مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

تولد بز ۸ دست و پا |عکس|

طی اتفاقی نادر رخ داد

پنج شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 15:32

بزی با ۸ دست و پا در یکی از مزارع کرواسی به دنیا آمد که تعجب مزرعه دار و دیگران را برانگیخت. به گفته کار‌شناسان، اگر این بز بتواند هفته اول زندگی خود را در این دنیا به سلامت پشت سر بگذارد، می‌تواند تا سه سال زندگی کند؛ هر چند دست و پایش احتمالا دست و پاگیر باشد!


ادامه مطلب ...

تولد نوزادی با یک سر اضافه روی شکمش+عکس

چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 13:50

نوزادی در هند متولد شده است که به دلایل هنوز نامعلوم روی شکمش یک سر اضافه دارد. این نوزاد زنده است و چنان که در تصاویر می‌بینید حال عمومی وی تاکنون مناسب اعلام شده.


ادامه مطلب ...

کیک تولد متفاوت وزیر ارتباطات|عکس|

جام جم سرا:

محمود واعظی در توضیح این عکس نوشته است:«روز تولدمان که می رسد گویی دوباره به هستی و یافتن دنیایی تازه چشم گشوده ایم. باید چشمهایمان را دوباره به دنیا بگشاییم و دوباره متولد شویم و سعی کنیم بیشتر یاد بگیریم، که آموزش مربوط به سن خاصی نیست. باید از لحظه لحظه عمرمان در جهت تکامل بهره بگیریم.»

واعظی در ادامه، داستان این کیک را هم این‌طور توضیح داده است:«روز پنج شنبه اول خردادماه همسر و فرزندانم مرا غافلگیر کردند. به مناسبت تولدم یک مراسم کوچک گرفتند که کیک تولد برایم جالب بود. شاید برای شما هم قابل توجه باشد. برای همین عکس کیک را هم به اشتراک گذاشتم.»


ادامه مطلب ...

جشن تولد عابدزاده همراه با همسر و فرزندانش + عکس

 جشن تولد عابدزاده در کنار همسر و فرزندانش ؛ تصاویرجام جم سرا:

عابدزاده این روزها در حال احداث یک آکادمی فوتبال در شرق تهران است که قرار است در تیرماه افتتاح شود و برای همین این روزها حسابی سرش شلوغ است.

به هر حال اکنون ۱۶ سال از آخرین حضور وی در تیم ملی، ۹ سال از آخرین حضور او در زمین فوتبال و نزدیک به نیم قرن از حضور عقاب آسیا در دنیا می گذرد. و برای ما که او همیشه یکی از محبوب ترین هایمان بوده است خیلی زود گذشت.

 جشن تولد عابدزاده در کنار همسر و فرزندانش ؛ تصاویر

 جشن تولد عابدزاده در کنار همسر و فرزندانش ؛ تصاویر


ادامه مطلب ...

تولد دوباره یک زن در 52 سالگی+عکس

جام جم سرا: قبل از رفتن به دهستان "میربگ" و روستای یارآباد هر آنچه شنیده بودیم از این دیار، روایت محرومیتی بود که مردمانش با آن دست و پنجه نرم می کنند، محرومیتی که این روزها جایش را در میان اخبار به ایثار و فداکاری یک زن داده است.

قصه این گزارش روایت دختربچه ای دو ساله است که در یک لحظه هم خود را به تیتر اخبار برد و هم ناجی خود را!

زن و کودکی که در رسانه ها حرفشان پیچیده ساکن روستای محروم یارآباد در دهستان میربگ شهرستان دلفان هستند. جایی در استان لرستان که از امکانات چندانی برخوردار نیست ولی روح بلند مردمانش، محرومیت را در چشم ایثار و فداکاری شان خوار و کوچک کرده است.

ساعتی مهمان آسمان آبی روستا

مسیر آسفالته جاده نورآباد را به سمت فرعی دهستان میربگ کج می کنیم، در راه رسیدن به روستای محل زندگی "سمانه" تا چشم کار می کند مزارع گندمی را می بینی که با وزش نسیمی روی دشت تاب می خورند و خبر از برکت این دیار می دهند که هر کجا خوشه گندمی می روید نباید نشانی از فقر باشد ولی شاید اینجا صحنه پارداوکس های تلخی است که بوی گندم هم روایت محرومیت منطقه را تغییر نداده.

در مسیر عبور از روستاهای اطراف دانش آموزان روستایی را می بینی که گویا پس از فراغت از یک امتحان سخت راهی خانه ها و مزارع کشاورزی هستند ولی چهره خسته شان را با لبخندی گرم به روی مسافران می گشایند تا مبادا از مهمان نوازی مردمان این دیار حتی ذره ای کاسته شود.

این روزها که هوای شهرهای مختلف لرستان پر از گرد و غبار است هر چه به روستا نزدیک تر می شویم از غلظت ذرات معلق در هوا کاسته می شود تا دست کم در روستاها بعد از چند روز تحمل آلودگی هوای شهری، ساعتی را مهمان آسمان آبی روستا شویم، آسمانی که شاید می داند سقف مردمی است که باید با آنها مهربانی کند نه اینکه دردی بر محرومیت شان بیفزاید.

کشاورزانی که از مزارع خستگی شان را خانه می برند

پس از گذر از روستاهای فرهاد آباد، شهرک امام خمینی(ره)،‌ خیاط و هره باغ به یارآباد روستای محل زندگی سمانه رسیده ایم، توقف خودرو مقابل خانه ای که تلفنی آدرس آن را گرفته ایم نشان می دهد که باید همین حوالی سراغ سمانه و ناجی اش را بگیریم.

حوالی ظهر است و در روستا به جای شنیدن صدای بوق های ممتد رانندگان عصبانی، صدای ناموزون کشیده شدن کفش های کشاورزانی را بر روی زمین می شنوی که حکایت از خستگی ناشی از کار صبح در مزارع دارد، گاه گاهی هم صدای موتورگازی خلوت روستا را به هم می ریزد، گویا پدری در حال روانه شدن به خانه برای دمی آسودن و آماده شدن برای کار بعدازظهر است.

حیاط خانه "سمانه" در بزرگ آهنی رنگ پریده ای دارد، در می زنم و به رسم اهالی روستا که همیشه در خانه شان باز است وارد حیاط می شوم، زن میانسالی کنار چاه که برای جلوگیری از تکرار حادثه روی آن میله ای زده اند، نشسته است و گویا مرا انتظار می کشد، سوژه گزارش همین بانوی میانسال است، به "ملکه یحیی بیگی" زن روستایی که دختربچه دو ساله را از چاه 13 متری بیرون کشید سلام می کنم.

روایت لحظاتی دلهره آور و یک تصمیم گیری سخت

پس از چند دقیقه گپ و گفتگو با اهالی خانه و خوش و بش با همسایه ها که از روی کنجکاوی حضور یک خبرنگار وارد حیاط سمانه شده بودند، ملکه یحیی بیگی با زبان شیرین "لکی" شروع به روایت روز حادثه می کند، ماجرا را قبلا برایم تعریف کرده است ولی می گذارم این بار هم زن روستایی از دلهره ها و دغدغه های آن روزش بگوید.

"روز حادثه در خانه مشغول استراحت بودم که ناگهان صدای داد و فریاد زنی را شنیدم و سریع خود را به حیاط خانه رساندم و با کمال تعجب مادر سمانه که همسایه دیوار به دیوار ما است را دیدم که درخواست کمک می کرد، خود را به او رساندم و از فریادهای او فقط یک چیز را متوجه شدم و آن اینکه دخترش دارد می میرد. وقتی متوجه شدم که سمانه به داخل چاه آب سقوط کرده به سرعت خود را به چاه رساندم کفش هایم را درآوردم و به داخل چاه رفتم و به وسیله شیارهای دیواره چاه خود را به انتهای آن و در واقع به سمانه رساندم.

وقتی که به سمانه رسیدم داخل آب افتاده بود، او را بغل کردم و به سرعت روی یک دست و بر شکم خواباندم و چند ضربه را با دست دیگر به پشت او وارد کردم که ناگهان سمانه با یک سرفه و نفس عمیق به هوش آمد، وقتی که از زنده بودن سمانه مطمئن شدم به سرعت او را با طنابی که مادر سمانه برایم به داخل چاه انداخته بودم به کمرم بستم و از چاه بیرون آمدم."

این چند خط روایت لحظاتی دلهره آور و تصمیم گیری سختی است که "ملکه یحیی بیگی" زن 52 ساله روستایی روز چهارشنبه هفته گذشته در شرایط آن قرار گرفته و حال هر چقدر هم آن را توضیح دهد لمس کامل آن ثانیه های استرس آور شاید شدنی نباشد.

بوسه های کودکانه

"ملکه یحیی بیگی" از همراهی های دو ساله دختربچه همسایه می گوید و اینکه وقتی همراه مادرش برای آوردن آب سر چشمه می رفته همیشه یک ظرف کوچک پر از آب را برای او می آورده و آنقدر در خانه را می زده تا "ننه" بالاخره سوغاتی دخترکوچک را بگیرد و به بوسه ای مهمانش کند. می گوید همین مهربانی های دختربچه باعث شده که در لحظه حادثه خطرات و حوادث پیش رو اصلا به ذهنش هم خطور نکند و تنها با فکر نجات سمانه وارد چاه شود.

وی معتقد است که نجات سمانه به دست او یک معجزه بوده چرا که این روزها از بیماری رنج می برد و حتی گاهی اوقات توانایی انجام امور منزلش را هم ندارد ولی در آن لحظه این خواست خدای سمانه بود که رنج و درد خود را فراموش کند و به هوای نجات سمانه وارد چاه شود.

حال سمانه به طور کامل خوب شده و این را از بازی ها و شیطنت هایش داخل حیاط می توان فهمید، تنها یک شکستگی ضعیف در ناحیه ساعد دارد که به تشخیص پزشک آتل بندی شده است.

زن روستایی از بیماری اش می گوید و در حالیکه گرم صحبت هستیم سمانه خودش را به "ملکه یحیی بیگی" می رساند و او را مهمان بوسه های کودکانه اش می کند تا برای لحظه ای با قدردانی بچگانه اش بوی مهربانی را مهمان گفتگویمان کند.

این روزها دوباره متولد شده

وی می گوید از اینکه به رغم بیماری و رنج های فراوان در زندگی در سالهای پایان عمرش وسیله نجات یک کودک از مرگ شده خوشحال است و احساس می کند که این روزها دوباره متولد شده و خدا را به خاطر این نعمت شکر می کند چرا که او را سبب خیر و وسیله شادی یک خانواده قرار داده است. معتقد است که همین حادثه برایش انگیزه ای شده تا کمی دردهایش را فراموش کند و شاید به خدایش هم نزدیکتر شود.

آخر حرفهای زن روستایی دعاست، برای همه جوانها، نوجوانها، خانواده ها، برای دفع شر دشمنان، برای بچه هایش، برای محرومیت روستا و با کمی تامل برای خودش که از خدا عاقبت به خیری می خواهد و من فکر می کنم شاید نجات جان "سمانه" روایت اجابت دعایش باشد.

حرفهای "ملکه یحیی بیگی"، بوسه های "سمانه"، محرومیت آبادی و صدای خش خش پاهای مردهای روستایی که بازهم عازم مزارع گندم می شوند را همینجا می گذارم تا برگردم، روایت فداکاری زنی که در 52 سالگی متولد شد برایمان حرفها دارد، کمی به این زمزمه ها گوش کنیم شاید این روزها همه ما در مسیر متولد شدن دوباره هستیم و فقط باید در یک لحظه مهم یک تصمیم مهم بگیریم.(فاطمه پناهی/مهر)

Share


ادامه مطلب ...

اشک و لبخند در جشن تولد آقای بازیگر |مجموعه عکس|

شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 16:04

آقای بازیگر از آن ور رودخانه هشتاد سالگی پایش را به این ور رود گذاشت و وارد دهه 90 سالگی عمرش شد. دوستانش هم به همین مناسبت جشن تولدی برای او گرفتند که منتخبی از تصاویر آن را در ادامه برایتان فراهم آورده‌ایم. اشک‌ها و لبخندهای عزت الله انتظامی را در 90 سالگی ببینید و اگر از علاقه‌مندان این هنرمند نام‌آشنا بودید (البته بدون آن‌که دلتان را برای خوردن کیک تولدش صابون بزنید!)، مثل ما بگوئید: «سالگرد تولدت مبارک، آقای بازیگر. امید که سال‌های سال پاینده باشی»


ادامه مطلب ...

گیلان کمترین، سیستان وبلوچستان بیشترین نرخ تولد

جام جم سرا:علی‌اکبر محزون در گفت‌وگو با ایسنا، در مورد استان‌هایی که بیشترین و کمترین نرخ تولد را در کشور داشته‌اند، اظهار کرد: استان‌های سیستان و بلوچستان و هرمزگان به ترتیب 35.9، 25.4 و 23.6 در هزار بیشترین و استان‌های گیلان و مازندران و تهران به ترتیب با 13، 14.4 و 14.9 در هزار کمترین نرخ ثبت ولادت را به خود اختصاص داده‌اند.

به گفته وی نسبت جنسی حاصل از ثبت ولادت در سال 92 برابر 105.6 است که همین شاخص در مدت مشابه سال قبل 105.3 بوده است و این بدان معناست که در مقابل هر 100 واقعه ولادت ثبت شده دختر حدود 105.6 واقعه ولادت پسر به ثبت رسیده است.

مدیرکل دفتر اطلاعات آمار جمعیتی سازمان ثبت احوال افزود: به طور متوسط در مقابل هر ولادت روستایی نیز 3.3 ولادت شهری به ثبت رسیده است.

محزون در ادامه با اشاره به آخرین آمار فوت در کشور خاطرنشان کرد: در سال 92 تعداد 372 هزار و 897 واقعه فوت به ثبت رسیده است که براین اساس نرخ خام حاصل از ثبت فوت در کشور 4.8 در هزار است.

وی در مورد استان‌هایی که بیشترین و کمترین نرخ فوت را در کشور داشته‌اند، اظهار کرد: استان‌های خراسان جنوبی، خراسان شمالی و گیلان به ترتیب با 6.7، 6.4 و 6.2 در هزار بیشترین و استان‌های البرز، کرمان و بوشهر به ترتیب با 3.5، 3.8 و 3.9 در هزار کمترین نرخ ثبت فوت را به خود اختصاص داده‌اند.

به گفته مدیرکل دفتر اطلاعات آمار جمعیتی سازمان ثبت احوال در سال 92 در مقابل هر صد فوت ثبت شده زنان، تعداد 128.9 مورد فوت مردان به ثبت رسیده که همین نسبت در مدت مشابه سال قبل 127.6 بوده است.


ادامه مطلب ...

تولد نوزادی معتاد در آلونکی کنار اتوبان!|مجموعه عکس|

در تهران رخ داد:

دوشنبه 6 مرداد 1393 ساعت 11:51

نوزادی معتاد به هروئین از پدر و مادری که آن‌ها نیز معتاد به هروئینند، حدود یک ماه قبل به دلیل فقر مالی و بیخانمانی والدینش کنار یکی از اتوبانهای تهران چشم به جهان گشود. این نوزاد هویت حقوقی ندارد و همچنان بلا تکلیف روزگار سپری می‌کند.


ادامه مطلب ...

گزارش تولد یک نوزاد، نزدیک کاسه توالت! |مجموعه‌عکس|

جام جم سرا: منطقه سر کوه هومیان ۵۰ کیلومتر از شهرستان کوهدشت فاصله دارد. تنها ماشین آبادی «دهقان» یک وانت نیسان است که اهالی را به شهر انتقال می‌دهد. پروانه یکی از اهالی منطقه سرکوه هومیان است. خانه‌های روستای او از سنگ است و سقفشان از چوب. این روستا آب آشامیدنی ندارد. اهالی، آب خود را با تراکتور از چشمه‌ای در آن نزدیکی تأمین می‌کنند. آب خانواده‌های سرکوه هومیان در تانکر نگهداری می‌شود؛ اما در زمستان آبِ تانکر را یخ می‌بندد و آب به راحتی از گلوی آن‌ها پایین نمی‌رود.

پروانه از اهالی همین منطقه است. او میان تنگناهای روستا شب ۱۷ مرداد را با درد زایمان در بیمارستان امام خمینی (ره) شهرستان کوهدشت گذرانده است؛ بیمارستانی که او را به زایشگاه راه نداد و پروانه کودکش را در توالت بیمارستان به دنیا آورد.

کودک پروانه حالا ۳ روز دارد و نامش شیدا است. آن شب برای پروانه شب زجر بوده؛ شبی که درد را به دندان گزیده است. او درباره آن شب به خبرآنلاین گفت: «ساعت دو بامداد بود. به بیمارستان رسیدیم؛ زایشگاه مرا پذیرش نکرد. گفتند پزشک نداریم. به خرم آباد بروید.»

پروانه‌ای که با جان خودش بازی کرد


جاده هومیان از شن و خاک است و صعب العبور. پروانه و حسین، برادرش میان جاده‌ای که نه چراغ دارد و نه علائم رانندگی در شب ۱۷ مرداد با جان خود بازی می‌کنند. تلفن در آبادی آنتن نمی‌دهد و بیشتر روز‌ها قطع است. رانندهٔ وانت سایپا سنگلاخ‌ها را با سرعت زیر پا می‌گذارد. کودک، مادرش را چنگ می‌زند. مادر نمی‌تواند نفس بزند. پروانه احساس می‌کند کودکش را می‌خواهد بالا بیاورد. خودش را به دیواره های وانت می‌چسباند. «یا حسین» از زبان پروانه ترک نمی‌شود.

جاده صعب العبور و پیچ‌های آن درد زایمان را شدید‌تر کرده است. پروانه دندان می‌گزد. خون از لب‌هایش سرازیر می‌شود. حسین پروانه را در آغوش می‌گیرد. او هم عذاب می‌کشد. جادهٔ پیچ در پیچ تمام می‌شود. حالا ساعت دو بامداد است. آن‌ها به بیمارستان رسیده‌اند. پروانه به طرف زایشگاه می‌دود. در زایشگاه با ناله‌های پروانه باز می‌شود. پروانه می‌خواهد خودش را و درد بی‌پایانش را به میان بیندازد. زایشگاه پروانه را طرد می‌کند و او را پذیرش نمی‌کند! دلیلش؟ معلوم نیست. شاید بازرسان وزارت بهداشت که از مرکز می‌آیند، دلیلش را بفه‌مند و به پروانه بگویند. او که هنوز هم نمی‌داند چرا آن شب اینطور طرد شد.

صدای گریه نوزاد بلند می‌شود. حسین، صورتش را برمی گرداند. نور چراغ موبایل برای لحظه‌ای قطع می‌شود. توالت در تاریکی فرو می‌رود. جاری، برای لحظه‌ای هیچ چیز نمی‌بیند. نوزاد از روی دستش به کاسهٔ توالت می‌افتد. پروانه بر سر می‌زند. برادر، کودک را با هزار جان کندن بیرون می‌آورد

حسین از پذیرش خواهرش ناامید می‌شود. به دنبال ماشین دیگری می‌رود. در میان خلوت شب، هیچ ماشینی برای حسین نمی‌ایستد. حسین به دوستش که می‌گوید از برادر برایش عزیز‌تر است، زنگ می‌زند.

اللهیار رانندهٔ آژانس است. او آن شب در تهران است. اللهیار آن شب به بیمارستان زنگ می‌زند. او درخواست می‌کند پروانه را به زایشگاه راه بدهند؛ اما درخواست‌های بی‌شمار او از راه دور و از پشت تلفن به جایی نمی‌رسد. تنها امید حسین قطع می‌شود. سراسیمه به بیمارستان می‌آید. درخواست آمبولانس می‌کند. بیمارستان آمبولانسی در اختیار آن‌ها نمی‌گذارد. باز هم معلوم نیست چرا. پروانه را حتا در راهروی بیمارستان هم راه نمی‌دهند.


دردی که حیا دارد

حیاط بیمارستان شلوغ است و نوزاد در حال به دنیا آمدن. پروانه شرم دارد؛ دیگران قصه این وضع حمل و درد زایمانش را بشنوند. به توالت می‌رود. توالت، چراغ ندارد. همه جا تاریک است و تهوع آور. جاری ِپروانه او را دراز می‌کند. نور موبایلِ حسین بر پروانه می‌تابد.

حالا جاری بهتر می‌تواند پروانه را و درد زایمانش را ببیند. چند دقیقه گذشته؛ رنگ از صورت پروانه پریده است. حسین نمی‌تواند نگاه کند. پروانه به خودش می‌پیچد. حسین، دستش را در دهان خواهر می‌گذارد. دست حسین خونی می‌شود. جاری پروانه را دلداری می‌دهد: «نترس! طاقت بیاز زن! اینجا ما را پذیرش نکردند؛ اما ما خدا را داریم.»


نوزاد به کاسه توالت می‌افتد

خدا پروانه را به خودش می‌آورد. صدای گریه نوزاد بلند می‌شود. حسین، صورتش را برمی گرداند. نور چراغ موبایل برای لحظه‌ای قطع می‌شود. توالت در تاریکی فرو می‌رود. جاری برای لحظه‌ای هیچ چیز نمی‌بیند. نوزاد از روی دستش به کاسهٔ توالت می‌افتد. پروانه بر سر می‌زند. برادر، کودک را با هزار جان کندن بیرون می‌آورد.


جاری بند ناف را زیر نور موبایل بریده است.


حسین دیگر نمی‌تواند تحمل کند. دوباره به در زایشگاه می‌رود: «ما روستایی هستیم. یک ساعتی را و یک جای کوچک را در اختیار ما بگذارید. ما تمام وقتمان را زحمت می‌کشیم و در حال خدمت هستیم.»

آن شب که شیدا به دنیا آمد؛ صندوق بیمارستان تقاضای دومیلیون تومان می‌کند. حسین به مسئول صندوق اعتراض می‌کند: بچهٔ خواهر من در توالت به دنیا آمد. هیچ کسی بالای سرش نیامد؛ بند نافش را هم زن برادرم می‌برد. معاینه‌ای در کار نبوده است. این پول بابت چیست؟

حسین و اللهیار آدینه وند انتظار داشته‌اند آن شب بیمارستان یک فضای کوچک در اختیار آن‌ها بگذارد. آنها می‌گویند: «می‌شنویم عشایر ذخایر یک مملکت هستند اما ما آن شب را بد‌تر از شبهای غزه گذراندیم. حالا از طرف بیمارستان تماس می‌گیرند و می‌خواهند که ما رضایت بدهیم. ما نمی‌دانیم بیمارستان بعد از رفتن پروانه چه چیزی را در پروندهٔ او نوشته است؟»


در بیمارستان چه می‌گذرد؟

عبور از جاده شن و خاک هومیان دو ساعت طول می‌کشد. فاصله زیاد نیست؛ اما ۳ ساعت در راه هستیم. دوست همکار عکاسمان در حال عکس گرفتن از طبیعت جاندار هومیان است؛ طبیعتی که در بهار، بهشت می‌شود.

علی گراوند از کارمندهای شبکهٔ بهداشت شهرستان کوهدشت هم ما را همراهی می‌کند. او بار‌ها برای رفع مشکلات بیمارستان شهرستان کوهدشت تلاش کرده؛ اما تلاش‌هایش به جایی نرسیده است. مشکلات بیمارستان شهرستان کوهدشت بار‌ها از سوی رسانه‌های بومی شهرستان کوهدشت و استان لرستان انعکاس یافته؛ اما بی‌نتیجه مانده.

حسین و اللهیار مشکلات بیمارستان را شنیده بودند؛ اما فکر نمی‌کردند آن شب را در این طور به صبح برسانند که شنیدن قصه‌شان، عبرت شود برای دیگران. آن شب حتا به اصرارهای حسین و اللهیار، پروانه را به زایشگاه راه نمی‌دهند. ناله‌های پروانه میان درد و لکه‌های خون به آسمان می‌رود. هیچ کسی بیرون نمی‌آید. حسین برانکاردی را از دور می‌بیند. خواهرش را روی برانکارد می‌گذارد. نزدیک زایشگاه می‌رود: «اینجا ما در شهر آشنایی نداریم؛ هیچ جایی را هم نداریم. محض رضای خدا خواهرم را بستری کنید.»

پروانه دیگر نمی‌تواند حرف بزند. شیدا فقط گریه می‌کند. پروانه شیدا را به سینه می‌گیرد: «از وقتی به خانه آمده‌ایم؛ فامیل‌هایمان برای تبریک قدم نورسیده نیامده‌اند. آن‌ها ماجرا را می‌دانند و می‌ترسند شیدا بیماری داشته باشد.»

برای لحظه‌ای نفهمیدم کجا هستم؟ دنبال بچه‌ام گشتم. کمی که به خودم آمدم؛ فهمیدم از روی تخت پایین افتاده‌ام. خودم را کشان کشان به روی تخت انداختم. آن شب حتا سرم را هم تزریق نکردند. گفتند سرم برای چه می‌خواهی؟!

واگویه آن شب برای حسین و پروانه عذاب آور است. حسین کمی نزدیک‌تر می‌شود: «آن شب که شیدا به دنیا آمد؛ صندوق بیمارستان تقاضای دومیلیون تومان می‌کند. من آن موقع دستم تنگ بود. با هزار التماس ۲۶۷ هزار تومان را دریافت کردند.»

حسین به مسئول صندوق بیمارستان اعتراض می‌کند: «بچهٔ خواهر من در توالت به دنیا آمد. هیچ کسی بالای سرش نیامد؛ حتا بند نافش را هم زن برادرم می‌برد. معاینه‌ای در کار نبوده است. این پول بابت چیست؟»

مسئول صندوق، دریافت پول را به ازای خرید دارو عنوان می‌کند؛ در صورتی که حسین دارو‌ها را به نرخ آزاد از قبل خریده است. حسین نگران حال پروانه است. پول را پرداخت می‌کند. پروانه بستری می‌شود.


آن شب حتا سرم را هم تزریق نکردند

پروانه آن شب توان تکان خوردن هم نداشته است: «وقتی که بستری شدم؛ هیچ پرستاری بالای سرم نیامد. احساس می‌کردم؛ خون در تنم جاری نیست. نمی‌توانستم راه بروم. سرم گیج خورد. از روی تخت پایین افتادم. برای لحظه‌ای نفهمیدم کجا هستم؟ دنبال بچه‌ام گشتم. کمی که به خودم آمدم؛ فهمیدم از روی تخت پایین افتاده‌ام. خودم را کشان کشان به روی تخت انداختم. آن شب حتا سرم را هم تزریق نکردند. گفتند سرم برای چه می‌خواهی؟!»

پروانه نمی‌تواند حتا تکان بخورد. هیچ نایی در بدن ندارد. به اصرار او سرم را تزریق می‌کنند. پروانه و حسین دیگر نمی‌توانند آن شب را به خاطر بیاورند. پروانه در خودش فرو می‌رود. او هنوز هم درد دارد. نمی‌تواند راه برود.

هوای شیدا را خدا دارد

شایان فرزند خانواده است. او کودک است و لنگ لنگان راه می‌رود. شایان روی زمین که می‌نشیند؛ پایش را دراز می‌کند. پای شایان سوخته است و حالا زخم سوختگی شایان را رنج می‌دهد. خانواده پول درمان را ندارند و زخم سوختگی را با حنا التیام داده‌اند؛ اما هم چنان درد سوختگی کودکی‌اش را زخم می‌زند.

مادر بزرگ می‌گوید: «زهرا با عظمت خداوند بزرگ شده است. هوای شیدا را هم خدا دارد.» شاید به خاطر این است که قصه بزرگ شدن زهرا هم ماجرای شنیدنی دارد. زندگی، اینجا معجزه است! (عکس: نجمه پهلوانی/ گزارش: فاطمه نیازی/ خبرآنلاین)


ادامه مطلب ...

احسان و سولماز: تاریخ عقدمان ۸۸۸۸، روز تولد امام هشتم بود

جام‌جم‌سرا: سولماز از سرآغاز این عاشقانه می‌گوید: نوزده ساله بودم و در رشته معماری در دانشگاه آزاد مشغول به تحصیل و البته چون دیگر دختران جوان، عاشق خرید لباس. روزی متوجه شدم که چند نفر از همکلاسی‌هایم کفش‌های کتانی زیبایی را به پا کردند. نشانی محلی را که از آن خرید کرده بودند جویا شدم و به آن مغازه در پاساژ سپید واقع در تهرانپارس رفتم تا کفش بخرم. از قضا فروشنده مغازه احسان بود.


پسری که می‌شد از نگاهش نجابت را خواند. تنها یک ماه پس از این دیدار، احسان با حضور مادرش به من پیشنهاد ازدواج داد و تنها دور روز بعد هم، او و خانواده‌اش برای خواستگاری به خانه ما آمدند. البته این ازدواج از طرف دو خانواده که سنتی و مذهبی بودند به راحتی پذیرفته نشد به خصوص برادر من خیلی در این زمینه سخت‌گیر بود و به شدت با این ازدواج مخالفت می‌کرد. حدود یک ماه تحقیقات دقیق و مفصلی در رابطه با احسان انجام داد و بعد از یک ماه گفت این پسر کوچک‌ترین مشکلی ندارد. به این ترتیب خانواده من با تردید به این ازدواج رضایت دادند.

دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد. تنها باید دل‌ها به هم گره بخورد که در مورد من و سولماز این اتفاق افتاده


تردیدی که در حدود سه ماه نامزدی ما باعث شد که رفت و آمد‌های ما به شدت محدود شود. پدرم که من آخرین فرزند او بودم و من را خیلی دوست داشت، یک روز با احسان به کارگاهش رفت تا بیشتر با او آشنا شود و در این دیدار من را به احسان سپرد و از او قول گرفت که از این امانت به خوبی مراقبت کند تا پس از این خیالش آسوده باشد. پیمانی که همسرم تا امروز به آن پایبند است.

سرانجام احسان که عاشقانه امام رضا (ع) را دوست دارد و برای به دست آوردن دختر مورد علاقه‌اش به او توسل جسته، با موافقت خانواده همسرش، تاریخ هشت هشت سال هشتاد و هشت (که مصادف با میلاد امام هشتم است) را برای جاری شدن خطبه عقد مشخص می‌‌کند و در این روز با سولماز پیمان می‌بندد که تا پایان عمر در کنار او باشد. و باز هم این جمله معروف سولماز که مدام تکرار می‌کند «دوسم داره.»

از او می‌پرسیم که آیا تو هم احسان را دوست داشتی؟

می‌گوید: «راستش رو بگم، اوایل دوستش نداشتم، فقط او و رفتارش را می‌پسندیدم. چون از همه جهت ایده‌آل بود؛ پسر دست و دل باز و بامعرفتی بود که به من اعتماد داشت. از نگاهش می‌فهمیدم مرا دوست دارد. بنابراین او را انتخاب کردم. بعد از عقد هم دوستش نداشتم، چون دیگر عاشقش شده بودم.»

از احسان می‌پرسم: «چه چیزی باعث شد که این اندازه سولماز را دوست داشته باشی؟»

او با قاطعیت می‌گوید: «به نظرم دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد. تنها باید دل‌ها به هم گره بخورد که در مورد من و سولماز این اتفاق افتاده و واقعا او را دوست داشتم. خیلی تلاش کردم تا خانواده‌اش را راضی کنم، به خصوص که اوایل خود سولماز هم مردد بود و بالاخره با او صحبت کردم و به او تعهد دادم که عشق من پایدار است و من تصمیمی نمی‌گیرم، مگر اینکه درباره آن فکر کرده باشم و پس از آن، به تصمیم خود پایبند خواهم ماند. پس از این گفت‌وگو سولماز به من اعتماد کرد.

پدر او هم بعد از اینکه از من قول گرفت تا از امانتی که به من سپرده به خوبی مواظبت کنم، دیگر کمتر نگران بود و برای انجام مراسم به ما سخت نگرفتند. امروز که به گذشته نگاه می‌‌کنم، می‌بینم خداوند زندگی ما را مثل یک بازی شطرنج، مرحله به مرحله کنار هم چید و پیش برد.»

-یک ماه قبل از تصادف اتمام حجت کرده بودم

سولماز برایمان تعریف می‌‌کند: حدود یک ماه پیش از تصادف، شبی برای احسان پیام فرستادم و از او پرسیدم چقدر مرا دوست داری و اگر اتفاقی برای من بیفتد باز هم حاضری کنار من باشی؟ احسان از من درباره منظور حرف‌هایم پرسید.

سولماز که برای برگزاری چهلمین روز درگذشت مادربزرگش راهی تبریز است، در مسیر دچار سانحه می‌شود. در این حادثه او پدر، مادر و دخترعمویش را از دست می‌‌دهد و خودش هم راهی بیمارستان می‌شود. آن هم با هوشیاری سه درصد

من به او گفتم اگر مشکل بزرگی برای من پیش بیاید، مثلا چهره من به هم بریزد یا زمین‌گیر شوم، آیا باز هم حاضری مراقب من باشی و کنارم بمانی؟

احسان که نگران شده بود، در پاسخ به من گفت: «به‌‌ همان امام رضایی که تو را از او خواستم، تا ابد در کنارت خواهم ماند.» من آن روز حتی به ذهنم نمی‌رسید که چنین اتفاقی برایم بیفتد و فقط می‌خواستم از عشق همسرم به خودم مطمئن شوم، اما امروز می‌بینم که او واقعا وفادار است.»

-زندگی برای این دو دلداده به شیرینی سپری می‌شود.

احسان درکسب و کار خود موفق است و سولماز که در رشته معماری تحصیل می‌کند، در عرصه ورزشی و در رشته شنا، موفقیت‌هایی به دست می‌آورد و از همه مهم‌تر در زندگی خانوادگی هم عاشقانه‌ای را تجربه می‌کند که همه اطرافیان اگر چه آن را می‌ستایند، اما در دوام آن تردید می‌کنند! جهیزیه خود را با ذوق و شوق تهیه می‌کند و برای برگزاری مراسم عروسی آماده می‌شود.

اما تقدیر، قصه دیگری را برای او و همسر مهربانش رقم زده. سولماز که برای برگزاری چهلمین روز درگذشت مادربزرگش راهی تبریز است، در مسیر دچار سانحه می‌شود. در این حادثه او پدر، مادر و دخترعمویش را از دست می‌‌دهد و خودش هم راهی بیمارستان می‌شود. آن هم با هوشیاری سه درصد. شرایط سولماز آنقدر حاد است که پزشکان امید زیادی به بهبود او ندارند.

اما احسان، همسرش را از خدا می‌خواهد. از آنجا که شرایط جسمی سولماز مناسب نیست و بیمارستان اجازه انتقال او به تهران را نمی‌‌دهد. پدر و مادر احسان منزلی را در قزوین اجاره می‌کنند تا در این شرایط سخت، در کنار تنها پسرشان و همسرش باشند. احسان تمام مدت در بیمارستان است. یا در کنار تخت محبوبش و مشغول صحبت کردن با او و یا در نمازخانه و در حال دعا به درگاه معبودش. او از خدا می‌‌خواهد که همسرش را به او برگرداند و بار دیگر به امام هشتم (ع) متوسل می‌شود و نذر می‌کند که اگر سولماز به زندگی برگردد، خادم حرم امام رضا (ع) شود. نذری که هنوز شرایط برآورده کردنش مهیا نشده و او از این بابت ناراحت است.

احسان هر صبح به دیدار سولماز می‌آید و با وجود اینکه به او گفته‌اند همسرش نمی‌تواند غذا بخورد، هر روز برای او ناهاری را که مادرش پخته و میکس کرده، همراه می‌آورد و ساعت‌ها با سولماز صحبت می‌کند.

سرانجام عشق معجزه می‌کند و سولماز با وجود ناباوری پزشکان، به هوش می‌آید. او در اولین واکنش درباره احسان می‌پرسد و چون او را بالای تخت خود حاضر می‌بیند، احساس آرامش می‌کند و دوباره به خواب فرو می‌رود.

-۲ سال سکوت

بعد از ترخیص سولماز از بیمارستان، احسان که لحظه‌ای برای همراهی با او مردد نشده، با کمک خانواده خود و سولماز در خانه پدری همسرش از او مراقبت می‌کند. برای امکان تنفس بهتر لوله‌ای به گلوی سولماز متصل می‌شود. لوله‌ای که امکان تکلم را از او گرفته و او به کمک اشاراتی که تنها احسان متوجه آن می‌شود با اطرافیان ارتباط برقرار می‌کند.

بعد از دو سال، پزشک تصمیم می‌گیرد از این پس سولماز، بدون کمک گرفتن از این لوله تنفس کند. از بیمارش می‌خواهد برای صحبت کردن تلاش کند. اما او که شنیده، برای افرادی در شرایط او دیگر امکان تکلم وجود ندارد، برای این کار کوشش نمی‌کند.

پزشک بار دیگر از سولماز می‌‌خواهد سعی خود را بکند و به او می‌گوید کلمه‌ای که تمام این دو سال در قلبت بود و با تمام وجود می‌‌خواستی بگویی اما نمی‌توانستی، بگو... سولماز از خدا کمک می‌خواهد و با تمام توان خود «احسان» را صدا می‌کند. احسان که در آشپزخانه است و ابدا انتظار شنیدن صدای سولماز را ندارد، در خانه به دنبال صدا می‌گردد. از طرفی سولماز که دو سال تمام برای صدا کردن همسرش انتظار کشیده، دوباره او را صدا می‌کند. این بار احسان متوجه او می‌شود و با چهره‌ای که از اشک پوشیده شده، خود را به او می‌‌رساند تا چهار شب سولماز قرص‌های آرام‌ بخشش را نمی‌‌خورد و تا صبح بیدار می‌ماند و به اندازه دو سال سکوت، با تنها عشق زندگیش از درد‌ دل‌هایش می‌گوید.

-سولماز را به خانه‌اش می‌برد

بعد از این اتفاق، سولماز که عاشقانه همسرش را دوست دارد و دلش نمی‌خواهد او حتی ذره‌ای رنج بکشد، از خانواده‌اش می‌خواهد به منزل پدری احسان بروند و از او بخواهند که به دنبال سرنوشتش بدون سولماز برود. درخواستی که احسان را پریشان می‌‌کند. او به خانه همسرش می‌آید و به برادر سولماز می‌گوید که می‌‌خواهد همسرش را به خانه خودش ببرد. با وجود مخالفت سولماز، احسان خانه‌ای را تهیه می‌کند. جهیزیه سولماز را در آن می‌چیند و جشن عروسی را با حضور جمعی از اقوام و دوستان برگزار می‌کند.

او برای ساعاتی که در منزل حضور ندارد، پرستاری استخدام می‌کند و برای بهبود سولماز و شیرینی روز افزون زندگیش می‌کوشد.

من یک درصد هم به این مشکلم فکر نمی‌کنم. تنها به زیبا‌تر شدن زندگی‌ام فکر می‌کنم. اهل شوخی هستم و مدام می‌خندم. بیرون می‌روم و حتی با همسرم به مسافرت‌های کوتاه می‌رویم

سولماز می‌گوید: «من هم با وجود شرایط مشکلم هر روز فکر می‌کنم که چه‌طور زندگی‌ام قشنگ‌تر بشود. من با وجود ‌اینکه شب‌ها قرص آرام‌بخش می‌خورم، هر روز صبح برای راهی کردن همسرم به محل کارش، بیدار می‌شوم و با او صحبت می‌کنم. مطمئن می‌شوم که ناهار خود را همراه می‌برد. او را به خدا می‌سپارم و بعد از خروج او از خانه می‌خوابم و به نظارت خانه‌ام اهمیت می‌‌دهم. روزانه ساعت‌ها تلفنی با همسرم صحبت می‌کنم و برای شام خوردن با او منتظر می‌مانم و در هر شرایطی پیش از آمدن او به خانه قرص خوابم را نمی‌خورم. بدون اطلاع او هیچ کاری نمی‌‌کنم و بدون او با هیچ‌کس بیرون نمی‌روم. او هم متقابلا با من درباره تمام کار‌هایش، حتی درباره فعالیت‌های کاری‌اش صحبت می‌کند. با من مهربان است. او حتی در تولیدی‌اش برایم کفش‌های زیبا و مخصوصی تهیه کرده که با وجود شرایط من، برایم قابل استفاده است.»

-زندگیمان را تحسین می‌کنند

از سولماز که عاشقانه همسرش را دوست دارد می‌پرسیم: «اگر به پنج سال پیش و قبل از تصادف برگردد، تو بین بهره‌مندی از سلامتی و زندگی عادی با احسان و عشقش کدام را انتخاب می‌کنی؟»

سولماز به احسان نگاه می‌‌کند و می‌گوید: «بار‌ها به او گفته‌ام حاضرم تا پایان عمر این شرایط را تحمل کنم، اما او را از دست ندهم. حاضر نیستم لحظه‌ای روی پا‌هایم بایستم، اما همسرم از من دور باشد. من بدون او، حتی سلامتی را نمی‌‌خواهم دلم می‌خواهد سلامتی‌ام را به دست آورم تا در کار احسان زندگی بهتر و شیرین‌تری را داشته باشم.»

او اضافه می‌کند «اوایل که این اتفاق برایم افتاده بود از خدا گله می‌کردم که چرا من؟ مگر من چه گناهی کردم که مستوجب این عقوبت هستم؟ اما بعد دیدم که خدا دری را بسته و هزار در دیگر را به رویم باز کرده است. همه، ما را دوست دارند و تمام آشنایان، زندگی مشترکمان را تحسین می‌کنند و همین برای من کفایت می‌کند. من و همسرم درکار هم آرامشی داریم که خیلی از افراد که از سلامتی کامل هم بهره‌مند هستند آن را تجربه نمی‌کنند. شاید اگر این اتفاق برای من نیفتاده بود، من این همه خوشبختی را احساس نمی‌کردم. الان من یک درصد هم به این مشکلم فکر نمی‌کنم. تنها به زیبا‌تر شدن زندگی‌ام فکر می‌کنم. اهل شوخی هستم و مدام می‌خندم. بیرون می‌روم و حتی با همسرم به مسافرت‌های کوتاه می‌رویم و هیچ‌چیز در زندگی‌ام کم ندارم، حتی احساس می‌کنم زندگیمان از گذشته هم زیبا‌تر شده.»

احسان می‌گوید: «من مطمئن هستم که خدا هرگز بد بنده‌اش را نمی‌خواهد و اگر چه شرایط مشکلی داریم اما شاید اگر اینگونه نبود، زندگی ما این اندازه قشنگ نبود. زندگی که اگر چه بعضی بعد از برنامه‌ماه عسل برایش اشک ریختند، اما برای ما سرشار از شادی است.

من آن را دوست دارم و از آن لذت می‌برم و اصلا برای همین به برنامه ماه عسل رفتیم تا به مردم بگوییم با شرایط مشکل هم می‌توان زندگی کرد و خوشبخت بود. فقط باید کمی دیدمان را تغییر دهیم و مقاوم‌تر باشیم.»

من از صبح که همسرم از خانه بیرون می‌رود به ساعت روبرویم نگاه می‌کنم و برای بازگشت او انتظار می‌کشم و اگر حتی پنج دقیقه تاخیر داشته باشد به شدت عصبی می‌شوم. او تنها کسی است که مرا درک می‌کند و شرایط من را می‌فهمد

سولماز می‌گوید: «اگر این اتفاق برای احسان می‌افتاد من نمی‌توانستم چون او رفتار کنم. من نمی‌توانستم عشق زندگی‌ام را این گونه ببینم، نمی‌توانستم ببینم عزیز‌ترین آدم زندگی‌ام که روزی سلامت و سرزنده بوده، امروز نمی‌تواند چون گذشته باشد. همسرم واقعا صبور است و با خدا رفاقت می‌کند. من هر بار احساس خستگی می‌‌کنم به او و آرامشش فکر می‌کنم و دوباره امیدوارم می‌شوم.»

-گاهی دعوا می‌کنیم

از این زوج صمیمی می‌پرسم که آیا با هم دعوا هم می‌کنید؟ احسان می‌گوید: «حقیقت این است که گاهی هم با هم دعوا می‌کنیم که مقصر تمام این مشاجرات هم من هستم. گاه گرفتار مشکلات کاری‌ام می‌شوم اما، دلخوری‌های ما از هم زودگذر است».

سولماز می‌گوید: «نه، من و عشقم به احسان دلیل اصلی تمام مشاجراتمان است. من از صبح که همسرم از خانه بیرون می‌رود به ساعت روبرویم نگاه می‌کنم و برای بازگشت او انتظار می‌کشم و اگر حتی پنج دقیقه تاخیر داشته باشد به شدت عصبی می‌شوم. او تنها کسی است که مرا درک می‌کند و شرایط من را می‌فهمد. حتی گاهی وقتی در خانه به خواب می‌رود آنقدر او را صدا می‌کنم تا به من نگاه کند و با من حرف بزند و همین علاقه من به اوست که باعث دلتنگی‌های من و مشاجرات گاه‌گاه‌مان می‌شود.»

-شایعات بعد از ماه عسل

از احسان درباره بازار داغ شایعات بعد از برنامه ماه عسل می‌پرسم. او برایم خاطره جالبی تعریف می‌کند و می‌گوید: «بعد از برنامه، آقایی به من گفت که شما چه قدر شبیه احسانی هستید که در برنامه ماه عسل شرکت کرده بود و من هم واکنشی نشان ندادم تا بیشتر درباره نظرات مردم بدانم. این آقا در ادامه به من گفت که این برنامه یک شوی تلویزیونی بود و این مساله ممکن نیست. حتما این آقا، همسر دیگری دارد... به او گفتم که من خود احسان هستم و زندگیمان به‌‌ همان اندازه که گفتیم شیرین است. او باور نمی‌کرد و نهایتا مجبور شدم تندیس برنامه را که در محل کارم گذاشته‌ام به او نشان دهم تا صداقت مرا بپذیرد.»

سولماز درباره شایعه‌ای که درباره بهره‌مندی احسان از ارثیه پدری‌اش به وجود آمده می‌گوید: تمام سهم از ارثیه و دیه والدینم را با موافقت همسرم، برای شادی روح پدرم و مادرم هزینه کردم و به ذره‌ای از آن دست نزدم. در صورتی که پس از برنامه ماه عسل، شایعه درست کرده بودند که ارث پدری‌ام را احسان برداشته!

تنها اختلاف ما در زندگی مشترکمان این است که من می‌خواهم فرزندمان دختر باشد و سولماز پسر دوست دارد

احسان اضافه می‌کند «بعد از اتفاقی که برای سولماز افتاد من با مشکل مالی در حدود صد میلیون تومان روبرو شدم. خسارتی که با کل دارایی که پدرم در تمام عمر جمع کرده بود، برابری می‌کرد. اما به پشتوانه امام هشتم و به دلگرمی سولماز، تلاشم را از سر گرفتم و امروز با لطف خدا و به برکت نفس همسرم و تلاش هر دویمان دوباره روی پای خودم ایستادم.»

او تاکید می‌کند «در زندگی‌ام هر چه دارم از دعای سولماز دارم. او امانت خدا پیش من است و خدا
هم هرگز امانتش را به دست هر کسی نمی‌سپارد و من مصمم هستم که از عهده شکر این موهبتی که خدا نصیبم کرده برایم و از این امانت به خوبی نگهداری کنم.»

-احسان دختر دوست دارد و سولماز پسر

از این زوج دوست‌داشتنی می‌خواهم درباره برنامه‌هایی که برای آینده دارند صحبت کنند. احسان می‌گوید که دوست دارد بتواند نذرش را ادا کند و سولماز می‌گوید قصد دارد تحصیلاتش را ادامه دهد و همسرش به او قول داده که در این مسیر با او همراهی کند. سولماز همچنین می‌گوید: «به تازگی با یک دکتر خوب آشنا شدم که البته این هم از لطف خداست. با کمک او سعی می‌کنم که دوباره بتوانم راه بروم. وقتی خوب شدم با همسرم به زیارت امام‌ رضا (ع) خواهیم رفت و بعد از بازگشتمان دوست داریم که صاحب فرزند شویم. چون هر دوی ما و به خصوص احسان عاشق بچه هستیم و دلم می‌خواهد همسرم به ‌آرزویش برسد.»

احسان با لبخند می‌گوید: «تنها اختلاف ما در زندگی مشترکمان این است که من می‌خواهم فرزندمان دختر باشد و سولماز پسر دوست دارد.» (خانواده سبز)


ادامه مطلب ...