مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

برکات و خواص سوره طور

[ad_1]

 بامداد-پنجاه و دومین سوره قرآن کریم است که مکی  و ۴۹ آیه دارد.

در فضیلت این سوره از نبی مکرم اسلام صلی الله علیه وآله وسلم روایت شده: کسی که سوره طور را قرائت نماید خداوند او را از عذاب ایمن داشته و به بهشت وارد می کند(۱)

re1798

سوره طور پنجاه و دومین سوره قرآن کریم است

در سخنی از امام صادق و امام باقر علیهما السلام نقل شده: هر کس سوره طور را قرائت کند خیر دنیا و آخرت را برای او جمع خواهد کرد(۲)

آثار و برکات سوره طور
۱) از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است: هر کس سوره طور را قرائت نماید و بر قرائت آن مداومت ورزد، اگر در زندان و در غل و بند باشد خداوند راه خروج و آزادی او را آسان می کند هر چند جرم های بزرگ داشته باشد(۳)

۲) امام جعفر صادق علیه السلام در برکات این سوره فرموده اندک هر کس بر قرائت سوره طور مداومت ورزد اگر زندانی باشد خداوند راه خروجش را آسان می کند هر چند بر گردنش حدّ واجب شده باشد و اگر مسافر باشد در طول مسافرتش از امور ناخوشایند و خطرات در امان می ماند و اگر بر موضع عقرب گزیدگی بپاشند به اذن خدا بهبود می یابد.(۴)

پی نوشت:
(۱) مجمع البیان، ج۹،ص۲۷۰
(۲) ثواب الاعمال، ص۱۱۶
(۳) تفسیرالبرهان، ج۵، ص۱۷۵
(۴) همان
منبع: «قرآن درمانی روحی و جسمی، محسن آشتیانی، سید محسن موسوی»

نوشته برکات و خواص سوره طور اولین بار در بامداد پدیدار شد.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

فضیلت و خواص سوره حجرات حجرات؛ چهل و نهمین سوره قرآن است که مدنی و آیه دارد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فضیلت و خواص سوره حمد متن کامل سوره ها، فضیلت و خواص سوره ها، تلاوت سوره هافضیلت و خواص سوره حمدفضیلت و خواص سوره نمل محتوای سوره نمل به معنى مورچه است و نام بیست و هفتمین سوره قرآن مى باشدنام این سوره دعاها و اذکار الهی خواص ایات قرآن و سوره هادعاها و اذکار الهی خواص ایات قرآن و سوره ها وبلاگ انواع دعا و ذکر و خواص ایات قران خواص سوره ها ،انواع دعا ،انواع نمازخواص سوره تغابن قرآن سراسر خیر و برکت است و نمیتوان یک سوره را بر سوره ی دیگر ترجیح داد صبح و شب کدام سوره ها را بخوانیم؟خواص سوره های قرآنخواص آیاتتفسیر سوره های قرآنفهرست سوره های قرآنفواید سوره های آموزش تصویری و کامل نماز گوناگونمطالب مذهبیبله شیعه وسنی هردو مسلمان هستند و یک قرآن رو‌ میخوانند و از یک پیامبر پیروی میکننحتی سوره قلم مکى ، متن ، ترجمه ، تفسیر در خط زندگیلینک منبع سایت سوره قلم مکى است و پنجاه و دو آیه دارد سوره قلم آیات تا ماجرای شکستن و سوزاندن درب و شکستن پهلوی …ماجرای شکستن و سوزاندن درب و شکستن پهلوی حضرت فاطمه ـ سلام الله علیها ـ چه بوده است و دعاها و اذکار الهیدعای صباح در بیان آثار و خواص عجیبه ی دعای صباح مولا علیع از امام رضا نقلی به این شکل فضیلت و خواص سوره طور کسی که سوره طور را قرائت نماید خداوند او را از عذاب فضیلت و خواص سوره طور برکات صلوات فضیلت و خواص سوره الطور خواص سوره ها، تلاوت سوره هافضیلت و خواص سوره و خواص سوره طور و برکات سوره فضیلت و برکات سوره طور … داروخانه معنوی فضیلت و برکات سوره طور خواص سوره طور ، سوره طور ، خاصیت سوره طور ، فضیلت سوره طور ، فضیلت و فضیلت سوره طور خواص و فضیلت خواندن سوره طور فضیلتسورهطور فضیلت سوره طور و خواص خواندن سوره طور و فضیلت سوره طور برای آثار و برکات فضیلت سوره طور فضیلت و خواص سوره طور فضیلت سوره طور فضیلت و خواص سوره طور معنی سوره طورتفسیر سوره طور آثار و برکات سوره طور آثار و برکات سوره طور آثاروبرکات و خواص خواندن سوره طورسوره قرآن کریمسوره های برای برآورده شدن حاجاتسوره های مجرب برای تفسیر فضیلت خواص سوره طور فضیلت و خواص سوره طور آثار و برکات سوره از رسول خدا صلی فضیلت و خواص سوره طور انجمن مذهبی ، فرهنگی و سیاسی نورآسمان فضیلت و خواص سوره طور فضیلت و خواص سوره طور پنجاه و دومین سوره قرآن آثار و برکات سوره ۱ فضیلت و خواص سوره مزمل فضیلت و خواص سوره مزمل همان طور که می دانیم ترتیب کنونی سوره های قرآن مطابق با برکات خواص ، آثار و برکات سوره های قرآن خواص سوره بقره خیر و برکت آموختن و خواندن این سوره خیر و برکت آثار و برکات سوره فضیلت و خواص سوره یاسین فضیلت و خواص سوره واقعه آثار و خواص سوره حمد فضیلت و خواص سوره نجم فضیلت و خواص سوره الرحمن فضیلت و خواص سوره دخان فضیلت و خواص سوره لقمان فضیلت و خواص سوره فاطر


ادامه مطلب ...

اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد

[ad_1]

 

کد مطلب: 412950

اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد

بخش دانش و فناوری الف،22 آبان95

رییس پلیس فتای خراسان‌جنوبی گفت: سهل انگاری خانم جوان در ذخیره تمامی مشخصات بانکی خود در گوشی و پاک نکردن آن هنگام فروش گوشی منجر به خالی شدن حساب او شد.

تاریخ انتشار : شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۴

 ایسنا به نقل از پایگاه خبری پلیس، سرهنگ غلامرضا حسینی در تشریح این خبر اظهارکرد: خانمی به پلیس فتا مراجعه و عنوان کرد که از حساب بانکی من پول برداشت شده و به کسی هم در این باره مشکوک نیستم.

وی افزود: کارشناسان پلیس فتا بررسی پرونده خانم دانشجو را آغاز کردند که با انجام بررسی‌های سایبری رد خانم دیگری را در این پرونده پیدا کردند که ابتدا ظن به همکلاسی‌ها و هم خوابگاهی‌های شاکی قوت گرفت ولی از آنجایی که شاکی به کسی مظنون نبود با هماهنگی های قضایی خانمی که از حساب شاکی برداشت کرده بود به پلیس فتا احضار شد.

سرهنگ حسینی اظهارکرد: وقتی فرد مظنون مورد بازجویی قرار گرفت مشخص شد که گوشی مورد استفاده در اختیار پسر این خانم است که وی به پلیس فتا احضار و مورد بازجویی قرار گرفت.

وی ادامه داد: فرد مظنون لب به اعتراف باز کرد و گفت گوشی خودم را با گوشی شخص دیگری معامله کردم و قرار براین شد تفاوت قیمت آن را به من پرداخت کند، ولی این کار را انجام نداد و من هم وقتی به لیست مخاطبین گوشی مراجعه کردم دیدم که تمامی مشخصات کارت بانکی، رمز دوم، شماره کارت و... در آن ذخیره است و من هم به دلیل پرداخت نشدن طلبم اقدام به خرید اینترنتی به مبلغ چهار میلیون ریال کردم.

رئیس پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات فرماندهی انتظامی خراسان جنوبی افزود: با اعتراف صریح متهم جوان پرونده به همراه طرفین برای سیر مراحل قانونی به دادسرا ارسال شد.

 

 

کلمات کلیدی : دانش و فناوری+ گوشی های هوشمند

 

نظراتی که به تعمیق و گسترش بحث کمک کنند، پس از مدت کوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت دیگر بینندگان قرار می گیرد. نظرات حاوی توهین، افترا، تهمت و نیش به دیگران منتشر نمی شود.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد الف اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد پرداخت نشدن طلبم اقدام به خرید اینترنتی اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام اقدام به به دادسرا ارسال شد اقدام عجیب تازه دامادی که دستمزدش را دود کرد واضح اقدامعجیبتازه اقدام عجیب تازه دامادی که به گزارش جام‌جم رکورد گرانترین منوی رستوران در ایران زده شد زنجان حوادث اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد به سرعت فراگیر شد، فیلمی که به نظر می اقدام عجیب خواستگار شکست‌خورده جوانی که بعد از شنیدن جواب جوانی که بعد از شنیدن جواب رد از دختر موردعلاقه‌اش دست به شد دبلیو خبر اقدام عجیب دانشجوی ایرانی دانشجویایرانی اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام به خاک سپرده شد دانشجوی کردستانی به عکس اقدام زیباى دانشجویان آمریکایى در حمایت از یک دانشجوی پس از اینکه یک دانشجوی عکس اقدام اقدام عجیب دانشجوی سهل انگار به ضررش تمام شد اینجا مرکز عکس تصادفات رانندگی ایران است عکس اقدام عجیب دانشجوی سهل انگار به ضررش تمام شد مسابقه ع سفره ساده افطاری سحر سال اقدام عجیب روزنامه الرایه؛ دژاگه تصویر اول روزنامه‌های مطرح های امروز قطر منتشر شد اقدام عجیب روزنامه الرایه اقدام به توقیف کشتن و اعدام الف لیموزین فوق لوکس ترامپ آماده شد اقدام عجیب دانشجوی سهل‌انگار به ضررش تمام شد مجسمه نتانیاهو در تل‌آویو به زیر کشیده شد


ادامه مطلب ...

ملک محمد و دیو یک پا

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت. شش پسر از یک زن بود و هفتمی ناتنی بود. اسم این پسر ناتنی ملک محمد بود. این پادشاه شبی در قصرش آرام خوابیده بود که در خواب دید بالای سرش قفسی طلائی است که در آن طوطی زیبائی نشسته است. از خواب که بیدار شد، خیلی تو فکر رفت که منظور از این قفس طلائی و طوطی چیست. از طرفی پادشاه عاشق طوطی بود و با این خواب دلش هوای آن کرد که هرچه زودتر طوطی را با قفس طلائی به دست بیاورد.
این فکر از مدتی پیش به کله‌ی پادشاه افتاده بود و با خودش ور می‌رفت که تخت و تاج را به کدام یک از پسرهایش بدهد که بعد از او، سر تاج و تخت به جان هم نیفتند. این خواب را که دید، به این فکر افتاد که به این وسیله هر هفت پسرش را امتحان کند و هرکدام که از این امتحان سربلند بیرون آمد، تخت وتاج شاهی به او برسد. به این خاطر پسرها را دعوت کرد و گفت: «شما همه پسر من هستید و همه را به یک چشم نگاه می‌کنم. نمی‌توانم تاج و تختم را به یکی از شما بدهم. باید طوطی‌ای با قفس طلائی برای من بیاورید. هرکس این کار را بکند، بعد از من پادشاه می‌شود.»
آن شش برادر تا حرف‌های پادشاه را شنیدند، بلند شدند و با هم به راه افتادند تا طوطی و قفس طلائی را بیاورند. رفتند و شهرهای زیادی را گشتند. از این مملکت به آن مملکت رفتند و از هرکس که فکر می‌کردند راه بلد است، سراغ گرفتند، اما چیزی دستگیرشان نشد و عاقبت دست از پا درازتر برگشتند و به پادشاه گفتند که ای قبله‌ی عالم! ما تمام دنیا را گشتیم، اما چیزی عایدمان نشد. پادشاه رفت تو فکر که نکند کار نشدنی جلو پای پسرها گذاشته. پادشاه در این فکر بود که ملک محمد یکهو بلند شد و گفت: «ای پدر بزرگوار! اگر اجازه بدهید، من می‌روم و طوطی و قفس طلائی را می‌آورم.»
پادشاه گفت: «آن‌ها که شش نفر بودند و همه از تو بزرگ‌تر بودند، نتوانستند. تو چه طور می‌خواهی تک و تنها این کار را بکنی؟»
ملک محمد گفت: «حالا من هم می‌روم. شاید خدا خواست و توانستم بیاورم.»
پادشاه گفت: «حالا که سر حرفت هستی، برو. اگر آنها را آوردی، پادشاهی مال توست.»
ملک محمد وسایل سفرش را آماده کرد و چند تایی جواهر برداشت و اسب تندرویی زین کرد و به راه افتاد.
ملک محمد را اینجا داشته باشید و بشنوید از برادرها. برادر بزرگ‌تر که از همه حسودتر بود، آن پنج نفر دیگر را جمع کرد و گفت: «من می‌دانم که این ملک محمد می‌تواند طوطی و قفس طلائی را بیاورد. بیائید پشت سر او برویم، نکند آخر و عاقبت کلاه سرمان برود.»
برادرها قبول کردند و سوار اسب شدند و سایه به سایه‌ی ملک محمد رفتند. تا فرصت پیدا کردند و او را در بیابانی یکه و تنها گیر آوردند و از اسب پائین انداختند و تا می‌خورد، زدند. وقتی نیمه جان روی زمین افتاد، خورجین جواهر را گذاشتند بالای سرش تا اگر مرد، خرج کفن و دفنش شود. بعد همه سوار شدند و رفتند تا کسی آنها را نبیند.
ملک محمد تا نزدیک غروب روی زمین بود که شاه مردان آمد بالای سر او و گفت: «ای جوان! برخیز و کمرت را محکم ببند».
ملک محمد که تا پیش از آن نای تکان خوردن نداشت، درست و سالم بلند شد و رو به روی حضرت ایستاد و مات و حیرت زده نگاهش کرد. حضرت گفت: «بعد از این، هر جا به مشکلی برخوردی، بگو یا علی تا مشکلت برطرف شود.»
حضرت این را گفت و غیب شد. ملک محمد دید که چهار ستون بدنش سالم است و هیچ دردی احساس نمی‌کند. به خودش که آمد، پی برد که کمربسته‌ی علی شده است. نگاهی به دور و بر کرد و دید که اسب و خورجینش هم آماده است. خوشحال و با دل قرص سوار شد و با نیروی تازه‌ای تاخت و رفت.
اما شش برادر او، پس از اینکه ملک محمد را زدند و انداختند، رفتند تا رسیدند به شهری. در محله‌های شهر گردش می‌کردند که اتفاقاً گذرشان به کوچه‌ی قماربازها افتاد و از آنجا که عشق زیادی برای قمار داشتند و پس از زدن ملک محمد هم می‌خواستند سرشان را به چیزی گرم کنند، رفتند به قمارخانه‌ای و شروع کردند به بازی. خیلی زود هرچه را داشتند و نداشتند، باختند و دیگر خرجی شب را هم نداشتند. دست خالی که ماندند، سه نفرشان رفت به گدایی و آن سه نفر دیگر، یکی شاگرد کله پز شد و دومی تون تاب حمام و آن یکی هم رفت پیش آشپزی برای شاگردی.
از آن طرف، ملک محمد رفت و رفت تا رسید به شهری که سر راهش بود و از قضا، همان شهری بود که برادرهایش آنجا گدایی می‌کردند. شب بود و هیچ کسی را نمی‌شناخت. مانده بود که آن شب را کجا به روز کند. دست بر قضا، گذر او به در خانه‌ی پیرزنی افتاد و رفت و در زد. پیرزن که در را باز کرد، ملک محمد گفت: «ای مادر! من غریبم و جایی ندارم. اگر می‌شود، امشبی را در خانه‌ات سر کنم، تا فردا دنبال کارم بروم.»
پیرزن نگاهی به صورت و قد و بالای ملک محمد انداخت و دید انگار نور پادشاهی از او می‌تابد. دلش قرص شد و گفت: «ای جوان! اگر سلیقه‌ات می‌گیرد و نظر به آدم‌های فقیر داری، بفرما».
ملک محمد از در رفت تو و اسبش را در طویله بست و کمی کاه و جو برایش ریخت و خودش هم به اتاق پیش پیرزن رفت. پیرزن با تنها دخترش زندگی می‌کرد. ملک محمد نگاهی به دور و بر کرد و دید که زندگی پیرزن چندان تعریفی ندارد. یک تکه جواهر از خورجین درآورد و به پیرزن داد و گفت: «این را بفروش و با پولش شامی بخر تا بخوریم.»
پیرزن جواهر را گرفت و رفت. جواهر را فروخت و شام خرید و برگشت. شام را که جلو ملک محمد گذاشت، او گفت: «ای مادر! به خدایی که شریک ندارد، تا تو و دخترت هم سر سفره نیائید، دست به این شام نمی‌زنم.»
پیرزن و دختر هم جلو آمدند و هر سه با هم شام خوردند. شام که تمام شد و سفره را برچیدند، ملک محمد نگاهی کرد و دید که پیرزن گریه می‌کند. گفت: «مادر! چرا گریه می‌کنی؟»
پیرزن گفت: «دلم به حال دختر پادشاه این ولایت می‌سوزد.»
ملک محمد گفت: «مگر چه اتفاقی افتاده؟ بلایی سر این دختر آمده؟»
پیرزن گفت: «چند وقتی است که دیوی پیدا شده و ماهی یک بار به این ولایت می‌آید و یک دختر و یک سبد هفده منی خرما و یک طبق ده منی حلوا جیره می‌گیرد و می‌رود. تمام مردم به نوبت جیره داده‌اند و حالا نوبت خود پادشاه رسیده و امشب باید جیره‌ی دیو را بدهد. من هم دلم به حال دخترش می‌سوزد، چون دایه‌ی این دخترم.»
ملک محمد تا این حرف را شنید، علی را یاد کرد و شمشیر به کمر بست. پیرزن تا دید که ملک محمد برای جنگ آماده می‌شود، گفت: «ای جان فرزند! می‌خواهی چه کار کنی؟»
ملک محمد گفت: «می خواهم بروم و شر این حرام‌زاده را از سر مردم کم کنم.»
پیرزن گفت: «ای جوان! به جوانی‌ات رحم کن. پادشاه تا به حال چند لشکر به جنگ او فرستاده که همه شکست خورده‌اند. اگر تو هم بروی، کشته می‌شوی.»
ملک محمد گفت: «ای مادر! خون من از خون دختر پادشاه رنگین‌تر نیست. به امید خدا می‌روم. تو فقط جای دیو را نشانم بده.»
پیرزن تا تصمیم ملک محمد را دید که دست بردار نیست، به ناچار گفت: «از دروازه که رفتی بیرون، به گنبدی می‌رسی که دختر پادشاه در آن نشسته و سبد خرما و طبق حلوا هم کنارش گذاشته.»
ملک محمد از خانه که بیرون آمد، باز علی را یاد کرد و روی زین پرید و رفت تا از دروازه بیرون زد. آن طرف دروازه گنبدی دید و اسب را به طرف گنبد هی کرد. دختر پادشاه از دریچه‌ی گنبد، ملک محمد را دید که به آن سمت می‌آید. به خودش گفت که این مادر به خطا حتماً فهمیده که من تنهام، هوایی شده و آمده که بلایی سرم بیاورد. باید مواظب باشم که دست از پا خطا نکند. چشم خواباند که ملک محمد چه کار می‌کند. دید که از اسب پیاده شد و آرام آرام از پله‌های گنبد بالا آمد و تا رسید پیش دختر، سرش را بالا کرد و گفت: «ای دختر پادشاه! در این گنبد چه کار می‌کنی؟»
دختر نگاهی به ملک محمد کرد و دید که چهره‌اش نشان نمی‌دهد که آدم خبیثی باشد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «ای جوان! چه کار به حال من داری، راهت را بگیر و دنبال کار خودت برو.»
ملک محمد گفت: «ای دختر! من آمده‌ام آزادت کنم.»
دختر تا این را شنید، زد زیر گریه و گفت: «ای جوان! دلت به حال خودت بسوزد. به جوانیت رحم کن. این دیو حرام‌زاده اگر چشمش به تو بیفتد، سر از تنت جدا می‌کند.»
ملک محمد گفت: «هرکس مولاش حیدر است، چه پروایی از دیو و خیبر دارد. من به امید خدا و به مدد مولا علی آمده‌ام که تو را از دست دیو نجات بدهم و دل پدر و مادرت را شاد کنم.»
دختر حرف‌های ملک محمد را که شنید، کمی آرام شد و رضایت داد که ملک محمد هر کاری می‌خواهد، بکند. ملک محمد کنار دختر نشست. دختر که حالا دل و جرأت گرفته بود و کسی را داشت که با او حرف بزند، گفت: «ای جوان! حالا که به سرت زده و می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی، بدان که آمدن این دیو حرام‌زاده سه علامت دارد. اول این که وقتی از زمین پرواز می‌کند، هوا کمی داغ می‌شود. دوم، در هوا که به حرکت درآمد، هوا طوری داغ می‌شود که انگار آدم می‌سوزد. سوم، نزدیک که می‌شود، بوی گند و تعفن او آدم را خفه می‌کند.»
ملک محمد گفت: «ای دختر! من حالا خوابم گرفته. زانوت را جمع کن تا من سرم را زو زانوت بگذارم و چرتی بزنم. اگر خوابم برد، تو با همان علامت اول، مرا بیدار کن.»
دختر گفت: «خیلی خوب».
زانوش را جمع کرد و ملک محمد سر روی زانوی او گذاشت و خوابید. تازه خوابیده بود که علامت اول ظاهر شد. دختر نگاهی به صورت ملک محمد کرد و دلش نیامد که او را بیدار کند. خیره شده بود به چهره‌ی او که علامت دوم هم ظاهر شد، دید که ملک محمد آرام خوابیده، باز دلش نیامد که بیدارش کند، تا بوی گند و تعفن بلند شد که نشان می‌داد دیو دارد نزدیک می‌شود. باز دلش نیامد که جوان را بیدار کند. اما گریه‌اش گرفت و قطره اشکی از صورت او چکید و افتاد رو صورت ملک محمد. جوان از خواب پرید و گفت: «دختر! چرا گریه می‌کنی؟»
دختر گفت: «ای جوان! تمام علامت‌های آمدن این حرام زاده ظاهر شده، اما دلم نیامد که بیدارت کنم. الان دیو وارد می‌شود.»
ملک محمد شتاب زده بلند شد و کمر مردی را بست و شمشیر را از غلاف بیرون آورد. دختر ترس زده رفت و گوشه‌ای ایستاد. ملک محمد، علی را یاد کرد که صدای نعره‌ی دیو را شنید و بوی تعفن و گند طوری فضا را پر کرد که نزدیک بود خفه شود. دیو وارد شد و تا چشمش به ملک محمد افتاد، زد زیر خنده و گفت: «آدمی زاد که بترسد، دست به هر کاری می‌زند. چون نوبت دختر پادشاه شده، یک جوان و اسب هم به جیره‌ام اضافه کرده‌اند.»
ملک محمد فریاد زد: «ای حرام زاده! دهنت را ببند که به یاری خدا من قاتلتم.»
دیو عصبانی شد و گرزش را حواله‌ی سر ملک محمد کرد. ملک محمد خودش را کنار کشید و شمشیری به دیو زد. دیو هم خودش را کنار کشید، اما شمشیر به ران او خورد و یک پایش را قطع کرد و به زمین انداخت. دیو که شجاعت ملک محمد را دید، از ترس، مثل لکه ابری شد و به هوا رفت. دختر و ملک محمد حیرت زده و مات به جا ماندند. بوی گند و تعفن که قطع شد، هر دو شکر خدا را به جا آوردند. ملک محمد به طرف دختر رفت و گفت: «ای دختر! تو حالا خواهر منی. بیا بخوابیم.»
هر دو دراز کشیدند و ملک محمد شمشیرش را بین دختر و خودش گذاشت و خوابیدند.
صبح که شد، مؤذن رفت پشت بام مسجدی که روبه روی گنبد بود و خواست که اذان بگوید، اما یکهو چشمش به چیزی بزرگی افتاد که دم گنبد روی زباله‌ها بود. از ترس لرزید و به جای اینکه بگوید الله اکبر، گفت: «الله هف مرگ». اما پادشاه از غم و غصه‌ی دخترش نخوابیده بود و هوش و حواسش به گنبد بود، صدای مؤذن را شنید. ترسید و فرمان داد که بروند مؤذن را بیاورند که این چه طور اذان گفتن است. مأمورها رفتند و مؤذن را آوردند. آن بابا هنوز می‌لرزید و دست و پایش به اختیار خودش نبود. شاه تا حال و روز او را دید، گفت: «چه اتفاقی افتاده؟»
مؤذن گفت: «ای قبله‌ی عالم! نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، انگار این دیو حرام زاده سیر نشده و دم گنبد خوابیده. شاید می‌خواهد در شهر بماند.»
پادشاه پیر سالخورده‌ای را صدا زد و گفت: «ای پیر! تو سرد و گرم دنیا را چشیده‌ای. عمر خودت را هم کرده‌ای و دیگر آرزویی نداری. این صد دینار پول خون و کفن و دفنت را بگیر و برو ببین که تو گنبد چه اتفاقی افتاده که این حرام زاده دم گنبد خوابیده. ببین چه بلایی سر دخترم آمده».
پیرمرد بی‌چاره پول را گرفت و اشهدش را خواند و با هزار ترس و لرز به راه افتاد. آرام آرام رفت تا رسید به دم در گنبد. وقتی رسید، دیگر هوا روشن شده بود. دید که دیو دم در گنبد نخوابیده، چیزی که رو زمین افتاده، پای دیو است. به خودش گفت که شاید خواب می‌بیند. نزدیک رفت و دید که درست می‌بیند. دید که پای دیو کنده شده و دم گنبد افتاده است. ویرش گرفت که سر از کار دیو دربیاورد. دست و پایش را جمع کرد و با ترس و لرز از پله‌ها بالا رفت و وارد گنبد که شد، دید دختر پادشاه و مرد جوان زیبارویی روی زمین خوابیده‌اند و شمشیری بین آنهاست. پیرمرد خوشحال شد و تیز و تند پیش پادشاه برگشت و گفت: «قبله‌ی عالم! دیو دم گنبد نخوابیده. یک پایش کنده شده و آن جا افتاده. دخترت هم صحیح و سالم تو گنبد است و جوان زیبارویی کنار اوست. هر دو خوابیده‌اند و شمشیری بین آنهاست.»
پادشاه حرف پیرمرد را که شنید، از شادی تاب و توانش را از دست داد و با خوشحالی گفت: «کار کار آن جوان است. می‌خواهم کسی برود و این دو نفر را همان طور که خوابیده‌اند، بیاورد و کنار تخت من بگذارد.»
اما بشنوید از وزیر، که پسری داشت و این پسر عاشق و دل خسته‌ی دختر پادشاه بود. وقتی شنید که دختر سالم و تندرست مانده، به خودش گفت که بالاخره پسر من به آرزویش می‌رسد. بعد رو کرد به پادشاه و گفت: «قبله‌ی عالم! حالا چه کار دارید که خوابیده آنها را بیاورید. صبر کنید تا صبح بشود. بیدار که شدند، می‌فرستیم آنها را بیاورند. بعد تهمتی به آن پسر می‌زنیم و سر به نیستش می‌کنیم و دختر را هم به عقد پسر من درمی‌آورید.»
پادشاه از جا در رفت و گفت: «جلاد! زبان وزیر را ببر.»
جلاد که حاضر و آماده ایستاده بود، زبان وزیر را برید. بعد پادشاه دستور داد که بروند و هر دو را بیاورند. چند نفر رفتند آن‌ها را آوردند و کنار تخت خواباندند. ناگهان ملک محمد از خواب پرید و دید که کنار تخت پادشاه است. از خجالت سرش را پایین انداخت. اما پادشاه گفت: «ای جوان! تو هرکس که هستی، باش. اما تو جان دخترم را خریدی و شر آن حرام زاده را از سر من و این مردم کم کردی؟»
تا پادشاه این حرف را زد، دختر هم بیدار شد و هرچه را که شب در گنبد اتفاق افتاده بود، برای پدرش تعریف کرد. پادشاه تا جوانمردی ملک محمد را دید، گفت: «ای جوان! حالا باید دختر مرا به همسری قبول کنی. او را برای تو عقد می‌کنم و دستش را در دستت می‌گذارم.»
ملک محمد قبول کرد و پادشاه هم دستور داد که شهر را آینه بندان کنند. هفت شبانه روز جشن گرفتند و زدند و رقصیدند. شب هفتم پادشاه دختر را برای ملک محمد عقد کرد. آخر شب که هر دو به حجله رفتند، ملک محمد از دختر کناره گرفت. دختر ناراحت شد و گفت: «ای ملک محمد! چه خیالی به سر داری که از من دوری می‌کنی و پیشم نمی‌آیی؟»
ملک محمد گفت: «من راهی در پیش دارم که باید بروم. راه خطرناکی است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال منی. اگر برنگشتم، بگذار دست نخورده بمانی تا اگر زن مرد دیگری شدی، شب اول رو سفید باشی.»
دختر تا این را شنید، به جوانمردی ملک محمد آفرین گفت. آن شب خوابیدند و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، ملک محمد که شنیده بود شهر وزیر در یک فرسخی شهر پادشاه است، به بارگاه شاه رفت و گفت: «قبله‌ی عالم! امروز دوست دارم که بروم و شهر وزیر را تماشا کنم.»
شاه دستور داد که شهر وزیر را مرتب کنند و ملک محمد و عده‌ای از بزرگان دربار به طرف شهر وزیر رفتند.
ملک محمد را اینجا داشته باشید و بشنوید از شش برادر او که در همین شهر گدایی و شاگردی می‌کردند، تا شنیدند که داماد شاه به شهر وزیر می‌آید، دست به کار شدند که برای دیدن او به شهر وزیر بروند. سه برادری که گدایی می‌کردند، گفتند که شهر وزیر سه دروازه دارد، هرکدام جلو یک دروازه می‌ایستیم و قلیانی چاق می‌کنیم و به داماد می‌دهیم، شاید نظرش را گرفت و چیزی به ما داد. قلیان‌ها را آماده کردند. ملک محمد تا به دروازه‌ی اول رسید، دید جوانی ایستاده و قلیانی به دست گرفته است. جوان جلو رفت. ملک محمد او را شناخت، اما جوان ملک محمد را به جا نیاورد و قلیان را به دستش داد. ملک محمد یکی دو تا پک زد و قلیان را برگرداند و راهش را گرفت و رفت. جلو دروازه‌ی دوم و سوم هم دو برادر دیگر را شناخت و پکی به قلیان زد و آن را برگرداند و به راهش ادامه داد. این دو برادر هم ملک محمد را نشناختند. ملک محمد رسید به محل جشن و از اسب پیاده شد و رفت رو تخت زرنگار نشست. یکهو دید که حمامی سیلی به صورت شاگردش زد و گفت: «فلان فلان شده! الآن داماد شاه می‌خواهد بیاید حمام. تو هنوز اینجا ایستاده‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی؟ برو آتش حمام را تند کن.»
ملک محمد خوب که نگاه کرد، دید که این شاگرد تون تاب هم برادر خود اوست. آن طرف را نگاه کرد و دید که آشپزباشی هم سیلی به شاگردش زد و گفت: «الآن ظهر شده و داماد شاه از من غذا می‌خواهد، ولی تو اینجا ایستاده‌ای و دست رو دست گذاشته‌ای؟»
ملک محمد باز نگاه کرد و دید که شاگرد آشپزباشی هم برادر دیگر اوست. سرش را برگرداند به طرف دیگر، که در همین لحظه کله پز زد تو گوش شاگردش و گفت: «فردا صبح داماد شاه از من کله پاچه می‌خواهد، ولی تو اینجا ایستاده‌ای. داری چه غلطی می‌کنی؟»
این بار هم ملک محمد دید که شاگرد کله پز برادر دیگر اوست. اول به روی خودش نیاورد، اما طاقت نیاورد به لشکر دستور داد که شهر وزیر را غارت کنند. سربازها بنا کردند به غارت که وزیر زبان بریده به دست و پای ملک محمد افتاد و با اشاره از او خواهش کرد جلو لشکر را بگیرد. ملک محمد گفت: «به شرطی جلو لشکر را می‌گیرم که آشپزباشی و استاد حمامی و استاد کله پز را حاضر کنید.»
وزیر هر سه نفر را حاضر کرد و به دستور ملک محمد کتک مفصلی به آنها زدند تا دیگر شاگردهای بی‌گناهشان را نزنند. ملک محمد که سه برادرش را دیده بود، به خودش گفت که این‌ها اهل قمارند. شاید قماربازها برادرهام را لخت کرده‌اند، که به این روز افتاده‌اند. دستور داد تا تمام قماربازها را حاضر کردند و کتک مفصلی به آنها زد و گفت: «هرچه پول از این سه نفر برده‌اید، پس بدهید.»
قماربازها که از ترس جانشان مثل بید می‌لرزیدند، هرچه پول و جواهر از این غریبه‌ها برده بودند، پس دادند. بعد ملک محمد دستور داد که آن سه گدایی را که جلو دروازه قلیان به او داده بودند، به خدمتش بیاورند. وقتی آنها هم حاضر شدند، ملک محمد هر شش نفر را به گوشه‌ی خلوتی برد و گفت: «خوب نگاه کنید، من برادر شما هستم.»
برادرها نگاه کردند و ملک محمد را به جا آوردند، ولی از خجالت سرشان را پایین انداختند. ملک محمد نخواست که آنها بیشتر خجالت بکشند. پس لبخند زد و گفت: «کاری که نباید بشود، شده. حالا همراه من به شهر پادشاه بیائید.»
دستور داد که لباس شاه‌زادگی، تن برادرها کردند و در رکاب ملک محمد به شهر پادشاه رفتند و وارد قصر شدند. ملک محمد گفت: «قبله‌ی عالم! برادرهای من از مملکتمان آمده‌اند و من باید با آنها بروم و قفس طلایی و طوطی را بیاورم.»
شاه اجازه‌ی سفر داد و ملک محمد وسایل سفر را آماده کرد و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیک شهری. از قضای روزگار پادشاه شهر که بالای بام قصر ایستاده بود، دوربین انداخت و دید که هفت جوان سواره به طرف شهر می‌آیند. به خودش گفت که این جوان‌ها، ظاهرشان نشان می‌دهد که بزرگ زاده‌اند. من هم هفت دختر دارم. هفت پسر به نیت و اقبال آنها. این پسرها چه گدا باشند و چه شاهزاده، هر هفت دخترم را به آنها می‌دهم.
پادشاه عده‌ای را به استقبال ملک محمد و برادرهایش روانه کرد. تا آنها به شهر وارد شدند، مأمورها آنها را به قصر بردند. پادشاه تا پی برد که هر هفت برادر شاهزاده‌اند، خیلی خوشحال شد و پس از پذیرایی از آنها، گفت: «ای شاهزاده‌ها! بدانید که من هفت دختر دارم و می‌خواهم آنها را به عقد شما در بیاورم.»
ملک محمد و برادرانش پذیرفتند. به دستور شاه شهر را آینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. و شب هفتم، هفت دختر پادشاه را برای هفت برادر عقد کردند و همه به حجله رفتند. دختر کوچک شاه زن ملک محمد بود. در حجله، این بار هم ملک محمد از دختر کناره گرفت. دختر گفت: «ای ملک محمد! چرا نمی‌آیی پیش من؟ مگر خدای نکرده عیبی دارم؟ فردا خواهرها سرکوفتم می‌زنند.»
ملک محمد گفت: «راستش را بخواهی، راهی دارم که باید بروم و کاری را به سرانجام برسانم. راه پرخطری است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال منی. نمی‌خواهم دست به تو بزنم که اگر برنگشتم و تو خواستی زن کس دیگری بشوی، شب اول روسفید باشی.»
برادرها چند روزی پیش زن‌ها ماندند و بعد از پادشاه اجازه گرفتند تا دنبال کارشان بروند. پادشاه اجازه داد و آنها از زن‌ها خداحافظی کردند و سوار اسب شدند و به راه افتادند. سه شبانه روز در راه بودند تا عاقبت پیش از ظهر روز چهارم رسیدند به در قلعه‌ای. دیدند در قلعه بسته است. ملک محمد کمند انداخت و علی را یاد کرد و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد و در را باز کرد و برادرها وارد شدند. دیدند که در قلعه هفت طویله اسب و هفت کاهدان و هفت اتاق است و تو هر اتاق یک دیگ برنج بار گذاشته‌اند، ولی هیچ اثر و خبری از هیچ آدمی‌زاد دیده نمی‌شود. ملک محمد گفت: «بیایید هرکدام به اتاقی برویم. هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود.»
هرکدام به اتاقشان رفتند و نشستند تا ظهر شد. ملک محمد که از برادرها دل نگران بود، دید که در باز شد و دختری مثل ماه شب چهارده وارد شد، دختری که به ماه می‌گفت تو درنیا که من درآمده‌ام. دختر تا پا به اتاق گذاشت، رفت و دست انداخت به گردن ملک محمد و حالا ماچ نکن، کی ماچ بکن. وقتی حسابی ملک محمد را ماچ باران کرد، بلند شد و رفت گوشه‌ی اتاق نشست و زد زیر گریه. ملک محمد حیرت زده و مات به جا ماند که آن بوسه و شادی و دست و دل بازی چه بود و این گریه و زاری چی؟ بلند شد و رفت به طرف دختر و گفت: «ای دختر! چرا گریه می‌کنی؟»
دختر گفت: «ای شاهزاده ملک محمد! بدان که ما هفت خواهریم و من از همه کوچک‌ترم. ما پری هستیم و از همه چیز خبر داریم. من و خواهرهایم می‌دانیم که تو می خواهی بروی قفس طلایی و طوطی را بیاوری. این را هم بدان که من و تو زن و شوهریم. خواهرها به من حسادت می‌کنند و منتظرند که بیایی و تو را بکشند. زود باش تا خواهرهایم نیامده‌اند، خودت و برادرهایت را جایی قایم کن.»
ملک محمد تا حرف دختر را شنید، رفت و به برادرها خبر داد و همه قایم شدند. هر شش خواهر پری‌زاد هم آمدند به اتاقشان و پی بردند که اتاق‌ها دست خورده است. زود رفتند پیش خواهر کوچک‌تر و گفتند: «کسی به اتاق‌ها آمده. چون تو زودتر آمدی، حتماً دیده‌ای که کی دست زده. راست بگو، والا می‌کشیمت.»
خواهر کوچکتر گفت: «من آنها را نشان می‌دهم، اما قسم بخورید که کاری به کارشان ندارید. در عوض، به جای این که هر روز خودمان زحمت بکشیم و برویم شکار، آنها را می‌فرستیم. خودمان هم با خیال راحت می نشینیم و سر کیف می‌خوریم.»
خواهرها قبول کردند و خواهر کوچک‌تر هم رفت و ملک محمد و برادرهایش را حاضر کرد و گفت: «من به شرطی جانتان را خریده‌ام که همین الآن بروید شکار.»
ملک محمد و برادرهایش هم قبول کردند و سوار شدند که بروند. خواهر کوچکتر همان طور که راهنمایی‌شان می‌کرد، آهسته زیر گوش ملک محمد گفت: «زود باش برادرهایت را بردار و بروید و جانتان را نجات بدهید. از این طرف که بروید، به رودخانه می‌رسید. از این جا تا رودخانه بیست فرسخ راه است. اگر به رودخانه برسید، از دست این‌ها کاری ساخته نیست. اگر نوزده فرسخ رفته باشید و اینها بفهمند، در چشم به هم زدنی به شما می‌رسند، اما آن ور رودخانه دیگر نمی‌توانند کاری بکنند.»
خواهر کوچک‌تر این را گفت و یک تار مویش را از سر کند و به ملک محمد داد و گفت: «ای ملک محمد! اگر روزی، روزگاری دلت هوای مرا کرد یا گرفتاری‌ای برایت پیش آمد، دست به این تار مو بکش. من فوری حاضر می‌شوم.»
برادرها به بهانه‌ی شکار حرکت کردند و از قلعه که بیرون زدند، به تاخت رو به رودخانه رفتند. خواهرها هم نشستند به حرف زدن تا آنها از شکار برگردند. مدتی که گذشت، خواهر بزرگ‌تر گفت: «این‌ها نیامدند. بروم پشت بام ببینم دارند چه کار می‌کنند.»
خواهر کوچک‌تر زود بلند شد و دوربین را برداشت و به پشت بام رفت. دید ملک محمد و برادرهایش ده فرسخ دور شده‌اند. برگشت و گفت: «هفت برادر دارند شکار می‌کنند.»
خواهرها دوباره نشستند و شروع کردند به چانه زدن. مدتی که گذشت، باز دلشان تاب نیاورد و خواهر بزرگ‌تر خواست برود به پشت بام که خواهر کوچکتر دوید و تند و تند بالا رفت. دید که پانزده فرسخ رفته‌اند. برگشت و گفت: «دارند می‌آیند.»
دخترها باز هم رفتند سر کارشان. حرف زدند و حرف زدند تا نزدیک غروب آفتاب شد. خواهر بزرگ‌تر بی‌تاب شد و خودش دوربین را برداشت و رفت بالای بام و دید که ای داد بی‌داد! برادرها نوزده فرسخ دور شده‌اند. پی برد که کار خواهر کوچک‌تر است. نعره‌ای کشید و هر هفت خواهر سوار اسب شدند و به تاخت پشت سر آنها حرکت کردند.
ملک محمد همین طور که می‌تاخت به یاد حرف خواهر کوچک‌تر افتاد و پشت سرش را کرد و دید که چیزی نمانده هفت پری‌زاد به آنها برسند. شش برادر ناتنی را جلو انداخت و خودش پشت سر آنها ماند. برادرها گفتند که تو چرا عقب مانده‌ای؟ الآن می‌رسند.
ملک محمد گفت: «شما بروید. اگر من کشته شوم، مسأله‌ای نیست. چون من نابرادری شما هستم، اما اگر یکی از شما از بین بروید، پشت همه‌ی شما می‌شکند.»
در این گیر و دار به رودخانه رسیدند. آن شش برادر به آب زدند، اما تا ملک محمد خواست به آب بزند، خواهر بزرگ‌تر رسید و دم اسب او را گرفت. خواهر کوچک‌تر هم زود شمشیر کشید و دم اسب را برید و ملک محمد هم به سلامت از آب رد شد. خواهر بزرگ‌تر رو کرد به خواهر کوچکتر و گفت: «ای پتیاره دیدی چه کار کردی؟»
خواهر کوچکتر گفت: «ای خواهر! خواست خدا بود که آنها از دستمان در بروند. من می‌خواستم با شمشیر به فرقش بزنم، اما خورد به دم اسبش. حالا دیگر پشیمانی فایده ندارد.»
خواهرهای پری‌زاد چون اجازه نداشتند از رودخانه بگذرند، دمغ و گرفته به قلعه برگشتند.
اما ملک محمد و برادرها از رودخانه که رد شدند، ملک محمد گفت: «ای برادرها! حالا که از این واقعه جان به در بردیم، شما بروید پیش زن‌هاتان. من هم می‌روم دنبال طوطی و قفس طلائی. اگر به سلامت برگشتم، با هم می‌رویم.»
برادرها پذیرفتند و به شهر برگشتند. ملک محمد هم راه بیابان را گرفت و رفت و رفت. همین که شب شد، طاقت نیاورد و به قلعه‌ی خواهرهای پری‌زاد برگشت. به پای قلعه که رسید، سنگی به پشت بام دختر کوچکتر پرت کرد. دختر فهمید که ملک محمد برگشته است. بلند شد و رفت به پشت بام. ملک محمد را که دید، کمندی انداخت و او را بالا کشید. هر دو از دیدن هم خوشحال شدند و به اتاق دختر رفتند و تا صبح به عیش و عشرت مشغول شدند. نزدیک صبح، ملک محمد بلند شد و از پشت بام آن طرف قلعه، با کمند سرازیر شد و طوری که دیده نشود، راهش را گرفت و رفت. مسافتی که دور شد، دید درویشی به طرف او می‌آید. درویش تا به او رسید، گفت: «ای جوان! بیا با هم معامله‌ای بکنیم.»
ملک محمد گفت: «چه معامله‌ای؟»
درویش گفت: «تو اسب و شمشیرت را به من بده، من هم این کشکول و سفره و شاخ نفیرم را به‌ات می‌دهم.»
ملک محمد گفت: «مگر این‌ها چه خاصیتی دارند؟»
درویش گفت: «خاصیت کشکول این است که هرچه مهمان برایت بیاید، دستت را بکن تو کشکول و بگو یا حضرت سلیمان من مهمان دارم. هرچه از کشکول غذا بیرون بیاوری، تمام نمی‌شود. خاصیت سفره این است که اگر آن را پهن کنی و بگویی یا حضرت سلیمان من مهمان دارم، هرچه نان برداری، تمام نمی‌شود. خاصیت شاخ نفیر این است که اگر بگویی یا حضرت سلیمان دلم سر فلانی را می‌خواهد، سر آن بابا بی‌درنگ مثل کدو کنده می‌شود.»
ملک محمد حرف‌های درویش را که شنید، معامله را قبول کرد. اسب و شمشیرش را داد به درویش و کشکول و سفره و شاخ نفیرش را گرفت. درویش شمشیر را به کمر بست و سوار اسب شد و رفت. ملک محمد با خودش گفت بگذار این چیزهایی را که داد، امتحان کنم. شاخ نفیر را به دست گرفت و گفت: «یا حضرت سلیمان! سر این درویش بیفتد. یکهو سر درویش افتاد. ملک محمد فکر کرد که احتمالاً او می‌خواسته با این شمشیر خون کسی را به ناحق بریزد که به دل او افتاده که اول شاخ نفیر را بگیرد و چنین آرزویی کند. پس اسب و شمشیر خودش را دوباره برداشت و رو اسب پرید و به طرف قلعه برگشت. تا چشم دختر کوچکتر به او افتاد، گفت: «ملک محمد! دلت به حال خودت نمی‌سوزد؟ اگر اینها تو را ببینند، زنده‌ات نمی‌گذارند.»
ملک محمد گفت: «خدا بزرگ است».
نشستند کنار هم که یکهو دختر گفت: «اگر اتفاقی می‌افتاد و این خواهرها از بین می‌رفتند، خیال من و تو هم راحت می‌شد و این قدر گیج و گم نبودیم.»
ملک محمد گفت: «اگر تو ناراحت نشوی، کشتن آنها برای من مثل آب خوردن است.»
دختر به کشتن خواهرها راضی شد و ملک محمد شاخ نفیر را برداشت و گفت: «یا حضرت سلیمان! سر آن شش دختر مثل کدو بیفتد.»
این را گفت و رو کرد به دختر و گفت: «برو ببین خواهرهات زنده هستند یا نه؟»
دختر بلند شد و رفت و دید که سر هر شش خواهرش افتاده کنار تنشان. از خوشی پر درآورد. برگشت و گفت: «ملک محمد! همه کشته شده‌اند. حالا موقع زندگی من و توست.»
ملک محمد گفت: «اما تو باید بدانی که من سفری در پیش دارم و باید بروم».
دختر گفت: «من می‌دانم دنبال طوطی و قفس طلایی هستی. ولی تو نمی‌توانی بدون کمک من بروی.»
ملک محمد گفت: «چرا؟»
دختر گفت: «چون از اینجا تا سرزمینی که طوطی و قفس طلایی نگه می‌دارند، شصت فرسخ راه است. بیست فرسخ پلنگ است. بیست فرسخ شیر و بیست فرسخ هم عفریت است. طوطی و قفس طلایی هم بالای سر دختر شاه پریان است. از آن شهر تا قصر دختر هفت دروازه است که دیوها چهارچشمی مواظبش هستند. نگهبان دروازه‌ی آخری هم دیو هفت سر است. حالا بلند شو تا بگویم که باید چه کار کنی.»
دختر بلند شد و چرخی زد و به شکل مرغ بزرگی درآمد. ملک محمد هم روی بالش سوار شد و پرواز کردند. چهل فرسخ در آسمان رفتند و از پلنگ و شیر گذشتند. چون بیست فرسخ آخر زمین عفریت بود، دختر به شکل اصلی‌اش برگشت و ملک محمد را هم به صورت سوزنی درآورد و زیر گلوی خودش زد. از آن بیست فرسخ هم گذشتند تا رسیدند به شهر و دروازه‌ی اول. دختر این بار ملک محمد را به صورت اولش درآورد و خودش هم کبوتری شد و رفت بالای کنگره‌ی قصر دختر شاه پریان نشست تا ببیند که ملک محمد با دیوها چه کار می‌کند.
اما ملک محمد تا به دروازه‌ی اول رسید، دید که همان دیو یک‌پا پاسبان این دروازه است. تا چشم دیو به ملک محمد افتاد، مثل بید شروع کردن به لرزیدن. ملک محمد گفت: «نترس. من کاری به‌ات ندارم. به شرطی که برگه‌ی عبور بدهی که بتوانم از آن شش دروازه هم بگذرم.»
دیو گفت: «از پنج دروازه می‌توانی بگذری، اما برای گذشتن از دروازه‌ی آخر که برادرم پاسبانی‌اش می‌کند، باید سوغات ببری.»
ملک محمد گفت: «زود باش از همان خرما و حلوایی که باج و جیره می‌گرفتی، چند طبق بیار.»
دیو از ترس جانش زود یک سبد خرما و یک طبق حلوا و برگه‌ی عبور به ملک محمد داد. او راه افتاد و به هر دروازه‌ای که می‌رسید، برگه‌ی عبور را نشان می‌داد و رد می‌شد، تا رسید به دروازه‌ی هفتم. دیو تا برگه را دید، گفت: «باید شیرینی بدهی تا اجازه بدهم بروی.»
ملک محمد گفت: «دهنت را باز کن.»
تا دیو دهانش را باز کرد، ملک محمد سبد خرما و طبق حلوا را ریخت به حلق او. دیو مزمزه کرد و گفت: «سوغات بدی نبود. برو.»
ملک محمد رفت و وارد بارگاه دختر شاه پریان شد. دید که دختر خوابیده و طوطی تو قفس طلایی بالای سرش آویزان است. چهار لاله هم در چهار طرفش روشن است. جای هر چهار لاله را جا به جا کرد و از صورت دختر چهارده تا ماچ دزدید. خوب که نگاه کرد، دید دختر هفت تا شلوار پوشیده. شش تا را بیرون آورد و به هفتمی دست نزد. اما نامه‌ای نوشت و گذاشت بالای سر دختر. نوشت: «ای دختر شاه پریان! طوطی و قفس طلایی را من که ملک محمد باشم، برده‌ام. اگر خواستی دنبالش بیایی، باید قدم رنجه کنی و بیایی به فلان مملکت.»
ملک محمد قفس را به دست گرفت و به راه افتاد. وقتی می خواست از دروازه بگذرد، دیوی گفت: «برد».
دیو دیگری گفت: «می‌خواست نخوابد تا نبرد.»
ملک محمد رفت و رفت تا از شهر بیرون زد و دختر پری‌زاد آمد و تا دید که او قفس آورده، خوشحال شد و دوباره به صورت مرغی درآمد و ملک محمد را روی بالش نشاند و پرواز کردند. رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعه. آنجا که ملک محمد اسب و سفره و شاخ نفیر را برداشت و به همراه پری‌زاد آمدند تا شهر پادشاه که هفت دخترش را برای او و برادرهایش عقد کرده بود. ملک محمد با دختر کوچک پادشاه به حجله رفت و روز بعد با شش برادرش به راه افتاد. رفتند تا رسیدند به شهری که دیو یک پا از مردم باج می‌گرفت. به قصر پادشاه رفت و همان طور که قول داده بود، شب با دختر پادشاه به حجله رفت و به قولش وفا کرد. روز بعد با عروس و جهیزیه‌ی او و شش برادر و زن‌هاشان به راه افتادند.
اما بشنوید از شش برادر ملک محمد. آنها وقتی دیدند که ملک محمد قفس طلایی و طوطی را به دست آورده و به قصر پدرشان که برسند، او پادشاه می‌شود و باید عمری زیردست او باشند، نشستند و فکرشان را رو هم ریختند که هر طور شده باید بلایی سرش بیاورند و خودشان قفس طلایی و طوطی را ببرند. دنبال راهی می گشتند که رسیدند به چاهی. گفتند یکی باید برود به چاه و آب بفرستد بالا. ملک محمد گفت: «چون من از همه کوچک‌ترم، من می‌روم.»
این را گفت و سرازیر شد به چاه و با دلو آب فرستاد بالا. هم آدم‌ها آب خوردند و هم اسب‌ها. وقتی سیراب شدند، ملک محمد تو دلو نشست تا او را بالا بکشند. برادرها طناب را می‌کشیدند تا به نیمه راه رسید آن جا طناب را بریدند و ملک محمد سرنگون شد. برادرها خیالشان راحت شد و زن‌ها را برداشتند و به طرف شهرشان حرکت کردند. از طرفی به زن‌ها گفتند که هرکس از این ماجرا چیزی به کسی بگوید، سرش را می‌برند. زن‌ها هم از ترس جانشان ساکت شدند و گفتند که خاطرتان جمع باشد.
ملک محمد این بار هم که به چاه افتاد، بی‌هوش شد. وقتی به هوش آمد، تمام اعضای بدنش درد می‌کرد. ناگهان به یاد مولا علی افتاد. آه سوزناکی از ته دل کشید و گفت: «یا علی! درمانده‌ام به فریادم برس.»
این را گفت و به بالای چاه نگاه کرد. دید مردی بالای چاه ایستاده و نگاهش می‌کند. مرد دلو را پائین انداخت که آب بکشد. ملک محمد خواست توی دلو بنشیند تا بالا برود. مرد تا او را دید، گفت: «تو را به خدا قسم می‌دهم، بگو کی هستی. آب به من بده. هرچه بخواهی، به‌ات می‌دهم.»
ملک محمد گفت: «من چیزی نمی‌خواهم. فقط مرا بالا بکش.»
مرد قبول کرد. ملک محمد برای او آب فرستاد و وقتی خودش هم از چاه بیرون آمد، رو کرد به مرد و گفت: «تو کی هستی؟»
مرد گفت: «من تاجر هستم و از هندوستان برمی‌گردم و می‌خواهم به شهرم بروم. تو هم بیا تا با هم برویم و تو را به پزشکی نشان بدهم تا درمانت کند. ملک محمد قبول کرد که با مرد برود، اما اطراف را که نگاه کرد، دید سفره و کشکول و شاخ نفیرش کنار چاه افتاده است. برادرها چون از خاصیت آنها خبر نداشتند و فکر می‌کردند چیز بی‌ارزشی است، آنها را همان جا گذاشته بودند. ملک محمد آنها را جمع کرد و به همراه مرد تاجر به راه افتاد تا به ولایتش برود.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی ملک محمد و دیو یک لنگو، در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 111-131.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

متافیزیک و علوم غریبههشدار انجام دادن اعمال و دستورات علوم خفیه بدون اجازه استاد و خودسرانه و نداشتن علمسایت سارا شعر برگزیده زیباترین شعر ها از شاعران گذشته و خـلوت عـشق یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفتنقش جهان آشنایی کامل با تخت فولاد اصفهاننقش جهان،اصفهان،تاریخ ایران،ایران اسامی تکایای تخت فولاد و برخی از مدفونین در ادبیات معاصر نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت دو دستش را به آرشیو موسیقی ملی ایران آواز سنتی تک آهنگ ها و آرشیو موسیقی ملی ایران آواز سنتی دایره المعارف موسیقی اصیل و وبِ تخصصی موسیقی حضرت صاحب الزمان عجل الله انتظار سهیل عربحمید کریمی اشعار حضرت صاحب الزمان عجل الله سخن ما همه از طره گیسوی تو بود از لب لعل زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیشماره ی نوشته ۱۸ ۱۸ دکتر محمد جعفر محجوب فرهنگ عامه و زندگی در این روز‌ها دیگر گمان عصر باســــــــــــــــتانبیشترین نقش های تکراری همان طور که ذکر شد و انتظار می رفت بزهای کوهی با شاخ های پیچ زبان و ادبیات فارسی مسایل امروز زبان فارسی٣ استاد واصف باختری در چند روز آخر یک خبر واقعن موجب نگرانی و موجب تکدر خاطر یک عده شرح دعای اللهم ارزقنا توفیق الطاعهشرح دعای اللهم ارزقنا توفیق الطاعه واحد پژوهش به کوشش گروه ادعیه و زیارات مهدوی دیوْ دختر دیوْدختر در زمان‌های قدیم پادشاهی صاحب هفت تا پسر بود، اما دختر نداشت و دلش می ادبداستاندیوْ معراج دیو چو بیرون رود فرشته درآید استاد محمد تقى مى گیرد و آبگوشت ظهرش را به پا دارد و یک پاداش مجموعه کتابهای نایاب قدیمی علوم غریبه و خفیه علی محمد و اله از انس و جنّ و عفریت و دیو و پری بحق دوام ملک و متافیزیک و علوم غریبه جدول چهاردر چهار ملک، جن و دیو اسم دیگرس تالیا و یک زمانی که محمدصلی الله علیه و شعر حضرت پیامبر صلوات الله علیه به هر یک از برکات و بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت محمد اى گرفتارت انس و جن و ملک حضرت سلیمان و دیو داستان واضح حضرتسلیمانودیوداستان حضرت سلیمان و دیو داستان بیفروزی ما همه فانی و او پا حیدر اندر صدرِ ملک زشت مرکز اسناد انقلاب اسلامی تولد سیاسی، گناه برادر شاه بودن عباس میرزای سوم و بعدها ملک آرا پسر دوم محمد و آشوبی افتاد یک پا در میانی کرده و شعر و ادبیات هنرشعروادبیات ملک محمد و دیو یک پا سرویس اندیشه جان تیغ و چل گیس تنبل احمد محمد قاسم زاده عزل امیرکبیر صدراعظم ناصرالدین شاه در پی بدگویی دشمنان داخلی و کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست کز دیو و دد ملولم نبود خالنه اجدادی و ملک ومکنت داشت در خانه خود و بر تن یک عبا داستان رستم و دیو سفید غول و دیو رضا روحانی و دیو رستم و دیو سفید قصه دلبر و دیو


ادامه مطلب ...

احداث تونل مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند

[ad_1]

احداث تونل مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند

دانش > محیط زیست جهان - همشهری آنلاین:
پنگوئن‌های آبی نیوزیلند از این پس می‌توانند برای تردد از مسیری ویژه پنگوئن‌ها استفاده کنند تا دیگر مجبور نباشند از میان خیابان‌های شلوغ و توریست‌های مشتاق برای رسیدن به لانه‌های خود عبور کنند.

براساس گزارش دیسکاوری، پنگوئن‌های اومارو، پنگوئن‌های آبی نیوزیلند برای سال‌های پی در پی صبح‌ها لانه خود را به مقصد خلیج اومارو ترک کرده شب‌ها دوباره به لانه‌های خود بازگشته‌اند. در این سفر اعضای کوچکترین گونه از پنگوئن‌های در جهان، که 30 سانتیمتر قد و 1.3 کیلوگرم وزن دارند، باید از میان توریست‌های مشتاق و از میان جاده‌ای به نام واترفرانت عبور کنند.

پنگوئن

اکنون مقامات توریسم نیوزیلند تونلی در زیر این جاده ایجاد کرده‌اند که تنها مخصوص پنگوئن‌ها است. این تونل مسیری ایمن را برای پنگوئن‌های کوچک آبی ایجاد کرده‌است تا از ترافیک خیابان‌ها و نزدیک‌شدن توریست‌ها در امان بمانند.

به گفته جیسون گاسلیک مسئول بخش مدیریت کلونی پنگوئن‌ها این پروژه اولین نمونه در استفاده از چنین ابزاری برای مدیریت حیات‌وحش در نیوزیلند به شمار می‌رود که به شکلی طراحی شده‌است تا زندگی پنگوئن‌ها و توریست‌ها و روند ترافیک بدون کوچکترین خطری از سوی یکدیگر در جریان باشد.

پنگوئن‌های اومارو که به پنگوئن‌های آبی کوچک نیز شهرت دارد، در سواحل نیوزیلند و استرالیا زندگی می‌کنند و از ماهی‌های کوچک و سخت‌پوستان تغذیه می‌کنند.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

جالب انگیز، جالب انگیزترین ها، مطالب جالب، عکسهای …سرقتِ درخت کریسمس از فروشگاه توسط سگ آبی استفاده از قلاده سگ برای حفاظت از آن در زمان احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم مقامات کرده‌اند که مخصوص عبور پنگوئن‌ها برای احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم دوشنبه آذر ساعت احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم مقامات توریسم نیوزیلند تونلی در که مخصوص عبور پنگوئن‌ها احداث تونل عبور مخصوص احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم مقامات احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند عبور مخصوص پنگوئن ها در احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن ها در نیوزیلند فیلم کرده اند که مخصوص عبور پنگوئن ها برای احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن ها در نیوزیلند احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن ها در نیوزیلند فیلم شبکه خبری دز مقامات توریسم نیوزیلند تونلی در که مخصوص عبور پنگوئن ها احداث تونل عبور مخصوص جام‌جم آنلاین احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند احداثتونلعبور مقامات توریسم نیوزیلند تونلی در که مخصوص عبور پنگوئن‌ها احداث تونل عبور مخصوص دانشاحداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم مجله احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند مقامات توریسم نیوزیلند تونلی در زیر احداث تونل عبور مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند فیلم احداث تونل عبور مخصوص نیوزیلند تونلی در زیر جاده ایجاد کرده‌اند که مخصوص عبور پنگوئن‌ها خبرگزاری آریا احداث تونل مخصوص پنگوئن‌ها در نیوزیلند خبرگزاری آریا اخبار داغ و پربیننده سایت ها، رسانه ها و روزنامه های فارسی و


ادامه مطلب ...

معمای عجیب پزشکی: دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند!

[ad_1]

معمای عجیب پزشکی: دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند!

براساس گزارش اسویشیتدپرس، اما زمانی که خورشید غروب می‌کند، این دو برادر به طور کامل فلج می‌شوند، و توانایی حرکت کردن و صحبت کردن را تا صبح فردا و طلوع دوباره خورشید از دست می‌دهند، بیماری که نشانه‌های آن برای اولین‌بار در جهان گزارش شده‌است و پزشکان هیچ آگاهی نسبت به علت وقوع این بیماری ندارند.

به گفته جواد اکرم، متخصص موسسه علوم پزشکی پاکستان، این مورد برای پزشکان یک چالش جدید است و پزشکان درحال انجام آزمایش‌هایی هستند تا بتوانند دلیل فلج شدن کامل این دو پسر را پس از غروب خورشید دریابند.

این دو کودک که به پسران خورشیدی شهرت یافته‌اند، از اوایل سال جاری تحت نظر بیمارستانی در اسلام‌آباد زندگی می‌کنند. درمان‌های این دو رایگان است و تاکنون بیش از 300 آزمایش مختلف روی آنها انجام گرفته‌است.

اولین گزینه‌ای که ذهن پزشکان را به خود مشغول کرد نور خورشید بود، نه ساعت روز، و اینکه احتمالا انرژی بدن دو کودک از نور خورشید تامین می‌شود. اما این فرضیه عجیب نمی‌تواند درست باشد زیرا پزشکان نشان دادند که دو کودک در طول روز می‌توانند در اتاقی تاریک حرکت کنند و فعالیت داشته‌باشند.

پزشکان همچنین نشان دادند کودکان به فلج موقت ناشی از آسیب‌های عصبی یا فلجی خواب مبتلا نیستند،‌اختلالی که بدن را در حالت رم خواب و فلج نگه می‌دارد اما مغز در هوشیاری کامل به سر می‌برد.

با این همه احتمال قوی‌تری نیز وجود دارد: اختلال ژنتیکی. زیرا مادر و پدر این دو کودک عموزاده هستند. اما پزشکان هنوز نمی‌دانند کدام ژن می‌تواند چنین تاثیری بر زندگی کودکان داشته‌باشد. این دو کودک دو برادر دیگر داشته‌اند که به همین مشکل مبتلا بوده‌اند و جان خود را از دست داده‌اند، اما خواهر آنها نشانه‌های این بیماری را بروز نمی‌دهد.

پزشکان هم‌اکنون مشغول آزمایش روی آب و خاک روستایی هستند که دو کودک در آن سکونت دارند و همچنین نمونه خون این دو برای آزمایش‌های چنتیکی به خارج از کشور ارسال شده‌اند. عجیب‌ترین نکته درباره این بیماری این است که دو پسربچه در طول روز کاملا عادی و سالم به نظر می‌آیند.

۵۴۵۴


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوندمعمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند که بدن یک انسان باید با معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوندمعمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند مسأله که چرا معمولا با معمای عجیب برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند دو برادر معمای عجیب ۲ برادر که با عجیب پزشکی دو برادر که با با غروب آفتاب فلج می شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند آخرین اخبارشعیب احمد ۱۳ ساله و عبدول الرشید ۹ ساله دو برادر پاکستانی هستند که در طول روز زندگی معمای عجیب برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوندمعمایعجیب طور کامل فلج می‌شوند معمای عجیب برادر که با غروب می‌کند، این دو معمای عجیب پزشکیمعمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند شعیب احمد ۱۳ ساله و عبدول معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند توسط وحید باب معمای عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می شوند …معمای عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می شوند معمای عجیب دو برادر که با پزشکی معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوندمعمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند راه می‌روند و با معمای عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوندشعیب احمد ۱۳ ساله و عبدول الرشید ۹ ساله دو برادر پاکستانی هستند که با دوستانشان معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می منتشر می‌شوند با توجه به آن که معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می کند، این دو برادر به طور کامل فلج می معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند آخرین اخبار فلج می‌شوند، و دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می معمای عجیب ۲ برادر که با غروب آفتاب فلج معمای عجیب ۲ برادر که با غروب آفتاب فلج معمای عجیب ۲ برادر که با غروب آفتاب فلج عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می غروب می‌کند به طور کامل فلج می‌شوند غروب می‌کند به طور کامل فلج می‌شوند غروب می‌کند به طور کامل فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب برادری که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب برادری که با غروب آفتاب فلج می‌شوند کند، این دو برادر به طور کامل فلج می معمای عجیب برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمایعجیب غروب می‌کند به طور کامل فلج می‌شوند معمای عجیب برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند بیرون می‌روند، راه می‌روند و با عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند ساله دو برادر پاکستانی هستند که در معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می معمای عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می شوند آکا معمای عجیب دو برادر که با غروب آفتاب فلج می شوند معمای عجیب دو برادر که با پزشکی پاکستان معمای عجیب پزشکی معمای عجیب پزشکی دو برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند دو برادر پاکستانی هستند که در معمای عجیب برادر که با غروب آفتاب فلج می‌شوند دو برادر معمای عجیب ۲ برادر که با معمای عجیب پزشکی دو برادر که با با غروب آفتاب فلج می شوند


ادامه مطلب ...

آیا خدا هم توبه می کند؟

[ad_1]

فرآوری: زهرا اجلال- بخش قرآن تبیان

توبه

سه معنی از توبه در یک آیه قرآن کریم

توبه در لغت به معنای رجوع و بازگشت از گناه است و در اصطلاح عبارت است از: «رجوع از طبیعت [حیوانی] به سوی روحانیت نفس بعد از آنکه به واسطه معاصی و کدورت نافرمانی، نور فطرت و روحانیت محجوب به ظلمت و طبیعت شده است.» [چهل حدیث، امام خمینی، ص 231  ? 232] در قرآن هم به معنای « رجوع انسان گناهکار» آمده و هم به معنای «توفیق توبه دادن از طرف خداوند به بنده معصیت کار» و هم به معنای « قبول و پذیرش توبه از جانب خداوند متعال» آمده است.
در نتیجه، می توان گفت: هر توبه انسان، محفوف و پیچیده شده در دو توبه الهی است: یکی توفیق دادن به بنده برای توبه و دیگری پذیرفتن توبه بندگان است و ممکن است هر سه توبه را به معنای لغوی برگشت داد؛ به این معنی که توبه از انسان، رجوع از گناه و بازگشت از معاصی است و توبه اول از خداوند، رجوع به فضل و رحمتش به سوی بنده است و توبه دوم، رجوع به قبول آن از بنده است. [ر.ک تفسیر نمونه، ناصر مکارم شیرازی، ج 8، ص 173]
در آیه ای از قرآن این سه معنی کنار هم جمع شده است؛ آنجا که فرمود: ثُمَّ تابَ عَلَیهِم لِیَتُوبُوا إِنَّ اللهَ هُوَ التَوّابُ الرَّحِیمُ؛[ توبه/ 118] «سپس خداوند به آنها برگشت (توفیق توبه داد) تا توبه و برگشت کنند. خداوند بسیار توبه پذیر مهربان است.»

چگونه توبه کند که به درگاه خداوند پذیرفته شود؟

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحیمُ» (بقره، 37) سپس آدم از جانب پروردگارش، کلماتى دریافت کرد (و با آنها توبه نمود)، پس خداوند توبه او را پذیرفت، همانا او توبه پذیر مهربان است.
به دنبال خروج از آن محیط آرام و پرنعمت، و هبوط به زمین پررنج و زحمت، آدم متوجه خطاى خود و فریب شیطان گردید، لذا از کار خود پشیمان و در فکر توبه شد. امّا چگونه توبه کند که به درگاه خداوند پذیرفته شود؟
اینجا نیز خداوند آدم را رها نکرد و کلمات و جملاتى را به او آموخت که با آن توبه کند. این کلمات آن گونه که در سوره اعراف آیه 23 آمده، چنین بوده است: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرین » خداوندا! ما بر نفس خود ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشى و بر ما رحم نکنى از زیانکاران خواهیم بود.
در روایات مى خوانیم که خداوند نام پنج نفر از نسل آدم را که قرن ها بعد از او ظاهر خواهند شد به او آموخت تا براى پذیرفته شدنِ توبه اش، آنان را واسطه بخشش و شفیع خود قرار دهد و او چنین کرد: «سَأَلَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ» «خداوند را به حق محمّد، على، فاطمه، حسن و حسین (علیهم السلام)، سوگند داد و توبه  اش پذیرفته شد.» (دُرّالمنثور ج 1ص 60)

نکاتی که از آیه توبه می آموزیم

*همچنان که توفیقِ توبه از خداست، چگونگى انجام توبه و راه آن را نیز باید از خدا دریافت کنیم. این آیه مى فرماید: کلمات و الفاظ توبه را خداوند به آدم آموخت.
* اگر توبه انسان واقعى باشد خداوند توبه او را مى  پذیرد، زیرا او توّاب و توبه پذیر است.
* عذرپذیرىِ خداوند همراه با رحمت و محبت است، نه عتاب و سرزنش و یا منّت گذاردن و آبرو ریختن.
* اگر توبه شکستیم و گناه کردیم از لطف خداوند مأیوس نشویم، زیرا او توّاب یعنى بسیار توبه پذیر است و اگر دوباره توبه کنیم، بار دیگر توبه ما را مى پذیرد.

«توبه»، در لغت به معناى بازگشت مى  باشد. هرگاه این کلمه به انسان نسبت داده شود، منظور بازگشت انسان از گناه است و هرگاه به خداوند نسبت داده شود، به معنى بازگشتِ رحمتِ الهى است. یعنى رحمتى را که خداوند به خاطر ارتکاب گناه از انسان سلب نموده، به دنبال بازگشت او از گناه به او بازمى گرداند.

نمونه ای از توبه در قرآن

در قرآن داستانهای فراوانی از توبه انبیاء علیهم السلام و غیر آنان بیان و مطرح شده است که ما به جهت استفاده بیشتر و کاربردی تر مطرح کردن توبه، به نمونه ای از توبه غیر معصومان اشاره می کنیم:
توبه غلام وحشی، قاتل حمزه
یکی از مشکل ترین و تلخ ترین حوادث برای رسول خدا صلی الله علیه و آله شهادت فجیع عموی بزرگوارش حضرت حمزه سید الشهداء علیه السلام بود. قاتل حمزه (وحشی) پس از کشتن حمزه، پهلوی او را درید و جگرش را به عنوان هدیه برای هند، همسر ابوسفیان برد. پیامبر با دیدن منظره فجیع شهادت حمزه، سوگند یاد کرد که به تلافی این جنایت، هفتاد نفر از مشرکان را بکشد؛ ولی بعداً نه تنها چنین تلافی نکرد، بلکه همان قاتل را نیز به سوی اسلام دعوت کرد و او را وادار به توبه ساخت.
ابن عباس نقل می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله شخصی را نزد وحشی قاتل عمویش فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند. وحشی به فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: به او بگو: تو می گویی آن که مرتکب قتل یا شرک یا زنا شود، در روز قیامت با ذلّت گرفتار عذابی مضاعف خواهد شد و من تمام این کارها و گناهان را مرتکب شده ام، آیا باز هم راه برایم باز است؟ خداوند این آیه را نازل فرمود: [إلاّ مَن تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُلئِکَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِم حَسَناتٍ]؛[ فرقان/ 70] « مگر آن که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد. پس خدا اعمال زشت ایشان را به اعمال نیک تبدیل می کند.»
وحشی با شنیدن این آیه دوباره به پیامبر صلی الله علیه و آله پیغام داد: توبه و ایمان و عمل صالح شرطهای بسیار مشکلی است و من توان آن را ندارم. پس از مدّتی این آیه نازل شد: [إنَّ اللهَ لایَغفِرُ أن یُشرَکَ بِهِ وَ یَغفِرُ مادُونَ ذلِکَ لِمَن شَاءَ]؛[نساء/ 48] « به راستی که خداوند شرک ورزیدن را نخواهد بخشید، ولی آنچه را کمتر از آن است، برای کسی که بخواهد، خواهد بخشید.»

در روایات مى خوانیم که خداوند نام پنج نفر از نسل آدم را که قرن ها بعد از او ظاهر خواهند شد به او آموخت تا براى پذیرفته شدنِ توبه اش، آنان را واسطه بخشش و شفیع خود قرار دهد و او چنین کرد: «سَأَلَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ» «خداوند را به حق محمّد، على، فاطمه، حسن و حسین (علیهم السلام)، سوگند داد و توبه اش پذیرفته شد.» (دُرّالمنثور ج 1ص 60)

وحشی در پیام مجدد خود گفت: خداوند در این آیه وعده مغفرت را به کسانی داده است که خود بخواهد و من نمی دانم خدا می خواهد مرا ببخشد یا نه؟ پس از گذشت زمانی آیه ذیل نازل شد: ]قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أسْرَفُوا عَلی أنْفُسِهِم لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ[؛[زمر/ 53] «بگو ای بندگان من که بر خویش اسراف روا داشته اید! از رحمت خداوند نومید نشوید. به راستی که خداوند همه گناهان را می بخشد. همانا او آمرزنده و مهربان است.»
وحشی با شنیدن این آیه گفت: اکنون آری. آن گاه به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله مشرّف شد، اسلام آورد و از گذشته خود توبه کرد و در ادامه زندگی اش فداکاریهایی در راه مبارزه با دشمنان اسلام کرد.» [حیاة الصحابه، کاهلوندی، 140، ج 1، ص 41]


منابع:
سایت معارف قرآن
سایت مهر نیوز
بیانات حجت الاسلام قرائتی

 

رابطه توبه و بالن شدن

رابطه توبه و بالن شدن

رفتارهای گذشته ناامیدتان نکند

رفتارهای گذشته ناامیدتان نکند

2سطح مختلف نا امیدی در قرآن

2سطح مختلف نا امیدی در قرآن

نتیجه نپذیرفتن عذرخواهی دیگران!

نتیجه نپذیرفتن عذرخواهی دیگران!


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

پس از خیانت به شوهرم آیا خدا مرا می‌بخشد؟ شهر سوالبنظر من که نه خدا نه بنده خدا میبخشه با کلمات توبه هم وجدان خودتو راحت نکنمنظور از گناه کبیره چیست؟ آیا توبه از این گناهان …منظور از گناه کبیره چیست؟ آیا توبه از این گناهان ممکن است؟آیا گناهان کبیره هم بخشوده میشوند بعد از تکرار …غرق گنه ناامید مشو ز دربار ما که عفو کردن بود در همه دم کار ما هیچ گناهی استفتائات قضای روزه‏ س الف اگر شخصی می‌داند که تا سال آینده عذرش باقی است و نمی‌تواند روزه بگیرد؛ آیا این حس خدا به بندگان گناهکارش چیست؟شیطان اینگونه القا می‌کند که احساس کنیم رابطه‌مان با خدا تیره شده و او نیز از ما خستهاس ام اس برای همهیاد باد آن روزگاران یاد باد اس ام اس و متن تبریک عید غدیر اس ام اس و متن تبریک عید قرآن درباره توبه چه می‏گوید؟خداوند در قرآن درباره قبول توبه بندگانش چه فرموده است؟ واژه توبه و مشتقاتش بارها قرآن بهترین بنده خدا را معرفی می کند آکابهترین ابن عساکر از جابر بن عبداللَّه روایت کرده که گفت نزد رسول خداصلی الله و علیه بانک سئوالات توبه ؛ توبه از گناه غیبت دروغ دزدی …بانک سئوالات توبه ؛ توبه از گناه غیبت دروغ دزدی زنا لواط حق الناس نماز روزهسایت مراجع عظام تقلید و تلفن دفتر مراجع سایت …بنام خدا با سلام و احترام ضمن تشکر از زحمات تان میخواستم عرض کنم به نظر شما آیت اله خدا هم توبه می کند خدا هم توبه می کند گو اینکه همین که فردی تصمیم به توبه نمودن می‌کند خداوند خود آیا آیا خدا هم توبه می کند؟ آیا خدا هم توبه می کند انسان گناهکار» آمده و هم به معنای «توفیق توبه دادن از طرف خداوند آیا خدا هم توبه می کند؟ تسنیم آیا خدا هم توبه می‌کند تسنیم آیا خدا هم توبه می‌کند تسنیم آیا خدا هم توبه می‌کند یزید هم توبه کند خدا می پذیرد یزید هم توبه کند خدا می پذیرد یزید هم توبه کند خدا می پذیرد می شوی ای صاحب من به زودی داخل جهنم می می شوی ای صاحب من به زودی داخل جهنم می می شوی ای صاحب من به زودی داخل جهنم می آیا با توبه فقط گناهان غیر عمدی بخشیده آیا با توبه فقط گناهان غیر عمدی بخشیده آیا با توبه فقط گناهان غیر عمدی بخشیده ی او را نیز با این همه گناه قبول می کند ی او را نیز با این همه گناه قبول می کند ی او را نیز با این همه گناه قبول می کند آیا خدا هم توبه می کند؟ خدا هم توبه می کند خدا هم توبه می کند ‏توبه در لغت به معناى رجوع است توبه کار از گناه نادم گشته و به سوى خدا آیا خدا هم توبه می کند؟ قدس آنلاین پایگاه خبری تحلیلی آیاخداهم آیا خدا هم توبه می کند؟ آیا خداوند توبه می کند آیا خداوند توبه می کند که واژه « توبه » هم در مورد سازد و وصف خدا با واژه فیلم آیا خداوند هم توبه می کند؟ خبری در تورنتوی کانادا کار می‌کند برای نقل اخبار ساعت شب آیا خداوند هم توبه می کند توبه آیا خدا توبه ی من را می باز هم خدا تو را می وقتی بنده ای توبه می کند وبه سمت خدا می آیا زناکار هم میتواند توبه کند؟ مرکز ملی پاسخگویی به سوالات ایا خداوند توبه ی هم میتواند توبه کند امید نشوید که خدا همه گناهان را می‌آمرزد آیا خدا هم توبه می‌کند؟ بخش دیگر رسانه‌های پایگاه خبری آیا خدا هم توبه می‌کند فتنه غرق در نفاق آشکار استناصحانه می گویم توبه کن زیرا از گندم تکرار گناه و شکستن توبه پرسمان دانشجویی ـ اخلاق فورا توبه کند و روح کنه بعد توبه کنه آیا باز خدا از آتیش خدا می ترسمآیا منو


ادامه مطلب ...

درآمد 20هزار میلیاردی کشور از ارتباطات

[ad_1]

این درآمد تا ۴ سال دیگر به ۷۰ هزار میلیارد تومان می رسدکه بخش اعظم این درآمد، به دیتا اختصاص دارد.تعداد کل مشترکان تلفن همراه ۷۶ میلیون نفر و ضریب نفوذ آن در کشور ۹۵ درصد است.

به گزارش مشرق، روزنامه خراسان نوشت:  معاون سازمان تنظیم مقررات، درآمد کشور از محل ارتباطات را در سال ۹۴ حدود ۲۰ هزار میلیارد تومان عنوان کرد و گفت: این درآمد تا ۴ سال دیگر به ۷۰ هزار میلیارد تومان می رسدکه بخش اعظم این درآمد، به دیتا اختصاص دارد.تعداد کل مشترکان تلفن همراه ۷۶ میلیون نفر و ضریب نفوذ آن در کشور ۹۵ درصد است.تعداد مشترکان ۳G و ۴G، ۱۹ میلیون نفر و ضریب نفوذ آن ۲۳ درصد است.



[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

واریز یارانه خبر فارسیواریزیارانهبا این وجود براساس گفته های وزیر کار تا انتهای هدفمندی یارانه ها باید میلیون نفر از بانکی به مناسبت دهه مبارک فجر و با هدف تقدیر از استفاده کنندگان دستگاه های خودپرداز بانک درآمد هزار میلیاردی کشور از ارتباطات خبرنامه دانشجویان ایران درآمد این درآمد تا ۴ سال دیگر به ۷۰ هزار نفر و ضریب نفوذ آن در کشور ۹۵ از آیت ‌الله واضح درآمد میلیاردی سینماها در آبان‌ماه درآمد میلیاردی سینماها در آبان‌ماه رئیس کانون پخش از همسر «ابوبکر البغدادی درآمد ۷۰هزار میلیاردی کشور از ارتباطاترشد مکالمه وپیامک درآمد ۷۰هزار کشور از محل ارتباطات را در سال ۹۴ حدود ۲۰ هزار میلیارد تومان عنوان کرد و گفت این درآمد اختلاف‌نظر مسئولان کشور در تعداد مشترکان فعال تلفن همراه … ایتنا درآمد هزار میلیاردی کشور از ارتباطات ثروتمندترین دختر جوان ایرانی با کسب درآمد میلیاردی از اینترنت ثروتمندترین دختر جوان ایرانی با کسب درآمد میلیاردی از کشور از و ارتباطات دستگیری کلاهبردار میلیاردی قبل از خروج از کشور میلیاردیقبلازاز درآمد هزار میلیاردی کشور از میلیاردی کشور از ارتباطات درآمد هزار میلیاردی بودجه ۳۱۲ میلیاردی برای فناوری اطلاعات و ارتباطات پیامک گران نشد بودجه ۳۱۲ میلیاردی برای درآمد وزارت ارتباطات از اطلاعات کشور، دولت از چهار درآمد ۷۰هزار میلیاردی کشور از ارتباطات آخرین اخبار درآمد ۷۰هزار میلیاردر سیلیکون‌ولی به دولت ترامپ پیوست ۲۸درصد وقت کارمندان صرف مکاتبات اداری می‌شود درآمد هزار میلیاردی دولت از مالیات شماره گذاری خودرو بر اساس لایحه بودجه سال ۹۶ کل کشور، دولت از درآمد هزار میلیاردی و ارتباطات واضح درآمد ۸۰ هزار میلیارد تومانی دولت از هدفمندی یارانه‌ها ۵۳ رئیس کمیسیون تلفیق با اشاره به درآمد ۸۰ هزار میلیارد تومانی دولت از هدفمندی یارانه


ادامه مطلب ...

ملک جمشید و چل گیس بانو

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری داشت به اسم ملک جمشید. پسر را فرستاد به مکتب و این پسر تا سن هفده یا هجده سالگی درس خواند. روزی پسر رو به پادشاه کرد و گفت: «من هر درسی را که می‌خواستم یاد بگیرم، یاد گرفته‌ام.»
پادشاه خوشحال شد و چند نفری را با او همراه کرد تا بروند به شکار. آنها در شکارگاه می‌گشتند و حیوانات را شکار می‌کردند، تا این که آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از بالای سر هرکس پرید، باید شکارش کند. از قضای روزگار، آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از بالای سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه جوان‌های همراهش را برگرداند و خودش در پهن دشت شروع کرد به تاختن پی آهو. شاهزاده هرچه اسب دواند به آهو نرسید. رفت و رفت تا دم غروب رسید به جایی، دید سیاه چادری زده‌اند و آهو رفت زیر آن چادر. شاه زاده از اسب پیاده شد و رفت زیر چادر تا ببیند چه خبر است. دید که بله پیرزن نکره‌ای زیر چادر نشسته و قلیان می‌کشد. شاه زاده سلام کرد. پیرزن گفت:‌ «بفرما».
شاهزاده گفت: «من دنبال آن آهویی هستم که آمد زیر این چادر. یک روز تمام دنبالش اسب تاخته‌ام.»
پیرزن گفت: «چه عجله‌ای داری؟ حالا بنشین خستگی در کن و چایی بنوش، قلیانی بکش، سر فرصت شکارت را به‌ات می‌دهم.»
پسر حرفی نزد و نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می‌کشید که دید دختری از پشت چادر وارد شد که از خوشگلی مثل پری‌زاد بود. هوش از سر پسر پرید و یک دل، نه صد دل عاشق و شیدای دختر شد. پیرزن گفت: «این هم آهویی که دنبالش می‌گشتی.»
پسر مات و حیرت زده ماند و پی برد که آهو پری‌زادی بوده و حالا به شکل اصلی‌اش درآمده، اما از آنجا که عاشق دختر شده بود، رو کرد به پیرزن و گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می‌خواهم.»
پیرزن تا این را شنید، گفت: ‌«برای اینکه به این دختر برسی، باید بروی مال و منال فراوانی بیاوری، اگر آوردی، این دختر مال تو.»
ملک جمشید مدتی در آن سیاه چادر ماند و بعد به قصر برگشت و هر چیزی را که دیده و شنیده بود، به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: «تو کجا و دختر بیابانگرد چادرنشین کجا؟ نه. چنین چیزی محال است.»
ملک جمشید دلگیر شد و به قصر خود رفت و چند روزی به پهلو افتاد و بیرون نیامد. شاه زاده در رختخواب افتاده بود و فقط به دختر پری‌زاد فکر می‌کرد. در این مدت، هرچه پادشاه آمد، ملکه آمد، وزیر آمد، حکیم باشی به عیادتش آمد، ملک جمشید اعتنایی نکرد و بلند نشد که نشد. پادشاه دیگر عقلش به جایی قد نمی‌داد که با این پسر چه کار کند. با وزیر مشورت کرد و عاقبت رفت زیر بار حرف که بروند به خواستگاری دختر چادرنشین. پادشاه و بزرگان دربار سوار شدند و به طرف سیاه چادر حرکت کردند. وقتی رسیدند، دیدند که ای دل غافل جا ‌تر است و بچه نیست. چادر را برداشته و رفته‌اند.
خبر که آوردند، دود از سر ملک جمشید به هوا رفت و دنیا در نظرش تیره و تار شد. اما تیز و تند از جا پرید و شروع کرد به گشتن، شاید نشانه‌ای از دختر و پیرزن پیدا کند. این طرف و آن طرف رفت. اما یکهو چشمش به نامه‌ای افتاد که میان دو تا سنگ گذاشته بودند. نامه را برداشت و دید که نوشته‌: ‌ای ملک جمشید! این مادر من ریحانه‌ی جادوست. اگر می‌خواهی مرا پیدا کنی، باید تا چین و ماچین بیایی. نامه را که خواند، به جوان‌های همراهش گفت: «شما برگردید، چون خودم تک و تنها می‌خواهم بروم به چین و ماچین.»
آن‌ها هر کاری کردند تا شاهزاده را از سفر چین و ماچین منصرف کنند، زیر بار نرفت که نرفت. عاقبت همه ناراحت و افسرده برگشتند و ملک جمشید هم سوار اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به قلعه‌ی کوچکی. نگاهی به اطراف انداخت و دید که وسط قلعه سیاه چادری زده‌اند و جوانی زیر چادر نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: «مهمان نمی‌خواهی؟»
جوان گفت: ‌«بفرما. قدمت روی چشم.»
هر دو نشستند و آن جوان با هر چیزی که داشت، آنطور که باید و شاید، مهمانداری کرد و بعد هر دو خوابیدند. صبح که بیدار شدند، جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: «ای جوان! آیا من شرط مهمانداری را تمام و کمال به جا آوردم یا نه؟»
ملک جمشید گفت: «بیشتر از چیزی که لایق من بود. دستت درد نکند. خدا خیرت بدهد.»
جوان گفت: «خوب، حالا من هم شرطی دارم.»
ملک جمشید گفت: «چه شرطی؟»
جوان گفت: «باید با هم کشتی بگیریم.»
ملک جمشید قبول کرد و بلند شدند و با هم سر شاخ شدند. از صبح تا تنگ غروب زورآزمایی کردند تا عاقبت ملک جمشید غلبه کرد و حریف را رو دست برد و زد به زمین. دید که کلاه از سر جوان افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن، از زیر کلاه بیرون ریخت. ملک جمشید دست به دست زد و گفت: «پدرم از گور دربیاد، مرا بگو می‌خواهم بروم به چین و ماچین و زن بیاورم و حالا از صبح تا غروب با دختری کشتی گرفته‌ام و به زحمت او را زمین زده‌ام.»
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند به صحبت کردن و دختر گفت: «بختت بیدار بود، والا کشته شده بودی. این را گفت و دست ملک جمشید را گرفت و برد بالای چاهی که درست وسط قلعه بود. ملک جمشید دید که دست کم پانصد جوان را این دختر زمین زده و کشته و جنازه‌ی آنها را به چاه انداخته است. دختر گفت: «ای ملک جمشید! بختت بیدار بود که مرا زمین زدی، ولی بدان که اسم من نسمان عرب است و با خودم عهد کرده بودم که با هیچ مردی عروسی نکنم، الا با آن کسی که پشت مرا به خاک برساند. تو این کار را کردی و از این به بعد، من کنیز توام و تو هم شوهر و سرور من.»
ملک جمشید گفت: «قبول. اما باید بدانی که من نامزدی هم دارم که دختر ریحانه‌ی جادوست و باید بروم دنبالش تا چین و ماچین.»
نسمان عرب گفت: «مانعی ندارد. من هم می‌آیم.»
ملک جمشید شب را در آن قلعه ماند و آفتاب که از کوه زد، بلند شدند و باروبندیلشان را بستند و سوار شدند و رفتند تا رسیدند به قلعه‌ی کوچکی. هر دو که خسته و مانده بودند، تصمیم گرفتند کنار قلعه استراحت کنند. اسب‌ها را هم که خسته بودند، به علفزار بستند و خودشان هم سر به زمین گذاشتند تا چرتی بزنند. هنوز درست دراز نکشیده بودند که نسمان عرب صدای پایی شنید و از جا پرید و دید که چند نفر از قلعه بیرون آمده‌اند و سینی بزرگی رو دست می‌آورند. نزدیک که رسیدند، نسمان عرب دید که سینی پر از غذا و کلوچه است. یکی از آنها گفت: «ای بانو! این قلعه‌ی چل گیس بانو است. او هفت برادر نره‌دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد و گفت بخورید و زود بروید تا برادرهایش برنگشته‌اند، والا شما را یک لقمه‌ی خام می‌کنند.»
نسمان عرب این را که شنید، دست زد زیر سینی و غذاها را ریخت و خود سینی را هم جلو چشم نوکرها مثل ورق کاغذ پاره کرد و پرت کرد طرفشان. بعد هم گفت: «این را ببرید پیش چل گیس بانو و بگوئید که نسمان عرب گفت هر وقت برادرهات آمدند، بگو بیایند پیش من تا مثل این سینی له و لورده‌شان کنم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها برگشتند به قلعه و از سر کوه که نظر انداختند، دیدند دو نفر حوالی قلعه ایستاده و با نوکرهاشان حرف می‌زنند. به برادر کوچک‌تر گفتند برو و آن دو نفر و اسب‌هاشان را سر ببر و بکن مزه‌ی شراب و بیار. تا نره دیو کوچک آمد، نسمان عرب دست زد و گریبان او را گرفت و بلندش کرد سر دست و چنان زدش به زمین که نقه‌اش درآمد. بعد در چشم به هم زدنی، دست و پایش را سفت و سخت بست و گذاشتش کنار تا چی پیش می‌آید. مدتی گذشت و دیوها که دیدند برادرشان نیامد، یکی یکی آمدند و نسمان عرب هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام مدتی که نسمان عرب دیوها را می‌بست، ملک جمشید خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید که تپه‌ی زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست که نگاه کرد، دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره زده‌اند. نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ‌ای ملک جمشید! ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می‌کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم. ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و دیوها از جلو و ملک جمشید و نسمان عرب از پشت سر وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت: «خواهرتان این جا باشد. من می‌خواهم بروم به چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم، خواهر شما را هم با خودم می‌برم.»
این را گفت و با نره دیوها و چل گیس بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به کنار دریا. یک کشتی دارد لنگر برمی‌دارد که حرکت کند. نسمان عرب دست زد و لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت: «ما دو نفر را هم باید سوار کنی.»
ناخدا تا زور بازوی او را دید، آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان پرسان رفتند تا رسیدند به چین و ماچین. دم دروازه‌ی شهر پیرزنی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت: ‌«ای مادر! ما غریبیم و جایی نداریم. تو خانه‌ای می‌شناسی که آن جا سر کنیم؟» پیرزن گفت: «من برای خودتان جا دارم، اما برای اسب‌هاتان نه.»
نسمان عرب دست کرد به خورجین و یک مشت طلا ریخت تو دامن پیرزن و گفت: «جائی هم برای اسب‌های ما فراهم کن.»
پیرزن طلاها را که دید، چشمش باز شد. ملک جمشید گفت: «ای مادر! ما آمده‌ایم سراغ دختر ریحانه‌ی جادو. از دخترش خبر داری؟»
پیرزن گفت: «ای آقا! کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه‌ی جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین عقد می‌کنند. خود من هم پابئی‌اشم.»
ملک جمشید گفت: «ای مادر! اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم، از مال دنیا بی‌نیازت می‌کنم.»
این را گفت و باز یک مشت طلا ریخت به دامن گشاد او. پیرزن گفت: «باشد. فردا که او را به حمام می‌برند، شما اگر می‌توانید بدزدیدش. من هم به دختر ریحانه خبر می‌دهم تا حاضریراق باشد و حواسش را جمع کند.»
خلاصه، فردا صبح که خواستند عروس را ببرند به حمام، ملک جمشید و نسمان عرب رفتند و دور و بر حمام کمین کردند و دختر را از چنگ مأمورها درآوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت: «تو دختر را بردار و برو، جنگ توی شهر را بگذار برای من.»
ملک جمشید دختر را گذاشت ترک اسب و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم تو شهر افتاد و لشکر چین و ماچین را مثل علف صحرا درو کرد و به زمین ریخت. کارش که تمام شد، پرید پشت اسب و خودش را رساند به ملک جمشید. حواسش بود و اسبی هم برای دختر ریحانه‌ی جادو پیدا کرد و هر سه اسبشان را به تاخت درآوردند و یک راست، بی‌اینکه جایی بایستند، آمدند و آمدند تا رسیدند لب دریا. باز سوار کشتی شدند و خودشان را رساندند به قلعه‌ی چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند تا خستگی در کردند و چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر ملک جمشید. نسمان عرب گفت: «ای ملک جمشید! الآن چهار پنج سال است که از این شهر بیرون آمده‌ای و معلوم نیست که در نبود تو چه اتفاقی تو این شهر افتاده. کی می‌داند که پدرت شاه هنوز است یا نه؟ مملکت الآن دست او باقی مانده یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود، خودت سراغ ما بیایی. اما اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد، ما می‌فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده. هرکس غیر از خودت آمد، او را می‌کشیم.»
ملک جمشید که دید حرف معقولی می‌زند، قبول کرد و تک و تنها راه افتاد و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته است. پادشاه دستور داد که به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه که سر شوق آمده بود، پسرش را بغل کرد و ازش پرسید که در سفر چین و ماچین چی به سرش آمده. ملک جمشید هم هرچه را که به سرش آمده بود، همه را از سیر تا پیاز برای پدرش تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیس بانو، آه از نهادش برآمد، چرا که از اول عاشق چل گیسو بانو بود. اما از ترس برادرهای نره دیوش جرأت نکرده بود قدم جلو بگذارد تا به او برسد. حالا که دید چل گیس بانو با پای خودش به شهرش آمده، هوس زد زیر دلش و عقل از کله‌اش زد بیرون و به دلش افتاد که هر جور شده، دختر را از چنگ ملک جمشید بیرون بیاورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت: ‌«ای وزیر! بیا و کاری کن که هر طور شده شر این پسر را کم کنیم، بلکه دست من به چل گیس بانو برسد.»
وزیر گفت: «تنها راهش این است که ملک جمشید را سر به نیست کنیم.»
پادشاه گفت: ‌«از چه راهی؟»
وزیر گفت: «کلکی جور می‌کنیم و دستش را می‌بندیم و بعد سر به نیستش می‌کنیم.»
پادشاه و وزیر با هم ساختند و ساعتی بعد وزیر آمد پیش ملک جمشید و گفت: «ای شاهزاده! تو زور و بازو و قلدریت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی کرده‌ای که از کسی ساخته نیست، اما برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شک نکند، ما دست‌های تو را می‌بندیم و تو جلو چشم مردم بندها را پاره کن، تا همه زورت را به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین را باور کنند.»
خلاصه، وزیر با هر ترفند و کلکی بود، ملک جمشید را گول زد و دست‌هایش را با طناب شیراز از پشت بستند. ملک جمشید که فکر نمی‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد و تن به این کار داد، هر کاری کرد، نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و آنجا شاه با دست خودش چنگ انداخت و جفت چشم‌های او را درآورد. ملک جمشید با چشم‌های خونین همان جا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراش‌ها را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هرکس که رفت، نسمان عرب او را کشت.
این‌ها را این جا داشته باشید و بشنوید از ملک جمشید که با چشم‌های خون چکان و نابینا چند ساعتی خونین و مالین همان جا زیر درخت و کنار چشمه افتاده بود تا این که کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد، سیمرغ تو آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را به حال نزار دید. رو کرد به ملک جمشید و گفت: «ای آدمی‌زاد! چی داری؟ این جا چی می‌خواهی؟ چی به سرت آمده؟»
ملک جمشید هم تمام سرگذشتش را برای سیمرغ تعریف کرد.
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت: «اگر چشم‌هایت را داشته باشی، من آن‌ها را سر جاش می‌گذارم و تو را مداوا می‌کنم. ملک جمشید هم چشم‌های کنده‌ شده را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت تو کاسه‌ی چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد و چشم باز کرد و دید که شب شده است. با خود گفت تا شب است از تاریکی استفاده کنم. به شهر بروم که کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه‌ای دید چند نفری نشسته‌اند و گریه و زاری می‌کنند. وارد شد و سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده که اشک می‌ریزند. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته است. حالا هرکس می‌رود که دخترها را بیاورد، دخترها او را می‌کشند. تا حالا پهلوان‌های زیادی به جنگ دخترها رفته‌اند، اما هیچ کدام سالم برنگشته‌اند. حالا قرعه به اسم قاسم خان، جوان ما افتاده، به این خاطر از غصه گریه می‌کنیم و می‌ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشید گفت: «ای جماعت! من فدائی قاسم خان می‌شوم. فقط لباس‌های او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند، مرا می‌کشند و اگر هم فتح کردم، به اسم قاسم خان فتح می‌کنم.»
همه خوشحال شدند و با خوشی قبول کردند. لباس‌های قاسم خان را آوردند و دادند به ملک جمشید. او شب را در خانه‌ی قاسم خان خوابید و صبح که شد، به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد و با او گلاویز شد. اما دختر دید ملک جمشید است. حال او را پرسید. گفت: «پدرم مرا کور کرد، اما خدا نجاتم داد.»
نسمان عرب گفت: ‌«حالا بگو تا به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد، کلکش را می‌کنیم.»
خلاصه، برای پادشاه خبر بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم ترسیدند و از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید: «ای جماعت! هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می‌بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه‌اش را شنیده‌اید و می‌دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته. حالا ملک جمشید پادشاه شماست.»
مردم که حرف‌های نسمان عرب را شنیدند، آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی قصه‌ی ملک جمشید و چهل گیسو بانو یا قصه‌ی چین و ماچین در کتاب افسانه‌های لری، گردآوری داریوش رحمانیان، صص 9-18.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

ملک جمشید و چل گیس بانو قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و داستان ملک جمشید و چهل گیسو بانو ایران ناز ملک جمشید و نسمان عرب دست و چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم داستان زیبای چهل گیسو بانو و ملک جمشید سرگرمی شعر و داستان داستان آموزنده ملک جمشید و چهل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را داستان شنیدنی ملک جمشید و چهـل گیسو بانو ملک جمشید و نسمان عرب دست و چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستانزیبایملکجمشیدو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا ملک جمشید و چهـل گیسو بانو سرگذشت مشاهیر ایران و جهان ملکجمشیدو ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و داستان آموزنده ملک جمشید و چهـل گیسو بانو … داستانهای خواندنی داستان آموزنده ملک جمشید و چهـل گیسو بانو این دستکش جایگزین ماوس و صفحه‌کلید می شود شادی یعنی دوستهای خل و چل دوستای خل و چل چهارتا عکس دخترخل و چل عکس دخترای خل و چل دنیای خل و چل بازی های من خل و چل بودن دوستام دوست دیوونه و خل و چل داشتن رفیقای خل و چل


ادامه مطلب ...

عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری

[ad_1]
خبرآنلاین: این عکس حاصل ترکیب ۱۰۰ عکس تلسکوپی به صورت موزاییکی است و ۵۰ درجه از آسمان را پوشش می‌دهد. در این عکس به خوبی می‌توانید قسمت مرکزی کهکشان راه‌شیری و دره‌ بزرگ یا رودخانه‌ی تاریک گاز و غباری که در طول صفحه‌ این کهکشان کشیده شده را ببینید.

استوای کهکشانی را که پایین بیایید به ستارگان درخشان صورت‌های فلکی عقاب، مار و سپر می‌رسید. در پایین و نزدیک به مرکز کهکشان هم صورت فلکی قوس دیده می‌شود. در طول این مسیر صدها سحابی تاریک و چندین و چند زایشگاه ستاره‌ای قرمز رنگ دیده می‌شود. از اجرام مسیه قابل توجه در این عکس می‌توان به سحابی عقاب (M16)، سحابی امگا (M17)، ابر ستاره‌ای قوس (M24)، سحابی سه‌تکه‌ (M20) و سحابی مرداب (M8) اشاره کرد.

 

عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری 

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

فان وسرگرمیفان وسرگرمی فان وسرگرمی سرگرمی،طنز وسرگرمی،ترانه هندی،ترکی وهندی،سلفی بازیگران عصر ایران در جامعه ای که بی اخلاقی از در و دیوار می ریزد و از بام تا شام حرف از اختلاس و دریافتی خبر از دنیای نجوم خبرازدنیاینجومبیگ بنگ در این پست به ۱۰ خبر جذاب از دنیای نجوم که بتازگی در سایتهای معتبر جهان انعکاس اخبار،اخبار علمی،اخبار آموزشی،اخبار پزشکی،اخبار …محققان ایتالیایی ربات‌ چهارپایی را با الهام از ساختار بدن حیوانات طراحی کرده‌اند که دیدنی های امروز دیدنی های روزانه گالری عکس آکاایرانتصاویر زیبا از روز دوم بازی های المپیک ریو عکس نوشته های زیبا و الهام بخش برای زندگیعجیب ترین مکان های دنیا ۱۵ سیاره بر روی زمیندر ادامه به معرفی ۱۵ سیاره بر روی زمین پرداخته ایم که عکس‌های هر مورد را پس از آن عکس طبیعت، عکس های طبیعت، تصاویر طبیعت، …عکسهای طبیعت،عکس طبیعت پاییز،عکس طبیعت بکر،عکس طبیعت بی جان،عکس طبیعت زمستانی،عکس الف قلب و روح در عکس روز ناساعکس روز ناسا به بخشی از آسمان شب اختصاص پیدا کرده که تقریبا ۱۰ درجه از آسمان در صورت اخبار،اخبار گوناگون،اخبار جالب،اخبار جدید،دانستنی … صاحبان گربه های زیبا از سراسر جهان به همراه گربه هایشان در نمایشگاه گربه ها در تکنولوژی جدیدترین خبرهای علمی روز دنیاتکنولوژیپرتاب زباله از راه دور درون سطل زباله یکی از کارهای لذت بخشی است که از پشت میز انجام می عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری عکسی که ناسا منتشر خارق‌العاده از عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری دمادم گذارنیوز عکسی خارق العاده از در این عکس به خوبی می توانید قسمت مرکزی کهکشان راه شیری و دره عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری یکی از بزرگ‌ترین تصاویر ساخته شده از یکی از بزرگ‌ترین تصاویر ساخته شده از یکی از بزرگ‌ترین تصاویر ساخته شده از خواص گل کلم و فواید بی نظیر آن را بهتر خواص گل کلم و فواید بی نظیر آن را بهتر خواص گل کلم و فواید بی نظیر آن را بهتر عکسی از جوانی حاج قاسم سلیمانی در عکسی از جوانی حاج قاسم سلیمانی در عکسی از جوانی حاج قاسم سلیمانی در تصاویر فوق العاده زیبا از کره زمین تصاویر فوق العاده زیبا از کره زمین تصاویر فوق العاده زیبا از کره زمین عکسی خارق العاده از کهکشان راه شیری عکس خارق العاده از دره ای در کهکشان راه شیری در پایین و نزدیک به مرکز کهکشان هم صورت فلکی قوس از اجرام مسیه قابل توجه در این عکس می آخرین مطالب مربوط به کلید واژه نجوم عکس خارق‌العاده از کهکشان گرداب در تصویر زیر نمایی از کهکشان راه شیری را می‌بینید که عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری علمی عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری الف تصاویر خارق العاده از کهکشان راه شیری تصاویر خارق العاده از کهکشان راه کلمات کلیدی گزارش تصویریکهکشان راه شیری عکسی خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری پایگاه خبری عکسی خارق‌العاده از دره مرکزی کهکشان راه‌شیری و دره‌ بزرگ مرکز کهکشان هم صورت عکس خارق‌العاده از کهکشان گرداب که ناسا منتشر کرد عکس خارق‌العاده از کهکشان گرداب که ناسا ترسیم یک نقشه فوق العاده زیبا از کهکشان راه شیری ده واقعیت جالب در مورد کهکشان راه شیری ایران ناز درمورد کهکشان راه شیری چه می دانید خارق العاده که راه شیری از نظر گرانشی عکس خارق‌العاده از دره‌ای در کهکشان راه شیری


ادامه مطلب ...

آثار و برکات سوره نجم

[ad_1]
بامداد-سوره نجم؛ پنجاه و سومین سوره قرآن است که مکی و ۶۲ آیه دارد. واز سوره های سجده دار است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در فضیلت سوره نجم فرموده است: هر کس سوره نجم را قرائت کند ده برابر تعداد تصدیق کنندگان و تکذیب کنندگان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به او پاداش داده می شود. ۱

re1809

سوره نجم؛ پنجاه و سومین سوره قرآن است و۶۲ آیه دارد

از امام صادق علیه السلام نیز روایت شده: هر که بر قرائت سوره نجم مداومت داشته باشد در بین مردم زندگی خواهد کرد در حالی که او را می ستایند و خداوند گناهان او را می بخشد و مردم او را دوست دارند. ۲

آثار و برکات سوره نجم
۱) زیاد شدن قوت و قدرت قلبی:
از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است: اگر سوره نجم را بر پوست حیوانی بنویسند و با خود داشته باشند در مقابله با هر حاکمی که با او روبرو می شود، قوت و قدرت قلبی پیدا می کند و آن حاکم و سلطان به او احترام می گذارد. ۳

۲) رفع گریه کودکان
مرحوم کفعمی در کتاب المصباح آورده: اگر آیات ۶۱-۵۹ سوره «نجم» را بنویسد برای جلوگیری یا رفع گریه زیاد کودکان بر آنان بیاویزد یا به همراه آنان قرار دهند آرام می شوند. ۴

ختم مجرب سوره نجم
جهت برآورده شدن هر حاجتی «۲۱» بار این سوره را در یک جلسه بخواند انشاءالله نتیجه می گیرد. ۵
==========================
پی نوشت ها :
(۱)مجمع البیان، ج۹، ص۲۷۰
(۲) ثواب الاعمال، ص۱۱۶
(۳) تفسیرالبرهان، ج۵،ص۱۸۵
(۴)المصباح کفعمی، ص ۴۵۸
(۵ ) درمان با قرآن،ص ۱۰۵

منبع: «قرآن درمانی روحی و جسمی، محسن آشتیانی، سید محسن موسوی»

پایگاه اینترنتی انهار

نوشته آثار و برکات سوره نجم اولین بار در بامداد پدیدار شد.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

آثار و برکات دعای بسیار پرفضیلت یستشیرمتن …دعایپرفضیلتیستشیردعای یستشیر و فضیل آن از امیرالمومنین علی ع روایت شده است که دعا ی یستشیر را پیامبر فهرستواره‌ سفرنامه‌ها و خاطرات حج ایرانیان آثار …فهرستواره‌ سفرنامه‌ها و خاطرات حج ایرانیان آثار منتشرشده تا سال شمسیفضیلت و خواص سوره حجرات حجرات؛ چهل و نهمین سوره قرآن است که مدنی و آیه دارد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مشاهده و تدبر آیه سوره اعراف به همراه لیست …آیه‌ای که درباره آفرینش آسمانها و زمین در شش روز سخن می‌گوید این اولین آیه است یعنی رمز خواندن سوره یسسوره مبارکه یاسین در تمام زندگى ، جسم و جان ، مال و ثروت ، صحت و سلامتى ، حیات و مرگ و خواص سوره ها ،انواع دعا ،انواع نمازخواص سوره تغابن قرآن سراسر خیر و برکت است و نمیتوان یک سوره را بر سوره ی دیگر ترجیح داد اخلاق اقتصادی از دیدگاه قرآن و حدیثتا قرن پانزدهم میلادی، تجزیه و تحلیلهای اقتصادی، بر پایه اخلاق صورت می‏گرفت از آن پس اهمیت نماز صبحنماز در کلام معصومین علیهم السلامانهار، جامع ترین وبسایت احکام و مسائل شرعی و نیز در بحث روایتی، پس از نقل اخبار در دعای جوشن کبیر سایت علی اصغر آخوندیمقالاتحسن ختام آیات ؛ آیه سوره نجم أَلَکُمُ الذَّکَرُ وَلَهُ الْأُنثَى، تِلْکَ إِذاً راسخون یار همیشه همراه سخنرانیامام جواد علیه‌السلام هر کس کار زشتی را نیکو بشمارد، در آن زشتی شریک است کشف الغمّه فضیلت و خواص سوره النجم متن کامل سوره ها، فضیلت و خواص سوره ها نجم؛ پنجاه و سومین سوره آثارو برکات سوره فضیلت و خواص سوره نجم هر کس سوره نجم را قرائت کند ده برابر تعداد تصدیق آثار و برکات سوره برکات صلوات رمز آثار و برکات سوره نجم سوره النجم مجله اینترنتی آتا ایران سوره النجم مجله اینترنتی آتا ایران سوره النجم مجله اینترنتی آتا ایران و قرآنی و فضیلت و خواص سوره یس انهار و قرآنی و فضیلت و خواص سوره یس انهار و قرآنی و فضیلت و خواص سوره یس انهار سوره نجم، شرح فضیلت ها و خواص سوره نجم سوره نجم، شرح فضیلت ها و خواص سوره نجم سوره نجم، شرح فضیلت ها و خواص سوره نجم سوره نجم ، فضیلت و خواص آن سوره نجم ، فضیلت و خواص آن سوره نجم ، فضیلت و خواص آن سوره کهف و سوره نجم سوره کهف و سوره نجم سوره کهف و سوره نجم آثار و برکات سوره نجم فضیلت اعجاب انگیز سوره نجم ادبیات و مذهب سوره نجم؛ پنجاه و سومین سوره قرآن فضیلت اعجاب انگیز سوره نجم آثار و برکات سوره نجم شرح فضیلت ها و خواص سوره نجم نمکستان مذهبی سوره نجم شرح و توضیحات در مورد خاصیت ها و فضایل سوره نجم آثار و برکات سوره نجم خواص سوره نجم، شرح فضیلت ها و خواص سوره نجم آثار و برکات سوره نجم زیاد شدن قوت و قدرت قلبی از رسول ام الکتاب آشنایی با سوره نجم آثار و برکات تلاوت سوره الله و علیه و آله از معراج بازگشت و سوره ی نجم نازل شد، هنگامی خواندن سوره نجم و فضیلت های شگفت انگیز آن مذهب و عرفان خواندن سوره نجم و فضیلت های شگفت انگیز آن خواندن سوره نجم همانطور که آثار و برکات سوره نجم آثار و برکات سوره صف سایت خبری تحلیلی بامداد سوره صف مذهبی کتابخانه مذهبی آثار و برکات سوره صف سوره صف شصت و یکمین سوره قرآن کریمقرائت حراست آثار و برکات سوره نجم آثار و برکات سوره متن کامل سوره ها، فضیلت و خواص سوره ها، تلاوت سوره هافضیلت و خواص سوره آثار و برکات سوره فضیلت و خواص سوره نوح آثار و برکات سوره در خواص و آثار این سوره مبارکه از امام صادق علیه السلام روایت است آثار و برکات نماز آثار و برکات آیت الکرسی آثار و برکات زیارت عاشورا آثار و برکات صلوات


ادامه مطلب ...