جام جم سرا: ۳۵ سال دارد، زمانی که با او تماس برقرار میشود، پشت فرمان در جاده کرج به تهران است. میگوید: از صبح به خانه همکارانم که در این پرواز آنها را از دست دادهام رفتم و هنوز در شوک هستم.
او ادامه میدهد: مهندس صنایع هستم و ۱۰سالی میشود که در گروه سرمایهگذاری صنایع و معادن فلات ایرانیان مشغول بهکارم. من و ۳همکارم در چندین پروژه در شهرستان طبس کار میکردیم و زیاد طبس میرفتیم و معمولا یک هفته درمیان و درنهایت ماهی یکبار راهی طبس میشدیم و به تناسب کاری که داشتیم آنجا میماندیم.
پس از حادثه تماسها شروع شد. دوستان و آشنایان که گمان میکردند در این پرواز باشم با تلفن همراهم تماس میگرفتند. مادرم وقتی صدایم را شنید هیچ نگفت و کاری نکرد جز گریه |
پاکتی برای مناقصه
او ادامه میدهد: از هفته پیش هماهنگ شد تا برای شرکت در جلسهای با پیمانکار نصب پروژه کک طبس به این شهر برویم. ما ۴نفر برای ۹صبح یکشنبه ۱۹مرداد بلیت تهیه کردیم و قرار شد که با یک پرواز همه با هم برویم و من چون عضو اصلی کمیسیون بودم باید حتما در این جلسه حاضر میشدم. قرار بود ما ۳روز در شهرستان طبس بمانیم و روز سهشنبه ۲۱مرداد به تهران برگردیم که همه برنامهها بههم ریخت. شب قبل از مناقصه پاکت مناقصات که از سوی پیمانکاران فرستاده شده بود بهدست ما رسید و ما را متعجب کرد.
مهندس جوان هرگز تصور نمیکرد که این پاکت مناقصه سرنوشت او را عوض کند و در مسیری قرار دهد که چیزی شبیه به معجزه باشد؛ چراکه به محض رسیدن این پاکت از مهندس جوان خواسته شد که مسافرتش را کنسل کند و در تهران بماند.
مهرجو میگوید: همکارم با من تماس گرفت و گفت شما فردا به شهرستان طبس نیا و در تهران بمان تا به شرکتکنندگان در مناقصه امتیاز فنی بدهی.
او اضافه میکند: برای من خیلی عجیب بود که مهندس از من این تقاضا را کرد، چراکه کمیسیون مناقصه حدود ۵ عضو داشت و حضور من در این مناقصه آنچنان ضروری نبود و بدون من هم برنامهها انجام میشد. خیلی تعجب کردم، اما از طرفی ته دلم خوشحال بودم چرا که دخترم تازه به دنیا آمده است و با کنسل شدن این برنامه میتوانستم بیشتر کنار دخترم بمانم. دخترم ۷ماهه است و واقعا من برای دیدنش بیقرار هستم و این مسئله هر چند تعجبآور بود اما برای من خوشحالکننده بود.
حضور در فرودگاه
مهندس مهرجو میگوید: طبق قرار ۳ همکارم ساعت ۷ صبح روز یکشنبه ۱۹مرداد راهی فرودگاه شدند تا به شهرستان طبس بروند. من هم به جای فرودگاه راهی شرکت شدم که با فرودگاه فاصله چندان دوری نداشت. اما چند دقیقه بعد از طریق دوستانم باخبر شدم که هواپیما سقوط کرده است.
او ادامه میدهد: با عجله خودم را به فرودگاه رساندم. وقتی وارد فرودگاه شدم و فهمیدم که هواپیمایی که قرار بوده سوار آن شوم با زمین برخورد کرده است، لیست پرواز را دیدم. در لیست پرواز اسم ۴۰مسافر خط خورده بود و من تنها مسافری بودم که سوار هواپیمای ۱۴۰ نشده بودم.
به گزارش جام جم سرا، تنها کسی که میدانست مهندس جوان مسافرتش را کنسل کرده است همسرش بود، اما افراد خانواده، دوستان و آشنایان تصور میکردند که مهرجو سوار هواپیما شده و حادثهای دلخراش برای او رخ داده است.
او میگوید: پس از حادثه تماسها شروع شد. دوستان و آشنایان که گمان میکردند در این پرواز باشم با تلفن همراهم تماس میگرفتند و وقتی صدایم را میشنیدند تعجب میکردند که من زنده هستم و با آنها حرف میزنم. زمانی که مادرم از ماجرای سقوط هواپیما باخبر شده بود، با من تماس گرفت، وقتی صدایم را شنید هیچ نگفت جز گریه.
نمیتوانم بگویم خوشحالم یا ناراحت؟ خوشحالم چون زنده هستم، ناراحتم چون همکاران و دوستان عزیزی را از دست دادهام |
به خاطر دخترم
مهندس جوان میگوید: در یکی از سایتها اسم خودم را در لیست قربانیان این حادثه دیدم، اسم من چهارمین نفر در لیست بود؛ محمد ابراهیم مهرجو. من هم میتوانستم یکی از آنها باشم، یکی از آن ۳۹نفر. اما خدا به من عمری دوباره داد. وقتی این اتفاق افتاد پیگیر ماجرا شدم و تمامی عکسها و فیلمهایی را که از این حادثه گرفته شده بود، دیدم. حس اینکه میتوانستم در آن پرواز باشم خیلی تلخ است. شاید خداوند به دختر و همسر و مادرم رحم کرد که من آن روز سوار هواپیما نشدم و مسافرتم کنسل شد.
مرد جوان ادامه میدهد: از دست دادن همکارهایم شوک بزرگی برای من بود. من با آنها ۱۰سال کار کردم و برایم از همکار نزدیکتر بودند. نمیتوانم بگویم خوشحالم یا ناراحت؟ خوشحالم چون زنده هستم و خداوند به من فرصتی دوباره داده است، اما ناراحتم چون همکاران و دوستان عزیزی را از دست دادهام. از زمانی که این اتفاق افتاده نگاهم به دنیا عوض شده است. دنیا و مسائل آن بیارزش است و عمر آدمی و لحظههای آن غیرقابل بازگشت و دستنیافتنی هستند.(همشهری)
جام جم سرا: گفتوگویی کوتاه با رتبه یک کنکور تجربی سال ۹۳ را که در حاشیه یکی از مراسم تقدیر از رتبههای برتر کنکور انجام شده، بخوانید:
علت موفقیتت در کنکور چه بود؟
تلاش و پشتکار خودم بود و کمکهای والدین و دبیران محترم. من روزانه به طور متوسط ۶ تا ۷ساعت درس میخواندم.
در خانواده فرهنگی بزرگ شدی؟
بله پدر و مادرم هر دو فرهنگی و دبیر زبان انگلیسی هستند.
کنکور چطور بود؟
درسهای عمومی آسان بود اما درسهای اختصاصی از آن چیزی که فکر میکردم سختتر بود. به طوری که حتی در درسهای اختصاصی وقت هم کم آوردم.
از تسهیلات یکسری از دانشگاهها در خصوص جذب رتبههای کنکور آگاهی داری؟
نه اصلا در جریان نیستم.
انتخاب اولت چه بود؟
رشته پزشکی دانشگاه تهران. از ابتدا به دانشگاه تهران علاقه خاصی داشتم و از سال دوم دبیرستان به رشته پزشکی علاقهمند شدم.
با حذف کنکور موافقی؟
به نظرمن کنکور باشد خیلی بهتر است. به غیر از کنکور آزمون دیگری برای سنجش سطح علمی دانش آموزان وجود ندارد. امتحانهای تشریحی از زمین تا آسمان با تستی و کنکور فرق میکند. (طهورا شهبازی/خبرآنلاین)
حدیثه 13 آذر 72 متولد شد و از آن بهبعد دستهایش دیگر از دستان پدر جدا نشد. حدیثه که تب میکرد پدر تبدارتر بود، حدیثه که میخندید پدر خوشحال میشد. پدر که سمت معاونت بنیاد شهید در شهریار، مشغله زیادی را برایش موجب شده است، اولیننفری بود که حدیثه به او خبر داد در رشته رادیولوژی در دانشگاه تهران قبول شده است و آن روز پدر و دختر خندههایشان را تقسیم کردند. پدر و دختر آرزوهای زیادی داشتند؛ آرزوهایی که روز یکشنبه 19مرداد به باد رفت (جام جم سرا جزئیات آن خبر را پیشتر در مطلبی با عنوان «دختر دانشجو مسافر «ایران ۱۴۰» نبود اما قربانی حادثه شد» منتشر کرده که با کلیک روی لینک یا از طریق ستون اخبار مرتبط میتوانید به آن مطلب دسترسی یابید)
آن روز به محمد قاسمی خبر دادند دخترش در بیمارستان بستری است. او سریع خودش را به آنجا رساند و فهمید خبر خوبی در راه نیست و بالاخره این جمله را شنید: «متاسفم دخترتان مرگ مغزی شده است.»
محمد قاسمی هیچوقت تصور نمیکرد دخترش در یک خودرو قربانی هواپیما شود. او فکر نمیکرد دخترش شاهد سقوط یک هواپیما باشد. مرد راننده که تصور میکرد هواپیما در حال سقوط در جاده است سعی در نجات جان مسافرانش داشت اما تصادف کرد و حدیثه 21ساله جانش را همزمان با 39سرنشین هواپیمای ایران 140 از دست داد.
پدر حدیثه در لحظات آخر تصمیم گرفت واقعیت زندگی را بپذیرد و با اهدای اعضای بدن دخترش موافقت کند:
چطور در جریان تصادف حدیثه قرار گرفتید؟
من در اداره بودم که با تلفن دخترم با من تماس گرفتند. مردی پشت خط به من گفت «دخترتان تصادف کرده است. من گوشی او را پیدا کردهام اسم بابا را در آن دیدم و با شماره شما تماس گرفتم.» او گفت دخترم را به بیمارستان رسول اکرم بردهاند. من بلافاصله با همسرم تماس گرفتم و برادرانم را خبر کردم و خودم هم به سمت بیمارستان رسول اکرم راه افتادم. از همسرم خواستم دفترچه بیمه دخترم را بیاورد. در همین حین خانمی از حراست فرودگاه مهرآباد تماس گرفت و گفت حدیثه زمان سقوط هواپیما تصادف کرده و او را به بیمارستان منتقل کردهاند اما نمیدانست کدام بیمارستان.
شما چطور بیمارستان را پیدا کردید؟
همه فامیل را خبر کرده بودم. تقسیم شدیم و بیمارستانها را گشتیم و در نهایت متوجه شدیم در بیمارستان شماره دو تامیناجتماعی بستری شده است.
وقتی با پزشک دخترتان صحبت کردید چه گفت؟
گفت وضع حدیثه خوب نیست و فعلا باید منتظر باشید خونریزی شدیدی کرده است. ما منتظر خبرهای خوب بودیم دستمان به جایی بند نبود و فقط میتوانستیم دعا کنیم.
چه زمانی متوجه شدید دیگر امیدی نیست؟
چندساعتی گذشت، بعدازظهر بود به من گفتند دخترم مرگ مغزی شده است البته با این صراحت نگفتند اول گفتند ضریب هوشیاریاش روی عدد سه است و این وضع خوبی نیست. بعد گفتند این یعنی مرگ مغزی. آنجا بود که احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد.
حدیثه تنها دختر شما بود؟
من یک دختر و یک پسر دارم. پسرم 11ساله است و حدیثه هم 21 سالش بود. او فرزند بزرگ و تنها دخترم بود.
مرگ تنها دخترتان قطعا وضعیت روحی بسیار سختی را برای شما درست کرده است. در آن شرایط چطور توانستید تصمیم به اهدای اعضای بدن فرزندتان بگیرید؟
همان لحظه بود که حس کردم دنیا برایم به آخر رسیده است، همه وجودم میلرزید و حالم خیلی بد بود اصلا نمیدانستم باید چه کنم، قدرت تصمیمگیری نداشتم. زندایی حدیثه که رابطه بسیار خوبی با او داشت و با هم دوست بودند به سمت من آمد و گفت: میخواهم حرفی بزنم که میدانم شاید به نظر بیخود باشد اما این خواسته حدیثه است و اگر حالا نگویم بعدا پشیمان میشوم. گفتم بگو. گفت حدیثه در سایت اهدای عضو ثبتنام کرده بود. او چندروز قبل این کار را کرد و به من هم گفت در جریان باشم. نمیخواستم قبول کنم دخترم برای همیشه از کنارم رفته است این حرف من را بههم ریخت. همسرم هم که بهشدت گریه میکرد و حال بدی داشت در همان وضع گفت حدیثه به من گفته بود قصد دارد چنین کاری بکند. کمی به این مساله فکر کردم اما اصلا نمیتوانستم قبول کنم. پارهتنم را از دست داده بودم و از عمق وجودم درد میکشیدم.
سرانجام چه زمانی تصمیم گرفتید رضایت خود را برای اهدای عضو اعلام کنید؟
چندساعتی گذشته بود همسرم با وجود حال بدی که داشت من را صدا زد و گفت باید حرف بزنیم گفت نکند این تعلل ما باعث شود وصیت دخترمان روی زمین بماند و مدیونش شویم.
دخترم برای کمک به فقرا ثبتنام کرده و ماهی 30هزارتومان از پول توجیبیاش را به صندوقی خیریه میریخت. دخترم هیچوقت درباره این کارش به من چیزی نگفته بود متاسفانه این روحیه بخشش و بزرگواری را زمانی متوجه شدم که دیگر دخترم در کنارم نبود |
ما باید واقعیت را قبول کنیم. باید بپذیریم حدیثه پیش ما نیست پس بگذار آخرین خواستهاش را برآورده کنیم. بعد از کمی صحبت با همسرم تصمیم گرفتیم رضایت خود را اعلام کنیم و با امضای برگههایی که دادند این رضایت اعلام شد.
عمل چطور انجام گرفت؟
چندساعت طول کشید تا تاییدیهها صادر شد و فردای آن روز ساعت 3 بعدازظهر بود که دخترم را به بیمارستان مسیح دانشوری بردند و عمل پیوند انجام گرفت. برای آخرینبار صورتش را بوسیدم، دستانش را در دستم گرفتم و موهایش را نوازش کردم مثل یک فرشته خوابیده بود. او را به اتاق عمل بردند و...
چند عضو بدن دخترتان پیوند زده شد؟
در کل 14 عضو بود. در حالی نبودم که جزییات را بپرسم اما علاوه بر هفت عضو اصلی، هفت عضو دیگر هم از قسمتهای مختلف بدنش برداشتند و پیوند زدند.
تصمیمی که گرفتید چه تاثیری روی غمی که داشتید گذاشت و آیا اگر بازهم حادثهای پیش بیاید همین کار را میکنید؟
ماه رمضان دخترم با مادرش به زیارت رفته و همانجا برای کمک به فقرا ثبتنام کرده و ماهی 30هزارتومان از پول توجیبیاش را به آن صندوق میریخت. دخترم هیچوقت درباره این کارش به من چیزی نگفته بود متاسفانه این روحیه بخشش و بزرگواری را زمانی متوجه شدم که دیگر دخترم در کنارم نبود اما از اینکه به وصیتش عمل کردم و متوجه شدم خداوند چه نعمتی به من داده بود بسیار آرام و خوشحال هستم. انگار هنوز هم حدیثه پیش من است و صدایم میکند بابا. هنوز زنگ صدایش در گوشم است. درد نبود دخترم را راحت تحمل میکنم و به او میبالم. البته این من نیستم که به حدیثه میبالم. ما خانوادهای بسیار ساکت و تودار هستیم و با افراد زیادی رفتوآمد نداشتیم وقتی مراسم تشییع حدیثه شد بهتزده بودم، آنقدر مردم آمده بودند و ما را دلداری میدادند که اصلا باور نمیکردم. میخواهم یک چیزی به مسوولان بگویم. باوجود اینکه مشکلات زیادی برای مردم وجود دارد اما آنها با همه وجودشان مهربانی را درک میکنند با اینکه حدیثه را نمیشناختند برای بدرقه دختری جوان که سعی داشت به همنوعانش کمک کند سنگتمام گذاشتند و ما را تنها نگذاشتند.(شرق)
جام جم سرا: به سراغ یک دانشآموز رشته آشپزی در هنرستان لیلی موفقیان رفتیم و با وی درباره دلایل انتخاب این رشته و جذابیتهای آن به گفتوگو نشستیم. مائده نظافتی، امسال تحصیل در رشته آشپزی را به پایان رسانده است.
*چی شد که رشته آشپزی را انتخاب کردی؟
اولین بار مادرم از وجود چنین رشتهای آگاهی پیدا کرد و بعد هم به من گفت که این رشته را انتخاب کن.
*خودت چی؟ این رشته را دوست داشتی؟
راستش اول دوست داشتم دکتر بشوم اما وقتی مادرم در مورد این رشته با من صحبت کرد، احساس کردم رشته جالبی است و البته فکر نمیکردم آنقدر گسترده باشد و واقعیتش این است که در ابتدا دودل بودم.
*چگونه هنرستان مورد نظرت را انتخاب کردی؟
مادرم پیگیری و تحقیق کرد و نتیجه آن، این شد که دو هنرستان که دارای رشته آشپزی بودند در مناطق ۱۶ و ۱۸ وجود داشت و منطقه ۱۸ از نظر منطقهای نزدیکتر به خانهمان بود، به همین دلیل برای ثبتنام رفتیم.
*برای ثبتنام با مادرت به هنرستان رفتی؟
بله، شهریور بود که با مادرم به هنرستان رفتیم و ثبتنام هم به پایان رسیده بود و گفتند که کلاس تکمیل شده است و ناظم مدرسه پیشنهاد داد که رشته فرش را انتخاب کنم اما نپذیرفتم و با مادرم اصرار داشتیم که رشته آشپزی را ادامه دهم که در نهایت ناظم مدرسه با مداد اسمم را نوشت و گفت پروندهام را برایشان ببرم.
*چند تا کلاس آشپزی در مدرسه بود؟
رشته آشپزی یک کلاس داشت اما سایر رشتهها مانند فرش، حسابداری، طراحی چهره و مدیریت خانواده دو یا چند کلاس داشت.
*اولین روز مدرسه چطور بود؟
اولین روز دیر رسیدم چرا که راهم دور بود و احساس غریبی داشتم. از بچههای مدرسه آدرس کلاسمان را گرفتم و وقتی رسیدم، هنوز معلمی نیامده بود. آن روز معلم نداشتیم اما از روز دوم معلم داشتیم که دو نفر بودند؛ یک استادکار و یک معلم داشتیم و از همان روز هر چه را که لازم بود، بخریم به ما معرفی کردند.
*هزینه این رشته چقدر بود؟
روز ثبتنام هزینه کتاب را که حدود ۵۰ هزار تومان بود، گرفتند؛ مانتو و شلوار را هم خودمان خریدیم. بعد از آن با خانوادهها صحبت کردند و قرار شد هر خانواده ماهی ۲۰ هزار تومان بدهد. آن پول هم برای مواد اولیه غذاها و شیرینی بود. به این شکل که بچهها گروهبندی شدند و هفتهای سه روز کارگاه داشتیم. نوبت هر گروه که بود باید قبل از کارگاه خرید میکرد و به مدرسه میآورد و معلممان هم فاکتور خریدها را میگرفت و پول دانشآموزان را میداد و تمیز کردن کارگاه هم توسط همان گروه که نوبتش بود، صورت میگرفت.
*چند روز بعد از آغاز سال تحصیلی به کارگاه رفتید؟
همان روز دوم ما را به کارگاه بردند و اولین غذایی هم که درست کردیم، کوکو دو رنگ بود البته آن روز کیک هم درست کردیم.
*اولین غذایی که برای تمرین در خانه درست کردی، چه بود؟
کیک بود که خمیر شد و دور انداختم.
* این سالها چند غذا، کیک و دسر یاد گرفتی؟
زیاد بود حداقل ۳۰ نوع غذا، ۲۰ نوع شیرینی و ۲۰ نوع دسر را یاد گرفتم.
*الان آشپزیات چطور است؟
خوب است؛ میتوانم میهمانی ۷، ۸ نفره را به خوبی اداره کنم اما از آن بیشتر، کمی سخت است.
*نظر دیگران در مورد آشپزیات چیست؟
میپسندند بخصوص شیرینیام را که میخورند، تعریف میکنند.
*بعد از دو سال، از انتخاب این رشته راضی هستی؟
الان بیشتر در مورد این رشته میدانم و پشیمان نیستم.
*دوست داری در آینده چه کاری انجام دهی؟
هنوز نمیدانم چه کاری انجام دهم اما ایدههای مختلفی دارم.
*اگر دوباره به دو سال پیش برگردی، آیا باز هم این رشته را انتخاب میکنی؟
حتماً
*به نظرت راحتترین و سختترین غذا، شیرینی و دسر، چه غذاهایی هستند؟
تهچین مرغ راحتترین غذا و رولت گوشت سختترین غذاست. به نظرم شیرینی توپ گردویی راحتترین شیرینی و سوفله موز راحتترین دسر است.
*اگر دانشآموزی بخواهد رشته آشپزی را انتخاب کند، چه مشورتی به او میدهی؟
میگویم رشته خوبی است؛ البته ممکن است اول سخت باشد ولی به مرور راحت میشود.
*مشکلات رشته آشپزی چیست؟
معلمان ما خوب بودند اما از نظر امکانات در مدرسه مشکلاتی داشتیم مثلا همزن خراب شده بود و کاسه و بشقاب به اندازه کافی نداشتیم یا اینکه فِر مشکل داشت و برخی اوقات شیرینیها میسوخت.
*شیرینترین خاطرهات؟
همیشه در کارگاه، غذا به مقدار کمی و برای آموزش درست میکردیم و ما یواشکی از آن غذا میخوردیم.
*تلخترین خاطره؟
همیشه دستم را روی گاز میسوزاندم و یک مدت هم دستم تاول زده بود.
*آشپز باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
بهداشت و نظافت را رعایت کند و به مزه غذاها اهمیت دهد.
*به دانشآموزانی که در مورد این رشته اطلاعاتی ندارند و برای انتخاب آن دو دل هستند، چه میگویی؟
به نظرم رشته آشپزی رشته بسیار خوبی است و هر کسی وارد آن شود، پشیمان نمیشود.(مریم عابدینی/ فارس)
.
عکسهایی از مائده نظافتی و برخی شیرینیها و غذاهایی که پخته است:
جام جم سرا: خبرگزاری ایسنا با خالق شعر مذکور گفتوگویی کرده که اگرچه نگاه کلی آن به سینما و تلویزیون است، اما جام جم سرا آن قسمتهایی را که برای افراد خانواده جذابیت دارد انتخاب کرده و در پی فرا رویتان میگذارد؛ بخوانید:
***
یکی از برنامههای تلویزیونی محبوب بسیاری از کودکان دهه 60 سریال یا جُنگ «مدرسه موشها» بود که با شعر «ک مثل کُپُل...» آغاز میشد. اما کمتر کسی میداند که شاعر این شعر کودکانه یک روحانی است.
این روحانی سالهاست تلویزیون را ترک کرده و به کنج خلوت علمی خود رفته و تحصیل و تدریس علوم دینی را در پیش گرفته است. شاعر «ک مثل کپل» حجتالاسلام والمسلمین سیدابوالقاسم حسینی ژرفاست.
این روزها موشهای خاطرهانگیز در قالب فیلم سینمایی «شهر موشها 2» برگشتهاند. ابوالقاسم حسینی ژرفا درباره چگونگی سرایش شعر «ک مثل کپل...» اظهار کرد: من بیشتر از 30 سال است در حوزه علمیه در کسوت روحانیت هستم. علت اینکه تا به حال نخواستهام درباره این موضوع صحبت کنم؛ چه کار «مدرسه موشها» و چه خیلی از سرودههای دیگری که برای کودکان و نوجوان داشتهام، این است که ممکن است آدمها با این مباحث وارد حاشیه شوند.
او در ادامه درباره ماجرای سرودن این شعر گفت: من در آن زمان در رادیو و تلویزیون در جمع دوستان ادارهکننده گروه کودک و نوجوان کار میکردم. البته کارمند رسمی نبودم و هیچوقت هم نشدم. اگر اشتباه نکنم، خانمی به نام پروین اسدی تهیهکننده «مدرسه موشها» بودند. همسرشان هم از تهیهکنندههای تلویزیون بود. کار برای نوروز آن سال نوشته شده بود. شاید سال 61 یا 62 بود. وقت گرفته بودند و استودیوی تلویزیون را برای زمان مقرری گرفته بودند. آن موقع گرفتن استودیو کار سختی بود. دو - سه استودیوی خاص وجود داشت و در برنامههای مناسبتی اگر زمان برنامهای به هم میخورد، کل روند برنامه مختل میشد. در گروه کودک به همراه دوستان دیگر نشسته بودیم که خانم اسدی با نگرانی آمدند و فرمودند شعری که برای تیتراژ «مدرسه موشها» گفته شده، رد شده است. زمان بسیار محدودی حدود نیم ساعت به وقت آفیش استودیو مانده بود. ایشان با ناراحتی گفتند من برای ضبط وقت گرفتهام. اگر شعر نرسد، برنامه به هم میخورد. دو - سه روز هم بیشتر تا عید نمانده بود.
حجت الاسلام والمسلمین ژرفا افزود: من از قبل اهل شعر بودم. آن زمانها هم حداکثر حدود 20 سال داشتم. به آقای عنصری و خانم اسدی عرض کردم اگر اجازه بدهید، خودم شعر را میگویم. خانم اسدی خیلی خوشحال شدند. چون من از نیروهای اصلی گروه بودم خیالشان راحت بود که دیگر خیلی مسأله تصویب ندارد. حساسیتهای اول انقلاب خیلی زیاد بود. آن موقع گاهی یک تصویر یا کلمه که الآن در فرهنگ جامعه کاملا عادی شده، حساسیتبرانگیز بود.
این شاعر ادامه داد: من به اتاق مجاور رفتم. 10 تا 15 دقیقه طول کشید. بسمالله گفتم، تمرکز کردم و این شعر را در هفت - هشت بیت سرودم که همین شعر «ک مثل کپل/ صحرا شده پر ز گل...» بود. البته بعد که خواستند آهنگش را بگذارند، یکی - دو کلمه را تغییر دادند. از اتاق که بیرون آمدم، خانم اسدی خیلی تعجب کردند و خوشحال شدند. شعر را برای اجرا به گروه دادند و قصه تمام شد. بعد هم من به جهت روحیات خودم که انزواطلبم، به قم آمدم و مشغول تحصیل و بعد تدریس شدم. همیشه هم هنر را دنبال میکنم، اما خودم را دور نگه داشتهام. این همه قصه من است و هرگز نه از کسی گله دارم که چرا نامم در کار نیامده و نه دلبستگیای به این مسائل دارم. البته آن سالها من در صداوسیما بیشتر با نام خانوادگیام که «حسینی» است، معروف بودم. «ژرفا» تخلص شعری من است. حالا هم در حوزه علمیه «حسینی ژرفا» و «ژرفا» نامیده میشوم. آن موقع به این نام شناخته نمیشدم.
حسینی ژرفا در پاسخ به این سؤال که در حال حاضر هم در زمینه شعر کودک فعالیتی دارد یا نه، گفت: گهگاهی برای دل خودم شعر کودک مینویسم.
متن اجراشده شعر «مدرسه موشها»:
«ک مثل کپل
صحرا شده پر ز گل
گ مثل گردو
بنگر به هر سو
ب مثل بهار
هپچه، هپچه
فکر کن بسیار
پ مثل پسته
نباش خسته
ایییشش!
م مثل موش
قیو، قیو، موش
برخیز و بکوش
برخیز و بکوش
خ مثل خونه
نگیر بهونه
آ مثل آواز
قصه شد آغاز»
جام جم سرا: به گزارش خبرنگار ما، نیازعلی که حالا ۶۵ ساله است، زمانی که ۴۳ساله بود بهدلیل سوءظن به پسرعمهاش او را به قتل رساند و سپس خود را تسلیم پلیس همدان کرد. مطابق اوراق پرونده، نیازعلی بعد از اینکه مینیبوسی را بهصورت شریکی با پسرعمهاش خرید، متوجه رفتوآمدهای مشکوک وی به خانهاش شد و با این تصور که پسرعمهاش قصد دارد با همسر او رابطه برقرار کند وی را با واردآوردن ضربات چاقو به قتل رساند. او از همان ابتدای تشکیل پرونده به قتل اعتراف کرد و عمه و شوهرعمه نیازعلی هم از طرف خودشان بهعنوان ولیدم و هم بهعنوان قیم فرزندان صغیر متهم درخواست قصاص کردند.
در سال ۷۴ بعد از اینکه تلاش برای جلبرضایت اولیایدم به جایی نرسید، طناب دور گردن نیازعلی حلقه زد و او بهدار آویخته شد. ۲۰دقیقه بعد وقتی جسم بیجان نیازعلی از بالای چوبهدار زندان همدان به پایین آوردهشد، پزشکی که از سوی پزشکی قانونی در محل حاضر شده بود، مرگ او را تایید کرد و جسد در آمبولانس قرار گرفت تا به سردخانه منتقل شود. اولیایدم به خانه برگشته و برادران نیازعلی هم منتظر تحویل جسد بودند که تکانخوردن انگشت دست نیازعلی توجه پزشکی را که در آمبولانس بود، جلب کرد و بعد از معاینه دقیق مشخص شد نفس این مرد دوباره برگشته است. بنابراین بلافاصله عملیات احیا توسط پزشک آغاز شد و وی به بیمارستان انتقال یافت و سرانجام این مرد به زندگی بازگشت.
به نقل از شرق، دو ماه بعد با بهبود نیازعلی، او دوباره به زندان بازگردانده شد. رییس دادگستری همدان با توجه به اتفاقی که افتاده بود از رییس وقت قوهقضاییه درباره این پرونده کسب تکلیف کرد؛ ارسال این نامه با تغییر رییس قوهقضاییه همزمان شد و آیتاله یزدی جای خود را به آیتاله هاشمیشاهرودی داد. وی نیز نامه را به دفتر مقاممعظمرهبری ارسال کرد تا کسبتکلیف شود، سرانجام در پاسخ اعلام شد با توجه به اینکه حکم اجرا شده و مجرم زنده مانده مصلحت این است که مصالحه انجام شود.
به این ترتیب قضات اجرای احکام همدان با برگزاری جلساتی با پدر و مادر مقتول موفق به جلبرضایت آنها از سوی خود و اولیایدم صغیر شدند و دیه دریافت کردند اما این پایان پرونده نیازعلی نبود؛ چندسالبعد، یکی از اولیایدم صغیر با دریافت حکم رشد از پزشکی قانونی به دادگستری همدان مراجعه کرد و خواستار قصاص قاتل پدرش شد؛ این درخواست دوباره به دفتر رییس قوهقضاییه فرستاده شد و آیتالله هاشمی شاهرودی یکبار دیگر اعلام کرد با توجه به اجرای حکم و زنده ماندن متهم مصالحه شود و اولیایدم دیه دریافت کنند، اما باوجود جلسات متعددی که با فرزند مقتول برگزار شد او حاضر به دریافت دیه نشد و همچنان بر قصاص پافشاری کرد؛ نتیجه این مذاکرات یکبار دیگر به رییس قوه قضاییه اعلام شد و دستور جدید نیز تاکید بر اجرای دستور قبلی داشت.
در این مدت نیازعلی با قرار وثیقه آزاد بود. برگزاری جلسات جدید هم نتوانست کارساز باشد و فرزند مقتول یکبار دیگر بر درخواست قصاص پافشاری کرد و اینبار رییس قوهقضاییه اعلام کرد درصورت اصرار اولیایدم با رعایت قانون حکم اجرا شود.
این دستور مورد اعتراض متهم قرار گرفت و دوباره پرونده به جریان افتاد. اینبار نیازعلی بازداشت اما دوباره دستور بر عدم اجرای حکم صادر شد. با این حال فرزند مقتول همچنان اصرار بر اجرای حکم قصاص دارد و عنوان کرده حاضر به دریافت سهم دیه از صندوق دادگستری نیست.
حسن ساسانی، وکیل مدافع نیازعلی روز گذشته بعد از دیدار با موکلش در زندان به خبرنگار ما گفت: در صحبتهایی که با قاضی اجرای احکام داشتم، فهمیدم او با توجه به فتوای مقاممعظمرهبری و دستور چندینباره رییس قوهقضاییه به این نتیجه رسیده است که ارسال دوباره پرونده برای استیذان جایگاه قانونی ندارد بنابراین مطابق دستور قبلی باید صلح و سازش برقرار شود.
گفتوگو با همسر متهم
درباره قتل توضیح بده، ظاهرا قتل به خاطر تو اتفاق افتاد؟
بله درست است. شوهرم با پسرعمهاش مینیبوس شریکی خریده بودند و کار میکردند. مقتول هر روز وقت و بیوقت به خانه ما میآمد. یکروز به او گفتم این رفتوآمدها برای چیست. تو با شوهرم کارداری چرا وقتی او نیست به خانه ما میآیی؟ گفت همانطور که در ماشین با او شریک هستم تو را هم میخواهم با او شریک باشم. من قبول نکردم و خیلی ناراحت شدم، با این حال دستبردار نبود تا شوهرم متوجه ناراحتی من شد. او گفت من کار میکنم و همه چیز داریم. هیچمشکلی هم با هم نداریم، چرا آنقدر پریشان هستی؟ گفتم مینیبوس را بفروش و دیگر با پسرعمهات کار نکن، پرسید چرا گفتم برای اینکه پیشنهادهای بیربط و کثیفی به من میدهد. شوهرم دیگر چیزی به من نگفت تا اینکه روز حادثه گفت میخواهد با او صحبت کند. اصلا متوجه نشدم کجا رفت و چه اتفاقی افتاد. وقتی برگشت تصمیم گرفت خودش را به پلیس معرفی کند و آنجا بود که متوجه شدم پسرعمهاش را کشته است.
در مدتی که شوهرت زندان بود چطور زندگیات را میگذراندی؟
زندگی خیلی برایمان سخت شده بود. من دو دختر و دو پسر داشتم. در خانه پدرم زندگی میکردم و فرش میبافتم تا هزینه زندگیام را تامین کنم و تنها منبع درآمدم همین بود.
درباره روز اعدام نیازعلی توضیح میدهی؟
من در جریان نبودم. آن روز برای ملاقات رفتم. نیازعلی نیامد. از هرکسی سراغ او را میگرفتم یک حرف میزد، دلم لرزید که مبادا اعدامش کرده باشند. بعد به من گفتند رییس زندان صدایت میکند. وقتی وارد اتاقش شدم گفت، باید قول بدهی شیون نکنی، گفتم نکند اعدامش کردند، گفت بله امروز صبح شوهرت اعدام شد اما حالا در بیمارستان است. شوهرت بعد از اعدام زنده شد ولی در کماست. وقتی حکم اجرا و شوهرم زنده شده بود به پدر و برادرانش خبر داده بودند. آنها در بیمارستان بودند ولی من خبر نداشتم.
درمان شوهرت چقدر طول کشید؟
خیلی سختی کشیدیم. مدتی در کما بود. بعد که از کما خارج شد خونهایی را که در بدنش لخته میشد بیرون کشیدند و حتی مجبور شدند خونش را عوض کنند. چندماه در بیمارستان ماند و بعد دوباره به زندان بازگردانده شد.
شما دیه پرداخت کردید، این مبلغ را چطور تهیه کردید؟
زمینهایی که شوهرم داشت، خانه و ماشین را دادیم. مقداری هم پول خواستند آنها را هم با کمک فامیل دادیم و بعد هم گفتند باید از روستا بروید که قبول کردیم و کوچ کردیم. بعد از کوچ ما حتی خانهمان را آتش زدند.
پرونده چه زمانی دوباره به جریان افتاد؟
شوهرم با وثیقه آزاد شده بود که دوباره علیهاش پرونده تشکیل دادند.
شوهرت در حال حاضر زندان است؟
چندماه پیش وقتی ماشینش را به تعمیرگاه برده بود ماموران آنجا رفتند و او را گرفته و بعد هم به زندان بردند. ۲۲سال از آن موضوع گذشته. شوهرم حالا بزرگ فامیل و ریشسفید شده است. بعد از آن ضربهای که جسمش برای اعدام خورد و قلبش آسیب دید دو بار سکته کرده که یکبارش در زندان بوده. وضع جسمی و روحی خوبی هم ندارد. برای نجات شوهرم حتی حاضر هستم ۱۵۰ میلیونتومان دیگر که دیه قانونی است با کمک وام و پساندازی که در این چندسال داشتم، بپردازم. او دیگر تحمل این وضعیت را ندارد.
جام جم سرا:
پشیمانم
چند همدست داشتی؟
من و جاوید دونفری سرقت کردیم.
سابقهدار هستی؟
من و جاوید هر دو بیسابقه هستیم. اینبار هم اشتباه کردیم.
چه شد که تصمیم به سرقت و زورگیری گرفتی؟
به خدا من اینکاره نیستم. آرایشگر هستم.
پس چرا زورگیری میکردی؟
اشتباه کردم، گول خوردم.
فریب چهکسی را خوردی و چه شد که تصمیم به زورگیری گرفتی؟
بچه محلهایم دزد هستند؛ آنها به مغازه من میآمدند و پول میشماردند. دیدم هر روز با کلی پول میآیند گفتم پس خودم هم امتحان کنم و ببینم دزدی چطور است و چقدر درآمد دارد.
سارقانی را که به مغازهات میآمدند از کجا میشناختی؟
مشتریان مغازهام بودند. شناخت کاملی از آنها نداشتم. به هر حال جوانان زیادی به مغازهام میآمدند و میرفتند. من همهشان را نمیشناختم.
جاوید را از کجا میشناسی؟
او را از چند سال پیش میشناسم. او همسایه ما بود و از آن موقع با او دوست هستم.
چندسال است آرایشگر هستی؟
سهسال است که خودم مغازه دارم. پنجسال هم در مغازه دیگران کار میکردم.
خودت مغازه داشتی و باز هم به فکر زورگیری افتادی؟
فقط میخواستم ببینم چطور است.
چطور بود؟
میبینی که آخر و عاقبتمان چه شد.
از زورگیریها چقدر نصیبتان شد؟
دو گوشی موبایل و چندهزارتومان پول.
چقدر درس خواندهای؟
تا اول دبیرستان. آنسال فصل امتحانات مریض شدم و به بیمارستان رفتم. بعد از آن، وقتی به مدرسه رفتم ناظم گفت برو سال بعد بیا. من هم ترکتحصیل کردم؛ البته درسم خوب بود.
چطور زورگیری میکردید؟
با کمک جاوید و به عنوان مسافرکش. جاوید راننده بود و من پشت نشسته بودم. بار اول از اسلامشهر و بار دوم از شهریار به تهران میآمدیم. یک قیچی شکسته در ماشین داشتم در راه مسافر سوار کردیم. قیچی شکسته را زیر گلوی مسافران میگذاشتم و زورگیری میکردیم.
ادعا میکنی فقط از دو نفر زورگیری کردهای، درحالیکه تعداد شاکیانت خیلی زیاد است.
ما از همین دو نفر زورگیری کردیم. شاکیان بیدلیل ما را معرفی کردهاند.
از زندان که آزاد شدی میخواهی چه کار کنی؟
من کشتی میگیرم. میخواهم مثل آدم کار کنم و مغازهام را بچرخانم. قدر موقعیتم را ندانستم.
آیا برادر یا خواهر کوچکتری داری؟
یک برادر کوچکتر دارم که14ساله است.
میدانی که تو الگوی او هستی؟
بله میدانم. او آنقدر عقل و شعور دارد که از من نمیپرسد این مدت کجا بودم.
اشتباه کردم
چقدر درس خواندهای؟
دیپلم دارم.
در این مدت چهکار میکردی؟
الان 15 روز است بازداشت هستم، اما قبل از آن سرباز بودم. دیر به سربازی رفتم، بعد از دیپلم در باتریسازی کار میکردم. بعد از آن هم صبحها میرفتم محل خدمتم و از بعدازظهر تا ساعت 9 شب در مغازه بودم. الان که اینجا هستم از سربازی هم غیبت میخورم.
چطور شد که با وحید برای زورگیری رفتی؟
وحید همسایه ما بود. گفت مشتریانش میآیند مغازهاش و پول میشمارند، بیا ما هم کاری کنیم.
در این سرقتها چقدر گیرتان آمد؟
دو گوشی موبایل، یک انگشتر طلا و یک دستبند استیل.
با اموال مسروقه چه کردید؟
گوشیها را 20 تا 30هزارتومان فروختیم. انگشتر طلا در جیب من بود که گم شد و دستبند استیل هم به درد نمیخورد.
برای چه کاری پول لازم داشتی که مجبور به سرقت شدی؟
برای پروتئین بدنسازی پول میخواستم.
حالا درباره کارهایی که انجام دادهای چه فکر میکنی؟
اشتباه کردیم. ما اصلا اندازه این کارها نبودیم. شما ماشین را ببین. ماشینی که ارتفاع زده به درد این کارها نمیخورد. بخواهی تند بروی کف آن گیر میکند. به خدا صبح میرفتم پادگان شب برمیگشتم خانه. اشتباه کردم. (شرق)
جام جم سرا: کیف را چطور پیدا کردی؟
من نیروی شهرداری هستم و معمولا ساعت پنج صبح سر کار میروم. پنجشنبه هفته پیش هم مثل هرروز کار خودم را شروع کرده بودم که حدود ساعت شش کیف را در جوی آب پیدا کردم.
چه نوع کیفی بود و آیا داخل کیف را دیدی؟
کیف جیبی مردانه بود. داخل آن را نگاه کردم. یکچک سفیدامضا، یکچک ۳۷میلیونتومانی حامل، یکچک ۳۲میلیونی و یکچک ۲۰میلیونی با هشتکارت عابربانک و یککارتملی داخل کیف بود.
بعد از آنکه داخل کیف را دیدی چه کردی؟
کیف را بردم و به خود آقای شهردار تحویل دادم.
وسوسه نشدی چکهای حامل و سفیدامضا را برای خودت برداری؟
نه. من از این کارها بلد نیستم. یکبار هم همسرم در بازار یکمیلیونو۶۰۰هزارتومان پیدا کرده بود که آن را هم به صاحبش پس دادیم.
آن ماجرا چه بود؟
همسرم به بازار رفته و دیده بود کیسه پلاستیک سیاهی روی زمین افتاده است، آن را باز کرد و دید داخل آن پر از اسکناس است. بعد که به خانه آمد چند نوشته اطراف جایی که پول را پیدا کرده بود، چسباندیم و صاحبش که پیدا شد و نشانی داد ما پول را پس دادیم.
این دفعه صاحب کیف پول را دیدی؟ آیا به شما مژدگانی داد؟
من کیف را به شهردار دادم و او خودش صاحب کیف را پیدا کرد. من اصلا صاحب کیف را ندیدم، فقط میدانم مرودشتی بود و با وانتش برای ماهیفروشی به شهر ما آمده بود که کیفش گم شد و من آن را پیدا کردم. مژدگانی هم به من نداد.
شهرداری از تو تقدیر و تشکر کرد؟
یکلوح تقدیر و ۵۰هزارتومان پاداش به من دادند.
وقتی این کار را کردی چه توقعی داشتی؟
هیچ توقعی نداشتم. فقط کیف را پیدا کردم و خواستم به دست صاحبش برسد. اگر باز هم چیزی پیدا کنم، همین کار را میکنم.
از زندگی خودت بگو.
تا دوم راهنمایی درس خواندهام و ششسال است ازدواج کردهام. یکبچه دارم و مستاجر هستم و ۶۵۰هزارتومان دستمزد میگیرم. بیمه هم نیستم.
با یکی، دو فقره از چکهایی که پیداکردی، میتوانستی تکانی به زندگیات بدهی.
نه، نمیتوانستم. با پول حرام که نمیشود. ما پول حلال خودمان را بهزور میخوریم.
درخواستت از مسوولان چیست؟
هیچ. فقط میخواهم بیمهام کنند. الان دو، سهسال است در شهرداری کار میکنم اما هنوز بیمه نیستم.(شرق)
جام جم سرا: از گفتوگوی مجری کودکان با مجری بزرگسالان گزارشی تهیه کردهایم که در آن، بیش از هر چیز، بخشهای مرتبط با موضوعات مرتبط با جام جم سرا منتشر شده و به صحبتهای دیگر در طول این برنامه کمتر پرداختهایم. این گزارش را در ادامه بخوانید:
علی ضیاء در آغاز برنامه با خطاب کردن فرضیایی به عنوان «آدم جریانساز» در حوزه برنامههای کودک، به عنوان اولین سوال از وی خواست بگوید لباسهایش را چه کسی انتخاب میکند؟! او گفت: خودم و مادرم!
فرضیایی با بیان اینکه عمو پورنگ گذشته و حتی کودکی اوست گفت: من همه آمال و آرزوهای کودکیام را در عمو پورنگ متبلور کردهام زیرا کودکی و نوجوانی خیلی خوبی را پشت سر گذاشتهام در حالی که برعکس عموپورنگ، داریوش فرضیایی واقعی مثل همه مردم عادی، دارای دغدغه و درگیر با خیلی از مسائل و مشکلات آدمهای دیگر است.
او که نزدیک چهار ماه پیش پدر خود را از دست داد، با یادآوری اینکه از آن اتفاق آسیب زیادی دیده است، اضافه کرد: من آن موقع برنامه زنده داشتم. میآمدم روی صحنه و برای لحظاتی از آن فضای غمانگیز دور میشدم، انرژی میگرفتم و به خانه میرفتم. پدرم با توجه به بیماریاش مدتها بود که روی تخت دراز کشیده بود و نمیتوانست حرکت کند. با افتخار و با حسرت میگویم که چرا این قدر کم توانستم به پدرم خدمت کنم. از پدرم کمتر سخن گفتهام زیرا بیشتر مامانی هستم! پسرها بیشتر مامانی هستند و دخترها بیشتر، بابایی!
ضیاء، مجری برنامه بعضیا، پرسید: از پدرتان کتک هم خورده بودید؟!
فرضیایی گفت: نه اما نگاهش خیلی جذبهدار بود. من سعی کردم روزهای آخری را که سپری میکردند لحظه به لحظه با ایشان و کنارشان باشم چنان که وقتی قصد داشتم به خانه بروم این قدر اشتیاق داشتم که گویا میخواهم بچهام را ببینم، میخواهم پدرم را ببینم و به ایشان غذا بدهم؛ پدر خیلی عزیز است؛ مادرم از این صحنهها دلش میسوخت.
او افزود: به مادرم میگفتم دارم لحظاتی را تجربه میکنم که تعریف دیگری از زندگی به من میدهد. وقتی میدیدم پدرم دیگر حرکتی نمیتواند بکند؛ حتی برای خوردن آب یا غذا؛ من باید به او کمک میکردم.
وی در پاسخ به این پرسش که آیا رابطه او با پدرش همیشه این قدر صمیمی بوده است گفت: اواخر این طور شد و به همین دلیل میگویم حسرت. ما وقتی بزرگ میشویم میگوییم بزرگ شدهایم دیگر! ولی من احساس میکنم آغوش پدر را نیاز داشتم و دارم.
فرضیایی از روزهای سخت دیگری نیز یاد کرد که برادرش را به دلیل ابتلا به سرطان از دست داده بود: من از سر برنامه به بیمارستان میرفتم و از بیمارستان به برنامه میآمدم. سخت بود تضاد بین این دو. همزمان باید با دردی که داشم میآمدم جلوی دوربین؛ با این حال احساس میکردم این دوربین و این بچهها، و بودن با اینها، آن را جبران میکند.
مجری بعضیا پرسید چرا عمو پورنگ از این حرفها کمتر سخن به میان آورده و ما درباره برادر و پدرتان کمتر حرفی شنیدهایم؟ مهمان برنامه گفت: مخاطب من باید فضای شاد را تجربه کند. دغدغه من شاد بودن بیننده است.
عمو پورنگ در بخش دیگری از سخنانش و در جواب به کنایه ضیاء درباره «سری دوزی خاله و عمو» گفت: من ابتدا پورنگ بودم؛ لقب عمو را بچهها به من دادند.
مجری بعضیا با اشاره به شایعه به هم خوردن رابطه عموپورنگ و تهیه کننده برنامه گفت: ان شاء الله که همیشه رابطه این قدر خوب و جذاب باشد و ما هم لذت ببریم!
فرضیائی با خنده پاسخ داد: حتماً خوب است؛ نگران نباشید! من حتی در مسائل مالی، تهیه کننده را بیشتر از خودم قبول دارم.
با پیش آمدن صحبت از مسائل مالی، وی ادامه داد: پول چیز بدی نیست اما بعضی آن را زیر لحاف و تشک میگذارند بعضیها هم در کار سرمایه گذاری میکنند. من هم پول را دوست دارم چون زندگی با پول میچرخد.
او شایعاتی چون پایان برنامه عموپورنگ به سبب مسائل سیاسی، سیاسی بودن خود و... را رد کرد و در صحبت از نحوه تفکر و دنیای فکری خود گفت: من نه سیاست بلدم، نه واردش میشوم، نه علاقه مندم، نه سرم میشود؛ برنامه من کودک است؛ برنامه کودک را باید کودکانه دید. این تعبیرات غلط اولین صدمهاش را به بچههای ما میزند. بچهها ضمیرشان پاک است، فکرشان پاک است و ذهنشان جایی برای این بحثها ندارد.
فرضیایی تاکید کرد: بچهها را باید جدی گرفت.
او همچنین گفت: بیشترین دغدغه من کودک است. زمان پخش برنامه برای کودک باید بهترین زمان باشد. چرا باید این قدر سطحی نگاه کرد؟ اگر میخواهیم اثرگذار باشیم باید زمان خوبی برنامهشان را پخش کنیم. من احساس میکنم مسئولان آن قدر سرشان شلوغ است که کودک را فراموش کردهاند.
مجری برنامه معروف کودکان افزون بر اینها در واکنش به این گفته که میگویند شما سخت پول خرج میکنید، گفت: من جواب میدهم سخت پول در میآورم و به همین دلیل سخت پول خرج میکنم. ما اگر چارچوب بندی درستی داشته باشیم این واژه سخت را کنار میگذاریم. با این حال، شاید بعضیها بگویند سخت است.
ضیاء پرسید: ما کی قرار است دامادی شما را ببینیم؟ بچهها دوست دارند، من هم دوست دارم رفیقم داماد شود. عموپورنگ با خندهای ابراز امیداوری کرد همزمان با هم باجناق شوند!
مجری برنامه بعضیا خواست با مطرح کردن مبحث سن و سال، خود را از چنین عاقبتی در امان بدارد که فرضیائی با خنده افزود: ببین! از برنامه زنده برای بالا بردن سن من استفاده نکن! من تنها مجری هستم که سنم در هر برنامهای ۱۸ سال است! با این حال، اگر فرصت و شرایط آن پیش بیاید حتما ازدواج خواهم کرد.
او گفت: الان دغدغه خانوادگی دارم که مادرم است. ایشان قلبشان درد میکند و زیاد نمیتواند راه برود.
به گزارش جام جم سرا در این برنامه همچنین امیرمحمد متقیان، یار و همراه عموپورنگ در برنامه سازی برای کودکان که فرضیایی او را «مثل بچه خودم که الان دیگر بزرگ شده» توصیف کرد، پس از بازگویی چگونگی آشنایی با عموپورنگ و ورودش به این برنامه گفت: آدمها هیچ وقت در پشت صحنه آن طور نیستند که جلوی دوربین هستند. خیلی از بازیگران طنز را اغلب مردم فکر میکنند اینها مدام در حال خندیدنند! در حالی که پشت صحنه خیلی آدمهای جدیای هستند. من از بچگی چون گفتهام عمو، هنوز هم میگویم عمو و عمو آن طور نیست اما بین اینهاست. قلبی مهربان دارد اما پشت صحنه و در کارش جدی است.
او اضافه کرد: همان عموپورنگ محبوب قلب بچهها برای من هم محبوب است ولی جدا از رابطه دوستی و شخص داریوش فرضیایی.
امیرمحمد درباره خودش نیز گفت: من از بچگی خجالت در کارم نبود. اوایل اجرای برنامه از درس خواندن عقب افتادم اما بعد از بچههای بازیگر پرسیدم که چطور درسهایشان را میخوانند، من هم برای عقب نیفتادن از درس راهی را رفتم که آنها رفته بودند. حالا کنکور هنر و علوم انسانی دادهام، هر دو را قبول شدهام و باید تصمیم بگیرم کدام را انتخاب کنم. (ف.حسامی)
جام جم سرا: در ابتدا خودتان را معرفی کنید و بگوئید چند فرزند دارید.
نام من «سیوئین کوئین لیائو» است؛ هنرمندی آزاد که در کالیفرنیا آمریکا زندگی میکنم. مادر سه پسرم و همواره سعی کردهام از آن دسته کارهای هنری لذت ببرم که تمرکز اصلیشان بر فرزندانم باشد.
چطور شد که به عکاسی از فرزندتان با ایدۀ صحنهآرایی روی آوردید؟
عکاسی همیشه یکی ازسرگرمیهای من بوده است. ابتدا علاقهام در این رشته هنری، گرفتن عکس از مناظر طبیعی بود اما پس از به دنیا آمدن اولین فرزندم در سال ۲۰۰۲، توجهم در عکاسی به پسر کوچکم معطوف شد. بدین ترتیب شروع به عکس گرفتن از پسرم کردم.
فکر اولیه آن هم از خودتان بود؟
در این نوع کار از آثار زیبای خانم «آنه گیدس» الهام گرفتم اما در سال ۲۰۱۰ پس از مشاهده عکسهای خانم «آدل انرسن» که از دخترش در خواب عکسبرداری کرده بود، تصمیم گرفتم چنان ایدهای را با ونگن، پسر ۳ ساله خودم تجربه کنم.
پس ایده طراحی پسزمینه این عکسها را از آنها به دست آوردید؟
در واقع خودم در دنیای قصههای تخیلی کودکانه بزرگ شدم. من این داستانهای خیالانگیز را بارها و بارها میخواندم و چشمم غالباً به توضیحات زیبای عکسهای این گونه داستانها دوخته شده بود. وجود همین داستانها در پس ذهنم باعث شد درصدد وارد کردن پسرم به تجربه آن باشم. بنابراین هر روز پیش از خوابیدن ونگن، او را به جای شخصیت اصلی داستانهای خودم تصور میکردم و سپس با کمک لباسهای رنگی، حیوانات عروسکی و دیگر وسایل عادی خانه، شروع به تزئین پسزمینۀ عکسها میکردم. وقتی ونگن میخوابید، او را در وسط داستانی میگذاشتم که از پیش طراحی کرده بودم و عکس میگرفتم.
عکسهایتان غیر از شبکههای مجازی جای دیگری هم در دسترس است؟
با بیش از یکصد عکس که هر کدام داستان کوتاهی از ونگن را در سفر ماجراجویانه بیان میکند، آلبومی درست کردهام به نام «ونگن در سرزمین عجایب»؛ نسخه چینی این کتاب به عنوان «کودکی در خواب» ماه جولای ۲۰۱۲ منتشر شد و در آن جزئیات گرفتن این گونه عکسها و همچنین توضیحاتی منتشر شده است دربارۀ اینکه چگونه میتوان آثار هنری با عکسهای کودکان درست کرد. نسخه انگلیسی این کتاب نیز در حال آمادهسازی است و ویدئویی ۴ دقیقهای نیز از کارهایم در یوتیوب وجود دارد.
نمونههای قبلی این تصاویر را میتوانید با کلیک روی لینک «نوزادی که با هنرمندی مادرش جهانی شد» یا از طریق اخبار مرتبط ببینید
(ترجمه: حسین خلیلی)