همه دوستانم چه استاد و دانشجو و کارمند و کارگر، از من میپرسند که چرا در وایبر و واتساپ و اینستاگرام و تلگرام نیستی؟ در جواب با ژستی کاملا مردانه و از روی اقتدار و بینیازی، میگویم: من اهل این قرطی بازیها نیستم! فقط همین فیسبوک هستم و بس. غافل از انکه موبایلم یک گوشی ۳۰ هزار تومانی است که فقط شماره میگیرد و امکان عضویت در هیچ شبکه اجتماعی موبایلی برایم فراهم نیست.
در یک تصادف دلخراش در تهران، خیابان دکتر علی شریعتی، یک خودرو لوکس پورش، بطور کامل از بین رفت و راننده آن که یک دختر جوان به نام پریوش اکبرزاده است، جان خود را از دست داد. ظاهرا آن خدابیامرز، خودرو پورش را از پسر امیر قلعه نویی (سرمربی تیم استقلال) خریده بود.
سه ساعت پیش، یک کارگر افغانی که دوست من هست و بسیار مومن و تاحدودی باسواد، گوشی خود را به من نشان داد. «لا حول و لا قوه الا بالله» صفحه اینستاگرام آن دختر طفل معصوم! مشتی مردم [...] ریختند در صفحه یک دختر جوان مرده، و تمام عقدههای خود را بر یک مرده خالی میکنند! یاللعجب! فحاشیهای غیرقابل باور! یعنی بد فحش نمیدهند که! وحشیانه فحش میدهند! سمفونی عقده و کینه و حقارت و رذالت و پستی و دنائت است. اوج حماقت و بلاهت را به نمایش گذاشتهاند. انگار آن دختر به همه آنها بدهکار است!
آنهایی که به طور دقیق از وضعیت مالی من خبر دارند میدانند که تمام دارایی من (به جز کتابخانهام) به اندازه پول ته جیب آن دختر جوان خدابیامرز نیست ولی خدا شاهد است که هرگز به این قشر از جامعه، حس تنفر یا حتی هر حس بد دیگر نداشته و ندارم. الان خدا را شکر میکنم که فقط همین موبایل ۳۰ هزارتومانی را دارم و در شبکههای اجتماعی موبایل نیستم و فقط در همین فیسبوک، گاهی مواقع، هنرنمایی این ملت را مشاهده میکنم. حداقل کمتر حرص میخورم.
کجایند آن عزیزانی که در انتقاد بنده از جامعه، ژست مردم دوستی و میهن دوستی به خود گرفته و همه چیز را توجیه میکردند؟ بازهم به درستی فرضیهام ایمان آوردم. در ایران چیزی به نام کنش اجتماعی وجود ندارد. بلکه جامعه در وهله اول دنبال عقده گشایی است و در وهله دوم دنبال تفریح، که در هر دو حالت به شرطی عقده میگشاید و تفریح میکند که هیچ هزینهای برای او نداشته باشد.
این جامعه برای خودسوزی دو انسان در خرمشهر و تبریز از فرط فقر، تب هم نمیکند. برای از بین رفتن محیط زیست و حیات وحش استثنایی ایران حرکتی نمیکند. برای خشک شدن فلات ایران (به طوری که اگر این روند ادامه یابد، تا ۴۰ سال آینده بخش مرکزی فلات ایران یعنی از البرز به سمت جنوب و زاگرس به سمت شرق، باید تخلیه شود!)، حرکتی از خود نشان نمیدهد؛ ولی برای چند سگ که در شیراز توسط عدهای بیفرهنگ و انساننما کشته شدهاند، کمپین تشکیل میدهد! آیا سرنوشت آن چند سگ از سرنوشت کل فلات ایران مهمتر است؟
حتما واکنش به خبر سگ کشی در شیراز لازم بود، حتما واکنش به قضیه فرودگاه جده لازم بود، ولی چرا برای وقایع بدتر از آن واکنش نشان داده نمیشود؟ دلیل کاملا روشن است. حمایت از محیط زیست و تلاش برای نجات فلات ایران از نابودی، زحمت و تلاش طاقتفرسا میخواهد ولی کمپین اعتراض به سگ کشی، ابدا هزینهای ندارد! حمایت از زنان بیسرپرست و دختران آسیب پذیر، برنامه و پژوهش و پول خرج کردن و مناعت طبع و پاکی نیت را میطلبد ولی فحاشی به عربها، هزینه و زحمتی ندارد!
بهتر شدن وضع معیشت و از بین بردن اقتصاد رانتی و مبارزه با نوکیسهها، نیاز به هزینه و زحمت و مطالعه دارد ولی فحاشی به یک دختر پولدار پورش سواری که مرده است و شاید فرزند یک پولدار نوکیسه باشد، هزینه و زحمتی ندارد، بلکه کمی حقارت و رذالت و پستی میخواهد که خوشبختانه، جامعه ما در حال مسلح شدن به این سلاحهای مرگبار و تمدن ویرانکن است. (محمد محبی/ پارسینه)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
بیا با هم سفری به عالم هنر با ظروف شیشهای را آغاز کنیم.
مترسک: شیشهتان را با گواش، آبرنگ یا اسپری به رنگ کرم یا نارنجی درآورید که مناسب چهره مترسک باشد. چشمها، بینی، لب خندان، لپها و کک و مکها را با ظرافت بکشید تا چهره مترسک کامل شود. اگر کلاه حصیری کوچک دارید، بر سر آن بگذارید تا شباهت زیادی به مترسک پیدا کند و اگر ندارید، دور سر آن را با پوشال بپوشانید و یک گل آفتابگردان مصنوعی هم روی آن قراردهید تا تداعیکننده فضای کشتزار و آفتاب داغش باشد.
جعبه سوزن و نخ: خیلی هم بامزه و جالب میشود. میتوانید یک سری دکمهها، قرقره و قیچی کوچکتان را داخل شیشه قرار دهید و یک بالشتک کوچک و برجسته درست کنید و آن را روی در شیشه بدوزید. برای زیباتر شدن شیشه، تور یا روبانی را روی آن بچسبانید.
باغچه: یک شیشه کشک که حالا به باغچهای کوچک و دیدنی تبدیل شده است. ابتدا شیشه را به رنگ سفید درآورید تا نتیجه کار بهتری حاصل شود. اگر از گواش یا آبرنگ استفاده کنید، دیگر نمیتوانید شیشه را تمیز کنید چون تماس دستمال نمناک با آن موجب پاک شدنش خواهد شد، اما رنگ اسپری دائمی است. هر گاه رنگ خشک شد، در قسمت پایین، فوم سبز بچسبانید و همچنین از همان فوم سبز تعدادی برگ درست کنید و در قسمت وسط بچسبانید تا بدنه باغچه شکل بگیرد. حالا نوبت گلهای رنگارنگ است. میتوانید با فوم چند گل درست کنید و در جایی که دوست دارید بچسبانید یا از دکمههایی به جای گل استفاده کنید. همچنین میتوانید مانند این نمونه، با سیم گل درست کنید و دور آنها کاموا بپیچید تا گل رنگیتان حاضر شود. در قسمت پایین این باغچه، چند قلاببافی گرد رنگارنگ در کنار هم قرار گرفتهاند تا کرمی بامزه را تشکیل دهند.
جادوگر: شیشه را با اسپری به رنگ طلایی یا مسی درآورید. برای آن چشم، بینی و دهانی مناسب یک جادوگر بکشید. دور قسمت دهانه شیشه، چسب سبزرنگ بچسبانید. با مقوای سیاه، کلاه بوقی درست کنید و روی سر جادوگر قرار دهید. میتوانید برای جالبتر شدن طرح کلاه، یکی دو گل کوچک رنگی ظریف هم با فوم یا مقوای رنگی درست کنید و روی آن قراردهید. جادوگر شما حاضر است و به روی هر بینندهای لبخند میزند.
شیشههایی پر از رنگ: کاری ساده و در عین حال، طرحی یکپارچه شادابی! چند شیشه خالی را کنار هم بگذارید، یکی را پر از اسمارتیزهای رنگی کنید، داخل دیگری آدامسهای درشت قرار دهید و سومی را هم با تخممرغهای رنگی زیبا کنید. هر چیز رنگی داخل شیشه، جلوهای زیباتر پیدا میکند. شما میتوانید تعدادی قلوه سنگ را بشویید، به رنگهای مختلف درآورید و داخل شیشه بگذارید، شنهای رنگی به طور ردیفی داخل آن بریزید یا خشکبار و حبوباتی از رنگهای مختلف مانند ماش، لوبیاقرمز، لپه، زرشک، لوبیاسفید و مانند این را ردیف به ردیف قرار دهید تا جلوهای تازه به آشپزخانه شما بدهند.
فانوس: طرحی بسیار زیبا و ایدهای فوقالعاده بکر است. برای درست کردن فانوس، میتوانید روی شیشه با رنگ ویترای یا آبرنگ و گواش نقاشی بکشید یا طرحتان را روی کاغذ پوستی پیاده کنید و آن را روی شیشه بچسبانید. دقت داشته باشید زیبایی فانوس شما منوط به ظرافتی است که در نقاشیتان به کار میبرید. میتوانید گل و منظره و طبیعت بکشید، طرحهای کارتونی را نقاشی کنید یا مانند این تصویر، یک شب تاریک را با خفاش و گربه سیاه به سر برید تا معلوم شود که چرا به فانوس پناه بردهاید. داخل شیشه، شمعی کوچک مانند شمع وارمر قرار دهید و به این نکته توجه داشته باشید که نسبت شمع باید بسیار کوچکتر از ظرف شیشهای شما باشد تا گرمای شمع روشن موجب ترکیدن شیشه نشود. اگر شمع کوچک باشد و شیشه بزرگ و ضخیم، مشکلی برای شیشه پیش نخواهد آمد، اما شیشه را در هوای بسیار سرد قرار ندهید.
آشیانهای زیبا برای پرندگان: به طور کلی، شیشه نمای هرچیزی را زیباتر میکند. اگر اهل درست کردن مجسمههای کوچک با خمیر گل چینی هستید، ظروف شیشهای میتوانند بهترین جایگاه برای قراردادن آنها باشند. در اینجا تکه چوبی به اندازه عرض داخل شیشه بریده شده و یک جفت پرنده کوچک و خوشگل روی آن قرارداده شدهاند. در قسمت زیر شیشه هم کمی کاموای سبز ریز و پاشیده شده تا نمای چمن به دست آید. اگر پرنده کوچک ندارید، آن را با خمیر گل چینی درست کنید.
بتمن و سوپرمن: اگر در خانه پسربچه دارید، حتما این طرح را درست کنید. برای درست کردن بتمن، ابتدا طرح خفاش را با رنگ زرد روی شیشه بکشید و بقیه آن را به رنگ سیاه درآورید. علامت سوپرمن را نیز با تلفیق رنگهای زرد و قرمز روی شیشه بکشید و بقیه آن را آبی کنید. از پسربچه خود بخواهید از این به بعد، چیزهای کوچکی مانند گیره را داخل این ظروف قراردهد یا میتوانید روی قسمت در، شکافی ایجاد کنید تا شکل قلک به خود بگیرد و از فرزند خود بخواهید سکههایش را داخل آن بریزد.
گلدان: اگر چند گل مصنوعی از قبل در خانه داشتهاید که کمی کهنه شدهاند و دوست دارید جلوهای نو به آنها ببخشید، ظرف شیشهای میتواند مورد انتخابی مناسبی باشد. هر نوع برچسبی را از روی شیشه بکنید و آن را به دقت بشویید. سپس گلها را از ساقه جداکرده و باسلیقه داخل شیشه بگذارید. طرحی زیبا و جذاب به دست میآید.
ظرفی برای عروس: اگر میخواهید جهیزیه عروس را با وسایل هنری کامل کنید، این طرح را هم در نوبت بگذارید.
ظرف شیشهای را به رنگی ملایم مانند آبی یا صورتی درآورید و روی آن، مرواریدهای ریز و درشت و تور را به شکلی زیبا بچسبانید. میتوانید چند شیشه به رنگهای مختلف درست کنید تا عروس خانم بتواند آنها را روی میز آرایش یا هر جای دیگری قرار دهد و به همه ثابت کند که از چه خانواده هنرمندی برخاسته است. (جام جم سرا)
به همین بهانه پای صحبتهای دکتر داوران مینشینیم؛ استاد ۴۹ ساله تبریزی که زندگیاش را وقف پیشرفت علم و دانش در کشورمان کرده و موفقیتهای زیادی را هم در این زمینه در داخل و خارج از کشور به دست آورده؛ محققی که امیدوار است یک روز جایزه نوبل را نیز به دست بیاورد؛ آرزویی که بعید نیست.
* زن نمونه نخبه سال ۱۳۸۶، انتخاب به عنوان یکی از ۱۰۰ دانشمند نمونه سال ۲۰۰۸ توسط دانشگاه کمبریج، انتخاب به عنوان افراد باهوش قرن ۲۱ توسط مرکز بینالمللی بیوگرافی، ثبت ۱۵ اختراع و ارائه بیش از ۳۵ مقاله ISI در مجلات معتبر بینالمللی و حالا هم مدال کمک به علوم و فناوری نانو از طرف یونسکو؛ کارنامه درخشانی دارید خانم دکتر!
همه اینها را در درجه اول مدیون لطف خداوند هستم و بعد تلاش و علاقه زیادم به کسب علم و همراهی و پشتیبانی خانوادهام.
* این همراهی و تلاش از کی شروع شد؟
از خیلی سال پیش. شاید حتی وقتی مدرسه نمیرفتم. چون پدرم استاد حسین داوران از پایهگذاران رشته شیمی در آذربایجان شرقی بودند، علاقه زیادی به این علم داشتند تا جایی که ما در خانه خودمان یک آزمایشگاه کوچک داشتیم که پدر برای خودش درست کرده بود. اما خیلی وقتها من و خواهرم روزمان را در این آزمایشگاه شب میکردیم.
* پس به خاطر همین شیمی پلیمر را برای تحصیل انتخاب کردید؟
قاعدتاً حضور در آزمایشگاه کوچک پدر تأثیر زیادی در هدایت من به سمت شیمی داشت. من همیشه کنار دست پدرم در آزمایشگاه میایستادم و به کارهایشان نگاه میکردم. پدرم عمدتاً کارهایی را در ارتباط با ترکیبات دارویی و موادی که برای ظهور فیلمهای عکاسی به کار میرفتند و... انجام میداد. من بدقت کارهای ایشان را دنبال میکردم. وقتی میدیدم پدرم وقتی در آزمایشگاه بود و به محصول تازهای میرسید چقدر احساس شعف و شادمانی میکرد، حس میکردم این کارهای تحقیقاتی چقدر میتوانند آرامش دهنده باشند، وقتی میدیدم پدرم جنبههای تازهای از خلقت را در کارهایش کشف میکند این انگیزه در من به وجود میآمد که خودم هم این کار را تجربه کنم. آنجا برای من تبدیل شده بود به یک فضای ناشناخته اما دوست داشتنی.
* پس آن آزمایشگاه کوچک یک جورهایی حکم سرزمین عجایب را برای شما داشت؟
بله دقیقاً. من علاقه زیادی به بودن در آن فضا داشتم. پدرم معمولاً در مراسم چهارشنبه سوری یکسری مواد بیضرر را که تولید صدا و نور میکردند با هم ترکیب و استفاده میکرد. هیچ وقت فراموش نمیکنم یک بار من و خواهرم بدون اطلاع او به آزمایشگاه رفتیم و به خیال خودمان در حال آزمایش و ترکیب مواد مختلف با هم بودیم که این مواد را هم با هم ترکیب کردیم و داخل آزمایشگاه آتش بازی کوچکی راه افتاد... نتیجه این شد که دیگر اجازه نداشتیم تنهایی وارد آزمایشگاه شویم.
* بنا بر این، شما جزو آن دسته از آدمهایی هستید که شغل رؤیایی روزهای کودکیشان با شغل بزرگسالیشان تفاوت زیادی ندارد؟!
بله. خوشبختانه این اتفاق برای من افتاد. زمانی که سن و سال زیادی نداشتم و هنوز ابتدایی بودم همیشه سرگذشت زندگی آدمهایی را که در تاریخ علوم به موفقیتهای زیادی رسیده بودند میخواندم. یکی از افرادی که خیلی زیاد روی من تأثیر گذاشته بود، مادام کوری بود؛ اولین زنی که برنده جایزه نوبل شد. همیشه دوست داشتم روزی از راه برسد که من هم بتوانم کار مؤثری را در علم انجام بدهم و مثل او نامم زنده بماند.
* ...و حالا این موقعیت را دارید.
مسلماً یکی از خصوصیات اخلاقی که دارم این است که همیشه سعی میکنم یک زندگی پویای علمی داشته باشم، ایستا بودن را دوست ندارم و دلم میخواهد همیشه رو به جلو حرکت کنم و به جوایز بالاتری برسم؛ هم به خاطر اینکه خدمتی کرده باشم به کشور خودم و بشریت و هم به خاطر اینکه هنوز آن آرزوی دوران کودکی در ذهنم است و امیدوارم یک روز جایزه نوبل را در رشته خودم دریافت کنم.
* از جایزه یونسکو بیشتر بگویید؛ چطور این جایزه به شما رسید؟
تقریباً اواسط اسفند ۹۳ بود که خبردار شدم برای این جایزه برگزیده شدهام. اصلاً در جریان این انتخاب نبودم و کاری را هم برای مرکزی که در یونسکو این فعالیت را انجام میدهد نفرستاده بودم. این مدال در حقیقت درجهت حمایت از افرادی است که تأثیر چشمگیری در علوم و فنون نانو داشتهاند. کمیته داوری سازمان یونسکو خودش با ارزیابی و مرور مقالات، اختراعات و طرحهایی که دانشمندان مختلف در بیش از ۱۰۰ کشور جهان انجام دادهاند این انتخاب را میکند. من از طریق سفارتمان در فرانسه و کمیسیون ملی یونسکو در ایران اطلاع پیدا کردم که اینجایزه به من تعلق گرفته و لازم است که در مراسم اهدای جایزه حضور داشته باشم.
* ...و خودتان را به مراسم رساندید؟
بله. در روز ۱۰ آوریل ۲۰۱۵ این جایزه را در مقر یونسکو در پاریس همراه با دیپلم افتخار دریافت کردم. خانم ایرینا بوکووا، مدیر کل یونسکو، شخصاً جایزه من را اهدا کردند، بجز من سه برگزیده دیگر هم از کشورهای روسیه، کنیا و امریکا حضور داشتند اما اسم کشور ما یعنی جمهوری اسلامی ایران به عنوان اولین برگزیده خوانده شد که به این معنی بود که کشور ما در صدر این انتخاب قرار گرفته. خانم بوکووا از ایران به عنوان یک کشور پیشرو در نانو تکنولوژی قدردانی کردند، اتفاقی که من را خیلی خوشحال کرد. البته مسأله مهمی که در این مراسم اتفاق افتاد و برای خود من خیلی عزیز بود این بود که آن روز مصادف بود با روز ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و روز زن در ایران که اتفاقاً برگزار کنندگان مراسم از این موضوع خبر داشتند و این مسأله را ذکر کردند که باعث شادی من و همراهانم شد.
* این انتخاب چه بازخوردهایی در مجامع علمی برای شما داشت؟
وقتی در مراسم حضور داشتم، احساس میکردم همه با یک نوع حس احترام به من نگاه میکنند، از واکنشهای افراد حاضر و کامنتهایی که دیگران از گوشه و کنار دنیا برای خبر این مراسم گذاشته بودند، این طور نتیجه گرفتم که دیدگاه آنها درباره جایگاه زن در نظام جمهوری اسلامی ایران بسیار متحول شده؛ یعنی آنها شاید قبلاً چنین تصور میکردند که در کشور ما زنان حرمت و جایگاه خاصی ندارند و فقط در فضای خانه کارشان معنا پیدا میکند، اما در جریان این مراسم متوجه شدند که این طور نیست و زنان ایرانی در کنار وظایف خانوادگی خود، در کنار رسیدگی به همسر و فرزندان میتوانند علائق خودشان را هم دنبال کنند، فعالیتهای اجتماعی داشته باشند و به مدارج بالای علمی برسند.
* چه تعریف سادهای برای نانوتکنولوژی دارید، رشتهای که به خاطرش یک قدم دیگر به آرزوهایتان نزدیکتر شدهاید؟
نانو تکنولوژی یک رشته گسترده و همه گیر است؛ یک موضوع فرارشتهای است. چیزی نیست که مرز خاصی داشته باشد. اساس کار ما توسعه یکسری حاملین خاص است که میتوانند برای اکثر داروها به کار بروند. در واقع ما یک حامل مناسب را تهیه میکنیم که میتواند داروهای متفاوتی را با خودش حمل کند و به جاهای مختلف بدن برساند در نتیجه هدفهای مختلفی را هم جوابگو هستیم.
* بین تحقیقاتی که انجام میدهید با کدام یک ارتباط بهتری گرفتهاید؟
در تحقیقاتم سه مورد است که خیلی به آنها علاقهمندم؛ یکی فرآوردههایی هستند که در ارتباط با تهیه انسولین خوراکی کار میکنیم؛ چون عده زیادی که از مشکل دیابت رنج میبرند به من زنگ میزنند و از تزریق انسولین گله و شکایت میکنند. مخصوصاً اگر کودک یا پا به سن گذاشته باشند تزریق انسولین برایشان کار دردناکی است. یکی از محصولاتی که وقتی روی آن کار میکنم و جواب خوب میگیرم، احساس شادمانی میکنم و احساس میکنم که به خدا نزدیک میشوم فرآوردههایی است که در ارتباط با تهیه انسولین خوراکی هستند تا به این افراد کمک کنند. یکسری کار هم در ارتباط با ترک مواد مخدر و اعتیاد انجام دادیم یعنی داروهایی ساختیم که به افرادی که درگیر بیماری اعتیاد هستند کمک میکند که ترک کنند و سمت اعتیاد برنگردند. اینها هم جزو ترکیباتی است که من با جان و دل رویشان کار میکنم درواقع موقع کار روی این ترکیبات به فکر خودم نیستم احساس میکنم به خودم تعلق ندارم و این رسالتی است که خدا برعهده من گذاشته. احساس دین میکنم انگار که امانتی بر دوش من است.
* تحقیق سوم هم حتماً پژوهش معروفتان روی سرطان است؟
بله. یکی از مهمترین کارهای تحقیقاتی من، در خصوص طراحی سیستمهای پیشرفته پلیمری برای استفاده در درمان سرطان است. به زبان سادهتر اینها یکسری سیستمهای هوشمندی هستند که میتوانند به صورت انتخابی روی غدد سرطانی قرار بگیرند و با بهره دهی درمانی بالا و عوارض جانبی کم منجر به درمان سرطان شوند. این سیستمها حاوی یک نوع شناساگر بافتی هستند و ساختمان اصلیشان نوع خاصی از کوپلیمرهاست. روی این سیستمهای پلیمری، شناساگرهای خاصی که میتواند به نوع ویژهای از تومورهای سرطانی تمایل نشان بدهد قرار داده شده، این پلیمرها در اصل میتوانند نشانگرهای سطح سلول سرطانی را شناسایی کنند و به صورت انتخابی به آنها وصل شوند. مطالعات ما در سطح آزمایشگاهی نشان داده که وقتی اینها به سطح سلولهای سرطانی وصل میشوند میتوانند به صورت تدریجی دارو را به صورت طولانی مدت آزاد کنند. این کار هم باعث افزایش کاراییشان میشود و هم عوارض جانبی شیمی درمانی را کاهش میدهد. البته ما بیشتر روی سرطان ریه و همین طور سرطانهای مغز تحقیق کردهایم و میخواهیم سیستمهایی را طراحی کنیم که بتوانند از سد خونی - مغزی عبور کنند که مسأله مهمی است. بعضی از داروها قادر نیستند از سدهای بیولوژیک عبور کنند اما این نوع ذرات پلیمری این قابلیت را دارند.
* بجز تحقیق و پژوهش، تدریس هم میکنید؟
در رشتههای داروسازی، نانوتکنولوژی پزشکی و نانوتکنولوژی دارویی تدریس میکنم، اتفاقا چون به تدریس علاقهمندم ساعات تدریسم هم زیاد است. این علاقه هم از پدرم به من رسیده؛ پدرم سالها تدریس کردند، کتابهای زیادی نوشتند و درنهایت در سال ۸۶ در حین سخنرانی در مراسم بزرگداشت خودشان به دلیل ایست قلبی فوت کردند. اتفاقی که ما را خیلی متأثر کرد، اما چون دیدیم که پدر در محراب خودش از دنیا رفته آرامش پیدا کردیم. من مهارت انتقال مفاهیم را هم از پدرم به ارث بردم و به خاطر همین تدریس قسمت اصلی زندگیام را تشکیل میدهد.
با این همه مشغله و پژوهش و تدریس و... وقتی هم برای خانوادهتان میماند؟
قطعاً میماند. من سعی میکنم اکثر کارهایم را در زمانی که در دانشگاه یا در آزمایشگاه هستم انجام دهم. حتی نوشتن مقالهها و گزارشها. سعی میکنم در محل کارم از همه فرصتها استفاده کنم و کمترکارهای مربوط به شغلم را به خانه بیاورم تا وقتی که در فضا و محیط خانه هستم کنار خانوادهام باشم. مخصوصاً در سالهای اخیر که پسرم دوره دبیرستان را میگذراند و باید در کنکور شرکت میکرد همیشه این مسأله را رعایت میکردم تا زمان بیشتری را کنارش باشم. بشدت معتقدم که زندگی فقط بعد شغلی و حرفهای نیست. به خاطر همین در مسائل خانه داری، آشپزی، هنری، فرهنگی و... من همیشه فعالم و سعی میکنم کم نگذارم. البته بعضی زمانهایم محدود شده که کارم را به خانه بیاورم، اما سعی میکنم وقتی تنها هستم یا در ساعات آخرشب آن را انجام بدهم و زمانی که با همسرم و پسرم هستم فقط وقتم را با آنها بگذرانم. به همه بانوان سرزمینم هم توصیه میکنم وظیفه خود را به عنوان یک مادر و همسر همیشه مدنظر و اولویت قرار بدهند؛ اما به سایر فعالیتهای هنری، ورزشی، علمی و... که علاقه و استعداد بالاتری در آنها دارند هم بپردازند. با پشتکار مسیرشان را دنبال کنند تا به شکوفایی برسند. مسلماً یک زن مجرب و ماهر و باسواد که از اسلام الگو گرفته میتواند مادر موفق و همسر موفقتری هم باشد. (مینا مولایی/ بانو)
مشغول دیدن یک سریال پلیسی خارجیام. زنی که شوهرش مظنون به ارتکاب قتل شده بود از در وارد میشود و روبهروی کارآگاه میایستد. روی دوشش یک کیف گلیمی از طرحهای اصیل ایرانی آویزان است. میخکوب شدن، اولین واکنش من است و بعد با افتخار روی کاناپه جابهجا میشوم. حالا وقتی در خیابان راه میروم به کیفهایی که در گوشه و کنار مغازهها جا خوش کرده با لبخند نگاه میکنم.
سه سال از آخرین باری که آزاده، همین طور تفننی و برای خودش کیف دوخته، میگذرد. او حالا یک کسب و کار نیمه حرفهای به نام تولید کیفهای دخترانه دارد. کیفهایی باب میل دخترهای امروزی؛ گلدار، رنگی و شیک. کسب و کار او از زمانی اوج گرفته که شبکههای اجتماعی هم دری روی بازارها گشودهاند.
آزاده در همین دنیای مجازی توانسته تجارت کند و از واسطههایی که روزها برای گرفتن دسترنجش منتظرش میگذاشتند، جدا شده است. حالا کارش چنان گرفته که به فکر فروش جهانی است. با آزاده دلیر درباره کیفهایی که میدوزد و میفروشد، گفتوگویی کردهایم که میخوانید:
* اولین کیفی که ساختی کی بود؟
اولین کیف را برای خودم ۳ یا ۴ سال پیش درست کردم.
* اتفاقی بود؟
کاملا. با خودم فکر کردم که درست کردن کیف کار جالبی است و دست به کار شدم. بعد از آن با یکی از دوستانم که مانتو میدوخت شروع کردیم به گذاشتن اجراهای زنده. همه چیز اما کاملا تفریحی بود و هیچ چشمی هم به درآمدش نداشتم و جدی نبودم.
* منظورت از جدی نبودی یعنی چی؟ اینکه بروی دنبال طرحهای جدید یا چیز دیگری؟
بله، طرحهای جدی با پارچههای جدیدتر و اینکه کار پیوسته باشد یعنی روند تولید، طراحی و اجرا قطع نشود و ادامهدار باشد.
* الان همه کارها را اعم از طراحی و دوخت و اجرا، خودت انجام میدهی؟
بله، البته به فکر این هستم که هرکدام از کارها را به صورت تخصصی به یک نفر دیگر واگذار کنم. مثلا بخش دوخت، ارسال کیفها یا حسابداری آنها را به افراد دیگری بدهم. یک ایده هم این است تا از طریق کمک به خانمهای بدسرپرست و بیسرپرست، بخشی از کار دوخت کیفها را به آنها بسپارم تا از این طریق، هم آنها درآمدی به دست بیاورند و صاحب کار شوند و هم کار اجرا برای خودم راحتتر شود.
* پس به این فکری که یک برند ایجاد کنی؟
بله، اگر بتوانم از پس این کار بر بیایم.
* از کی به طور جدی شروع کردی؟
به طور جدی از آبان یا مهر ماه سال قبل بود.
* برای کاری که شروع کردی بازار مجازی چطور است؟
خوب است، در اینستاگرام کارها خیلی دیده شده است.
* چرا؟
شاید به خاطر تصویری بودن فضای آن است و اینکه مردم دنبال پیدا کردن موضوعات قشنگ و جذاب هستند. همیشه سعی میکنم آنجا عکسهای جدید بگذارم. با این حال چند قرارداد برای فروشگاهها داشتم. یک نفر هم برای تز دکترایش درباره مشاغل اینترنتی پژوهش میکرد که من یکی از موضوعات تز او بودم.
* مردم چقدر دوست دارند این نوع کارها را به صورت مجازی ببینند و سفارش بدهند؟ اصلا از این طریق مشتری ثابت داری؟
بله، زیاد هستند. من فکر میکنم خرید و فروش اینترنتی خیلی بیشتر از فروش حضوری شده است. مثلا من مدتی نمایشگاه برگزار کردم اما هیچ کس برای بازدید و خرید نمیآمد؛ همه سوال میکردند خرید اینترنتی کی شروع میشود؟ درست است که از ابتدا از نمایشگاههای دائمی شروع کردم اما حالا فروش اینترنتی دارم و خیلی راضیترم.
* چه چیزش بیشتر راضیات میکند؟
در فروشگاه تو با یک واسطه بین فروشگاه و خودت مواجهی. از طرف دیگر هماهنگیهای مالیاش سخت است. فروشگاهی که کارهایت را میدهی برای فروش باید خیلی در پرداخت پول در ازای کار خوش قول باشد که تو راضی باشی که اکثرا نیستند. مثلا یکی از همین نمایشگاههایی که قبلا کارهایم را میدادم، هر دو ماه یک بار با من تسویه حساب میکرد. بعد از دو ماه باید ۱۰ بار تماس میگرفتم تا بتوانم پولم را بگیرم.
* کیفیت و تمیز بودن کار برای مشتریها مهمتر است یا قیمت؟
فکر میکنم کیفیت مهمتر است چون اکثر کسانی که صفحهها را میبینند و سفارش میدهند تاکید میکنند که با همان کیفیتی که در عکس دیدهاند، کیف به دستشان برسد.
* به فکر فروش برون مرزی کارهایت هستی؟
بله، به فکر این هستم که بعضی از کارها را به وسیله برخی از دوستان که فروش اینترنتی دارند به خارج از کشور هم ارسال کنم. آنجا معمولا این نوع از کیفها به قیمت ۵۰ دلار فروخته میشود که به پول ما هرکدام ۱۵۰ هزار تومان کسب درآمد میکند. اگر ۵۰ هزار تومان پول پست باشد برای خودم ۱۰۰ هزار تومان باقی میماند و این خیلی خوب است.
* در ایران به چه قیمتی میفروشی؟
حدود ۸۰ هزار تومان.
* کارهایت را به کدام کشورها فرستادهای؟
امریکا، سوئد، استرالیا، ایتالیا، هلند و سوئیس. با دوستانمان فرستادیم.
* کیفها را با توجه به مد طراحی میکنی یا طرحهایت شخصی است؟
من عقیده دارم که هنرمند باید از مد یا سلیقه عمومی پیروی نکند. چون کسی که درس این کار را خوانده باشد میداند که در کارش چه چیزی با هم هماهنگی دارد و چه چیزی با توجه به الهمانهای زیباییشناسی مناسبتر است. به نظر من تولید کردن کار خوب بهتر از این است که چیزی را تولید کنید که کیفیت لازم را نداشته باشد اما مردم آن را دوست داشته باشند. مثلا یک غذای خوشمزه و سالم به دست مردم بدهی بهتر از این است که حالا چون همه پیتزا دوست دارند، بخواهی پیتزا درست کنی.
* جوانهایی که مخاطب کارهای تو هستند بیشتر چه نوع کیفی میخرند و دنبال چه سبکی هستند؟
بیشتر طرحهای گلدار و رنگی دوست دارند و درباره ترکیب بندی کار هم گاهی وقتها به من ایده میدهند. کلا درباره سایز و بند کیف نظر میدهند و اخیرا هم سفارشهای زیادی برای کولهپشتی داشتهام.
* فکر میکردی که یک روز دوخت کیف کار اصلیات شود؟
نه، فکر میکردم اگر هم انجام بدهم یک کار تفریحی باشد. همیشه دوست داشتم گرافیست شوم.
* ساختن یک کیف چقدر طول میکشد؟
یک روز کامل.
* چقدر از کارها دخترانه و چقدر پسرانه است؟
همه دخترانه است اما یک بار یکی از دوستانم چند دوست خارجی داشت که میخواستند بیایند ایران. هیچ وقت مشتری ایرانی مرد نداشتم اما آنها وقتی آمدند ایران از چند نمونه از طرحها خوششان آمد و خریدند.
* درآمد ماهیانهات از فروش کیف چقدر است؟
اگر معطل دوخت و دوز نشوم ماهی حدود ۲۰ کیف میفروشم که در حدود یک میلیون و ۵۰۰ تا ۲ میلیون تومان درآمد دارد. اما اگر بتوانم کسانی که کار دوخت را انجام میدهند، پیدا کنم، میتوانم کار بیشتری تولید و سرمایه بیشتری برای راهاندازی کارگاه پسانداز کنم.
* برای وارد شدن به این کار بجز علاقه چه چیزهایی لازم است؟
به نظرم در وهله اول مهم این است که کار را درست انجام دهی. اگر شیوه درست را پیدا نکنی، در بین کار ناامید میشوی چون آن طور که میخواهی بازخورد نمیگیری. بعد از اینکه کار را خوب انجام دادی باید بدانی که چطور آن را به دیگران معرفی کنی. من در ابتدا از اینکه فیسبوک و اینستاگرام داشته باشم خیلی میترسیدم چون اگر نمیتوانستم از کارهایی که درست کرده بودم عکسهای خوبی برای نمایش در صفحه بگذارم، کارهایی که کرده بودم به باد میرفت. پس به نظرم اگر کسی خوب کار کرد و خوب هم خودش را نشان داد، از کارش استقبال میکنند.
* چند جوان مثل خودت دور و برت میبینی که دست به چنین خلاقیتهایی بزنند؟ اینکه بیکار ننشینند و خودشان کار ایجاد کنند؟
من فکر میکنم خیلیها این کارها را میکنند. مثلا یکی از دوستانم کیف بافتنی تولید میکند و یک نفر دیگر کارهای زیورآلات برنجی انجام میدهد. فکر میکنم در این چند وقت، این چیزها زیاد شده است. (ایران جوان)
مرکز اطلاع رسانی پلیس آگاهی پایتخت اعلام کرد: «ساعت ۱۹ هفتم اردیبهشت ماه مرگ مشکوک در یکی از بیمارستانهای شمال پایتخت در تهران به کلانتری ۱۲۵ یوسفآباد اعلام شد که پس از حضور مأموران در محل مشخص شد که جسد یکی از کارکنان زن بیمارستان که تکنسین اتاق عمل بوده، در داخل سرویس بهداشتی رختکن پرسنل بانوان در طبقه پنجم کشف شده است.
پس از حضور عوامل کلانتری موضوع بلافاصله به اداره دهم پلیس آگاهی اعلام شد و قاضی کشیک نیز در محل حادثه حاضر شد و تحقیقات درباره پرونده را آغاز کرد.
بر اساس گزارش پلیس، مشاهدات کارآگاهان حکایت از آن داشت، زنی ۳۴ ساله که از پرسنل بخش بیهوشی اتاق عمل بیمارستان امام سجاد (ع) بود در سرویس بهداشتی رختکن بانوان جان خود را از دست داده است. پرسنل بیمارستان درباره جزییات این حادثه گفتهاند که ما منتظر متوفی در اتاق عمل بودیم اما با تاخیر چند دقیقهای وی مواجه شدیم و در جستوجو برای پیدا کردنش، وی را در سرویس بهداشتی یافتیم؛ با شکستن در سرویس بهداشتی توانستیم جسد او را بیرون آورده و به اتاق عمل ببریم که در آنجا مشخص شد وی دقایقی پیش فوت کرده است.
مرکز اطلاع رسانی پلیس آگاهی تهران اضافه کرده که در این حادثه هیچ گونه جنایتی رخ نداده و فرضیه قتل منتفی است اما تحقیقات برای اطلاع از نحوه مرگ در دست انجام است. (عکس: ایسنا)
آنقدر باهیجان صحبت میکند که کمتر میشود توی حرفهایش پرید و بحث را به سمت دیگری کشاند. به قول خودش آنقدر مسئله و حرف دارد که برای گفتنش باید ساعتها حرف بزند و تعریف کند. برای همین است که قرار مصاحبه کوتاهمان تبدیل به یک مصاحبه مفصل ۳ ساعته میشود. مصاحبهای توی یک تاکسی سبز که دورتادور شهر میچرخد و بارها در ترافیک گیر میکند و او مجبور میشود بارها سرش را از پنجره بیرون ببرد و به پلیسهای حواسپرت و رانندگان متخلف تذکر بدهد. تذکری که آقای پلیس سر راهمان را عصبانی میکند و تهدید میشویم به جریمه آن هم به خاطر گزارش دادن یک تخلف در آن سر خیابان!
آنقدر حرفهایمان زود گل میاندازد که سریع ایست میکنیم تا خانم شیخان یک بار همه چیز را از اول تعریف کند. از تاریخ ۵ مرداد ۱۳۳۲ که زندگیاش آغاز میشود و به قول خودش با تولدش جنگ کره شمالی و جنوبی بالاخره تمام میشود. متولد تهران است و نیمه شمالی شهر. پدرش یکی از اولین مهندسهای فرانسه درس خوانده نفت پالایشگاه آبادان بوده و مادرش هم از اولین مدرسان زبانکده ملی. به خاطر همین انگلیسی و فرانسه را از بچگی از بر بوده و توانسته دیپلمش را در رشته منشیگری با زبان فرانسه بگیرد. بعد از آن برای تفریح به ایتالیا و برای تحصیل به لندن میرود تا مسافرتهایش را آغاز کند:
«۱۸ ساله بودم که یک تور اروپا رفتم جالب است بدانید که این سفر فقط ۶۶۵۰ تومان خرج برداشت، همراه صبحانه، ناهار و شام»
بعد از تحصیل در انگلستان به ایران میآید و تحصیلش را در رشته مدیریت عمومی در شعبه دانشگاه هاروارد در ایران ادامه میدهد:
«من در لندن مهارتهایی مانند «short hand» و «استنوگرافی» را آموزش دیده بودم که یک چیزی شبیه «مورس» است اما بعد از سریال «فوق سری» که عید پخش شد خیلی از مردم با مورس آشنا شدند. چیزی که من ۴۰ سال پیش میشناختم. آن موقعها من به خاطر اینکه زبانم خوب بود دورهای که سه سال و نیم طول میکشید را دو ساله تمام کردم چون نیاز نداشتم که ابتدا مراحل آموزش زبان را بگذرانم»
با افتخار گفتهام من مسلمان و شیعه هستم
بعد از تحصیل به خاطر چند زبانه بودن خیلی از شرکتهای لندنی خواستند استخدامش کنند اما چون از خانواده دور بود نتوانست طاقت بیاورد و به ایران برگشت.
«در یک سفر که همراه خانواده م به آمریکا رفتیم حتی عمویم به من پیشنهاد کار داد که با حقوق خیلی بالایی در جای مشغول شوم چون چندزبانه بودن در شرکتهای بزرگ خیلی مهم است و حاضرند برای منشیهای چندزبانه مبلغهای زیادی اختصاص بدهند اما من بازهم نماندم و به ایران بازگشتم. آن موقعها سنم خیلی کم بود آمریکا هم کشور ترسناکی بود. شما در تهران ممکن است بتوانید تا ۳ بعد از نصف شب در خیابان باشید اما در آمریکا از ۶ بعد از ظهر به بعد شهر ترسناک میشود. برای همین برگشتم و در ایران منشی «جنرال موتورز» شدم. من منشی خیلی از شرکتهای بزرگ مثل «زیمنس»، «بیبیسی»، «آ اِ گ» بودم.»
خانم شیخان آنقدر فعال بود که وقتی با همسرش تصمیم گرفت به آلمان برود. آلمانیها اقامت را به خاطر خانم شیخان دادند.
«وقتی درخواست اقامت من را پذیرفتند به من گفتند که شما تحصیل کرده و چند زبانه هستید و کشور ما به رشته شما خیلی نیاز دارد و بسیار صادقانه حرف میزنید. من وقتی از آلمان درخواست اقامت کردم با افتخار گفتم من مسلمانم و شیعه هستم متاسفانه بسیاری از ایرانیها برای گرفتن اقامت کشورهای مختلف کارهای زشتی انجام میدهند. لباسهای نامناسبی میپوشند و رفتارهای زنندهای از خود نشان میدهند. اکثر این آدمها فراری، خلافکار و دروغگو هستند اما من صادقانه گفتم که جمهوری اسلامی هیچ تجاوز و یا ستمی به من نکرده، هیچ آسیب روحی و روانی هم ندیدم کسی هم به من آزاری نرسانده در کشور خودم هم کار دارم که اگر به من اقامت ندهید مستقیم میروم سرکارم اما بعضی برای گرفتن اقامت هر دروغی را به هم میبافند و هر کاری میکنند که فقط بروند.»
مینو شیخیان ۲۵ سال از عمر خود را به تناوب در کشورهای مختلف گذرانده است و حالا تفاوت کشورها را باهم خوب میشناسد. توی تاکسیاش هم همیشه اخبار را دنبال میکند و برای خودش در مسائل سیاسی و اجتماعی صاحب نظر است. از طرفداری از رئیس جمهور سابق گرفته تا اظهار نظر در مورد عملکرد شهرداری و راهنمایی رانندگی. خانم شیخان کنار تمام خاطرات و حرفهایش مدام اسم دخترش «صدف» را تکرار میکند به طوری که یک بار با صدای کشیدهای میگوید: «صدف نیست اگر صدف نباشد من لال میشوم و نمیتوانم حرف بزنم»
وقتی میپرسیم خیلیها فکر میکنند که اگر مهاجرت کنند زندگیشان تکمیل میشود بلافاصله سرش را محکم به نشانه «نه» تکان میدهد.
«دروغ مطلق است که هر کس برود خارج از کشور، خوشبخت میشود. زندگی در خارج از کشور کار هر کسی نیست. شما اول باید بروید اقامت آن کشور را بگیرید که این کار اصلا کار آسانی نیست و باید شرایط شما طوری باشد که آن کشور مشخصات شما را بپذیرد. بعد از آن باید اجازه کار بگیرید که در این صورت باید اقامت دائم داشته باشید وگرنه باید بروید کار غیر قانونی انجام دهید که اصطلاحا به آن کار سیاه گفته میشود. آنجا هم کسی را که کار سیاه انجام بدهد با صاحب کارش اخراج میکنند. قدیمترها مد بود که بچههایشان را بفرستند لندن و بعد آمریکا، الان چند سال است آلمان رفتن مد شده و همه میخواهند بروند فرانکفورت، شما اگر در آلمان زبان آلمانی بلد نباشید هیچ کاری به شما نمیدهند. زبان هم بلد باشید باید دوره هرکاری را ببینید.»
بعد از ۱۱ سپتامبر زندگی در آلمان برای مهاجرها سخت شد. آن زمان خانوادهاش هم به بهانه تقسیم ارثیه مدام زنگ میزدند و مجبور شد که به ایران برگردد اما برای برگشت مجدد به آلمان نباید بیشتر از ۴ ماه در ایران میماند و همین موضوع باعث شد برای همیشه در ایران بماند ولی از کشور ژرمنها طوری حرف میزند که انگار وطن دومش آنجاست.
از اول یک پایش هم تئاتر بوده اما به علت کارهایی که انجام میداده رهایش میکند. قبل از اینکه به آلمان برود به پیشنهاد برادرش برای فیلم روز واقعه تست میدهد و قبول میشود اما از ترس وجود مار سر صحنه همه چیز را رها میکند و به آلمان میرود. بعد از برگشت به ایران هم دوباره سراغ تئاتر میرود اما به علت مشکلات عجیب و غریب گروهشان که مربوط به محل تمرین بوده، تئاتر روی صحنه نمیرود. بعد از چند کار تلویزیونی، در اولین فیلم سینماییاش «ازدواج به سبک ایرانی» حسن فتحی بازی میکند. «بیوفا»، «من همسرش هستم»، «دهلیز»، «فاصلهها» و کلی تله فیلم و تیزر دیگر از جمله کارهایی است که خانم شیخان در قالب بازیگری در آنها ظاهر شده است. از هرکدامشان هم کلی خاطرههای ریز و درشت دارد.
«من دوره فیلمبرداری هم دیدم اما اصلا دوستش نداشتم چون آدم باید همیشه در داشتن تجهیزاتش به روز باشد و هر روز یک مدل جدیدتر میآید و آن یکی از مد میافتد به نظرم همه اینها زبالههای الکتریکی است که فقط آدم را کلافه میکند.»
وقتی این جملهها را میگوید با حساسیت زیادی درباره مخالفتش با تکنولوژی میگوید. شیخان حتی از حرف زدن با موبایل خوشش نمیآید و میگوید: «من ۴۰ سال پیش کامپیوتر IBM داشتم اما این اعتیاد جوانها به موبایل و اینترنت را که میبینم حالم بد میشود و از همه اینها منفرم میشوم.»
مسافرها از روی صدایم مرا میشناسند
چند ساعتی حرف زدیم اما هنوز سوال اصلی را نپرسیدم که چرا سراغ تاکسیداری رفته است. سوال به اینجا که میرسد آینهاش را تنظیم میکند، سرش را میچرخاند و میگوید:
«من تلویزیون ایران را همیشه تماشا میکردم. اواخر حضورم در آلمان در اخبار دیدم که تاکسی در ایران راه افتاده که فقط مخصوص زنان است. از این ایده خوشم آمد و بعد که ایران آمدم پیگیرش شدم وقتی به همه میگفتم که این خبر را در آلمان شنیدم باور نمیکردند. پیگیر شدم و این تاکسی را برای خودم خریدم و مشغول شدم. من گردن درد زیادی دارم جالب است بدانید که بعضی مسافرانم حتی مرا با گردنبند طبی و عینک دودی شناختهاند. یک بار یکی از مسافرها من را از پشت عینک و گردنبند طبی با صدایم شناخت و حتی سریع اسم فیلم دهلیز را آورد و من خیلی تعجب کردم.»
خانم شیخان طرفدار پروپاقرص سخنرانیهای آقای قرائتی و شهاب مرادی است و هر چند وقت یکبار اسمشان را میآورد و حرفی نقل میکند. زندگی مینو شیخان پر است از علاقههای عجیب و غریب که تقریبا پیگیر همهشان بوده از علاقهاش به رالی و شرکت در مسابقات اتومبیلرانی تا آرایشگری و سیرک و کارکردن در یکی از پارکهای آلمان. همه اینها دنیاهای مختلفی است که در یک زن جا شده و او توانسته سراغ هر کدامشان برود و طعمشان را بچشد. (مهر)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
سپیده جلالی علوم سیاسی میخواند. او حرکت خیرخواهانه و البته همراستا با حفظ محیط زیست را از خانه و دانشگاه شروع کرده و حالا برخیها همانند او چشمشان دنبال درهای پلاستیکی است؛ درهای پلاستیکی رنگارنگی که توسط مردم شهر تبریز جمع میشود و از پول آن برای نیازمندان صندلی چرخدار میخرند:
آغاز حرکت
گاهی باید نگاه کرد. باید به شهر به دیوارها به صندوقها نگاه کرد: «من در سفری که سه سال پیش به ترکیه داشتم با یک نهاد مردمی آشنا شدم. صندوقهایی را دیدم در خیابان که مردم در آن درهای پلاستیکی میریختند. درهای کوچک و بزرگ و رنگی. فقط در بود. بعد که تحقیق کردم متوجه شدم این کار یک حرکت مردمی و خیرخواهانه است. این درها جمع میشود و بعد با پول فروش آن برای افراد نیازمند ویلچر تهیه میکنند. این حرکت را هم یک دانشجوی رشته پزشکی شروع کرده. یک روز در خیابان دیده که یک آقا مادرش را کول کرده وقتی دلیلش را میپرسد متوجه میشود که مادر نمیتواند راه برود و پولی هم برای خرید ویلچر ندارند. همین موضوع باعث شکل گرفتن این حرکت میشود. من هم از این ایده خیلی خوشم آمد. وقتی از ترکیه برگشتم این ایده همیشه توی ذهنم بود. تا اینکه اوایل زمستان سال ۹۲ خودم شروع کردم به در پلاستیکی جمع کردن. کم کم افراد خانوادهام و دوستانم و فامیل هم به من کمک کردند و شروع کردیم به جمع کردن درهای رنگی نوشابه و در شیشه سس و...»
طراحی پوستری برای فراخوان همگانی
هر حرکتی باید به چشم بیاید. باید مردم را کنجکاو کند و دنبال ایده بکشاند: «روزهای اول در شبکههای مجازی یک صفحه درست کردم. بعد که دیدم کافی نیست پوستری چاپ کردم که همه اهداف و انگیزهام را توضیح میداد. چند مرکز هم به صورت داوطلبانه اعلام کردند که میتوانند در جمع کردن درها به عنوان دریافت کننده به ما کمک کنند. یک کتابفروشی، انتشارات، نانوایی، خیریه و یک کافه جاهایی بودند که در پوستر به عنوان دریافت کننده نام بردیم. پوسترها را در جاهای مختلف شهر پخش کردیم. در مکانهای شلوغ مثل آموزشگاهها، مدرسهها، فروشگاهها و رستورانها. خدا را شکر کار گرفت و مردم استقبال کردند. پارکینگ خانه ما هم مرکز اصلی جمع کردن درها بود. هر کس هر چقدر که «در» داشت به این مراکز مراجعه میکرد. از سی تا سه هزار تا. تعدادش مهم نبود. مهم این بود که این حرکت داشت جا میافتاد. آدمهای مشخصی هم نبودند. از هر قشر و صنفی به ما کمک کردند. هدف مشخص بود. کار هم خیلی ساده بود. مردم به من که یک دختر دانشجو بودم اعتماد کردند. دیدند کار یک حرکت خیرخواهانه است. برای همین دیگر به چگونگیاش فکر نکردند. مهم هدف بود که خیلی روشن نوشته بودیم قرار است وقتی درها را فروختیم برای افراد نیازمند ویلچر بخریم. همین.»
۱۰۰ گونی «در»!
اولین قدم پیدا کردن مشتری است. درها باید خریدار داشته باشد تا به پول تبدیل شوند «قبل از چاپ کردن پوستر و جمع کردن درها به همه مراحل کار فکر کرده بودم. خریدار را پیدا کرده بودم و میدانستم که درها را برای بازیافت به کجا ببرم. قرار بود وقتی به یک تن رسید درها را برای فروش ببرم. قبل از اینکه درها را برای فروش ببرم از همه گونیها و درهای جمعآوری شده عکس گرفتم و همه جا پخش کردم تا مردم ببینند که چقدر در جمع شده. این کار انگیزهشان را چند برابر میکرد. اینکه میدیدند درها روی هم یک تن شده و بزودی تبدیل به پول و ویلچر میشود. برای بار اول هم مسئول خرید آن شرکت به خاطر هدف خیرخواهانهای که داشتیم با قیمت بالاتری درها را خریدند و توانستیم با پول آن یک تن در پلاستیکی ۶ صندلی چرخدار بخریم. در مراسمی هم از مردم دعوت کردیم و از ویلچرها رونمایی شد. میخواستم همه چیز روشن و شفاف باشد تا ببینند نتیجه چی شده و کار به کجا رسیده است.»
«روزهای اول این صندلیهای چرخدار فقط خریداری شد. یعنی برای آدم خاصی نخریدیم. نمیدانستیم که این صندلیها را باید به چه کسانی بدهیم. تا اینکه یک تعدادی را به ما معرفی کردند. بعد از اینکه تحقیق کردیم به کسانی که واقعاً احتیاج داشتند تعلق گرفت. جالب اینجا بود که سه نفر از کسانی که ویلچر احتیاج داشتند خودشان در این حرکت نقش داشتند و خودشان جزو کسانی بودند که «در» جمع میکردند.
حالا هم این شکلی است. مردم خودشان میآیند و اسم افراد نیازمند را میگویند ما هم تحقیق میکنیم و بعد از فروش درها ویلچرها را تحویل میدهیم. حتی ویلچر اهدایی هم داریم. چند وقت پیش آقایی ویلچرهای مادرش را که فوت کرده بود به یکی از مراکز جمعآوری درها تحویل داده بود. این اتفاقها هم میافتد که کارمان را جالبتر و جذابتر میکند. در مراسم رونمایی از ویلچرها هم فقط از صندلیها رونمایی میکردیم و بعد در خفا و به صورت ناشناس به در خانه افراد نیازمند میرفتیم و صندلیها را تحویل میدادیم.»
یک کار با چند هدف همیشه هیجانانگیزتر است و بیشتر به دل میچسبد: «کار ما مثلزدن یک تیر به چند هدف است. یک سر کار که خیر است. یکسری زباله دور ریختنی را جمع میکنیم و بازیافت میشود و از پول آن برای افراد نیازمند صندلی چرخدار میخریم. سر دیگر این کار جمعآوری زبالهها از روی زمین است. در این حرکت یکسری از درها در خانه و بعد از مصرف نوشابهها و دوغ و سس و ترشی و شامپو جمع میشود. یک بخشی از آن هم بچههای فعال محیط زیست از طبیعت و سواحل و کوه و دشت و حتی خیابانها جمع میکنند. این سر بطریها قرار بود در زمین بماند و بعد از چند صد سال تجزیه شود و به هیچ دردی هم نخورد اما حالا از آن پول در میآید. یک اتفاق دیگری هم که افتاد به جریان افتادن بحث تفکیک زبالهها بود. اینکه گروهی از مردم میپرسند خب ما درها را جمع میکنیم پس خودش چه میشود؟ الان در ذهن همه کسانی که «در» جمع میکردند این جرقه زده شده که زبالههای دیگر را هم جمع کنند و از آن پول در بیاورند. حالا برای همه عادت شده. بیشتر بچههای مدارس تبریز به این موضوع عادت کردهاند. حتی یکی از ویلچرها را یک هفته در یک مدرسه گذاشتیم تا بچهها ببینند با این کار تفکیک زباله چه کار مهمی انجام دادهاند. الان بچههای دانشگاه ما چه بومیها و چه غیر بومیها بعد از چند روز تعطیلی و سفر با کلی در بطری به دانشگاه میآیند. خودم هم همیشه جیبهایم پر از در است. دیگر برایمان عادت شده. همین مهم است. اینکه عادت کنیم زبالهها را از روی زمین برداریم و دور نریزیم.»
قدمهای کوچک و بزرگ
تازه کار شروع شده. برای همین سپیده جلالی به همین قدمهای کوچک قانع است و البته کارهایی که بعد از این حرکت میخواهد انجام بدهد و البته نه به این زودیها، خیلیها پیشنهاد کردند که کارهای دیگری هم اضافه کنیم. ولی از روزهای اول به قدمهای کوچک اما استوار اعتقاد دارم. میگویم فعلاً این کار را سر و سامان دهم بعد میروم سراغ کار دیگری. فعلاً میخواهم روی همین در بطریها کار کنم و چند وقتی همین طوری کار کنیم و فقط سرعت و تعداد را بالا ببریم.
ما در ۱۰ ماه توانستیم ۶ ویلچر بخریم. این زمان خوبی است اما ایدهآل من این است که در زمان کمتری تعداد بیشتری صندلی چرخدار بخریم. بعد از این کار هم میخواهم به کاغذها و مسأله تفکیک آن فکر کنم و یک حرکتی را شروع کنم. باید اصولی و منطقی کار را شروع کنم. الان موضوعی که خیلی مهم است این است که مردم به من اعتماد کردهاند و حالا مرا میشناسند. این اعتماد ساده به دست نیامده پس باید قدم دوم را محکم بردارم و مردم را دوباره دنبال این هدف بکشانم.
از ۹ سالگی دغدغه محیط زیست دارم. از آن زمان تا حالا هیچ وقت هیچ آشغالی روی زمین نریختهام و هر وقت آشغالی دیدهام از روی زمین برداشتهام. از همان ۹ سالگی به خودم قول دادم من نباید کسی باشم که دستش را از شیشه ماشین بیرون میآورد و در خیابان و طبیعت آشغال میریزد. در گروه و تشکل محیط زیستی هم نبودهام. فقط یک موضوع شخصی است. همیشه گفتهام باید اول از خودم و خانوادهام شروع کنم و بعد یک جامعه را دعوت به راهانداختن یک حرکت کنم.
همیشه به صورت جدی در طبیعت پاکسازی میکنم. هر جا که میروم جنگل، ساحل و کوه همان مسیر خودم را تمیز میکنم. میگویم همین که مسیر رفت و برگشتم را پاک میکنم پس من دینم را به زمین ادا کردهام. قدمهایی که روی آن میگذارم بیدلیل نگذاشتهام. یک جوری از زمین و طبیعت تشکر و قدردانی میکنم. کلی هم در مسیر پاکسازی در بطری جمع میکنم. (اکرم احمدی/بانو)
«قضیه دور دور مثه قضیه پروفایل پیکچر صفحههای فیسبوک میمونه؛ آدمی که عکسش توی صفحشه، خودِ واقعیش نیس؛ آدمای داخل ماشینا هم همینجوریاند. واقعیتش اینه هرجا بشه بلواری پیدا کرد که بتونیم توش دور بزنیم، میشه دور دور؛ فرقی هم نمیکنه، این بلوار میتونه هر کجای ایران باشه؛ چه توی سعادتآباد و اندرزگو، چه توی خزرشهر و یا حتی شیراز؛ هرجا که از شر ایست و بازرسی در امون باشه.»
اینها را «داریوش» از قدیمیها و به قول خودش متخصصان دور دور میگوید؛ کسی که از اطرافیان «پریوش» هم به حساب میآید؛ کدام «پریوش»؟ پریوش اکبرزاده؛ همان راننده پورشه زردرنگی که ساعت ۴ صبحِ یکی از روزهای هفته پیش در خیابان شریعتی به یک مانع (درخت) برخورد کرد و همراه سرنشین دیگر خودرو از دنیا رفت؛ تصادفی که برخلاف دیگر تصادفهای ساعتیای که در پایتخت اتفاق میافتد، از یاد نرفت و با تحلیلهای متفاوتی برای تبیین پدیده «دور دور» مواجه شد.
تراژدی پریوش
پورشه زردرنگی که پریوش سوار شده بود، متعلق به هوتن قلعه نوعی پسر امیر قلعه نویی سرمربی تیم استقلال است.
به هوتن فکر کنیم؛ او نه ورزشکار مطرحی است و نه هنر خاصی دارد، غیر از شهرت و پولداری پدر. یقینا به همین منوال ثروتش نسل به نسل بازتولید خواهد شد. او پورشه زرد رنگِ تکش را به دوست خود میفروشد؛ به چه کسی؟ به محمدحسین ربانی، نوه یکی از روحانیون مهم و تأثیرگذار دهه ۶٠. نیمههای شب که میشود، محمدحسین میخواهد پریوش را به خانهاش برساند؛ آنطورها که نامزد محمدحسین در صفحه اینستاگرام خود نوشته، پریوش از او میخواهد که اجازه رانندگی داشته باشد: «نمیدونم با نبودت چه جوری باید سر کنم. این پست رو میذارم خطاب به کسانی که حتی حرمت عزیزای از دست رفته رو ندارن، حرمت من نه، مادر و پدری که دارن از دوری پاره تنشون عذاب میکشن، اینکه دنبال موضوعی واسه شایعهسازی و سرگرمیاند. تمام دوستا و آشناها میدونن که من و محمدحسین نامزد بودیم، ما با هم بزرگ شدیم، عکسامون همیشه کنار هم بوده، همونجور که میبینین، محمدحسین فقط داشته پری رو میرسونده، پری دوست دخترِ دوستِ محمد بوده که به اصرارِ پری اون میشینه پشت فرمون. ما همه داغداریم، اگه همدردی اینقدر سخته، با شایعهسازی نیازی به پاشیدن نمک رو زخم ما نیست.»
پریوش در شبکه اجتماعی اینستاگرام -به سبک اکثر دخترهایی که حساب ویژهای روی ظاهر خود باز کردهاند- دو صفحه دارد؛ یکی از آنها مدعی خصوصی بودن است و دیگری به صورت پابلیک تنظیم شده. صفحه خصوصی پریوش ٨٣ دنبالکننده و ٣٣۵ عکس دارد؛ صفحه عمومی او هم ۵٠هزار دنبالکننده با ۴۴ عکس و ۵ ویدیو. نکته جالب آنجاست که لحظهبهلحظه به عدد ۵٠ هزار اضافه میشود، در صورتی که دیگر عدد ۴۴ و عدد ۵ نمیتواند تغییری داشته باشد. سه ویدیو از ۵ ویدیویی که پریوش در صفحه خود به اشتراک گذاشته، مربوط به رانندگی او میشود؛ یکی از فیلمها پریوش را درحال فیلمبرداری داخل ماشین از نم نم باران نشان میدهد و دیگری درحال همخوانی با یک آهنگ و ویدیوی سوم هم به وضع کشیدن قلیان درحال رانندگی مربوط میشود.
پریوش که در یک موزیکویدیو بهعنوان مدل نقش ایفا کرده، دوستان زیادی در شبکههای مجازی دارد که همگی عکس صفحههای خود را به احترام او سیاه انتخاب کردهاند؛ حتی بعضی از نهایت دلگرفتگی دست از فعالیت در شبکههای اجتماعی کشیدهاند؛ بعضی هم به صفحه وایبر او وارد شده و برایش پیغام میگذارند و از او میخواهند که پاسخ بدهد؛ برخی دیگر هم از آخرین زمان آنلاین شدنش عکس میگیرند و ناراحتی خود را ابراز میکنند. البته در مقابل هم عده زیادی از مردم با کامنتهایی که برخاسته از خشم طبقاتی است، او و سبک زندگیاش را نکوهش میکنند.
این دومینبار در ماههای اخیر است که گروه کثیری از مردم نسبت به سبک زندگی سرمایهدارانه واکنش نشان میدهند. مورد قبلی به صفحهای به نام «بچه پولدارهای تهران» در اینستاگرام برمیگردد و حالا کامنتدانی صفحه پریوش در اینستاگرام.
نه تنها «داریوش»، متخصص پدیده دور دور، بلکه تمام دوردوربازهای سعادتآباد و اندرزگو و ایران زمین و جردن او را میشناسند و میگویند که در جنتآباد، غرب تهران، زندگی میکرده و وضع مادی خوبی نداشته و میخواسته از این طریق به آرزویش (زندگی در مناطق شمالی شهر) برسد.
داریوش، ٣٠سال دارد؛ با پورشه سفیدش از قدیمیهای دور دور به حساب میآید. او ١٢سال است که دور دور میکند. پسرعموهایش در سال ٧٩ با پراید کرهای که داشتند دور دور میکردهاند و خودش از سال ٨٢ این حرکت را شروع کرده. داریوش دور دور را یک سرگرمی و تفریح میداند، سرگرمیای که میتواند آخر هفتههای بچههای شمال شهر را به خوبی پر کند.
دور دور از سال ٨٠ نمود خاصی در پایتخت و بهویژه مناطق شمالی آن پیدا میکند. حرفهایهای این حرکت که در سطح بالاتری از رفاه زندگی میکردند، در خیابان جردن حاضر شده و دوردوربازهای سطح پایینتر در خیابان ایرانزمین جمع میشدند. کمکم دوردور به خیابان فرشته کشیده میشود و حالا با حضور دستگاههای نطارتی در این مناطق به سعادتآباد و بلوار اندرزگو رسیده است، آن هم با گشتهای بسیار نامحسوس و ایستهای متعددِ بازرسی.
سعادتآباد یکی از مکانهای مناسب برای دور دور بازهای حرفهای به حساب میآید؛ این منطقه پر است از ماشینهای شاسی بلند؛ آنقدر که این محله توانسته ایران را به صدر کشورهایی برساند که به شدت متقاضی ماشینهای شاسی بلند (SUV) هستند.
چرخ زدنِ داریوش و پدرام در شبِ پنجشنبه آغاز میشود. صدای موزیک نه فقط از ماشین داریوش، بلکه از تمامی ماشینهای حاضر در خیابان بلند شده و هرکدام با فاصله و سرعت بسیار کم از همدیگر حرکت میکنند. آنها به جای نگاه کردن به جلو، چشمهایشان دنبال ماشینهای یکدیگر و سرنشینان آنها است. داریوش و پدرام آنقدر در این خیابانها دوردور کردهاند که حالا با بسیاری از سرنشینان خودروهای حاضر در خیابان دوست هستند و سلام و احوالپرسی میکنند. صدای موزیک کم و زیاد میشود؛ داریوش و پدرام یکی از دخترهای سوار بر ماشین شاسی بلند را دنبال میکنند؛ داریوش میگوید: «سفره پوشیده، بریم کنارش ببینیم چی کارس.»
در حوالی خیابان همه چیز پیدا میشود، همه چیز برای داشتن یک تفریح حسابی آماده است؛ اما حرکت آرام و موازی ماشینها آنقدر ترافیک ایجاد کرده که داریوش از آنها که به یکباره ثروت هنگفتی را کسب کردهاند و نامشان را «آقازادهها» گذاشته، شکایت میکند.
تازهبهدوران رسیدهها
داریوش که حتی ژشت پشت ماشین نشستن و فرمان به دست گرفتنش نشان میدهد که سالها دور دور کردن او را خسته کرده، میگوید: «واقعیتش دوردور حالا دیگه مال تازه به دورون رسیدههاس، همونا که بعد از سال ٩٠ و بحران اقتصادی یه شبه از نارمک رسیدن به ولنجک.»
داریوش که میپذیرد با این حرف خودش را هم زیر سوال برده، صحبتهایش را ادامه میدهد: «اصلا میشه از استایل آدما فهمید که تازه به دورون رسیده ان. اونا معمولا بنزهای سفیدی دارن و تجربه ثابت کرده که اکثرا بازاری هستن. ما اونا رو خیلی خوب تشخیص میدیم.»
داریوش فورا با دست یکی از سرنشینان خودروی آبی رنگی را نشان میدهد و میگوید: «همینو ببین، از کلاه دفرمه و رنگ ماشینش میشه متوجه شد. اونا چیزی واسه ارایه کردن ندارن و فقط با ماشین خودشونو نشون میدن. همینطوریه که با سرعت بیشتر از ٢٠٠کیلومتر میرونن و خودشونو به در و دیوار میزنن و کشته میشن.»
او که حواسش به سرنشینان تمام خودروهای اطرافش هست، صدای موزیک را کمتر میکند و ادامه میدهد: «تازه به دورون رسیدهها توی محلِ دوردور حاضر میشن و ماشینشون رو بغل خیابون پارک میکنن و شروع میکنن به رخ گرفتن، مث همین پسری که نشسته روی کاپراش.»
داریوش معتقد است کسی که دوردور میکند، کلا آدم تازه به دوران رسیدهای است، اما این حرکت به یک اعتیاد آخر هفتهای تبدیل شده و حذف آن سخت است. پدرام هم دنبال حرفهای داریوش را میگیرد و میگوید: «تا سال ٨٩، ٩٠ میشد آدم خوب توی دور دور پیدا کرد؛ اما بعد از سال ٩٠ که فقرا فقیرتر و پولدارها پولدارتر شدن، آدمایی رشد کردن که ماشینای مدل بالایی خریدن، در صورتی که هیچی نداشتن، هیچی.»
او فرق خودش با تازه به دوران رسیدهها را در اینجا میداند که آنها تمام فکر و ذکرشان این است که پز بدهند و بگویند ما هستیم، درصورتی که او و دوستانش به جنبه تفریحی قضیه هم نگاه میکنند. پدرام در یکی از دوردورها با دختری دوست میشود که تنها زندگی میکرده؛ وقتی که فردای شبِ دوردور از او میخواهد که به خانهاش برود، میگوید: «سر راه یه فرش ١٢متری هم بخر و بیار، من تنها زندگی میکنم و وسایل خونم از همین راه تهیه میشه.»
پدرام معتقد است بعضیها آنقدر راحت پول در میآورند که به راحتی هم خرج میکنند و آن را از دست میدهند و عدهای را هم پررو میکنند. او این کار را در حالت فعلی مخصوص آقازادههایی میداند که با ماشین خود میخواهند مخ تعداد بیشتری از آدمها را بزنند. پدرام افرادی را سراغ دارد که با گذر موقت برای ایامی مثل عید ماشین وارد میکنند و بعد از تعطیلات آنها را از قشم برمیگردانند یا بعضی هم در پارکینگ خانهها خاک میخورند تا دوباره عید بیاید و شروع کنند به دور درو کردن.
دور دورِ باکیفیت
دوردوربازهای حرفهای اعتقاد دارند که بهترین حالت برای دوردور این است که ایکانتکت (ارتباط دیداری) داشته باشید و در یک خیابان دوطرفه چشم در چشم شوید. شلوغترین روزهای دوردور هم شبهای آخر هفته است؛ البته کارکشتههایی مثل داریوش و پدرام روزهایی مثل یکشنبه و چهارشنبه را انتخاب میکنند؛ چراکه دیگر از شلوغی جمعه و حضور تازه به دوران رسیدهها خبری نیست و با دوستهای فابریک خود مواجه میشوند. ظهرهای جمعه خیابان ایران زمین از معروفترین دوردورهای تهران است؛ حوالی ساعت ٣ و ۴ همه آنجا جمع میشوند و تا ٧ و ٨ دور میزنند و بعدش هم به خانه میروند و داستان ادامه پیدا میکند. جمعهها ساعت ٣ تا ٨ مردهترین زمان روز تعطیل به حساب میآید، اما در پاتوقهای دوردور غلغله است؛ اندرزگو، ایرانزمین، سعادتآباد.
داریوش میگوید این میعادگاههای مشخص برای دوردور، باعث شده که مردم برای ابراز خوشحالیِ دستهجمعی از یک اتفاق مثل پیروزی تیمملی فوتبال در این مکانها جمع شوند.
چرخ زدن در سعادتآباد ادامه دارد، همینطور صدای موزیکِ پورشه داریوش و سیگار پدرام. یک ٢٠۶ سفیدرنگ با موزیک خارجیای که صدای آن را به بینهایت رسانده درحال حرکت است؛ نگاه سرنشینانش مشخص میکند که برای دوردور حاضر شدهاند. آنها نه از چشم داریوش و نه از دید پدرام نمیتوانند دور بمانند. پدرام میگوید: «چه پلنگهایی، خودشونو خفه کردن.»
آنها به دخترهایی که خیلی آرایش میکنند «پلنگ» میگویند. پلنگها مشغول کشیدن سیگار در ماشین هستند. جور کردن پلنگها برای داریوش و پدرام و البته پورشه سفیدرنگی که همراه آنهاست خیلی راحت است؛ با یک تکهانداختن و دلقکبازی کوچک و یا یک چشم در چشم شدن و حرکت کردنِ موازی ماشین جذب میشوند؛ مخصوصا آنکه داریوش میگوید فردا جمعه است و خیلی از اینها دنبال جایی برای گذراندن فردای تعطیلشان هستند. کنار پلنگ دیگری میآییم؛ او فورا تقاضای سیگار و سیدی میکند و با «نه» شنیدن از داریوش گازش را به نشانه اعتراض میگیرد و رد میشود تا از لکسوس مشکیرنگی که جلوتر دارد میراند لوازم مورد نیازِ امشبش را تهیه کند.
داریوش از قدیمیهای «دوردور» است و به این راحتیها به کسی باج نمیدهد: «من توی سابقه ١٢ساله دوردور کردن، دخترایی رو دیدم که با چشم گریون چرخ میزدن، وقتی که سراغشون میرفتم از خیانت دوست پسرشون میگفتن؛ معمولا راحتتر میشه مخ اینا رو زد، هرچند که گشتهای نامحسوس کارو مقداری سخت کردن.»
از ایست بازرسی و گشت نامحسوس تا تصادف
حوالی میدان کاج هم ایستهای بازرسی وجود دارد و هم گشتهای نامحسوسی که با موتور و ون سفید چرخ میزنند. دور دورِ داریوش و پدرام و همراهانشان که ادامه پیدا میکند با ایست بازرسی مواجه میشویم؛ صدای موزیک کم، کمربندها بسته و سیگارها غلاف میشود. داریوش خبره این کار است و براحتی از ایست عبور میکند اما ماشین جوانترها، همان پلنگهایی که تقاضای سیگار و سیدی داشتند متوقف میشود. حرفهایهای دوردور چَم و خَم کار دستشان آمده و میدانند به چه شکل این سدها را دور بزنند و به هدف خود برسند. کمی جلوتر یک خودروی بیامو متوقف شده و سرنشینان آن درحال سوار شدن در ونِ سفیدرنگی هستند که بهطور نامحسوس در خیابان حرکت میکرد. حواس بچهها حتی به صدای موتورها هم هست؛ هر موتوری که از کنارشان رد میشود، دستپاچه میشوند؛ چراکه ممکن است گشت باشد و طعم دوردور امشبشان با دستگیری تلخ شود.
ایستهایی که در سعادتآباد گذاشته شده، آنقدر بچهها را ترسانده، که از فرعیها و کوچه پس کوچهها رانندگی میکنند و به قرارهای هفتگی و همیشگی خود میرسند و با چهرههای آشنا در خیابان، موازیِ هم، گاز میدهند. کار به جایی رسیده که در این فرعیها هم ترافیک قابل توجهی به وجود آمده.
داریوش میگوید: «دور دور، پلیس رو کلافه کرده، هرجا رو که میبندن، از یه جای دیگ بیرون میزنه. الان رو به روی بیمارستان مدرس رو بستن، بچهها از کوچه پس کوچهها خودشونو به میدون کاج میرسونن و به جای بالای میدون، پایین اون دور دور میکنن.» صدای موزیک باز هم بلند میشود، داریوش میخواهد سرعتش را زیاد کند که ماشین شاسی بلندی که درحال خوش و بش کردن با ماشین یکی از دخترهاست و طبیعتا حواسش به جلو نیست، با ترمز ماشین دیگری به پشتش برخورد میکند و تصادفی شکل میگیرد و راه دوباره بند میآید.
حالا ماشینهای دیگر میتوانند از این موقعیت استفاده کرده و با حذف شدن یکی از گلادیاتورهای سعادتآباد، سراغ پلنگی بروند که دنبال یک دوست تازه است.
١١ شب؛ بلوار اندرزگو
ساعت ١١شده؛ خیابان شلوغی خود را حفظ کرده. دوردوربازها از ایستها و گشتهای سعادتآباد خسته شدهاند و به اندرزگو میروند، به میعادگاه مشهور بچه مایهدارهای پایتخت؛ بوگاتی، مازراتی، پورشه، کاپرا، بیامو. آنها ایستگاهِ هم را میگیرند و با اسکل کردن یکدیگر وقت میگذرانند. یکی از دخترها که سوار بر یک هیوندای در بلوار حرکت میکند، چشم پدرام را میگیرد.
«سه جاشو عمل کرده، اگه بهش توراهی نخوره سراغ دوست پسرش میره؛ البته ما یه شانس داریم، مدل ماشینمون بالاتره، اگه مکالمه شو قطع کرد، یعنی میخواد پا بده.»
این اتفاق هم میافتد؛ به خودرویش که نزدیک میشویم، شیشه را پایین میدهد و پورشه داریوش قرار با دوست پسرش را به هم میریزد و شکل رابطهشان را عوض میکند. مسیر را که ادامه میدهیم، دختری کنار دوست پسرش سوار بر پرشیا درحال رانندگی است، او به داریوش و پورشهاش چشمکی میزند و میزان عمق رابطهای که با همراهش دارد را مشخص میکند. حالا ممکن است همراه او خیلی دوستش داشته باشد، عاشقش باشد، از کار و زندگیاش گذشته باشد، اما پولی ندارد که بخواهد پرشیایش را به پورشه داریوش تبدیل کند. داریوش هم با همه این اوصاف بیخیال این مورد میشود و با حرف پدرام متوجه دختری با موهای چتری میشود که سوار بر یک مازراتی است. ماشینها با یک، دو، سه و یا چهار سرنشین رد میشوند؛ اکثرا براساس جنسیت تفکیک شدهاند. خیلیها از متلکهایی که داریوش با پورشهاش به آنها میاندازد شاد میشوند و به خود میبالند. پدرام شیشه را پایین میدهد و به راننده خانم ٢٠۶ سفیدرنگی میگوید: «لاستیک لاستیک، پنچر شده.»
او هم جدی میگیرد و دستپاچه میشود. بعد از چند لحظه پدرام قهقههای میزند و میگوید: «دیدی گولت زدم؟ میخواستم سر صحبتو باهات باز کنم.»
او هم که هاج و واج مانده، میخندد و از شوخی پدرام استقبال میکند؛ اسمش را میگوید و شمارهاش را برای پدرام میخواند. پدرام میگوید: «اینا همش شگردهایی واسه پایین کشیدن شیشه ماشین دخترهاس، با هر دلقک بازی این کارو انجام میدیم. البته اگه ماشینت خوب باشه، پنجره شیشه ماشین اکثر دخترها اتوماتیک پایین میاد.»
داریوش از آدمهایی است که علاقهای به دور دور در آخر هفتهها ندارد؛ او میگوید: «من اصلا این کارو، کار چیپی میدونم. اما خب مسأله اینجاس که ما هیچ تفریح جایگزین دیگهای نداریم. وقتی بچهها حتی نمیتونن با هم به ورزشگاه برن، چه انتظاری میشه داشت؟»
خیابان برای داریوش و دوستانش به یک پاتوق تبدیل شده، پاتوق جذابی که توانسته جای کافهها را هم بگیرد؛ حالا خیابان به کافهای بزرگ تبدیل شده که آدمها در آن حرکت میکنند.
داریوش میگوید: «ایران جاهای خوبی واسه گشتن و تفریح کردن داره، اما بحث اینجاس که بچهها جرات نمیکنن باهم برن. بچهها توی خیابونا گم و گور شدن و نمیدونن چه تفریحای مناسبتری میتونه وجود داشته باشه. اصلا لذت یه صبحونه توی کافه روباز رو نمیشه با هیچی عوض کرد.»
به قول پدرام، دور دور یک تفریح خاص است که نهایتا ٢٠درصد از جوانان تهران میتوانند آن را انجام دهند؛ چراکه این تفریح توانایی مالی خاصی میطلبد. البته این تفریح یا وقتگذرانی توانسته برای عدهای سود اقتصادی فراوان داشته باشد؛ دوردور باعث پیشرفت و توسعه بسیاری از شغلها شده، داریوش میگوید: «امیر چاکلت رو دوردور، امیر چاکلت کرد، حالا چندتا مغازه دیگه هم داره. من یادم میاد اینجاها همش زمین خاکی بود.»
قضیه ماشین و شخصیت
«اونقد دور دور کرده که دیگه نمیتونه رانندگی کنه، پاهاش درد گرفته»؛ «با خودش قهره، حرف زدن باهاش حوصله میخواد»؛ اینها حرفهای رد و بدل شده بین داریوش و پدرام در بلوار اندرزگو است. نگاه آنها همه بلوار را دربرگرفته و یک نفر هم از زیر دستشان در نمیرود؛ با یک نگاه همه را تا آخر میشناسند و حتی تا تعداد دوستهای پسر سابقشان هم پیش میروند. داریوش معتقد است که دخترها میگویند پول امنیت میآورد؛ برای همین دنبال ماشینهای مدل بالا هستند؛ چراکه پشتبندش ویلا و چیزهای دیگر هم هست؛ او میگوید: «خرج کردن واسه دخترها یه وظیفه شده. اینکه اونو سوار کنی و بیرون ببری و خرج کنی و بعدشم برسونی خونه. اصلا بین دخترها کل کل شده که دوست کدومشون بیشتر خرج میکنه. دخترها با نگاه کردن به ماشین طرف مقابل دوستاشونو انتخاب میکنن.»
پدرام هم در ادامه صحبتهای داریوش میگوید: «اتفاق عجیبی که توی چند سال اخیر افتاده اینه که خیلی از دخترها به بهونه اینکه امنیت ندارن، پدر و مادرشون رو مجاب میکنن که ماشین داشته باشن، من پدر و مادرهایی رو میشناسم که مدل ماشینشون از مدل ماشین بچهشون پایینتره.»
«آنیتا»، دختر خوشچهره و صدایی که در دور دورِ امشب با داریوش دوست شده اما چیز دیگری میگوید. او در پاسداران زندگی میکند؛ موازی پورشه داریوش حرفهایش را با صدای بلند میزند: «پسری که توی دوردور باشه تکلیفش مشخصه.»
او نمیخواهد قبول کند که تمام دخترها دنبال پول پسرها هستند و برای همین در دور دورها دنبال ماشین مدل بالا میگردند.
«البته تجربه به ما دخترها ثابت کرده که آدمایی که سوار ماشینای مدل پایین هستن ممکنه برخوردای مناسبی نداشته باشن و واسه همینه که بچهها با پسرایی که ماشینای گرون قیمت دارن راحتتر ارتباط برقرار میکنن.»
آنیتا دوردور را یک هواخوریِ بدون دردسر میداند که پیادهروی و خستگی هم ندارد و هر وقت که حوصلهاش سر میرود این کار را انجام میدهد. او انتخابهایش را تنها براساس مدل ماشین طرف مقابل نمیداند و میگوید به طرز صحبت کردن و دیگر موارد اخلاقی هم بستگی دارد، وگرنه دوستی به همان یک شب و حرکت کردنِ موازی در خیابان خلاصه میشود.
آنیتا میگوید: «دوردور واسه این به وجود اومده که حوصله آدم سر میره و دنبال دوست جدیده و جای دیگهای هم وجود نداره. موزیک داریم و هوای خنک و هیچ خستگی هم در کار نیس؛ چه چیزی از این بهتر؟ البته خیلی از بچهها واقعا هیچ هدف خاصی از دور دور ندارن و همینجوری میان و حتی دنبال دوست جدید هم نیستن؛ به صورت لحظهای این کارو انجام میدن.» به قول داریوش که سرنشین هر ماشینی را که اراده کند به چنگ میآورد.
راه بند آمده؛ دو دختر که سوار یک بنز شدهاند، از همه سو درخواست دارند. آنها میتوانند به تنهایی یک خیابان را ببندند و رانندههای تمام ماشینها را به لهله بیندازند؛ قدرتی که شاید در ایستهای بازرسی و گشتهای نامحسوس هم پیدا نشود.
«آتوسا» نام یکی از آنهاست؛ شگردهای داریوش او را به حرف میاندازد: «این کار توی هر گروه سنی انجام میشه. من خودم دوستای ۴٠سالهای دارم که این کارو انجام میدن و دخترهای خوبی هم هستن و فقط دنبال دوست میگردن. البته معمولا شکست میخورن و اون وقت نسبت به کل افراد جامعه بیاعتماد میشن. طبیعتا این رابطهها بدون هیچ اعتمادی شکل میگیره و هر دو طرف میدونن که طرف مقابل همون شب به آدمای زیادی شماره داده و از آدمای زیادی هم شماره گرفته. این رابطهها از اساس با یه اشکال شکل میگیره.»
داریوش که دوستهای دختر زیادی دارد، وقتی کانتکتهای گوشیاش را نشان میدهد، بیش از ۵٠درصد از لیست بلندبالای دوستهای دخترش را در دو دور پیدا کرده: «همه اینا هرزه نیستن. اما خب دوستیهایی که با دوردور شکل میگیره، پایدار نیس. واقعیتش، این دوستیها بیخوده و با چرخ زدنِ بیشتر میشه ده تا دیگه هم پیدا کرد. هرچقدر هم که خوب باشی، ماشینتو نشونه شخصیتت میدونن. من آدمایی رو میشناسم که توی خونه کوچیکِ اجارهای زندگی میکنن اما ماشین مدل بالا سوار میشن تا از این طریق شخصیت خودشونو نشون بدن.»
ترافیک سنگین است و کسی نمیخواهد از لاین خلوت بلوار عبور کند. در قسمتی از خیابان یک بیامو موازی با یک لکسوس درحال حرکت است. پسری میخواهد شمارهاش را به یکی از دخترهای سوار بر لکسوس بدهد، دختر هم با لبخند و روی باز آیفونِ خود را بالا گرفته و در صفحه لاک (قفل) گوشیاش ادای ذخیره کردن شماره را درمیآورد. دوردور مصافِ کل کل بازها است. سرنشینان پشت ماشین این دخترها هم سگهای سفید و سیاهی هستند که سرشان را چند لحظه یکبار از شیشه بیرون میآورند.
دور دوربازها هفتهای چندبار همدیگر را میبینند و ناخودآگاه با هم آشنا شدهاند، برای همین سعی میکنند هر هفته با ماشین جدیدی در صحنه حاضر شوند. ساعت ١١:٣٠ است، موزیکها و سرعتها کم و زیاد میشود. خیلیها از دور دورِ خود به نتیجه رسیدهاند و حالا به مقصد میروند. بعضی از دخترها سوار بر ماشین مدل بالایشان چشمکی میاندازند و با لبخند رد میشوند. داریوش به این لبخندها میگوید «خنده حرص»؛ چون نمیتوان به آنها رسید و تنها میخواهند به این ترتیب پسرها را عذاب دهند. آدمهای داخل ماشین یک پیکنیک کوچک راه انداختهاند؛ ۴نفره، دونفره، و دنبال آدمهایی برای افزایش این تعداد هستند.
١٢ بامداد؛ برگر فکتوریِ سعادتآباد
ساعت ١٢ است، دور دور به پایان رسیده و در برگر فکتوری سعادتآباد نشستهایم. داریوش دوباره کانتکتهای گوشیاش را نشان میدهد و دوستهایش را مرور میکند: «این الههس، پنجشنبه توی دور دور دوست شدیم و یکشنبه باهم رفتیم استانبول. واقعیتش اینه که دوستیهای غیردور دور پایدارتر بودن و به یه مهمونی رفتن ختم نشدن. واقعیتش اینه که دخترهایی که دور دور نمیاومدن حالا ازدواج کردن، اما دور دوریها نتونستن ازدواج کنن، مث خود من که توی ٣٠سالگی همینطوری موندم و اونقد دوست زیاد داشتم که دیگه نمیتونم ازدواج کنم.»
داریوش که حالا پختهتر شده و دیگر مثل جوانیاش استفاده از وسایل نقلیه عمومی را ننگ نمیداند و تنها به خاطر آنکه ٣سال از تهران دور بوده دلش برای دور دور تنگ شده و هر از گاهی این کار را انجام میدهد، میگوید: «صحبتِ دور دور توی بقیه کشورها یه چیز مسخرهس؛ اونجاها اینقد تفریح هست که آدم دنبال این کارها نره. وقتی یکی از دوستام توی ترکیه از من پرسید که تفریح شما چیه و منم قضیه دور دور رو گفتم، اصلا نمیتونست باور کنه.»
شاید قرار است تهران به این شکل توسعه یافته شود، از صف مترو و اتوبوس کاسته و به تعداد ماشنهای مدل بالای تک سرنشین اضافه شود و پدیده «رژه تجمل» روز به روز نمایانتر از پیش جلوه کند. پولهای بادآورده آنقدر زیاد شده که دیگر صاحبانش نمیدانند با آن چه بلایی باید سر خود و دیگران بیاورند. پولهای بادآوردهای که تنها میتواند به خشم طبقاتی بیفزاید و اکثریت جامعه را - که زیر خطی به نام فقر روزگار میگذرانند - به فکر تغییر و دگرگونی جهت رفع این اختلاف بیندازد و آنها را از پورشه، پورشهسوار و کارخانه تولید پورشه متنفر کند. آدم یاد مادر و پسری میافتد که اردیبهشتماه سال ٩٢ با خرید یک خودرو پیکان در خیابانها به تصادف عمدی با خودروهای مدل بالا میپرداختند و حداقل به ازای هر تصادف از راننده خودرو دیگر مبلغ ۵٠٠ هزار تومان جهت بیعانه، میگرفتند تا در ادامه به پلیس مراجعه کرده و میزان خسارت وارده را ارزیابی کنند.
یک سوال، فکر میکنید نتیجه شکاف طبقاتی چه خواهد شد؟ (امیر هاتفینیا/شهروند)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
در حالی که آمار کشتههای زلزله نپال از ۵۰۰۰ نفر فراتر رفته است نیروهای امداد و نجات هنوز در جستوجوی افراد زندهاند و در این میان گاهی به مواردی عجیب برخورد میکنند؛ درست همچون کودکی که تصویر آن را در ادامه میبینید. این کودک به وسیله نیروهای ارتش نپال نجات یافت و اکنون در سلامت کامل است.
(گاردین)
صدای خندههای کودکانه دانش آموزان پایه دوم ابتدایی مدرسه شاهد مریوان دلنشینترین آهنگی است که هر روز فضای مدرسه را پر میکند. آقا معلم با عروسکهایی که در دست دارد یکی از درسها را تدریس میکند و بچهها چشم به دهان عروسکهایی میدوزند که کلمات درس را با صدای بلند تکرار میکنند.
ساعت بعد وقتی نوبت به درس علوم میرسد همه بچهها خودشان را برای یک کلاس عملی آماده میکنند. کلاسی که در آشپزخانه مدرسه برگزار میشود و آقا معلم نحوه تبدیل شدن جامد به مایع را با آب کردن کره و درست کردن بیسکویت شکلاتی به آنها آموزش میدهد.
تصویر کلاسهای درس معلم پایه دوم ابتدایی زیباترین خاطراتی است که در ذهن دانش آموزان قدیمی مدرسه شاهد حک شده است و آنها که امروز در پشت صندلیهای دانشگاههای مختلف کشور تحصیل میکنند باز هم برای نشستن در کلاس درس آقا معلم دلتنگی میکنند.
لهونی میگوید: ایستادن کنار تخته سیاه و آموختن به کودکان آرزوی مادرم بود و خوشحالم که در بین ۶ فرزند خانواده من معلم شدم.
او از علاقهاش به معلمی و از دوران کودکی اینگونه میگوید: فرزند پنجم خانواده هستم و همیشه در مدرسه جزو شاگردان ممتاز بودم. از کودکی علاقه زیادی به معلمی داشتم بطوری که وقتی با بچههای همسایه بازی میکردیم همیشه نقش معلم را داشتم. در کلاس درس نیز همیشه سعی میکردم درسها را خوب یاد بگیرم و مطالعه داشته باشم. در دوران راهنمایی معاون مدرسه مرد بسیار مهربانی به نام آقای شاهو رسولی بود و خوشحالم که معاون مدرسه دوران کودکیام امروز همکار من در مدرسه شاهد شده است.
در مدرسه دانشآموز منظمی بودم و هیچگاه تنبیه نشدم. پدرم همیشه به ما تأکید میکرد که مدرسه را مثل خانه دوست داشته باشید و مدرسه خانه دوم شما است. از آنجایی که پسر کوچک خانواده بودم برادران بزرگترم پیگیر نمرات درسی و همچنین انضباط من در مدرسه بودند. دوران مدرسه همه معلمانم را دوست داشتم و در کلاس درس سعی میکردم از آنها چیزهای زیادی یاد بگیرم. دوران مدرسه بسرعت سپری شد و زمان شرکت در کنکور فرا رسید. با وجود آنکه در رشته علوم تجربی تحصیل کرده بودم و همه اطرافیان میخواستند تا در کنکور پزشکی شرکت کنم اما دوست داشتم در رشتهای تحصیل کنم که به آن علاقه داشتم. تصمیم قلبیام را گرفتم و در نخستین انتخاب تربیت معلمی را برگزیدم.
او اضافه میکند: سال بعد خودم را در صندلی دانشکده تربیت معلمی سنندج دیدم. از اینکه تا رسیدن بهآرزوهایم فاصله کوتاهی داشتم خوشحال بودم. بعد از پایان تحصیلات دانشسرا وقتی برای نخستین بار در کلاس درس مقابل دانشآموزان دوم ابتدایی ایستادم احساس کردم که شیرینترین روز زندگیام را تجربه میکنم.
روزهای تدریس در مدرسه تجربیات جدیدی را برای او به ارمغان داشت. فهمید که دانش آموزان ابتدایی با وجود سن کم همه چیز را متوجه میشوند. آنها فرشتههایی هستند که باید درس زندگی را بیاموزند.
معلم نمونه کشور از روش تدریس خاص خود برای آموختن درس به دانشآموزان اینگونه میگوید: ۱۸ سال است که در مقطع ابتدایی تدریس میکنم و عاشق آموختن به دانشآموزان این مقطع سنی هستم زیرا آنها معصوم و دوست داشتنی هستند. اگر یک روز کمی ناراحت باشم آنها بخوبی متوجه میشوند. سالهاست که تدریس پایه دوم ابتدایی را برعهده دارم و معتقدم که این پایه در آینده تحصیلی دانشآموز بسیار مهم و حساس است. همیشه سعی میکنم در کنار جدی بودن با بچهها دوست باشم و هر سال ۳۰ دوست جدید به دوستانم اضافه میشوند.
در کنار دوستی سعی کردم که از آنها یاد بگیرم. روز اول شروع کلاس از دانش آموزان میپرسم که اگر معلم کلاس بودند چگونه تدریس میکردند و اداره کلاس را به چه شکلی انجام میدادند. با پیشنهادهایی که بچهها میدهند روشی را که باید در طی سال اجرا کنم انتخاب میکنم و همیشه هم این روشها موفق است. روش تدریسی که سالهاست آن را اجرا میکنم تدریس عملی است.
در درس علوم وقتی میخواهم نحوه تبدیل جامد به مایع را تدریس کنم همه بچههای کلاس را به آشپزخانه میبرم. در آنجا قالب کرهای را داخل ظرفی قرار داده و روی شعله آتش میگیرم. دانش آموزان ابتدایی بخوبی متوجه تغییر جامد به مایع میشوند و در ادامه نیز همراه بچهها شکلات کاکائویی درست میکنیم. در کلاس درس علوم همه بچهها به خاطر عملی بودن کلاس اشتیاق زیادی از خود نشان میدهند و با علاقه زیاد کیک و شکلات درست میکنیم.
همچنین درس ادبیات فارسی را نیز به شکل نمایش با چند عروسک تدریس میکنم. با تقلید صدای چند شخصیت کارتونی درس را به شکل نمایش رادیویی ضبط کردهام و سر کلاس با پخش این نمایشها بچهها بخوبی درس را یاد میگیرند.
با خرس کوچولو و شیطونک دو عروسک محبوب بچهها برای آنها نمایش اجرا میکنم و در حین نمایش نیز نکات درسی را بازگو میکنم. تجربهای که در این سالها کسب کردهام ثابت کرده است که با اجرای نمایش قدرت یادگیری دانش آموزان ابتدایی بسیار افزایش پیدا میکند و آنها بخوبی نکات درسی را یاد میگیرند.
همچنین برای درس ریاضی از وسایل بازی استفاده میکنم و دانش آموزان علاوه بر بازی با اعداد و علایم ریاضی آشنا میشوند. در نمایش همه بچههای کلاس مشارکت میکنند و از آنها میخواهم که پاسخ مناسبی برای سؤالات عروسکها پیدا کنند.
در کلاس اگر متوجه شوم یکی از شاگردانم درس را خوب یاد نگرفته است برای او کلاس فوق العاده در نظر گرفته و این کلاسها را روز جمعه برگزار میکنم. برای اینکه بتوانم صدای شخصیتهای کارتونی مورد علاقه بچهها را تقلید کنم گاهی همراه دخترم کارتون میبینم. دنیای کودکی پر از عشق و شور و شعف است و پاکترین دنیایی است که همه ما آرزوی بازگشت به این دنیا را داریم.
سالهاست که کادوهای روز معلم را به یادگار نگه میدارد. میگوید هرکدام از آنها خاطرات شیرینی را برایش یادآوری میکند. شیوههای تدریس او سالهاست که در دل دانش آموزان مدرسه شاهد مریوان نشسته است و دانش آموزان قدیم این مدرسه که این روزها در دانشگاههای مختلف کشور تحصیل میکنند هنوز هم برای کلاسهای درس آقا معلم دلتنگی میکنند.
افشین لهونی که یاد دادن مفاهیم را بر وادار کردن بچهها به حفظ کردن ترجیح میدهد از دلنوشتههایی گفت که از دانش آموزانش در ۱۸ سال تدریس به یادگار نگه داشته است. رابطهای که با بچهها در کلاس درس داشتم آنقدر صمیمی است که هیچگاه احساس خستگی نمیکنم.
روز معلم خاطرات شیرینی برای من رقم میخورد. بسیاری از دانش آموزان کلاس برای من نقاشی میکشند و یا جملهای را روی کاغذ نوشته و آن را هدیه میکنند. یکی از بهترین آنها جملهای بود که یکی از دانشآموزان با غلط املایی برای من نوشته بود. سالهاست که این هدیه را در صندوقچهای نگه داشتهام و هر بار با دیدن آن خاطرات گذشته برایم زنده میشود. این دانشآموز روی یک برگ کاغذ نوشته بود آقا معلم شما آلیترین معلم دنیا هستید. این شیرینترین غلط املایی بود که تا به آن روز دیده بودم.
معلم مریوانی در کنار تدریس دانش آموزان دوم ابتدایی در خانه، معلم خصوصی تنها فرزندش است. میگوید: دخترم آیلین در کلاس پنجم تحصیل میکند. از آنجایی که همسرم معلم و معاون پرورشی است در خانه وظایف را تقسیم کردهایم. تا کلاس سوم ابتدایی با همان روشی که در مدرسه به دانش آموزان درس میدادم با دخترم کار کردم و هر روز برای او نمایش عروسکی برگزار میکردیم.
وی با بیان اینکه معلمی یعنی بچگی کردن در بزرگسالی، ادامه داد: اگر بارها به گذشته بازگردم بازهم معلمی را انتخاب خواهم کرد زیرا وقتی با کودکان معصوم سروکار پیدا میکنید از آنها تأثیرات مثبتی میگیرید.
بزرگترین شانسی که در کارم دارم داشتن همکاران خوب و دلسوز است. آنها همیشه از من حمایت کردهاند و خوشحالم که روش تدریس من مورد توجه قرار گرفته است. وقتی در کلاس درس مقابل ۳۰ دانش آموز میایستم به این فکر میکنم که باید ۳۰ تجربه جدید بهاندوختههایم اضافه کنم و در این سالها همیشه از هریک از دانش آموزانم نکتهای را آموختهام. (متن: یوسف حیدری/ایرن/ عکس: دانا آذریان/ مهر)