جام جم سرا: او ادامه میدهد: شوهرم با اینکه بارها متوجه شده که تصمیم گیریاش اشتباه بوده، اما باز هم راضی نمیشود که با دیگران مشورت کند.
آشنایی در یک پروژه ساختمان سازی
مرد جوان در حالی که مدام گوشه لبش را گاز میگیرد، میگوید: ۲ سال پیش در یک پروژه فنی - عمرانی با هم آشنا شدیم. هر دو مهندس بودیم و کارمان در آن پروژه، طوری بود که هر روز همدیگر را میدیدیم. من که از همان روز اول به او علاقهمند شدم، چند ماهی صبر کردم و بعد از یک جلسه کاری، درخواست ازدواجم را مطرح کردم. احساس کردم که خیلی هم از خواستگاری من تعجب نکرده است؛ بنابراین قرار شد چند جلسهای با هم صحبت کنیم و در صورت داشتن تفاهم، من به خواستگاریاش بروم.
در اولین جلسه، با حقوق چندین ماهم که پس انداز کرده بودم برایش یک تلفن همراه به عنوان هدیه خریدم. فکر کنم ۱۰ باری همدیگر را در پارک و سینما و کافی شاپ و... دیدیم و هربار به این نتیجه میرسیدم که انتخابم، بهترین انتخاب است. بنابراین موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم و آنها به دلیل اینکه دختر خانم، ۶ سال از من بزرگتر بود، مخالفت کردند. هرچند بالاخره و با اصرار من موافقت کردند و رفتیم خواستگاری و عقد کردیم.
خریدن خودرو با طلاهای همسر
زن در پاسخ به این سوال که شما هم راضی به این ازدواج بودید، میگوید: من بیشتر از او عاشقش شده بودم و فکر میکردم با این ازدواج، خوشبختترین دختر روی زمین خواهم شد. البته روزهای اول زندگیمان عالی بود. روزهایی که دوست نداشتم تمام شود تا از شوهرم دور شوم.
یک سالی که در عقد بودیم به خوبی و خوشی تمام شد تا تقریبا یک سال پیش که خانه خودمان رفتیم. مشکلاتمان از همان هفته اول شروع شد که تصمیم گرفتیم خودرو بخریم. شوهرم بدون مشورت با من، مقداری از هدیههای ازدواجمان و طلاهای من را برداشته بود و یک پراید خریده بود. من و خانوادهام از این کار او خیلی ناراحت شدیم، ولی او زیر بار اینکه اشتباه کرده است نمیرفت.
خریدن کوبیده برای ناهار و یک مشکل جدید
مرد در این لحظه دستش را جلو میآورد و دست من را میگیرد و میگوید: مشکل ما دقیقا همین جاست. چرا خانواده خانمم باید از این قضیه ناراحت شوند. اصلا چرا آنها باید درباره اینکه من با پولهایم چه چیزهایی میخرم، نظر بدهند. فقط خرید خودرو که نیست، من یک روز فامیلهایم را دعوت کردم و برایشان از بیرون کوبیده گرفتم. چند روز بعد مادرخانمم به من گفت که چرا ولخرجی میکنی و باید یک چیزی در خانه درست میکردی و همان را به آنها برای ناهار میدادی. من با این شرایط نمیتوانم زندگی کنم.
تاوان اشتباه
زن در حالی که دستمال کاغذی را در دستش مچاله میکند، جملاتی را زیر لب زمزمه میکند که واضح نیست. از او میپرسم به شوهرتان حق میدهید...؟ میگوید: نه. کاش حداقل تصمیمهای خودسرانهاش درست باشد؛ به طور مثال، همین خودرویی که خرید هزار تا مشکل داشت و آخر هم مجبور شد به یک بنده خدای دیگری قالب کند! من فقط به او میگویم برای تصمیمهایت با من و خانوادهام مشورت کن، اما او زیر بار نمیرود. من تا چه زمانی باید تاوان اشتباهات شوهرم را بدهم. تا زمانی که شوهرم دست از غرور بیجایش برندارد، مشکل ما حل شدنی نیست.
خریدن یخچال با تایید خانواده همسر
مرد در این لحظه میگوید: چرا من باید برای تصمیماتم با خانواده زنم مشورت کنم. خیلی مسخره است که من مهندس ۲۶ ساله برای خریدن فرش و یخچال برای خانه خودم، بروم تایید زنم و خانوادهاش را بگیرم. من دوست دارم خودم برای زندگیام تصمیم بگیرم و روی پای خودم بایستم. البته اینکه همسرم میگوید در خرید خودرو اشتباه کردهام، راست میگوید ولی این دلیل نمیشود که دیگر هیچ تصمیمی نگیرم تا مبادا اشتباه کرده باشم.
منشی دادگاه شماره پرونده این زوج جوان را اعلام میکند و زن و شوهر جوان هم راهی جلسه دادگاه میشوند.
توصیه به مشورت به صورت غیر مستقیم
برای اطلاع از این که چگونه در زندگی از بروز مواردی مشابه مشکلات این زن و شوهر جلوگیری یا پیشگیری کرده باشیم، به سراغ رضا آذریان، کارشناس و مشاور خانواده میرویم تا نظر او را درباره دلایل طلاقهای این چنینی جویا شویم.
این مشاور میگوید: تمایل نداشتن به مشورت با دیگران یکی از نشانههای برخوردار نبودن از بلوغ عقلی و فکری است. به طور طبیعی یک آدم عاقل با کلیت مشورت کردن با دیگران مخالف نیست. البته گفتن این نکته به همسر نباید به صورت مستقیم باشد چراکه باعث موضع گیری او خواهد شد.
ابراز وجود نامناسب
آذریان ادامه میدهد: آن طور که اطلاعات پرونده نشان میدهد، زن علاوه بر اینکه ۶ سال از شوهرش بزرگتر است تحصیلات بیشتری هم دارد که همین میتواند دلایلی برای تمایل نداشتن مرد به مشورت کردن با او باشد.
معمولا زمانی که یک زن از شوهرش بزرگتر است، پاسخ مناسبی به حس برتری جویی که به طور طبیعی در مردها وجود دارد، داده نمیشود و همین مشکل زا خواهد بود؛ بنابراین شاید یکی از علتهای اینکه در این خانواده، شوهر بدون مشورت کردن تصمیم گیری میکند، ابراز وجود نامناسب در برابر همسرش است و شوهر به نوعی با انجام چنین رفتاری، قصد اثبات خودش را دارد.
انتخاب عامل سوم
این مشاور خانواده میگوید: یکی از مشکلات رایج خانوادهها، نبود عامل سوم است. زن و شوهرها باید با یکدیگر قرار بگذارند که برای هر مسئله و مشکلی با هم گفتوگو کنند. با این حال و اگر باز هم به تفاهم نرسیدند به سراغ عامل سوم بروند و برای رسیدن به نتیجه نهایی از او کمک بگیرند؛ عامل سومی که هر دو قبول دارند و از قبل او را انتخاب کردهاند. بنابراین عامل سوم که میتواند خانواده همسر یا روحانی محل یا یک مشاور باشد باید مورد قبول هر ۲ نفر باشد و در اوایل شروع زندگی مشترک انتخاب شده باشد. در خور ذکر است که اگر یکی از زوجین از همسرش بخواهد که فقط با خانواده من مشورت کنیم، احساس نداشتن استقلال در همسرش باعث مخالفت خواهد شد و آسیب زا خواهد بود. (مجید حسین زاده/خراسان)
جام جم سرا: زنگ اجتماعی بود و درس عشایر؛ دانش آموزان کلاس سوم با شور و شوق خاصی وسایل لازم برای گردش علمی را در کولهپشتیهایشان جا به جا میکردند که ورود یکی از دانش آموزان با لباس محلی به کلاس همه نگاهها را به خود جلب کرد.
مدت زیادی نگذشت که معلمشان نیز با لباس عشایر وارد کلاس شد. بچهها چند لحظهای هاج و واج به لباس معلم چشم دوخته بودند. خانم «مقرب» نقشهای را که در آن دشت و کوه و رودخانهای ترسیم شده بود، روی تخته نصب کرد و بعد با لهجه مسیر حرکت را برای دانشآموزان توضیح داد.
بچهها کولهپشتیهایشان را برداشتند و به داخل حیاط مدرسه آمدند. رودخانه و کوه و دشت در کف حیاط مدرسه با گچ نقاشی شده بود. دانش آموزان که از دیدن این صحنه تعجب کرده بودند، تازه فهمیدند که به یک سفر ذهنی آمدهاند.
معلم شروع کرد به توضیح دادن مجدد مسیر سفر و گفت: «مقصد نهایی ما رسیدن به آن دشت است که عشایر در آنجا چادر زده اند و برای رسیدن به آنجا همانطور که قبلاً در نقشه دیدهاید اول باید از این رودخانه عبور کنیم...».
بعد از رد شدن از رودخانه فرضی، معلم گفت: «چادرهایی که در انتهای دشت کنار آن درخت برپا شده را میبینید؟»
دانش آموزان شروع کردند به اضافه کردن جزئیاتی تخیلی برای آنها «اجازه خانم، یک نفر هم آنجا نان درست میکند، اجازه خانم...»
به درخواست معلم و با هماهنگی مسئولان مدرسه، برای تداعی بیشتر دانش آموزان در این سفر ذهنی، گوسفندی را نیز در حیاط مدرسه آزاد گذاشته بودند که بچهها مدتی با آن بازی کردند. بعد معلم، دانش آموزان را به خوردن غذای عشایری دعوت کرد، وقتی بچهها همراه معلم کف حیاط مدرسه نشستند، او بقچهای را باز کرد. در کاسه سفالی داخل بقچه مقداری ماست ریخت و سپس از کیسهای مقداری نان بیرون آورد و گفت: «بچهها! بفرمایید ناهار» و شاگردان همراه معلم یک غذای عشایری را تجربه کردند.
با خودم فکر کردم خانم معلم میتوانست در مورد زندگی عشایر، کار آنها و تولیداتشان در کلاس توضیحاتی برای دانش آموزان بدهد، به همان شیوهای که به همه ما آموزش داده شده بود و البته بسیاری از آنها را فراموش کردهایم.
زنگ آخر هم به پایان رسید و من در کلاس سوم «آسمان» منتظر خانم معلم بودم. حال و هوای مدرسه و کلاس مرا به سالهای دبستان برد. به نظر میرسید شیوه آموزشی به گونهای طراحی شده که دانش آموزان نیز در آموزش سهیم باشند، در این فکر بودم که خانم «مقرب» وارد کلاس شد و با هم به گفت و گو نشستیم.
وقتی در حیاط مدرسه شما را با دانش آموزان میدیدم، احساس کردم باید خیلی به شغلتان علاقه مند باشید؟
همین طور است. من معلمی را دوست دارم، چون با افرادی سروکار دارم که وجودشان هنوز عاری از روزمرگی و مقید شدن به آداب و رسوم تصنعی و فرمایشی معمول جامعه است. در ضمن تدریس سعی میکنم به آنها یاد بدهم که چگونه انسانهای پویا و خلاقی باشند.
مطمئناً این روش تدریس بیزحمت نیست، با این وجود چرا این روش را انتخاب کردهاید؟
اعتقادم بر این است که دانش آموزان هر چیز را که به صورت لمسی و فعالیتی باشد، بهتر درک میکنند. ضمن اینکه نمیخواهم به بچهها الگو بدهم، بنابراین سعی میکنم شرایط را به گونهای شبیهسازی کنم که خودشان به هدفی که مدنظر است، برسند.
در اجرای این گونه روشها از نظر هزینه و یا موارد دیگر مشکلی
ندارید؟
میتوان با کمی تفکر و تمرکز روشهای مختلف و کمهزینه را انتخاب کرد، به عنوان مثال برای این برنامه یک لباس و مقداری زیور آلات عشایر را از جمعه بازار تهیه کردم که تا چند سال هم قابل استفاده است. به یکی از شاگردان هم که لباس محلی داشت از قبل گفته بودم که لباسش را در این روز بپوشد. یک سطل ماست و یک بسته نان هم صبح در مسیر مدرسه خریدم که در مجموع هزینه چندانی نداشت. در حقیقت انجام این برنامه بیشتر مبتنی بر موفقیت در تداعی ذهنی برای دانشآموزان بود که به همین خاطر هم سعی کردم با کمی تغییر لهجه در صحبتهایم، نشان دادن مسیر دشت روی نقشه، خوردن نان و ماست به همراه بچهها به عنوان یک وعده غذای عشایری و با کمک تجسم ذهنی خود دانش آموزان آنها را در فضای زندگی عشایر قرار دهم تا با چگونگی زندگی عشایر و مشکلاتشان آشنا شوند. ولی یکی از مشکلاتی که معمولاً در این زمینه وجود دارد پذیرش این روشها از سوی خانوادهها بخصوص در ابتدای سال است که به دلیل جدید و غیرمتعارف بودن روشهای آموزشی، در اکثر مواقع با گذشت زمان حل میشود.
چه نیازی را حس کردید که تصمیم گرفتید به این شیوه تدریس کنید؟
هیچ وقت به دانش آموزانم به عنوان یک بچه نگاه نکردم. در واقع اینها وزیر، وکیل و مسئولان آینده این جامعه هستند و باید کاری کنیم که اگر روزی به جایی رسیدند، همه جامعه را در نظر بگیرند. از طرفی معتقدم باید ذهن آنها باز بماند و کلیشه ای نشود. تمام هنرمندان و نویسندگان و در مجموع انسانهای موفق و خلاق کسانی هستند که به اصطلاح ذهنشان باز است و کلیشهای نشدهاند و به علاوه توانستهاند ارتباطشان را با دوران کودکی حفظ کنند. ولی ما گاهی با استفاده از روشهای نادرست تربیتی و آموزشی خلاقیت ذاتی بچهها را از بین میبریم؛ چیزی که دیگر به راحتی قابل اصلاح نیست.
در آموزش همه دروس میتوان از چنین روشهایی استفاده کرد، به عنوان مثال ریاضی یا درسهای دیگر را چگونه تدریس میکنید؟
از نظر من با کمی فکر و ابتکار عمل در همه دروس میتوان به این صورت کار کرد. مثلاً امسال برای آموزش محیط به شاگردانم از قبل مقواهایی را به صورت مستطیل شکل و یک قرقره روبان تهیه کردم و مقواها را به دانش آموزان دادم و گفتم میخواهیم دورش را کادری با روبان بچسبانیم و وسط آن را نقاشی بکشیم. به همه گفتم اندازه دور آن را به من بگویند تا به اندازه کافی به آنها روبان بدهم، به راحتی همه بدون اینکه حتی اسمی از محیط بیاورم و توضیحی در این باره بیاورم، فهمیدند که منظور از محیط چیست و باید چگونه محیط اشکالی که دارای اضلاع هندسی هستند را به دست بیاورند. یا در گذشته برای درس مهرهداران در علوم به هر یک از دانش آموزان گفتم چند استخوان تمیز غذاهایشان را در جلسه بعد بیاورند و بعد به همراه خودشان با استخوانها یک حیوان درست کردیم که در ضمن این درس، بچهها را به طور غیرمستقیم متوجه خلقت پیچیده انسان و حکمت و قدرت خداوند کردم. البته این برنامهها فقط مختص درسها نیست بلکه در مناسبتهای گوناگون در سال با همفکری خود بچهها برنامههایی داریم.
پس از نظر شما بقیه هم میتوانند این کارها را انجام بدهند؟
بسیاری از افراد ایدههای خوبی برای تدریس دارند، ولی نگرانند که اگر از آنها استفاده کنند، مورد تمسخر دیگران واقع شوند و جایگاهشان را از دست بدهند ولی من اصلاً برایم مهم نیست. در طول 21 سالی که در مدارس مختلف مشغول تدریس هستم بارها از دیگران چیزهایی شنیدهام، گاهی هم به روشهایم خندیدهاند ولی اهمیتی نمیدهم. به هر حال ما هیچ وقت نمیتوانیم همه را راضی نگه داریم پس بهتر است به شیوه خودمان که البته به تحقیق و تجربه درستی و تأثیر آن برایمان به اثبات رسیده، عمل کنیم و به این گونه مسائل اهمیت ندهیم تا از زندگی و شغل مان احساس رضایت بیشتری داشته باشیم.
فکر میکنید شاگردان شما چه تفاوتی با دانش آموزانی که درسها را به طور نظری آموزش میبینند، دارند؟
شاید بهتر باشد دیگران در این مورد قضاوت کنند.
مطمئناً شما قضاوت دیگران را در این مورد شنیدهاید؟
گاهی از همکاران شنیدهام که بچههای کلاس من شادتر از بقیه هستند. یا وقتی با والدین شان صحبت میکنم، میگویند که احساس میکنیم فرزندمان یکدفعه خیلی بزرگ تر شده است، علاقه بیشتری نسبت به درس پیدا کرده و شادتر از قبل به نظر میرسد.
به نظر شما چرا اغلب معلمان ترجیح میدهند از شیوههای سنتی تدریس استفاده کنند. آیا مانعی برای استفاده از شیوههای ابداعی وجود دارد؟
اینکه چرا بعضی از معلمان همچنان اصرار بر استفاده از شیوههای سنتی دارند، دلایل مختلفی دارد. شاید چون خودشان هم به همین شیوه آموختهاند و یا شاید یک جوری خلاقیتشان گرفته شده است. ولی جای امیدواری است که در حال حاضر آموزش و پرورش به سمت تدریس با روشهای خلاقانه رفته و از این روشها استقبال میکند. (فائزه مقدم/ایران)
بعد از ازدواج با یک زندگی روبهرو شدم که نمیتوانم آن را اداره کنم. تمام کارهایم عقب میافتد، همسرم از این وضع ناراضیست. او مادر کدبانویی دارد و گاهی از بههمریختگی خانه و یخچالی که میوههایش خراب میشود و بیبرنامگی من، کلافه میشود. حتی کارهای دانشگاهم را هم نمیتوانم سر وقت انجام دهم. نمیدانم چگونه کارهایم را سر و سامان دهم.
پاسخ مشاور:
شما علاوه بر آنکه پیش از ازدواج با مهارتهای یک کدبانو آشنا نشدهاید، بعد از آن هم گرفتار اهمالکاری هستید. شاید اهمالکاری در مردان هم صفت بدی باشد، اما در خانمها چیزی شبیه یک فاجعه است.
اهمالکاری در لغت به معنای به تعویق انداختن کاری است که قصد انجام آن را دارید. به عبارت سادهتر با اینکه عقل حکم میکند کاری را انجام دهید، آن را دایما به تاخیر میاندازید.
اهمالکاری یک رفتار رایج است و در پیش گرفتن آن، هر از گاهی، مشکلساز نیست اما برخی افراد بیشتر اوقات کارها را به تعویق میاندازند. شما به دلیل اینکه کارهایتان را دیگران انجام میدهند، با برنامهریزی برای انجام بموقع کارهایتان ناآشنایید. هر چند هر کسی باید پیش از آنکه ازدواج کند مهارتهای مربوط به وظایف بعد از ازدواج خود را بیاموزد، اما حال که این اتفاق نیفتاده بهتر است خودتان دست به کار شوید.
بهتر است کمی به زندگی مادر خودتان و مادر همسرتان دقت کنید. نحوه انجام کارها، برنامهریزی و حتی طرز پخت غذاها را میتوانید از آنها یاد بگیرید. خانم خانه بودن کار چندان سادهای نیست. شما هر قدر هم که تحصیل کنید و در جامعه انسان موفقی باشید، باید یک بانوی کامل در چهاردیواری خانهتان باشید. یک بانوی کامل هم آشپز خوبی است، هم هنرمند است، هم یک متخصص تغذیه و پرستار است و هم یک مشاور و روانشناس!
البته نیازی نیست که بترسید و فکر کنید از پس آن برنمیآیید. فقط بپذیرید که با ازدواج کردن، مسئولیتهای شما بیشتر شده و تلاش کنید تا به بهترین نحو ممکن آنها را انجام دهید. از همسرتان هم کمک بخواهید.
نظم و انضباط و انجام هر کاری در وقت خودش میتواند شما را از سردرگمی نجات دهد. روزهای اول میتوانید برنامه و زمانبندی کارهایتان را بنویسید و جایی مقابل چشمانتان بچسبانید. کاری را به فردا موکول نکنید که این بزرگترین رمز موفقیتتان است.
ندا داودی/ (ضمیمه چاردیواری روزنامه جام جم)
«اروینا آلاس» با این سفر «فاطمه مسعودی» شد، پرواز کرد از نقطهای دور در جنوب شرقی آسیا به خاورمیانه؛ ایران. شانه به شانه همسرش، درست زمانی که جنگ تحمیلی روزهای اوجش را میگذراند. روزهایی که خبر جنگ ایران و عراق در صدر اخبار دنیا قرار داشت؛ فاطمه تازه مسلمان شده همان روزها به میان مردمی آمد که حتی زبانشان را هم بلد نبود. حالا 30 سال از آن روزها میگذرد؛ او نصف بیشتر عمرش را در ایران گذرانده؛ همین جا بچهدار شده، بچهها را بزرگ کرده و سروسامان داده؛ همین جا لباس سفید پزشکی پوشیده و آدمهای بیمار زیادی را تیمار کرده. از دکتر فاطمه مسعودی از روزهای زندگیاش در فیلیپین میگوییم، تقویم زندگیاش را ورق میزنیم؛ از دریای چین میگذریم از مرز بین کشورها عبور میکنیم و به امروز میرسیم؛ امروز که آمدن بهار فقط چند نفس باقی است و خانم دکتر هم مثل ـ خیلی از ایرانیهای دیگر خودش را برای نوروز آماده میکند.
اروینا آلاس، اسمی بود که سال 1959 بر شناسنامه خانم دکتر مسعودی نشست، روزهایی که اروینا همراه خانوادهاش در فیلیپین زندگی میکرد. اروینا روزهای کودکی و جوانیاش را کنار بندر زیبای مانیل گذراند و همانجا کنار دریا یک رویا برای خودش ساخت؛ رویایی که در آن دخترکی با لباس سفید مثل فرشتهها این طرف و آن طرف میرفت و هرجا که پا میگذاشت دیگر اثری از درد و بیماری نبود. علاقهای که او را به دانشگاه فیلیپین رساند: «هرکسی در زندگیاش یک رویا دارد، یک تصویر ذهنی از آنچه که میخواهد در آینده باشد، پزشکی هم واقعا همان چیزی بود که من از بچگی دوست داشتم، خوشبختانه خانوادهام هم موافق بودند و به خاطر همین با تشویق آنها و علاقه خودم این راه را انتخاب کردم.»
راهی که مسیر زندگی اروینای هجده ساله را برای همیشه عوض کرد: «در فیلیپین رسم بر این است که متقاضیان ورود به رشته پزشکی باید در یک رشته مرتبط دیگر لیسانس گرفته باشند، به خاطر همین من اول چهار سال در رشته پرستاری درس خواندم و بعد وارد رشته پزشکی شدم.»
از درس تا آشنایی
همینجا صبر کنید؛ درست دم در دانشکده پزشکی؛ جایی که دست سرنوشت غلامرضا مسعودی را سر راه اروینا آلاس قرار میدهد. بهتر است بقیه ماجرا را از زبان دکتر مسعودی بخوانید؛ جوانی ایرانی که حتی در دورترین رویاهایش هم نمیدید یک روز با یک غیرایرانی سر سفره عقد بنشیند: «من بچه اسدآباد همدانم؛ زمان ما شرایط دانشگاهها مثل حالا نبود و انتخاب شدن برای پزشکی خیلی دشوار بود. من هم در دانشگاه در مقطع لیسانس قبول شده بودم، اما چون نیتم پزشکی بود برای ادامه تحصیل به اکلاهمای آمریکا رفتم؛ سال 1976 میلادی. اما بعد از دوسال تحصیل دستور جدیدی به دانشگاه ما ابلاغ شد که براساس آن دانشجویان ایرانی نمیتوانستند پزشکی بخوانند و چون من واقعا به این رشته علاقه داشتم تصمیم گرفتم در جای دیگری ادامه تحصیل بدهم. نتیجه همه جستجوهایم به کشور فیلیپین رسید، چون تنها کشوری بود که واحدهای گذرانده من را قبول میکرد. اما چون قانون خاص خودش را داشت مجبور بودم اول یک لیسانس بگیرم بعد سراغ پزشکی بروم.»
داستان زندگی مشترک اروینا از همین جا شروع میشود. از روزهای سخت دوره پزشکی و صندلیهای چوبی دانشگاه: «آقای دکتر را در همان روزهای اول دیدم، برای من یک همکلاسی بود مثل بقیه. البته او با لیسانس علوم آزمایشگاهی به رشته پزشکی وارد شده بود به خاطر همین نسبت به بقیه شناخت کمتری رویش داشتم. اما کمکم به عنوان دو همکلاسی بهانههای بیشتری برای صحبت پیدا کردیم.»
بهانههایی کوچک که تقریبا در همه جای دنیا مشترکند؛ بهانههایی مثل گرفتن جزوه و یادداشتهای کلاسی: «من همیشه عادت داشتم از کلاسهایم جزوه برمیداشتم. خطم هم به نسبت بقیه همکلاسیها خوب و خوانا بود. همین مساله باعث شد که آقای دکتر برای خیلی از دروس از جزوههای من استفاده کند.»
به این ترتیب بعد از گذشت چند ترم احساس جدیدی بین آنها به وجود آمد؛ علاقهای که در روزهای اول زنگ هشدار را برای هر دوی آنها به صدا درآورد: «در ظاهر هیچ شباهتی به هم نداشتیم؛ نه دین مشترک، نه فرهنگ و آیین، نه حتی زبان مشترک. این انتخاب برای هر دو نفر ما سخت بود چون به هرحال هرکداممان برای آن یکی خارجی بودیم؛ نمیدانستیم که اگر زیر یک سقف رفتیم با فرهنگهای متفاوتمان چه کار کنیم. اما به حرمت همان عشق و علاقه سعی کردیم این مسائل را حل کنیم.»
روایت مسلمانی
یک تصویر از روزهای درس و دانشگاه در خاطر فاطمه مانده است؛ پررنگتر از همه خاطرهها؛ تصویری که ما دوباره زندهاش میکنیم؛ روزی که دکتر مسعودی با دستهای گل به رسمی کهن پشت در خانه اروینا ایستاده است: «من مسیحی بودم، آقای دکتر در جلسه خواستگاری اولین چیزی که از خواست این بود که مسلمان شوم. برای من و خانوادهام توضیح داد که مسلمانی چیست، یک مسلمان چطور رفتار میکند، چطور زندگی میکند و... من تا آن موقع درباره اسلام چیز زیادی نمیدانستم. به خاطر همین آقای دکتر با خودش چند کتاب به زبان انگلیسی آورده بود تا مطالعه کنم در بین آنها یک قرآن کوچک بود که هنوز هم دارم.
پدر و مادرم آن روزها خیلی نگران بودند و مخالفت میکردند. میترسیدند دخترشان نتواند با یک نفر دیگر که دین و مذهب و زبان و ملیتش شبیه آنها نیست خوشبخت شود. آنها مشکلات را به من گفتند و تصمیم را به عهده خودم گذاشتند. من هم به خاطر شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم به خواستگاریشان جواب مثبت دادم.»
اما خانواده دکتر مسعودی چطور راضی به این ازدواج شدند؟ جواب سوال را از زبان خود دکتر مسعودی بشنوید: «اروینا یکی از بهترین شاگردهای دانشگاه بود، در اخلاق و رفتار هم مثالزدنی بود.
وقتی ایشان را با افرادی که میشناختم مقایسه کردم دیدم واقعا گزینه خوبی برای ازدواج است. به خاطر همین موضوع را با خانوادهام مطرح کردم. آنها مخالفتی نکردند و فقط گفتند همسرت در وهله اول باید مسلمان باشد. پدرم هم وقتی شنید او هم پزشکی میخواند از این موضوع استقبال کرد، چون آن موقع پزشک زن در شهرستانها خیلی کم بود و این یک امتیاز به شمار میآمد. بعد از رضایت خانواده من به خواستگاری رفتم و با گرفتن جواب مثبت در همان مانیل عقد کردیم.»
البته قبل از عقد اروینا باید مسلمان میشد و اسم دیگری را برای خودش انتخاب میکرد: «آن موقع سفارت ایران در فیلیپین هنوز سروسامان نگرفته بود به همین دلیل به سفارت اندونزی رفتیم و اروینا در حضور روحانیای که در آنجا حضور داشت مسلمان شد و اسم فاطمه را برای خودش انتخاب کرد. بعد هم همان روحانی خطبه عقد ما را خواند. خوشبختانه از آن سال تا امروز هیچوقت با هم سر هیچ موضوعی مشکل و اختلافنظر نداشتهایم مگر اختلافاتی در تشخیص و تجویز دارو برای بیماران؛ که بعضی وقتها در این زمینه با هم همعقیده نیستیم.»
پرواز به سمت ایران
فاطمه و غلامرضا روزهای اول زندگیشان را در فیلیپین شروع کردند تا وقتی که درسشان تمام شد و راهی ایران شدند.
کشوری که هرچقدر برای غلامرضا پر بود از خاطرههای دوستداشتنی و فراموش نشدنی، برای فاطمه ناشناخته بود: «هیچ ذهنیتی از زندگی در ایران نداشتم هرچه به روزهای سفر نزدیکتر میشدیم غلامرضا خوشحالتر میشد و من نگرانتر. نگرانیام به این دلیل بود که میدانستم جایی که میروم درگیر جنگی ناخواسته است و همه مردم با چنگ و دندان از خاکش دفاع میکنند. از آن طرف زبان فارسی را خوب یاد نگرفته بودم و میترسیدم در ارتباط با آدمهای دیگر به مشکل بخورم.»
یک چمدان کوچک؛ این همه چیزی بود که فاطمه با خودش برداشت تا فاصله زیاد فیلیپین تا ایران را طی کند؛ چمدانی که پر شده بود از سوغاتیهای کوچک و بزرگ و چند قاب عکس؛ تصویر اعضای خانوادهاش: «اولین روزهای حضورم در ایران را هیچوقت فراموش نمیکنم، برخورد همه اقوام و فامیل با من خوب بود، احساس غریبی نمیکردم و فقط مشکل ندانستن زبان فارسی اذیتم میکرد.»
حضور یک پزشک زن حتی خارجی در یک شهرستان آن روزها آنقدر اتفاق خوبی بود که میتوانست دلیل دیگری برای دلبستگی بیشتر فاطمه مسعودی به ایران باشد: «از هر فرصتی برای یادگرفتن فارسی استفاده میکردم، اما با این حال باز هم عقب بودم. خیلی وقتها وقتی مریض داشتم و آقای دکتر نبود از پزشکهای دیگر که بیشترشان خارجی بودند و از سالها پیش در نهاوند مشغول به کار بودند، استفاده میکردم. آنها حرف بیماران را ترجمه میکردند و من هم برایشان نسخه مینوشتم.»
خدمت پشت جبهه
حالا چند سطر به عقب برگردید، همانجا که اروینا بار سفر میبست که به دل حادثه بیاید: «مدت کوتاهی که از حضورمان در نهاوند گذشت غلامرضا تصمیم گرفت به جبهه برود. میگفت اینطوری به کشورم خدمت میکنم. تا جایی که یادم است در یک دوره پزشک لشکر انصارالحسین بود. در عملیات مختلفی در جبهه حضور داشت مثل مرصاد.»
دکتر مسعودی همان روزها راهی جبهه شد و همسر فیلیپینیاش را با یک پسربچه تازه به دنیا آمده تنها گذاشت: «مسعود که رفت تازه فهمیدم جنگ یعنی چه؛ تازه شدم شبیه زنهای دیگر که مردشان جبهه بود. وقتی جنگندههای عراقی میآمدند و صدای آژیر قرمز توی شهر میپیچید من هم دست پسرم را میگرفتم و با بقیه مردم میرفتیم پناهگاه. میدانستم جنگ با هیچکس شوخی ندارد، حتی یکبار وقتی در مطب مشغول معاینه یک مریض بودم یکدفعه صدای خیلی بلندی شنیدم؛ صدای انفجار. موج انفجار آنقدر زیاد بود که تمام شیشههای مطب را شکست. وقتی کنار پنجره رسیدم بیرون فقط دود بود. بعد فهمیدم که جنگندهها خانهای را در نزدیکی محل کارم بمباران کردهاند، خیلیها آن روز شهید شدند.»
تنهایی یکی از مشکلات بزرگ آن روزها برای فاطمه تازه مسلمان شده بود؛ تنهایی که حضورش را خیلی وقتها به او تحمیل میکرد: «وقتی در مطب با بیمارانم تنها میشدم و کسی نبود حرفهای آنها را برایم ترجمه کند، خیلی ناراحت میشدم. خیلی وقتها با اشاره درد آنها را تشخیص میدادم و نسخه مینوشتم. اما هروقت سرم خلوت میشد فکر میکردم غلامرضا الان کجاست و چهکار میکند؟ مدتها بود از هم خبر نداشتیم. به خاطر همین تصمیم گرفتم وقتم را بیشتر پر کنم.»
به این ترتیب خدمت در پشت جبهه به یکی از دغدغههای بزرگش تبدیل شد: «آن روزها تا ظهر مطب بودم و بعدازظهرها در خدمت درمانگاه سپاه، بهزیستی و کمیته امداد، مردم را به صورت رایگان درمان میکردم.»
اولین پزشک زن نهاوند بجز صدای آژیر و همهمه مردم در پناهگاه و روستاهای اطراف نهاوند، حرفهای دیگری هم دارد: «یکبار در خیابان زن بارداری را دیدم که از درد به خودش میپیچید، معلوم بود موقع زایمانش رسیده، وقت کم بود و فرصت نبود تا زن را به یک مرکز پزشکی برسانیم به خاطر همین از مغازهدارهای همان اطراف خواستم کمک کنند. یکی از مغازهها را خالی کردیم و من آن بچه عجول را همانجا به دنیا آوردم. بدون هیچ وسیله و امکانات اولیهای.»
بچهای که حالا 26 سال از عمرش میگذرد و شاید هیچوقت خبردار نشده که یک روز وقتی جنگندههای دشمن آسمان کشورمان را پر از ترس و وحشت کرده بودند، خداوند یک فرشته سفیدپوش را برای کمک به او و مادرش به همان حوالی فرستاده بود؛ فرشتهای که کیلومترها راه را طی کرده بود تا به آنجا برسد؛ پزشک وظیفهشناسی که یک آرزو بیشتر ندارد: «کاش جنگ برای هیچ کشوری پیش نیاید!»
مینا مولایی / جامجم
بچههای قد و نیم قد که یکی یکی از در نانوایی میآیند تو را هدایت میکند سمت نیمکتهایشان و آماده میشود برای شغل دومش؛ معلمی.
زن گریهکنان میگفت: دیدی، بدبخت شدم، بچهام را از راه به در کردند، معلوم نیست چه جادو و جنبلی به کار بستند که پسرم حاضر به این ازدواج شد؛ این هم کارت عروسیاش، خودشان بریدند و دوختند.
کنار دستی که معلوم شد خواهرش است، اضافه کرد: صد دفعه گفتم که خودت برای این پسر آستین بالا بزن سن و سالش بالا رفته وقت ازدواجش است، گوش نکردی آنقدر دست دست کردی که بچه از دست رفت.
مادر گریهکنان جواب داد : در باغ سبز نشانش دادند خواهر، دختره 15 سال ازش بزرگتره جای مادرشه، اما خونه و ماشین داره به پسرم وعده و وعید داده. دیگر لازم نبود که بیشتر بدانم، مثل روز روشن بود، تفاوت سنی معکوس در ازدواج. این تفاوت سنی به شرایطی گفته میشود که در یک ازدواج دختر از پسر بزرگتر باشد؛ موضوعی که با آداب و رسوم زندگی ایرانی کمی ناسازگار است . با این حال این روزها توجه به این آداب و رسوم کمتر شده و ازدواجهایی از این قبیل بیشتر در خانوادهها دیده میشود. بسیاری از کارشناسان شرایط اجتماعی، بالا رفتن سن دختران و بیکاری را از جمله عوامل این نوع ازدواجها میدانند، اما مساله این است که نمیتوان به این نوع ازدواج بیتفاوت ماند. ازدواج در هر شرایطی مانند تولد و مرگ یکی از اتفاقات مهم زندگی هر فردی به حساب میآید و از اینرو باید آن را از همه جوانب نگاه کرد.
در بسیاری از موارد افرادی که به چنین ازدواجهایی رومیآورند معمولا بر این باورند که سن امری شناسنامهای بوده و هیچ تاثیری بر زندگی مشترک و موفقیت یا عدم موفقیت در آن ندارد.
رعنا و علیرضا در زمره این افراد قرار دارند؛ رعنا از علیرضا ده سال بزرگتر است و بهطور اتفاقی با یکدیگر آشنا شدند، اما به نظر خودشان زندگی موفقی دارند. آنها در این باره معتقدند که موفقیت در زندگی مشترک تنها و تنها با تفاهم و درک متقابل حاصل میشود و این امور هیچ ربطی به سن و سال ندارد.
با این وجود تجربیات بخصوص در سالهای اخیر نشان داده است که تناسب سنی دختر و پسر با یکدیگر یکی از عوامل ایجاد تفاهم و تناسب بیشتر میان آن دو است و هر چقدر این فاصله سنی بیشتر و بیشتر شود، میزان تفاهم میان زن و مرد کمتر میشود؛ چه برسد به اینکه تفاوت سنی از طرف دختر باشد .
حمید و الهه چهار سال است که با هم ازدواج کردهاند و دو دختر دارند. الهه هشت سال از حمید بزرگتر است و با مخالفت خانوادههای دو طرف حاضر شده زن حمید شود. آنها گرچه عاشقانه ازدواج کردهاند، اما تاکنون چند بار به مرز جدایی رفتهاند.
الهه میگوید: حمید کم سن و سال و هنوز دنبال بچهبازی است . بهجای اینکه کار و بار حسابی داشته و به فکر من و بچهها باشد، اساماس بازی میکند و فیلم میبیند. ناچارم مدام جمع و جورش کنم. حواسم باشد پولهایش را به باد ندهد. وقتش را تلف نکند و سرش به زندگیاش باشد.
حمید هم گرچه الهه را دوست دارد، اما میگوید: الهه زن خوبی است، زندگی مرا سر و سامان داده، خودش خانه و ماشین و درآمد دارد، اما مشکل اینجاست که به تفریحات و برنامههایی که من به آنها علاقه دارم توجهی نمیکند و میگوید این کارها بچهبازی است و مدام تحقیرم میکند که به جای نان درآوردن در حال وقت تلف کردنم.
ممکن است در اطراف شما چنین ازدواجهایی اتفاق افتاده باشد و طرفین هم از زندگیشان راضی باشند ولی به صرف چند مورد نمیتوان ریسک کرد؛ بخصوص اینکه در این نوع ازدواجها کمتر حمایت خانوادگی وجود دارد و خانواده پسر معتقدند که اینگونه اقتدار پسرشان به عنوان مسئول خانواده زیر سوال میرود.
سن شناسنامهای یا سن تقویمی؟
بلوغ جسمی و جنسی و بلوغ عقلی و فکری از ابتداییترین عوامل شروع هر زندگی مشترک است و افراد خواهان ازدواج باید به سنی برسند که بتوانند صمیمیت عاطفی و جنسی را در یک رابطه مبتنی بر تعهد تجربه کنند.اما این بلوغ در پسران چه زمانی آغاز میشود؟ برای ازدواج باید مرد به چنان رشدی به لحاظ عقلی و ذهنی برسد که بتواند براحتی از والدین خود جدا شود. در عین حال خودکفایی دوران بزرگسالی را تجربه کرده و جایگاه رضایتبخشی در بازار کار داشته باشد. باید در نظر داشت که مرد اقتصاد خانواده را اداره میکند از اینرو باید به قابلیتهای لازم رسیده باشد و از کمک مالی مستقیم خانواده صرفنظر کند، زیرا بعضی از کمکهای مستقیم خانواده برای اداره زندگی به نوعی دخالت ناخواسته میانجامد که معمولا خوشایند نیست.
از سوی دیگر وی باید بتواند با افراد در سنین مختلف رابطه دوستانه برقرار کرده و قدرت پذیرش نقش همسر و به تبع آن پدر بودن را از ابعاد مختلف روانشناختی و زیستی دارا باشد. اعتقاد عمومی بر این است که بهترین زمان برای ازدواج بعد از بیست سالگی است، زیرا در این سن زندگی افراد از ثبات بیشتری برخوردار خواهد بود. اکنون براساس آمار میانگین سن ازدواج در سراسر جهان برای پسران از بیست و شش سالگی به بعد است. اما باید در نظر داشته باشیم که ازدواج کردن فقط به این دلیل که فکر کنیم زمانش رسیده، ایده کاملا اشتباهی است. هرکس باید زمانی ازدواج کند که از نظر عقلی و احساسی آمادگی پذیرش زندگی جدید را داشته باشد.
در هیچ کشوری و با هیچ فرهنگی، یک سن مناسب جادویی و خاص برای ازدواج وجود ندارد. در بیشتر فرهنگها، متوسط سن ازدواج 19 تا 25 سال برای پسران است؛ اما بهعنوان مثال در اروپای غربی افراد ترجیح میدهند تا اواخر دهه دوم زندگی (اوایل سی سالگی) مجرد بمانند.علاوه بر این مساله سن ازدواج به شرایط گوناگونی چون زندگی در شهر یا روستا، سطح تحصیلات، سطح فرهنگی خانوادهها، عوامل اقتصادی و... نیز بستگی دارد.
دکتر افشین یداللهی در این باره میگوید: سن شناسنامهای لازم است، اما کافی نیست؛ فرد باید در کنار سن تقویمی و شناسنامهای خود به بلوغ روانی هم رسیده باشد.
آیا من برای همیشه متضررم ؟
امروزه با توجه به شرایط فعلی جامعه و افزایش تعداد ازدواجهایی که زنان از مردان بزرگتر هستند، دیگر مشاوران مانند گذشته با این نوع ازدواجها بشدت مخالفت نمیکنند، بلکه تصمیمنهایی را بیشتر به خود فرد و شرایط فکری و روحیاش واگذار میکنند. یعنی اگر این اختلاف سنی معکوس، برای هر دو نفر و خانوادههای آنها قابل هضم باشد، از ظاهر دو طرف قابل تشخیص نباشد و دختر و پسر در درک متقابل به مشکل برنخورند، در زندگی آینده هم مشکلی جدی به وجود نخواهد آمد. در چنین ازدواجی دو طرف باید سعی کنند که جایگاههای واقعی خود را با وجود این تفاوت سنی پیدا کنند. یعنی زن در جایگاه زن خانواده باشد و نه مادر و مرد در جایگاه مرد و تکیهگاه و شوهر باشد، نه پسر خانواده. راهکارهای متعددی برای ادامه اینگونه ازدواجها از سوی روانشناسان پیشبینی میشود.
اول اینکه اگر با رضایت خانوادههای هر دو طرف چنین ازدواجی سر گرفت در مرحله اول مرد باید جایگاه خود یعنی ستون خانواده را حفظ کند. وقتی قدرت مدیریت به مرد داده شود مرد خود ساخته شده و میتواند بهعنوان مرکز ثقل خانواده تلقی شود. در عین حال باید به این گونه مردان تفهیم شود که نباید وابستگی مالی و فکری به خانواده خود داشته باشند و خود مستقل فکر کرده و عاقلانه تصمیم بگیرند .
اما زن نیز باید دغدغه حفظ شادابی و جوانی خود را داشته باشد و از سویی ادبیات عامرانه را از خود دور کند، زیرا دستور دادن به مردان موجب خشم آنها شده و طراحی و نقشهکشیهای زنانه آنان را کلافه میکند. مردان از زنانی که صحبت آنان را قطع میکنند یا نقش مادر را برای همسرشان بازی میکنند، بزودی خسته میشوند و نمیتوانند روابط احساسی و جنسی خوبی برقرار کنند.
در عین حال توجه و محبت مرد به زن در این میان بسیار ضروری است تا زن احساس نکند به مرور زمان جایگاه خود را ازدست داده و اختلاف سنی باعث سردی رابطه بین دو طرف شده است.
سر دلبران یا حدیث دیگران
اما این ازدواجها چندان بیدردسر هم نیستند و موارد متعددی است که ستون زندگی مشترک اینگونه زوجها را میلرزاند. همانگونه که دخترها زودتر به بلوغ جنسی میرسند از آن طرف هم، نیازهای جنسیشان زودتر از مردان فروکش میکند؛ بنابراین در اختلاف سنی معکوس دوران سردی زن در روابط زناشویی مصادف با دوران گرمی و هیجان مرد میشود و این امر موجب سردی در روابط زناشویی میشود.
از سوی دیگر خانمها به علت زایمان، زودتر طراوت جسمی و شادابی خود را از دست میدهند. در نتیجه اختلاف سن مناسب باعث ایجاد توازن فیزیکی و موازنه در شکستگی صورت و اندام میشود.در بیشتر این وصلتها برای پسر مزایای مادی دختر مانند میزان درآمد، داشتن خانه، ماشین و... بیشتر از دیگر مزیتها مطرح است که پس از ازدواج و رفع مشکلات مالی این مزایا کمتر به چشم میآید و موجب میشود که مرد دلبستگی سابق را به زندگی نداشته باشد.
حتی در برخی موارد دیده شده که پسرها به دلیل ادامه تحصیل تن به چنین ازدواجی دادهاند و با رسیدن به تحصیلات عالیه یا به اصطلاح هدف، سرناسازگاری گذاشته و در آخر این ازدواج به طلاق منجر شده است.نباید فراموش کرد که تاثیری که خانوادهها، بستگان و دوستان و... بر روح و روان یک پسری که قصد ازدواج با دختر بزرگتر از خود را دارد، میگذارند بسیار زیاد است. اطرافیان اغلب بهدنبال منصرف کردن پسر یا دختر از این ازدواج هستند و حتی دیده شده که پس از ازدواج هم این اصرار به جدایی ادامه دارد.
پشیمانی از ادامه زندگی مشترک
در اینگونه ازدواجها برای پسرها بیشتر کمبودهای دوران کودکی مطرح است که با دارایی و ثروت دختر پر خواهد شد؛ اما پس از پر شدن خلأهای کودکی یا نوجوانی احساسات کنار رفته و عقل جای آن را میگیرد و در این زمان است که عاقبت ازدواج مشخص میشود. براساس تحقیقات انجام شده در این مورد پس از آنکه از شر و شور و خواستههای دو طرف کاسته میشود، هر دو طرف سر به نارضایتی و مخالفت میگذارند.
زمانی که زن از همسرش خیلی بزرگتر باشد چون بسیاری از امور را تجربه کرده است در دام پند و اندرز و بکن نکن دائم میافتد. یعنی به جای نقش همسری، نقش مادری را در زندگی ایفا میکند. همین امر باعث ایجاد حس کودکی در مرد و سپس خشم و عصبانیت در وی میشود. در عین حال زن برای اینکه از ارتکاب مرد به اشتباهات مادی و غیرمادی جلوگیری کند، مدام وی را کنترل میکند. کنترل دائم مرد نیز باعث خشم و عصبانیت وی و ایجاد اختلاف در روابط زناشوییشان میشود.
زن برای پایداری زندگی و رضایت همسرش باید اقدام به امور و کارهایی کند که مربوط به سن واقعیاش نبوده و برای جوانترهاست. ادامه این روند و بازی پس از مدتی زن را خسته میکند.
انگیزههای مالی و اجتماعی
اما در کنار دلایل روانشناختی ازدواج پسران با دختران بزرگتر از خود، باید به یاد داشت که انگیزههای دیگری نیز به تشویق پسران به این امر دامن میزند.دکتر سیدحسن حسینی، جامعهشناس و عضو هیات علمیدانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، در این باره گفت : پدیدهای که امروزه در مورد ازدواج دختران بزرگتر با پسران کوچکتر شاهد آن هستیم، ناشی از به همریختگی بازار کار و درآمد برای زنان و مردان است. بیکاری مردان مسالهای است که منجر به این مبادله اقتصادی و اجتماعی شده است؛ یعنی این مردان ترجیح میدهند با دخترانی که مسنتر هستند، اما شاغلند یا بهطور کلی دارای شرایط اقتصادی خوبی هستند، ازدواج کنند.
کمبود عاطفه یا کمبود مسئولیت
وقتی صحبت از خانواده میشود ناخودآگاه نقش همسر، پدر، مادر و فرزندان در ذهن نقش میبندد و برای هر کدام وظایف، مسئولیتها و حقوقی درنظر گرفته میشود. همیشه از مردان بهعنوان مدیر، سرپرست و مسئول خانواده یاد میشود که لازم است در موارد گوناگون با همفکری دیگر اعضای خانواده تصمیمگیری کنند؛ اما در صورتی که زن مسنتر از مرد باشد به لحاظ فکری پختگی بیشتری دارد و در تصمیمات اثرگذارتر است و به این شکل نقش و جایگاه مرد متزلزل میشود.بنابراین اختلاف سنی معکوس در ازدواج مسالهای است که نمیتوان از آن بسادگی گذشت.در ازدواج مساله تفاوت سنی بین دختر و پسر مسالهای مطرح است. برخی از روانشناسان اختلاف سنی چهار تا هفت سال و برخی دیگر دو تا شش سال را برای ازدواجهای معقول پیشنهاد میکنند، ولی بهصورت استثنا تفاوتهای سنیهای دیگری هم گزارش شده که از معیارهای روانشناختی خارج بوده، ولی موفقیتآمیز بودهاند.
دکتر افشین یداللهی روانپزشک عقیده دارد: بایدی برای ازدواج در کار نیست اما از آنجا که زن زودتر به سن بلوغ عقلی، فکری و جنسی میرسد، بنابراین پختگی روانی لازم را زودتر پیدا میکند و زودتر وارد مرحله اجتماعی شده و آماده برای ازدواج میشود.
وی در این باره میافزاید : این فاصله موجب میشود که زن و شوهر از نظر عقلی، تجربی و فیزیکی و حتی هیجانات جوانی و جنسی و بالاخره در پیشرفت رفتارهای اجتماعی و اخلاقی نزدیک و هماهنگ باشند.
به گفته وی این عوامل باعث میشوند تا دیگر اختلافات فکری، کمتر امکان بروز پیدا کنند، بنابراین چنین زن و شوهری قادر خواهند بود که مسائل را خود بهتر حل کنند و در حقیقت زندگی خود را از این نظر بیمه کنند.
دکتر افشین یداللهی در این زمینه میگوید: معمولا وقتی مرد از زن بزرگتر باشد زن در زندگی مشترک احساس امنیت و ثبات بیشتری میکند البته این موضوع قطعی نیست، اما معمولا در جامعه ما به این شکل است.
دکتر داریوش کاویانیپور متخصص روانشناسی و مشاور ازدواج نیز در این باره میگوید : معمولا مردها از اقدام به چنین ازدواجهایی انگیزههایی از قبیل؛ داشتن پشتوانهای قوی در همه مسائل دارند تا بتوانند روی نظر و فکرش حساب کنند و خود را به دست تجربه او بسپارند. گاه انگیزه دریافت محبت مادرانه هم این مردان را جذب زنانی میکند که فاصله سنی چشمگیری با خودشان دارند.
روانشناسان عقیده دارند بهطور کلی افرادی را که به ازدواج با زنی بزرگتر از خود اقدام میکنند، میتوان در چند گروه دستهبندی کرد:
یک دسته از مردانی هستند که اعتماد به نفس پایینی دارند و در زندگی نیازمند حمایتهای اطرافیان بخصوص خانواده مثل پدر و مادر و در نهایت همسر هستند؛ گرچه غرور مردانه آنها اجازه نمیدهد تا بهصورت مستقیم این نیاز خود را اظهار و آشکارا بیان کنند و از اطرافیان کمک بخواهند، اما آنها به صورت غیرمستقیم و از طرق مختلف مطرح و حمایت فرد مقابل را جلب کرده و با چنین ازدواجهایی سعی میکنند همسرشان را با روشهای غیرملموس برای ارائه کمک و پشتیبانی خود تشویق کنند.
نکته شایان توجه درباره گروههایی اینچنینی از مردان این است که معمولا پس از ارائه خدمات همسر، دلخوری خود را به عناوین مختلف مبنی بر گرفتن استقلال و آزادی، ایجاد محدودیت و... به همسرشان ابراز میدارند.
گروه دیگر، مردانی هستند که نتوانستهاند بخش والد و بالغ خود را رشد دهند و بخوبی از عهده مسئولیتهای زندگیشان برنمیآیند. این مردان برای اداره امور شخصی خود نیازمند کمک هستند؛ زیرا بدون کمک نمیتوانند کارها را به ثمر برسانند و از مهارتهای یک زندگی معمولی محروم خواهند ماند. آنان اغلب از کودک بیتدبیر، احساساتی و بیتأمل وجودشان استفاده میکنند و با شکستهای پیدرپی روبهرو میشوند. به همین دلیل عادت کردهاند تا برای مواجه نشدن بیشتر با نتایج نامطلوب، همواره از شخصی کمک بگیرند و حمایتش را بطلبند که میتوان گفت این شخص در دوران مجردی، مادر و در دوران تأهل، همسر آنهاست.
گیتی آذری / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
521
آنقدر باهیجان صحبت میکند که کمتر میشود توی حرفهایش پرید و بحث را به سمت دیگری کشاند. به قول خودش آنقدر مسئله و حرف دارد که برای گفتنش باید ساعتها حرف بزند و تعریف کند. برای همین است که قرار مصاحبه کوتاهمان تبدیل به یک مصاحبه مفصل ۳ ساعته میشود. مصاحبهای توی یک تاکسی سبز که دورتادور شهر میچرخد و بارها در ترافیک گیر میکند و او مجبور میشود بارها سرش را از پنجره بیرون ببرد و به پلیسهای حواسپرت و رانندگان متخلف تذکر بدهد. تذکری که آقای پلیس سر راهمان را عصبانی میکند و تهدید میشویم به جریمه آن هم به خاطر گزارش دادن یک تخلف در آن سر خیابان!
آنقدر حرفهایمان زود گل میاندازد که سریع ایست میکنیم تا خانم شیخان یک بار همه چیز را از اول تعریف کند. از تاریخ ۵ مرداد ۱۳۳۲ که زندگیاش آغاز میشود و به قول خودش با تولدش جنگ کره شمالی و جنوبی بالاخره تمام میشود. متولد تهران است و نیمه شمالی شهر. پدرش یکی از اولین مهندسهای فرانسه درس خوانده نفت پالایشگاه آبادان بوده و مادرش هم از اولین مدرسان زبانکده ملی. به خاطر همین انگلیسی و فرانسه را از بچگی از بر بوده و توانسته دیپلمش را در رشته منشیگری با زبان فرانسه بگیرد. بعد از آن برای تفریح به ایتالیا و برای تحصیل به لندن میرود تا مسافرتهایش را آغاز کند:
«۱۸ ساله بودم که یک تور اروپا رفتم جالب است بدانید که این سفر فقط ۶۶۵۰ تومان خرج برداشت، همراه صبحانه، ناهار و شام»
بعد از تحصیل در انگلستان به ایران میآید و تحصیلش را در رشته مدیریت عمومی در شعبه دانشگاه هاروارد در ایران ادامه میدهد:
«من در لندن مهارتهایی مانند «short hand» و «استنوگرافی» را آموزش دیده بودم که یک چیزی شبیه «مورس» است اما بعد از سریال «فوق سری» که عید پخش شد خیلی از مردم با مورس آشنا شدند. چیزی که من ۴۰ سال پیش میشناختم. آن موقعها من به خاطر اینکه زبانم خوب بود دورهای که سه سال و نیم طول میکشید را دو ساله تمام کردم چون نیاز نداشتم که ابتدا مراحل آموزش زبان را بگذرانم»
با افتخار گفتهام من مسلمان و شیعه هستم
بعد از تحصیل به خاطر چند زبانه بودن خیلی از شرکتهای لندنی خواستند استخدامش کنند اما چون از خانواده دور بود نتوانست طاقت بیاورد و به ایران برگشت.
«در یک سفر که همراه خانواده م به آمریکا رفتیم حتی عمویم به من پیشنهاد کار داد که با حقوق خیلی بالایی در جای مشغول شوم چون چندزبانه بودن در شرکتهای بزرگ خیلی مهم است و حاضرند برای منشیهای چندزبانه مبلغهای زیادی اختصاص بدهند اما من بازهم نماندم و به ایران بازگشتم. آن موقعها سنم خیلی کم بود آمریکا هم کشور ترسناکی بود. شما در تهران ممکن است بتوانید تا ۳ بعد از نصف شب در خیابان باشید اما در آمریکا از ۶ بعد از ظهر به بعد شهر ترسناک میشود. برای همین برگشتم و در ایران منشی «جنرال موتورز» شدم. من منشی خیلی از شرکتهای بزرگ مثل «زیمنس»، «بیبیسی»، «آ اِ گ» بودم.»
خانم شیخان آنقدر فعال بود که وقتی با همسرش تصمیم گرفت به آلمان برود. آلمانیها اقامت را به خاطر خانم شیخان دادند.
«وقتی درخواست اقامت من را پذیرفتند به من گفتند که شما تحصیل کرده و چند زبانه هستید و کشور ما به رشته شما خیلی نیاز دارد و بسیار صادقانه حرف میزنید. من وقتی از آلمان درخواست اقامت کردم با افتخار گفتم من مسلمانم و شیعه هستم متاسفانه بسیاری از ایرانیها برای گرفتن اقامت کشورهای مختلف کارهای زشتی انجام میدهند. لباسهای نامناسبی میپوشند و رفتارهای زنندهای از خود نشان میدهند. اکثر این آدمها فراری، خلافکار و دروغگو هستند اما من صادقانه گفتم که جمهوری اسلامی هیچ تجاوز و یا ستمی به من نکرده، هیچ آسیب روحی و روانی هم ندیدم کسی هم به من آزاری نرسانده در کشور خودم هم کار دارم که اگر به من اقامت ندهید مستقیم میروم سرکارم اما بعضی برای گرفتن اقامت هر دروغی را به هم میبافند و هر کاری میکنند که فقط بروند.»
مینو شیخیان ۲۵ سال از عمر خود را به تناوب در کشورهای مختلف گذرانده است و حالا تفاوت کشورها را باهم خوب میشناسد. توی تاکسیاش هم همیشه اخبار را دنبال میکند و برای خودش در مسائل سیاسی و اجتماعی صاحب نظر است. از طرفداری از رئیس جمهور سابق گرفته تا اظهار نظر در مورد عملکرد شهرداری و راهنمایی رانندگی. خانم شیخان کنار تمام خاطرات و حرفهایش مدام اسم دخترش «صدف» را تکرار میکند به طوری که یک بار با صدای کشیدهای میگوید: «صدف نیست اگر صدف نباشد من لال میشوم و نمیتوانم حرف بزنم»
وقتی میپرسیم خیلیها فکر میکنند که اگر مهاجرت کنند زندگیشان تکمیل میشود بلافاصله سرش را محکم به نشانه «نه» تکان میدهد.
«دروغ مطلق است که هر کس برود خارج از کشور، خوشبخت میشود. زندگی در خارج از کشور کار هر کسی نیست. شما اول باید بروید اقامت آن کشور را بگیرید که این کار اصلا کار آسانی نیست و باید شرایط شما طوری باشد که آن کشور مشخصات شما را بپذیرد. بعد از آن باید اجازه کار بگیرید که در این صورت باید اقامت دائم داشته باشید وگرنه باید بروید کار غیر قانونی انجام دهید که اصطلاحا به آن کار سیاه گفته میشود. آنجا هم کسی را که کار سیاه انجام بدهد با صاحب کارش اخراج میکنند. قدیمترها مد بود که بچههایشان را بفرستند لندن و بعد آمریکا، الان چند سال است آلمان رفتن مد شده و همه میخواهند بروند فرانکفورت، شما اگر در آلمان زبان آلمانی بلد نباشید هیچ کاری به شما نمیدهند. زبان هم بلد باشید باید دوره هرکاری را ببینید.»
بعد از ۱۱ سپتامبر زندگی در آلمان برای مهاجرها سخت شد. آن زمان خانوادهاش هم به بهانه تقسیم ارثیه مدام زنگ میزدند و مجبور شد که به ایران برگردد اما برای برگشت مجدد به آلمان نباید بیشتر از ۴ ماه در ایران میماند و همین موضوع باعث شد برای همیشه در ایران بماند ولی از کشور ژرمنها طوری حرف میزند که انگار وطن دومش آنجاست.
از اول یک پایش هم تئاتر بوده اما به علت کارهایی که انجام میداده رهایش میکند. قبل از اینکه به آلمان برود به پیشنهاد برادرش برای فیلم روز واقعه تست میدهد و قبول میشود اما از ترس وجود مار سر صحنه همه چیز را رها میکند و به آلمان میرود. بعد از برگشت به ایران هم دوباره سراغ تئاتر میرود اما به علت مشکلات عجیب و غریب گروهشان که مربوط به محل تمرین بوده، تئاتر روی صحنه نمیرود. بعد از چند کار تلویزیونی، در اولین فیلم سینماییاش «ازدواج به سبک ایرانی» حسن فتحی بازی میکند. «بیوفا»، «من همسرش هستم»، «دهلیز»، «فاصلهها» و کلی تله فیلم و تیزر دیگر از جمله کارهایی است که خانم شیخان در قالب بازیگری در آنها ظاهر شده است. از هرکدامشان هم کلی خاطرههای ریز و درشت دارد.
«من دوره فیلمبرداری هم دیدم اما اصلا دوستش نداشتم چون آدم باید همیشه در داشتن تجهیزاتش به روز باشد و هر روز یک مدل جدیدتر میآید و آن یکی از مد میافتد به نظرم همه اینها زبالههای الکتریکی است که فقط آدم را کلافه میکند.»
وقتی این جملهها را میگوید با حساسیت زیادی درباره مخالفتش با تکنولوژی میگوید. شیخان حتی از حرف زدن با موبایل خوشش نمیآید و میگوید: «من ۴۰ سال پیش کامپیوتر IBM داشتم اما این اعتیاد جوانها به موبایل و اینترنت را که میبینم حالم بد میشود و از همه اینها منفرم میشوم.»
مسافرها از روی صدایم مرا میشناسند
چند ساعتی حرف زدیم اما هنوز سوال اصلی را نپرسیدم که چرا سراغ تاکسیداری رفته است. سوال به اینجا که میرسد آینهاش را تنظیم میکند، سرش را میچرخاند و میگوید:
«من تلویزیون ایران را همیشه تماشا میکردم. اواخر حضورم در آلمان در اخبار دیدم که تاکسی در ایران راه افتاده که فقط مخصوص زنان است. از این ایده خوشم آمد و بعد که ایران آمدم پیگیرش شدم وقتی به همه میگفتم که این خبر را در آلمان شنیدم باور نمیکردند. پیگیر شدم و این تاکسی را برای خودم خریدم و مشغول شدم. من گردن درد زیادی دارم جالب است بدانید که بعضی مسافرانم حتی مرا با گردنبند طبی و عینک دودی شناختهاند. یک بار یکی از مسافرها من را از پشت عینک و گردنبند طبی با صدایم شناخت و حتی سریع اسم فیلم دهلیز را آورد و من خیلی تعجب کردم.»
خانم شیخان طرفدار پروپاقرص سخنرانیهای آقای قرائتی و شهاب مرادی است و هر چند وقت یکبار اسمشان را میآورد و حرفی نقل میکند. زندگی مینو شیخان پر است از علاقههای عجیب و غریب که تقریبا پیگیر همهشان بوده از علاقهاش به رالی و شرکت در مسابقات اتومبیلرانی تا آرایشگری و سیرک و کارکردن در یکی از پارکهای آلمان. همه اینها دنیاهای مختلفی است که در یک زن جا شده و او توانسته سراغ هر کدامشان برود و طعمشان را بچشد. (مهر)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
برای اینکه با روش خلاقانه این معلم نمونه شهر ماهنشان و علاقه خود خانم رضایی به فرهنگ و رسوم کشورمان پی ببرید، کافی است یک روز کنار بقیه بچهها پشت نیمکتهای چوبی کلاس چهارم مدرسه شهید کاکایی ماهنشان بنشینید؛ سر زنگ تاریخ و زمانی که بچهها میخواهند اطلاعات بیشتری را درباره گذشته و آنچه در جریان تاریخ اتفاق افتاده به دست بیاورند اطلاعاتی که قرار است تا سالهای سال در خاطرشان بماند.
در کارنامه شغلی ناهید رضایی سابقه ۱۷ سال تدریس نوشته شده. سالهایی که او درمقام یک معلم و آموزگار دانستههایش را به دیگران هم آموخته است. از این ۱۷ سال خانم رضایی ۵ سال را در نهضت سوادآموزی گذرانده؛ بین زنها و دختران جوانی که به هر دلیلی از تحصیل محروم مانده بودند و بعد از سالها به عشق آموختن الفبا و خواندن کتاب، سر کلاسهای نهضت حاضر میشدند. روزهایی که خودش میگوید از یاد نمیبرد:
«کار کردن در نهضت سوادآموزی کار جالب اما سختی است، به عنوان یک معلم هر روز باید با آدمهایی برخورد داشته باشی که تازه اول راه آموزش الفبا هستند هیچ ذهنیتی از سواد ندارند و البته به خاطر شرایط سنیشان خیلی هم برای آموزش همکاری نمیکنند. با این حال بسیار آدمهای قدرشناسی هستند و به خاطر کوچکترین چیزی که یاد میگیرند، شاکرند.»
بعد از ۵ سال تدریس در نهضت سوادآموزی، پای تخته سیاه بچههای کلاس اولی ایستاده در دبستان، مقابل بچههای بازیگوش و پرانرژیای که مشتاقانه میخواستند الف تا ی الفبای فارسی را از زبان او بشنوند و یاد بگیرند:
«تدریس در پایه اول ابتدایی را درست وقتی شروع کردم که پسر بزرگم افشین به کلاس اول میرفت. درسها را همزمان با هم میخواندیم. او به عنوان یک دانشآموز و من به عنوان یک معلم. خیلی وقتها ایدههایی را که برای آموزش درسها در ذهنم داشتم شب قبل برای او در خانه اجرا میکردم تا ببینم چقدر ارتباط برقرار میکند و یادگیری دارد، بعد فردای آن روز در مدرسه برای شاگردهایم اجرا میکردم. خاطره جالبی هم از آن دوران در ذهنم است که هیچ وقت فراموش نمیکنم. یکبار افشین به من گفت مامان نمیشود من هم سرکلاسی که شما معلمش هستی بیایم؟ شما بهتر درس میدهی! این حرفش به من ثابت کرد که در کارم موفق بودهام و مطمئناً بچههای کلاس خودم هم همین عقیده را دارند.»
ناهید رضایی تدریس در پایه اول را همراه با پسرش تمام کرد. اما سال بعد که افشین به کلاس دوم رفت او ماند سر یک دوراهی: «میتوانستم بروم به مقطع دوم دبستان و همزمان باز هم سال تحصیلی را از نظر درسی و آموزشی با پسرم بگذرانم و میتوانستم در همان مقطع اول دبستان بمانم.
به خاطر علاقهای که بچههای کلاس اولی داشتم این مقطع را انتخاب کردم و سالها ماندگار شدم. از این انتخاب هم هیچ وقت پشیمان نشدهام. باید معلم کلاس اول باشید تا لذت کار کردن با بچههای هفت ساله را درک کنید؛ بچههایی که تازه استقلال را تجربه میکنند»
کلاس مشارکتی
«معلم باید بتواند ذهن بچهها را درگیر موضوعی بکند که میخواهد آموزش بدهد؛ این طوری یادگیری هم آسانتر میشود.»
این عقیده خانم رضایی است، عقیدهای که سالها تجربه پایش خوابیده:
«از همان سال اول تدریسم در این مقطع، برای اینکه بچههای کلاس اول که بازیگوشی هم یکی از خصوصیات مشترکشان است علاقه و انگیزه بیشتری برای یادگیری پیدا کنند، سعی کردم به صورت نمایشی الفبا را آموزش بدهم. مثلاً وقتی به حرف «ع» میرسیدیم، من خودم را به شکل یک پیرزن در میآوردم، با پنبه برای خودم موهای سفید درست میکردم، با چارقد گلدار و عصا و عینک وارد کلاس میشدم. عصا و عینک من همان وسیلههایی بودند که قرار بود حرف «ع» را در ذهن بچهها برای همیشه ماندگار کنند. یا وقتی که حرف «س» را آموزش میدادم سعی میکردم با یک سینی و چند استکان چای وارد کلاس شوم. بعد پای تخته کلمه سینی را بنویسم و سینی را مقابل چشمشان بگذارم. به این ترتیب بچهها بهتر با موضوع درس جدید ارتباط میگرفتند.»
تدریس با لباس محلی
اتفاقی که کار ناهید رضایی را خاصتر کرده و روش تدریس او را جزو الگوهای برتر تدریس قرار داده، ایدهای است که در حال حاضر در کلاس چهارم ابتدایی و سر زنگ تاریخ اجرا میکند. این معلم با سابقه با لباس کاملاً محلی سر کلاس حاضر میشود و البته از وسایل و ابزارآلات قدیمی و تاریخی هم برای آموزشهایش استفاده میکند:
«آذر ماه ۹۳ بود که این ایده به ذهنم رسید. قبلاً کتاب اجتماعی سه بخش تاریخ، جغرافی و مدنی داشت اما الان همه مباحث با هم ادغام شده و دیگر جدا از هم نیستند. این ایده هم وقتی به درس تاریخ رسیدیم به فکرم رسید. البته قبل از شروع سال تحصیلی در جلسه توجیهی آموزش و پرورش، استاد راهنمایی که وظیفه آموزش ما را به عهده داشت به ما گفت وقتی به این بخش رسیدید سعی کنید با آموزش و... مفهوم تاریخ را به بچه آموزش بدهید.»
همین ایده کوچک به جرقهای بزرگ در ذهن ناهید رضایی تبدیل شد:
«به بچههای کلاسم گفتم که هرکسی هروسیله قدیمی و بدون استفادهای را که گوشه خانهشان مانده به کلاس بیاورند. البته قبل از هرچیزی موضوع را با مدیر مدرسهمان مطرح کردم و موافقتش را گرفتم؛ به این ترتیب گوشه کلاس چهارم شهید کاکایی ماهنشان پر شد از وسیلههای قدیمی و سنتی، هرکدام از شاگردها با خودشان یک وسیله آورده بودند، مثلاً چند سماور قدیمی و زغالی که الان واقعاً کارکردی ندارند. چند هاون، کاسه، بشقاب و...»
اما این همه ماجرا نبود؛ خانم رضایی آن روز با لباس محلی شهرش وارد کلاس شد؛ با «تومانکِینک»؛ تومان کِینک در حقیقت لباس محلی مردم ماهنشان است که از یک روسری بزرگ گلدار به اسم لچک، یک «کِینک» یا پیراهن بلند، یک شلوار، یک دامن که ۶ متر پارچه برده و حسابی هم چیندار است و یک جلیقه تزئین شده با سکههای قدیمیتشکیل شده است:
«وقتی ایده استفاده از لوازم قدیمی و سنتی سر زنگ تاریخ به ذهنم رسید، با خودم فکر کردم چرا با پوشش محلی سرکلاس مقابل بچهها نایستم و از تاریخ نگویم؟! این لباس هم بخشی از تاریخ مردم این منطقه است. البته حالا مدتهاست که کمترکسی با این پوشش بیرون میرود. اما در گذشته مادربزرگهای ما همیشه تومان کِینک میپوشیدند.»
تومان کینک یک لباس ساده نیست؛ جلیقه آن در گذشته حکم بانک را برای زنهای ماهنشانی داشته:
«الان را نگاه نکنید که جلیقه با سکههای تزئینی آراسته شده، قبلاً زنها سکههای طلا و نقره واقعی را به جلیقههایشان میدوختند به عنوان پس انداز و بعد در جشنها و عروسیهایی که دعوت بودند یکی از این سکهها را از جلیقه جدا میکردند و به عروس و داماد هدیه میکردند:
«من تاریخچه این لباس و بحث پس انداز سکهها را به بچههای کلاسم گفتم؛ فکر میکنم راه خوبی بود برای اینکه آنها با مفهوم پسانداز آشنا شوند. البته این موضوع و این نوع آموزش وقتی اهمیت پیدا میکند که به دنیای دوروبرمان نگاه کنیم؛ دنیایی که مدام در حال تغییر است و متأسفانه در جریان این تحول آداب و رسوم نیاکانمان به فراموشی سپرده میشود. اما کارهایی مثل این کار میتوانند به زنده ماندن هویت تاریخیمان کمک کنند و حداقل ذهن بچهها را نسبت به این موضوع حساس کند.»
اشکال هندسی رنگی
نور آفتاب، پنجره بیپرده و خانم معلمیکه باید فکری به حال بچههای کلاسش بکند؛ همه اینها را کنار هم بگذارید تا به ایده جالب خانم رضایی برسید:
«به بچهها گفتم طلقهای رنگی بلااستفادهای را که گوشه خانههایشان دارند به مدرسه بیاورند. بعد خود بچهها اشکال هندسی مختلف را روی این طلقهای رنگی کشیدند و طرح را قیچی کردند و به صورت پراکنده روی شیشه پنجره چسباندند. بعد هم مساحت و محیطشان را کنارشان نوشتند تا همیشه جلوی چشمشان باشد. نکتهای که فکرش را هم نمیکردم انعکاس رنگی نور از این اشکال داخل کلاس بود. اتفاقی که بچهها را خیلی سر ذوق آورد.»
زنگ اختصاصی برای سیب
تا حالا از زنگ سیب چیزی شنیدهاید؟ این زنگ یکی از زنگهای اختصاصی بچههای مدرسه شهید کاکایی است. اتفاقی که باعث و بانیاش خانم رضایی بوده: «در مدرسه ما بجز زنگهای معمول بقیه مدارس، یک زنگ صبحانه داریم که همه بچهها با هم و در کنار هم صبحانه میخورند. وقتی دیدم که این دورهم بودن چقدر در اشتهای بچهها تأثیر دارد به فکر افتادم که فرصتی هم برای خوردن میوه به بچهها بدهم از آنجا که بیشتر مردم در منطقه ماهنشان باغ سیب دارند، این ایده به ذهنم رسید که هرکدام از بچهها با یک سیب به مدرسه بیایند و در زنگ سیب این میوه پرخاصیت را بخورند. حالا خوشبختانه مدتها از این ایده میگذرد.»
تدریس مشارکتی بدون اجبار!
معلم برتر آموزش و پرورش زنجان، یکی از مخالفان سرسخت تدریس اجباری است:
«تجربه به من نشان داده وقتی که یک کودک مطلبی را به اجبار یاد میگیرد، هرچند که در روز اول آن را طوطی وار بیان میکند، اما طی روزهای بعد به مرور این اطلاعات در ذهنش کمرنگ میشود تا اینکه به کلی فراموش میکند. درحالی که اگر یک موضوع را با علاقه و انگیزه به صورت عینی، نمایشی و ملموس به بچهها آموزش بدهیم هیچ وقت از یاد نمیبرند. الان قدیمیترین شاگردهای من دوره پیش دانشگاهی را میگذرانند و خیلی وقتها وقتی من را در کوچه و خیابانهای ماهنشان میبینند، جلو میآیند و از اینکه با سوادشان کردم تشکر میکنند.»
کلاسی پر از وسایل بازیافتی
خانم رضایی و بچههای کلاس بجز زنگهای تاریخ با مشارکت همدیگر یک ایده خوب و جالب دیگر را هم در کلاسشان اجرا میکنند؛ بازیافت:
«از تکه پارچههای مختلف رومیزی، پرده و... ساختیم. که هنوز هم در کلاس دیده میشود. با قوطیهای خالی کمپوت، سطل زبالههای خیلی کوچکی برای بچهها ساختیم. حتی یک بار هم با تکههای پارچه و چوب عروسک محلی ساختیم که هنوز هم گوشه کلاسمان است.» (مینا مولایی/ بانو)
پاسخ مشاور: بهتر بود درباره اینکه چطور به این مسئله پی بردید توضیح بیشتری میدادید؛ بخصوص آنکه گفتهاید این موضوع از شما پنهان بوده است. اگر چنین است چگونه متوجه آن شدهاید و چرا این موضوع باعث اختلاف شما و همسرتان شده است؟
اطلاعات ناقص و از طرفی متناقض به حل مشکل شما کمکی نخواهد کرد. با این حال شایسته است برای حفظ زندگیتان تلاش کنید و آرامش از دست رفتهتان را بازگردانید.
محیط خانه را متشنج نکنید
همان طور که میدانید در محیط متشنج نه تنها مشکلی حل نخواهد شد بلکه دامنه مشکلات به دیگر جوانب زندگی نیز رخنه کرده و شما را در حل آن گیج خواهد کرد بنابراین سعی کنید ابتدا محیط خانه را برای خود و همسرتان آرام کنید. پس از آن، میتوانید به مطرح کردن موضوع و حل آن اقدام کنید.
ابتدا موضوع را بخوبی بررسی کنید. شما به عنوان همسر و شخصی که بیشترین حقوق را دارد در جایگاهی هستید که باید برای آینده زندگیتان نگران باشید و با توجه به اینکه به زندگی مشترکتان علاقه دارید باید درایت بیشتری در حل این موضوع به خرج دهید.
از همسرتان بخواهید شما را در جریان بگذارد
زندگی مشترک زمانی معنا و مفهوم مییابد که زن و شوهر در کنار یکدیگر و با رسیدن به تفاهم و توافق، دست به عملی کردن تصمیماتشان بزنند. بنابراین میتوانید از همسرتان بخواهید با در جریان گذاشتن شما در مراحل کمک رسانی به آن شخص دیگر، شما را نیز در روند اجرای تصمیمات قرار دهد. حتی این اختیار میتواند از جانب همسرتان به طور کامل به شما واگذار شود چرا که شما به عنوان زن میتوانید احساسات آن خانم را بهتر درک کنید و در یاری رساندن به وی تلاش نمایید.
همان طور که همه ما میدانیم کمک به همنوع و نجات زندگی افراد نیازمند، از جمله وظایف شهروندی و شرعی ماست، همچنین در علم روانشناسی دستیابی به احساس مفید بودن، کمک کردن به دیگران و کارهایی از این قبیل در سلامت روان افراد تاثیر بسزایی دارد. البته به شرطی که این کمک رساندن با نیت خیر انجام گیرد و تهدیدی برای زندگی و خانوادهمان محسوب نشود.
با شرایط کنار نیایید
با انتخاب بهترین راه با نزدیک شدن به همسرتان و حل اختلافات، بیان نگرانیها و دغدغههای فکریتان و پی بردن به نیت و قصد واقعی وی در انجام این کار میتوانید همراه او باشید. در غیر این صورت به یاد داشته باشید گاه غفلتها و چشمپوشیهای ما بر آنچه در زندگیمان میگذرد باعث میشود با معضلات بزرگی روبرو شویم که تیشه به ریشه زندگی ما خواهند زد.
ارتباط خارج از عرف همسرتان به طور پنهانی با خانمی دیگر به بهانه کمک و... قابل توجیه نیست و با توجه به اینکه شما به عنوان کسی که در زندگی و تصمیمات درباره آنچه در زندگیتان رخ میدهد سهیم هستید، حق دارید برای حل و رفع آن بکوشید و این موضوعی نیست که بخواهید با آن کنار بیایید. لذا توصیه میشود در یک گفتوگوی آرام، به نیت واقعی همسرتان پی ببرید و اگر احساس میکنید مسائل دیگری نیز بین همسرتان و آن خانم وجود دارد، به جای کنار آمدن با شرایط، ضمن حفظ احترام همسرتان و با کمک مشاور اقدام به حل مشکل کنید و نگذارید این موضوع زندگی مشترک شما را تهدید کند. (سیمین قربانی، کارشناس ارشد مشاوره خانواده/ خراسان)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
یک شرکت تجاری در آگهی استخدام منشی که در صفحه اول یکی از پرتیراژترین روزنامههای کشور منتشر شده است چنین نوشته: «به یک خانم منشی تمام وقت فوق لیسانس یا دکتری علوم اجتماعی یا مدیریت بازرگانی با سابقه کار مفید نیازمندیم.»
شرایط تحصیلی ذکر شده در این آگهی موجب واکنش برخی کاربران شبکههای اجتماعی شده و چاپ آن بخصوص در صفحه اول این روزنامه واکنشهای زیادی را برانگیخته است.
تماس خبرنگار ما با یکی از دفاتر آگهی این روزنامه حاکی از آن است که آگهی استخدام مذکور برای این شرکت مخابراتی نزدیک به ۵ میلیون تومان هزینه داشته است! (مجله مهر)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.