زنگ زده که صدایش مثل آلن دلون است.
بازیگر «همسر» و «ناصرالدین شاه آکتور سینما» درباره چگونگی خواستگاری بیان داشته است: چند دفعه ای همدیگر را دیدیم و بعد از دو ماه به احد گفتم با من ازدواج میکنی؟ گفت من باید برگردم سوئد. گفتم ولش کن حالا بیا یک سال با هم زندگی کنیم لااقل کمیته ما را نمیگیرد. اگر نخواستی بعد از یک سال جدا میشویم.
وی ادامه داده است: احمد گفت فکر خوبیست. باید چه کنم؟ الان برویم پیش پدرت؟ گفتم برویم. یک موتور هوندا داشت؛ سوارش شدیم و آمدیم نیاوران. پدر من آدم منظم و بادیسیپلینی بود. ناگهان دید یک آدم ژولیده آمده جلوی در. گفتم دوست من میخواهد با شما حرف بزند. گفت بفرمایید. احمد گفت من آمدم خواستگاری دخترتان. پدرم گفت شما پدر و مادر ندارید؟ احمد گفت پدر نه اما مادر دارم. پدرم گفت پس تشریف ببرید و با مادر بیایید و بالاخره با احمد ازدواج کردم و الان ۳۵ سال است با هم زندگی میکنیم.
سیمین معتمدآریا با اشاره به دوام ازدواجش اظهار داشته است: من تمایلم به وابستگی و یکی شدن بود اما احمد مدام مرا تشویق میکرد که باید مستقل باشی. در طول ۳۵ سال شاید ۱۵ سال هم خانه نبودم و این شاید دلیلی است بر استحکام خانواده ما.
برای هر کسی عجیب به نظر می رسد زمانی که یک دختر جوان عاشق پیرمردی که پدربزرگ چندین نوه است شود.
“لیزا مایلر” ۱۸ ساله و “جیم کر” ۶۰ ساله با عشق متفاوت خود نامشان را تبدیل به تیتر صفحه اول روزنامه ها کردند.
عشقی که مطمئنا برای هر کسی غیر قابل درک است چرا که یکی از فاکتورهای اصلی در عشق و ازدواجاختلاف سن در حد معقول می باشد.
به گزارش boldsky دختر جوان مدتها عاشق سرایدار مدرسه ای نزدیک محله زندگی شان بود اما نمی دانست چطور این ماجرا را با او در میان بگذارد تا اینکه درست در روز تولد ۶۰ سالگی مرد سرایدار با یک هدیه او را شگفت زده کرد.
به نظر لیزا این تنها راهی بود که او عشقش را به پیرمرد بفهماند و موفق به این کار هم شد.
در مصاحبه با روزنامه محلی این زوج با اختلاف سنی زیاد می گویند:هر کسی که ما را کنار هم می بیند عجیب است که چطور من عاشق مردی با این سن شده ام.
خیلی ها ما را با نسبت پدر و دختر خطاب می کنند و ما سعی می کنیم با اصلاح اشتباه آنها را متوجه کنیم که ما با هم نامزد هستیم.
آزیتا رضایی و سید مجتبی ظریفیان قبل از آن که زن و شوهر باشند یک زوج هنری هستند که بچههای ایران آنها را با نام خاله رویا و عمو مهربان میشناسند.
رضایی در رشته ادبیات فارسی تحصیلکرده و سالها سابقه کار تئاتر کودک را در کارنامه حرفهایاش دارد.
ظریفیان نیز دامپزشکی خوانده و پس از سالها کار تئاتر سال ۸۷ وارد تلویزیون شده و بازی و اجرای برنامههای پرمخاطبی چون «موتور امداد»، «صبح به خیر بچهها» و «یه لقمه خنده» را برعهده گرفته است.
این زوج هنری همچنین اجراهای مشترکی را در برنامههای «آبرنگ»، «شکوفههای بهاری» و «رستوران کودکان» و …با یکدیگر داشتهاند آنها با همکاری هم میکوشند خاطراتی خوش، در ذهن کودکان از خود برجای گذارند.
از اینکه مجتبی ظریفیان و آزیتا رضایی متولد چه سالی هستند اطلاعاتی در دسترس نیست.
گفتگو با عمو مهربان و خاله رویا
ابتدا بگویید چطور با یکدیگر آشنا شدید؟
آزیتا: سال ۸۱ قرار بود تئاتر «شهر خوب بچهها» را نویسندگی و کارگردانی کنم و از مجتبی دعوت کردم در آن کار بازی کند. او هم قبول کرد. بعد کمکم دستیار کارگردان و شاعر کار شد و چند تئاتر با هم کار کردیم. سال ۸۷ نامزد شدیم و سال ۸۸ هم ازدواج کردیم.
عمو مهربان: سال ۸۰ بود که در دانشگاه آزاد کرج در رشته دامپزشکی تحصیل میکردم و از آنجا که خیلی شرو شیطون بودم، یک روز یکی از همکلاسیهایم گفت برای تئاتری در کرج بازیگر میخواهند، تست میدهی؟
چون در گذشته تئاتر کار کرده بودم، قبول کردم و بعد از تست دادن در نمایشنامهای به نام «چهارصندوق» که کاری از بهرام بیضایی بود، نقش اول را به من دادند.
حدود ۹ ماه برای آن تئاتر تمرین کردم تا اینکه قرار شد ۱۵ روز آن را اجرا کنیم. در یکی از روزهای اجرایمان، خانم آزیتا رضایی که کارگردان تئاتر کودک بود، بین تماشاچیها حضور داشت و برای نخستینبار کارم را آنجا دید.
چند روز بعد ایشان تلفن زد و به من برای بازی در یک تئاتر کودک پیشنهاد داد که قبول کردم و آشناییمان رقم خورد.
خاله رویا: دلیل حضور من برای دیدن تئاتر چهار صندوق بهرام بیضایی، این بود که در آن سال میخواستم تئاتری به نام «شهر خوب بچهها» را که یک تئاتر آموزشی بود، کارگردانی کنم، به همین دلیل دنبال بازیگری بودم که بتواند نقش بازیگر بچه را خوب در بیاورد.
در آن تئاتر، از کار ۲ نفر خیلی خوشم آمد که یکی از آنها، آقای ظریفنیا بود. چند روز بعد وقتی تلفنی به ایشان پیشنهاد کار دادم، قبول کرد و این شروع آشنایی ما شد.
خاله رویا: پدرم مسئول نور تالار وحدت بود و اکثر زمانهایی که به آنجا میرفت، من را هم که آن زمان فقط ۹ سال داشتم، با خود میبرد، بههمین دلیل از همان ایام عاشق تئاتر شدم و به هر زحمتی بود، پدرم را راضی کردم من هم تئاتر بازی کنم.
البته متنهای زیادی هم تابهحال نوشتهام که بیشترشان بزرگسالانه بوده و اغلب کمی تلخ هستند.
در اصل قبل از آشناییام با مجتبی، نمیتوانستم کار طنز انجام دهم اما از زمانی که با مجتبی آشنا شدم و همکاریمان را شروع کردیم، ورودم به دنیای طنز آغاز شد و از نوشتههای طنز مجتبی، خیلی چیزها یاد گرفتم.
عمو مهربان: سال ۸۱، سال خاصی برای من بود. واقعا سر چند راه مختلف قرار گرفته بودم و تصمیمگیری خیلی برایم سخت بود، چون ۴ انتخاب مختلف داشتم؛ یکی ادامه رشته دانشگاهیام که دامپزشکی بود، دوم رفتن دنبال ورزش و رشته ورزشیام بود (چون در آن سال عضو یک تیم دسته اولی فوتبال بودم و آقای گل دانشگاه آزاد کرج)، سومین کارم در ارتباط با مزارع شترمرغ بود و در آخر هم تئاتر. ولی آشنایی من با خانم رضایی، باعث شد از فکر بقیه دربیایم و این راه را برای ادامه زندگیام انتخاب کنم!
معیارتان برای ازدواج چه چیزهایی بود؟
آزیتا: درستکاری و راستگویی برایم مهم بود نه این که یک شخص بخواهد از خود تصویری دروغین بسازد.
مجتبی: این که بتوانم به او اعتماد کنم و به اصطلاح خیالم از همه نظر راحت باشد.
چه ویژگی خاصی در همسرتان دیدید که با او ازدواج کردید؟
آزیتا: یکرنگی
آزیتا رضایی (خاله رویا ) از تلخ وشیرین زندگی با همسرش می گوید
مجتبی: آزیتا صورت معصومی داشت و شخصیتی محکم. در ضمن او خیلی اجتماعی و کاربلد بود.
همسرتان چقدر در پیشرفت شما موثر بوده؟
آزیتا: زیاد. گاهی میشود که دوست ندارم کاری را بپذیرم، اما مجتبی اصرار میکند و کمکم میکند بعد میبینم چه خوب شد که قبول کردم.
مجتبی: خیلی. من تئاتر، فوتبال و درس خواندن را دوست داشتم. همسرم باعث شد تصمیم نهایی را بگیرم و تئاتر را انتخاب کنم و داشتههایش را بیمنت در اختیار من گذاشت.
در کارها چقدر با هم مشورت میکنید؟
آزیتا: زیاد مشورت میکنم، اما تصمیم نهایی را خودم میگیرم.
مجتبی: چون همکار هستیم، باید مشورت کنیم. ما مکمل هم هستیم ولی حق رای خود را داریم.
دست پختتان چطور است؟
آزیتا: به نظرم بد نیست. (با خنده)
غذای مورد علاقه شما چیست؟
آزیتا: غذاهای گیاهی و البته هر غذایی که با بادمجان درست شده باشد.
مجتبی: گراتنی که آزیتا درست کند، خورش بادمجان مامانم و لازانیای خاله مریم را دوست دارم.
چقدر با هم روراست هستید؟
آزیتا: صد درصد. تا به حال سعی کردهایم حتی یک بار هم به یکدیگر دروغ نگوییم.
مجتبی: بالای نود درصد. ما همه چیمان رو است. چیز قایمکی نداریم.
چقدر به گذشت و فداکاری در زندگی اعتقاد دارید؟
آزیتا: بدون گذشت که اصلا زندگی امکانپذیر نیست. خوب است در قبال اشتباهات همسرمان از جمله طلایی «اشکالی نداره» استفاده کنیم.
مجتبی: به نظر من گذشت کلید خوشبختی است. آدم هر قدر گذشت کند، همان اندازه گذشت میبیند، بسیاری مسائل را که ما بزرگ میکنیم، با گذشت حل شدنی است.
اولین هدیهای که از همسرتان گرفتید، چه بود؟
آزیتا: یک سرویس ظرف صنایع دستی با نقاشی روی شیشه.
مجتبی: کتاب شازده کوچولو
آخرین باری که همسرتان را غافلگیر کردید، کی بود؟
آزیتا: روز تولدش بود.پانزده اسفند سال گذشته.
مجتبی: روز تولدش بود. با همکاری مادر و خواهر و دوستش مونیکا برایش جشن گرفتیم.
اهل قهر کردن هستید؟
آزیتا: نه. توانش را ندارم چون کار سختی است، اما گاهی سرسنگین میشوم.
مجتبی: نه به خدا. نمیتوانم با آزیتا قهر کنم.
فکر میکنید چه عواملی باعث موفقیت در زندگی مشترک میشود؟
آزیتا: زنها و مردها اصلا شبیه هم نیستند و دو دنیای کاملا متفاوت دارند، حالا قرار است بیایند و در کنار هم زندگی کنند و اگر قلق یکدیگر دستشان بیاید خوب زندگی میکنند. شناخت کلیدهای ورودی مانند احساسات طرف مقابل، خانوادهاش، رفتار سنجیده داشتن، بخشنده بودن و درس گرفتن از اشتباهات گذشته عوامل مهمی است.
مجتبی: به نظر من درک متقابل، حمایت خانوادهها و کینهای نبودن.
بهترین تفریح شما چیست؟
آزیتا: منچ بازیکردن.
مجتبی: با پسرخالههایم پلیاستیشن و فوتبال بازی کنم.
ارزشمندترین چیزی که در زندگی دارید، چیست؟
آزیتا: همدیگر رو.
مجتبی: خانوادهام، خواهرانم و خواهر خانمم.
چه آرزویی برای همسرتان دارید؟
آزیتا: شاد بودن.
مجتبی: بتوانیم در کنار هم برای بچهها برنامههای خوبی بسازیم که لایق چشمهای معصومشان باشد.
با مشکلات زندگی چطور کنار میآیید؟
آزیتا: کار سختی است، اما با فکر و درایت مشکلات را پشت سر میگذاریم.
مجتبی: الان مشکلات اقتصادی بیشتر شده و این مختص یک قشر خاص نیست مال همه مان است، شاید بهتر باشد صبوری کنیم و کمتر سختگیری کنیم تا راحت تر بگذرد.
رابطهتان با کارهای خانه چطور است؟
آزیتا: اصلا خوب نیست. کار خانه را دوست ندارم، اما انجام میدهم. دلم میخواهد کسی باشد که کمکم کند. به نظر من خانهداری یک شغل است، اما شغل من نیست. در ضمن از اتوکردن لباس خیلی بدم میآید.
مجتبی: فاجعه است. البته گاهی خانه را جارو میکنم.
کدام یک از شما بیشتر اهل پول خرج کردن است؟
آزیتا: در امور مربوط به خانه من بیشتر خرج میکنم چون درایت اقتصادی بیشتری دارم. مجتبی بیشتر ولخرجی میکند از بس که مهربان است عاشق این است که ببیند کی چی دوست دارد و برود برایش بخرد خیلی هم هله و هوله میخرد.
مجتبی: فکر میکنم پنجاه ـ پنجاه خرج میکنیم. البته خانمها بهتر مدیریت اقتصادی بلدند. من زیاد حساب جیبم را ندارم.
اوقات فراغت را چه میکنید؟
آزیتا: اوقات فراغتی به آن صورت نداریم. اگر وقتی باشد با خانوادههایمان میگذرانیم، تئاتر میرویم. من عاشق خواهرزادهام هستم و بیشتر با او بازی
میکنم.
مجتبی: من عضو تیم فوتبال هنرمندان هستم. با بچهها به نفع خیریه بازی برگزار میکنیم. چندی پیش برای کمک به زلزلهزدگان آذربایجان بازی کردیم.
چه پستی دارید؟
مجتبی: فوروارد و هافبک وسط.
اهل مطالعه هستید؟
آزیتا: مطالعه را خیلی دوست دارم. بیشتر در زمینه شعر و ادبیات و روانشناسی کودک مطالعه دارم.
مجتبی: مطالعه تخصصی کم دارم، اما به شعر طنز و کتاب کودک علاقهمندم.
بزرگترین آرزوی شما چیست؟
آزیتا: رسیدن به یقین و فرزانگی. دوست دارم به مرتبهای برسم که با خودم، خدا و جهان پیرامونم در صلح و آشتی کامل باشم.
مجتبی: همیشه شاد و سالم زندگی کنم.
خاله رویا: نمیدانم چرا، اما تعلقخاطر زیادی به کل کودکان جهان هستی دارم. هر کسی کودک را بهگونهای تعریف کرده اما بهنظر من که بچهها پایه هر چیزی در جهان هستند. خود من یک خواهرزاده کوچک دارم که وقتی پیشم میآید، با تمام وجود با هم بازی میکنیم. بچههای امروز خیلی متفاوتاند و واقعا باید برایشان انرژی بگذاری تا قانع شوند، وگرنه دست از چراگفتن برنمیدارند!
البته من و مجتبی هنوز تصمیم نداریم بچهدار شویم، چراکه با این محیطزیست آلوده، بهنظرم فعلا بچهدار شدن، شاید آنچنان کار درستی نباشد، به همین خاطر و با وجود علاقه شدیدی که به بچهها داریم، سعی میکنیم سرمان را با بچههای فامیل گرم کنیم! بهنظرم لزوما، این قانون نیست که همه زوجها خیلی زود بچهدار شوند چون همه بچههای دنیا، بچههای ما هستند.
یک جمله یادگاری به ما بدهید.
آزیتا: زندگی بدون شادی ارزشی ندارد. شاد باش و شادیها را تقسیم کن.
مجتبی: شاد بودن هنر است/ شاد کردن هنری والاتر/ لیک هرگز مپسندم به خویش/ که چو یک شکلک بیجان شب و روز/ بیخبر از همه خندان باشم / بیغمی عیب بزرگی ست که دور از ما باد.