مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

هرگز با احمق ها بحث نکنید شعری از عصبانی ترین شاعر دنیا

هرگز با احمق ها بحث نکنید/ شعری از عصبانی ترین شاعر دنیا

محمد علی آهنگران در اینستاگرامش نوشت:

این تصویر مراسم عروسی پدرم در سالن شهرداری اهواز در سال ۵٨ است. نفر اول سمت راست پدرم و نفر اول سمت چپ شادروان حسین پناهی است. حسین پناهی در آن ایام ساکن اهواز بود و در یک کتابخانه کار می کرد. عموی بزرگم آقا حمید که تحصیلکرده کارگردانی تئاتر در امریکا بودند با پیروزی انقلاب به ایران بازگشته و اولین مدیر صدا و سیمای مرکز آبادان پس از انقلاب بود.

مطالب طنز مطالب خنده دار عکس قدیمی جوک جدید بیوگرافی صادق آهنگران بیوگرافی حسین پناهی اخبار جالب

عمو حمید به اقتضای رشته تحصیلی و علاقه اش گروه تئاتری در اهواز تشکیل داده بود. او چند نمایشنامه را کارگردانی کرد و پدرم ، حسین پناهی ، محمد جمالپور و عده ای دیگر بازیگران آن نمایش ها بودند. تا پیش از شروع جنگ نمایش های آن گروه که عمدتا مضامین انقلابی و مذهبی داشت با استقبال مردم شهر مواجه بود.

یکی از این نمایشها تئاتری بود به نام مرشد و بچه مرشد حسین پناهی مرشد بود و پدرم بچه مرشد و هر دو در این نمایش برخی از دیالوگها را بصورت آواز می خواندند. جالب آنجاست که در مراسم عروسی پدرم یکی از آن نمایش ها اجرا شد و این عکس دست جمعی هم در پایان همان اجرا گرفته شده است. حسین پناهی چندی بعد و با شروع جنگ به تهران رفت و شد شاعر و نویسنده و بازیگر سینما و تئاتر. خدایش بیامرزد که دلی پاک و روحی شاعرانه داشت


 اولین آگهی فروش قرص در ایران

این آگهی هم در گروه تلگرامی منتشر شده است.

مطالب طنز مطالب خنده دار عکس قدیمی جوک جدید بیوگرافی صادق آهنگران بیوگرافی حسین پناهی اخبار جالب

 تشکر میکنم از غیرتم…

آریا در صفحه از آفرینندگان خوشی های کوچک متشکرم نوشته است:

ترم قبل نتونستم میان ترم رو برم سر جلسه… استاد حذفم کرده بود
با دوستم رفتم اعتراض ، استاد گفت چه کار مهمتری داشتی که نیومدی میان ترم؟
این رفیق ماهم برگشت گفت استاد عروسیش بوده :)))
(دروغ کار بدیه اما باید پاس میشدم)
استادم گفت یه عکس با زنت با لباس عروس بیار حذف نمیکنم…
منم رفتم ماشین و گل زدم لباس دامادی هم پوشیدم
فقط مشکل زن بود که نداشتم…
هیچی فردا عکس و بردم گفتم استاد این عکس اما غیرتم اجازه نمیده عکس زنم و نشون بدم. اینقد حال کرد بهم ۱۰ داد :)))
هنوز عذاب وجدان دارم..
اما خدایی بهم میادا.. اصلا تصمیم گرفتم داماد بشم..

مطالب طنز مطالب خنده دار عکس قدیمی جوک جدید بیوگرافی صادق آهنگران بیوگرافی حسین پناهی اخبار جالب


 انحطاط ادبی

علی مرشدی زاده استاد دانشگاه در فیسبوکش نوشت:

هفته پیش برای درس تحولات سیاسی اجتماعی ایران، در خصوص دوره ساسانیان، کتاب کلیله و دمنه و کارنامه اردشیر بابکان را بردم سر کلاس. بخشهایی از کارنامه اردشیر را خواندم. متن چندان سنگین نیست. از دانشجویان سوال کردم که آیا متوجه شده‌اند یا نه. دریغ از یک نفر. مطمئنم با متون ساده‌تری مانند گلستان نیز نتیجه مشابهی به بار می‌آید.

متاسفانه دانشجویان نوعاً (طبعاً استثنائاتی نیز وجود دارد) با کتاب خواندن انس نگرفته‌اند. از کتابهای کلاسیکی مانند گلستان و بوستان و … نیز که بگذریم، حتی کتابهایی با متن ساده نیز نمی‌خوانند.

نسل آینده با کتابهای کلاسیک به گونه‌ای برخورد خواهند کرد که گویا متنی لاتین پیش رویشان است. گسستی هولناک میان نسل آینده و نسل گذشته وجود خواهد داشت. بحران فرهنگی، بحرانی جدّی است. من این بحران را نتیجه روش آموزش و متون درسی از اولین سالهای دبستان می‌دانم که تا بالاترین دوره‌های آموزش عالی امتداد یافته است.

ای کاش افرادی فهیم و دلسوز بنشینند و به حال این فرهنگ رو به انحطاط فکری کنند.


شعری از عصبانی ترین شاعر دنیا

این شعر هم که نام شاعرش مشخص نیست در گروه تلگرامی صدای پای آب منتشر شده است:

ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ،
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ؟
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ !
ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ !
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ !
ﻟﻌﻨﺘﯽ ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ؟
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ !
ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی


با این ها بحث نکنید

این متن هم از صفحه فیسبوک مینیمال هایی برای زندگی انتخاب شده است:

هرگـز با احمق ها بحث نکنید.
آنها اول شما را تـا سطح خودشان پـایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح ،
شما را شکست می دهند!

– مارک توایـن

اخبار جالب بیوگرافی حسین پناهی بیوگرافی صادق آهنگران جوک جدید عکس قدیمی مطالب خنده دار مطالب طنز


ادامه مطلب ...

گربه‌ی شکارچی و خروس احمق

[ad_1]

داستانی از لتونی

در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده:
زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً به شکار می‌رفت. ولی خروس توی منزل می‌نشست و پاسبانی می‌کرد.
هر دفعه که گربه برای کسب روزی بیرون می‌رفت برای خروس یک مشت جو در خانه می‌گذاشت و به او سفارش می‌کرد که خیلی مواظب منزل باشد؛ در را خوب ببندد و کسی را راه ندهد، چون که دشمن در اطراف زیاد اسـت.
یک روز سرد پاییزی، موقعی که گربه به شکار رفته بود، زن جادوگر پیری در زد و خواست وارد کلبه شود. التماس کنان گفت:
- خروس جان، عزیزم، اجازه بده من وارد کلبه شوم و قدری خودم را گرم کنم.
همین که خروس احمق در را باز کرد، زن جادوگر فوراً او را گرفت و رفت. خروس در وسط راه فریاد می‌زد و از گربه کمک می‌خواست و می‌گفت:
- برادرجان، گربه جان، مرا نجات بده. بیچاره شدم.
گربه صدای خروس را شنید و دوان دوان آمد. خروس را ازدست زن جادوگر نجات داد و چشم‌های زن را هم درآورد.
گربه در راه خروس را سرزنش کرد که چرا اطمینان و اعتماد کرده و در را برای غریبه باز کرده اسـت. یک روز گذشت و دوباره گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت:
- برادرجان، پیرزن جادوگر را به کلبه راه نده. تو را همراه می‌برد و می‌کشد و برای ناهار خودش می‌پزد. آهسته و آرام از این جوها بخور و منتظر من بمان. شب برمی‌گردم. امروز من راه درازی در پیش دارم و اگر کمک بخواهی من دیگر صدای تو را نمی‌شنوم و نمی‌توانم به دادت برسم.
همین که گربه رفت پیرزن دوباره در زد و با ناله و التماس گفت:
- خروس عزیزم، اجازه بده وارد کلبه شوم و انگشتم را گرم کنم. نترس، به تو کاری ندارم.
خروس از پنجره نگاه کرد و دید که پیرزن جادوگر اسـت که دارد در می‌زند. دلش به حال او سوخت و اذیت و آزار او را فراموش کرد و اجازه داد وارد منزل شود.
پیرزن جادوگر تا دستش به خروس رسید او را گرفت و با خود برد. خروس باز داد و فریادش بلند شد. صدایش این دفعه بلندتر هم بود:
- گربه جان، برادرجان، مرا از چنگال این جادوگر نجات بده.
گربه هنوز زیاد از کلبه دور نشده بود که صدای خروس را شنید و فوراً دوان دوان آمد و او را از دست زن جادوگر نجات داد.
در راه دوباره خروس را سرزنش کرد که چرا اطاعت نکرده اسـت. بعد به او گفت که چون پیرزن می‌خواهد دخترش را عروس کند به خوراک لذیذی احتیاج دارد.
یک روز بعد باز گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت که از خانه خیلی دور خواهد شد و این دفعه صدای او را اصلاً نخواهد شنید.
خروس قول داد که این بار اطاعت کند و در را به روی هیچ کس باز نکند. باز زن جادوگر پشت درآمد و زبان به شکایت گشود و گفت:
- خروس عزیز، اگر مرا به کلبه راه ندهی پشت در از سرما خشک می‌شوم. مگر تو رحم نداری؟
- من تو پیرزن شرور را خوب می‌شناسم. می‌خواهی مرا برای جشن عروسی دخترت بکشی و بپزی؟
پیرزن با هر زبانی که سعی کرد خروس را راضی کند موفق نشد. بالاخره حیله‌ی دیگری به نظرش رسید و گفت:
- نگاه کن، ببین. از دور یک عده نوازنده دارند ساز و سنتور می‌زنند و می‌آیند.
خروس حس کنجکاویش تحریک شد. سرش را از توی پنجره بیرون آورد. در همین موقع پیرزن تاج او را گرفت و او را با خودش برد.
خروس با صدای بلند ناله و فریاد سرداد:
- گربه جان، برادرجان. زن جادوگر باز مرا ربود. نجاتم بده والّا تلف می‌شوم.
گربه خیلی از کلبه دور شده بود و چیزی نمی‌شنید خروس هر چه التماس کرد پیرزن او را رها نکرد. با نوک خودش به سرو صورت پیرزن می‌زد. پیرزن بر سر او داد زد و گفت:
- من این نک زدن تو را تلافی می‌کنم. حالا به تو نشان می‌دهم که چه طور باید گربه را به کمک بخواهی. الان سرت را از تنت جدا می‌کنم تا نتوانی سرو صدا کنی.
پیرزن کاردش را درآورد و سر خروس ابله را برید. بیچاره خروس غرق در خون شد.
گربه در بیشه‌های خیلی دور مشغول شکار بود. شبانگاه با شکار به منزل برگشت. در بسته و پنجره باز بود. کلبه خالی بود. فهمید که پیرزن خروس را ربوده و همراه برده اسـت. گربه خیلی گریه کرد و از ماتم برادر عزیزش دچار غم و غصه شد...
سحرگاهان گربه یک شلاق مسی و یک شمشیر آهنی یک سنتور برداشت و رفت به طرف منزل پیرزن.
وقتی که به کلبه‌ی او رسید در آستانه‌ی در نشست و سنتور زد و آواز خواند.
پیرزن صدای موسیقی و آواز را شنید و به دخترانش گفت:
- دختران من، چه نوای خوشی از پشت در به گوش می‌رسد! باید قدری نان کلوچه به نوازنده بدهیم. بیا دختر کوچولوی من، این کلوچه را برای او ببر.
کوچک‌ترین دختر پیرزن از کلبه بیرون آمد و کلوچه را به گربه داد و گفت:
- بگیر. این پاداش هنرمندی تو اسـت.
گربه با شمشیرش سر دخترک را از تنش جدا کرد. آن وقت دخترک مرده را در اطاقش حبس کرد و کلوچه را خورد و دوباره آواز خواند.
پیرزن که منتظر برگشتن دختر کوچکش بود به دختر وسطی گفت:
- ببین خواهرت چه دختر بازیگوشی اسـت! دلش نمی‌خواهد برگردد. بیا یک کلوچه دیگر بگیر و به نوازنده بده. ولی زود برگرد.
دختر وسطی از کاسه بیرون رفت و کلوچه را به گربه داد. گربه با شمشیر سر او را هم از تنش جدا کرد و باز به خواندن آواز مشغول شد.
پیرزن به دختر بزرگ‌ترش گفت:
- این دومی هم رفت و برنگشت. او هم خیلی بازیگوش اسـت. این کلوچه را برای نوازنده ببر و خواهرهایت را به منزل برگردان.
گربه دختر سومی را هم کشت و دوباره خواند. پیرزن خشمگین شد و گفت:
- ای بازیگوش‌ها! خوب اسـت خودم بروم ببینم چه خبر اسـت.
کلوچه‌ای برداشت و از کلبه بیرون رفت.
گربه وقتی که پیرزن را دید فریاد زد:
- بیا ای پیرزن بدجنس، تا مثل دخترانت سر تو را هم از تنت جدا کنم. پیرزن التماس کرد، ولی گریه با شمشیر سر پیرزن را هم از تنش جا کرد. کلوچه را خورد و سبیل‌هایش را هم لیسید.
وارد کلبه‌ی پیرزن شد و دید خروس دارد در توی تنور سرخ می‌شود. گربه جادوگر بود. خروس را از توی تنور بیرون آورد و پرهایش را در بدنش فرو کرد و با شلاق مسی به بدن او زد. دوباره خروس زنده شد. سه بار هم قوقولوقو کرد.
دو برادر خوانده تمام کلوچه‌ها را خوردند و عسل هم نوش جان کردند. بعد یک چیزهایی از توی کلبه‌ی پیرزن برداشتند و به منزل بازگشتند.
از آن به بعد دیگر پیرزن مزاحم خروس نشد و کسی هم میل نداشت او و دخترانش را زنده کند.
خروس تدریجاً حالش خوب شد و نیرومند گردید. گربه بعد از آن این آواز را می‌خواند:

تو این جنگل کلبه‌ی ما چه زیباست! *** خروس قشنگ هم که اینجاست، که اینجاست
غذای خوب هم همه جور داریم *** از پیرزن بدجنس باکی نداریم
دشمنان را از پا درمی‌آوریم

منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


21 سپتامبر 2016 ... در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی میکردند.21 سپتامبر 2016 ... داستانی از لتونی در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: ...25 آگوست 2015 ... عباس بزن بزن از نوع گربه ای جنگیدن خروس با سگ تفنگ تک تیرانداز مرگبار گرگ های ... دعوای دسته جمعی و احمقانه (خنده داااااااار) ... شکارچیان آسمان.نام اصلی انی کارتون پامپالینی شکارچی حیوانات است که در ایران با نام زبل خان سالها پیش از ... او در میان موجودات بیسار احمق و بی فایده ای به نام Zwas می رود. .... همان موقع بود که آنها زوج موش و گربه، کارتون معروف تام و جری را معرفی کردند و فقط ..... همین هفت تا کاراکتر، به اضافة سگ گالیور که تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند ...23 فوریه 2016 ... به گزارش تابناک، هنوز ماجرای دستگیری شکارچی سنگدل گلستانی که سگ بی نوا ... تصاویری از به دار آویختن سگ ها و گربه ها، قطع دم پلنگ با تبر، کشیدن لاشه .... 11کار احمقانه از ستاره های سرشناس فوتبال خارج از مستطیل سبز ...این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: .... وقتی قند را وزن کنیم میفهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که ... یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ..... گربه دنبه را برد. آن دنبهای ...9 ا کتبر 2016 ... چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟ - نویسنده: یان ... موش و گربه ... شکارچی از دور پیدا شد. ... گربهی شکارچی و خروس احمق ... ۳۱ شهریور ...15 فوریه 2014 ... 3- حکم صيد سگ شکارچي: خداوند در ابتداي سوره مائده مي فرمايد: .... فضلمي گويد از امام صادق(ع) از پس مانده حيوانات (گربه ، گوسفند، گاو، شتر،. ...... البته احمق چون تو فتح بابل براش جاسوسی کرده بودن فکر کرده دیگه بهش خیانت نمی ...18 سپتامبر 2013 ... پارسینه: استفاده از گوشت گربه و آشغال گوشت و دانه باقلا برای تولید ... نشده که در درون کالباس دیده میشود همه ازتاج خروس است این مطالب را روزی در ...11 آگوست 2016 ... گزارش تصویری از شغل احمقانه قرار دادن سر در دهان تمساح شاید باور این عکس در ابتدا مشکل به نظر ... این شیوه نمایش را کرای تانگ شکارچی افسانه ای کروکدیل در این کشور رواج داده است . ... گزارش تصویری جالب از لایگر بزرگترین گربه سان روی زمین ... گزارش تصویری از مرغ و خروس های مشکی کمیاب و گرانقیمت.


کلماتی برای این موضوع

بازی حیوانات و بازی های انلاین حیوانات بازی ،بازی …بازی حیواناتبازی حیوانات آنلاینبازی حیوانات مزرعهبازی حیوانات جنگلبازی حیوانات سفر به نوستالژی های کودکیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کارم بازو و نیرو دارم هر چیزی رو می سازم


ادامه مطلب ...

جوان دانا و مرد احمق

[ad_1]

 داستانی از لتونی

روزی جوانی روستایی که در ظاهر نادان و ابله ولی در باطن خیلی زرنگ بود، به مردی سوار بر اسب برخورد. بین آن‌ها صحبت درگرفت. مرد پرسید:
- پدرت چکاره اسـت؟
جوان این طور گفت:
- شکار می‌کند. هر شکاری که به چنگش بیاید روی زمین می‌اندازد و هر کدام را که به چنگ نیاورد همراه خودش به منزل می‌برد.
اسب سوار تعجب کرد و گفت:
- چطور چنین چیزی ممکن اسـت؟
آن مرد نمی‌دانست که پدر جوان پوستینی دارد که پر از کک اسـت. هر کدام از این کک‌ها را که بگیرد می‌کشد و می‌اندازد روی زمین و هر کدام را که به چنگ نیاورد همراه خودش به منزل می‌برد.
- مادرت چه می‌کند؟
- نان خورده را می‌پزد.
مرد سوار دوباره تعجب کرد و پرسید:
- مقصودت چیست؟
جوان به او گفت:
- تو عجب آدمی احمقی هستی! خیلی ساده اسـت. در هفته‌ی گذشته مادرم از همسایه‌ها نان قرض کرد و خوردیم حالا دارد نام می‌پزد که نان خورده را پس بدهد.
- خواهرت چه می‌کند؟
- در سوگواری و عروسی گریه و زاری می‌کند.
مرد تعجب کرد و پرسید:
- یعنی چه؟
- خیلی ساده اسـت. سال گذشته در یک جشن عروسی خوشی کرده و حالا فرزندی که متولد شده دارد گریه می‌کند.
مرد گفت:
- فردا به منزل من بیا تا برای این جواب‌های عاقلانه‌ای که دادی پاداشی به تو بدهم.
روز بعد جوان نزد آن مرد اسب سوار رفت. مرد گفت:
- آمدی؟ با نوکر من به زیرزمین برو. در آن جا از تو پذیرایی خواهند کرد.
جوان همراه نوکر به زیرزمین رفت. نوکر به او گفت:
- چوب پنبه را از سوراخ آن بشکه بردار و هر چه می‌خواهی بخور.
جوان شلاقی را زیر لباس نوکر ارباب دید و موضوع را فهمید. گفت:
- من بلد نیستم چوب پنبه را بردارم. تو به من یاد بده. نوکر به طرف بشکه رفت که چوب پنبه را بردارد. در این موقع جوان دست دراز کرد و شلاق او را بیرون آورد و محکم برپشت او کوبید. سپس مقداری گوشت پخته از گوشه‌ای برداشت و در زیر پیراهن خودش پنهان کرد و از زیرزمین بیرون آمد. تکه گوشتی را که پشت گردنش در زیر پیراهن پنهان کرده بود مثل قوز دیده می‌شد.
صاحبخانه از پشت پنجره جوان را دید و فریاد زد:
-‌ ای جوان چه چیز نصیبت شد؟ راست آمدی و کج می‌روی.
جوان خندید و گفت:
- اگر همه روزه این نصیب و قسمت را داشتم غم و غصه‌ای در روزگار نداشتم.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

فرق دانا و نادان همه ی ما رؤیاها و آرزوهایی داریم و دوست داریم برای رسیدن به آنها موفق شویم اما راه آموزش جنسی لیسیدن بوسیدن مالیدن خوردن آلت تناسلی زن و کرم بزرگ کننده، حجم دهنده و سفت کننده سینه و باسن فوری و دائمی سینه و باسن زیباجملات و سخنان قصار و بسیار آموزنده بزرگان ایران نازلقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود فرزندم دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان معنی اسمتو میخوای بیا تو ا ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی آ • آبان نام ایزد آب در دین حکایت،حکایت سعدی،حکایت کوتاه،حکایت …حکایت های مثنوی معنوی شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد رنگش عکس زن، عکس زنان، تصاویر زنان، عکس های حیرت …عکس زنان معروف قبل و بعد از آرایشعکس های بازیگران زن معروف هالیوود قبل و بعد آرایش دیکشنری آنلاین ترجمه و دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید حکایت، حکایات، حکایات جالب، حکایات آموزنده، حکایات …مطلب زیبا و کوتاه خواندنی آدم ها گزیده ای از داستان های کوتاه ِ نویسندگان جهانداستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از سخنان آموزنده و پند آموزحس غریبی دارم و من نوشته هایم را به یاد اندیشه های کودکانه ام در دفتر تلخ زندگی


ادامه مطلب ...

گربه‌ی شکارچی و خروس احمق

[ad_1]

داستانی از لتونی

در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده:
زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً به شکار می‌رفت. ولی خروس توی منزل می‌نشست و پاسبانی می‌کرد.
هر دفعه که گربه برای کسب روزی بیرون می‌رفت برای خروس یک مشت جو در خانه می‌گذاشت و به او سفارش می‌کرد که خیلی مواظب منزل باشد؛ در را خوب ببندد و کسی را راه ندهد، چون که دشمن در اطراف زیاد اسـت.
یک روز سرد پاییزی، موقعی که گربه به شکار رفته بود، زن جادوگر پیری در زد و خواست وارد کلبه شود. التماس کنان گفت:
- خروس جان، عزیزم، اجازه بده من وارد کلبه شوم و قدری خودم را گرم کنم.
همین که خروس احمق در را باز کرد، زن جادوگر فوراً او را گرفت و رفت. خروس در وسط راه فریاد می‌زد و از گربه کمک می‌خواست و می‌گفت:
- برادرجان، گربه جان، مرا نجات بده. بیچاره شدم.
گربه صدای خروس را شنید و دوان دوان آمد. خروس را ازدست زن جادوگر نجات داد و چشم‌های زن را هم درآورد.
گربه در راه خروس را سرزنش کرد که چرا اطمینان و اعتماد کرده و در را برای غریبه باز کرده اسـت. یک روز گذشت و دوباره گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت:
- برادرجان، پیرزن جادوگر را به کلبه راه نده. تو را همراه می‌برد و می‌کشد و برای ناهار خودش می‌پزد. آهسته و آرام از این جوها بخور و منتظر من بمان. شب برمی‌گردم. امروز من راه درازی در پیش دارم و اگر کمک بخواهی من دیگر صدای تو را نمی‌شنوم و نمی‌توانم به دادت برسم.
همین که گربه رفت پیرزن دوباره در زد و با ناله و التماس گفت:
- خروس عزیزم، اجازه بده وارد کلبه شوم و انگشتم را گرم کنم. نترس، به تو کاری ندارم.
خروس از پنجره نگاه کرد و دید که پیرزن جادوگر اسـت که دارد در می‌زند. دلش به حال او سوخت و اذیت و آزار او را فراموش کرد و اجازه داد وارد منزل شود.
پیرزن جادوگر تا دستش به خروس رسید او را گرفت و با خود برد. خروس باز داد و فریادش بلند شد. صدایش این دفعه بلندتر هم بود:
- گربه جان، برادرجان، مرا از چنگال این جادوگر نجات بده.
گربه هنوز زیاد از کلبه دور نشده بود که صدای خروس را شنید و فوراً دوان دوان آمد و او را از دست زن جادوگر نجات داد.
در راه دوباره خروس را سرزنش کرد که چرا اطاعت نکرده اسـت. بعد به او گفت که چون پیرزن می‌خواهد دخترش را عروس کند به خوراک لذیذی احتیاج دارد.
یک روز بعد باز گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت که از خانه خیلی دور خواهد شد و این دفعه صدای او را اصلاً نخواهد شنید.
خروس قول داد که این بار اطاعت کند و در را به روی هیچ کس باز نکند. باز زن جادوگر پشت درآمد و زبان به شکایت گشود و گفت:
- خروس عزیز، اگر مرا به کلبه راه ندهی پشت در از سرما خشک می‌شوم. مگر تو رحم نداری؟
- من تو پیرزن شرور را خوب می‌شناسم. می‌خواهی مرا برای جشن عروسی دخترت بکشی و بپزی؟
پیرزن با هر زبانی که سعی کرد خروس را راضی کند موفق نشد. بالاخره حیله‌ی دیگری به نظرش رسید و گفت:
- نگاه کن، ببین. از دور یک عده نوازنده دارند ساز و سنتور می‌زنند و می‌آیند.
خروس حس کنجکاویش تحریک شد. سرش را از توی پنجره بیرون آورد. در همین موقع پیرزن تاج او را گرفت و او را با خودش برد.
خروس با صدای بلند ناله و فریاد سرداد:
- گربه جان، برادرجان. زن جادوگر باز مرا ربود. نجاتم بده والّا تلف می‌شوم.
گربه خیلی از کلبه دور شده بود و چیزی نمی‌شنید خروس هر چه التماس کرد پیرزن او را رها نکرد. با نوک خودش به سرو صورت پیرزن می‌زد. پیرزن بر سر او داد زد و گفت:
- من این نک زدن تو را تلافی می‌کنم. حالا به تو نشان می‌دهم که چه طور باید گربه را به کمک بخواهی. الان سرت را از تنت جدا می‌کنم تا نتوانی سرو صدا کنی.
پیرزن کاردش را درآورد و سر خروس ابله را برید. بیچاره خروس غرق در خون شد.
گربه در بیشه‌های خیلی دور مشغول شکار بود. شبانگاه با شکار به منزل برگشت. در بسته و پنجره باز بود. کلبه خالی بود. فهمید که پیرزن خروس را ربوده و همراه برده اسـت. گربه خیلی گریه کرد و از ماتم برادر عزیزش دچار غم و غصه شد...
سحرگاهان گربه یک شلاق مسی و یک شمشیر آهنی یک سنتور برداشت و رفت به طرف منزل پیرزن.
وقتی که به کلبه‌ی او رسید در آستانه‌ی در نشست و سنتور زد و آواز خواند.
پیرزن صدای موسیقی و آواز را شنید و به دخترانش گفت:
- دختران من، چه نوای خوشی از پشت در به گوش می‌رسد! باید قدری نان کلوچه به نوازنده بدهیم. بیا دختر کوچولوی من، این کلوچه را برای او ببر.
کوچک‌ترین دختر پیرزن از کلبه بیرون آمد و کلوچه را به گربه داد و گفت:
- بگیر. این پاداش هنرمندی تو اسـت.
گربه با شمشیرش سر دخترک را از تنش جدا کرد. آن وقت دخترک مرده را در اطاقش حبس کرد و کلوچه را خورد و دوباره آواز خواند.
پیرزن که منتظر برگشتن دختر کوچکش بود به دختر وسطی گفت:
- ببین خواهرت چه دختر بازیگوشی اسـت! دلش نمی‌خواهد برگردد. بیا یک کلوچه دیگر بگیر و به نوازنده بده. ولی زود برگرد.
دختر وسطی از کاسه بیرون رفت و کلوچه را به گربه داد. گربه با شمشیر سر او را هم از تنش جدا کرد و باز به خواندن آواز مشغول شد.
پیرزن به دختر بزرگ‌ترش گفت:
- این دومی هم رفت و برنگشت. او هم خیلی بازیگوش اسـت. این کلوچه را برای نوازنده ببر و خواهرهایت را به منزل برگردان.
گربه دختر سومی را هم کشت و دوباره خواند. پیرزن خشمگین شد و گفت:
- ای بازیگوش‌ها! خوب اسـت خودم بروم ببینم چه خبر اسـت.
کلوچه‌ای برداشت و از کلبه بیرون رفت.
گربه وقتی که پیرزن را دید فریاد زد:
- بیا ای پیرزن بدجنس، تا مثل دخترانت سر تو را هم از تنت جدا کنم. پیرزن التماس کرد، ولی گریه با شمشیر سر پیرزن را هم از تنش جا کرد. کلوچه را خورد و سبیل‌هایش را هم لیسید.
وارد کلبه‌ی پیرزن شد و دید خروس دارد در توی تنور سرخ می‌شود. گربه جادوگر بود. خروس را از توی تنور بیرون آورد و پرهایش را در بدنش فرو کرد و با شلاق مسی به بدن او زد. دوباره خروس زنده شد. سه بار هم قوقولوقو کرد.
دو برادر خوانده تمام کلوچه‌ها را خوردند و عسل هم نوش جان کردند. بعد یک چیزهایی از توی کلبه‌ی پیرزن برداشتند و به منزل بازگشتند.
از آن به بعد دیگر پیرزن مزاحم خروس نشد و کسی هم میل نداشت او و دخترانش را زنده کند.
خروس تدریجاً حالش خوب شد و نیرومند گردید. گربه بعد از آن این آواز را می‌خواند:

تو این جنگل کلبه‌ی ما چه زیباست! *** خروس قشنگ هم که اینجاست، که اینجاست
غذای خوب هم همه جور داریم *** از پیرزن بدجنس باکی نداریم
دشمنان را از پا درمی‌آوریم

منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


21 سپتامبر 2016 ... در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی میکردند.21 سپتامبر 2016 ... داستانی از لتونی در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: ...25 آگوست 2015 ... عباس بزن بزن از نوع گربه ای جنگیدن خروس با سگ تفنگ تک تیرانداز مرگبار گرگ های ... دعوای دسته جمعی و احمقانه (خنده داااااااار) ... شکارچیان آسمان.نام اصلی انی کارتون پامپالینی شکارچی حیوانات است که در ایران با نام زبل خان سالها پیش از ... او در میان موجودات بیسار احمق و بی فایده ای به نام Zwas می رود. .... همان موقع بود که آنها زوج موش و گربه، کارتون معروف تام و جری را معرفی کردند و فقط ..... همین هفت تا کاراکتر، به اضافة سگ گالیور که تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند ...23 فوریه 2016 ... به گزارش تابناک، هنوز ماجرای دستگیری شکارچی سنگدل گلستانی که سگ بی نوا ... تصاویری از به دار آویختن سگ ها و گربه ها، قطع دم پلنگ با تبر، کشیدن لاشه .... 11کار احمقانه از ستاره های سرشناس فوتبال خارج از مستطیل سبز ...این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: .... وقتی قند را وزن کنیم میفهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که ... یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ..... گربه دنبه را برد. آن دنبهای ...9 ا کتبر 2016 ... چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟ - نویسنده: یان ... موش و گربه ... شکارچی از دور پیدا شد. ... گربهی شکارچی و خروس احمق ... ۳۱ شهریور ...15 فوریه 2014 ... 3- حکم صيد سگ شکارچي: خداوند در ابتداي سوره مائده مي فرمايد: .... فضلمي گويد از امام صادق(ع) از پس مانده حيوانات (گربه ، گوسفند، گاو، شتر،. ...... البته احمق چون تو فتح بابل براش جاسوسی کرده بودن فکر کرده دیگه بهش خیانت نمی ...18 سپتامبر 2013 ... پارسینه: استفاده از گوشت گربه و آشغال گوشت و دانه باقلا برای تولید ... نشده که در درون کالباس دیده میشود همه ازتاج خروس است این مطالب را روزی در ...11 آگوست 2016 ... گزارش تصویری از شغل احمقانه قرار دادن سر در دهان تمساح شاید باور این عکس در ابتدا مشکل به نظر ... این شیوه نمایش را کرای تانگ شکارچی افسانه ای کروکدیل در این کشور رواج داده است . ... گزارش تصویری جالب از لایگر بزرگترین گربه سان روی زمین ... گزارش تصویری از مرغ و خروس های مشکی کمیاب و گرانقیمت.


کلماتی برای این موضوع

بازی حیوانات و بازی های انلاین حیوانات بازی ،بازی …بازی حیواناتبازی حیوانات آنلاینبازی حیوانات مزرعهبازی حیوانات جنگلبازی حیوانات سفر به نوستالژی های کودکیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کارم بازو و نیرو دارم هر چیزی رو می سازم


ادامه مطلب ...

داستان به جهت این که احمق هستم (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

شخص جوانی گندم بر در آسیاب برد که آرد نماید. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود..

داستان به جهت این که احمق هستم

به جهت این که احمق هستم ,شخص جوانی گندم بر در آسیاب برد که آرد نماید. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد و از سایر جوال ها گندم بیرون می آورد و در جوال خود می ریخت.

آسیابان متوجه شد و گفت: ای احمق! چرا چنین می کنی؟
گفت: به جهت این که احمق هستم.

داستان به جهت این که احمق هستم

داستان به جهت این که احمق هستم

گفت: اگر راست می گویی چرا از جوال خود گندم بیرون نمی آوری و به جوال دیگران نمی ریزی؟
گفت: اکنون که چنین می کنم یک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.

داستانک

داستان به جهت این که احمق هستم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه قبر لطفعلی خان زند در قلب بازار تهران استما باید این حقیقت را بپذیریم که خیانتی بالاتر از خیانت حاجی ابراهیم قابل تصور نیست و موضوعارتباط تحصیلات اولیا در …این شاخه گل زیبا ، راز زندکی زیبا را فاش می کند پس به کسی هدیه می کنم که زندگی ام را نحوه عملکرد صفحه کلید کامپیوتر و وظایف آنها …نحوه عملکرد صفحه کلید کامپیوتر و وظایف آنها صفحه کلید، متداولترین وسیله ورود شکوری رضا آموزشی روش جدید برای آموزش جدول ضربگام اول آموزش ضرب، با شناخت و یادگیری مفهوم ضرب آغاز می شود چگونه این مفهوم را آموزش دانلود کلیپ بسیار جالب عمل سزارین از ابتدا تا …دانلود یک کلیپ بسیار دیدنی از عمل سزارین از ابتدا تا انتهای عمل هر خانومی که این کلیپ داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز موضوعارتباط تحصیلات اولیا در پیشرفت این شاخه گل زیبا ، راز زندکی زیبا را فاش می کند پس به کسی هدیه می کنم که زندگی ام را زیباتر از قبر لطفعلی خان زند در قلب بازار تهران است ما باید این حقیقت را بپذیریم که خیانتی بالاتر از خیانت حاجی ابراهیم قابل تصور نیست و شهامت شکوری رضا آموزشی روش جدید برای آموزش جدول ضرب گام اول آموزش ضرب، با شناخت و یادگیری مفهوم ضرب آغاز می شود چگونه این مفهوم را آموزش بدهیم و نحوه عملکرد صفحه کلید کامپیوتر و وظایف آنها نحوه عملکرد صفحه کلید کامپیوتر و وظایف آنها صفحه کلید، متداولترین وسیله ورود اطلاعات در دانلود کلیپ بسیار جالب عمل سزارین از ابتدا تا انتها کلیپ متفرقه دانلود یک کلیپ بسیار دیدنی از عمل سزارین از ابتدا تا انتهای عمل هر خانومی که این کلیپ رو


ادامه مطلب ...

احمق باش تا کامروا شوی!

[ad_1]
وب‌سایت ترجمان - ترجمه امیرحسین میرابوطالبی: اکثر نظریه‌های مدیریتی میزانِ دانشِ انباشته را مهم‌ترین داراییِ شرکت‌ها می‌دانند. اما یافته‌های پژوهشی جدید نشان می‌دهد که مهم‌ترین عاملِ پیش‌بُردِ کارها در بزرگ‌ترین شرکت‌های جهان چیز دیگری است: حماقتِ جمعی. در این روند افرادِ باهوش به سرعت در می‌یابند که هوشمندانه‌ترین کارْ احمق بودن است. آنهایی هم که مدام با پیشنهادهای نوآورانه به استفاده از هوششان اصرار بورزند کنار گذاشته می‌شوند. خساراتِ چنین سیستمی چه خواهد بود؟

احمق باش تا کامروا شوی

نمایی از سریال «مد من»


هر تابستان هزاران نفر، از بهترین و بااستعدادترین دانش‌آموختگان، به نیروی کار اضافه می‌شوند. هوش خام و بالاتر از میانگین آن‌ها، قبل از ورود به بازار کار، سال‌ها در بهترین دانشگاه‌های جهان پرداخت شده و شکل می‌گیرد. پس از پشت‌سرگذاشتن تحصیلاتِ گزینشیِ مقدماتی و فارغ‌شدن از تحصیلات تکمیلیِ رقابتی، این نیروهای تازه‌کار امیدوارند که شغل آینده‌ فرصت کافی را برای به‌کارگیری استعداد ذهنی‌شان در اختیار آن‌ها قرار دهد، اما واقعیت پیشِ رویشانْ غافل‌گیری ناخوشایندی است.

چیزی نمی‌گذرد که جوان‌های باهوشِ اضافه‌شده به نیروی کار درمی‌یابند اگرچه هوش بالا دلیل انتخابشان بوده، قرار نیست از آن استفاده کنند. کارهای روزمره‌ای که به آن‌ها سپرده می‌شود به‌نظرشان احمقانه می‌آید. در این شرایط، اگر هم ناخواسته اشتباه کرده و از هوششان استفاده کنند، با غرولندهای همکاران و هشدار نرم رؤسایشان روبه‌رو خواهند شد. چند سال تجربه به آن‌ها خواهد آموخت که، هرکس بیشتر به این بی‌فکریِ گروهی تن دهد، بیشتر پیشرفت می‌کند.

یکی از شرکت‌های مشهوری که من و مَتس اَلوسون در کتاب پارادوکس حماقت۱ (۲۰۱۶) بررسی کردیم فقط‌وفقط بهترین و بااستعدادترین افراد را استخدام می‌کند. زمانی که این نیروهای تازه‌وارد باهوش به محیط کار وارد می‌شدند، منتظر چالش‌های ذهنی عظیمی بودند. باوجوداین چیزی نمی‌گذشت که خود را مشغول ساعت‌ها کار روزمرۀ «ملال‌آور» و «بیهوده» می‌دیدند. پس از چند سال انجام کارهای خسته‌کننده، امیدوار بودند که پیشرفت کنند و به کارهای جالب‌تری برسند، اما این اتفاق هم نمی‌افتاد.

 

همین‌طور که ردۀ این مشاوران بلندپرواز و جوان بالاتر می‌رفت، بیشتر درمی‌یافتند که رسیدن به راه‌حل‌های همه‌جانبه و دقیق اهمیتی ندارد؛ آنچه مهم است راضی نگه‌داشتن مراجعان با استفاده از نمایش‌های چشمگیر پاورپوینت است. آن‌هایی که سعی می‌کردند نگاهی همه‌جانبه به مشکلات مُراجعان داشته باشند با استقبال چندانی روبه‌رو نمی‌شدند و اگر باز هم به استفاده از مغزشان اصرار می‌ورزیدند خیلی مؤدبانه به آن‌ها گفته می‌شد که باید دنبال کار دیگری بگردند.

یکی از نیروهای تازه‌واردی که با این مشکل روبه‌رو شده بود جک نام داشت. او، پس از سال‌ها گذراندن تحصیلات تکمیلی، در زمینۀ حاکمیت شرکتی۲ تخصص داشت. جک به یکی از شرکت‌های بزرگِ مشاوره پیوست، به این امید که بتواند با تخصصش بهبودی در امور ایجاد کند. باوجوداین به‌سرعت خود را مشغول برنامه‌هایی یافت که هیچ ارتباطی به تخصصش نداشت. او به‌عنوان کارشناس جهانی با مشتریان روبه‌رو می‌شد، اما تمام دانسته‌هایش به یافته‌های چند دقیقه جست‌وجو در اینترانت شرکت محدود می‌شد. جَک فهمیده بود که کار اصلی‌اش نه حل مشکلات مشتریان که جلب نظر آن‌هاست. او می‌دانست که تلاش برای استفادۀ اثربخش از تخصصش باعث نارضایتی مدیران مافوقش خواهد شد.

ما بیش از یک دهه به مطالعۀ شرکت‌هایی مانند این شرکت مشاورۀ مدیریتی مشغول بودیم، شرکت‌هایی که افرادی با آی‌.کیو بالا و تحصیلاتی چشمگیر استخدام می‌کردند. در این سال‌ها با صدها نفر از افرادی صحبت کردیم که در حوزه‌های مختلف مشغول بودند: ازشرکت‌های مهندسی گرفته تا بخش‌های دولتی، دانشگاه‌ها، بانک‌ها، رسانه‌ها و شرکت‌های داروسازی. پیش‌فرض ما این بود که احتمالاً بیشترین پیشرفت متعلق به باهوش‌ترین افراد است، اما یافته‌هایمان چیز دیگری می‌گفت.

سازمان‌ها افراد باهوش را جذب و سپس آن‌ها را به استفاده‌نکردن از هوششان تشویق می‌کنند. در این سازمان‌ها پرسیدن سؤالات سخت یا تفکر عمیقْ هدررفتی خطرناک شمرده می‌شود. کارمندانِ بااستعداد به‌سرعت می‌آموزند که باید به محدودترین و نزدیک‌بینانه‌ترین شکل ممکن از استعدادهای ذهنی‌شان استفاده کنند.

آن‌هایی که یاد می‌گیرند مغزشان را خاموش کنند پاداشش را خواهند گرفت. این افراد، با دوری از تفکرِ زیاد، قادر خواهند بود تنها روی تمام‌کردن کارها متمرکز شوند. علاوه‌براین، دوری از این سؤالاتِ دشوارِ ناشی از تفکر موجب می‌شود مشاجرۀ کارمندان با یکدیگر به حداقل برسد. کارمندانی که بی‌توجه به مسائل دیگر از خطوط ترسیم‌شدۀ شرکت پیروی می‌کنند، «آدم رهبری»۳ پنداشته شده و ارتقا می‌یابند. افراد باهوش به‌سرعت درمی‌یابند که تنها در یک صورت می‌توان پیشرفت کرد: «پایت را که گذاشتی در محیط کار، درِ مغز را تخته کن.»

در طول مطالعاتمان روش‌های مختلفی را یافتیم که انواع و اقسام شرکت‌ها با استفاده از آن‌ها افراد باهوش را به عدم استفادۀ کامل از هوششان تشویق می‌کنند. قوانین و روندهای روزمرۀ متعددی در این شرکت‌ها وجود داشت که باعث می‌شد افراد، به‌جای صرف انرژی روی کارهای اصلی‌شان، آن را صرف تبعیت از بوروکراسی کنند. پزشکانی بودند که به‌جای رسیدگی به مریض فقط سعی می‌کردند وظیفه‌های مشخص‌شده‌شان را انجام دهند؛ معلم‌هایی که بیش از اینکه وقتشان را با تدریس به دانش‌آموزانشان بگذرانند به‌دنبال پیگیری رویه‌های بوروکراتیک بودند. یکی از این نمونه‌ها هانس، مدیر یک نهاد محلی دولتی، بود: بعد از بازدیدِ ناظری از مرکز، فهرستی ۲۵موردی از آنچه نیازمند رسیدگی بود برای او ارسال شد. به‌این‌ترتیب نهاد تحت مدیریت هانس ۲۵ سیاست و رویۀ جدید مشخص کرد.

 

نتیجه: ناظر راضی شد، اما آنچه در حقیقت انجام می‌شد تغییری نکرد. حکایت‌هایی ازاین‌دست به ما نشان داد که تبعیت کورکورانه از قواعد و قوانین تا چه حد می‌تواند افراد را از انجام کارهای اصلی‌شان منحرف کند. دکترها، معلم‌ها و کارمندان دولتی همگی می‌دانستند که قوانین و قواعدی که هر روز از آن‌ها پیروی می‌کنند اموری بیهوده و انحرافی هستند. بااین‌حال ترجیح‌ می‌دادند خیلی به این مسئله فکر نکرده و فقط به وظایف مشخص‌شدۀ خود عمل کنند.

طبق یافته‌های ما، یکی دیگر از سرچشمه‌های حماقت در شرکت‌ها اعتقاد عمیق به رهبری است. در بسیاری از سازمان‌های امروزی، مدیربودنِ صرفْ مقامات اجراییِ بالادست را راضی نمی‌کند. آن‌ها می‌خواهند رهبر باشند. این مدیرانْ نقش خود را فراتر از پیش‌بردن کسب‌وکارهایشان می‌دانند و می‌خواهند پیروانشان را هم دگرگون کنند. آن‌ها با حرارتی وصف‌ناشدنی از «بصیرت»۴، «باور»۵ و «اصالت»۶ سخن می‌گویند. با شنیدن این حرف‌ها انسان انتظار دارد که محیط‌های کاری پر از رهبرانی مانند نلسون ماندلا باشد. بااین‌حال، وقتی با دقت بیشتری به یک روزِ کاریِ این رهبران خودخوانده می‌نگری، متوجه می‌شوی که داستان چیز دیگری است.

هرقدر هم در فعالیت‌های روزانۀ آن‌ها بگردی، کمتر اثری از رهبری می‌بینی. اکثرِ مدیران اجرایی روزهایشان را با نشستن در جلسات، پر‌کردن فُرم و ابلاغ دستورات می‌گذرانند. به‌عبارت‌دیگر آن‌ها بوروکرات هستند. اما بوروکرات‌بودنِ صرف جذابیت خاصی ندارد و عنوان مناسبی هم برای کارت ویزیت آن‌ها نیست. این مدیرانِ اجرایی، برای آنکه نقششان مهم‌تر و جذاب‌تر از آنچه هست به نظر برسد، به معتادان رهبری تبدیل می‌شوند.

 

آن‌ها کتاب‌های رهبری می‌خوانند. برای زیردست‌های خسته و کسلشان دربارۀ رهبری سخنرانی‌های مطول می‌کنند و مهم‌تر از همه در کلاس‌ها، سمینارها و جلساتی شرکت می‌کنند که در عنوانشان از واژۀ «رهبری» استفاده شده باشد. محتوای بسیاری از این کلاس‌های تحول رهبری را می‌توان بدون اینکه مشکلی پیش بیاید در مهدکودک‌ها یا محفل‌های نیو ایج۷ هم به کار گرفت. در برخی کلاس‌های تحول رهبری از حاضرین خواسته می‌شود که اسبی را دور حیاط هدایت کنند، از کتاب‌های رنگ‌آمیزی استفاده کنند، یا لگو بسازند. همۀ این‌ کارها هم به‌عنوان بهبود آن‌ها برای رهبری انجام می‌گیرد.

براساس یافته‌های پژوهشگرانی مانند جفری ففر از استنفورد، تنها در آمریکا هر ساله حداقل چهارده‌میلیارد دلار صرف بهبود رهبری می‌شود، بدون اینکه در عملْ تأثیری روی بهبود کیفیت رهبران داشته باشد. یافته‌های پژوهش خودمان نیز نشان می‌دهد که اکثر کارمندان در شرکت‌های دانش‌بنیان نیاز چندانی به رهبری ندارند. آن‌هایی که کارها را انجام می‌دادند افرادی خودانگیخته بودند که معمولاً بیش از رؤسایشان با زیروبم شغلشان آشنا بودند. به‌نظر آن‌ها کارهای عجیب‌وغریبی که مقامات مافوقشان به‌نام رهبری انجام می‌دادند صرفاً مزاحمتی بیهوده برای کارهای اصلی بود. جرج، که مدیر یکی از شرکت‌های مهندسی فناوری پیشرفته بود، خودش را برای ما فردی « با ذهن باز» توصیف کرد. وقتی از زیردستانش درمورد کارِ او پرسیدیم، گفتند صبح‌ها صبحانه را فراهم می‌کند و سالی یک‌ بار هم مراسم ‌شراب‌چشان راه می‌اندازد.

یکی دیگر از سرمنشأهای حماقت در سازمان‌ها اعتقاد عمیق به قدرت برندهاست. به نظر می‌رسد بسیاری از سازمان‌ها فرض می‌کنند که فقط با تغییر نشانگان می‌توانند کُل شرکت را دگرگون کنند. با کمال تأسف این خیال خام معمولاً در مدیران اجرایی رده‌بالا مرسوم است. ما بارها شاهد فعالیت‌های پرهزینۀ تغییر برَند بودیم که درنهایت چیزی بیش از تغییر لوگوی شرکت نبوده است. یونیورسیتی آو وسترن سیدنی میلیون‌ها دلار خرج کرد تا به وسترن سیدنی یونیورسیتی تبدیل شود. همین‌طور آسترلیَن اُپرا فرایندی پرهزینه را طی کرد تا به اُپرا آسترلیا تبدیل شود. نشنال بَنک آو آسترلیا هم امیدوار بود با تبدیل به نشنال آسترلیا بَنک ازاین‌رو‌ به‌آن‌رو شود.

 

 احمق باش تا کامروا شوی

معمولاً این دل‌بستگی به برندسازی چیزی بیش از مشغولیتی کوچک و بی‌نتیجه نیست. در یکی از شرکت‌های موردمطالعه به گروهی از مدیران بازاریابی برخوردیم که کارشان فروش طیفی از کالاها ازجمله خمیردندان بود. آن‌ها هم به‌طور طبیعی شیفتۀ قدرت جادویی برندسازی بودند. یکی از این مدیران به ما گفت با برندتان است که «زنده می‌مانید یا می‌میرید». اما زمانی که از آن‌ها پرسیدیم چه چیز در فروش خمیردندان‌ها تأثیرگذار است، گفتند که مصرف کنندگان «فقط چیزی را برمی‌دارند که در قفسۀ کالاهای تخفیف‌خورده قرار داشته باشد» و اینکه «افراد علاقۀ خاصی به خمیردندان ندارند». درحقیقت آن‌ها اذعان داشتند که تنها قیمتْ تعیین‌کننده است.

دل‌بستگی به برندسازی در بسیاری از شرکت‌ها حتی می‌تواند به عامل حواس‌پرتی خطرناکی تبدیل شود. چند سال پیش، مقاماتِ لشگری در سوئد تصمیم گرفتند، در اقدامی عظیم، برند خود را تغییر دهند. متأسفانه، این کار مستلزم لغو بعضی تمرین‌های نظامی بود. یکی از فرماندهان در زمان معرفی طرح تغییر برند گفت: «اگر اُملت می‌خواهی بالاخره باید تخم‌مرغ را بشکنی. درست است که بعضی تصور می‌کنند این مسیرْ پرهزینه‌ است، اما درنهایت یک اُملت درست‌وحسابی خواهیم داشت.» بعد از اینکه میلیون‌ها خرج شد تا همه‌چیز از تابلو گرفته تا رومیزی عوض شود، این فرمانده ارشد نظامی اذعان کرد که اقدامات انجام‌شده برای تغییر برند اشتباه بوده است. حداقلش این بود که این روند بدون سروصدا متوقف شد و خشم عمومی را برنینگیخت.

اما همیشه هم اوضاع به این خوبی پیش نمی‌رود. در اواخر دهۀ ۱۹۹۰ یکی دیگر از نمونه‌های فاجعه‌بارِ تغییر برند در شرکت هواپیمایی بریتیش ایرویز رخ داد. مدیران‌ ارشد اجرایی سعی کردند، با تغییراتی راهبردی، این شرکت را در سراسر جهان مطرح کنند. برای این منظور، آن‌ها بریتیش ایرویز را به‌عنوان «ایرلاین محبوب جهان» تغییر برند دادند و روی دُم هواپیماها نیز به‌جای پرچم انگلستان، طرح‌هایی از «هنر جهانی»۹ استفاده کردند. این تغییرات باعث اعتراضاتی گسترده در سطح عمومی شد: حتی نخست‌وزیر آن زمان، مارگارت تاچر، هم وارد ماجرا شد و در مراسمی با دستمالش طرح جدید روی ماکتِ هواپیما را پوشاند. تنها چند هفته طول کشید تا ایرلاین به همان شکل و شمایل قبلی‌اش بازگردد. درنهایت این روند، باوجود تغییراتی ناچیز، میلیون‌ها دلار هزینه به بار آورد.

یکی دیگر از عوامل مهم حماقت در بسیاری شرکت‌ها تمایل به تقلید از سازمان‌های دیگر است. همان‌طور که یک بار یان والَندر رئیس قبلی هندلزبانکن سوئد گفت: «رهبرانِ کسب‌وکارها، به‌اندازۀ دختران نوجوانی که لباس جین ‌می‌خرند، به مُد روز حساس‌اند.» بسیاری از شرکت‌ها آخرین گرایش‌های روز مدیریتی را، بدون توجه به اینکه چقدر مناسب کارشان است، به کار می‌بندند. همین که گوگل کاری بکند کافی است که آن را مناسب بدانیم، حال چه این کار ذهن‌آگاهی۱۰ باشد چه تحلیل کلانْداده‌.

بااین‌حال اغلبِ دلایلی که برای پیروی از «بهترین روش صنعت»۱۱ (یا به‌تعبیر مرسوم آن، «به‌گزینی») ارائه می‌شود دلایل قانع کننده‌ای نیست. برای مثال، زمانی که نیروهای مسلح سوئد تصمیم گرفتند از «مدیریت کیفیت جامع» استفاده کنند، بعضی افسران نظامی پرسیدند: «چرا» و پاسخ شنیدند: «ازقرارمعلوم این کارْ به سودِ ما خواهد بود، چون همان کاری است که در بخش خصوصی انجام می‌شود.»

به‌عبارت‌دیگر، باید این کار را انجام دهیم، چون دیگران هم آن را انجام می‌دهند.

اما به‌گزینی معمولاً یا اثر اندکی دارد یا به‌کلی بی‌اثر است. مطالعه‌ای که دربارۀ شرکت‌های نفتی و گازی صورت گرفته نشان می‌دهد که آن‌ها از برنامه‌های موسوم به «آموزش تنوع» استفاده می‌کنند تا به نیروهای خود برخورد مناسب با دیگران را بیاموزند. اما این آموزش‌ها، در عمل، اثر چندانی روی مدارای کارکنان با هم نداشته است. یکی از کارکنانْ این برنامه‌ها را چنین توصیف می‌کند: «این تمرین احساس بسیار خوبی به انسان می‌دهد. همۀ ما می‌توانیم از اینکه در کنار هم در چنین خانوادۀ متنوع قومیتی و شادی حضور داریم خشنود باشیم، خانواده‌ای که سخت کار می‌کند تا شرکتْ این‌همه پول‌ به دست بیاورد. بله حقیقت ماجرا چیز دیگری است.»

گاهی دنبال‌کردنِ بهترین روش صنعت پیامدهایی بدتر از این به‌همراه دارد. برای نمونه می‌توان به پرداخت بالاترین حقوق‌ها به مقامات اجرایی عالی‌رتبه در برخی شرکت‌ها اشاره کرد. پژوهشی در این زمینه نشان داده است که شرکت‌های ایالات متحده، به‌امید جذب داوطلب‌های باکیفیت‌تر برای پُست‌های تازۀ رده‌بالا، حقوقی بالاتر از میانگین به آن‌ها پرداخت می‌کنند. اما دست آخر، این پرداختی‌‌های بالا تأثیری در عملکرد شرکت نداشته است. تنها نتیجه‌ای که این‌گونه اقدامات دربرداشته بالاتربردن فتیلۀ پرداختیِ شرکت‌ها به مقامات اجرایی در کلِ اقتصاد بوده است.

آخرین منشأ حماقت شرکتی در مطالعات ما فرهنگ شرکت بود. این فرهنگ‌ها اغلب باعث می‌شوند کارکنان در تلۀ دیدگا‌ه‌های کوته‌بینانه از جهان گیر بیفتند، دیدگاه‌هایی مانند دل‌بستگی به تغییرات پیوسته. یکی از شرکت‌های فناوری پیشرفتۀ موردمطالعه، نسبت‌به تغییر، بسیار خوش‌بین بود و هر چند سال یک بار ابتکاری نو برای تغییر به کار می‌بست که نتیجه‌اش معمولاً یا هیچ بود یا بسیار ناچیز. این برنامه‌ها با کلی سروصدا شروع می‌شد، اما بعدازآن دیگر اتفاق خاصی نمی‌افتاد. به نظر می‌رسید هرکسْ دیگری را مسئولِ ایجاد تغییر می‌داند. هروقت هم معلوم می‌شد چیز قابل‌توجهی تغییر نکرده، مدیران رده‌بالا، بدون درس‌گرفتن از گذشته، به‌دنبال اجرای مجموعه‌تغییراتی دیگر می‌رفتند که درآن زمان مرسوم شده بود.

بسیاری از شرکت‌ها تمام تمرکز خود را روی زمان حال می‌گذارند. رابرت جَکال، در مطالعه‌ای که در سال ۲۰۰۹ در کتاب مارپیچ‌های اخلاقی۱۲ منتشر کرد، با پژوهش دربارۀ فرهنگ یکی از شرکت‌های بزرگ آمریکا نشان داد که مدیران معمولاً از چنین جمله‌هایی استفاده می‌کنند: «افق ما نهار امروز است» یا «می‌دانم دیروز برایم چه کردی، ولی بگو به‌تازگی چه کرده‌ای؟» این افق زمانیِ بسیار کوتاه دال بر این است که مدیران هر روزشان را به پذیرفتن مسئولیت برنامه‌های موفق و شانه خالی‌کردن از مسئولیت برنامه‌های ناموفق می‌گذرانند.

فرهنگ مثبت‌اندیشیِ دائمی نیز در بسیاری شرکت‌ها محبوب است. در یکی از شرکت‌های‌ مشاورۀ فناوری اطلاعات این جمله دائماً به کارکنان گفته می‌شد: «مشکل نه، برای ما فقط راه‌حل بیاورید.» این پیامِ خوش‌بینانه با هدف ایجاد یک محیط کاری شاد انتخاب شده بود، بااین‌حال مشاوری که این شرکت را به‌خوبی می‌شناخت چیز دیگری می‌گفت. وقتی از او خواستیم که این شرکت را برایمان توصیف کند، چنین گفت: «شرکت نیست، دین است.» اعتقاد خالصانۀ کارمندان به همیشه مثبت‌بودن به این معنی بود که، وقتی مشکلی واقعی و بدون راه‌حلِ مشخص پیش می‌آمد، فقط از کنارش می‌گذشتند. همین تلقی خوش‌بیانه درنهایت باعث شد وقتی شرکت درگیر رکودی بزرگ شد، قبل از اینکه کارمندان برای تغییرات لازم به خودشان بیایند، کار از کار بگذرد.

از آغازِ پژوهش‌هایمان گمان می‌کردیم که زندگیِ سازمانی پر از حماقت است. اما به‌واقع از میزان همراهی افرادِ باهوش با حماقت جمعی و پاداش‌گرفتن آن‌ها برای این همراهی شگفت‌زده شدیم. تبعیت کورکورانه از قواعد و قوانین غیرمولد باعث می‌شد افرادِ متخصص از قافله عقب بمانند. سخنان توخالی دربارۀ رهبری به افراد جاه‌طلب کمک می‌کرد که به مسئولیت‌های بالاتر برسند. تقلید از دیگر سازمان‌های شناخته‌شده می‌توانست باعث شود که شرکت در «کلاس جهانی» شمرده شود. اقدامات برندسازی باعث می‌شد که مدیران اجرایی، به‌جای پرداختن به واقعیت‌های دشوار و درهم‌ریختۀ حیات سازمانی، خود را سرگرم تغییر تصویر ظاهری شرکت کنند. پیروی از فرهنگ‌های شرکتیِ ریشه‌دار معمولاً باعث می‌شد کارکنان همچون شهروندان متعهد سازمانی به چشم بیایند، درحالی‌که به‌راحتی از کنار مشکلات بحرانی می‌گذشتند.

بااینکه این بی‌فکریِ شرکتی ثمرات زیادی برای اجراکنندگانش در پی داشته، اما دیده‌ایم که می‌تواند بسیار پرهزینه از آب درآید. وقتی افراد باهوشْ استفادۀ کامل از هوششان را متوقف کنند به‌سادگی از کنار اشتباهات عبور خواهند کرد. این موضوع معمولاً چندان اهمیتی ندارد: شرکت‌ها می‌توانند سازمان‌های بزرگی باشند که جاهای زیادی برای پنهان‌کردن اشتباهات دارند. نکتۀ مهم‌تر این است که در شرکت‌ها، بازۀ توجهِ افرادْ کوتاه است. به‌احتمال زیاد افراد خاطی قبل از اینکه اشتباهاتشان رو شود، سراغ کار دیگری می‌روند یا، محتمل‌تر از آن، ارتقا می‌یابند. توصیۀ کلیدیِ یکی از مدیران میانی برای پیشرفت شغلی این بود: «همیشه سعی کن سریع‌تر از اشتباهاتت بدوی.»

باوجوداین گاهی پیش می‌آید که دیگر نمی‌توان میوۀ گندیدۀ این حماقت جمعی را پنهان کرد. این همان اتفاقی است که در نوکیا افتاد. مدیران این شرکت مخابراتی بین سال‌های ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ بی‌وقفه به مثبت‌اندیشی تشویق می‌شدند. یکی از مدیران میانی دربارۀ آن دوران می‌گفت: «اگر کسی خیلی منفی‌بافی می‌کرد، ممکن بود سرش را به باد دهد.» در این شرایط کارکنان به‌دنبال این بودند که به مدیران بالادستشان تنها «خبرهای خوب» بدهند و از گزارش «نتایج واقعی بررسی‌ها» پرهیز می‌کردند.

 

مدیران منفی‌بافْ منابع کافی دریافت نمی‌کردند و در مقابل بله‌قربان‌گوهای مثبت‌اندیش ارتقا یافته و مسئولیت‌های بیشتری می‌گرفتند. وقتی گوشی‌های هوشمند نوکیا، که برای رقابت با آیفون طراحی شده بود، به مشکلی برمی‌خورْد کمتر کسی جرئتِ مطرح‌کردنش را داشت. در این شرایط بیش از یک سال طول کشید تا مدیران رده‌بالا متوجه شوند که در مسیر شکست قرار دارند. در این مدت، اَپل و سامسونگ بخش زیادی از مسیر تسلط بر بازار گوشی‌های هوشمند را پیموده بودند.

این حکایت پندآموز به ما یادآوری می‌کند که حماقت، گرچه می‌تواند نتایج کوتاه‌مدت قابل‌توجهی مانند محبوبیت و ارتقا داشته باشد، خطرات بلندمدتی نیز به‌همراه خواهد داشت. می‌توان گفت که حماقت در محیط کار نیز از این قانون کلی پیروی می‌کند: میانه‌روی بهترین کار است.

احمقانه رفتار‌کردن در محیط کار ساده نیست و ظرافت‌های زیادی دارد. اگر کم بگذارید، دیگران شک می‌کنند که نقش بازی می‌کنید. اگر هم تند بروید دیگران شما را به‌چشم فردی دست‌وپاچلفتی می‌بینند. افرادِ باتجربه، در به‌کارگیری حماقتِ شرکتی برای رسیدن به اهدافشان، از شیوه‌های خاصی استفاده می‌کنند.

یکی از معمول‌ترین شیوه‌ها انجام کاری است که همه انجام می‌دهند، حتی اگر آن کار اشتباه باشد. اگر رقیبتان راهبردی جدید ارائه کرده، هرقدر هم نامعقول باشد، همان کار را انجام دهید. اگر رقیبی دیگر شروع به استفاده از طرح مدیریت کیفیت جامع کرده شما نیز همان خال را بازی کنید. حتی اگر در صنایعی کاملاً متفاوت از شرکت‌های بزرگی مثل گوگل فعالیت می‌کنید، یکی از بهترین توصیه‌ها کُپی‌کردن اقدامات این شرکت‌هاست. اگر این طرح‌ها را «بهترین روش» هم بنامید که دیگر همه شما را نابغه می‌شناسند. اگر هم مشکلی پیش آمد، خیلی راحت می‌گویید: «همه اشتباه کردند.»

در جهانی که حماقت بر آن حاکم است، خوب به‌نظررسیدن از برحق‌بودن مهم‌تر است. استادانِ به‌کارگیری حماقتِ شرکتی زمان کمتری روی محتوای کارشان می‌گذارند و بیشترِ وقتشان را صرف ارائه‌ می‌کنند. آن‌ها به‌خوبی می‌دانند که تصمیم‌گیرندگان تنها نمایش پاورپوینت را می‌بینند و اگر خیلی کار کنند ممکن است چکیدۀ مدیریتی را هم مطالعه می‌کنند. آن‌ها همچنین دریافته‌اند که احمقانه‌ترین ایده‌ها، اگر به‌خوبی ارائه شوند، اغلب با استقبال مواجه می‌شوند. تصمیم‌گیرندگان، پایشان را که از درِ جلسه بیرون بگذارند، بیشترِ محتوای جلسه را از یاد خواهند برد. اگر هم مشکلی پیش بیاید، این حرفه‌ای‌های به‌کارگیریِ حماقت خواهند گفت: «تصمیم‌گیرندگان به جزئیاتِ طرح دقت نکردند.»

«رئیس بیش از همه می‌داند»: این فرض دیگری است که باید در به‌کارگیری حماقت شرکتی در نظر داشت. پس هر کاری که رئیس از شما خواست، هرقدر احمقانه، انجام دهید. از این ‌هم مهم‌تر، انجام کاری است که رئیسِ رئیستان می‌خواهد.

در این شرایط، وفادار به نظر خواهید رسید و جایگاهتان نیز در امان خواهد بود. اگر هم مشکلی پیش آمد، می‌توانید آن را گردن رئیستان بیندازید.

کار‌کردن در شرکتی تحمیق‌شده۱۳ معمولاً مستلزمِ آن است که دیگران را به مزخرفات مشغول کنید. یکی از مؤثرترین راه‌ها برای انجام‌ندادن کارهای واقعی توجه به تب‌وتاب موجود در ادبیات مدیریت است. راهبردهای جدید ارائه دهید، مدل‌های کسب‌وکار فراهم کنید و خود را درگیر رهبری افکار کنید. این کارها باعث می‌شود از بند انجام کارهای حقیقی رها شوید و به دیگران نیز چنین القا می‌کند که شما در مرزهای دانشِ مدیریت قرار دارید. اگر هم مشکلی پیش آمد، به‌راحتی می‌توانید همه‌چیز را گردن ایده‌های رایج مدیریتی بیندازید.

صفت دیگری که خیلی به کار می‌آید فرصت‌طلب‌بودن است. بیشتر افراد اگر چیزی به‌نفعشان باشد به‌راحتی می‌توانند خود را به باور آن وادار کنند. اگر پول کافی به افراد داده شود، به هرچیز که لازم باشد باور پیدا می‌کنند. در این شرایط، اگر به روالی احمقانه تن دادید، مطمئن شوید همه می‌دانند که این کار را برای پول می‌کنید. به‌این‌ترتیب، اگر هم مشکلی پیش بیاید، می‌توانید ساختار انگیزشی شرکت را مقصر بدانید.

حرکت مداومْ آخرین توصیه برای افرادی است که حماقت شرکتی را به کار می‌گیرند. نکتۀ حیاتی این است که پیش از اصابت نتیجۀ اشتباهاتتان جاخالی بدهید. افتخار موفقیت‌های کوتاه‌مدت را مال خود کنید و، قبل از اینکه هزینه‌های بلندمدت‌تر روی شانۀ شما بیفتد، به جایگاه دیگری ارتقا یابید. به‌این‌ترتیب، اگر مشکلی هم پیش بیاید، نفر بعدی باید آن را حل کند.

در دو دهۀ گذشته نظریه‌پردازان مدیریت بر این باور بوده‌اند که میزان دانش تخصصیِ سازمان است که باعث موفقیت یا شکست می‌شود. این در حالی است که نگاه دقیق ما به دنیای شرکتیْ تصویر متفاوتی ترسیم می‌کند: حماقت از درودیوار بسیاری از شرکت‌های بزرگ بالا می‌رود. مهم‌تر اینکه این حماقتْ نتیجۀ اتفاقیِ کارهای معدودی افرادِ سر‌به‌هوا نیست، بلکه معمولاً دانسته ایجاد می‌شود. این موضوع بسیار فراتر از سودبردن از برخی گرایش‌های درونیِ شناختی است که اقتصاددانانِ رفتاری به آن علاقه‌مندند. در این روند، سازمان‌ها با هدفی مشخص به‌دنبال ایجاد بی‌فکری جمعی می‌روند.

شرکت‌هایی را مشاهده کردیم که هر کاری می‌کنند تا اجازه ندهند کارکنانشان درمورد فرضیاتِ ازپیش تعیین‌شده نظر بدهند. آن‌ها می‌خواهند کارکنان را از فکر‌کردن درمورد هدف‌های اساسی بازدارند و نمی‌گذارند هیچ‌کس دنبال توجیهاتِ تصمیمات و اقدامات باشد. این کار نتایج مساعدی، هم برای افراد (مثل پیشرفت کاری) و هم برای کل سازمان، در پی دارد، مانند دوری از مشاجره‌ها و تمرکز روی هدفی مشترک. باوجود این نتایج مساعد کوتاه‌مدت، حماقت جمعی در بلندمدت می‌تواند موجب بروز کارکردهای نامناسبی شود، مانند فقدان یادگیری و بی‌اعتنایی نسبت به اشتباهات. شاید بهتر باشد که اندیشمندانِ مدیریتْ اتکا به نظریه‌های سازمانیِ دانش‌محور را متوقف کنند و نظریه‌ای حماقت‌محور را دربارۀ نحوۀ عملکرد سازمان‌ها ارائه دهند.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

احمق باش تا کامروا شوی اکثر نظریه‌های مدیریتی …در همین زمینه احمق باش تا کامروا شوی همیشه ناکام همیشه کامروا لینکلن دیوانه و احمق احمق باش تا کامروا شوی اسپادانا خبریافته‌های پژوهشی جدید نشان می‌دهد که مهم‌ترین عاملِ پیش‌بُردِ کارها در بزرگ‌ترین احمق باش تا کامروا شوی احمقباشتاکامرواشویهمین‌طور که ردۀ این مشاوران بلندپرواز و جوان بالاتر می‌رفت، بیشتر درمی‌یافتند که بالاترین احمق باش تا کامروا شویلینک‌های مرتبط ۵ نقطه آغاز حماقت حدود ۸ سال پیش ۲ آهنگِ زیبای `ای لیلی` از سینا ترجمان ارسال این مطلب به دوستان احمق باش تا کامروا شویترجمه متون، مقالات و کتب علوم انسانی ترجمه نوشته‌های کلیدی و مؤثر نویسندگان اصلی پایگاه اطلاع رسانی دکتر رضا شجیعاحمق باش تا کامروا شویاکثر نظریه‌های مدیریتی میزانِ دانشِ انباشته را مهم‌ترین سحر خیزی باش تا کامروا شوی حکایتسحر خیزی باش تا کامروا شوی سحر خیز باش تا کامروا گردی احمق ترین مردمسحرخیز باش تا کامروا شویسحرخیز باش تا کامروا شوی می دانم که تا آسمان راهی نیست، ولی تا آسمانی شدن راه بسیار خبرگزاری تسنیم سحرخیز باش تا کامروا شویسحرخیزسحرخیز باش تا کامروا شوی شناسه خبر سرویس رسانه ها ۰۴ آبان ۱۳۹۵ ۱۵۰۸ برخی از ضرب المثل های ایرانی به همراه سحر خیز باش تا کامروا باشی تا افتاده نباشی قد بلند سحرخیز باش تا کامروا شوی پله پله تا ملاقات خدا داستان های کوتاه آموزنده و جالب روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو پند می دهم که کامروا شوی اول اینکه سعی کن در زندگی رمــآن داماد اجاره ای ته خنده عاشقانه طنز من بچه ها به نظرم این سه تا خوبن امین اره اینا خوبن فقط شاکری رو هم اضافه کن ، نظر تو چیه اصطلاحات و ضرب المثل های انگلیسی خانه زبان ایران ضرب المثل مفهوم به انگلیسی – مفهوم به فارسی دو حکایت،حکایت سعدی،حکایت کوتاه،حکایت جالب،حکایت آموزنده،حکایت طنز حکایت معلم و کودکان کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند با هم مشورت کردند که چگونه درس را… باش تا صبح دولتت بدمد طلا باش تا اگر روزگار با ادب باش تا بزرگ شوی باش تا بهتروبهتر باشم دانلود اهنگ باش تا ببینی لااقل باش تا بهار آید سحر خیز باش تا کامروا شوی باند باش تا ببینی


ادامه مطلب ...