جام جم سرا: بازیگر تازه ازدواج کرده سینما افزود: مادر شوهری بسیار محترم، و برادر و خواهرشوهری مهربان دارم و آنها را همچون خانواده خودم دوست دارم.
او همچنین با اظهار امیدواری برای ازدواج جوانها گفت: از من که گذشت امیدوارم قسمت تمام جوانهای مجرد شود.(شهر خبر)
جام جم سرا: این گفتگو برای من که روبهروی دوستی نشستهام که تقریباً یک سال و اندی مصاحبه نکرده و در این مدت فراز و نشیبهای زیادی را گذرانده، گفتگوی خیلی سختی بود. واهمه هر دوی ما هم از این بود که مبادا به گفت و شنودی سطحی و صرفاً حاشیهای برسیم، اما این اتفاق خوشبختانه نیفتاد. از همان ابتدای بحث رفتیم به سمت و سویی که نامداری تا به الان دربارهاش حرف نزده بود. از عشق و رابطه شروع کردیم و رسیدیم به تلویزیون و مردم و دانشگاه و البته مهمترین سؤالهای مردم از زندگی شخصی این هنرمند. به همین خاطر خواندن این گفتگو را به شما توصیه میکنیم. این شما و این آزاده نامداری و حال و هوایش در قلب تابستان ۹۳.
*تو تقریباً یک سال و اندی ست که مصاحبه نکردی و امروز ما باهم اینجا نشستیم تا تمام این یک سال و اندی را با تمام خوب و بدهایش تحلیل کنیم و دربارهاش حرف بزنیم. الان و در مرداد ۹۳ حال آزاده نامداری چطور است؟ به تعبیری حالت چه مزهایست؟
عشق شکست ندارد. مثل آب تصفیه نشده یک سری ناخالصیهایی باعث میشود رابطهات به سرانجام نرسد. دو تا آدم با هم هماهنگ نبودند و به هردلیلی نشده که با هم بمانند. این اسمش شکست نیست |
خیلی ملس... یک چیزی بین خوبی و بدی. یک کسی چند روز پیش به من گفت آزاده تو چقدر بزرگتر شدی. راست میکفت من پاییز امسال سی ساله میشوم اما احساس میکنم درحال حاضر خیلی بیشتر از سی سالهها میفهمم. این نمیتواند خوب یا بد باشد اما یک کودکانگی وجود دارد که آدم دوست ندارد آن را هیچ وقت از دست بدهد اما من در حال حاضر حس میکنم آنها را از دست دادم. الان دارم فکر میکنم چی دوباره میتواند من را خیلی خوشحال و هیجانزده کند. و پاسخ این سوال را با تامل به دست میآورم. اما راجع به طعمم باید بگویم الان طعم من طعم یک آدم سی ساله نیست، طعم شصت سالگی را از خودم حس میکنم. تشخیصم الان از آدمها خیلی بیشتر از سی سالههاست. در کل حالم خوب است و به دوستانم از همین جا میگویم اصلاً نگران من نباشید، حالم خوب است!
*این حرفها به معنای این است که دیگر تمام عزمت را جزم کردی که در هیچ زمینهای اشتباه نکنی؟ چون آن کودکانگی همراه آدم است که من را مجاب میکند اشتباه کنم و تو میگویی آن را از دست دادی.
نه؛ من دارای کاراکتری هستم که اشتباه کردم و اشتباه زیاد میکنم و متاسفانه فعل خواهم کرد را هم میتوان به آن اضافه کرد. چون اشتباه کردن را جزو حقوقم میدانم. من اشتباه میکنم و میگویم دوست داشتم که این کار را انجام بدهم، میخواستم ببینم چه جوری است! در علم روانشناسی به این جور آدمها میگویند فلانی آدم «های ریسک»ی است و من هم جزو همین دسته هستم. دویدن، نشستن، شکست خوردن و دوباره پاشدن جزئی از زندگی من است.
*وقتهایی در زندگی هست که آدم حس میکند به یک سکوت عاطفی رسیده و دوست ندارد دیگر کسی را دوست داشته باشد. شده که خالی از عشق بشوی؟
سکوت عاطفی یک بخشی از زندگی هرکسی است اما زندگی بدون عشق امیدوارم برای هیچ کسی پیش نیاید. این عشق میتواند مادرت باشد و برای تو دلیل زندگی همان مادر باشد پس لزوماً درباره عشق جنسی حرف نمیزنم. کسانی را دیدم که میگویند عاشق کارشان یا عاشق کتابهایشان و... هستند. من فکر میکنم انسان یک فطرت عشق طلبی دارد که نباید از آن فرار کند.
*یعنی تو معتقدی که شکست عشقی آدم را از عشق متنفر نمیکند؟
نه من این طوری نیستم. البته من به این کلمه که تو میگویی اصلاً معتقد نیستم. عشق شکست ندارد. مثل آب تصفیه نشده یک سری ناخالصیهایی باعث میشود رابطهات به سرانجام نرسد. دو تا آدم با هم هماهنگ نبودند و به هردلیلی نشده که با هم بمانند. این اسمش شکست نیست. اگر عاشق کسی باشی هیچ وقت نمیتوانی پروندهاش را ببندی.
*این نگاه منطقی توست به عشق. اما در تعریف رایج شیدایی در عشق وجود دارد که با منطق همخوان نیست.
من میگویم که دوست داشتن هیچ وقت با شکست مواجه نمیشود چون دوست داشتن یک مسئله شخصی است. من تو را دوست دارم، به تو چه؟ پس وقتی به تو ربطی ندارد من آن را میتوانم چندین دهه با خودم حمل کنم و به بلوغ برسم.
*پس این تمام اندیشههای عاطفی تو در مرداد ۹۳ است و همان طور که میگویی حالت خوب است، خوب است؟
تقوا داشتن به معنای کنترل بر نفس خیلی سخت است. من اگر میز داشتم و از قدرتم سوءاستفاده نکردم، اگر زیبا بودی و از زیباییات سوءاستفاده نمیکردی درست است، آن یکی اگر زور فیزیکی داشت و استفاده نمیکرد و... درست است اما بیشتر آدمهای دوروبرمان این تقوا را ندارند |
آزاده نامداری که الان روبروی تو نشسته قطعاً زندگیاش آبستن یک اتفاق بوده و هرجوری هم که مدیریت کرده نتوانسته جلوی منظر بیرونی این اتفاق را بگیرد. اما من اصلاً سعی نمیکنم که بگویم این اتفاق نیفتاده یا مقصرش کس دیگری بوده. من میخواهم بگویم که این اتفاق میتواند در زندگی هرکسی بیفتد. آدمها میتوانند خیلی خوب باشند ولی برایشان اتفاقات تلخ بیفتد. عکسش هم صادق است. ولی در کل من معتقدم باید مسئولیت اتفاقی را که افتاده بپذیریم. من مسئولیتش را به عهده میگیرم و میگویم اصلاً رخداد هولناکی نیست، من همانم، همان آزاده نامداری سابق. فقط یک کم بزرگتر شدم و بیشتر میدانم و بیشتر میفهمم. اما اینکه پس دیگر عشق معنا ندارد و... نه اصلاً این طور فکر نمیکنم. من همانم ولی کمی سختی کشیدم و حالا به نظرم خیلی خوب هستم. خودم را هم خیلی دوست دارم.
*معمولاً آدمها در میان اتفاقات زندگیشان دنبال مقصر میگردند. تو چقدر خودت را مقصر اشتباهاتت میدانی؟
من اصلاً قابل سرزنش نیستم. به دلایل شخصی اصلاً خودم را سرزنش نمیکنم و اتفاقاً حس میکنم خیلی هم باشهامت هستم. هر وقت احساس کنم کاری درست است آن را انجام میدهم و اگر احساس کنم غلط است دیگر انجام نمیدهم.
*پشیمان نیستی از تصمیماتی که گرفتی؟
من اگر به سال ۸۲ برمی گشتم مسیر زندگیام را عوض میکردم. انتخاب دانشگاهم را عوض میکردم. هرگز وارد تلویزیون نمیشدم و یک زندگی دیگر را تجربه میکردم. اگر بخواهم خیلی دردناک فکر کنم این جوری به زندگیام نگاه میکنم که کاش خدایا به من یک دهه فرصت میدادی تا دوباره بعضی از تصمیمات را بگیرم. مثلاً مدیریت صنعتی دیگر نمیخواندم و میرفتم روانشناسی بالینی میخواندم. هرچند که من این اشتباه را تصحیح کردم و در دوره ارشد دارم بالینی میخوانم اما میتوانستم از این فرصت بهتر استفاده کنم. اگر زمان به عقب برمی گشت من هرگز نمیرفتم دانشکده صداوسیما تست بدهم و مجری تلویزیون بشوم. اما این به آن معنا نیست که اشتباه کردم، این شیوهای بود که من آن زمان حس میکردم درست است، بنابراین انجام دادم.
*به جای خیلی خوبی رسیدیم. بگذار بعضی از این تصمیمات را مرور کنیم. چرا روانشناسی را دوست داری؟
من در دوره لیسانس احساس کردم که اینجا جایم نیست. من رشتهام ریاضی بود و میخواستم درسی بخوانم که به رشتهام نزدیک باشد. به سرعت حس کردم اینجا اقناع نمیشوم و این شغل، شغل من نخواهد بود. من در کنار روانشناسی بالینی، عرفان و ادیان را هم خیلی دوست داشتم، همین طور زبانشناسی و ادبیات فارسی. اما روانشناسی بیشتر به من چشمک زد. شاید برای اینکه دوستان روانشناس زیاد دارم و از طرفی حس میکنم نگاه یک روانشناس به آدمها و اجتماعش با نگاه دیگران متفاوت است و اصلاً سطحی نیست و به فکر و ناخودآگاه آدمها توجه میکند. من در روانشناسی دارم خانواده درمانی میخوانم و فهمیدم که توی نوعی اصلاً گناهی نداری، همه چیز از خانه و خانواده تو نشات میگیرد و من اگر بخواهم تو را تحلیل کنم باید بیایم خانهات. این درحالی است که ما خیلی فردی به همه چیز نگاه میکنیم.
میپرسند راست است که فلانی از آن یکی جدا شده و طلاق گرفتند؟ به نظرم این حق مردم است که درباره ستارههایشان این سوال را بپرسند و جزو حقوق مردم است. من حق ندارم در این جور موضوعات بگویم این به خودم مربوط است! اما چیزی که از آن مینالم این است که مردم ما را قضاوت میکنند و این خیلی دردناک است |
*چرا تلویزیون را در صورت برگشت به یک دهه قبل انتخاب نمیکردی؟
برای اینکه آمدم میان آدمهایی که جنسمان باهم فرق میکرد. روی آنتن بودن به تو خیلی چیزها میدهد، قدرت، زیبایی، ثروت و... این برای آدمها جالب است اما زیادش دردسر درست میکند. من میگویم تقوا داشتن به معنای کنترل بر نفس خیلی سخت است. من اگر میز داشتم و از قدرتم سوءاستفاده نکردم، اگر زیبا بودی و از زیباییات سوءاستفاده نمیکردی درست است، آن یکی اگر زور فیزیکی داشت و استفاده نمیکرد، فلانی اگر صدایش بلند بود و فریاد نمیزد و... درست است اما بیشتر آدمهای دوروبرمان این تقوا را ندارند و از آن چیزی که خدا داده استفادههای غلط زیادی میکنند. من فکر میکنم روی آنتن تلویزیون این قدرت ناخودآگاه به تو تزریق میشود. این را هم اضافه کنم که من درباره همه مجریها صحبت نمیکنم، من درباره آن ۴-۵ مجری صحبت میکنم که قدرتمندند و از تلویزیون این قدرت را گرفتند. وقتی این قدرت را پیدا میکنی زندگی کردن برایت سخت میشود. من بیست سالم بوده که آمدم تلویزیون و داشتم برنامه «تازهها» را اجرا میکردم. در آن زمان دیگر خودم نبودم چون مورد توجه و زیر نگاههای مردم بودم. آن کودکی و سرزندگی و... را در تلویزیون از دست دادم و از دست رفت. من بیست تا بیست و پنج سالگی را از سربالایی جام جم بالا رفتم و مورد توجه بودم. یک تصوری از من ساخته شد که میخواستند من را با آن مچ کنند. آن وقت یکهو میفهمی که من آنقدر که روی آنتن تند حرف میزنم در زندگی عادیام این طور نیستم، میگویی من فکر میکردم تو خیلی بچه پررویی و فکر میکردم از عهده خودت برمیایی و من میگویم نه من روی آنتن این طوریام! در زندگی معاشرتی واقعیام این طور نیستم. اینها را گفتم تا به این نتیجه برسیم که اگر میگویم کاش به تلویزیون نمیرفتم برای این است که کاش این فرصت را داشتم خودم را زندگی میکردم. من همیشه به این فکر کردم که بقیه چه فکری میکنند و این فاصلهای از خودم تا من برایم به وجود آورد. اگرچه که به تلویزیون آمدن حسنهایی هم برایم داشته. اینکه انرژی زیادی از مردم میگیرم، کارم زودتر راه میافتد و... اما خزیدن یک گوشه بیشتر با روحیهام جور است تا در مظان نگاه دیگران بودن.
*پس شاید باید به این نتیجه برسیم که مردم درباره تو اشتباه فکر میکنند و در واقع چیزی را میبینند که تو نیستی و نقاب داری؟
نه نقاب کلمه بدی است و قبول ندارم. داستان سر این است که وقتی با من معاشرت کنید متوجه میشوید من آدم آرامتری هستم. آن آزاده نامداری که در تلویزیون دیدید هم منم، اما آن فقط بخشی از من است، من بخشهای دیگر هم دارم. مثلاً من از کل تلویزیون کسی که واقعاً جزو علاقهمندیهای کاری من است عادل فردوسیپور است. چون معتقدم خودش است و هرکاری میکند رئال است. من هم دوست دارم رئال باشم اگر غیر از این بود میرفتم بازیگر میشدم. ولی تمام حرف من این است که آن چیزی که از من در ویترین تلویزیون دیدید فقط بخشی از من است اما شما همه بخشهای من را نادیده گرفتید و دارید با ۲۰درصد من زندگی میکنید! من میتوانم مجسمه سازی کنم، من نویسندهام، من میتوانم عکسهای خوبی بگیرم، من بچه پررو هستم اما آشپزیام حرف ندارد اما شما اینها را نمیبینید.
*این ندیدنها در میان مدیران برای سپردن برنامه به تو هم پیش آمده؟ اینکه محدودت کنند فقط به اجرای یک نوع برنامه روتین؟
آره. من عقاید دینی خیلی محکمی برای خودم دارم و میتوانستم یک برنامه مذهبی اجرا کنم. مردم باورشان نمیشود که من از پس این بربیایم. پس قبول کن که همه شما من را روی ۲۰ درصد بستید و این نقاب نیست. ما مثل یک منشور هزاران بعد داریم و گاهی جوری میمیریم که دهها تجربه را تجربه نکردیم.
*من فکر میکنم موفقیت تو در بخشی باعث شده که آن ۸۰ درصد باقی دیده نشود. بگذریم. برسیم به مردم. معمولاً درباره چهرهها کنجکاوی درباره کار و زندگیشان وجود دارد اما من میخواهم بدانم تا چه حد این را مجاز میدانی؟ چرا اغلب آدمهای معروف این انتظار را دارند که مردم در اتفاقات خوب آنها کنارشان باشند و به آنها تبریک بگویند اما برای اتفاقات بدشان هیچ توضیحی به مخاطبشان ندهند و حتی حاضر نشوند با ما درباره آن مسئله مصاحبه کنند.
مردم به من لطف دارند. در طول این سالها یادم نمیآید کسی ریاکشن منفی به من داده باشد و حالم را بد کرده باشد. تنها چیزی که حال من را بد کرد قضاوت کردن است |
من تصورم این است که اگر به رسانه میآیی و دیده شدی خودت را در معرض دید دیگران قرار دادی بنابراین باید انتظار داشته باشیم هراتفاقی با ریشتر بالا و پایین برایمان اتفاق بیفتد. مثلاً مردم میگویند که چرا فلان برنامه که همیشه با فلان مجری موفق بود کس دیگری اجرای آن را برعهده گرفته، یا میپرسند راست است که فلانی از آن یکی جدا شده و طلاق گرفتند؟ به نظرم این حق مردم است که درباره ستارههایشان این سوال را بپرسند و جزو حقوق مردم است. من حق ندارم در این جور موضوعات بگویم این به خودم مربوط است! اما چیزی که ما از آن مینالیم این است مردم ما را قضاوت میکنند و این خیلی دردناک است. در کشورهای خارجی این اتفاق دردناک نیست چون زندگی اغلب آدمهای معروف روی دایره است اما در ایران یک حجب و حیایی وجود دارد و برایمان این قضاوتها قابل درک نیست و اساساً گناه بزرگی هم هست. پس مردم من و همکارانم را تحلیل نکنید و به ما انگ نچسبانید، ما ناراحت میشویم.
*سروصداهایی از سال گذشته تا الان از زندگی شخصی تو خوب یا بد بلند شده، خیلی دوست دارم بدانم مواجهه تو با مردم در کوچه و خیابان به چه صورت است. شده که سوالی بپرسند یا حرفی بزنند که ناراحتت کنند؟
مردم در برابر من این برخورد را نداشتند. من ۷سال اجرا کردم و ۳سال اجرا نکردم و نکات زیادی در زندگی من بود که میشد دربارهاش حرف زد اما مردم این کار را حداقل در قبال من نکردند و وقتی به من میرسند به من لطف دارند. واقعاً در طول این سالها باور کن یادم نمیآید کسی ریاکشن منفی به من داده باشد و حالم را بد کرده باشد. تنها چیزی که حال من را بد کرد قضاوت کردن است. اصل دینیاش هم این است که ظن و گمان بد درباره کسی گناه محسوب میشود.
*در فضای مجازی هم این فشار روی تو احساس میشد، آنجا چطور با شرایط کنار آمدی؟
راستش را میگویم. هرکسی از من سوال کند، تیتر راست آن اتفاق را میگویم اما جزییات زندگیام به خودم مربوط است. این را هم بگویم که رابطه من با فضای مجازی بسیار کم است و اصلاً آدم کامنت بخوانی نیستم!
*این خیلی خوب است که خودت را مسئول پاسخ گفتن به مردم میدانی. اما خیلیها شبیه تو نیستند و روی اتفاقات درپوش میگذارند. مثلاً فلان برنامه را از او گرفتند و به رقیبش دادند، اصلاً درباره این اتفاق هیچ توضیحی نمیدهد و ترجیح میدهد تلفنش را خاموش کند.
تو الان نگاه کاری کردی پس بگذار من این را به حرفت اضافه کنم. من معتقدم در کار هیچ چیزی برای هیچ کسی نیست. مثلاً ماه محرمهای هرسال به من برنامه بدهند، اما یک سالی یکباره برنامه من را بدهند به آقای کاظم احمدزاده. آن وقت من نباید به رسانهها بگویم که من برای آن برنامه جواب نمیدادم و آقای احمدزاده جواب میدهد چون این خودزنی است. بنابراین سکوت میکنم و میگویم خب هیچ چیزی برای هیچ کسی نیست و آن برنامه هم مالکیتش با من نبود که ناراحت شوم.
*بگذار من هم این را به حرفت اضافه کنم که برخلاف تو فکر میکنم برخی برنامهها با نفس مجری و تهیه کنندهاش است که جان میگیرد. مثل «ماه عسل» ۹۱ که آن را از صاحبش که احسان علیخانی باشد گرفتند و به مجری دیگری دادند. این اتفاق هیچ وقت قابل اغماض نیست، چون صاحب طرح، ایده و نوع اجرای آن برنامه احسان علیخانی بود و نباید دوباره این اتفاق تکرار شود.
خب اگر زمان به عقب برمی گشت من به احسان علیخانی در آن برهه میگویم اصلاً ناراحت نباش، چون آن برنامه برای تو نیست و برای شبکه است. پس از خدا بخواه که یک اتفاق بهتر در مسیرت قرار بدهد، کما اینکه این اتفاق افتاد. هم به لحاظ دینی و هم روانشناسی این آرامت میکند. البته من خودم هیچ وقت این تجربه را نداشتم که برنامه با من برود روی آنتن و با مجری دیگری تمام شود.
*فرضا اگر برنامه «خانومی که شما باشی» را بدهند به مجری دیگری اجرا کند تو همین قدر خونسرد دربارهاش حرف میزنی؟
نه من قطعاً آن مجری را میکشم! (میخندد) البته این را به شوخی گفتم.
*پس حرفت نقض شد. دیدی که چقدر اتفاق غیرقابل تحملی است؟!
آره باید اعتراف کنم که تو راست میگویی و جنبه جدیدی از من را کشف کردی. من دست به نصیحت کردنم خوب است و خودم را هیچ وقت نتوانستم در این میزانسن بگذارم.
*باید حق کپی رایت درباره طراح، مجری و تهیه کننده یک برنامه حفظ شود که متاسفانه در تلویزیون ما مرسوم نیست.
حرفت کاملاً درست است. (میخندد)
*بگذار کمی درباره حاشیههایی که دربارهات وجود داشت شفاف سازی کنیم. این حاشیه را تایید میکنی که در برههای که نبودی ممنوع التصویر بودی؟
نه واقعا. نبودم برای اینکه فکر کردم بروم یک کار شیکتر کنم و مستند بسازم. من تا سال ۹۰ اجرای برنامه زنده داشتم و ۹۰ تا ۹۳ این تجربه مستندسازی در «خانومی که شما باشی» را داشتم و خیلی هم بهم چسبید. دلم میخواست فاز دیگری را تجربه کنم.
*اجرای تو در برنامه سال تحویل به همراه فرزاد حسنی صرفاً سفارشی و اجباری بود؟
من قبل از اینکه همسر کسی باشم مجری تلویزیون هستم. کارم را دوست دارم و دوست دارم که تجربیات خوبم را تکرار کنم. من سه سال مجری سال تحویل بودم، سال اول با جعفر خسروی، سال دوم با احسان علیخانی و سال سوم با فرزاد حسنی. حالا ممکن است حالت خوب باشد و برنامه خوب شود، ممکن هم هست که حالت بد باشد و برنامه بد بشود.
*پس یعنی اجباری برای این کار وجود نداشته؟
هیچ وقت. نه این کار که سر هیچ کاری به من اجبار نشد که برو این برنامه را اجرا کن.
*از حاشیهها بگذریم، الان داری چه کار میکنی؟
یک کارهایی میخواهم انجام بدهم. خانومی که شما باشی را اواخر شهریور و مهر روی آنتن ببرم با همان غالب مستند. یک برنامه هم در پاییز احتمالاً اجرا میکنم. اما اینکه بخواهم دقیق دربارهاش حرف بزنم امکان پذیر نیست.
*دلت برای برنامه روتین در تلویزیون تنگ نشده؟
احساس تعلق من به تلویزیون خیلی شدید است و حتی مثلاً به شبکه دو به شکل دردناکی وابسته هستم. (میخندد) روی تلویزیون متعصب هستم و نمیتوانم آن را رها کنم. اما سه سال است که روتین کار نکردم و حالا احساس میکنم که دلم میخواهد با یک برنامه روتین برگردم. بیشتر از سه شب در هفته هم نمیتوانم اجرا کنم چون مشغلههای زیادی در زندگیام دارم.
*باز هم پیشنهاد برای بازی در سینما داشتی؟
آره اما فعلاً به آن فکر نمیکنم. پیشنهاد هیجان انگیزی فعلاً ندارم. به نظرم خیلی سخت است که یک مجری را بازیگر کرد و نمیتوانم در این برهه شهامتش را داشته باشم.
*به عنوان آخرین سوال دوست دارم بپرسم مهمترین نتیجهای که این روزها گرفتی و میخواهی رعایتش کنی چیست؟
اینکه به همه اعتماد نکنم. (دنیا خمامی/صبا)
جام جم سرا: حمید خادمی را درمحل همه به سرزندگی و شادابی و پرجنبوجوشی میشناختند.
مردی که در هفتاد و ششسالگی به کوهنوردی میرفت، دوچرخهسواری میکرد و یک دقیقه روی پایش بند نبود.
هویت او را در خانواده همین روحیه پرجنبوجوشاش تشکیل میداد؛ روحیهای که با یک حادثه به کلی از دست رفت. آن روز یک صبح زمستانی سرد و یخزده بود و آقاحمید طبق عادت همیشه از خانه رفت بیرون تا وقتی هنوز آفتاب از پشت کوهها خودش را نشان نداده مسیر20 دقیقهای را تا نانوایی مورد علاقهاش طی کند و هم پیادهروی کرده باشد، هم نان داغ خانه را بخرد و بیاورد.
اما همین که خواست از خیابان رد شود یک سواری که با سرعت زیادی حرکت میکرد روی یخبندان خیابان ترمزش نگرفت و با او تصادف کرد و از روی پاهایش رد شد و رفت.
حمید از درد به خودش میپیچید. پاهایش مثل دوتا عضو غریبه هرکدام به سمتی چرخیده بودند و اوکه نتوانسته بود درآن هوای نیمه تاریک حتی شماره ماشین را بردارد، تنها توانست خودش را به گوشه خیابان بکشاند و بعد از هوش رفت.
این من نیستم
درمان پاهای مرد پرتکاپوی محل مدتها طول کشید و وقتی کار درمان تمام شد، فقط یکی از پاهای او آن هم باکمک پلاتین دوباره استوار شد، دیگر درد طاقتفرسا بود و هویتی که با آن غریبه بود: «پیرمردی معلول روی صندلی چرخدار، با عصای زیربغل و پای مصنوعی».
حمید نمیتوانست این هویت و چهره جدید را قبول کند. تصویر یک سالمند معلول و ناتوان که باید با کمک دو نفر حرکت میکرد و در بهترین وضع باید باویلچر یا عصا راه میرفت، هرگز در ذهن او نمیگنجید. اما دیگر خود را آنقدر جوان نمیدید که برای تغییر آن توان داشته باشد.
اوایل هیچ چیز نمیگفت و گاه گداری او را میدیدندکه اشکی از گوشه چشمش روان است و اگر متوجه کسی میشد زود روی برمیگرداند. اما بعد که فهمید تا مدتها برای بلند شدن، نشستن بر صندلی چرخدار، نظافت و استحمام و حتی استفاده از دستشویی به کمک نیاز دارد، به هرکسی که برای کمک به او میآمد، بد و بیراه میگفت و بهانهجویی میکرد. هیچکس نمیتوانست باور کند یک تصادف چطور تمام خلق و خوی او را تغییر داده است.
خداحافظی با گذشته
حمید آرزو میکرد مرده بود. این نوع زندگی کردن را نمیخواست. حتی دوست نداشت راه رفتن با پای مصنوعی را امتحان کند. کمکم وزنش اضافه میشد و راه رفتن برایش سختتر و سختتر. افسرده و بدخلق شده بود و از آن حمیدآقای خوشمشرب و سرحال یکی دو سال پیش هیچ اثری نبود.
انگار داشت خودش را همراه تمام زندگی پس میزد. با همسر و فرزندانش پرخاشگری میکرد. اگر کسی میخواست زیربغلش را بگیرد تا بلند شود با او دعوا میکرد اما خودش هم رغبتی به حرکت کردن نشان نمیداد.
او که هرگز لب به سیگار نزده بود، حالا از دامادش که سیگاری بود، سیگار میخواست.
ارتباط با دوستانش را کنار گذاشته بود و به تلفن کسی جواب نمیداد. هرچه دوستانش که قبلا با او به کوه میرفتند میخواستند برنامههای سبک ورزشی و پیادهروی بگذارند که تشویق شود از پای مصنوعی و عصا استفاده کند، فایدهای نداشت. کمکم بیماریهایی که هیچوقت با آن مشکلی نداشت سراغش میآمد: فشار خون، چربی خون، اضافه وزن، تپش قلب و هزار و یک درد دیگر که اگر هم نداشت به خود نسبت میداد تا به همه ثابت کند دارد میمیرد.
پرستار بیمار، بیمار پرستار
وقتی بیماری طول میکشد تبدیل به وضع جدید میشود. حمید قبلی رفته بود و حمید جدید دیگر مریض نبود، زخمها التیام یافته بود و تنها فیزیوتراپی و تلاش بود که میتوانست به او کمک کند. اما حمید از این کارها امتناع میکرد و برای بازیابی توانش داشت وقت میگذشت. حمید باید با وضع جدید کنار میآمد و فرزندانش دیگر کاری نمیتوانستند بکنند. خیلی زود هرکسی سرگرم مشکلات خود شد و او ماند و همسرش.
زهرا ، همسر وی واقعا گیج شده بود که باید با او چطور برخورد کند. او خود زنی هفتادساله بود که دیگر ناز کشیدن از یک مرد بیمار و بد اخلاق برایش خیلی دشوار شده بود.
این حادثه او را نیز شوکه کرده بود. مردی که یک عمر تکیهگاهش بود و امیدوار بود تا آخر عمر در کنارش باشد و از او بیشتر عمر کند و سایه سرش بماند، اکنون به غصه بزرگ زندگیاش بدل شده بود. او نیز توش و توانی نداشت که یک مرد را جابه جا کند و زیربغلش را بگیرد و حرکت بدهد. حمید هم کمک زیادی نمیکرد. تمام استخوانهای زهرا درد میکرد. او نیز کاملا افسرده به نظر میرسید. زهرا هم خسته شده بود و روحیهاش دستکمی از حمید نداشت.
بالا خره وقتی خانواده متوجه شدند هیچیک از شیوههای رفتاری که در پیش میگیرند کارساز نیست با مشورت پزشک معالجش راه مطب روانشناس را در پیش گرفتند؛ راهی که رضایت گرفتن از حمید برای پیمودن آن نیز چندان ساده نبود. اما حمید خودش نیز داشت از این وضع خسته میشد و باید کاری میکرد. (ضمیمه چاردیواری)
ماندانا ملاعلی
جام جم سرا: ازدواج فرآیندی بسیار مقدس است و موجب آرامش روحی و نظم گرفتن برنامه زندگی دختر و پسر میشود اما گاهی همین فرآیند مطلوب برای افراد نتایج منفی دارد و به جای فراهم آوردن آرامش، تنش و ناملایمات را برای زوجها به ارمغان میآورد. دلیل چنین نتایج نامطلوبی را میتوان در بیتوجهی به اصول ازدواج مناسب دانست. در پیامکی که شما فرستادهاید، چند نکته قابل تأمل است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد.
نحوه آشناییتان را بررسی کنید
پسری که به شما ابراز علاقه کرده است در سن ۲۰ سالگی قرار دارد اما شما ۲۵ سال دارید و به احتمال زیاد پختگی و توانایی تصمیمگیری منطقی در شما بالاتر از اوست. همچنین توجه داشته باشید که همراه بودن خانواده پسر با تصمیم پسرشان دلیل قطعی بر منطقی و درست بودن این انتخاب نیست چرا که معمولا خانوادهها با چنین ازدواجهایی مخالف هستند و همراهی آنها میتواند دلایل متعددی مانند اصرار فرزندشان داشته باشد.
ای کاش شما درباره نحوه آشناییتان با یکدیگر و میزان ابراز علاقهتان هم توضیح میدادید، با این حال، باید بدانید که هر چه ابراز علاقه پسر به دختر رسمیتر و با رعایت اصول و سنتهای مناسب باشد، دلیل محکم تری بر واقعی بودن آن است.
۴ نکته مهم و قابل تامل
در بررسی این فرد به عنوان یک گزینه برای ازدواج نکات زیر را در نظر داشته باشید:
۱ -تناسب: این تناسب میتواند در زمینههای فرهنگی، مالی، اجتماعی، خانوادگی، تحصیلی و... باشد. به خاطر داشته باشید که تناسب نداشتن در هر یک از این موارد، میتواند هشدار جدی برای پایدار نماندن این ازدواج باشد. بنابراین به دقت تناسب خود با طرف مقابل در زمینههای یاد شده را، مورد بررسی قرار دهید.
۲ -شرایط سنی: شاید در اطراف خود مواردی را شنیده یا دیدهاید که خانمی با مرد بسیار کوچکتر از خود ازدواج کرده است. در چنین ازدواجهایی خانم به دلیل رشد یافتگی بیشتر، احساس میکند باید تصمیم گیرنده اصلی در زندگی باشد و به همین خاطر به صورت ناخودآگاه به تحت سلطه درآوردن مرد میل خواهد داشت. معمولا مردان یا خود را از زیر بار مسئولیتهای مربوط به زندگی رها میکنند یا بر سر به دست آوردن قدرت با همسر خود وارد چالش و تنش میشوند که هر دو مورد باعث بیثباتی زندگی مشترک میشود.
۳ -داشتن حس مثبت به طرف مقابل: تصور کنید با این فرد ازدواج کردهاید. آیا میتوانید در یک جمع مانند یک مهمانی دوستانه یا یک جمع فامیلی به راحتی و با افتخار این فرد را به عنوان همسر خود معرفی کنید؟ این سوالی است که شاید در حال حاضر به آن سریع پاسخ بدهید اما واقعیترین پاسخ مربوط به زمانی است که چنین موقعیتهایی را تجربه کنید و احساس واقعی خود را در نظر بگیرید.
۴ -در نظر گرفتن آینده: یک واقعیت خیلی مهم وجود دارد که باید آن را مدنظر داشته باشید. تصور کنید با این فرد ازدواج کردهاید. ۱۵ سال دیگر را در نظر بگیرید. شما ۴۰ ساله هستید و همسرتان ۳۵ ساله. این یک مسئله قطعی است که شما از لحاظ ظاهری بسیار مسنتر و شکستهتر از همسر خود به نظر خواهید رسید.
این مسئله جدا از صدماتی که به عزت نفس شما وارد میکند، ممکن است که همسرتان را به شما سرد کند و مسائل ناخوشایند بعدی اتفاق بیفتد. با این حال و در صورتی که هنوز در تصمیم گیری مشکل دارید، میتوانید با یک مشاور حرفهای ارتباط برقرار کنید و از کمکهای او برای بررسی شرایط خود و اتخاذ یک تصمیم مناسب بهره بگیرید. (جواد غفوری نسب - کارشناس و مشاور خانواده/خراسان)
جام جم سرا به نقل از ایران: زبانش هرچه هست ناآشناست؛ به زبان بیگانههای فضایی میماند؛ شاید هم زبان از ما بهتران... همانطور که وردخوانی را ادامه میدهد خنجرش را بر میدارد و آستینها را بالا میزند و بعد هم مثل فرفره میچرخد دور آنکه دو زانو روی زمین وسط گل فرش چنبره زده. دولادولا میچرخد و با نوک خنجر دور تا دور آنکه روی زمین نشسته خطی میاندازد روی فرش تا یک حصار دایرهای شکل بگیرد. میخواند و حصار میاندازد، میخواند و حصار میاندازد، میخواند و...
پرزهای فرش از خط حصار به هوا بلند میشوند و در نور کم جانی که از پشت پرده زنبوری خود را زورکی به درون اتاق کشانده، به شور و غلیان درمیآیند. بعد نوبت میرسد به سطل آب. سطل را میگذارد روی زمین جلوی آنکه وسط حصار است. بازهم شروع میکند به چرخیدن و خواندن. میخواند و به زن اشاره میکند فندکی که کنارش است بردارد و کاغذی را که کنار سطل است آتش میزند و فرو میکند در آب. کاغذ آتش گرفته جیز جیز کنان در آب خاموش میشود. دیگر نمیچرخد. خودش هم مینشیند روی زمین مقابل زن.
بینشان سطل است. آستینش را بالاتر میبرد و دست میکند در سطل و میچرخاند. «آها... پیدایش کردم» این را میگوید و مشت پرش را بیرون میآورد. قفل را میگذارد جلوی زن. یک قفل زنگ زده که انگار بیست سی سالی میشود باز نشده. میگذاردش جلوی زن که هاج و واج مانده و چشم گرد شدهاش را از قفل بر نمیدارد.
«کار، کار خواهر شوهر کوچیکته. ورپریده این قفله رو همون شب عروسی تون برات زده... میشه چقدر؟ ها. تقریباً همون ده پانزده سال پیش. البته یا کار، کار اونه یا جاری کوچیکتره یا خاله کوچیکه شوهرت. خلاصه یکی از این سه نفردیگه. غیر از این نمیتونه باشه. خودت به کدوم مشکوکی؟»
زن مردد مانده که کدام یکی را مجرم اصلی بداند؟ مجرمی که باعث شده شوهرش با او سرد باشد و مدام کارشان بکشد به جنگ و دعوا. از یک طرف رابطهاش با هیچکدامشان خوب نیست و با هر سه شان کارد و پنیر است. از یک طرف فکر میکند پس چرا آقای رمال اسم مادر شوهرش را نیاورده؟ او که بیشتر از همه دوست دارد کارشان به طلاق و طلاق کشی بکشد. بعد فکرش را بلند میگوید «حتماً ننش به یکی از این سه تا مأموریت داده برن واسمون قفل بزنن. الهی خدا به زمین گرمت بزنه زن... الهی...»
آقای رمال هم دور بر میدارد و حرفهایی میزند که زن بیچاره را حسرت به دل کند و آه عمیقی به دلش بگذارد: «اگر زودتر میآمدی کارت به اینجا نمیکشید این قفلی که برایت زدهاند خیلی قدیمی است. موکلم با سختی بیرون کشیدش. موکل؟ همان از ما بهترانی که دستیار آقای رمال است و کمک میکند تا طلسمها و قفلها باطل شوند یا برعکس کمک میکند تا کسی را طلسم کنند و برایش قفل بزنند.
کار که تمام میشود آقای رمال چند نسخه تجویز میکند که رابطه زن را با شوهرش بهبود ببخشد و به قول خودشان به مردش رجوع کند.
«این 5 تا کاغذ رو بگیر و هر شب یکیشون رو همراه اسفند بسوزون. همون موقع که میسوزونی هم بگو به نام شوهرم و مادرش. یادت نره اسمشو بگیها. اینا شوهرتو بیقرار میکنه»
زن خوشحال کاغذها را میگیرد و محکم در مشتش میفشارد جوری که انگار زندگی از دست رفتهاش را به چنگ آورده. آقای رمال چند کاغذ بقچه پیچ هم میدهد دست زن که برود در یک خرابه خاک کند: «اینارم بگیر که زبون مادر شوهرتو ببندی که دیگه فضولی نکنه تو زندگیتون. یکی دیگم هست. اینم زبون بند خواهر شوهر و جاری و هر کی که شر و شور درست کرده. بگیر برو خیالت راحت.»
حالا میرسد نوبت به حساب و کتاب. دستمزد آنکه زندگی ات را نجات داده و با چند تا کاغذ و ورد عجیب و غریب، شوهرت را واله و شیدا کرده و پای همه را از زندگی تان بریده، چقدر میشود؟ آقای رمال شروع میکند به چرتکه انداختن «قفلت که میشه 50 هزار تومن. دو سومش سهم موکله برای همین نمیتونم تخفیف بدم. دهن بند و ورد برای بیقرار شدن شوهرت هر کدام 6 هزار تومن. یعنی سرجمع میکنه 98 هزار تومن. با تخفیف 95 تومن. برو به سلامت اما هفته دیگه دوباره بیا که یه چکت کنم ببینم قفلی چیزی باز نزده باشن. چون ممکنه بفهمن قفل باز شده.» زن با چهرهای بشاش راهی میشود تا بر ویرانههای زندگی بر باد رفته اش، خانهای آباد بسازد. خانهای روی آب. خانهای بر پایه چند ورد و قفل و زبان بند و باطل السحر و طلسم و...
آقای رمال روزانه حدود بیست سی نفری را راه میاندازد و پولی که از مشتریها میگیرد بستگی به مورد طرف دارد و گاهی خیلی بیشتر از این حرفهاست. آقا جمال صدایش میزنند و سن وسالی هم ندارد. در خانهای که در خیابان نظام آباد است. در کوچهای تنگ و باریک. آدرس که می دهند می گویند، در قهوهای یک. در قهوهای زنگار گرفته که آدمهای چاق ممکن است به چارچوب باریکش گیر کنند. خانهای کوچک و نمور که با دیدن در و دیوار رنگ پریدهاش نخستین سؤالی که به ذهن میدود این است که آقای رمال با داشتن یک موکل مشکل گشا و همه فن حریف و این در آمد آنچنانی، چرا به وضع خودش سرو سامانی نمیدهد؟ شغل پدر و پدربزرگش هم همین بوده. البته او غیر از موکلش یک دستیار دیگر هم دارد، خانمش. در را او باز میکند و با خوشرویی مشتریها را دعوت میکند، تا از حیاط دو سه متری عبور کنند و بروند داخل. بیشتر مشتریها زن هستند برای همین هم بهتر است یک خانم باشد که امور را رتق و فتق کند و بتواند به درد دل مشتریها گوش بسپارد و بازار را گرم نگه دارد. خانم آقای رمال که همه مشتریها زری صدایش میکنند و با او رابطه گرمی دارند، میگوید: «اکثر مشتریامون خانوما هستن. بینشون تک و توک مرد هم هست. اما خانوما خیلی بیشترن. اکثرشونم یا میخوان مشکلشون رو با شوهراشون و خانواده شوهرشون حل کنن یا دخترایی هستن که بختشون بسته شده و میان که بختشون وا شه...»
رمالها و راههای میانبر کاذب به سوی خوشبختی
از تحقیقات اینگونه برمیآید که ۹۵ درصد مراجعهکنندگان به رمالان را زنان تشکیل میدهند و دیگر اینکه حدود ۷۵ درصد مراجعان، تحصیلکردههایی هستند که تفکرات امروزی دارند و خود را روشنفکر میدانند. اما دلیل این مراجعههای زنان به رمالان و دعانویسها و البته فالگیرانی که آنها را به به سمت رمالان سوق میدهند، چیست؟ چرا زنان حاضرند برای بهبود روابط خود با همسرشان و دیگران این راه را برگزینند و پول هنگفتی بپردازند اما کمتر پیش میآید که به جای دست به دامن رمال شدن، به یک مشاور روانشناس مراجعه کنند تا مشکلاتشان را از راهی منطقی حل کنند.
دکتر اسماعیل مرادی، روانشناس ـ مشاور معتقد است برای این مسأله میتوان علتها و ریشههای متعددی در نظر گرفت که یکی از آنها تاریخچه و پیشینه اینجور کارها نزد ایرانیان و ملل کهن است اما اگر از این پیشینههای تاریخی بگذریم و به حال کنونی اکتفا کنیم دلایل زیادی پیدا میشود: «یکی از دلایل این مسأله آن است که زنان به دلیل یکسری ناملایمات اجتماعی که ریشه در سالیان دراز دارد، گاهی از اعتماد به نفس اجتماعی بالایی برخوردار نیستند و در مقابل مسائل پیچیده، بویژه مسائلی که با روابط عاطفی شان گره خورده، مستأصل و عاجز میشوند و دنبال یک راه میانبر میگردند تا هرچه سریعتر از شر فکرهای عذاب آور و مشکلاتشان خلاص شوند. اینگونه میشود که منطق رنگ میبازد و خرافه به جای او مینشیند.»
سؤال دیگری که پیش میآید این است که زنان حرفهای رمالها را باور میکنند یا اینکه دوست دارند باور کنند؟
به اعتقاد دکتر مرادی، عدهای از زنان زود باور هستند و هر چه رمال میگوید باور میکنند بویژه اگر یکی دوبار به صورت اتفاقی یا هر دلیل دیگری، چند کار کوچک از این شیادان ببینند. در این صورت به دام رمالها گرفتار میشوند و معتاد وارانه نزدشان میروند. عدهای دیگر از مشتریان رمالان هم شاید اطمینان کامل به حرفهای رمال نداشته باشند و پولی که میدهند با اکراه باشد اما همین کورسوی امید هم برایشان غنیمت است. در واقع آنها دوست دارند خبرهای خوش و انرژیهای مثبت را هر چند با ضریب اطمینان پایین، باور کنند.
به گفته این روانشناس- مشاور، یکی دیگر از دلایل مهم مراجعات زنان به رمالها طرز تفکر غلطی است که در بین عدهای از زنان رواج دارد. حکایت دعوای کهنه عروس و مادر شوهر... همین دعواهای خانوادگی وعجز برای حل منطقی آنها پای زنان زیادی را به اینجور جاها باز میکند. در واقع این افراد توانایی مدیریت بحرانهای زندگی را ندارند و مهارتهای حل مشکلات و رویارویی منطقی با آنها را نیاموختهاند. آنها طعمه خوبی برای رمالان هستند.
خانههای زیادی هستند مانند خانه آقا جمال و زری خانم که درشان به روی مشتریهای همیشگی شان باز است. مشتریانی که ترجیح دادهاند آقای رمال را به عنوان مشاور روانشناسشان برگزینند و کرور کرور پول بیزبان را بدهند دست رمال تا گره از کارشان باز شود. بیآنکه لازم باشد خودشان قدم از قدم بر دارند و اندکی تلاش کنند برای رهایی از باتلاق مشکلاتشان. (شیرین مهاجری)
جام جم سرا: در روانشناسی تکنیکهای متفاوتی وجود دارد که به افراد کمک میکند تا شرایط زندگی خود را بپذیرند و شادمانه و امیدوار به زندگیشان ادامه بدهند؛ بنابراین پیشنهاد میکنم با به کار بستن این تکنیکها به بهبود شرایط خود کمک کنید تا زندگی بهتری را تجربه کنید.
حذف افکار غیر منطقی
با ایجاد باورهای منطقی در ذهن، به بهتر شدن حالتان کمک کنید؛ به طور مثال، هر روز در ذهنتان این ضرب المثل معروف را یادآوری کنید که «در دروازه را میشود بست، ولی دهان مردم را نه»؛ چراکه ایجاد و تقویت چنین باورهای منطقی، به شما کمک میکند این مسئله را به عنوان یک مسئله طبیعی بپذیرید.
بالابردن عزت نفس و اعتماد به نفس
میتوانید با افزایش عزت و اعتماد به نفستان، این مسئله را برای خودتان کم اهمیت کنید؛ به طور مثال به ظاهر، بهداشت و شیک پوش بودنتان اهمیت بدهید تا عزت نفستان بیشتر شود، یا اینکه به فعالیتهایی بپردازید که نشان از توانمندی شما دارد مانند به دست آوردن یا افزایش تخصصی در زمینه فنآوریهای روز (مثل رایانه). بدین طریق اعتماد به نفستان بالا میرود.
سعی کنید با حضور بیشتر در گروه دوستان، مجالس، مهمانیها و محافل مختلف و ابراز عقیده، مهارت ابراز وجود را در خودتان تقویت کنید. به طور کلی ابراز وجود مناسب را میتوان توانایی ابراز صادقانه نظرات، احساسات و نگرشها بدون احساس اضطراب دانست به نحوی که از نظر اجتماعی مناسب بوده و احساسات و آسایش دیگران نیز در آن مد نظر باشد تا دیگران از شما ناراحت نشوند. ابراز وجود مناسب باعث میشود شما علاوه بر جلب احترام دیگران، محبوبیت خودتان را هم افزایش دهید.
نوشتن افکار منفی روی کاغذ
زمانی که این مسئله خیلی به شما فشار روانی وارد میکند، تمام احساسات منفیتان را روی کاغذ بنویسید، سپس آن را پاره کنید و دور بریزید. توجه داشته باشید که با پایان دادن به چنین افکار منفی در ذهنتان، باید به فکر ازدواج و انتخابی مناسب باشید تا خوشبختیتان را تضمین کنید. ترس از ازدواج به خاطر یک احساس غیر منطقی، عواقب خوبی نخواهد داشت و در آینده حسرت موقعیتهایی را خواهید خورد که این روزها از دست میدهید.
صبور بودن برای رسیدن به نتیجه
در پایان باید گفت که به کار بردن صحیح تکنیکهایی که مطرح شد به همراه صبر طی یک دوره زمانی (مثلا یک ماهه)، ۲ شرط اساسی برای بهبود شما و شرایط اکنونتان است. با این حال، و اگر بعد از گذشت ۲ یا ۳ ماه، در افکار منفیتان کاهشی دیده نشد، مراجعه به یک مشاور و روانشناس متخصص میتواند به شما کمک بیشتری کند. (محمدباقر ذبیحی - کارشناس ارشد روانشناسی/خراسان)
شایستگی در ابتدا در نتیجه قابلیت مغز در نظم بخشیدن به تمامی محرکهای دریافتی آشفته و بینظم، حاصل میشود. توانایی ذاتی نوزاد در شایستگی یافتن، شالوده مهارت پیچیدهتر آینده یعنی مهارت در تعامل با دنیا و مردم را پیریزی میکند که بهنوبه خود میتواند حس اعتماد به نفس را در کودک خلقکند.
یک بخش از این تکامل این است که کودک در حالی که بزرگ میشود، بداند که قادر است بر رویدادهای خارجی تسلط یابد. بخش دیگر از این تکامل این است که کودک در حین تعامل با محیط یاد بگیرد که چگونه به شیوه سالمی خودش را با ملزومات و انتظارات [زندگی] اجتماعی دنیا تطبیقدهد.
یکی از عواملی که میتواند در رشد این احساس موثر و کارساز باشد پدر، مادر و اعضای خانواده است.
اگر به کودک خود توجه و محبت وافری داشته باشید در واقع به فرزندتان این امکان را دادهاید تا او در محیط فراهم شده ویژگیهای شخصیتی خود را بشناسد و ضمن بهرهگیری از آنها به توانایی خود پی ببرد و با تکیه به آنها با مسائل و مشکلات خود رو به رو شود. میدانیم که اعتماد به نفس چیزی نیست که از طریق ژن به فرزند منتقل شود پس برای رشد آن باید به کودک خود کمک کنیم. هرگز او را از انجام کارها منع نکنید. زیرا با محدود کردن او در انجام کارها در واقع او را از رویارویی با مشکلات منع کردهاید و فرصت ممارست را از او گرفتهاید لذا او را آزاد بگذارید تا خود یاد بگیرد و تجربه کند چرا که محدودیت علاوه بر مشکلات نامبرده میتواند او را دچار ترس، خجالت و کمرویی نیز بکند.
کودکانی که فرصت کافی برای تقویت این حس خود داشتهاند، آموختهاند که ذهن و جسمشان متعلق به آنهاست پس بهتر میتوانند به ترس دوری از والدین خود غلبه نمایند چرا که یک حس امنیت در درون خود احساس میکنند. آنها هر روز و هر لحظه با شناخت از خود و امکانات ذهنی و بدنی خود درمییابند که چه تواناییهایی دارند و این به آنها حس اعتماد به نفس میبخشد. پیبردن به هر توانایی او را از حضور دیگری بینیازتر میکند و به این ترتیب او فردی مستقل و وابسته به خود، پرورش مییابد. اما کودکانی که فرصت به دست آوردن اعتماد به نفس را نداشتهاند همواره خود را موجودی وابسته به والدین خود میدانند و هرگز دوری از آنها را نمیتوانند تحمل کنند و این میتواند در روابط اجتماعی او تاثیر منفی بسیاری بگذارد.
یکی از راهکارهایی که میتواند روحیه داشتن اعتماد به خویش را در آنان تقویت کند پاداش دادن و تمجید کردن است. پاداش و تحسین به همراه توجه لازمه اعتماد به نفس کودکتان هستند. هرگز نباید فراموش کنید که فرزندتان چقدر دوست دارد همانند شما باشد،آنها نیاز دارند که بشنوند که مورد تایید شما هستند. همچنین دوست دارند که در نگاه شما اعجوبهای به نظر آیند. آنها دوست دارند برق تحسین را که حاکی از عشق و تایید اوست، در چشمانتان ببینند.
نباید تصور کنید که آنها میدانند چه احساسی دارید. آنها احساس شما را نمیدانند. باید احساستان را بارها و بارها به آنها بگویید. آنقدر که در ذهنشان جا بیفتد که او در چشم شما موجود یگانهای است. او برای برپای خود ایستادن محتاج این نگاه است پس مراقب احساسات او باشید تا یاد بگیرد که چگونه بر پای خود بایستد. (علی روستایی/ قانون)
651
آناهیتا همتی ادامه داد: من همیشه در فعالیتهای خیرخواهانه فعالیت دارم، البته آنهایی که به نظر خودم مناسب است و بدانم که میتوانم در آنجا قدم مفید و تأثیرگذاری بردارم. با دعوت آقای کیانیان به حرکت خیرخواهانه «سین هشتم، سر پناه» پیوستم. فکر میکنم همه ما میدانیم که بیسرپناهی چقدر بد و دشوار است. حتی اگر خودمان بیسرپناهی را تجربه نکرده باشیم، کافی است خودمان را به جای تک تک آن ١٥هزار کارتنخواب تهران بگذاریم و ببینیم که در هر شرایط؛ سرما و گرما خارج از فضای امن و آرام خانه زندگی کردن چقدر دشوار و ناگوار است.
به نظرم این حرکت هنرمندان برای این گروه از افراد جامعه بسیار قابل تقدیر است. بسیاری از هنرمندانی که در این حرکت شرکت کردهاند مدتهاست که کاری نداشتهاند با این حال زمانی که از آنها دعوت شد تا به یاری این عزیزان بیایند، هیچگونه کمکی را دریغ نکردند و بدون لحظهای درنگ به کمک بیسرپرستان شتافتند. هر چند ما گروه کوچکی را تشکیل میدهیم و کمکهای ما نمیتواند تمام نیاز آنها را برآورده کند، اما من امیدوارم که این حرکت سبب شود تا توجه دولتمردان به این نقطه تاریک جامعه جلب شود. دولتمردانی که قطعا از ما توان مالی بیشتری دارند و اگر بخواهند وارد این حوزه شوند، حمایت بهتر و بیشتری میتوانند انجام دهند.
اگر این اتفاق بیفتد، من به آرزوی قلبیام میرسم. البته دولتمردان خودشان باید بدانند که مردم به چنین حمایتهایی نیاز دارند و آنها نمیتوانند با این شرایط اقتصادی، تورم زیاد و حقوقهای کم و ناچیز انتظار داشته باشند تمام نیاز جامعه را مردم خودشان تأمین کنند. ما نمیخواهیم درآمد حاصل از نفت بر سر سفره کسانی که توانایی مالی دارند بیاید، حداقل این درآمد باید صرف کسانی شود که واقعا به آن نیازمند هستند.
من تصمیم گرفتم جایزهای که برای نمایش«تعبیر یک رویا» به کارگردانی خیرالله تقیانیپور از جشنواره تئاتر فجر در سال ٩١ دریافت کردم را به این حراجی اختصاص دهم. امیدوارم این حرکت غیرتمندانه و شجاعانه هنرمندان ادامه پیدا کند و سبب شود تا سرایی که درصدد هستیم برای زنان و کودکان بیخانمان ساخته شود به سرانجام نهایی برسد. (شهروند)
597
پاسخ مشاور: گفتهاید که محترم بودن خانواده دختری که میخواهید برای همسری برگزینید، برای شما اهمیت دارد. برداشت شما از این ویژگی در دختر مورد علاقهتان باعث شده او برای شما جاذبه شخصیتی داشته باشد. با این حال دغدغه شما این است که دختر مورد علاقهتان ۶ سال بزرگتر از شماست. از این رو، در ادامه عواملی را که میتواند برای شما چرایی گرایش و تردید درباره این ازدواج را روشن کند مطرح میکنم و امیدوارم پاسخ سوالتان را نیز که نمیدانید چرا عاشق دختری بزرگتر از خودم شدهاید دریافت کنید.
شاید فقط به جذابیتهای جسمی فکر میکنید
شما ۲۵ سالهاید و باید بدانید که یکی از عوامل گرایش به ازدواج با دختر بزرگتر از خودتان این است که شاید جذابیتهای جسمی برای شما اهمیت وافری دارد، البته چون مردان بصری هستند، تحریک غریزی آنها بیشتر از طریق دیدن اتفاق میافتد؛ بنابراین زنان زیباتر برایشان جاذبه زیادی دارند و اگر در این زمینه، خانم، سن بالاتری داشته باشد ولی از جاذبه جسمی برخوردار باشد، اهمیت پایینتر بودن سن پسر نسبت به دختر، کم یا ناپدید میشود.
البته احتمالا دیدگاه عامه مردم به موضوع تفاوت سنی دختر و پسر برای ازدواج هم برای شما مهم بوده که شما را بر سر دو راهی قرار داده است.
شاید از طرد شدن میترسید
دوران کودکی و ارتباط عاطفی اولیه با مادر، نقش اساسی در کیفیت رابطه عاطفی در بزرگسالی دارد بدین معنا که کودک در ۳ سال اول بعد از تولد نیازمند توجه کامل از سمت مادر است. اگر در این دوره مادر به دلیل بیماری یا شاغل بودن، نتواند به کودک رسیدگی کافی داشته باشد کودک دچار دلبستگی ناایمن میشود و به صورت ناخودآگاه بیتوجهی یا کم توجهی مادرش را به نزدیکترین رابطه عاطفیاش تعمیم میدهد. در نتیجه در سنین بزرگسالی ترجیح میدهد فردی را برای ازدواج انتخاب کند که بزرگتر باشد تا بتواند نقش مادر را برای وی ایفا کند؛ یا فردی را انتخاب کند که احتمال طرد و رهاشدگی از سمت وی کمتر باشد. بنابراین فردی را انتخاب میکند که یا جاذبه جسمی ندارد یا سن بالایی دارد. با این انتخابها، ناخودآگاه احساس امنیت میکند که هم احتمال رهاشدگی از سمت همسر کمتر میشود هم اینکه توجه بیشتری دریافت خواهد کرد.
در این مواقع برای پسرها از طرفی تمایل به ازدواج با خانم بزرگتر هست از طرفی هم تردید و دودلی.
شاید به دنبال جایگاه اقتصادی بهتری هستید
برخی مواقع هم جایگاه اقتصادی و اجتماعی خانم یا خانواده خانم سبب انتخاب دخترهایی بزرگتر از پسر میشود که پایداری این نوع ازدواجها با چنین اهدافی زیر سوال میرود. با توجه به اینکه گفتهاید برای آشنایی بیشتر خیلی با او صحبت کردهام، باید بدانید گاهی مواقع برقراری ارتباطهای خارج از چارچوب با جنس مخالف ولو به قصد ازدواج، سبب وابستگی یا دلبستگی شدید خواهد شد که در صورت ازدواج یا قطع رابطه آسیبهای جدی برای دو طرف به همراه دارد. پیشنهاد میشود اگر تصمیم جدی برای ازدواج دارید، ادامه گفتوگوهایتان تحت جلسات رسمی خواستگاری و با اطلاع خانوادههای دو طرف انجام شود. (زهرا وفایی جهان، کارشناس ارشد روانشناسی/ خراسان)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
194
رخبهرخ مقبره مرمر نشسته است، ساکت، مثل سنگ، تا رسیدن ما.
دست میدهیم، محکمتر از معمول، پنجهاش را دور دستم قفل میکند و زور میآورد، ردِ قوتِ جوانی را در پیشانی طرفش میجوید. پسرش که پا جای پای او گذاشته و نگهبان مجموعه است، کنارمان ایستاده است، میخندد: «حاجآقا از پهلوانهای قدیمه».
پیرمرد اسطقسداری است. کمگو است، اما حرفهایی دارد که تعداد زندگان آگاه از آن، احتمالا از تعداد مردگان کمترند. شاید در هیچ کتابِ تاریخی یا خاطرات آدمهایی که در ساخت آرامگاه فردوسی دست داشتهاند، نامی از «قاسم ارفع» نیامده باشد، اما او هست، او یکی از فراموش شدگان بزرگ تاریخ است؛ یکی از آنها که سنگهای اهرام مصر یا دیوار چین یا پارسه (تخت جمشید) را به گرده کشیدند و هیچجا نامی از آنها برده نشد. او را مشقاسم صدا میکنند، سرکارگر بازسازیِ آرامگاه فردوسی در دهه ١٣۴٠ بوده است. کارش فقط به دستوردادن ختم نمیشده است: «تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟» اما آنچه داستان او را متفاوت میکند، جابهجایی سنگهای گران نیست: «قبر فردوسی را خودم چاک دادم، استخوانهایش را درآوردم و ساخت آرامگاه که تمام شد، خودم دوباره فردوسی را دفن کردم».
در گور فردوسی کوتی از استخوان بود و دو جمجمه
سال ١٣۴٣، ٣٠ سال پس از ساخت آرامگاه فردوسی با طرح کنونی که توسط کریم طاهرزاده بهزاد ترسیم شده بود، نشست سازه سنگین و کوچک بودن اتاقی که قبر فردوسی در آن قرار داشت، کار را به تخریب و بازسازی مجدد رساند: «سنه ١٣ این آرامگاه را ساختند، من هم همان سال دنیا آمدم. پدرم ساختهشدن آرامگاه را دیده بود، اما سال ۴٣ گفتند باید خراب شود، حکمش از تهران آمد. قبر فردوسی یک جای کوچکی بود، شاید یک اتاق سه در چهار، ١٠ نفر که میرفتند داخل، دیگر برای کسی جا نبود، این بود که گفتند خرابش کنید».
دستش توی هوا میچرخد، انگار همین حالا در حال کار است: «چوببست، بستیم و رفتیم تا سقف، از بالا یکییکی سنگها را کندیم و آمدیم پایین. یک معماری داشتیم به نام شاهغلام، همه سنگها را به ترتیب شماره میزد و میبرد از عقب باغ میچید و میآمد جلو. به کمر کار که رسیدیم، خراب نمیشد دیگر، بس که سفت بود؛ از ساروج بود. مجبور شدند با باروت خرابش کنند، خردهسنگها پرت میشد تا دهات اطراف».
دیگر بنایی در کار نیست، به کف میرسند، به قبر فردوسی. طبق نقشهای که مهندس هوشنگ سیحون و حسین جودت دارند، ظاهر و نمای آرامگاه همان طرح قبلی است، اما در قسمت داخلی آرامگاه باید تغییرات زیادی انجام شود. فردوسی باید بعد از هزار سال سر از قبر برون آورد، در هوایی تازه نفس بکشد و چهره دیگری از دنیا را ببیند و آن کسی که باید دست فردوسی را بگیرد و او را از آن گودال کهن و پوده بیرون بکشد، مشقاسم است: «بههرصورت بود خراب کردند و آمدند تا کف، ماند جای قبر، گفتند میخواهند قبرش را چاک بدهند. خیلیها فکر میکردند فردوسی حتما گنجی، چیزی دارد. آن روز که قرار بود قبر را چاک بدهم و فردوسی را از گور دربیاورم، از تهران و مشهد خیلیها آمدند، استاندار، فرماندار، شهردار، فرمانده لشکر، اووووه، خیلیها بودند. دور تا دور محوطه را صندلی چیدند. قبر را خودم چاک دادم، به پایین که رسیدم، ته یک گودالی دیدم یک کوت استخوان است که دو تا کله (جمجمه) دارد؛ کلههای بزرگی هم بود. فرماندار به شوخی گفت فردوسی دو تا کله داشت! بعد هرچی استخوان بود جمع کردم و گذاشتم توی یک پارچه سفید، بعد گذاشتمش تو یک صندوق و بردمش دفتر».
به جمع گوربهگورهای تاریخ یک نفر دیگر را هم باید اضافه کرد؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی. آمدهایم کنار سنگ قبر بزرگش که در طبقه پایین، زیرِ نمای آرمگاه قرار دارد؛ سنگی آنقدر بزرگ که خیال همه راحت است کسی که آن زیر خوابیده تا زمانیکه اسرافیل در صور بدمد، شانهبهشانه هم نمیتواند بشود.
مشقاسم بالا را نشان میدهد: «قبر فردوسی آن بالا بود، اینجا نبود که، هفت متر گود کردند، این محوطه را ساختند و بعد دوباره سنگها را به همان شمارهای که بود گذاشتند سرجایش، چیدند رفت بالا، مثل روز اولش، هیچ فرقی نکرد. تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟ آن سنگ بالا را دیدی؟ بهش میگویند سنگ جمشید (سنگ یکتکه و بزرگی که نقش فروهر روی آن حک شده است و بالای مقبره در ضلع جنوبی قرار دارد)، شاید دو-سه تُن وزن داشته باشد، هیچکس نمیتوانست ببردش بالا، من نشستم پای قَرقَر که جرثقیل کوچکی بود و خیلی زور داشت، سنگ را نمدپیچ کردم و با سیم بکسل بستم و دادم بالا، بهخاطر همین کار به من یک ماه اضافهکاری، پاداش دادند».
فردوسی چهار سال بیرون از قبر بود
کار ساخت آرامگاه که تمام میشود، زمین به اندازه نگاه داشتن باقیمانده فردوسی آغوش باز میکند، جای استخوان در گور است: «کار که تمام شد، دوباره استخوانها را همانطور که بود آوردم گذاشتم توی قبر جدید. روزی هم که میخواستم فردوسی را بگذارم توی قبر خیلیها آمده بودند، خیلی عکسبرداری کردند، ولی به خودم هیچ عکسی ندادند. حالا به هرکس میگویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمیکند».
خب از کجا باید باور کرد؟
«مدرک و سندی که ندارم، اما دو، سه تا از بچههای روستا که آن زمان با ما کار میکردند، شاهدند. بیشترشان مردهاند، اما چندتایی هنوز ماندهاند».
فردوسی چند سالی بیرون از دنیای مردگان بوده است، بین سالهای ١٣۴٣ تا ١٣۴٧ «خیلیها نمیدانند، اما فردوسی چند سال اصلا توی قبر نبود، از زمانی که آرامگاه را خراب کردند و قبر را چاک دادم و فردوسی را بیرون آوردم، تا زمانی که آرامگاه ساخته شد و دوباره گذاشتمش سرجایش، شاید چهار سال طول کشید. تمام این چهار سال هم توی همان جعبه بود، گوشه دفتر».
ساخت آرامگاه تمام میشود، کارگرها را راهی میکنند سر خانه و زندگیشان، مهندسها باروبنه میبندند اما او میماند، ٣٠ سال دیگر، کنار فردوسی: «مهندس جودت، گیو جودت، وقتی میخواست برود گفت دوست داری تو را کجای باغ بگذارم برای کار؟ گفتم هر جا که دوست داری؟ خلاصه گذاشتندم دم در. ۴٠ سال از عمرم را توی همین باغ گذراندم. خیلی برای این باغ زحمت کشیدم. روستای ما دیواربهدیوار آرامگاه است، همینجا دنیا آمدم، پدرم هم. قبل از خدمت توی باغ، شاگرد گلکار بودم، از خدمت که آمدم بعد از چند سال، کار ساخت آرامگاه شروع شد، بعدش هم ٣٠ سال دم در وایستادم».
یکروز قبل از سالروز بزرگداشت فردوسی (٢۵ اردیبهشت) است و با او در باغ هستیم. مشقاسم آدمها را نشان میدهد: «میبینی، خبری نیست. اول انقلاب خیلی مسافر اینجا میآمد، تا روزی ١۵-١۶ هزار نفر میآمدند. از روی بلیت آمار داشتیم، اما الان خبری نیست».
دور آرامگاه قدم میزنیم، کُند و سنگین راه میرود، روی دیوار در ضلع شرقی، شعری حک شده است، روبهرویش میایستد: «بخوان، برایم بخوان، بیسوادم، خودم هیچوقت نتوانستم شاهنامه بخوانم، اما چند تا از شعرهایش را که برایم خواندهاند، حفظم. فردوسی مرد بزرگی بود، اگر نبود الان باید به زبان عربی حرف میزدیم».
بدین نامه بر عمرها بگذرد / بخواند هر آن کس که دارد خرد
جهان از سخن کردهام چون بهشت / از این پیش تخم سخن کس نکِشت
بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی
زمانم سرآورد گفت و شنید / چو روز جوانی به پیری رسید
رخ لالهگون گشت بر سان ماه / چو کافور شد رنگ ریش سیاه
ز پیری خم آورد بالای راست / هم از نرگسان روشنایی بکاست
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سر آمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
شعر که به اینجا میرسد، زمزمه میکند، پیر و خشدار:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سرآمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
انگار چیزی را انتظار میکشد، عاقبتی محتوم که فردا یا پسانفردا در خواهد زد: «الان ٨١ سالمه، از دوستها و همکارهای آن زمان چندتایی بیشتر نماندند، حالا کِی خط قرمزی برای ما بکشند، دیگر دست خداست. خیلی دلم میخواهد کنار فردوسی دفنم کنند، اما نمیگذارند، نمیشود؛ ما که کسی نیستیم، باید ببرندمان توی همان قبرستان روستا که پدر و مادر و همه فامیلمان آنجا هستند. ما کسی نیستیم» (شرق)