چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.
گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد.
پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.
با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:
دردمندی کش زبام افتاده طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران واقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.
اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است.
حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.
تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.
یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.
چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
«…لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت.
در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»
«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:
«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.»
در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»
«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:
«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»
«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت:
این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»
آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله ای که متصورباشد توسل می جوید .
وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می گوید:« این تفنگ حسن موسی هم نزد » یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است .
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی . حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هر کدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است .
تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصاراً تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می رفت .
باین جهت شکارچیان و تیراندازان غالباً تفنگ حسن موسی می خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی زند و دقیقاً به هدف اصابت می کند .
از آنجایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنانچه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی رفت و در پاسخ سئوال کنندگان می گفت :
تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست .
از: چین
گفته میشود که ضرب المثل ها حقایق جهانی را بازگو میکنند، هرچند از تجربه های شخصی میآیند؛ بنابراین، اگر بر روی این گفته کمی تمرکز داشته باشیم، تاریخ خونین پشت آن را درک خواهید کرد!!
بسیار خوب؛ معنای ضمنی آن بسیار ساده و مشخص است: از کاه کوه نساز. ما با تمامیآنها موافقت میکنیم، امّا چرا قیاس رنگی؟ از یک طرف قطعا درست به نظر میرسد، امّا از سوی دیگر کاملا شیطانی جلوه میکند.
به خاطر خدا، اجازه دهید که وانمود کنیم، که چینی ها تصور فوق العاده ای داشته اند و موضوع را در همین جا فیصله دهیم.
در این مطلب از سایت تالاب با شما همراه هستیم با فلسفه و حکایت یک ضرب المثلی که ار آن استفاده میکنیم.
مصراع بالا حاکی از نظور زمانه است که گاهی آدمی را به کمال مطلوب می رساند و هر چه خواست و آرزوهایش باشد بر می آورد . و زمانی آنچنان پشت می کند که تمام خانمان و مال و خواسته را به فنا و نیستی می سپارد .
آورده اند که …
پس از آنکه سردار نامدار ایران ، رستم پیلتن از جنگ افراسیاب تورانی پیروز بیرون آمد ، مدتی در زابلستان به استراحت پرداخت . مجدداً بار سفر را بست و در محل سمنگان واقع در مرز ایران و توران که دشتی وسیع و مرغزاری طرب انگیز بود به شکار گوره خر پرداخت .
به تیر و کمان و به گرز و کمند بیفکند بر دست ، زنجیر چند
بخفت و برآسود از روزگار مان و چران ، رخش در مرغزار
تنی چند از سواران تورانی که سالها در پی فرصت بودند از پشت اسب تیزتک رستم رخش ، کره بگیرند ، در این موقع که رستم به خواب رفته بود موقع را مغتنم دیدند و به آن حیوان کوه پیکر یورش بردند .
گرفتند و بردند پویان شهر همی هر کسی از رخش جستند بهر
پس از دیر زمانی رستم بیدار شد ولی از مرکبش رخش ، اثری ندید ، ناگزیر زین اسب را بر پشت خود گرفت و افسرده به جانب سمنگان رهسپار گردید .
همی گشت ، چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت
وقتی یکی حرف نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل اسـت که به شاخ گل نشسته اسـت
در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد
روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند
وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست
هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد
و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود
به خوبی خان ها را پذیرایی کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد
یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت :
آقا ، بلبل به شاخ گل نشست
خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد
بعد از چند دقیقه یکی از خان ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی خان به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد
وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد خان رو کرد به او و گفت :
دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد چه نوکر خوبی واقعاً خیلی خوب بود و آقای خود را سرافراز کرد
خوب گوش کن ببین چه می گویم هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم
یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند
وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند
درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت
خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود
و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست
خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد
تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد :
آقا ! آقا ! خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : بله
نوکر گفت :
آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن!
این مطلب مفید بود ؟ |
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی اســت که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد
و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده اســت :
هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند
از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند
و به این منظور متجاوز از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماستمالی کردند
به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد
زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود
و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد
چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمی تر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود
که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند
آری ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن
از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم مورد استفاده قرار می گیرد
این مطلب مفید بود ؟ |
اصطلـاح ماست هایشان را کیسه کردند کنایه از :
جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن اســت.
ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود.
گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند
و به اصطلاح ناخونک می زدند.
مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد
گوش چند نفر از گدایان را با میخ به درخت در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند
و بدین وسیله از آنها رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده اســت.
مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
روزی برای اطمینان خاطر با قیافه ناشناخته به یکی از دکان ها رفت و مقداری ماست خواست.
ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟»
مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داریم؟»
ماست فروش جواب داد:« دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید.
ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان ماستی اســت
که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه
با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم.
الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم
که اگر مایل باشید می توانید ببینید و به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید!
اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ اســت که در جلوی دکان قرار دارد
و از یک سوم ماست و دو سوم آب ترکیب شده اســت!
از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم!
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود به فراشان حکومتی که در اطراف وی گوش به فرمان بودند
امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند.
سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالـا به مچ پاهایش بستند.
بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:
آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود
و لباسها و سر صورت تو را آلوده کند تا دیگر جرات نکنی آب داخل ماست بکنی!
چون سایر لبنیات فروش ها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند
همه ماست ها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود
و مثل همکارشان گرفتارغضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت مثلی ماست ها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد
و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد
مجازا مورد استفاده قرار می گیرد.
این مطلب مفید بود ؟ |
عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می کرد .
مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند .
عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پیش خودش فکر کرد
اگر از کسی نپرسد پلویش خراب می شود و اگر از مادر شوهرش بپرسد
آبرویش می رود و او را سرزنش می کند.
پیش مادر شوهرش رفت و سعی کرد طوری سوال کند که او متوجه نشود که بلد نیست آشپزی کند.
از مادرشوهر پرسید : چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد ، نه زیاد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسید : پختن آنرا بلدی ؟
عروس گفت : اختیار دارید تا حالا هزار بار پلو پخته ام. ولی اگر شما هم بفرمائید بهتر اســت.
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب باید پاک کنی
عروس گفت : میدانم
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا می شویی و می گذاری تا چند ساعت در آب بماند.
عروس گفت : میدانم
مادرشوهر گفت : برنجها را توی دیگ می ریزی و روی آن آب می ریزی
و کمی نمک می ریزی و می گذاری روی اجاق تا بجوشد.
عروس گفت : اینها را می دانم
مادرشوهر گفت : وقتی دیدی مغز برنج زیر دندان خشک نیست ،آنرا در آبکش بریز تا آب زیادی آن برود .
بعد دوباره آنرا روی دیگ بگذار و رویش را روغن بده .
عروس گفت : اینها را می دانم .
مادر شوهر از اینکه هی عروس می گفت خودم می دانم ناراحت شد
و فکر کرد به او درسی بدهد تا اینقدر مغرور نباشد ،
برای همین گفت : یک خشت هم بر در دیگ بگذار
و روی آنهم آتش بریز و بگذار تا یک ساعت بماند و برنج خوب دم بکشد.
عروس گفت : متشکرم ولی اینها را می دانستم.
عروس به تمام حرفها عمل کرد وآخر هم یک خشت خام بر در دیگ گذاشت .
ولی بعد از چند دقیقه خشت بر اثر بخار دیگ وا رفت و توی برنجها ریخت.
عروس که رفت پلو را بکشد دید پلو خراب شده و به شوهرش گله کرد.
شوهرش پرسید : چرا خشت روی آن گذاشتی ؟
عروس گفت : مادرت یاد داد. راست که میگن عروس و مادرشوهر با هم نمی سازند .
مادر شوهر رسید و خنده کنان گفت : دروغ من در جواب دروغهای تو بود ،
من اینکار را کردم تا خودپسندی را کنار بگذاری و تجربه دیگران را مسخره نکنی .
عروس گفت : من ترسیدم شما مرا سرزنش کنید.
مادر شوهر گفت : سرزنش مال کسی اســت که به دروغ می خواهد بگوید که همه چیز را می دانم .
هیچ کس از روز اول همه کارها را بلد نیست ولی اگر خودخواه نباشد بهتر یاد می گیرد .
حالـا هم ناراحت نباشید ، من جداگانه برایتان پلو پخته ام و حاضر اســت بروید آنرا بیاورید و سر سفره ببرید.
این مثال وقتی به کار میرود که کسی چیزی بپرسد و بعد از شنیدن جواب بگوید :
خودم همین فکر را می کردم.
این مطلب مفید بود ؟ |
فواره چون بلند شد سرنگون شود…
یعنی هر صعودی یه سقوطی داره…
که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره…
اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد…
و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد
و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد…
هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالـا برو…
جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت
قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم…
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود
و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند
و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم…
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید
چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام
از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالـا می روند
و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند…
بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت
متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند
و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند …
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
این مطلب مفید بود ؟ |