مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

ماجرای طلاق نصرالله رادش از همسرش +عکس مادر و پسرش

ماجرای طلاق نصرالله رادش از همسرش +عکس مادر و پسرش

بچه آبادان است و متولد سال ۱۳۴۵. نصرالله رادش اول بار سال ۷۱ با سریال «پنچری» هرمز هدایت وارد تلویزیون شد و با «پرواز ۵۷» مهران مدیری ادامه داد، اما آنچه نامش را بر سر زبان‌ها انداخت و به شهرتش رساند، بازی‌اش در «ساعت خوش» باز هم به کارگردانی مهران مدیری بود.
همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radesh
نصرالله رادش مهمان برنامه خندوانه و رامبد جوان در شبکه نسیم
وقتی قرار شد نصرالله رادش به بهانه سالروز تولدش مهمانمان باشد و می‌خواستیم به روال معمول، کیک و شمع تولدش را سفارش بدهیم، راستش خودمان هم از دیدن عدد شمع‌ هایی که باید روی کیک می‌گذاشتیم، تعجب کردیم. در این سال‌ها هنرمندانی بوده‌اند که آن‌قدر با خاطرات جمعی‌مان از گذشته تا حال گره خورده‌اند که بسختی می‌توانیم پا به سن گذاشتن‌شان را باور کنیم. نصرالله رادش هم یکی از همین افراد است. او در ۱۲ آذر پا به ۵۰ سالگی گذاشت، اما همچنان برای بسیاری، در نقش همان جوان پرشور «ساعت خوش» و دانشجوی عاشق «روزگار جوانی» شناخته می‌شود و یک بار دیگر این اصل را به یادمان می‌آورد که سن فقط یک عدد است و جوانی باید در ذات آدم باشد!
همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radesh

با همه این تعاریف نصرالله رادش دیروز ۵۰ ساله شد. او که به بهانه تولدش مهمانمان بود، از جوانی‌هایش برایمان گفت و روزگار جوانی و این‌که چرا به نسبت دیگر هم‌نسلانش کمی کم‌کارتر باقی مانده است. گفت‌وگویی صادقانه، صریح و پرانرژی که مشروحش را در ادامه خواهید خواند.

علت کم‌کاری؟

علت اصلی کم‌کاری‌ام در طول این سال‌ها، نوع ارتباط‌هایم بوده است. وقتی روزگار جوانی در ۱۸ سال پیش ساخته شد، یادم هست که محمدرضا شریفی‌نیا در جلوی دوربین یکی از برنامه‌ها حسابی از من تعریف کرد و واقعا ماندم که او چرا این لطف را به من می‌کند؛ یا یک بار دیگر در پشت صحنه معمای شاه مرا به ورزی نشان داد و گفت: «این رادش خیلی بازیگر خوبیه!» شریفی‌نیا پیش از این تئاترهای مرا هم دیده بود و در این سال‌ها همیشه به من لطف داشته است.

خیلی‌ها گفتند که ارتباطت را با او حفظ کن؛ او آدمی است که به این سادگی‌ها از کسی تعریف نمی‌کند. نمی‌دانم علت این قضیه از بی‌سیاستی‌ام است یا این‌که هنوز کودک مانده‌ام، مشکل این است که من هیچ‌گاه اهل روابط و این‌که خودم را دائم به دیگران معرفی کنم، نبوده‌ام. این کار را بلد نیستم. نمی‌خواهم بگویم آنهایی که پرکارند همه با روابطشان به جایی رسیده‌اند؛ هرگز. ولی خب مشکل اصلی‌ام این بود که همیشه از روابط و دوستی با آدم‌ها دوری می‌کردم و خیلی از پیشنهادهایی را که می‌رسید، قبول نمی‌کردم. برای مثال فیلم «کلید ازدواج» با حضور همان بچه‌های ساعت‌خوش ساخته شد که نقش اصلی‌اش را به من پیشنهاد دادند اما قبول نکردم و نقش به علیرضا خمسه رسید. در نتیجه این‌که بخشی از این کم‌کاری در اثر انتخاب‌های اشتباه خودم هم بوده است. یا حتی گاهی یادم می‌رفت زنگ بزنم و عید نوروز را به هم‌بازی‌های خودم تبریک بگویم! خب این قضیه هم تاثیر دارد.

 

همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radesh

نصرالله رادش و مادرش

روزگار دوستی و جوانی

راستش نمی‌دانم بگویم چه عاملی بیشتر باعث گل کردن «روزگار جوانی» شد. دلیلی که در ساعت خوش باعث دیده شدنم بود، سبک خاص بازی‌ام بود؛ من وحشی‌بازی می‌کردم؛ منظورم تعریف بد این واژه نیست، اما بازی‌ام خیلی انرژی داشت و پویا بود و دلیلش هم باز به خاطر همان الهام‌ها بود. بعدها کیهان ملکی یک بار به من گفت سبک بازی‌ات در ساعت خوش مثل راه رفتن روی نخ بوده، یعنی همان‌قدر که می‌توانستی موفق باشی، به همان اندازه امکان سقوطت هم بود و کار سختی را انجام دادی. این مدلی که کسی ناگهان در تلویزیون دیوانه بازی دربیاورد و فریاد بزند را تا قبل از ساعت خوش کجا داشتیم؟ روزگار جوانی هم حدی از این دیوانه بازی را داشت. دلیل دیگرش رابطه قشنگ ما در پشت صحنه بود. چندباری شد که رفتم پیش اصغر فرهادی و از او خواستم نقشم را کمتر کند، نگران بودم که نکند بیشتر دیده شوم. اصغر فرهادی از این رفتارم تعجب کرد و گفت تو اولین فردی هستی که این را می‌گویی. دلیلش همان رفاقت بود. در طول کار بارها شد که امین حیایی آمد، سرش را روی پایم گذاشت و برایم گریه و درد دل کرد. صمیمیت در پشت صحنه برایم خیلی مهم است و ۱۸ سال است که دوباره به دنبال همان فضا می‌گردم.

خسته از تکرار

یکی از ویژگی‌هایم این است که زود از تکرار خسته می‌شوم و به دنبال اتفاقات تازه می‌گردم. مدتی است که خودم یک کارگاه کوچک بازیگری راه انداخته‌ام، تعداد کمی هنرجو هم دارم و با این حال می‌توانم بگویم که بعد از مدت‌ها پس از ساعت خوش، این اولین بار است که این فضای خلاقانه را در بازی‌ها می‌بینم. الان تعدادی از این بچه‌ها در مجموعه «همسایه‌ها»ی مهران غفوریان، نقش‌های کوچکی را به عهده گرفته‌اند. این گام‌های اول است و امیدوارم اتفاقات خوبی را در این کلاس‌ها رقم بزنیم.

همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radesh

یک سوال بی‌پاسخ

از آخرین مجموعه‌ای که در تلویزیون بازی کردم (مسافران) هفت سالی می‌گذرد؛ نمی‌فهمم چرا مردم هنوز وقتی مرا در خیابان می‌بینند، می‌شناسند و اظهار لطف می‌کنند؟! دلیل این قضیه واقعا چیست؟ اهل تعارف نیستم. براحتی برایتان ده کمدین ایرانی را نام می‌برم که در سطحی جهانی، قابلیت رقابت با کمدین‌های خارجی را دارند. رضا شفیعی‌جم، مهران غفوریان، رضا عطاران، مهران مدیری…. اینها در سطح جهانی می‌توانند ستاره باشند. چرا تا وقتی این افراد در تلویزیون‌مان هستند، من باید شناخته شوم و مردم دوستم داشته باشند؟ و اگر دوستم دارند پس چرا این‌قدر کم‌کارم؟ چرا در هیچ کار سینمایی‌ای بازی نمی‌کنم؟ جواب این سوال را شما به من بگویید.

همکاری با مهران مدیری

بعد از اولین سکانسی که نقش حیف نون را در «گنج مظفر» بازی کردم، مهران مدیری مرا بوسید و گفت فوق‌العاده‌ای! نمی‌دانستم چه کار کنم. قبل از من حمید لولایی چنین نقشی را صد برابر بهتر بازی کرده و مردم هنوز در یادشان است. چند شبی مدام با خودم راه می‌رفتم و گریه می‌کردم تا نقش را پیدا کنم و بعد احساس می‌کنم که بر اثر یک الهام، شکل درستش را پیدا کردم. خودم از بیشتر کارهایی که با مهران مدیری تجربه کردم، راضی‌ام و فکر می‌کنم که در این کارها خوب بوده‌ام. این محبت او نسبت به من حتی تا همین «در حاشیه» هم ادامه داشته است.

پرواز تا ساعت خوش

یادم هست که در همان دوران کودکی خانه فرهنگی سر راهمان بود. گهگاهی می‌رفتم و تئاتری می‌دیدم، اما خیلی هم جذبش نمی‌شدم. از دوران دبیرستان به بعد کم‌کم احساس کردم بقیه به حرف‌هایم می‌خندند و هرچه می‌گویم ریسه می‌روند. از آنجا شروع به کار نمایش کردم و بعد در دوران سربازی هم این قضیه ادامه پیدا کرد. سپس در دوران دانشگاه با همسر مهربان و خوب سعید آقاخانی، خانم گلرخ حقیقی و دیگر دوستان چون فرهاد اصلانی، فرهاد جم، الهام پاوه‌نژاد، امیر آتشانی و نادر سلیمانی همکلاسی بودم. ما در آنجا یک جشن فارغ‌التحصیلی برگزار کردیم که فیلم این مراسم به دست مهران مدیری رسید. او کار را دید و خواست چند نفرمان برویم و در تست بازیگری‌اش شرکت کنیم. اولین کاری هم که در آنجا اجرا کردم،بر اساس متنی از مرحوم داوود اسدی بود که مورد قبول مدیری واقع شد و ما جذب تیم «پرواز ۵۷» و بعد «ساعت‌خوش» شدیم.

همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radesh

کودکی‌های یک بازیگر

اتفاقا در دوران کودکی‌ام هیچ علاقه‌ای به بازیگری نداشتم! دلم می‌خواست نقاش بشوم. با این حال همیشه در کوچه بچه‌ها را جمع و برایشان نقش‌هایی را اجرا می‌کردم. یک دندان پلاستیکی دراکولایی(!) هم داشتم که در دهانم می‌گذاشتم، بعد بچه‌های کوچک‌تر و حتی بزرگ‌تر از خودم را می‌خواباندم و با آن دندان‌ها مثلا می‌ترساندمشان. تا این‌که یک‌بار بزن بهادر اصلی کوچه‌مان بر اثر این اتفاق غش کرد! بعد از آن دیگر دعوایم کردند و نتوانستم آن بازی را تکرار کنم. در دوران کودکی‌ام اصلا پر شر و شور نبودم و شیطنت‌های معمول بچه‌های دیگر را نداشتم بلکه شیطنت‌های کلامی می‌کردم و اگر قرار بود با کسی کل‌کل کنیم، مرا می‌فرستادند که جواب طرف را بدهم!

دست تقدیر در کار است

معتقدم اتفاقات زیادی در این عالم وجود دارد که ما از خیلی‌هایشان بی‌خبریم و فقط می‌توانیم درخصوص اتفاقات عینی، ملموس و تجربی حرف بزنیم، اما خیلی وقایع دیگر هم هستند که منشأ ماورایی دارند و رخ دادنشان واقعا در دست ما نیست. من بشدت به این الهامات معتقدم. حتی در صورتک‌هایی هم که درست می‌کنم، خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که روزها تلاش می‌کنم و حتی یک دانه دماغ هم نمی‌توانم بسازم، اما بعد ناگهان مثل شاعری که واژه‌هایش را پیدا کرده باشد، به آن چیزی که می‌خواهم می‌رسم. من اسم این قضیه را الهام می‌گذارم و بر این اساس از چند نقشی که براساس الهاماتم بازی کرده‌ام، دفاع می‌کنم؛ نقش‌هایی که توانسته‌اند مردم را هم بخندانند و شاد کنند.

خسته از شهرت

دیگر این که کسی مرا در خیابان بشناسد یا به من سلام کند برایم مهم نیست، نه. من در اوج جوانی، شهرتی عجیب و بی‌سابقه را تجربه کردم و بعد از این قضیه دیگر اشباع شدم. الان به‌دنبال جنبه‌های دیگری از شهرت و شناخته شدن و استفاده از آن برای مصارف مفید هستم. با شهرت می‌شود کارهای انسانی انجام داد. کارهایی هم کرده‌ام، البته هنوز راضی نیستم و توقعی که از خودم دارم بیشتر است؛ مثلا این‌که به بهزیستی و بچه‌های بی‌سرپرست سر می‌زنم و با آنها وقت می‌گذرانم. با این حال دوست ندارم اینها را کسی بفهمد و در بوق و کرنا بشود. اگر الگوی بهتری بودم قطعا استفاده‌های بهتری از شهرتم می‌کردم اما متاسفانه فعلا این‌گونه نیستم.

همسر نصرالله رادش همسر سابق نصرالله رادش مهمانان خندوانه مصاحبه بازیگران طلاق بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش خانواده بازیگران بیوگرافی نصرالله رادش اینستاگرام نصرالله رادش Nasrollah Radeshنصرالله رادش و پسرش پرهام

نصرالله رادش Nasrollah Radesh (متولد ۱۲ آذر ۱۳۴۵ در آبادان) یکی از بازیگران مطرح فیلم‌ها و مجموعه‌های طنز سینما و تلویزیون ایران است.

وی با بازی در مجموعه «پرواز ۵۷» به کارگردانی «مهران مدیری» به تلویزیون آمد.

رادش با مجموعه «ساعت خوش» به شهرت رسید. پس از چند سال با ایفای نقش «حیف نون» در مجموعه «باغ مظفر» به کارگردانی «مهران مدیری» و مجموعه مسافران به کارگردانی ” رامبد جوان” نامش دوباره بر سر زبان‌ها افتاد.

نصرالله رادش در گذشته‌ای نه‌چندان دور مدتی در بیمارستان بستری بود و در طول مدت درمان همسرش نیز با برگه تقاضای طلاق حال‌اش را وخیم‌تر کرد. همه این‌ها دست‌به‌دست هم داد تا رادش چندسالی از عرصه تصویر دور باشد و حتی هیچ علاقه‌ای هم به برگشتن به این فضاهای، به‌قول خودش، «مسخره هنری» نداشته باشد و اگر دغدغه مالی نبود شاید کار دیگری پیش می‌گرفت. اما این‌که «به‌طور ناجوانمرادنه» در بدترین شرایط روحی از همه سو طرد شد، تنفرش را از فضای هنر و هنرمندان چندین برابر کرد. نصرالله رادش که هیچ‌وقت نمی‌شود صورت تکیده‌اش را نادیده گرفت، به این باور رسیده است که گذشته برنمی‌گردد. رادش نمونه انسانی است که اندوه‌اش قابل لاپوشانی نیست.

نصرالله رادش داستان جدایی از همسرش را در شب جشن تولد پنجاه سالگی اش روایت کرد.

دانلود فیلم مصاحبه نصرالله رادش (۱۰۸ مگابایت)

 

نصرالله رادش در برنامه خندوانه (اسفند ۹۵)  از جشن تولد ۵۰ سالگی‌اش و حسی که در این سن دارد گفت: «نمی‌خواهم برنامه را تلخ کنم، ولی به این فکر می‌کنم که چقدر از وقتم را به بطالت گذراندم و باید جبران کنم.»

او در ادامه خاطره بازی در یکی از تئاترهای قدیمی‌اش را تعریف کرد و از رابطه خوبش با پسرش گفت.

سپس بیژن بنفشه خواه هم به برنامه اضافه شد و رادش درباره او گفت: «بیژن خیلی من را دوست دارد و من هم او را خیلی دوست دارم ولی پنج سال یک بار هم با یکدیگر تماس نمی گیریم. ولی ذات خیلی خوبی دارد و رک است. بی‌تعارف طرف مقابل را نقد می‌کند.»

بنفشه خواه هم در همین راستا افزود: «بله متاسفانه اینطوری هستم و دارم روی خودم کار می‌کنم تا درست شوم. مثلا الان پشت دوربین اول که رادش رو دیدم گفتم چقدر شبیه قاتل‌ها شدی و بعد هم گفتم که رامبد چقدر چاق شده و از من هم گنده‌تر شده است.»

نصرالله رادش در ادامه درباره همسر تبریزی‌اش گفت: «خیلی ترکی صحبت می کند و همه کارهایش را به زبان ترکی انجام می‌دهد. از اینکه تو تبریزی هستی هم خیلی خوشحال است.»

Nasrollah Radesh اینستاگرام نصرالله رادش بیوگرافی نصرالله رادش خانواده بازیگران خیانت همسر نصرالله رادش طلاق بازیگران مصاحبه بازیگران مهمانان خندوانه همسر سابق نصرالله رادش همسر نصرالله رادش


ادامه مطلب ...

گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه

[ad_1]

 داستانی از لتونی

در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
یک سال در زمستان قسمت زیادی از جنگل را از درخت پاک کرد و در بهار آن‌جا را شخم زد و جو کاشت. جو بسیار خوبی در آن‌جا سبز شد؛ ولی هر شب ناشناسی جوها را لگدمال می‌کرد.
روستایی تصمیم گرفت کسی را که به جوها آسیب می‌رساند پیدا کند. تفنگ شکاری و سه گلوله‌ی نقره‌ای را، که با آن‌ها می‌توانست حتی خود شیطان را هم نابود سازد، برداشت و در زیر درخت بلوطی در کنار مزرعه‌ی جو نشست.
نیمه شب درخت بلوط تکان خورد وبه صدا درآمد. روستایی به بالا نگاه کرد و دید که روی درخت بلوط عقاب سیاه بسیار بزرگی نشسته اســت. وی تفنگ را آماده نمود و تیری رها کرد؛ ولی عقاب سیاه فقط بالش را تکان داد و ابداً حرکتی نکرد. شکارچی فریاد زد:
- این معجزه اســت. اگر من که شکارچی قابلی هستم با یک گلوله‌ی نقره‌ای نتوانم تو را از پای درآورم معلوم می‌شود تو عقاب ساده‌ای نیستی. خوب، یک بار دیگر آزمایش می‌کنم.
یک بار دیگر هدفگیری نمود و دومین گلوله‌ی نقره‌ای را شلیک کرد. عقاب این بار بال چپش را تکان داد. شکارچی برای بار سوم خواست شلیک کند. این بار عقاب به زبان آدمی التماس کرد و گفت:
- برادر جان شلیک نکن. من تقصیری ندارم که مزرعه‌ی تو همه شب لگدمال می‌شود. من در جنگ و ستیز بودم. بال مرا زخمی کرده‌اند و به زحمت خودم را به این درخت بلوط رسانده‌ام. مرا نزد خودت ببر و خوراکم بده تا آن که بهبود پیدا کنم. برای این کار پاداش خوبی به تو می‌دهم.
روستایی فکری کرد و راضی شد. عقاب سیاه را از روی درخت پایین آورد و به منزل برد و به پرستاری و نگهداری آن پرنده پرداخت. گاو نری را سر برید و یک تنور نان پخت و به غذا دادن عقاب سیاه مشغول شد. عقاب گاو را خورد، نان‌ها را هم خورد، به طوری که دیگر چیزی باقی نماند؛ ولی بهبود حاصل نکرد. روستایی چاره‌ای نداشت. یک تنور دیگر نان پخت و گاو دومی را هم سربرید. عقاب این غذاها را هم خورد، ولی شفا نیافت. روستایی چاره‌ای نداشت گاو سومی را سربرید. موقعی که زن روستایی مشغول خمیر کردن بود عقاب بخشی از گاو سومی را هم خورده بود و می‌توانست اندکی پرواز کند؛ ولی وقتی که تمام گاو را خورد قوایش تجدید شد.
در آن روز یگانه فرزند روستایی، که اهل خانه او را «کورزمتس» می‌نامیدند، مرده بود. هنوز او را به خاک نسپرده بودند که عقاب به ارباب خود گفت:
بدون تأخیر بر پشت من سوار شو. من تو را به منزل خودم می‌برم و پاداش نیکی‌ها و محبت‌های تو را می‌دهم. روستایی چاره‌ای نداشت جز این که دعوت عقاب را بپذیرد. سوار بر پشت عقاب شد. پرنده چنان در آسمان اوج گرفت که زمین از کوچکی در نظر مرد روستایی به اندازه‌ی پوست گاوی جلوه کرد. عقاب مرد روستایی را از بالا به زمین انداخت و در فاصله یک انگشتی زمین او را دوباره گرفت و سپس بالاتر پرواز کرد. از آن‌جا زمین به اندازه‌ی یک کلاه به نظر می‌رسید. مجدداً عقاب مرد روستایی را از بالا به پایین پرت کرد و در فاصله‌ی دو انگشتی زمین او را دوباره گرفت. برای بار سوم عقاب مرد روستایی را بالا برد، به حدی که از آن جا زمین به اندازه‌ی یک دگمه جلوه کرد. از آن‌جا هم باز مرد بیچاره را به پایین انداخت. مرد روستایی این بار فکر کرد که حتماً به زمین سقوط می‌کند و کله‌اش بر روی سنگ می‌شکند. ولی عقاب در فاصله‌ی یک انگشتی او را گرفت. سپس به بیابان رفت و نفسی تازه کرد و گفت:
- این کارها جزای گلوله‌های تو بود. تو مرا زخمی کردی در حالی که در لگدمال کردن مزرعه‌ی تو من تقصیری نداشتم. حالا حساب ما تصفیه شد. اکنون استراحت می‌کنم، ولی تو را به قصر خودم می‌برم تا از این رحم و شفقتی که به من کردی اظهار قدردانی کنم و پاداش نیکی به تو بدهم.
عقاب مرد روستایی را به یک قصر بسیار مجلل و زیبایی برد و خودش به شکل انسانی درآمد و گفت:
- این قصر مال دختر ارشد من اســت.
هر دو وارد قصر شدند و از آن‌ها پذیرایی شایانی شد. عقاب که به شکل آدم درآمده بود پرسید:
- خوب ارباب، نمی‌خواهی دوباره پرواز کنیم؟
- چطور می‌توانیم پرواز کنیم در صورتی که تو دیگر بال نداری؟
- مانعی ندارد می‌توانیم برویم پشت دروازه.
همین که پشت دروازه رسیدند دوباره آن آدم به عقاب سیاه بزرگی تبدیل شد و به طرف قصر دختر کوچک‌ترش پرواز نمود. در آن‌جا باز به شکل آدم درآمد. در آن‌جا خدمتکاران قصر مانند قصر اول از او پذیرایی نکردند، خود دختر کوچک‌تر آمد و از آن‌ها پذیرایی شایانی کرد.
سپس عقاب او را دوباره در آسمان پرواز داد و به قصر بزرگ سیاهی برد. آن‌جا قصر خود عقاب بود.
صاحب قصر مهمان خودش را همراه برد که املاکش را به او نشان دهد. همه‌ی قصر پر از طلا و نقره بود و می‌درخشید.
بعد از سه روز عقاب سیاه پاداش خوبی به مرد روستایی داد:
کیسه‌ای پول و کیسه دیگری که قرار شد قبل از رسیدن به خانه آن کیسه را باز نکند. در ضمن، راه برگشت را به مهمان نشان داد و هنگام وداع به او گفت:
- از این راه برو و راهت را کج نکن. به این ترتیب به منزل خودت می‌رسی.
مرد روستایی تمام شب را راه رفت و نزدیک صبح خستگی و بی‌خوابی او را از پای درآورد. روی تنه‌ی درخت بریده‌ای نشست تا رفع خستگی نماید. در این‌جا حس کنجکاویش تحریک شد. خواست بداند که در این کیسه چیست. دلش می‌خواست نظری به کیسه بیندازد. همین که در کیسه را گشود از توی کیسه گاوهای زیادی - کوچک و بزرگ در حدود هزار تا - بیرون آمدند.
روستایی با هول و هراس در اطراف این گاوها راه می‌رفت و نمی‌دانست چگونه آن‌ها را دوباره توی کیسه کند. بالاخره مجبور شد گله گاوی را که مالکش شده بود بچراند. چاره‌ای نداشت. با زحمت این کار را می‌کرد و از همه مهم‌تر این که راه را هم گم کرده بود.
خوشبختانه روز سوم عقاب دوباره آمد و مرد روستایی را ملامت کرد و گفت:
- من که به تو گفتم در کیسه را باز نکن. چرا قبل از رسیدن به منزل این کار را کردی؟ مانعی ندارد. برای بار اول من تو را نجات می‌دهم. گاوهای تو را توی کیسه می‌کنم، ولی فقط قول بده که آن چیزی را که در منزل جا گذاشته‌ای و زنده نیست به من بدهی.
مرد روستایی وعده داد که این کار را بکند. عقاب به شکل آدم درآمد و در کیسه را گشود و گاوها را یکی بعد از دیگری توی کیسه کرد و آن قدر ایستاد تا هر هزار تا گاو توی کیسه رفتند و از نظر ناپدید شدند. وی در کیسه را بست و آن را به دست مرد روستایی داد و خودش دوباره به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه پرواز کرد.
مرد روستایی فوراً راه را پیدا کرد و به طرف منزل رفت. کیسه‌ی پول و کیسه‌ی سحر و جادو شده را بر دوش افکنده بود و در راه از فرط خوشحالی سوت می‌زد. روز سوم به منزل رسید.
همین که نزدیک منزل رسید از توی دروازه یک نفر سوار بر بز کوهی بیرون آمد که جوانی را با خود همراه داشت. جوان کلاهش را در هوا تکان داد و گفت:
- پدرجان، خداحافظ. تو مرا به چه کسی داده‌ای؟ مرد روستایی در جواب پسرش فریاد زد:
- من که دیگر پسری ندارم. چه می‌گویی؟ چطور من پدر تو هستم؟
زن روستایی وقتی که شوهرش را دید در آستانه‌ی در ایستاد و از فرط خوشحالی اشک شعف و شادی فرو ریخت و گفت:
- روزی که عقاب سیاه سوار بر بال‌های خودش تو را همراه خود برد پسرمان کورزمتس نمرده بود. فقط غش کرده بود، و روز سوم زنده شد.
در این جا پدر دانست که در اثر بی‌اطلاعی خودش مرتک اشتباه بزرگی شده اســت و فوراً فهمید کسی که پسرش را سوار بر بز کوهی برده کیست و قضیه از چه قرار اســت. خیلی خودش را سرزنش کرد که چرا با عقاب شیطان صفت دوستی کرده اســت. ولی روغنی که ریخت دیگر به کوزه برنمی‌گردد. هر قدر هم خودت را سرزنش کنی و غصه بخوری و گریه کنی فایده‌ای ندارد.
مرد روستایی از بس غم و غصه داشت کیسه‌ی جادو شده را فراموش کرد. همین که قدری به حال آمد فوراً کیسه را گشود و بلافاصله هزار تا گاو یکی بعد از دیگری از توی کیسه بیرون آمدند. چه ثروت بی‌پایانی.
در همان موقع مرد سوار بر بزکوهی پسر مرد روستایی را به قصر خودش آورد.
در پایان روز سوم عقاب سیاه کاری به پسر پیشنهاد کرد و آن این بود که شبانگاه در جنگل سه قطعه زمین را از درختان پاک کند و آن‌جا را شخم بزند و گندم بکارد. گندم‌ها که سبز شد آن را درو کند و آسیاب کند و آرد تهیه نماید و برای چاشت نان گرمی بپزد و در اختیار همه قرار دهد. پسر به طرف جنگل رفت. تاریکی عجیبی در آن جا حکمفرما بود. روی سنگی نشست و گریه‌ی تلخی سر داد. در همین موقع دختر کوچک عقاب سیاه پیش او رفت و گفت:
- پسرجان، گریه نکن. من از تو خوشم آمده و حاضرم به تو کمک کنم. تو برو در بستر من بخواب و کاری نداشته باش. شبانه من همه‌ی این کارها را رو به راه می‌کنم، به طوری که از پدرم ابداً نفهمد.
صبحگاهان کورزمتس از گندمی که در قطعه زمین خالی از جنگل روییده بود نان گرمی درست کرد و به عقاب سیاه داد به طوری که عقاب سیاه غرق در حیرت شد و پرسید:
- عجب جوان زرنگی هستی! برو بخواب و فردا شب دوباره پیش من بیا.
شب بعد موقعی که جوان در مقابل ارباب قصر سپاه ایستاد، ارباب قصر به او چنین گفت:
- امشب برو به طرف دریای بالتیک. در آن‌جا نی‌هایی وحشی خواهی دید. در وسط این نی‌ها با یک اردک وحشی سیاه رو به رو خواهی شد که شکار آن ممکن نیست. آن اردک را باید شکار کنی و آن را سرخ کنی و برای من بیاوری.
کورزمتس به طرف دریا رفت. هوا تاریک بود به طوری که هیچ‌جا را نمی‌دید. بیچاره به گریه افتاد، ولی دوباره دختر عقاب به تسکین او پرداخت و گفت:
- تو برو در بستر من بخواب، ولی طوری که پدرم تو را نبیند. در این اثنا من اردک سیاه را شکار می‌کنم.
کورزمتس همین کار را کرد. جوان برای چاشت اردک سیاه غیرقابل شکار را سرخ کرد و در اختیار عقاب گذاشت. عقاب سیاه دستور داد که روز استراحت کند و نیمه شب دوباره نزد او برود.
کورزمتس طبق دستور دوباره نزد عقاب رفت. این بار عقاب به او دستور داد:
- کورزمتس، دوباره به دریای بالتیک برو. در وسط دریا کشتی سفیدی قرار دارد و روی کشتی خرگوش سفیدی هست که شکار آن ممکن نیست. خرگوش را شکار کن و برای فردا صبح آن را سرخ کن و نزد من بیاور.
همین که کورزمتس پشت دروازه رفت دختر عقاب با عجله و شتاب به طرف او دوید و زیر لب گفت:
- امشب تو باید همراه من بیایی. ما باید از روی پل‌های درازی عبور کنیم. طوفان شدیدی برپا می‌شود و تو در معرض افتادن از روی پل قرار می‌گیری، ولی تو مرا محکم بچسب. گرچه کار دشواری اســت ولی چاره‌ی دیگری نداریم.
آن‌ها از روی پل‌هایی که انتهایی نداشت گذشتند. آنچه دختر عقاب گفته بود کاملاً حقیقت داشت. ولی عاقبت بسلامت به کشتی سفید رسیدند. دختر عقاب، دوست وفادار جوان، گفت:
- من می‌روم خرگوش سفید را شکار کنم و تو در این‌جا بایست و هیچ کس را راه نده. این هم چماق. هر کس آمد او را به قصد کشت بزن.
دختر عقاب به انبار کشتی رفت و به جست و جوی خرگوش سفید پرداخت. از پشت انبار پیرزن موسفیدی، که به زحمت پاهایش را حرکت می‌داد، خارج شد و با گریه و زاری از جوان خواست که به او اجازه دهد در روی لبه‌ی کشتی بنشیند و نفسی تازه کند. جوان با خودش گفت: «فرصت خواهم داشت هر وقت لازم شد او را از پای در بیاورم.» پس به او اجازه داد که بنشیند. همین که پیرزن به کنار کشتی رسید فوراً به شکل اردک ماهی درآمد و پرید توی آب.
دخترک دوان دوان آمد و گفت:
آن را بزن. بزن. این همان خرگوش اســت. ولی فایده نداشت. دیگر نمی‌توانست آن را به چنگ بیاورد.
دختر عقاب گفت:
- این مسافرت ما به نتیجه نرسید، ولی عیبی ندارد، غصه نخور. من خودم به شکل خرگوش سفید درمی‌آیم. وقتی مرا نزد پدرم بردی مرا به زمین بزن.
جوان همین کار را کرد. خرگوش سفید را نزد عقاب سیاه آورد و همین که آن را به زمین زد خرگوش به مرغ تبدیل شد و مرغ به تخم مرغ و تخم مرغ به یک دانه. همین که تخم مرغ دانه شد عقاب هم به شکل خروسی درآمد؛ ولی هنوز فرصت نکرده بود دانه را بخورد که دانه به روباهی تبدیل شد و گردن خروس را گاز گرفت. به این ترتیب عقاب، که شیطان ناپاکی بود، مغلوب شد.
صبح روز بعد کورزمتس پیش عقاب سیاه آمد، ولی وی غرق در خون روی زمین افتاده بود. وقتی عقاب جوان را دید گفت:
- این سه روز را که این‌جا بودی به اندازه‌ی سه سال حساب می‌کنم و هر کاری بخواهی برای تو انجام می‌دهم، ولی از این‌جا برو.
او می‌دانست که تا هنگامی که جوان را آزاد نکند سلامتش باز نخواهد گشت.
کورزمتس از عقاب سیاه چیزی نخواست، زیرا اول می‌خواست با دختر مشورت کند. وقتی نزد دختر آمد دختر به او گفت:
- عجب آدم بی‌فکری هستی! از او بخواه که مرا به عقد تو درآورد. حالا برای انجام دادن هر کاری حاضر اســت. همین که تصمیم ما را به او بگویی فوراً می‌توانیم از این‌جا فرار کنیم؛ گرچه هنگامی که زخم‌های او بهبود یابد. حتماً دنبال ما خواهد آمد، ولی ما باید خیلی مواظب باشیم.
جوان همین کار را کرد. عقاب سیاه در حالی که در حال مرگ بود فریاد زد:
-‌ای آدم ملعون! من حاضرم نیمی از قصر خودم را به تو بدهم ولی دخترم را به تو نمی‌دهم.
- اگر این کار را نمی‌کنی پس من هم به منزل برنمی‌گردم.
عقاب وقتی که دید جوان بر حرف خودش اصرار داد دخترش را به او داد و به آن‌ها گفت که عجله کنند و از آن جا بروند، زیرا در غیر این صورت بدخواهند دید.
کورزمتس و دخترک با عجله به راه افتادند؛ ولی راه زیادی نرفته بودند که دخترک حس کرد بدبختی بزرگی در پی آن‌هاست.
- ما را تعقیب می‌کنند. من گوسفند می‌شوم و تو چوپان. اگر از تو پرسیدند که آیا رهگذری را دیده‌ای یا نه، بگو که من سه سال اســت یک گوسفند دارم و در این جا مشغول چرانیدن آن هستم و کسی را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
بعد از مسافت کمی گرگی از آن جا عبور کرد و پرسید:
-‌ ای چوپان، از این جا رهگذری نگذشت؟
- چوپان به او نگاه نکرد. فقط گفت:
- سه سال اســت یگانه گوسفند خودم را در این‌جا می‌چرانم و مرد رهگذر یا زن رهگذری را ابداً ندیده‌ام.
شیطان که به شکل همان گرگ درآمده بود نزد ارباب خودش عقاب سیاه رفت. اربابش پرسید:
- خوب، بگو ببینم آن‌ها را دیدی؟
- خیر ندیدم. فقط به چوپانی برخوردم که همراه یگانه گوسفندش بود. گفت که چنین کسانی را ندیده اســت.
-‌ ای احمق، این‌ها همان خودشان بوده‌اند.
عقاب سیاه شیطان بزرگی را که به شکل گرگ بود دوباره عقب آن‌ها فرستاد. دختر عقاب وقتی که صدای پای گرگ را شنید به یک میز خطابه تبدیل شد و پسر هم به شکل کشیشی درآمد.
شیطان وارد کلیسا شد و گفت:
- پدر مقدس، مرد رهگذری را همراه زن رهگذری ندیدی؟
- سی سال اســت در این جا کشیش هستم و هیچ کس را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
شیطان بزرگ نزد عقاب سیاه بازگشت و اطلاع داد که فقط میز خطابه‌ی کلیسا و کشیشی را در راه دیده و کشیش گفته اســت که در مدت سی سال زندگی خود کسی را ندیده اســت.
-‌ ای احمق، این کشیش و میز خطابه خود آن‌ها بوده‌اند. این دفعه خود عقاب سیاه به تعقیب آن‌ها پرداخت. دخترش فوراً پی برد و گفت:
- من به شکل رودخانه‌ای درمی‌آیم و تو اردک بشو. ولی قبلاً حلقه‌ی انگشترم را دو نیم می‌کنم؛ نیمی را به تو می‌دهم و نیمی را برای خودم نگه می‌دارم. اگر من فرصت نکنم عقب تو بیایم تو وقتی که به منزل رسیدی به هیچ شخصیتی بیگانه سلام نکن؛ فقط با کسی سلام و علیک کن که او را می‌شناسی.
عقاب سیاه به شکل یک گرگ بسیار بزرگ به طرف رودخانه آمد و پرسید:
- رودخانه، بگو از این جا مرد رهگذری با زن رهگذری عبور نکردند؟
- خیر، سیصد سال اســت که در این زمین جریان دارم و چنین کسانی را ندیده‌ام.
گرگ بزرگ شروع کرد به خوردن آب رودخانه. ولی عوض این که آب رودخانه کم شود زیادتر شد. وقتی که گرگ دید موفق نمی‌شود گفت:
- سه سال و سه روز دیگر جریان داشته باش.
این حرف را زد و سپس به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه خودش بازگشت.
کورزمتس که به شکل اردک درآمده بود دوباره به شکل آدم درآمد و تنها به منزل برگشت. وقتی که پدر و مادرش او را دیدند خیلی خوشحال شدند. چطور ممکن بود خوشحال نشوند زیرا علاوه بر کیسه‌ی پول و هزارتا گاو نر پسرشان هم صحیح و سالم به منزل بازگشته بود.
البته اگر کورزمتس فراموش نمی‌کرد که طبق دستور دختر عقاب نباید با کسی که آشنایی ندارد سلام و احوالپرسی کند همه چیز مطابق میل انجام شده بود؛ ولی او این موضوع را فراموش کرد و با عابر فقیری احوالپرسی کرد همین که جواب سلام عابر را داد فوراً نامزدش را که دختر عقاب بود فراموش کرد. نیمی از انگشتری هم که در دست داشت محو شد. این مرد فقیر عابر همان عقاب سیاه بود.
بعد از سه سال و سه روز رودخانه به یک دختر بسیار زیبا تبدیل شد؛ خوشگل‌تر از قبل. از آن موقع دیگر جادو از او دفع شد و مثل همه‌ی دختران عادی شد.
دختر در نزدیکی خانه‌ی کورزمتس منزلی گرفت تا آن که شاید کورزمتس او را ببیند. ولی افسوس! کورزمتس وی را می‌دید ولی نمی‌شناخت. او ابداً گذشته را به خاطر نمی‌آورد.
یک روز کورزمتس از شکار برمی‌گشت و فوق العاده تشنه بود. در کنار چاه دختری زیبا - همان دختری که روز دختر عقاب بود - از چاه آب می‌کشید. کورزمتس خواست که دخترک به او آب بدهد. دخترک لیوانی آب خنک به او داد. کورزمتس وقتی که آب را خورد در ته لیوان نیمی از حلقه‌ی انگشتر را دید. از جیبش نیمی دیگر از انگشتر را درآورد و آن‌ها را با هم جور کرد و فوراً فرار از قصر عقاب سیاه را به خاطر آورد و دختری را که به رودخانه تبدیل شده بود شناخت. انگشتر را به انگشت نامزدش کرد و از او معذرت خواست که بر اثر سلام با مرد ناشناس او را فراموش کرده اســت.
چیزی نگذشت که جشن عروسی کورزمتس با دختر نجات دهنده‌اش برگزار شد.
اگر آن دو نمرده باشند یقیناً تا امروز با خوشی و سعادت مشغول زندگی هستند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


14 سپتامبر 2016 ... در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات میزیست. وی علاقهی زیادی به شکار داشت.12 سپتامبر 2016 ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه. پای گرگ را شنید به یک میز خطابه تبدیل شد و پسر هم به شکل کشیشی درآمد. شیطان وارد ...15 سپتامبر 2016 ... بعضی هم کنار مغازه های غذا فروشی می ایستند و منتظر آماده شدن غذا می مانند. ... دولت بهار ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه.15 سپتامبر 2016 ... شاخص : پسر جوان چندین سال است که با یک غاز دوست است. سایت های دیگر ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه · جوان ایرانی ...پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود ... کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! .... او روستای خود را به دلیل اینکه ارباب، زکات اموالش را پرداخت نمیکند، تر ک ...... که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را ...در اوایل حکومت پهلوی، حاکم وقت در روستای موسک دژی بنا نهاد که به دژ شاهپور مبدل گشت ... و همچنین وجود جنگلها و پوشش گیاهی مناسب در شمال و جنوب، وجود منابع رطوبتی رودخانهها و .... قلعهٔ مریوان برای باری دیگر در دوران سرخاب بیگ اردلان پسر مأمون بیگ یکم ... ش) از ترس گرفتار شدن توسط سپاه ایران به قلعهٔ مریوان روی آورد که سرخاب ...22 آگوست 2007 ... عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه ... اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست .... روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم ... زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. .... چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال ...16 ا کتبر 2016 ... دهیار روستای دارابکلا با تأیید خبر ناپدید شدن چهار نفر از اهالی این روستا در جنگل دارابکلا گفت: اکیپ ...اجاره منزل جنگل ابر - جنگل ابر : منزل غذا راهنما مینی بوس 8368 763 0935 حسینی - اجاره منزل جنگل ابر. ... از شاهرود تا روستای ابر جاده كاملا صاف و آسفالت مي باشد.


کلماتی برای این موضوع

عصر ایران سایت تحلیلی خبری ایرانیان سراسر جهان خبرهای علمی فرهنگی هنری ورزشی سیاسی و در عصرایرانادبیات معاصر و نقد ادبی مقالهچاپ شده در مجلة علمیپژوهشی جستارهای ادبیادبیات و علوم انسانی سابق، دانشگاه فردوسی عکس طبیعت، عکس های طبیعت، تصاویر طبیعت، …عکسهای طبیعت،عکس طبیعت پاییز،عکس طبیعت بکر،عکس طبیعت بی جان،عکس طبیعت زمستانی،عکس زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیشماره ی نوشته ۱۸ ۱۸ دکتر محمد جعفر محجوب فرهنگ عامه و زندگی در این روز‌ها دیگر گمان زبان و ادبیات فارسیشماره ی نوشته ٤ ١٤ تدوین آریا ادیب علم بدیع بدیع در واژه به معنی تازه، نو و هر کی میخواد بخنده بیاد توخبر های آنلاین و جواب های ایران طنز۹۲ ایلنا؛ مرکز زمین شناسی آمریکا از احتمال وقوع یک چهار ستاره مانده به صبحهزار کتاب؛ قبل‌تر درباره‌ی ‌جکلین ویلسون‌ و لیزیِ دهن زیپی‌اش در هزار کتاب خوانده حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦


ادامه مطلب ...

مادری که دانشجوی پسرش شد

[ad_1]
مادر ۶۰ ساله با اراده ای قوی با حضور در دانشگاه اراک در مقطع کارشناسی ارشد؛ پای درس فرزند استادش نشست.
[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

تدبیر سایت خبری تحلیلیحداقل حقوق بازنشستگان در سال اعلام شد تسلط داعش بر تجهیزات نظامی ترکیه عکس مطالب جدید زندگی دختر زیبایی که بدون واژن بدنیا آمد با واژن مصنوعی تصاویروکالت آن لاین آنلاین وکیل سایت وکیل وکالت …وکالت آنلاین، سایت وکالت، مشاوره حقوقی، وب سایت وکیل پایه یک دادگستری، مشاوره تلفنی عکس های دختر افغانی که ملکه زیبایی انگلیس شددختری مسلمان و افغانی ملکه زیبایی انگلیس شد، او اولین زن مسلمان است که تاج ملکه جدیدترین عکس های شکیرا و پسرش در عید شکرگزاری …شکیرا اغلب هنگام بازی تیم فوتبال همسرش جرارد پیکه در جایگاه حضور پیدا می کند و او را عکسهای زننده دانشجوی دکترا از مادر جوان خود عکسیکی دیگر از تصاویر او خانم مدرنی را نشان می دهد که از خانواده مذهبی می باشد کاسترو اهل عکس‌هایی که جهان را تکان دادند یک سازمان مستقل و غیرانتفاعی است که دفترش در آمستردام هلند قرار وبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با …جان ‌بی‌واتسون در کارولینای جنوبی بزرگ شد در سالگی وارد دانشگاه فورمن شد و پنج سال مردم نگاری یک بیماری فرهنگ شناسیاین مقاله در فصلنامه انسان شناسی شماره که در تیر بیرون آمد انتشار یافت موقع نگارش تدبیر سایت خبری تحلیلی حداقل حقوق بازنشستگان در سال اعلام شد تسلط داعش بر تجهیزات نظامی ترکیه عکس تصویری از مطالب جدید ایران ناز زندگی دختر زیبایی که بدون واژن بدنیا آمد با واژن مصنوعی تصاویر وکالت آن لاین آنلاین وکیل سایت وکیل وکالت سایت وکالت آنلاین، سایت وکالت، مشاوره حقوقی، وب سایت وکیل پایه یک دادگستری، مشاوره تلفنی حقوقی عکس های دختر افغانی که ملکه زیبایی انگلیس شد دختری مسلمان و افغانی ملکه زیبایی انگلیس شد، او اولین زن مسلمان است که تاج ملکه زیبایی جدیدترین عکس های شکیرا و پسرش در عید شکرگزاری عکس کسب درآمد پسر ساله در مترو با ارائه مشاوره های احساسی عکس بریتنی اسپیرز و نامزد جدیدش یک وبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با روانشناسان بزرگ جهان جان ‌بی‌واتسون در کارولینای جنوبی بزرگ شد در سالگی وارد دانشگاه فورمن شد و پنج سال بعد عکسهای زننده دانشجوی دکترا از مادر جوان خود عکس یکی دیگر از تصاویر او خانم مدرنی را نشان می دهد که از خانواده مذهبی می باشد کاسترو اهل مردم نگاری یک بیماری فرهنگ شناسی این مقاله در فصلنامه انسان شناسی شماره که در تیر بیرون آمد انتشار یافت موقع نگارش این داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی من دانشجوی رشته کامپیوتر هستم و تقریبا از همون ابتدای دانشجوییم مشغول به کار شده ام


ادامه مطلب ...

گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه

[ad_1]

 داستانی از لتونی

در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
یک سال در زمستان قسمت زیادی از جنگل را از درخت پاک کرد و در بهار آن‌جا را شخم زد و جو کاشت. جو بسیار خوبی در آن‌جا سبز شد؛ ولی هر شب ناشناسی جوها را لگدمال می‌کرد.
روستایی تصمیم گرفت کسی را که به جوها آسیب می‌رساند پیدا کند. تفنگ شکاری و سه گلوله‌ی نقره‌ای را، که با آن‌ها می‌توانست حتی خود شیطان را هم نابود سازد، برداشت و در زیر درخت بلوطی در کنار مزرعه‌ی جو نشست.
نیمه شب درخت بلوط تکان خورد وبه صدا درآمد. روستایی به بالا نگاه کرد و دید که روی درخت بلوط عقاب سیاه بسیار بزرگی نشسته اســت. وی تفنگ را آماده نمود و تیری رها کرد؛ ولی عقاب سیاه فقط بالش را تکان داد و ابداً حرکتی نکرد. شکارچی فریاد زد:
- این معجزه اســت. اگر من که شکارچی قابلی هستم با یک گلوله‌ی نقره‌ای نتوانم تو را از پای درآورم معلوم می‌شود تو عقاب ساده‌ای نیستی. خوب، یک بار دیگر آزمایش می‌کنم.
یک بار دیگر هدفگیری نمود و دومین گلوله‌ی نقره‌ای را شلیک کرد. عقاب این بار بال چپش را تکان داد. شکارچی برای بار سوم خواست شلیک کند. این بار عقاب به زبان آدمی التماس کرد و گفت:
- برادر جان شلیک نکن. من تقصیری ندارم که مزرعه‌ی تو همه شب لگدمال می‌شود. من در جنگ و ستیز بودم. بال مرا زخمی کرده‌اند و به زحمت خودم را به این درخت بلوط رسانده‌ام. مرا نزد خودت ببر و خوراکم بده تا آن که بهبود پیدا کنم. برای این کار پاداش خوبی به تو می‌دهم.
روستایی فکری کرد و راضی شد. عقاب سیاه را از روی درخت پایین آورد و به منزل برد و به پرستاری و نگهداری آن پرنده پرداخت. گاو نری را سر برید و یک تنور نان پخت و به غذا دادن عقاب سیاه مشغول شد. عقاب گاو را خورد، نان‌ها را هم خورد، به طوری که دیگر چیزی باقی نماند؛ ولی بهبود حاصل نکرد. روستایی چاره‌ای نداشت. یک تنور دیگر نان پخت و گاو دومی را هم سربرید. عقاب این غذاها را هم خورد، ولی شفا نیافت. روستایی چاره‌ای نداشت گاو سومی را سربرید. موقعی که زن روستایی مشغول خمیر کردن بود عقاب بخشی از گاو سومی را هم خورده بود و می‌توانست اندکی پرواز کند؛ ولی وقتی که تمام گاو را خورد قوایش تجدید شد.
در آن روز یگانه فرزند روستایی، که اهل خانه او را «کورزمتس» می‌نامیدند، مرده بود. هنوز او را به خاک نسپرده بودند که عقاب به ارباب خود گفت:
بدون تأخیر بر پشت من سوار شو. من تو را به منزل خودم می‌برم و پاداش نیکی‌ها و محبت‌های تو را می‌دهم. روستایی چاره‌ای نداشت جز این که دعوت عقاب را بپذیرد. سوار بر پشت عقاب شد. پرنده چنان در آسمان اوج گرفت که زمین از کوچکی در نظر مرد روستایی به اندازه‌ی پوست گاوی جلوه کرد. عقاب مرد روستایی را از بالا به زمین انداخت و در فاصله یک انگشتی زمین او را دوباره گرفت و سپس بالاتر پرواز کرد. از آن‌جا زمین به اندازه‌ی یک کلاه به نظر می‌رسید. مجدداً عقاب مرد روستایی را از بالا به پایین پرت کرد و در فاصله‌ی دو انگشتی زمین او را دوباره گرفت. برای بار سوم عقاب مرد روستایی را بالا برد، به حدی که از آن جا زمین به اندازه‌ی یک دگمه جلوه کرد. از آن‌جا هم باز مرد بیچاره را به پایین انداخت. مرد روستایی این بار فکر کرد که حتماً به زمین سقوط می‌کند و کله‌اش بر روی سنگ می‌شکند. ولی عقاب در فاصله‌ی یک انگشتی او را گرفت. سپس به بیابان رفت و نفسی تازه کرد و گفت:
- این کارها جزای گلوله‌های تو بود. تو مرا زخمی کردی در حالی که در لگدمال کردن مزرعه‌ی تو من تقصیری نداشتم. حالا حساب ما تصفیه شد. اکنون استراحت می‌کنم، ولی تو را به قصر خودم می‌برم تا از این رحم و شفقتی که به من کردی اظهار قدردانی کنم و پاداش نیکی به تو بدهم.
عقاب مرد روستایی را به یک قصر بسیار مجلل و زیبایی برد و خودش به شکل انسانی درآمد و گفت:
- این قصر مال دختر ارشد من اســت.
هر دو وارد قصر شدند و از آن‌ها پذیرایی شایانی شد. عقاب که به شکل آدم درآمده بود پرسید:
- خوب ارباب، نمی‌خواهی دوباره پرواز کنیم؟
- چطور می‌توانیم پرواز کنیم در صورتی که تو دیگر بال نداری؟
- مانعی ندارد می‌توانیم برویم پشت دروازه.
همین که پشت دروازه رسیدند دوباره آن آدم به عقاب سیاه بزرگی تبدیل شد و به طرف قصر دختر کوچک‌ترش پرواز نمود. در آن‌جا باز به شکل آدم درآمد. در آن‌جا خدمتکاران قصر مانند قصر اول از او پذیرایی نکردند، خود دختر کوچک‌تر آمد و از آن‌ها پذیرایی شایانی کرد.
سپس عقاب او را دوباره در آسمان پرواز داد و به قصر بزرگ سیاهی برد. آن‌جا قصر خود عقاب بود.
صاحب قصر مهمان خودش را همراه برد که املاکش را به او نشان دهد. همه‌ی قصر پر از طلا و نقره بود و می‌درخشید.
بعد از سه روز عقاب سیاه پاداش خوبی به مرد روستایی داد:
کیسه‌ای پول و کیسه دیگری که قرار شد قبل از رسیدن به خانه آن کیسه را باز نکند. در ضمن، راه برگشت را به مهمان نشان داد و هنگام وداع به او گفت:
- از این راه برو و راهت را کج نکن. به این ترتیب به منزل خودت می‌رسی.
مرد روستایی تمام شب را راه رفت و نزدیک صبح خستگی و بی‌خوابی او را از پای درآورد. روی تنه‌ی درخت بریده‌ای نشست تا رفع خستگی نماید. در این‌جا حس کنجکاویش تحریک شد. خواست بداند که در این کیسه چیست. دلش می‌خواست نظری به کیسه بیندازد. همین که در کیسه را گشود از توی کیسه گاوهای زیادی - کوچک و بزرگ در حدود هزار تا - بیرون آمدند.
روستایی با هول و هراس در اطراف این گاوها راه می‌رفت و نمی‌دانست چگونه آن‌ها را دوباره توی کیسه کند. بالاخره مجبور شد گله گاوی را که مالکش شده بود بچراند. چاره‌ای نداشت. با زحمت این کار را می‌کرد و از همه مهم‌تر این که راه را هم گم کرده بود.
خوشبختانه روز سوم عقاب دوباره آمد و مرد روستایی را ملامت کرد و گفت:
- من که به تو گفتم در کیسه را باز نکن. چرا قبل از رسیدن به منزل این کار را کردی؟ مانعی ندارد. برای بار اول من تو را نجات می‌دهم. گاوهای تو را توی کیسه می‌کنم، ولی فقط قول بده که آن چیزی را که در منزل جا گذاشته‌ای و زنده نیست به من بدهی.
مرد روستایی وعده داد که این کار را بکند. عقاب به شکل آدم درآمد و در کیسه را گشود و گاوها را یکی بعد از دیگری توی کیسه کرد و آن قدر ایستاد تا هر هزار تا گاو توی کیسه رفتند و از نظر ناپدید شدند. وی در کیسه را بست و آن را به دست مرد روستایی داد و خودش دوباره به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه پرواز کرد.
مرد روستایی فوراً راه را پیدا کرد و به طرف منزل رفت. کیسه‌ی پول و کیسه‌ی سحر و جادو شده را بر دوش افکنده بود و در راه از فرط خوشحالی سوت می‌زد. روز سوم به منزل رسید.
همین که نزدیک منزل رسید از توی دروازه یک نفر سوار بر بز کوهی بیرون آمد که جوانی را با خود همراه داشت. جوان کلاهش را در هوا تکان داد و گفت:
- پدرجان، خداحافظ. تو مرا به چه کسی داده‌ای؟ مرد روستایی در جواب پسرش فریاد زد:
- من که دیگر پسری ندارم. چه می‌گویی؟ چطور من پدر تو هستم؟
زن روستایی وقتی که شوهرش را دید در آستانه‌ی در ایستاد و از فرط خوشحالی اشک شعف و شادی فرو ریخت و گفت:
- روزی که عقاب سیاه سوار بر بال‌های خودش تو را همراه خود برد پسرمان کورزمتس نمرده بود. فقط غش کرده بود، و روز سوم زنده شد.
در این جا پدر دانست که در اثر بی‌اطلاعی خودش مرتک اشتباه بزرگی شده اســت و فوراً فهمید کسی که پسرش را سوار بر بز کوهی برده کیست و قضیه از چه قرار اســت. خیلی خودش را سرزنش کرد که چرا با عقاب شیطان صفت دوستی کرده اســت. ولی روغنی که ریخت دیگر به کوزه برنمی‌گردد. هر قدر هم خودت را سرزنش کنی و غصه بخوری و گریه کنی فایده‌ای ندارد.
مرد روستایی از بس غم و غصه داشت کیسه‌ی جادو شده را فراموش کرد. همین که قدری به حال آمد فوراً کیسه را گشود و بلافاصله هزار تا گاو یکی بعد از دیگری از توی کیسه بیرون آمدند. چه ثروت بی‌پایانی.
در همان موقع مرد سوار بر بزکوهی پسر مرد روستایی را به قصر خودش آورد.
در پایان روز سوم عقاب سیاه کاری به پسر پیشنهاد کرد و آن این بود که شبانگاه در جنگل سه قطعه زمین را از درختان پاک کند و آن‌جا را شخم بزند و گندم بکارد. گندم‌ها که سبز شد آن را درو کند و آسیاب کند و آرد تهیه نماید و برای چاشت نان گرمی بپزد و در اختیار همه قرار دهد. پسر به طرف جنگل رفت. تاریکی عجیبی در آن جا حکمفرما بود. روی سنگی نشست و گریه‌ی تلخی سر داد. در همین موقع دختر کوچک عقاب سیاه پیش او رفت و گفت:
- پسرجان، گریه نکن. من از تو خوشم آمده و حاضرم به تو کمک کنم. تو برو در بستر من بخواب و کاری نداشته باش. شبانه من همه‌ی این کارها را رو به راه می‌کنم، به طوری که از پدرم ابداً نفهمد.
صبحگاهان کورزمتس از گندمی که در قطعه زمین خالی از جنگل روییده بود نان گرمی درست کرد و به عقاب سیاه داد به طوری که عقاب سیاه غرق در حیرت شد و پرسید:
- عجب جوان زرنگی هستی! برو بخواب و فردا شب دوباره پیش من بیا.
شب بعد موقعی که جوان در مقابل ارباب قصر سپاه ایستاد، ارباب قصر به او چنین گفت:
- امشب برو به طرف دریای بالتیک. در آن‌جا نی‌هایی وحشی خواهی دید. در وسط این نی‌ها با یک اردک وحشی سیاه رو به رو خواهی شد که شکار آن ممکن نیست. آن اردک را باید شکار کنی و آن را سرخ کنی و برای من بیاوری.
کورزمتس به طرف دریا رفت. هوا تاریک بود به طوری که هیچ‌جا را نمی‌دید. بیچاره به گریه افتاد، ولی دوباره دختر عقاب به تسکین او پرداخت و گفت:
- تو برو در بستر من بخواب، ولی طوری که پدرم تو را نبیند. در این اثنا من اردک سیاه را شکار می‌کنم.
کورزمتس همین کار را کرد. جوان برای چاشت اردک سیاه غیرقابل شکار را سرخ کرد و در اختیار عقاب گذاشت. عقاب سیاه دستور داد که روز استراحت کند و نیمه شب دوباره نزد او برود.
کورزمتس طبق دستور دوباره نزد عقاب رفت. این بار عقاب به او دستور داد:
- کورزمتس، دوباره به دریای بالتیک برو. در وسط دریا کشتی سفیدی قرار دارد و روی کشتی خرگوش سفیدی هست که شکار آن ممکن نیست. خرگوش را شکار کن و برای فردا صبح آن را سرخ کن و نزد من بیاور.
همین که کورزمتس پشت دروازه رفت دختر عقاب با عجله و شتاب به طرف او دوید و زیر لب گفت:
- امشب تو باید همراه من بیایی. ما باید از روی پل‌های درازی عبور کنیم. طوفان شدیدی برپا می‌شود و تو در معرض افتادن از روی پل قرار می‌گیری، ولی تو مرا محکم بچسب. گرچه کار دشواری اســت ولی چاره‌ی دیگری نداریم.
آن‌ها از روی پل‌هایی که انتهایی نداشت گذشتند. آنچه دختر عقاب گفته بود کاملاً حقیقت داشت. ولی عاقبت بسلامت به کشتی سفید رسیدند. دختر عقاب، دوست وفادار جوان، گفت:
- من می‌روم خرگوش سفید را شکار کنم و تو در این‌جا بایست و هیچ کس را راه نده. این هم چماق. هر کس آمد او را به قصد کشت بزن.
دختر عقاب به انبار کشتی رفت و به جست و جوی خرگوش سفید پرداخت. از پشت انبار پیرزن موسفیدی، که به زحمت پاهایش را حرکت می‌داد، خارج شد و با گریه و زاری از جوان خواست که به او اجازه دهد در روی لبه‌ی کشتی بنشیند و نفسی تازه کند. جوان با خودش گفت: «فرصت خواهم داشت هر وقت لازم شد او را از پای در بیاورم.» پس به او اجازه داد که بنشیند. همین که پیرزن به کنار کشتی رسید فوراً به شکل اردک ماهی درآمد و پرید توی آب.
دخترک دوان دوان آمد و گفت:
آن را بزن. بزن. این همان خرگوش اســت. ولی فایده نداشت. دیگر نمی‌توانست آن را به چنگ بیاورد.
دختر عقاب گفت:
- این مسافرت ما به نتیجه نرسید، ولی عیبی ندارد، غصه نخور. من خودم به شکل خرگوش سفید درمی‌آیم. وقتی مرا نزد پدرم بردی مرا به زمین بزن.
جوان همین کار را کرد. خرگوش سفید را نزد عقاب سیاه آورد و همین که آن را به زمین زد خرگوش به مرغ تبدیل شد و مرغ به تخم مرغ و تخم مرغ به یک دانه. همین که تخم مرغ دانه شد عقاب هم به شکل خروسی درآمد؛ ولی هنوز فرصت نکرده بود دانه را بخورد که دانه به روباهی تبدیل شد و گردن خروس را گاز گرفت. به این ترتیب عقاب، که شیطان ناپاکی بود، مغلوب شد.
صبح روز بعد کورزمتس پیش عقاب سیاه آمد، ولی وی غرق در خون روی زمین افتاده بود. وقتی عقاب جوان را دید گفت:
- این سه روز را که این‌جا بودی به اندازه‌ی سه سال حساب می‌کنم و هر کاری بخواهی برای تو انجام می‌دهم، ولی از این‌جا برو.
او می‌دانست که تا هنگامی که جوان را آزاد نکند سلامتش باز نخواهد گشت.
کورزمتس از عقاب سیاه چیزی نخواست، زیرا اول می‌خواست با دختر مشورت کند. وقتی نزد دختر آمد دختر به او گفت:
- عجب آدم بی‌فکری هستی! از او بخواه که مرا به عقد تو درآورد. حالا برای انجام دادن هر کاری حاضر اســت. همین که تصمیم ما را به او بگویی فوراً می‌توانیم از این‌جا فرار کنیم؛ گرچه هنگامی که زخم‌های او بهبود یابد. حتماً دنبال ما خواهد آمد، ولی ما باید خیلی مواظب باشیم.
جوان همین کار را کرد. عقاب سیاه در حالی که در حال مرگ بود فریاد زد:
-‌ای آدم ملعون! من حاضرم نیمی از قصر خودم را به تو بدهم ولی دخترم را به تو نمی‌دهم.
- اگر این کار را نمی‌کنی پس من هم به منزل برنمی‌گردم.
عقاب وقتی که دید جوان بر حرف خودش اصرار داد دخترش را به او داد و به آن‌ها گفت که عجله کنند و از آن جا بروند، زیرا در غیر این صورت بدخواهند دید.
کورزمتس و دخترک با عجله به راه افتادند؛ ولی راه زیادی نرفته بودند که دخترک حس کرد بدبختی بزرگی در پی آن‌هاست.
- ما را تعقیب می‌کنند. من گوسفند می‌شوم و تو چوپان. اگر از تو پرسیدند که آیا رهگذری را دیده‌ای یا نه، بگو که من سه سال اســت یک گوسفند دارم و در این جا مشغول چرانیدن آن هستم و کسی را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
بعد از مسافت کمی گرگی از آن جا عبور کرد و پرسید:
-‌ ای چوپان، از این جا رهگذری نگذشت؟
- چوپان به او نگاه نکرد. فقط گفت:
- سه سال اســت یگانه گوسفند خودم را در این‌جا می‌چرانم و مرد رهگذر یا زن رهگذری را ابداً ندیده‌ام.
شیطان که به شکل همان گرگ درآمده بود نزد ارباب خودش عقاب سیاه رفت. اربابش پرسید:
- خوب، بگو ببینم آن‌ها را دیدی؟
- خیر ندیدم. فقط به چوپانی برخوردم که همراه یگانه گوسفندش بود. گفت که چنین کسانی را ندیده اســت.
-‌ ای احمق، این‌ها همان خودشان بوده‌اند.
عقاب سیاه شیطان بزرگی را که به شکل گرگ بود دوباره عقب آن‌ها فرستاد. دختر عقاب وقتی که صدای پای گرگ را شنید به یک میز خطابه تبدیل شد و پسر هم به شکل کشیشی درآمد.
شیطان وارد کلیسا شد و گفت:
- پدر مقدس، مرد رهگذری را همراه زن رهگذری ندیدی؟
- سی سال اســت در این جا کشیش هستم و هیچ کس را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
شیطان بزرگ نزد عقاب سیاه بازگشت و اطلاع داد که فقط میز خطابه‌ی کلیسا و کشیشی را در راه دیده و کشیش گفته اســت که در مدت سی سال زندگی خود کسی را ندیده اســت.
-‌ ای احمق، این کشیش و میز خطابه خود آن‌ها بوده‌اند. این دفعه خود عقاب سیاه به تعقیب آن‌ها پرداخت. دخترش فوراً پی برد و گفت:
- من به شکل رودخانه‌ای درمی‌آیم و تو اردک بشو. ولی قبلاً حلقه‌ی انگشترم را دو نیم می‌کنم؛ نیمی را به تو می‌دهم و نیمی را برای خودم نگه می‌دارم. اگر من فرصت نکنم عقب تو بیایم تو وقتی که به منزل رسیدی به هیچ شخصیتی بیگانه سلام نکن؛ فقط با کسی سلام و علیک کن که او را می‌شناسی.
عقاب سیاه به شکل یک گرگ بسیار بزرگ به طرف رودخانه آمد و پرسید:
- رودخانه، بگو از این جا مرد رهگذری با زن رهگذری عبور نکردند؟
- خیر، سیصد سال اســت که در این زمین جریان دارم و چنین کسانی را ندیده‌ام.
گرگ بزرگ شروع کرد به خوردن آب رودخانه. ولی عوض این که آب رودخانه کم شود زیادتر شد. وقتی که گرگ دید موفق نمی‌شود گفت:
- سه سال و سه روز دیگر جریان داشته باش.
این حرف را زد و سپس به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه خودش بازگشت.
کورزمتس که به شکل اردک درآمده بود دوباره به شکل آدم درآمد و تنها به منزل برگشت. وقتی که پدر و مادرش او را دیدند خیلی خوشحال شدند. چطور ممکن بود خوشحال نشوند زیرا علاوه بر کیسه‌ی پول و هزارتا گاو نر پسرشان هم صحیح و سالم به منزل بازگشته بود.
البته اگر کورزمتس فراموش نمی‌کرد که طبق دستور دختر عقاب نباید با کسی که آشنایی ندارد سلام و احوالپرسی کند همه چیز مطابق میل انجام شده بود؛ ولی او این موضوع را فراموش کرد و با عابر فقیری احوالپرسی کرد همین که جواب سلام عابر را داد فوراً نامزدش را که دختر عقاب بود فراموش کرد. نیمی از انگشتری هم که در دست داشت محو شد. این مرد فقیر عابر همان عقاب سیاه بود.
بعد از سه سال و سه روز رودخانه به یک دختر بسیار زیبا تبدیل شد؛ خوشگل‌تر از قبل. از آن موقع دیگر جادو از او دفع شد و مثل همه‌ی دختران عادی شد.
دختر در نزدیکی خانه‌ی کورزمتس منزلی گرفت تا آن که شاید کورزمتس او را ببیند. ولی افسوس! کورزمتس وی را می‌دید ولی نمی‌شناخت. او ابداً گذشته را به خاطر نمی‌آورد.
یک روز کورزمتس از شکار برمی‌گشت و فوق العاده تشنه بود. در کنار چاه دختری زیبا - همان دختری که روز دختر عقاب بود - از چاه آب می‌کشید. کورزمتس خواست که دخترک به او آب بدهد. دخترک لیوانی آب خنک به او داد. کورزمتس وقتی که آب را خورد در ته لیوان نیمی از حلقه‌ی انگشتر را دید. از جیبش نیمی دیگر از انگشتر را درآورد و آن‌ها را با هم جور کرد و فوراً فرار از قصر عقاب سیاه را به خاطر آورد و دختری را که به رودخانه تبدیل شده بود شناخت. انگشتر را به انگشت نامزدش کرد و از او معذرت خواست که بر اثر سلام با مرد ناشناس او را فراموش کرده اســت.
چیزی نگذشت که جشن عروسی کورزمتس با دختر نجات دهنده‌اش برگزار شد.
اگر آن دو نمرده باشند یقیناً تا امروز با خوشی و سعادت مشغول زندگی هستند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


14 سپتامبر 2016 ... در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات میزیست. وی علاقهی زیادی به شکار داشت.12 سپتامبر 2016 ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه. پای گرگ را شنید به یک میز خطابه تبدیل شد و پسر هم به شکل کشیشی درآمد. شیطان وارد ...15 سپتامبر 2016 ... بعضی هم کنار مغازه های غذا فروشی می ایستند و منتظر آماده شدن غذا می مانند. ... دولت بهار ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه.15 سپتامبر 2016 ... شاخص : پسر جوان چندین سال است که با یک غاز دوست است. سایت های دیگر ... گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه · جوان ایرانی ...پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود ... کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! .... او روستای خود را به دلیل اینکه ارباب، زکات اموالش را پرداخت نمیکند، تر ک ...... که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را ...در اوایل حکومت پهلوی، حاکم وقت در روستای موسک دژی بنا نهاد که به دژ شاهپور مبدل گشت ... و همچنین وجود جنگلها و پوشش گیاهی مناسب در شمال و جنوب، وجود منابع رطوبتی رودخانهها و .... قلعهٔ مریوان برای باری دیگر در دوران سرخاب بیگ اردلان پسر مأمون بیگ یکم ... ش) از ترس گرفتار شدن توسط سپاه ایران به قلعهٔ مریوان روی آورد که سرخاب ...22 آگوست 2007 ... عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه ... اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست .... روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم ... زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. .... چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال ...16 ا کتبر 2016 ... دهیار روستای دارابکلا با تأیید خبر ناپدید شدن چهار نفر از اهالی این روستا در جنگل دارابکلا گفت: اکیپ ...اجاره منزل جنگل ابر - جنگل ابر : منزل غذا راهنما مینی بوس 8368 763 0935 حسینی - اجاره منزل جنگل ابر. ... از شاهرود تا روستای ابر جاده كاملا صاف و آسفالت مي باشد.


کلماتی برای این موضوع

عصر ایران سایت تحلیلی خبری ایرانیان سراسر جهان خبرهای علمی فرهنگی هنری ورزشی سیاسی و در عصرایرانادبیات معاصر و نقد ادبی مقالهچاپ شده در مجلة علمیپژوهشی جستارهای ادبیادبیات و علوم انسانی سابق، دانشگاه فردوسی عکس طبیعت، عکس های طبیعت، تصاویر طبیعت، …عکسهای طبیعت،عکس طبیعت پاییز،عکس طبیعت بکر،عکس طبیعت بی جان،عکس طبیعت زمستانی،عکس زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیشماره ی نوشته ۱۸ ۱۸ دکتر محمد جعفر محجوب فرهنگ عامه و زندگی در این روز‌ها دیگر گمان زبان و ادبیات فارسیشماره ی نوشته ٤ ١٤ تدوین آریا ادیب علم بدیع بدیع در واژه به معنی تازه، نو و هر کی میخواد بخنده بیاد توخبر های آنلاین و جواب های ایران طنز۹۲ ایلنا؛ مرکز زمین شناسی آمریکا از احتمال وقوع یک چهار ستاره مانده به صبحهزار کتاب؛ قبل‌تر درباره‌ی ‌جکلین ویلسون‌ و لیزیِ دهن زیپی‌اش در هزار کتاب خوانده حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦


ادامه مطلب ...

مادری که دانشجوی پسرش شد

[ad_1]
مادر ۶۰ ساله با اراده ای قوی با حضور در دانشگاه اراک در مقطع کارشناسی ارشد؛ پای درس فرزند استادش نشست.
[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

تدبیر سایت خبری تحلیلیحداقل حقوق بازنشستگان در سال اعلام شد تسلط داعش بر تجهیزات نظامی ترکیه عکس مطالب جدید زندگی دختر زیبایی که بدون واژن بدنیا آمد با واژن مصنوعی تصاویروکالت آن لاین آنلاین وکیل سایت وکیل وکالت …وکالت آنلاین، سایت وکالت، مشاوره حقوقی، وب سایت وکیل پایه یک دادگستری، مشاوره تلفنی عکس های دختر افغانی که ملکه زیبایی انگلیس شددختری مسلمان و افغانی ملکه زیبایی انگلیس شد، او اولین زن مسلمان است که تاج ملکه جدیدترین عکس های شکیرا و پسرش در عید شکرگزاری …شکیرا اغلب هنگام بازی تیم فوتبال همسرش جرارد پیکه در جایگاه حضور پیدا می کند و او را عکسهای زننده دانشجوی دکترا از مادر جوان خود عکسیکی دیگر از تصاویر او خانم مدرنی را نشان می دهد که از خانواده مذهبی می باشد کاسترو اهل عکس‌هایی که جهان را تکان دادند یک سازمان مستقل و غیرانتفاعی است که دفترش در آمستردام هلند قرار وبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با …جان ‌بی‌واتسون در کارولینای جنوبی بزرگ شد در سالگی وارد دانشگاه فورمن شد و پنج سال مردم نگاری یک بیماری فرهنگ شناسیاین مقاله در فصلنامه انسان شناسی شماره که در تیر بیرون آمد انتشار یافت موقع نگارش تدبیر سایت خبری تحلیلی حداقل حقوق بازنشستگان در سال اعلام شد تسلط داعش بر تجهیزات نظامی ترکیه عکس تصویری از مطالب جدید ایران ناز زندگی دختر زیبایی که بدون واژن بدنیا آمد با واژن مصنوعی تصاویر وکالت آن لاین آنلاین وکیل سایت وکیل وکالت سایت وکالت آنلاین، سایت وکالت، مشاوره حقوقی، وب سایت وکیل پایه یک دادگستری، مشاوره تلفنی حقوقی عکس های دختر افغانی که ملکه زیبایی انگلیس شد دختری مسلمان و افغانی ملکه زیبایی انگلیس شد، او اولین زن مسلمان است که تاج ملکه زیبایی جدیدترین عکس های شکیرا و پسرش در عید شکرگزاری عکس کسب درآمد پسر ساله در مترو با ارائه مشاوره های احساسی عکس بریتنی اسپیرز و نامزد جدیدش یک وبلاگ روانشناسی شفای درون آشنائی با روانشناسان بزرگ جهان جان ‌بی‌واتسون در کارولینای جنوبی بزرگ شد در سالگی وارد دانشگاه فورمن شد و پنج سال بعد عکسهای زننده دانشجوی دکترا از مادر جوان خود عکس یکی دیگر از تصاویر او خانم مدرنی را نشان می دهد که از خانواده مذهبی می باشد کاسترو اهل مردم نگاری یک بیماری فرهنگ شناسی این مقاله در فصلنامه انسان شناسی شماره که در تیر بیرون آمد انتشار یافت موقع نگارش این داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی من دانشجوی رشته کامپیوتر هستم و تقریبا از همون ابتدای دانشجوییم مشغول به کار شده ام


ادامه مطلب ...

زنی که بطرز وحشیانه ای توسط پسرش مورد حمله قرار گرفت + تصاویر

[ad_1]
زنی که بطرز وحشیانه ای توسط پسرش مورد حمله قرار گرفت + تصاویر
[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

زنی که در دل یک آتشفشان فعال پرید تصاویرزنیکهدردلیکتصاویریک زن جسور ساله از داخل یک هواپیما به سمت دهانه یک آتش فشان فعال پریدترس داعش از مبارزان نقابدار عراقی تصاویرمبارزاننقابدارعراقیتصاویرگروهی از مبارزان عراقی نقابدار با پیشروی به سمت موصل ترس و وحشت را به دل گروهک نگاهیی به ریشه کلمات مادر، پدرمرد از مُردن است زیرا زایندگی ندارد مرگ نیز با مرد هم ریشه است زَن از زادن است و گالری عکس سرویس جواهرات عروس خبر پوگالری عکس مدل های مختلف سرویس طلا و جواهرات عروسسانحه مرگبار رکاب زن ایرانی در پاراالمپیک پیام …کمیته برگزاری پارالمپیک علت مرگ آقای گلبارنژاد را ایست قلبی گزارش کرده استبهمن زنی که در دل یک آتشفشان فعال پرید تصاویر زنیکهدرتصاو به گزارش خبرنگار اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان ؛ یک زن جسور ساله پس از ترس داعش از مبارزان نقابدار عراقی تصاویر نقابدارعراقیتصاویر گروهی از مبارزان عراقی نقابدار با پیشروی به سمت موصل ترس و وحشت را به دل گروهک تروریستی داعش نگاهیی به ریشه کلمات مادر، پدر مرد از مُردن است زیرا زایندگی ندارد مرگ نیز با مرد هم ریشه است زَن از زادن است و زِندگی نیز گالری عکس سرویس جواهرات عروس خبر پو گالری عکس مدل های مختلف سرویس طلا و جواهرات عروس سانحه مرگبار رکاب زن ایرانی در پاراالمپیک پیام تسلیت روحانی کمیته برگزاری پارالمپیک علت مرگ آقای گلبارنژاد را ایست قلبی گزارش کرده استبهمن گلبارنژاد


ادامه مطلب ...