مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

یک شیرازی در مسابقات انتخاب دختر شایسته [مجموعه‌عکس]

انتخاب دختر شایسته جهان اسلام در اندونزی

شنبه 1 آذر 1393 ساعت 17:38

چهارمین دوره انتخاب دختر شایسته جهان اسلام این روز‌ها در اندونزی مراحل پایانی خود را می‌گذراند. از کشورمان، ایران، یک دختر شیرازی به نام «سمانه زند» در این مسابقه حضور دارد.


ادامه مطلب ...

دختر استادمحمد: اینجا قطعه هنرمندان است یا تفرجگاه؟!

جام جم سرا به نقل از ایسنا: مانا استادمحمد با اشاره به وضعیت فعلی قطعه هنرمندان و مراجعات بسیاری که به این قطعه می‌شود، اضافه کرد: این روزها در قطعه هنرمندان اتفاقاتی می‌افتد که به هیچ وجه نمی‌توان آن را نشان‌گر عشق مردم به هنرمندان دانست. بسیار خوب است مردم جامعه‌ای که هنرمندی را دوست دارند، بر سر مزارش حاضر شوند و برایش فاتحه بخوانند و به یاد او باشند، اما متاسفانه در قطعه هنرمندان چنین اتفاقی نمی‌افتد و اگر سری به این قطعه بزنید می‌بینید که مردم بیشتر تفریح می‌کنند.

استادمحمد افزود: یکی از مشکلات ما نداشتن تفریح است و متاسفانه بخشی از جوانان ما با این شیوه، این کمبود را جبران می‌کنند که از نظر فرهنگی و اخلاقی به هیچ‌وجه زیبا نیست.

او که سال گذشته پدرش را از دست داده است، یادآور شد: به عنوان مثال شخصی مثل من حق ندارد برای دقایقی با عزیزی که از دست داده است، خلوت داشته باشد. البته این مسالۀ شخصی من نیست همچنان که خانواده‌ها و بازماندگان دیگر هنرمندان پیش از من هم به این مساله اعتراض کرده بودند.

استادمحمد خواستار سروسامان دادن به این ماجرا از سوی شهرداری یا بهشت زهرا (س) شد و خاطرنشان کرد: نمی‌دانم مسئولیت سامان‌دهی به این وضعیت برعهده چه کسی است، اما اطمینان دارم که باید فکری به حال قطعه هنرمندان بشود. اگر من سال گذشته پیش‌بینی می‌کردم که در این قطعه ممکن است چه اتفاقاتی بیفتد، هرگز نمی‌پذیرفتم که پدرم در قطعه هنرمندان دفن شود. ترجیح می‌دادم او را در گورستانی بی نام و نشان به خاک بسپارم اما با آرامش گاهی با او خلوت کنم.

وی ادامه داد: پایین‌تر از مزار پدر من مزار زنده یاد فردین است که بیشتر اوقات در مزار او تقویم و لیوان و وسایلی از این دست می‌فروشند! کمی آن طرف‌تر هم مزار زنده‌یاد عسل بدیعی است. متاسفانه فقط به این دلیل که عکس او بر سنگ مزارش قرار گرفته، مردم با سنگ مزارش عکس یادگاری می‌گیرند! و حتی یک بار جوانی را دیدم که روی زمین کنار مزار عسل دراز کشیده بود و با سنگ قبر او عکس یادگاری می‌گرفت!

او با اشاره به دیگر مشکلات قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س)، توضیح داد: علاوه بر اینها، در حال حاضر رفت و آمد تاکسی‌ها از فاصله میان مترو تا این قطعه باعث شده این قطعه حالت ترمینال پیدا کند و دائم صدای مسافربرها که به دنبال مسافر هستند، بلند است.

دختر استاد محمد با ابراز تاسف گفت: شرایط بسیار بدی در این قطعه وجود دارد. بازماندگان هنرمندان هم مانند هر خانواده‌ای که عزیزی را از دست می‌دهد، این حق را دارند که لحظاتی با عزیز از دست رفته خود خلوت کنند، اما چنین امکانی در قطعه هنرمندان نیست. مردم دائما لابه لای قبرها می‌چرخند و تفریح می‌کنند و حتی دیده‌ام عده‌ای در این قطعه غذا می‌خورند که مسلما باغبان‌های بهشت زهرا (س) بهتر از همه ما می‌توانند داستان‌های عجیب این قطعه را تعریف کنند. اگر در قطعه هنرمندان حاضر شوید، مدام این دیالوگ‌ها را می‌شنوید که چه جالب قبر فلانی هم اینجا است یا نمی‌دانستم فلانی هم مرده است و ...

مانا استادمحمد با اشاره به علاقه پدرش به گل و گیاه یادآور شد: پدرم عاشق گل و گیاه بود. من هم تلاش کردم باغچه کوچکی کنار مزارش درست کنم، اما در این مدت ناچار شدم چندین بار این باغچه را بازسازی کنم چون مردم متاسفانه رعایت نمی‌کنند و دائم گل‌ها را خراب می‌کنند.

وی بار دیگر خواستار رسیدگی مسئولان به این وضعیت شد و تاکید کرد: هر یک از ما هر کمکی که برای ساماندهی این قطعه بتوانیم انجام دهیم، دریغ نخواهیم کرد تا قطعه هنرمندان از این وضعیت تفرجگاهی بیرون بیاید.


ادامه مطلب ...

روایت یک دختر آمریکایی از حیرت سفر به ایران

جام جم سرا: «مونیکا بایرن» نویسنده آمریکایی است که چندی پیش به ایران آمد تا از نزدیک با ایرانیان آشنا شود و عطش دیرینش برای شناخت این سرزمین کهن فرو بنشاند. مونیکا پس از ترک ایران، یادداشتی را در «لوبلاگ» نوشته که در آن از عشقش به جاذبه‌های دیدنی، مردم و غذاهای ایرانی سخن گفته و آمریکایی‌ها را برای داشتن رویکردی چنین خصمانه شماتت کرده است. ترجمه این مطلب را در زیر می‌خوانید:

نمی‌خواستم قبل از سفر به ایران چیزی درباره‌اش بخوانم. البته در نشریات خبری آمریکایی که اغلب کاریکاتوری ابزورد از این کشور به تصویر می‌کشند هم درباره آن مطلبی نوشته نشده بود. می‌خواستم با قلبی باز پا به ایران بگذارم. اما می‌دانم که قلبی باز با ذهنی ناآگاه فرق می‌کند. تظاهر نمی‌کردم بیش از اطلاعات سطحی درباره رابطه ایرانی‌ها و آمریکایی‌ها می‌دانم. دوست نداشتم روی اشتباهات سرپوش بگذارم، من تنها نویسنده‌ای بودم که سفر کردن برای نوشتنم ضروری است و در آمریکا دوستانی ایرانی دارم که به میهن خود عشق می‌ورزند و این مرا کنجکاو کرد.

او با اشاره به این‌که نسل جدید از جمله من و دوستم که پس از ۱۹۷۹ متولد شدیم، از انقلاب یا تسخیر سفارت آمریکا در ایران خاطره‌ای ندارد، گفته است: سرسپردگی همزمان آمریکا به عربستان سعودی و اسرائیل، عجیب و مزدورانه است. وقتی ایران بودم از راهنمایم دلیل وجود تحریم‌ها را پرسیدم که واقعا نتوانست توضیحی بدهد. درباره این موضوع تحقیق کردم اما خودم هم نتوانستم برای آن توضیحی پیدا کنم. تحریم‌ها واقعا بی‌معنی و دلبخواهی هستند.

این نویسنده آمریکایی همچنین معتقد است: نسل گذشته به آنچه هست، رضایت داده‌اند اما نسل جوان‌تر از چرایی رویداد‌ها می‌پرسند. خب از کجا شروع کنیم؟ منظورم از «ما» دولت نیست، بلکه تک‌تک افراد جامعه است.... ما نسبت به ایرانی‌ها خیلی ناآگاه‌تر و خصمانه‌تریم، تا آن‌ها نسبت به ما. خیلی شرم‌آور است... آمریکایی‌هایی هستند که حتی نمی‌دانند ایران کجای نقشه جهان است؟ بله، من هر روز می‌بینمشان.

مونیکا بایرن - جام جم سرابایرن در بخش دیگری افزوده است: سرزمین من خانه مردمی با‌ نژاد و ریشه ایرانی شده، آن‌ها در آمریکا بزرگ شده‌اند و یا به این کشور مهاجرت کرده‌اند و با افرادی مثل من دوست شدند. این دوستی‌ها الهام‌بخش من برای سفر به ایران بود. وقتی نزدیک شهر تاریخی پاسارگاد آرامگاه ابدی کوروش بزرگ اقامت داشتم، تجربه فوق‌العاده بازی در نقش یک گردشگر آمریکایی را در فیلم مستندی داشتم که نزدیک اقامتگاه من فیلمبرداری می‌شد. دست‌اندرکاران فیلم، مصرعی از حافظ شاعر بزرگ پارسی را به من یاد دادند که می‌گوید: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد».

حتی الان که دو هفته‌ای است ایران را ترک کرده‌ام، این شعر در من طنین‌ می‌اندازد. من سیاستمدار نیستم و آشنای قدرتمندی ندارم. به مذاکرات مربوط به برنامه‌های انرژی هسته‌ای ایران هم دسترسی ندارم. اما سفر و دوستی: این‌ها ابزار در دسترس من هستند. این وسیله‌ها در اختیار میلیون‌ها آمریکایی دیگر هم هست، بویژه از یک سال پیش که «حسن روحانی» که در ایران به‌عنوان روحانی میانه‌رو با اهداف اصلاح‌طلبانه شناخته می‌شود، به‌عنوان رییس‌جمهور ایران بر سر کار آمد.

این نویسنده می‌نویسد: منظورم از سفر، پیوستن به یک تور خسته‌کننده بزرگ نیست که اعضایش جز از طریق لنز دوربین‌هایشان با کسی ارتباط برقرار نمی‌کنند. منظورم سفر به معنای حرکتی باتوجه و همه‌جانبه در پی یافتن ارتباطی یک‌به‌یک و سازشی دوطرفه میان «خود» و «دیگری» است؛ دگرگونی دوجانبه‌ای که پس از آن هر دو طرف خود را بیشتر از شروع این رابطه، کامل می‌یابند. دولت‌ها در سطح خودشان فعالیت می‌کنند، چه وین باشد یا جای دیگر. اما اشخاص می‌توانند در سطح فردی در خاک ایران یا آمریکا عمل کنند: دیدن و دیده شدن، شنیدن و شنیده شدن، شناختن و شناخته شدن.

در آخرین شب اقامتم در ایران به مزار حافظ برگشتم. اولین‌بار که به آن‌جا رفتم، روز بود، زمان رفت‌وآمد توریست‌ها. ایرانی‌ها عصر‌ها به حافظیه می‌روند. هوا خنک و هیجان‌انگیز بود. در گوشهٔ شمال‌شرقی محوطه چند گلیم برای خواندن نماز مغرب پهن شده بود. دانشجویان، هنرمندان، استادان دانشگاه، گروه‌های زنان، مردان، والدین با کودکان نوجوان و خردسالشان روی پله‌های آرامگاه ایستاده بودند. زوجی جوان - دختر شالی پوشیده که مطابق با مد، بالای سرش قرار گرفته و پسر که تماما سیاه پوشیده، زنجیری طلا در گردن دارد، به سمت قبر قدم برمی‌دارند و همان‌جا ناآرام می‌ایستند، انگار مطمئن نیستند چگونه باید رفتار کنند. بعضی‌ها انگشت روی قبر می‌گذارند و لب‌هایشان تکان می‌خورد. برخی موبایلشان را چک می‌کنند یا عکس سلفی می‌گیرند.

مردی با کت خاکستری‌رنگ در کنار یکی از ستون‌ها ایستاده و برای هرکس که گوش دهد، حافظ می‌خواند... همچنین مردی که نمازش را خوانده بود آمد تا عکسی دسته‌جمعی روی پله‌های آرامگاه بگیرد. از من پرسیدند اهل کجایم و مثل همه که از شنیدن آمریکایی بودنم خوشحال می‌شوند، خیلی مهربانانه با من برخورد کردند. خیلی کم می‌توانستیم ارتباط برقرار کنیم اما توانستند به من بفهمانند که اهل شهری در نزدیکی استهبان - شهری که انجیر‌هایش معروف است - هستند. مکالمه ما تماشاچی‌هایی پیدا کرد. خیلی زود جمعیتی ۲۰ نفره یا بیشتر جمع شدند. یک نفر پرسید آیا فارسی بلدم؟ خیلی هیجان‌زده شدم چون مصرعی را که در مستند تاکستان یاد گرفته بودم، یادم آمد. شروع به خواندن کردم: «درخت دوستی بنشان»... و تمام جمعیت آن را با من تمام کردند، گویی ترانه‌ای است که مدت‌ها آن را تمرین کرده‌ایم: «که کام دل به بار آرد!»

مرد کت‌ خاکستری که پشت سر ما حافظ می‌خواند، گفت: «بله! بله! متشکرم!» و به سرعت جلو آمد تا بادام و کشمش در دست من بریزد.

نشریات خبری آمریکا اغلب ایران را جایی شبیه به «موردور» تصویر می‌کنند، سرزمین ویران عجیب و ناشناخته‌ای در «میان‌زمین» رمان‌های «تالکین». عامه مردم آمریکا این مسیر را دنبال می‌کنند. حالا که من در ایران بودن را تجربه کرده‌ام، چه جوابی به این دیدگاه خواهم داد؟ اصلا از کجا شروع کنم؟

آنچه من دیدم کشوری گسترده، زیبا و درخشان در تقاطع جاده‌های فرهنگی جهان کهن بود که مردمانی از شمال، جنوب، شرق و غرب همچون امواج ۳۰۰۰ ساله در خاک پارسی‌اش سکنی گزیده‌اند. من عاشق حافظ شدم و احترامی که در ایران به هنرمندان می‌گذارند و تجلیل حافظ نمودی از آن بود. من عاشق غذاهای ایرانی شدم (باقی‌مانده نبات‌های زعفرانی‌ام را مثل شمش‌های طلا جیره‌بندی کرده‌ام). عاشق مناظر ایرانی شدم؛ الموت، ابیانه، پرسپولیس و گرمه. من عاشق مکان‌های معروف ایرانی شدم، زورخانه یزد، خانه‌ای در فرحزاد و آن باغ کاشانی و مردم ایران هم همواره با من مهربان بودند. چگونه مردم ما هنوز با این کشور بیگانه هستند؟ این حرف اصلا معنی ندارد.

شب گذشته را روی پله‌های آرامگاه حافظ به حرف زدن با زنان، مردان، مادران، پدران، نوجوانان، دختران، پسران و کودکانی سپری کردم که همگی مشتاق گفت‌وگو بودند. دختری ترجمه می‌کرد و پدری از این مصاحبه‌ فی‌البداهه فیلم می‌گرفت. پسری ترجمه کرد و معنی اسم تمام اعضای خانواده‌اش را برایم گفت. چند صفحه از دفترچه‌ام را پاره کردم و اطلاعات تماسم را برای پنج، ده یا دوازده نفر نوشتم و در عوض مال آن‌ها را گرفتم. ما در وبلاگ، ایمیل، توییتر، فیسبوک، وایبر، واتس‌اپ و اینستاگرام همدیگر را پیدا خواهیم کرد.

مرد استهبانی با مشتی انجیر برگشت و آن‌ها را روی بادام و کشمش‌های توی دستم ریخت. قلبم لبریز شد... نمی‌خواستم از آن‌جا بروم. تنها در ۳۰ روز، ایران برایم عزیز شده بود.

ان‌شاالله زود برمی‌گردم. تا آن موقع برای هر آمریکایی که توانایی سفر را دارد، مصرع حافظ را می‌خوانم: از پی جانان برو.

*

«مونیکا بایرن» رمان و نمایشنامه‌نویس اهل دورهم نیویورک است. «دختری در جاده» اولین رمان او در ماه می‌۲۰۱۴ از سوی انتشارات «پنگوئن رندم‌هاوس» منتشر شده است.(ایسنا)


ادامه مطلب ...

دختر نوجوان: برای فرار از تجاوز روی درخت می‌خوابیدم

جام جم سرا: کلا چهارماه طول کشیده؛ چهارماه که از دختر ۱۵ساله خانه تبدیل شود به مادر ناشنوا در چهارمین روز ترک شیشه و هرویین؛ در سرپناه شبانه زنان معتاد و کارتن‌خواب.
سعی می‌کنند با ایماواشاره او را متوجه سوال‌هایم کنند. خودش اما صدایش درنمی‌آید که تنها دست‌هایش می‌چرخند و آوا‌ها از دهانش خارج می‌شوند؛ گنگ‌ومبهم. می‌فهمم خانه‌شان شهریار بوده است؛ پدرش نقاش، مادرش خانه‌دار. پدرش در اثر یک تصادف می‌میرد، مادرش سه‌ماه بعد سکته می‌کند و در آن زمان لیلا تنها در خانه بوده و صدایی نداشته به اورژانس زنگ بزند. هرچه با برادر‌هایش تماس می‌گیرد جواب نمی‌دهند تا مادر جلو چشمانش جان می‌دهد.
قصه‌اش به اینجا که می‌رسد، اشک‌هایش سرازیر می‌شود؛ اشک‌هایی که خیال بندآمدن ندارند.
کسی را یارای تسلایش نیست. غمش در کنار درد و بیقراری چهارمین‌روز ترک هرویین و شیشه برای مادری ۳۵کیلویی که چهارماهه هم باردار است، طاقت‌فرساست.


پروانه؛ دختر بهبودیافته‌ای که اولین‌بار لیلا را به سرپناه شبانه «تولد دوباره» آورده، با هیجان می‌گوید: «خودم فیلمش را دیدم، تو کوچه اوراقچی‌ها خوابیده بود از ترسش. دم‌دمای صبح بوده انگار. فیلمش را گرفته بودند. خودم فیلمش‌ رو دیدم علنا. ببین مردم این منطقه چه‌جوری هستن؟! تو تاریک‌روشن هوا ازش تو خواب فیلم‌گرفته بودن. دنبال سوژه‌ن دیگه.»


صدا‌ها درهم گم می‌شوند. هرکس چیزی می‌گوید. لیلا با سه‌تا برادرش زندگی می‌کرده است. یکی متاهل است و دوتا مجرد. از برادر که می‌گوید، دوانگشت دو دستش را به نشانه پیوند در هم گره می‌زند. ادای فرار را با دو انگشت در حال حرکت درمی‌آورد. ادای کتک و زاری را که درمی‌آورد، انگشت‌هایش را بر صورتش می‌کشد.
«دریا» ایماواشاره‌هایش را ترجمه می‌کند: «برادر‌هایم زیاد من را کتک می‌زدند. برادرم به من شک کرد.» ادای بریدن مو را درمی‌آورد. «مو‌هایم را برید. کتکم زد.»
شکی که حاصلش فرار لیلا از خانه بوده و این، نقطه آغاز تراژدی زندگی دخترک می‌شود؛ کتکی که هنوز هم گویا آثارش روی بدنش هست: «زمانی که آمد اینجا جای ضرب‌وشتم روی بدنش هنوز باقی مانده بود. با سیم کتکش زده بودند و گوشت بدنش کنده شده بود.»
اولین‌بار چطور آمدی «شوش» لیلا؟
اولین‌بار را با یک نشانش می‌دهد. کسی او را آورده و اینجا وسط میدان «شوش»‌‌ رها کرده. چه کسی؟ معلوم نیست. «شوش» را می‌تواند ادا کند. شینی بلند. اینجا همین حوالی «لوکیشن» لابد قصه است؛ قصه‌ای با انبوهی سیاهی‌لشکر، اراذل‌واوباش، معتادان و زنان خیابانی «شوش».
اولین کام را چه‌زمانی گرفته معلوم نیست. سر درددلش باز شده، کاری به سوال‌های من ندارد. قصه خودش را روایت می‌کند. در پارک؛ حیران و سرگردان می‌چرخیدم. التماس می‌کردم. کف دست‌هایش را به نشانه‌ای التماس برهم می‌گذارد. سرش را خم می‌کند. چشمانش‌‌ همان زاری التماس را دارند. «گشنم بود؛ خواهش کردم به من غذا بدن. در خونه مردم‌رو زدم گفتم سردمه اجازه بدین بیام تو.... با سیلی‌ زدن تو صورتم و گفتن برو. برو از اینجا.»
مسوول سرپناه می‌گوید: «یک‌ماه اول لیلا را در یک خانه نگه داشته بودند و از او سوءاستفاده می‌کردند.»
این‌ها را که می‌گوید، پروانه به حرف می‌آید که: «تو اون خونه بوده که «میم‌» می‌ره اونجا و باهاش آشنا می‌شه. ساقی بوده مواد می‌برده اونجا. بعد هم دلش سوخت که اونجا ازش سوءاستفاده می‌کردن از اون خونه آوردش بیرون. موادش را براش نگه می‌داشت. ولی کاری کرد که مواد نکشه. چون تو اون خونه معتادش کرده بودن. من از روزی که دیدمش تو «شوش» بود. یک موقع کاری چیزی داشت گشنه‌اش بود یا هرچی من و مهدی بهش کمک می‌کردیم. تا اینکه می‌م‌ گیر کرد، میم را بردند کمپ و این موند تو خیابان.»
پروانه لابه‌لای اشک‌های روان لیلا ادامه می‌دهد، ضجه‌هایش: «شب اول بعد از رفتن میم موند تو خیابون اما فرداشبش که دیدم این‌جوریه آوردمش اینجا. تو این منطقه باید یکی بالای سر آدم باشد اگه نباشه همه می‌خوان همه‌جوره سوءاستفاده کنن. منم دیدم اینطوری شد، می‌خوان ازش سوءاستفاده کنن. جایی جز اینجا بلد نبودم خدایی. زمان ما این خوابگاه و اینا نبود که ما به این بدختی افتادیم. جاومکان نداشته باشه مصرف‌کننده هم باشه به‌عنوان اینکه بیا جا بدیم بهت، مواد بدیم بهت، آخرش به سوءاستفاده ختم می‌شه. من خودم سنم یکم از این بالا‌تر بود این تجربه‌هارو کردم. این نمی‌تونه از خودش دفاع کنه زبون نداره نمی‌تونه داد بزنه.»
صدای گریه لیلا در اتاق می‌پیچد. نفسش‌ لابه‌لای هق‌هق‌ها گیر می‌کند. زن‌های خوابگاه او را در آغوش می‌کشند تا کمی آرام‌تر شود. دستش را می‌گیرم. تازه یادم می‌افتد که کودک است و دستان کودکی‌اش را گرفته‌ام؛ کودکی که در چهارماه پیش و لابه‌لای درد‌ها جامانده. انگشتانش ظریف و کوتاهند، نقطه‌هایی از لاک‌نقره‌ای روی دست‌هایش جامانده.


دریا در جست‌وجوی راهی برای آرام‌کردنش با ایماواشاره و صدا می‌گوید: «لیلا اول خدا، انگشت را می‌گیرد به سمت آسمان. رو می‌کند به ثریا اون مادر، من خواهر این‌ها همه دوست.»
«قلبم می‌زند.» با مشتی که روی سینه‌اش می‌گیرد این را می‌گوید.
هرزمانی‌که یاد پدر و مادرش می‌افتد، این‌شکلی می‌شود. لیلا به لرزه می‌افتد. نبضش را می‌گیرند. آب‌قند بهش می‌دهند. پتو می‌پیچند دورش. روز چهارم ترک مواد است. هرویین و شیشه را با هم کنار گذاشته. دردهای فیزیکی هرویینش کنار رفته. الان بی‌قراری شیشه مانده.


ثریا می‌گوید: «روز چهارم و روز هفتم سخت‌ترین روز‌های ترک شیشه است.» اینجا همه همدردند.
دریا ادامه می‌دهد: «لیلا سه‌درد دارد؛ درد خماری و نسخی و درد بچه‌اش و درد سوم اینکه لال است و نمی‌تواند دردش را بگوید. کارهای بچه‌اش در حال پیگیری است، از طریق قوه‌قضاییه و پزشکی‌قانونی کشور. با پزشکی‌قانونی از طریق دادستانی در حال انجام است اگر دیر هم شود انجام می‌دهند.»


پروانه تعریف می‌کند که: «من یک‌بار با قفل فرمون کتک خوردم سر این. یک‌بار اومدن ببرنش رفتیم دعوا با قفل‌فرمون مارو زدن.»
ثریا پی حرفش را می‌گیرد که «آوردنش به مرکز به این راحتی نبود. خیلی‌ها اومدن اینجا دنبالش. تهدیدمون کردن. شیشه‌های مرکز رو شکستن. سنگ‌بارون‌کردن مرکزرو شبانه... مردای پارک خود ما رو هم تهدید کردن. همین بار دوم ساعت ۵/ ۱ شب آوردیمش. چهارشب پیش برای بار دوم آوردیمش. بچه‌های اینجا از بیرون خط‌گرفتن، پروندنش. ترسونده بودنش که تحویل مامورا می‌دنت. میندازنت زندان. این بهونه بود که ببرن و ازش سوءاستفاده کنن. برای اینکه باهاش کاسبی کنن. بار دوم با مامور رفتیم پارک «شوش» برش گردوندیم. سه‌روز تمام منطقه‌رو زیرپا گذاشتیم که پیداش کنیم.»


در این مدت چه بر لیلا گذشته بود؟
«حدود ۱۵، ۲۰روز بیرون بود. وضعیت جسمیش شبیه دفعه اولی بود که اینجا آوردیمش. تا مدت‌ها درگیر جراحت‌هایش بودیم.»
«۲۰روز پیش که فراریش دادند، برایش سمعک گرفته بودیم. داشتیم پیگیری می‌کردیم. فقط باید می‌بردیم بهزیستی قالب گوشش را می‌گرفتیم که متاسفانه آن موقع فراری‌اش دادند از مرکز.»
قرصی به اصرار می‌دهند بخورد، حالا دیگر گریه لیلا تبدیل به مویه شده است.
لیلا دست‌هایش را به حالت دعا می‌آورد بالا و چیزی می‌گوید. دریا تکرار می‌کند: «خدایا کمکم کن.»
آزمایش «اچ‌آی‌وی» و «هپاتیت» او منفی بوده اما کم‌خونی دارد. ۳۵کیلو وزنش است. اصالتا اهل شمال‌شرق ایران هستند. می‌رود عکس پدر و مادرش را می‌آورد. دوتا عکس ۳در۴، در قاب کوچک عکس‌ها، پدر و مادر جوانند و جدی. عکس مادرش را می‌گیرد کنار صورتش. می‌گوید شبیه مادرم هستم. با صورتی کشیده، لب‌های درشت و چشم‌های ریز مثل لیلا. از آرزوهای لیلا که می‌پرسم لبش به خنده باز می‌شود با‌‌ همان زبان ایماواشاره. دست‌هایش را می‌گذارد روی گوش‌هایش و سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد: «دوست دارم بازی کامپیوتری، هندزفری و سمعک داشته باشم. ساعت بزرگ طلایی داشته باشم. مثل ساعت معلمم.» دستش را می‌گذارد روی مچ دستش. ادای رقصیدن درمی‌آورد برای گفتن عروس‌شدن و با خوشحالی می‌فهماند دوست دارد عروس شود. «چون من پدر و مادر ندارم دوست دارم بچه به دنیا بیارم.» شکمش را بزرگ می‌کند. «مادر بچه‌م بشوم. شوهر داشته باشم که بابای بچه‌م شود. من بابا ندارم، بچه‌م بابا داشته باشد.»


دوست دارد خانه بگیرد و هیچ مردی را به خانه‌اش راه ندهد. نشان می‌دهد که از چشمی در بیرون را نگاه می‌کند و مردان را راه نمی‌دهد. انگشت سبابه‌اش را به نشانه نه تکان می‌دهد. به ما تعارف می‌کند با دست‌هایش، «اما شما بیایید» انگشتانش را گره می‌زند: «شما دوستانم هستید.»


در حال رفتنیم که سوگند می‌آید داخل. ۱۷ساله و بسیار زیباست. یکی از زنان کارتن‌خواب او را آورده. دیشب را در پارک خوابیده است. مادرش را ماموران در حال حمل موادمخدر گرفته‌اند و صاحبخانه او را از اتاق نقلیشان انداخته بیرون. اعتیاد ندارد. کار دریا و ثریا ادامه دارد. این‌بار تلاش برای نگه‌داشتن سوگند در این سرپناه. (شرق/فاطمه جمال‌پور)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...

گروگانگیری و حبس دختر ۱۱ ساله در چاه آسانسور

جام جم سرا: بعد از ظهر ۱۱ اسفندماه سال ۹۱ وقتی پدر خود را به مدرسه دخترانه در یکی از خیابان‌های تهران رساند تا دختر ۱۱ ساله‌اش را باخود به‌خانه ببرد، هیچ اثری از دخترش نیافت.
پدر وقتی دید کسی از دخترش خبر ندارد به داخل مدرسه رفت و سراغ «مریم» را از مدیر گرفت و شنید نیم ساعت پیش مدرسه را تعطیل کرده‌اند و اطلاعی از سرنوشت مریم ندارند.
پدر نگران خیلی زود پلیس را در جریان ناپدید شدن دخترش گذاشت و تیمی از کارآگاهان با دستور بازپرس سپیدنامه از شعبه دهم دادسرای امور جنایی تهران دست به کار شدند تا پرده از این معمای گم شدن دختر دانش‌آموز بردارند.
سرانجام با گذشت پنج ساعت از گم‌شدن مریم، زنگ تلفن‌همراه پدرش به صدا در آمد. آن‌سوی خط مرد نا‌شناسی ادعا کرد دختر دانش‌آموز گروگان آن‌ها است و پدر مریم باید در ازای آزادی وی پول میلیونی بپردازد. پدر در حالی که شوکه شده بود، ماجرای گروگانگیری را به پلیس خبر داد.
با توجه به سرنخ‌های به‌دست آمده، تحقیقات شبانه‌روزی کار‌آگاهان برای یافتن ردی از سرنوشت دختر ۱۱ ساله به بن‌بست خورد زیرا دوربینی در اطراف مدرسه وجود نداشت و کسی شاهد این ماجرای آدم‌ربایی نبود.
به گزارش جام جم سرا، سرانجام با گذشت سه شبانه‌روز از گم شدن دختر دانش‌آموز، کسانی که در همسایگی خانه مریم زندگی می‌کردند متوجه سر و صداهای کودکانه‌ای در چاهک آسانسور خانه‌شان شدند. ساکنان مجتمع مسکونی موضوع را به مأموران آتش‌نشانی اطلاع دادند و با حضور تیمی از مأموران آتش‌نشانی در محل و بررسی‌های میدانی مشخص شد دختر بچه‌ای در چاهک آسانسور به سر می‌برد. دقایقی بعد این‌ دختر در حالی که دست و پا و دهانش را با چسب بسته بودند از چاهک آسانسور بیرون کشیده شد و همه دیدند دختر رنجور کسی جز مریم نیست که چند روزی می‌شود پلیس در جست‌وجوی وی است.
وقتی مأموران پلیس خود را به اسارتگاه دختر دانش‌آموز در چاهک آسانسور ساختمانشان رساندند در بررسی‌هایشان یک کارت ملی و عکسی متعلق به مردی با نام «احسان» پیدا کردند.
دختربچه در حالی که رنگ و رویش پریده بود و بسختی حرف می‌زد، تحت تحقیق گرفته شد و به تیم پلیسی گفت: روزی که از مدرسه به خانه آمدم وقتی وارد پارکینگ خانه‌مان شدم دو مرد مرا غافلگیر کرده و یکی از آن‌ها دست‌هایش را روی دهانم گذاشت تا کسی فریادم را نشنود، سپس مرا به داخل چاهک آسانسور خانه‌مان بردند و دست و پا و دهانم را با چسب بستند، یکی از آن مردان تا سه‌ شبانه‌روز کنار من بود تا فریاد نزنم و کسی با خبر نشود که من در چاهک آسانسور هستم. در این مدت نگهبان به من چیپس و پفک می‌داد تا گرسنه نشوم. روز سوم‌‌ همان مرد که نگهبانم بود مرا تنها گذاشت و بسختی توانستم چسب دهانم را تا حدودی باز کنم. خیلی گرسنه و کم رمق بودم، هربار آسانسور حرکت می‌کرد و پایین می‌آمد وحشت می‌کردم. فاصله صورتم با کف آسانسور کمتر از نیم متر بود و تنها شب‌ها که استفاده از آسانسور کمتر بود احساس آرامش می‌کردم. می‌دانستم که پدر و مادرم در یک قدمی من بار‌ها سوار آسانسور شده‌اند و نمی‌دانند من زیر پا‌هایشان چه شرایط سختی دارم. وقتی نگهبانم تنهایم گذاشت به خودم جرأت دادم تا تکاپوی بیشتری کنم و توانستم چسب دهانم را باز و شروع به داد و فریادکنم، خیلی طول کشید تا صدایم را شنیدند. صدای حرکت آسانسور خیلی زیاد بود و گاهی نا‌امید می‌شدم تا اینکه سرو صدایی را بالای سرم شنیدم و دیدم در حالی که کابین آسانسور در طبقات بالا است در طبقه پایین باز شد، انگار به‌همه آرزو‌هایم رسیدم؛ آنقدر گریه کردم که چشمانم همه جا را تیره و تار می‌دید و تنها جایی که می‌توانست به من آرامش بدهد آغوش پدر و مادرم بود. چشمانم در چاهک آسانسور به‌ تاریکی عادت کرده بود و وقتی مرا خارج کردند بسختی می‌توانستم چشمانم را باز کنم تا اینکه پس‌از چند ساعت اوضاع عادی شد.


با این ادعاهای تلخ دختر دانش‌آموز، کارآگاهان کارت شناسایی و عکس برجای مانده از احسان را تحت تحقیق و تجسس قرار دادند و متوجه شدند کارت جعلی است اما عکس متعلق به نگهبان ساختمان بود که همزمان با این گروگانگیری آنجا را ترک کرده و ناپدید شده بود.


بدین ترتیب مرد نگهبان تحت تعقیب گرفته شد تا اینکه دو سال بعد مخفیگاه وی در اسلامشهر شناسایی و با دستور بازپرس جنایی تهران دستگیر شد. مرد نگهبان که «حیدر» نام دارد پس از بازداشت ادعا کرد هیچ اطلاعی از سرنوشت دختر ۱۱ ساله نداشته و نمی‌داند چه‌ کسی وی را ربوده و داخل چاهک آسانسور انداخته است.
اصرار بر بی‌گناهی این مرد مرموز در حالی بود که تجسس‌ها نشان داد حیدر سازنده آسانسور است و اطلاعات کاملی از چگونگی کار آسانسور و جزئیات چاهک آن داشته و می‌توانسته در طراحی گروگانگیری، چاهک آسانسور را محلی برای اسارتگاه مریم انتخاب کند.
بنابر این گزارش، مرد مرموز در بازداشت پلیس است و تحقیقات برای افشای راز دو ساله ربودن دختر دانش‌آموز ادامه دارد. (ایران)


ادامه مطلب ...

جزئیاتی از ۱۵ سال زندگی یک مادر و دختر مبتلا به ایدز

جام جم سرا: او تنها دلیل زندگی کردنش را فرزندی می‌دانست که قرار بود تا چند وقت بعد به دنیا بیاید. خودش در اردبیل به دنیا آمده بود. گمان می‌کرد همین که همشهری هستند و در همسایگی هم زندگی می‌کنند کافی است برای اینکه عروس خانه‌اش شود.


شش ماه از عروسی‌شان گذشته بود که پچ‌پچ‌های مادر شوهر و خواهران همسرش او را متوجه مسأله‌ای کرد: شوهرش اعتیاد داشت اما او و پدرش این را نفهمیده بودند.
با گلایه به مادرشوهرش گفت: چرا دلت به حال من نسوخت و به دروغ فرزندت را سالم معرفی کردی. آهی کشید و ادامه داد: حرف‌های سوزناک من که دختری 16 ساله بودم بر قلب مادرشوهرم تأثیر گذاشت و مهر لبانش را شکست و گفت: اگر بعد از شنیدن حرف‌هایم احساس کردی نمی‌توانی در این زندگی دوام بیاوری خودم کمکت می‌کنم تا از پسرم جدا شوی. از همان زمانی که به خواستگاری‌ات آمدیم اعتیاد داشت و بارها به دلایل مختلف راهی زندان شده بود. این چند روز هم که از او خبری نیست دستگیر شده است.
می‌گوید: حرف‌هایش مثل پتکی بود که وجودم را به لرزه درآورد. نمی‌توانستم بپذیرم خانواده همسرم مرا به گودالی از سیاهی دعوت کرده باشند. بهترین راه پناه بردن به خانواده‌ام بود.


بغض بزرگ

خانواده تصمیم به طلاق گرفته بودند که متوجه شد تنها نیست: تا آمدم به خودم بجنبم متوجه بارداری‌ام شدم اما نمی‌خواستم تسلیم بازی روزگار شوم و تن به سختی بدهم. سقط بهترین راهی بود که به ذهنم می‌رسید اما مانعی دیگر جلوی راهم سبز شد. جنین رشد کرده بود و پزشکان اجازه سقط نمی‌دادند.

در میان همهمه بی‌مهری، مهر مادری را تجربه می‌کرد. تصمیم گرفت صبر کند تا فرزندش به دنیا بیاید. بعد از آن طلاق بگیرد. با صدایی گرفته ادامه می‌دهد: در طول دوره بارداری و حتی زمانی که باران به دنیا آمد همسرم در زندان بود هر روز که می‌گذشت بیشتر مطمئن می‌شدم این زندگی به درد من نمی‌خورد. دخترم 2 ساله بود که طلاق گرفتم و برای اینکه سربار پدر کارگرم نشوم به خانه پیرزنی رفتم تا در عوض پرستاری از او اجازه داشته باشم در خانه‌اش زندگی کنم.

اگر تنها خودم گرفتار دامی می‌شدم که شوهرم پهن کرده بود آنقدرها از هم نمی‌پاشیدم اما وقتی می‌دیدم باران با وجود گذشت تنها دو سال از عمرش باید داروهای مختلف با عوارض بالا بخورد، برای پایان دادن به کابوس زندگی چاره‌ای جز مرگ پیدا نمی‌کردم

مدتی گذشت که حین انجام کارها حالم بد می‌شد و با ادامه پیدا کردن این وضعیت عروس حاج خانم مرا به درمانگاه برد و پس از بررسی‌های مختلف و انجام آزمایش‌ها به جای اینکه نتیجه را به من بگویند گفتند اگر فرزندی داری باید او را هم برای انجام بررسی‌ها با خود بیاوری. نگران شده بودم و کسی به من پاسخ درست نمی‌داد تا اینکه پاسخ آزمایش‌های باران هم آماده شد و در کمال ناباوری از پزشک شنیدم که هم من و هم باران به ایدز مبتلا هستیم.


زبانه‌های آتش بی‌مهری

زندگی تاریکی که از 16 سالگی او را اسیر خود کرده بود رهایش نمی‌کرد و حالا که گمان می‌کرد تاریکی‌ها به پایان رسیده است و می‌تواند زندگی جدیدی را برای خودش و باران بسازد باز هم برگ دیگری از صفحه تقدیر پیش رویش گشوده شده بود. نمی‌دانست این بیماری چه به روز او و دخترش می‌آورد. می‌گوید: در دنیای به این بزرگی فقط خانواده‌ام و حاج خانم و عروسش از راز دلم باخبر بودند و با وجود اینکه خانواده‌ام براحتی مرا نمی‌پذیرفتند، اما حاج خانم به من اجازه داد باز هم با آنها زندگی کنم. در آن روزهای سیاه حضور آنها برایم کورسویی بود. به نورش دل خوش می‌کردم. اگر تنها خودم گرفتار دامی می‌شدم که شوهرم پهن کرده بود آنقدرها از هم نمی‌پاشیدم اما وقتی می‌دیدم باران با وجود گذشت تنها دو سال از عمرش باید داروهای مختلف با عوارض بالا بخورد، برای پایان دادن به کابوس زندگی چاره‌ای جز مرگ پیدا نمی‌کردم. تصمیم خود را گرفته بودم. آماده شدم تا تمام غصه‌هایمان را تمام کنم اما نشد.
عروس حاج خانم متوجه و مانع کارم شد. به او التماس می‌کردم، این زندگی را نمی‌خواستم. توان ادامه راه را نداشتم و هنوز هم دلم طاقت نمی‌آورد باران را در چنگال این بیماری ببینم. جلسات مشاوره و صحبت کردن با مبتلایان دیگر کمی آرامم می‌کرد اما هر روز که باران بزرگتر می‌شد دلهره‌های من هم بیشتر می‌شد و نمی‌دانستم چطور می‌توانم او را با این واقعیت تلخ روبه‌رو کنم.


غمنامه باران

تا زمانی که در خانه حاج‌خانم زندگی می‌کردیم خیالم آسوده بود. دخترم تغذیه مناسبی داشت و کمبودی احساس نمی‌کرد. هشت سال را در آن خانه گذرانده بودم که حاج خانم، تنها تکیه گاهم از دنیا رفت. زن با یادآوری آن روزها ادامه می‌دهد: دوباره آوارگی‌ام شروع شد و سؤال‌های پی‌درپی باران امانم را بریده بود. او حق داشت از بازی سرنوشتی که هیچ نقشی در آن نداشت باخبر باشد.
حالا دیگر باران 13 ساله غمنامه‌اش را فهمیده و مادر هر روز سوسوی شمعی را به نظاره نشسته است که از خوردن داروهایش سرباز می‌زند و هر لحظه او را در بیم یک اتفاق تلخ دیگر آب می‌کند.


دردهای بزرگ یک قلب کوچک

هر چند روز یک بار با مادر به درمانگاه می‌رفت تا داروها را تحویل بگیرند. کوچک بود و حرف‌های پزشک را که به او می‌گفت باید این داروها را بخوری تا هر روز زیباتر از قبل شوی باور می‌کرد.
باران آن روزهایی را که با دنیای ساده کودکانه‌اش حرف‌های خانم دکتر را می‌پذیرفت هنوز هم خوب به خاطر دارد و می‌گوید: وقتی دکتر به من می‌گفت اگر داروهایت را بموقع بخوری زود بزرگ می‌شوی باور می‌کردم، می‌خواستم زودتر بزرگ شوم تا کمک حال مادرم باشم و دیگر اجازه ندهم در خانه مردم کار کند، اما نمی‌دانستم پدر سرنوشتی برایم ساخته که حتی از بازگو کردن آن برای دوستانم دچار وحشت خواهم شد.
در تمام لحظه‌های کودکی که در خانه حاج خانم زندگی می‌کردیم از دست پدر دلخور بودم زیرا احساس می‌کردم ما را ترک کرده است و وقتی حاج خانم برایم جشن تولد می‌گرفت یا اینکه هر چه می‌خواستم تهیه می‌کرد خوشحال می‌شدم که اگر پدر ندارم او در کنارم است اما حالا از پدر متنفرم، دوست ندارم حتی برای یک بار او را ببینم. اگر او نبود من هم به دنیا نمی‌آمدم و دیگر لازم نبود از کودکی بار سنگین یک بیماری وحشتناک را به دوش بکشم.
پای حرف‌های باران که می‌نشینی باورت نمی‌شود او تنها 13 سال دارد. اگر زمانه با او راه نیامده است اما از دایره سنش پا فراتر گذاشته تا زودتر از آنچه زمانش برسد دستش را به ستاره‌هایی از آسمان زندگی برساند.
می‌گوید: بزرگتر که شدم به خانم دکتر گفتم حالا که من بزرگ شده‌ام و از همسن و سالانم کوچکتر نیستم پس چرا باز هم باید از این داروها بخورم؟ آنقدر سؤالات مختلف پرسیدم که دیگر پاسخ قانع‌کننده‌ای برایم نداشت و مجبور شد بروشورهای مربوط به بیماری را در اختیارم بگذارد تا برای سؤالات ذهنم پاسخی پیدا کنم.
واژه ایدز به گوشم آشنا بود اما چیزی در مورد این بیماری نخوانده بودم برای همین هر بار که از تلویزیون این واژه را می‌شنیدم با صدای بلند به مادرم می‌گفتم بیا می‌خواهد در مورد بیماری ما حرف بزند اما او مدام طفره می‌رفت یا کانال تلویزیون را عوض می‌کرد تا اینکه نوشته‌های روی بروشور داروها همه چیز را روشن کرد.


بر بال قاصدک‌های آرزو

بروشور را که خواندم و به این جمله رسیدم که در مورد بیماری‌تان با کسی صحبت نکنید، شوکه شدم. باران با بیان این جمله ادامه داد: همان لحظه به یاد دوستانم افتادم که از بیماری من باخبر نیستند اما هیچ کدامشان دارویی نمی‌خورند و زندگی آرامی دارند. دفعه بعد که به درمانگاه رفتیم دلیل آن جمله را از پزشک پرسیدم و او گفت: بیماری تو و مادرت درمانی ندارد و این داروها تنها از پیشرفت آن‌ جلوگیری می‌کند.
با شنیدن این جمله تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دلم می‌خواهد مثل دوستانم زندگی کنم برای همین تصمیم گرفتم داروها را کنار بگذارم. وقتی پزشک فهمید، به او گفتم حالا که برای بیماری من درمانی وجود ندارد و قرار است یک روز بمیرم چه فرقی می‌کند آن روز چه زمانی باشد، 11 سال دارو خورده‌ام و فایده‌ای نداشته است حالا می‌خواهم هیچ دارویی نخورم. وقتی می‌دانم این درخت رشد نمی‌کند پس چرا باید به پایش آب بریزم.

وقتی هر ماه یارانه‌ها با پولی که مادرم از کار کردن به دست می‌آورد فقط به اجاره خانه‌مان می‌رسد و باز هم نمی‌توانم از او بخواهم کفشی را که دوست دارم برایم بخرد دیگر جایی برای گلایه‌های من نیست. دلم که می‌گیرد به سراغ دفتر خاطراتم می‌روم

نمی‌دانم چرا این قدر به درس خواندن علاقه دارم و تمام تلاشم این است که نمره‌های خوبی بگیرم. تا به حال کسی را ندیده‌ام که همسن و سال من باشد و با بیماری ایدز روزگارش را بگذراند اما باز هم ته قلبم امید روزهای روشنی را دارم که حداقل با درس خواندن حرفی برای گفتن داشته باشم.
وقتی می‌خواهد باران 13 ساله را معرفی کند می‌گوید: دختر تنهایی که در سن و سال کم بدون پدر، بزرگ شده و سختی‌های زیادی را تحمل کرده است، دختری که مادرش برای دیگران کار می‌کند اما حتی نمی‌تواند از پس خواسته‌های کوچک دخترش برآید و خواسته‌هایش شده‌اند یک آرزو اما به خودش قول داده تا جایی که زندگی به او امان می‌دهد پیش برود و به آرزویش نزدیک شود.


رد پای شادی

می‌گوید درست است بعضی شب‌ها غر می‌زنم که تا کی باید سیب‌زمینی و تخم مرغ آب‌پز بخوریم، مگر دکتر نگفته حداقل باید هفته‌ای یک مرتبه موز بخوریم اما بعد فکر می‌کنم می‌بینم وقتی هر ماه یارانه‌ها با پولی که مادرم از کار کردن به دست می‌آورد فقط به اجاره خانه‌مان می‌رسد و باز هم نمی‌توانم از او بخواهم کفشی را که دوست دارم برایم بخرد دیگر جایی برای گلایه‌های من نیست. دلم که می‌گیرد به سراغ دفتر خاطراتم می‌روم و اتفاقاتی را که ناراحتم کرده است می‌نویسم و به آرزوهایم فکر می‌کنم تا هیچ وقت در ذهنم کمرنگ نشوند.
به یاد راز دلش که می‌افتد چشمانش نمناک می‌شود از اینکه مجبور است به خاطر آن به همه دروغ بگوید، ناراحت است: «همیشه مراقبم که بدنم زخمی نشود و اگر این طور شد بیشتر مراقبم با دوستانم برخورد نکنم اما ناراحتم از اینکه مجبورم به دروغ بگویم هیچ بیماری‌ای ندارم زیرا اگر کسی متوجه این موضوع شود دیگر با من دوست نخواهد بود. برای همین به خدا می‌گویم خودت می‌دانی اگر سنگ هم جای من بود تا حالا ترک می‌خورد پس فقط به من صبر بده تا بتوانم این درد را تحمل کنم.» (سهیلا نوری/ایران)


ادامه مطلب ...

دختر فراری طعمه سارق حرفه‌ای شد

جام جم سرا به نقل از تابناک: سرهنگ حجت نیکمرام فرمانده انتظامی مشهد گفت: ظهر روز یکم آبان ماه دختر جوانی از خانه فرار کرد و پس از چند ساعت در خیابان با پسر جوانی آشنا شد. این دختر ۲۰ ساله تا اوایل شب با پسر جوان در خیابان‌ها پرسه می‌زدد که با فرار رسیدن تاریکی شب، پسر ۲۴ ساله پیشنهاد داد خودرویی سرقت کنند و با خودرو به این طرف و آن طرف بروند. دختر فراری نیز که فریب چرب زبانی‌های این سارق حرفه‌ای را خورده بود ناخواسته قبول کرد و آن‌ها در محدوده خیابان آبکوه یک خودروی پراید را سرقت کردند.

وی افزود: دقایقی بعد دختر و پسر جوان در بزرگراه امام علی (ع) مشهد حرکت می‌کردند که تیم گشتی کلانتری الهیه با بررسی مشخصات پلاک خودرو دریافتند خودروی پراید سرقتی است. بنابراین مأموران انتظامی بلافاصله برای توقیف خودرو وارد عمل شدند اما پسر جوان بدون توجه به فرمان ایست پلیس دست به فرار زد. با این حال، پس از تعقیب و گریز پلیسی، خودرو متوقف و راننده و سرنشین آن دستگیر شدند.

فرمانده انتظامی مشهد افزود: دختر فراری در اعترافات خود گفت اطلاعی نداشته که پسر جوان از سارقان حرفه‌ای و سابقه‌دار است.
تحقیقات از متهم اصلی پرونده که گفته شده به مواد مخدر اعتیاد دارد برای کشف دیگر اقدامات مجرمانه او ادامه دارد.


ادامه مطلب ...

نجات دو دختر نوجوان از چنگ آتش و مرگ

جام جم سرا: ساعت 10 و 30 دقیقه صبح، صدای آژیر خودروهای آتش‌نشانی بندر ماهشهر خبر از حادثه ناگواری می‌داد. دو خودروی قرمز رنگ آتش‌نشانی ایستگاه مرکزی با سرعت خیابان‌ها را پشت سر گذاشته و مقابل خانه ویلایی قدیمی در پشت کلانتری توقف کردند. شعله‌های آتش از در ورودی زبانه می‌کشید و دود سیاهی فضای خانه را فرا گرفته بود.
همسایه‌ها با نگرانی سعی می‌کردند به آتش‌نشانان کمک کنند. عملیات اطفای حریق بلافاصله آغاز شد و دو تیم از آتش‌نشانان مأمور اطفای حریق و نجات افرادی که داخل خانه ویلایی گرفتار بودند، شدند. هیچ کس بدرستی نمی‌دانست چند نفر در این خانه حضور دارند اما آتش‌نشانان بر اساس وظیفه‌ای که داشتند باید همه جا را جست‌و‌جو می‌کردند. آنها بخوبی می‌دانستند اگر کسی در میان آتش گرفتار شود برای نجات از دود و آتش ممکن است در مکان‌های مختلفی از خانه پناه بگیرد.
شعله‌های آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، به‌گونه‌ای که داخل شدن به خانه را با مشکل مواجه کرده بود. سه آتش‌نشان جوان و شجاع مأمور شدند همراه با اطفای حریق همه خانه را برای پیدا کردن افرادی که ممکن بود در آنجا باشند، جست‌و‌جو کنند. دود زیاد سرعت عملیات را کند کرده بود. آنها همه اتاق‌ها و نقاطی را که احتمال می‌دادند کسی در آن مخفی شده باشد، جست‌و‌جو کردند تا این که پشت پرده نیم‌سوخته یکی از اتاق‌ها پیکرهای نیمه جان دو دختر نوجوان را که به خاطر استنشاق دود نمی‌توانستند نفس بکشند پیدا کردند.
صدای مرد جوانی که نام دخترانش را فریاد می‌زد به‌گوش‌ اهالی محله می‌رسید. همه در انتظار اتفاق تلخ و ناگواری بودند. همه چشم‌ها به در خانه دوخته شده بود. پدر با بی‌تابی سعی می‌کرد وارد خانه شود، اما آتش‌نشانان دیگر اجازه این‌کار را به او نمی‌دادند. چند لحظه بعد سه آتش‌نشان در حالی که دو دختر نوجوان را در آغوش گرفته بودند از میان دود و آتش خارج شدند. همه به طرف آنها دویدند. عملیات احیا و تنفس مصنوعی آغاز شد. چهره دود گرفته دو خواهر همه را نگران کرده بود. نفس نمی‌کشیدند، اما آتش‌نشانان ناامید نشدند.
پس از چند دقیقه تلاش سرفه‌های آنها نقش لبخند بر لب حاضران انداخت. عملیات آتش نشانان به زندگی پیوند خورده بود.
اکبر شعبانیان که 28 بهار را پشت سر گذاشته و نخستین سال حضورش را در آتش‌نشانی تجربه می‌کند با بیان اینکه عشق و علاقه به امداد و نجات باعث شد پس از فارغ‌التحصیلی در رشته مدیریت لباس آتش‌نشانی به تن کند، گفت: از یک سال قبل که افتخار خدمت در آتش‌نشانی نصیب من شد همیشه آماده بودم تا بتوانم نجات‌بخش جان انسانی در حوادث باشم. روز حادثه مشغول تمرین صعود و فرود با طناب بودیم که زنگ ایستگاه به صدا در آمد. بلافاصله سوار بر خودروهای آتش‌نشانی حرکت کردیم، تا اینکه با بی‌سیم اعلام کردند یک خانه ویلایی قدیمی در پشت کلانتری 11 ماهشهر طعمه حریق شده است، به محل حادثه رسیدیم. دود زیادی خانه را فرا گرفته بود و شعله‌های آتش زبانه می‌کشید. شعله‌ها به حدی بود که نمی‌توانستیم براحتی وارد خانه شویم. دود زیاد باعث شده بود که نتوانیم یک قدمی خود را هم ببینیم. سرانجام به دو گروه تقسیم شدیم من و دو همکارم پس از آنکه با آب لباسهایمان را خیس کردیم وارد خانه شدیم. یکی از ما با شیلنگ آب سعی می‌کرد آتش را مهار کند. قبل از اینکه وارد خانه شویم بررسی‌ها نشان داد که در این خانه تنها راه خروجی است و پنجره‌ها راهی به بیرون ندارند. هیچ‌کدام از همسایه‌ها نمی‌دانست که کسی در خانه است یا نه اما وظیفه ما بود که همه جا را جست‌و‌جو کنیم چون کسی که در میان آتش گرفتار می‌شود برای فرار از آن به انباری یا کمدهای دیواری و حتی زیر تخت پناه می‌برد. به سرعت عملیات جست‌و‌جو را آغاز کردیم و در آخرین اتاق، پشت پرده نیم‌سوخته متوجه دو نفر شدیم که به حالت خمیده نشسته بودند. بلافاصله به کمک آنها رفتیم.
علی آن ناصری آتش‌نشان 33 ساله که 9 سال است در بسیاری از عملیات اطفای حریق و امداد و نجات حضور داشته است نیز از لحظه‌ای که دو خواهر نوجوان را در میان دود و آتش پیدا کردند این‌گونه می‌گوید: آنها را در حالی پیدا کردیم که نفس نمی‌کشیدند. آنها برای اینکه بتوانند نفس بکشند فشار زیادی را تحمل کرده بودند و به خاطر این فشار زیاد لباسهایشان را پاره کرده بودند. ماسک‌های اکسیژن مان را روی صورتشان قرار دادیم و بسرعت آنها را به حیاط منتقل کردیم. در آن لحظه امیدی به احیای دوباره آنها نداشتیم اما به آنها تنفس مصنوعی دادیم. همه با تردید به ما نگاه می‌کردند، اما سرانجام این دو خواهر سرفه کردند و مقدار زیادی دود از دهان آنها خارج شد. بلافاصله با کمک امدادگران اورژانس آنها را به بیمارستان منتقل کردیم.
وی ادامه داد: پدر این دو دختر که بعد از حادثه به خانه آمده بود تصور می‌کرد آنها به مدرسه رفته‌اند و وقتی آنها را از خانه خارج کردیم با بهت و حیرت به دخترانش نگاه می‌کرد. او میگوید بعد از اتمام عملیات به خانه رفتم و دو پسرم را درآغوش گرفتم و شروع به گریه کردم. امید زیادی به زنده ماندن دو خواهر نوجوان نداشتم اما وقتی خبر دادند که حال عمومی آنها خوب است از خوشحالی سجده شکر بجا آوردم و بلافاصله به ملاقات آنها رفتم.
محمد امین غلامی آتش‌نشان 27 ساله که نخستین عملیات امداد و نجات زندگی‌اش را با موفقیت پشت سر گذاشت گفت: وقتی این دو دختر را پیدا کردیم تصور من و دو همکارم این بود که آنها به خاطر استنشاق دود خفه شده‌اند. احساس می‌کردیم تلاش‌های ما بی‌نتیجه بوده و موفق نشده‌ایم جان انسانی را نجات بدهیم. اما بعد که به ما خبر دادند وضعیت جسمی این دو خواهر رو به بهبودی است به ملاقات این دو دختر رفتیم. لبخند آنها بهترین پاداشی بود که ما پس از چند ساعت تلاش و تحمل سختی گرفتیم. (ایران)


ادامه مطلب ...

نقاشی کشیدن یک دختر معلول ایرانی با انگشتان پا [+فیلم]

جام جم سرا: «فاطمه حمامی نصرآبادی» عضو یک خانواده شش نفره در محله سرچشمه سفیدشهر است. او که یک معلول جسمی-حرکتی است از بدو تولد رنج معلولیت را به دوش کشیده و وقتی در مراحل بالا‌تر رشد قرار گرفته با همراهی زهرا (خواهر دوقلوی خود) و مادرش توانسته دورۀ ابتدایی را پشت سر بگذارد اما بعدها شرایط جسمی امکان ادامۀ این راه را از او ستانده است.

کشف هنر و توانایی آدمی مهم‌تر از نقش هنر است و این دختر خوش استعداد سفیدشهری این اقبال را یافته بود که از پس نگاه مهرورزانه و هنرمندانۀ یکی از هنرمندان منطقه پا به دنیای جدید هنرمندی بگذارد.
سال‌ها قبل، یک طراح و نقاش به نام سعید بوجار آرانی، استعداد این دختر معلول را در بهزیستی کشف میی‌کند. و می‌کوشد بخشی از احساساتش را نثار او کند و با درک شرایط جسمانی و کشف استعداد ذاتی فاطمه، او را از انزوا رهایی بخشد و به بروز هنر و استعدادش سوق دهد. بوجار چند سالی فاصلۀ آران و بیدگل تا سفیدشهر را پیمود تا به فاطمه نقاشی بیاموزد.

هم اکنون فاطمه تمام کار‌هایش را با پاهای ضعیف و نحیفش انجام می‌دهد. او اگرچه «معلول جسمی حرکتی بالغ بر ۸۰ درصد» است اما با لغزش قلم بر روی کاغذ به کمک انگشتان پای خود همه آرزو‌هایش را نقاشی می‌کند. دو گزارش درباره او را که به صورت فیلم است در ادامه ببینید. یکی نقاشی‌های او را نشان می‌دهد و دیگری که بلافاصله پس از اولی پخش خواهد شد، شیوه نقاشی کشیدن او، صحبت با مادرش و به طور کلیی گزارشی درباره زندگی اوست.

فاطمه حمامی نمایشگاههای متعددی در آران و بیدگل، کاشان و اصفهان و برخی جاهای دیگر برگزار کرده و جوایز ارزشمندی نیز به دست آورده است.

او تصاویر زیبایی را نقاشی می‌کند که هرگز آن‌ها را ندیده بلکه تراوش ذهن خلاق اوست که آن‌ها را بر روی کاغذ پیاده می‌کند. وی درتابلو‌هایش زیباییهای طبیعت، ‌ درد‌ها و حماسه‌های محرم و عاشورا و تصویر بزرگان شهر و کشور را به تصویر می‌کشد.

اکنون نقاشی برای وی، پنجره‌ای است که با جهان اطراف مرتبطش می‌کند. خودش و نقاشی‌هایش هر جا که هستند با مردم حرف می‌زنند و آیه‌های تلاش و امید را زمزمه می‌کنند. نداشتن مداد رنگی ویژه معلولان، کمترین امکانات برای طراحی و نقاشی و مکانی برای برپایی نمایشگاه آثار نقاشی‌اش، از مشکلات فاطمه حمامی هنرمند معلول سفیدشهری است.

(کاشان حامی)


ادامه مطلب ...

دختر ۱۴ ساله‌ام از گربه می‌ترسد، چه کنم؟

جام جم سرا: ترس از گربه یک ترس تعریف شده و علمی است که درمان مخصوص به خود را دارد. این گونه ترس‌ها که اصطلاحا فوبی نام دارند موضوعات مختلفی را در بر می‌گیرند. اصطلاح فوبی به طور مثال به ترس از عنکبوت، دیدن خون، ارتفاع، حیوانات و... تعلق می‌گیرد که درباره دختر شما این ترس از نوع ترس از گربه است.


ترس قابل درمان است

شخص مبتلا به فوبی وقتی در برابر محرک یا در موقعیت‌های تنش زا قرار می‌گیرد که برای دختر شما این محرک یا موقعیت گربه است، به شدت دچار استرس می‌شود و‌‌ همان طور که شما اشاره کردید حتی محیط را ترک می‌کند.

جالب است بدانید که در مواقعی حتی تصور یا پیش بینی گربه نیز دختر شما را آشفته و درگیر همین سطح از استرس شدید می‌کند، اما باید بگوییم، این مسئله به طور کامل قابل درمان است و جای نگرانی وجود ندارد.


ترس را شوخی نگیرید

توجه داشته باشید که حل این مشکل به دلیل حساسیت بالا، بدون کمک‌های تخصصی مشاور امکانپذیر نیست. توصیه من به شما این است که خودتان تا جای ممکن فرزندتان را در معرض آنچه از آن می‌ترسد، در قالب تصویر گربه، صوت آن، خود آن و حتی عروسک آن قرار ندهید، یا اصراری برای مواجهه او با گربه نداشته باشید چون ترس فرزندتان به هیچ وجه شوخی نیست و شوک و استرسی که با راهکارهای اشتباه به او دست می‌دهد در حد یک حمله آسیبزا بالا خواهد رفت و نباید شوخی گرفته شود.


از روان‌شناس متخصص کمک بخواهید

با مداخله یک متخصص روان‌شناس، ترس دختر شما در مدت زمانی نه چندان طولانی از بین خواهد رفت. البته لازم است شما نیز طی این مدت همکاری لازم را با روان‌شناس مشاور او نشان دهید و به او اعتماد کنید. همچنین باید اطلاعاتی نظیر اولین تجربه رویارویی دخترتان با گربه در هر سنی که بوده است را در اختیار مشاور قرار دهید.

اگر حالت‌هایی از وجود خلق افسرده، نیز در او مشاهده می‌کنید؛ ضروری است که مشاور را در جریان بگذارید تا این ترس از ذهن دخترتان پاک شود. (پریسا غفوریان - دانشجوی دکترای روان‌شناسی/خراسان)


ادامه مطلب ...