جامجمسرا: محمود گودرزی، با اشاره به معیارهای انتخاب فرد مناسب برای زندگی گفت: انتخاب درست و معیار واقعی برای انتخاب همسر مهم است. من زندگی مشترکم را با شانزده هزار تومان شروع کردم که نیمی از آن پس انداز خودم بود و بخشی را هم با اصرار خانواده قبول کردم.
وی افزود: توجه به ازدواجهای دانشجویی و آسانسازی ازدواج برای جوانان میتواند به ایجاد فرهنگ مناسب برای کاهش طلاق و تشویق جوانان به تشکیل زندگی مشترک موثر باشد.
گودرزی با اشاره به آمار سازمان ثبت اسناد کشور گفت: خوشبختانه شیب افزایش طلاق در مدت یکسال گذشته نسبت به سالهای قبل کاهش داشته است و امیدوارم با افزایش تسهیلات لازم و بهتر شدن شرایط اقتصادی که با تدبیر دولت صورت گرفته است جوانان بیشتری بتوانند به زندگی خود سامان بدهند.(خبرآنلاین)
شروین فوق دیپلم حسابداری است و در خانواده نسبتا مرفهی بزرگ شده است ولی در هفده سالگی برای اولین بار تریاک میکشد و به ظن خودش اعلام استقلال میکند. همین اتفاق مسیر زندگیاش را کاملا تغییر میدهد به طوری که به استخدام رسمیاش در یک شرکت دولتی هم پشت پا میزند. شروین که هر روز بیشتر در منجلاب اعتیاد فرو میرود و برای نجات از بند اعتیاد به تریاک دست به دامان شیشه، حشیش و کراک میشود و پس ازطرد شدن از سمت خانواده به کارتن خوابی روی میآورد. اما شروین پس از هجده سال اعتیاد به انواع مخدر و دو سال کارتن خوابی تصمیم میگیرد به زندگی طبیعی باز گردد.
.
.
موسسه طلوع یکی از مراکز اصلی کمک به معتادان و کارتن خوابها، بازارچه خیریهای راه اندازی کرده است تا محصولات تولیدی زنان سرپرست خانوار و مردان تازه ترک کرده را به فروش برساند. حالا موقعیتی فراهم شده است تا این افراد مهارتهایی را کسب و از طریق آن امرار معاش کنند. بازارچه طلوع در خیابان مفتح جنوبی محل فروش محصولات رنگ و وارنگ اعضای این موسسه است. طبقه بالای مجتمع هم کارگاه خیاطی ای است که افراد پس از کسب مهارت های لازم به آنجا منتقل می شوند تا محصولات مورد نیاز بازارچه را مستقیما تولید کنند. به سراغ یکی از کارتن خوابهای به زندگی برگشته این موسسه رفتیم تا زیر و بم زندگی پر فراز و نشیبش را از زبان خودش بشنویم.
شروین بلند قامت است و استخوان بندی درشتی دارد اما چین و چروکها خیلی زود روی صورتش نقاشی شده است و حداقل ده سالی از سن واقعیاش پیرتر نشان می دهد. سگرمه های در هم تنیدهاش دلهره به همراه می آورد ولی با به زبان آوردن اولین کلمات باب دوستی باز میشود و با خندههایش فضا را صمیمی می کند، حتی قلوه کن شدن ردیف دندان های بالاییاش هم به نمک ماجرا اضافه می کند. با احتساب امروز ده ماه و چهار روز است که شروین تصمیم گرفته هجده سال اعتیاد را پشت سر بگذارد و به قول خودش دوباره متولد شود. بغضهایگاه و بیگاه و صداقتی که در پس چشمان ترِ شروین به چشم می خورد نشان از تصمیم قاطعش برای بازگشت به زندگی دارد. شروین نه تنها از بند اعتیاد رها شده است بلکه حالا به عنوان فروشنده یکی از غرفههای بازارچه خیریه مشغول به فعالیت است. حالا پس از گذشت ده ماه پاکی از هرگونه مواد مخدر، از روزهای سخت زندگیاش میگوید.
ضیافت مرده خواری
یک بار که عجیب خمار شده بودم، باران شدیدی گرفته بود و به خودم میلرزیدم. یکدفعه صدای ترمز ماشین و بعد هم تصادف را شنیدم. ماشین به خانمی زده بود و خانم در جا فوت کرده بود. مردم بالای سر جنازه میرسیدند و کفاره میانداختند. چشمم که به پولها افتاد دست و پایم شل شد و چند ساعتی پشت شمشادها منتظر ماندم تا پلیس صورت جلسه کند. ماشین نعشکش هم آمد و جنازه را به همراه مقداری از پول هایی که رویش بود همراه خود بردند. تنها یک سرباز مانده بود که داد و بیداد کردم «چی میخوای وایسادی؟ بدبختی مردم دیدن داره؟» بنده خدا فکر کرد من از اقوام خانم تصادف کردهام و راهش را گرفت و رفت. سریع رفتم وسط خیابان و هرچه پول کنار جدول و کف خیابان ریخته بود جمع کردم. سی هزار تومانی میشد و سور و سات یک وعدهام را فراهم می کرد.
مرگ در میزند
هیچی پول نداشتم، نه برای جنس و نه حتی برای یه لقمه غذا. برای صاحب پاتوقها کشیک می دادم تا اگر کلان! (کلانتری) اومد خبر بدهم. در عوضش بهم آشغال مواد و ته مانده غذایشان را میدادند تا فقط زنده بمانم. یک شب که برای کشیک دادن جلوی کانال کم آبی چمباتمه زده بودم، خوابم برد. در همان حال سرم به سمت جلو خم شد و من کله معلق زدم و با کمر به داخل کانال پرت شدم. صدای افتادنم به قدری بلند بود که صاحب پاتوق آمد بالای سرم ببیند چه شده. هیچکس باور نمی کرد هنوز زنده باشم ولی حتی یک خراش هم بر نداشتم. یک فیزیوتراپیست معتاد هم داشتیم، می گفت: «در حالت خواب وزن بدنت تقسیم شده و فشار زیادی به کمرت نیومده واگرنه مرده بودی.»
رسم معتاد کشی
زمستان پارسال زمانی که سرمای شدیدی افتاد با دوست کُردم توی غار نشسته بودیم که دیدم حالش بدجوری خراب شد ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بنده خدا همان شب فوت کرد و خبر به گوش صاحب پاتوق رسید. صاحب پاتوق هم که حوصله مامور بازار را نداشت، گفت: «هرکی این نعشو ببره بیرون یک گرم پیش من داره» من هم که خمار مواد بودم قبول کردم جنازه رفیقم را کول کنم و تا نزدیکی اتوبان ببرم. تا مقصد یک شیب نسبتا تندی بود که با برف پوشیده شده بود. چندین بار تا یه مسیری بالا میرفتم و یک دفعه تعادلم بهم میخورد و به همراه جنازه تا پایین شیب سقوط می کردم. بعد از یک ساعت کلنجار رفتن نعش را نزدیک اتوبان رساندم و برگشتم پاتوق اما به جای یک گرم مواد انواع فحش و ناسزا نصیبم شد و صاحب پاتوق تهدیدم کرد. «اگه بازم ببینمت می فرستمت پیش دوست کُردت.»
تولد یک رویا
حالا که به آن روزها فکر می کنم از خودم خجالت میکشم ولی اعتیاد قدرت تصمیم گیریام را گرفته بود و کاری از دستم بر نمی آمد. الان می دانم با اینکه خیلی بد کردم ولی مادرم باز هم چشم انتظار برگشتنم است اما هنوز جرات رو در رو شدن با خانواده را ندارم چون بارها ترک کرده ام حتما فکر می کنند که این بار هم مثل دفعات قبلی است. با خودم عهد کردهام که تا یک سال آینده به مرحله ای برسم که بتوانم سربلند وارد جامعه شوم و به پیش خانواده برگردم. «خودمو سپردم دست خدا. باید منو آدم قابل قبولی کنه، این حقمه.»
خانم جدیری یکی از خیرین و مسئول بازارچه خیریه طلوع بینشانهها بر حرفهای شروین صحه میگذارد و مطمئنمان میکند تصمیم شروین برای بازگشت به زندگی پاک و سالم قطعی است و این خاطرات حیرتانگیز و ترسناک برای همیشه به حافظه تاریخ پیوسته است.(مجله مهر/ محمدرضا جعفری)
70
رخبهرخ مقبره مرمر نشسته است، ساکت، مثل سنگ، تا رسیدن ما.
دست میدهیم، محکمتر از معمول، پنجهاش را دور دستم قفل میکند و زور میآورد، ردِ قوتِ جوانی را در پیشانی طرفش میجوید. پسرش که پا جای پای او گذاشته و نگهبان مجموعه است، کنارمان ایستاده است، میخندد: «حاجآقا از پهلوانهای قدیمه».
پیرمرد اسطقسداری است. کمگو است، اما حرفهایی دارد که تعداد زندگان آگاه از آن، احتمالا از تعداد مردگان کمترند. شاید در هیچ کتابِ تاریخی یا خاطرات آدمهایی که در ساخت آرامگاه فردوسی دست داشتهاند، نامی از «قاسم ارفع» نیامده باشد، اما او هست، او یکی از فراموش شدگان بزرگ تاریخ است؛ یکی از آنها که سنگهای اهرام مصر یا دیوار چین یا پارسه (تخت جمشید) را به گرده کشیدند و هیچجا نامی از آنها برده نشد. او را مشقاسم صدا میکنند، سرکارگر بازسازیِ آرامگاه فردوسی در دهه ١٣۴٠ بوده است. کارش فقط به دستوردادن ختم نمیشده است: «تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟» اما آنچه داستان او را متفاوت میکند، جابهجایی سنگهای گران نیست: «قبر فردوسی را خودم چاک دادم، استخوانهایش را درآوردم و ساخت آرامگاه که تمام شد، خودم دوباره فردوسی را دفن کردم».
در گور فردوسی کوتی از استخوان بود و دو جمجمه
سال ١٣۴٣، ٣٠ سال پس از ساخت آرامگاه فردوسی با طرح کنونی که توسط کریم طاهرزاده بهزاد ترسیم شده بود، نشست سازه سنگین و کوچک بودن اتاقی که قبر فردوسی در آن قرار داشت، کار را به تخریب و بازسازی مجدد رساند: «سنه ١٣ این آرامگاه را ساختند، من هم همان سال دنیا آمدم. پدرم ساختهشدن آرامگاه را دیده بود، اما سال ۴٣ گفتند باید خراب شود، حکمش از تهران آمد. قبر فردوسی یک جای کوچکی بود، شاید یک اتاق سه در چهار، ١٠ نفر که میرفتند داخل، دیگر برای کسی جا نبود، این بود که گفتند خرابش کنید».
دستش توی هوا میچرخد، انگار همین حالا در حال کار است: «چوببست، بستیم و رفتیم تا سقف، از بالا یکییکی سنگها را کندیم و آمدیم پایین. یک معماری داشتیم به نام شاهغلام، همه سنگها را به ترتیب شماره میزد و میبرد از عقب باغ میچید و میآمد جلو. به کمر کار که رسیدیم، خراب نمیشد دیگر، بس که سفت بود؛ از ساروج بود. مجبور شدند با باروت خرابش کنند، خردهسنگها پرت میشد تا دهات اطراف».
دیگر بنایی در کار نیست، به کف میرسند، به قبر فردوسی. طبق نقشهای که مهندس هوشنگ سیحون و حسین جودت دارند، ظاهر و نمای آرامگاه همان طرح قبلی است، اما در قسمت داخلی آرامگاه باید تغییرات زیادی انجام شود. فردوسی باید بعد از هزار سال سر از قبر برون آورد، در هوایی تازه نفس بکشد و چهره دیگری از دنیا را ببیند و آن کسی که باید دست فردوسی را بگیرد و او را از آن گودال کهن و پوده بیرون بکشد، مشقاسم است: «بههرصورت بود خراب کردند و آمدند تا کف، ماند جای قبر، گفتند میخواهند قبرش را چاک بدهند. خیلیها فکر میکردند فردوسی حتما گنجی، چیزی دارد. آن روز که قرار بود قبر را چاک بدهم و فردوسی را از گور دربیاورم، از تهران و مشهد خیلیها آمدند، استاندار، فرماندار، شهردار، فرمانده لشکر، اووووه، خیلیها بودند. دور تا دور محوطه را صندلی چیدند. قبر را خودم چاک دادم، به پایین که رسیدم، ته یک گودالی دیدم یک کوت استخوان است که دو تا کله (جمجمه) دارد؛ کلههای بزرگی هم بود. فرماندار به شوخی گفت فردوسی دو تا کله داشت! بعد هرچی استخوان بود جمع کردم و گذاشتم توی یک پارچه سفید، بعد گذاشتمش تو یک صندوق و بردمش دفتر».
به جمع گوربهگورهای تاریخ یک نفر دیگر را هم باید اضافه کرد؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی. آمدهایم کنار سنگ قبر بزرگش که در طبقه پایین، زیرِ نمای آرمگاه قرار دارد؛ سنگی آنقدر بزرگ که خیال همه راحت است کسی که آن زیر خوابیده تا زمانیکه اسرافیل در صور بدمد، شانهبهشانه هم نمیتواند بشود.
مشقاسم بالا را نشان میدهد: «قبر فردوسی آن بالا بود، اینجا نبود که، هفت متر گود کردند، این محوطه را ساختند و بعد دوباره سنگها را به همان شمارهای که بود گذاشتند سرجایش، چیدند رفت بالا، مثل روز اولش، هیچ فرقی نکرد. تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟ آن سنگ بالا را دیدی؟ بهش میگویند سنگ جمشید (سنگ یکتکه و بزرگی که نقش فروهر روی آن حک شده است و بالای مقبره در ضلع جنوبی قرار دارد)، شاید دو-سه تُن وزن داشته باشد، هیچکس نمیتوانست ببردش بالا، من نشستم پای قَرقَر که جرثقیل کوچکی بود و خیلی زور داشت، سنگ را نمدپیچ کردم و با سیم بکسل بستم و دادم بالا، بهخاطر همین کار به من یک ماه اضافهکاری، پاداش دادند».
فردوسی چهار سال بیرون از قبر بود
کار ساخت آرامگاه که تمام میشود، زمین به اندازه نگاه داشتن باقیمانده فردوسی آغوش باز میکند، جای استخوان در گور است: «کار که تمام شد، دوباره استخوانها را همانطور که بود آوردم گذاشتم توی قبر جدید. روزی هم که میخواستم فردوسی را بگذارم توی قبر خیلیها آمده بودند، خیلی عکسبرداری کردند، ولی به خودم هیچ عکسی ندادند. حالا به هرکس میگویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمیکند».
خب از کجا باید باور کرد؟
«مدرک و سندی که ندارم، اما دو، سه تا از بچههای روستا که آن زمان با ما کار میکردند، شاهدند. بیشترشان مردهاند، اما چندتایی هنوز ماندهاند».
فردوسی چند سالی بیرون از دنیای مردگان بوده است، بین سالهای ١٣۴٣ تا ١٣۴٧ «خیلیها نمیدانند، اما فردوسی چند سال اصلا توی قبر نبود، از زمانی که آرامگاه را خراب کردند و قبر را چاک دادم و فردوسی را بیرون آوردم، تا زمانی که آرامگاه ساخته شد و دوباره گذاشتمش سرجایش، شاید چهار سال طول کشید. تمام این چهار سال هم توی همان جعبه بود، گوشه دفتر».
ساخت آرامگاه تمام میشود، کارگرها را راهی میکنند سر خانه و زندگیشان، مهندسها باروبنه میبندند اما او میماند، ٣٠ سال دیگر، کنار فردوسی: «مهندس جودت، گیو جودت، وقتی میخواست برود گفت دوست داری تو را کجای باغ بگذارم برای کار؟ گفتم هر جا که دوست داری؟ خلاصه گذاشتندم دم در. ۴٠ سال از عمرم را توی همین باغ گذراندم. خیلی برای این باغ زحمت کشیدم. روستای ما دیواربهدیوار آرامگاه است، همینجا دنیا آمدم، پدرم هم. قبل از خدمت توی باغ، شاگرد گلکار بودم، از خدمت که آمدم بعد از چند سال، کار ساخت آرامگاه شروع شد، بعدش هم ٣٠ سال دم در وایستادم».
یکروز قبل از سالروز بزرگداشت فردوسی (٢۵ اردیبهشت) است و با او در باغ هستیم. مشقاسم آدمها را نشان میدهد: «میبینی، خبری نیست. اول انقلاب خیلی مسافر اینجا میآمد، تا روزی ١۵-١۶ هزار نفر میآمدند. از روی بلیت آمار داشتیم، اما الان خبری نیست».
دور آرامگاه قدم میزنیم، کُند و سنگین راه میرود، روی دیوار در ضلع شرقی، شعری حک شده است، روبهرویش میایستد: «بخوان، برایم بخوان، بیسوادم، خودم هیچوقت نتوانستم شاهنامه بخوانم، اما چند تا از شعرهایش را که برایم خواندهاند، حفظم. فردوسی مرد بزرگی بود، اگر نبود الان باید به زبان عربی حرف میزدیم».
بدین نامه بر عمرها بگذرد / بخواند هر آن کس که دارد خرد
جهان از سخن کردهام چون بهشت / از این پیش تخم سخن کس نکِشت
بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی
زمانم سرآورد گفت و شنید / چو روز جوانی به پیری رسید
رخ لالهگون گشت بر سان ماه / چو کافور شد رنگ ریش سیاه
ز پیری خم آورد بالای راست / هم از نرگسان روشنایی بکاست
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سر آمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
شعر که به اینجا میرسد، زمزمه میکند، پیر و خشدار:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سرآمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
انگار چیزی را انتظار میکشد، عاقبتی محتوم که فردا یا پسانفردا در خواهد زد: «الان ٨١ سالمه، از دوستها و همکارهای آن زمان چندتایی بیشتر نماندند، حالا کِی خط قرمزی برای ما بکشند، دیگر دست خداست. خیلی دلم میخواهد کنار فردوسی دفنم کنند، اما نمیگذارند، نمیشود؛ ما که کسی نیستیم، باید ببرندمان توی همان قبرستان روستا که پدر و مادر و همه فامیلمان آنجا هستند. ما کسی نیستیم» (شرق)
سیده ناهید حسینی از کارآفرینان عرصه قالیبافی و صاحب کارگاه گل ابریشم در استان البرز می باشد.
کارآفرین مهمان برنامه پایش، خانمی هستند که با داشتن فوق لیسانس و شغلهای دولتی، زندگی کارمندی را رها کرده تا شرکت تولید و صادرات فرش راه بیاندازد.
سیده ناهید حسینی فزرند یک کشاورز بوده و در سال ۹۱ و در اوج تحریم ها شرکتش را تامین میکند و در طول این سه سال برای حدود هفت هزار نفر شغل ایجاد کرده و هر سال ۶ میلیارد تومان فرش سفارس داده و فروخته است.
سیده ناهید حسینی به استودیو پایش آمده تا به همه خانم های شهری و روستایی نشان بدهند که چطور می شود با انجام همه وظایف مادری و همسری، کسب و کار بسیار موفقی هم راه انداخت.
لطفا خودتون رو معرفی کنید.
سیده ناهید حسینی متولد سال ۱۳۴۶ و فارغ التحصیل رشته معارف اسلامی در مقطع کارشناسی هستم و در حال حاضر مسئول کارگاه قالیبافی گل ابریشم می باشم.
قالیبافی را از کجا شروع کردید ؟
کار قالیبافی را از ۴ سالگی در کنار پدرم که یکی از هنرمندان درجه یک قالیبافی بود آغاز کردم و در آن زمان به عنوان دستیار درجه یک ایشان فعالیت داشتم.همانگونه که حضرت آقا اقتصاد مقاومتی را مهم دانستند من به این فکر افتادم که این حرفه را به صورت گسترده آغاز کنم و چیزی را تولید کنم که وابستگی کامل به طبیعت نداشته باشد چرا که منابع طبیعی همچون نفت روزی تمام شدنی است و چیزی که خود انسان درست می کند ماندگار است.
چه تعداد هنرجو دارید و چه میزان اشتغال زایی کردید؟
در حال حاضر در این ترم تعداد ۱۰۰ هنر جو دارم که در کل ۷۰۰۰ نفر را تربیت کرده ام و از این تعداد ۷۰۰ نفر به طور مستقیم زیر نظر خودم کار می کنند و مابقی به طور غیر مستقیم در قسمت های رنگ رزی ، نخ پیچ ، ارائه کار ، خدمات حمل و نقل مشغول به کار هستند.
بازاریابی محصولات شما چگونه است و آیا صادرات هم دارید؟
در ارتباط با بازاریابی ، در ابتدا کارهایمان را به سایر استانها و کشورهایی همچون آلمان ، تاجیکستان ، ازبکستان و تعدادی از کشور های عربی که فرش ایرانی مورد قبول و پسند آنان است فرستادیم و آنان هم استقبال کردند و الان بازار به دنبال کارهای ما می آید و سفارش می دهد. در حال حاضر نیز برای نمایشگاه بازار آلمان دعوت شده ایم که به دلیل مشکلات مالی توان شرکت در این نمایشگاه را ندارم و اگر هزینه مالی این سفر از سوی مسئولین تامین شود حتما در این نمایشگاه شرکت می کنم.
در این کارگاه طراحی سنتی، کامپیوتری، صنایع دستی، کیف چرم، خیاطی، گوهرتراشی و … انجام میگیرد که این محصولات بیشتر صادراتی هستند و قالی پیشرفته که تلفیقی از ابریشم، مرینوس و سنگهای بافت است در آیندهای نزدیک جایگزینی برای صنعت نفت و گاز کشورمان خواهد بود.
علت موفقیت شما در این حرفه چیست؟
الگو و عامل موفقیتم را پدرم می دانم.به این دلیل که ایشان از همان کودکی تمام نکات قالیبافی را به من آموزش داد و همچنین تمام جزوات و کتب ایشان در اختیار من است و از آنها استفاده کردم.
چه توصیه ای به علاقمندان به حرفه قالیبافی دارید؟
توصیه من به علاقمندان این است که جهت یادگیری این حرفه قدم بردارند و به قالیبافی به عنوان یک سرگرمی نگاه نکنند بلکه آن را در حد پیشرفته و عالی ادامه دهند تا بتوانند بازار جهان را در دست گیرند و از مسئولین هم در خواست تشویق و تبلیغات لازم به منظور جذب افراد به این حرفه و ایجاد اشتغال زایی را دارم.
آدرس : کرج، سه راه رجایی شهر، نرسیده به میدان سپاه، کانون فرهنگی شهید موسی سبحانی، سالن گل ابریشم.
تلفن های تماس: ۰۹۳۳۹۴۹۳۷۹۱ – ۰۹۱۲۴۶۰۵۲۵۵
سیده ناهید حسینی در حال بازدید از فرش بافته شده توسط یکی از کار آموزان کارگاه قالی بافی به سفارش کشور پرتقال
سیده ناهید حسینی در کنار همسر خود در حال پرسیدن آدرس منزل یکی از کار آموزان
سیده ناهید حسینی در کنار همسر خود آقای دارابی در منزل یکی از کار آموزان
یکی از کار آموزان در حال بافت فرش در منزل خود
اولین تابلو فرش بافته شده توسط یکی از کار آموزان سیده ناهید حسینی
کتابهای تفسیر و ترجمه قرآن کریم توسط خانم حسینی
سیده ناهید حسینی در حال صحبت کردن با مادر همسر خود که ساکن بیجار هستند
سیده ناهید حسینی در حال بازدید از فرش بافته شده توسط یکی از کار آموزان کارگاه قالی بافی به سفارش کشور روسیه
یک کار آموز جدید در حال پرسیدن شرایط کارگاه قالی بافی سیده ناهید حسینی
سیده ناهید حسینی در حال بازدید از فرش بافته شده توسط یکی از کار آموزان کارگاه قالی بافی به سفارش کشور انگلیس
در کارگاه سیده ناهید حسینی علاوه به آموزش قالی بافی فنون دیگر از جمله خیاطی هم به هنرجویان آموزش داده میشود
یکی از کارآموزان در حال رفو کردن فرش در کارگاه قالی بافی
حضور کارآموزان متاهل همراه فرزندان خود در کارگاه قالی بافی
هرچند خبرهای خوشی از بازگشت او به تلویزیون به گوش می رسد اما غم سه ساله را باید یک جایی خالی کرد، کوله بار پر از غصه را یک روزی باید زمین گذاشت. پوریا برای این کار، ورزش و تصویر را انتخاب کرده است!
«من بچه طلاقم، بچه یک ازدواج نافرجام، بچه زوجی که با هم ازدواج کردند تا من تنها را روی دست دنیا بگذارند اما من هیچ وقت خانواده ام را قضاوت نکردم. هیچ وقت نگفتم چرا؟ از زباله ها، از منجلاب و از دستفروشی و خیابان خوابی، راه خودم را پیدا کردم و هیچ وقت هم طلبکار نبودم.»
از همین چند جمله معلوم است تابان می خواهد ما و مخاطب را به یک اندازه غافلگیر کند: «در تهران به دنیا آمدم و بعد از جدایی پدر و مادرم، با نامادری زندگی کردم. نامادری ام با اینکه وضع پدرم خوب بود، من و پسر خودش که حاصل ازدواج اولش بود را وادار می کرد دستفروشی کنیم. او ما را به جوراب فروشی وامی داشت. شهریور ۷۲ در ۱۶ سالگی رفتم گرگان که با مادرم زندگی کنم، مادرم قبولم نکرد و حدود ۹ ماه در خانه پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام زندگی کردم. ۹ ماه در خانه آنها بودم تا اینکه گفتند دیگر نمی توانند تحملم کنند و در حالی که تازه ۱۷ سالم شده بود، در گرگان در یک اتاق پنج متری با یک موکت و یک دست رختخواب قرضی، زندگی مستقلم را شروع کردم.»
کمی عجیب است که یک مجری تلویزیون خیلی راحت این خاطرات بد را به زبان بیاورد: «این ها را نمی گویم که به حالم ترحم کنید، این حرف ها را می زنم که شاید فقط یک کودک کار، دو بچه طلاق، سه نوجوان تنها بخوانند و به گوش شان برسد و بدانند بچه طلاق هم می تواند روزنامه نگار شود، کودک کار هم می تواند مجری تلویزیون باشد. من از زباله ها به تلویزیون رسیدم. از لای زباله هایی که باید دور ریخته شود، می توانست به جای این پوریا تابان که الان روبه روی شماست، یک جانی بیرون بیاید، یک قاتل، یک قاچاقچی مواد مخدر، یک سارق مسلح، یک هروئینی کارتن خواب، اما من شدم پوریا تابان، روزنامه نگار، خبرنگار، گزارشگر، گوینده و مجری و همه این ها را هم با یک مدرک دیپلم به دست آوردم. این ها را می گویم که دستفروش نوجوان گوشه خیابان، رویاهای خود را رها نکند.»
با این تفاسیر، پوریا تابان با تمام سختی هایی که کشیده باید از زندگی اش راضی باشد؟؛ «راضی ام اما سرطان تنهایی دارم. سرطان تنهایی از سرطان خون و سرطان هایی که شیمی درمانی دارد، لاعلاج تر است، سخت است که میان جمع باشی و تنها، سخت است که بین این همه آدم تنها بمانی، من تنها هستم و این سرطان تنهایی آخر من را می کشد. آمار کسانی که سرطان تنهایی دارند، خیلی بالاست، این از آن مرگ های خاموش جامعه است. به قول شاعر، قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ!»
به اینجا که می رسیم، ناچار به زندگی خصوصی پوریا سرک می کشیم و می پرسیم چرا ازدواج نمی کنی؟ تابان لبخندی می زند و می گوید: «به این نتیجه رسیده ام که باید ازدواج کنم اما گزینه مناسب ندارم (خنده)، هم سن و سال های من یا ازدواج کرده اند و زندگی خودشان را دارند و یا آنهایی که مثل خودم جدا شده اند، شرایط مورد نظر من را ندارند. من ۸ سال با همسر سابقم زندگی کردم، زندگی خوبی هم داشتیم اما ظرف سه ساعت به این نتیجه رسیدیم که جدا شویم، چون من بچه می خواستم و همسر سابقم نمی خواست.
از سال ۸۹ دوباره مجرد زندگی می کنم و الان هم دوست دارم تشکیل خانواده بدهم و بچه داشته باشم ولی چون خدا گفته اگر چیزی از من می خواهی خوب بخواه، من همسری می خواهم که پولدار باشد، تحصیلکرده و زیبارو و با درک و فهم بالا، به هرحال خودم نه بیمه هستم و نه استخدام جایی و لازم است با کسی ازدواج کنم که بتواند آینده فرزندمان را بیمه کند! اگر کسی مایل به ازدواج است، من آماده ام!»؛ باش تا بیاید پوریاجان!
سهیلا هادی زاده و پوریا تابان در مراسم رونمایی از کتاب
پوریا تابان (متولد ۱۳۵۶ در تهران ، قد: ۱۷۹ ، وزن :۸۰) مجری تلویزیونی، گزارشگر و کارشناس رشته ورزشی بسکتبال، روزنامه نگار و نویسنده ی ورزشی و سینمایی، شاعر و گوینده ی رادیو اهل ایران است. او هم اکنون مجری قدیمی ترین برنامه ی تاریخ صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران[نیازمند منبع] با نام (ورزش از نگاه دو) از شبکه ۲ است.
پوریا تابان با انتشار عکس زیر در اینستاگرامش نوشت:
من و این دو خانواده یک قبیله ایم
خانواده مظهر زندگیست، مظهر امید، مظهر رفاقت.
آدمهاى دور این سفره در حال حاضر عزیزترین داشته هاى خانوادگى من هستند.
بعد از درگذشت “بابا مهزاد” و مادربزرگم کسانى که دور این سفره نشسته اند عزیزترین داشته هاى همخون و نسبى ام به حساب مى آیند.
دور این سفره فقط جاى رضا پسر ارشد عمو مازیار خالیست.
عمو مازیار، همسرش، معید و مهربد.
پژمان پسر عمویم، همسرش، محمدمهدى و محنا.
و من بدون همسر و فرزندى.
ترشیدم رفت.
بعد از دو سال و یک ماه اختلاف و دورى همه ى ما به لطف خدا دور یک سفره نشستیم.
سفره ى عمو مازیار پربرکت.
زندگى ارزش هیچ کینه و اختلافى ندارد.
ناگهان خیلى زود دیر مى شود.
کاش قدر بدانید و قدر بدانیم.
براى باهم بودن فرصت اندک است.
زمان حسرت خوردنها خیلى زود فرا خواهد رسید.
شعله ى عشق را در قلبهایتان بالا بکشید تا کینه و کدورت رخت بربندد.
من از پژمان دو سال بزرگترم اما او امروز پسرش ده ساله و دخترش ٩ساله اند.
زندگى عین همین عکس است.
یکى در متن و دیگرى در حاشیه.
براى ما اینطورى رقم خورده و تمام.
پژمان و عمو مازیار با فرزندانشان در متن و من عین عکسى که مى بینید مثل همیشه در حاشیه.
instagram pooriya.taban
گفتوگو با آنیتا یارمحمدی، مترجم کتاب
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - مانلی شیرگیری:
آنیتا یارمحمدی نویسنده است و چندین رمان کودک و نوجوان نیز ترجمه کرده است. آخرین کار ترجمهی او «بیرون ذهن من» در هفتمین جایزهی ادبی پروین اعتصامی شایستهی تقدیر شناخته شد و جایزه دریافت کرد. به همین بهانه دربارهی همین کتاب با او گفتوگو کردیم.
خب هر موفقیتی که به کتابهای آدم مجال بیشتر شناختهشدن بدهد، خوشحالکننده است. تقدیرشدن در جایزهی پروین هم بیشتر از آنکه بابت توجه به ترجمهام خوشایند باشد، از این نظر دلگرمکننده بود که کاش امکان مطرح شدن بیشترِ کتاب را فراهم کند.
فکر میکنم جایزه را به ترجمهی کتاب دادند و نه صرفاً خود کتاب. دربارهی ترجمهاش که نمیتوانم زیاد چیزی بگویم، حرفی نیست جز اینکه با جان و دل رویش کار کردم، چون قبل از هر چیز داستانش را بسیار دوست داشتم.
اما اگر بخواهیم به خود کتاب بپردازیم، به نظرم بازکردن زاویهدیدی جدید برای خواننده مهمترین کار این کتاب است. «بیرون ذهن من» روایت یک ذهن گرفتار در خود است. ذهنی که میخواهد بیرون بریزد و سرانجام هم این کار را میکند.
ویژگی برجستهی رمان همین است که به خوانندهی معمولی اشاره میکند، او را از بین جمعیت اطراف برمیخیزاند، میچرخاندش و روی یک صندلیِ دیگر مینشاند. حالا خواننده دنیا را از چشم ملودی میبیند و از این تفاوت غمانگیز یکه میخورد.
به لطف قلم خوب نویسنده، تکتک لحظات ملودی را با تمام وجود حس کردم. واقعیت این بود که بهرغم نویسندهبودنِ خودم و بهرغم توجه همیشگیام به افرادی که با مشکلات جسمی دست و پنجه نرم میکنند، هیچوقت اینقدر عمیق به دنیایشان فکر نکرده بودم.
ارتباط روحیام با ملودی چنان چفتوبست داشت که میخواستم بلند شوم، فریاد بزنم، کاری بکنم که دنیا داستانش را بهتر بشنود. بلندشدن و فریادزدنم دردی را دوا نمیکرد.
بهتر همان بود که مینشستم و ترجمهاش را ادامه میدادم تا آدمهای بیشتری بخوانندش. همین کار را هم کردم.
ترجمهی هرکار حالوهوای مخصوص خودش را دارد. داستانها با هم فرق میکنند و دنیای شخصیتها با هم یکی نیست. قلم نویسندهها هم با هم یکی نیست.
شاید سختترین بخش کار مترجم همین تغییرِ ذهن دادنهای سریع با تجربههای جدید باشد. طبیعتاً این کتاب هم حالوهوای متفاوتی داشت که البته خیلی هم منحصربهفرد نیست.
راستش «بیرونِ ذهن من» از همان اول با روایتی شاعرانه شروع میشود. کل فضای کار بر همین منوال است. اسم کتاب هم اسمی دوپهلو و شاعرانه بود، «بیرونِ ذهنِ من» به انگلیسی میشود (Out of my mind)، اصطلاحی که وقتی حالت جنون و از خودبیخودشدگی به کسی دست میدهد، به کار میبرند.
مثلاً اینکه «فلانی به سرش زده، دیوانه شده». اینجا هم عنوان در دو معنا بود؛ یکی بیرون ریختن از حصار ذهن و دیگری یکجور قیام و عصیانِ شوریدهوار. طی صحبتی که با ناشر کردیم بنا شد معنای اولیهی کتاب را حفظ کنیم.
دلم میخواست ترجمهی کتاب به پدر و مادرم تقدیم بشود: «ترجمهای برای مامان و بابا، حامیانِ همیشه». امیدوارم در چاپهای بعدی بشود این جمله را اول کتاب اضافه کرد. نکتهی آخر هم تشکر از شماست: متشکرم.
خبرآنلاین: استیو بالمر مدیر اجرایی سابق مایکروسافت اعتراف کرد 10 سال پیش نظرش درباره آیفون غلط بوده است.
آن زمان بالمر تأکید کرد که گوشی بدون کیبورد فیزیکی qwerty برای ارسال ایمیل خوب نیست و آیفون نمیتواند موفق شود.
وی همچنین اعتراف کرد باید زودتر مایکروسافت را وارد بیزینس سختافزاری میکرد که تصمیم اشتباه وی خسارت جبرانناپذیری به مایکروسافت وارد کرد.
داستان ساخت سرفیس توسط مایکروسافت و فشارهای بیل گیتس به بالمر برای توسعه سختافزار سرانجام باعث شد تا این دو دوست قدیمی از هم جداشده و بالمر از ریاست بیفتد هرچند بالمر گفت من به هیئت مدیره برای ساخت سرفیس فشار آوردم اما دیر شروع کردیم.
وقتی آیفون آمد استیو بالمر گفت ما ابزارهای ویندوز موبایلی خوبی داریم، موتورولا مدل Motorola Q را عرضه کرده بود و جیم بالسیلی و مایک لازاریدیس از مدیران بلکبری علیه آیفون سخن گفتند اما باگذشت 10 سال میبینیم که دیگر از بلکبری و گوشیهای مایکروسافت و .... خبری در بازار نیست و اپل شماره یک بازار گوشیهای هوشمند است.
کد مطلب: 411757
اعتراف مدیر سابق مایکروسافت پس از ۱۰ سال:
درباره آیفون اشتباه کردم
بخش دانش و فناوری الف،18 آبان95
استیو بالمر مدیر اجرایی سابق مایکروسافت اعتراف کرد 10 سال پیش نظرش درباره آیفون غلط بوده است.
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۰۵
منبع: خبرآنلاین
کلمات کلیدی : دانش و فناوری+ آیفون
نظراتی که به تعمیق و گسترش بحث کمک کنند، پس از مدت کوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت دیگر بینندگان قرار می گیرد. نظرات حاوی توهین، افترا، تهمت و نیش به دیگران منتشر نمی شود.
گفتوگو با آنیتا یارمحمدی، مترجم کتاب
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - مانلی شیرگیری:
آنیتا یارمحمدی نویسنده است و چندین رمان کودک و نوجوان نیز ترجمه کرده است. آخرین کار ترجمهی او «بیرون ذهن من» در هفتمین جایزهی ادبی پروین اعتصامی شایستهی تقدیر شناخته شد و جایزه دریافت کرد. به همین بهانه دربارهی همین کتاب با او گفتوگو کردیم.
خب هر موفقیتی که به کتابهای آدم مجال بیشتر شناختهشدن بدهد، خوشحالکننده است. تقدیرشدن در جایزهی پروین هم بیشتر از آنکه بابت توجه به ترجمهام خوشایند باشد، از این نظر دلگرمکننده بود که کاش امکان مطرح شدن بیشترِ کتاب را فراهم کند.
فکر میکنم جایزه را به ترجمهی کتاب دادند و نه صرفاً خود کتاب. دربارهی ترجمهاش که نمیتوانم زیاد چیزی بگویم، حرفی نیست جز اینکه با جان و دل رویش کار کردم، چون قبل از هر چیز داستانش را بسیار دوست داشتم.
اما اگر بخواهیم به خود کتاب بپردازیم، به نظرم بازکردن زاویهدیدی جدید برای خواننده مهمترین کار این کتاب است. «بیرون ذهن من» روایت یک ذهن گرفتار در خود است. ذهنی که میخواهد بیرون بریزد و سرانجام هم این کار را میکند.
ویژگی برجستهی رمان همین است که به خوانندهی معمولی اشاره میکند، او را از بین جمعیت اطراف برمیخیزاند، میچرخاندش و روی یک صندلیِ دیگر مینشاند. حالا خواننده دنیا را از چشم ملودی میبیند و از این تفاوت غمانگیز یکه میخورد.
به لطف قلم خوب نویسنده، تکتک لحظات ملودی را با تمام وجود حس کردم. واقعیت این بود که بهرغم نویسندهبودنِ خودم و بهرغم توجه همیشگیام به افرادی که با مشکلات جسمی دست و پنجه نرم میکنند، هیچوقت اینقدر عمیق به دنیایشان فکر نکرده بودم.
ارتباط روحیام با ملودی چنان چفتوبست داشت که میخواستم بلند شوم، فریاد بزنم، کاری بکنم که دنیا داستانش را بهتر بشنود. بلندشدن و فریادزدنم دردی را دوا نمیکرد.
بهتر همان بود که مینشستم و ترجمهاش را ادامه میدادم تا آدمهای بیشتری بخوانندش. همین کار را هم کردم.
ترجمهی هرکار حالوهوای مخصوص خودش را دارد. داستانها با هم فرق میکنند و دنیای شخصیتها با هم یکی نیست. قلم نویسندهها هم با هم یکی نیست.
شاید سختترین بخش کار مترجم همین تغییرِ ذهن دادنهای سریع با تجربههای جدید باشد. طبیعتاً این کتاب هم حالوهوای متفاوتی داشت که البته خیلی هم منحصربهفرد نیست.
راستش «بیرونِ ذهن من» از همان اول با روایتی شاعرانه شروع میشود. کل فضای کار بر همین منوال است. اسم کتاب هم اسمی دوپهلو و شاعرانه بود، «بیرونِ ذهنِ من» به انگلیسی میشود (Out of my mind)، اصطلاحی که وقتی حالت جنون و از خودبیخودشدگی به کسی دست میدهد، به کار میبرند.
مثلاً اینکه «فلانی به سرش زده، دیوانه شده». اینجا هم عنوان در دو معنا بود؛ یکی بیرون ریختن از حصار ذهن و دیگری یکجور قیام و عصیانِ شوریدهوار. طی صحبتی که با ناشر کردیم بنا شد معنای اولیهی کتاب را حفظ کنیم.
دلم میخواست ترجمهی کتاب به پدر و مادرم تقدیم بشود: «ترجمهای برای مامان و بابا، حامیانِ همیشه». امیدوارم در چاپهای بعدی بشود این جمله را اول کتاب اضافه کرد. نکتهی آخر هم تشکر از شماست: متشکرم.