مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

جهانی شد: دختر ۱۰ ساله ایرانی، یار شگفت‌انگیز زمین [+عکس]

سال ۲۰۱۴ که فراخوان پانزدهمین مسابقه بین‌المللی نقاشی محیط زیست «جی کیو‌ای» کشور ژاپن اعلام شد، فاطمه محلاتی، دختر ۱۰ سالهٔ کرمانی یکی از ۲۰ هزار کودکی بود که نقاشی خود را برای بخش بین‌الملل این مسابقه فرستاد و هفتهٔ گذشته، نامش به‌عنوان برندهٔ نخست اعلام شد.

این دوره از مسابقهٔ «جی کیو‌ای» با موضوع «زمین، یار شگفت‌انگیز» برگزار شد و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان کرمان، اثری از فاطمه را همراه چند نقاشی از دیگر اعضای خود برای این مسابقه ارسال کرد. نقاشی فاطمه محلاتی که با تکنیک گواش کار شده، سرشار از رنگ است و طبیعت و کشاورزی را با بیانی ساده و کودکانه روی کاغذ آورده و به این ترتیب، توانسته بین ۲۰ هزار نفر، مقام نخست را به‌دست آورد.

فاطمه محلاتی در گفت‌وگویی کوتاه از احساسش درباره برنده شدن در این مسابقه، موضوع نقاشی‌اش و وضعیت محیط زیست چنین گفت:‌‌ همان روزی که فهمیدم در این مسابقه برنده شده‌ام، خیلی خوشحال شدم و هنوز هم حس خیلی خوبی دارم. در نقاشی‌ام انواع حیوانات، مزرعه و گل‌ها را کشیدم و آدم‌هایی که در حال کشاورزی هستند و از بودنشان در طبیعت لذت می‌برند. من این تصویر‌ها را در سفر‌ها و گردش‌هایی که به مزرعه‌ها و جاهای سرسبز رفته‌ بودم، دیدم و آن‌ها را در نقاشی‌ام آوردم.

وی افزود: وضعیت محیط زیست و آب‌وهوا، خیلی مهم است و باید مراقب همهٔ آن چیزهایی که مربوط به طبیعت‌اند، باشیم.

مهین مهدی‌زاده -مادر این هنرمند نقاش- نیز دربارهٔ آشنایی فاطمه با این جشنواره گفت: فاطمه از ۶ سالگی عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کرمان بود. هر شیوه‌نامه‌ای که دربارهٔ مسابقات بین‌المللی نقاشی به دست مربیان کانون می‌رسید، به فاطمه توضیح داده می‌شد تا براساس موضوعشان نقاشی بکشد. بر همین اساس، خانم نژادصادقی، مربی هنری کانون وقتی فهمید چنین مسابقه‌ای برگزار می‌شود، موضوع آن را با فاطمه در میان گذاشت تا او یک نقاشی برای آنجا بفرستد.

او ادامه داد: در اطراف شهرستان «راین» روستاهای زیادی وجود دارد و کشاورزی و دامداری پررونق است. فاطمه با گردش به این مکان‌ها و دیدن مناظر و آدم‌های در حال فعالیت، نقاشی‌ای مرتبط با محیط زیست کشید و مربیان آن را برای مسابقه فرستادند.

مهدی‌زاده دربارهٔ نحوهٔ اطلاعش از برنده شدن فاطمه نیز توضیح داد: دو هفته پیش، یکی از نقاشی‌های دخترم در مسابقهٔ نقاشی بلغارستان که موضوع آزاد داشت، برنده دیپلم افتخار شد. وقتی هفتهٔ پیش برای چک کردن این خبر در حال بررسی سایت‌ها بودم، متوجه شدم نقاشی دیگری از فاطمه برنده مسابقه «جی کیو‌ای» ژاپن شده است. البته هنوز دربارهٔ نحوهٔ دریافت جایزه و میزان آن توضیحی به ما داده نشده است.

او همچنین به علاقهٔ فرزندش به هنر نقاشی اشاره و اظهار کرد: فاطمه از پنج سالگی که به مهدکودک می‌رفت، نقاشی می‌کشید و در این هنر، استعداد فراوانی دارد. وقتی مربی‌هایش متوجه این استعداد او شدند، به ما گفتند که باید آن را جدی بگیریم. فاطمه دختری است که اگر یک منظره را برایش توضیح بدهید، در ذهنش می‌تواند آن را به‌خوبی مجسم کند و روی کاغذ بیاورد، یعنی اگر درباره هر موضوعی مربوط به محیط زیست، کشاورزی، دامداری و آب‌وهوا برای او توضیح داده شود، او می‌تواند یک نقاشی زیبا دربارهٔ آن بکشد.

مهدی‌زاده افزود: تا کنون از ادارهٔ آموزش و پرورش کرمان و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان این شهر، پیام‌های تبریکی برای ما فرستاده شده است.

معصومه ابتکار -رییس سازمان محیط زیست- نیز با انتشار پیامی، برنده شدن فاطمه محلاتی را در مسابقه «جی اکیو‌ای» به او تبریک گفت و در پیامش نوشت: «ایران زمین، زادگاه دل‌های بزرگ، عزم‌های قوی و استعدادهای درخشانی است که البته فرصتی بیشتر می‌طلبند تا شناخته و شناسانده شوند. کسب جایزه اول مسابقه بین‌المللی نقاشی محیط زیست ژاپن از سوی خانم فاطمه محلاتی، دانش‌آموز کلاس پنجم دبستان زینبیه شهر راین استان کرمان گواه همین استعدادهاست. به علاوه، مایه امیدواری است که این استعداد‌ها متوجه اهمیت طبیعت و محیط زیست شده و در این زمینه، افتخارآفرینی دارند. بی‌تردید محیط زیست شکننده کشور اینک می‌تواند به همین عزم‌ها دل خوش دارد. ضمن تبریک به فاطمه خانم عزیز و تشکر از مسوولان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که این امکان را فراهم آوردند، آرزو می‌کنم تلاش مسوولان در زمینه‌های مختلف به شکوفایی هرچه بیشتر این استعداد‌ها بینجامد و دختران و پسران عزیز ما بیش از پیش صاحب رتبه‌های بر‌تر جهانی و اثربخشی در عرصه داخلی شوند.» (ایسنا)

41


ادامه مطلب ...

درمان نوزاد پدر 13 ساله رایگان شد‌[+ عکس]

محمد فخر اظهار داشت: در بیمارستان پیامبر اعظم (ص) کرمان کمک به بیمارانی که به لحاظ مالی دچار مشکل هستند روالی طبیعی است و همواره سعی می‌شود با شناسایی این موارد از طریق مددکاری مشکل آن‌ها رفع شود.

.

وی با اشاره به بستری شدن علی اصغر دو ماهه در این بیمارستان ادامه داد: با توجه به اینکه پدر این کودک جوان‌ترین پدر ایران بوده و به لحاظ مالی دچار مشکل است هزینه‌های درمانی وی در این بیمارستان رایگان خواهد بود.

رئیس بیمارستان پیامبر اعظم (ص) کرمان علت بستری شدن علی اصغر در بیمارستان را عفونت تنفسی عنوان و تصریح کرد: ابتدا این کودک در یکی دیگر از بیمارستان‌های شهر کرمان بستری می‌شود که بعد از بهبود ترخیص و به منزل منتقل می‌شود اما بعد از گذشت دو روز حال وی بد شده و این بار کودک در بیمارستان پیامبر اعظم (ص) بستری می‌شود.

فخر با اشاره به اینکه علی اصغر شش روز در این بیمارستان بستری بوده و تحت مداوا قرار گرفته است، افزود: براساس گفته‌های دکتر رضایی فوق تخصص نوازادان که پزشک معالج وی است این بیمار فردا از بیمارستان مرخص می‌شود.

وی در خصوص مشکل قلبی علی اصغر نیز گفت: این تشخیص در بیمارستان دیگری داده شده بود که بعد از بررسی پزشکان ما این مورد رد شد و تنها مشکل وی عفونت ریوی است که با معالجات صورت گرفته رو به بهبود بوده و در حال حاضر از حال عمومی خوبی برخوردار است.(مهر)

255


ادامه مطلب ...

همبازی‌های دختر ۹ ساله: سوند، شنت، ویلچر، و زخم زبان [+عکس]

پیروز میدان کارزار ذهن من، واژه‌های تلخ بود؛ خطر، ترس، یکدندگی، اشتباه، ظلم، اما پیروز کارزار زندگی خانواده «رهبری» چیزی نیست جزعشق و ایمان و استقامت.

دنیای هیدروسُفالی، دنیایی پر از آب و حباب است، آب، مغزِ هیدروسفال‌ها را احاطه می‌کند و اگر هجوم این آب کنترل نشود آنقدر به جمجمه فشار می‌آورد که اسکلت استخوانی‌اش را بد شکل و متورم می‌کند و آن‌قدر مغز را می‌آزارد که موجب مرگ صاحبش می‌شود. زینب یک هیدروسفال است، با «شَنتی» پشت گوش برای تخلیه آب اضافه مغز و رساندنش به معده.

او جنینی ۵ ماهه بود که هیدروسفال بودنش را تشخیص دادند و در سونوگرافی دیدند که ضایعه نخاعی مادرزادی هم دارد و علاوه بر این، یک کلیه‌اش نیز بیمار است. زینب که به دنیا آمد نخاعش از پوست بیرون زده بود، یک نوزاد رنجور بود با هزار دلیل برای نماندن، اما بالاخره ماند تا رسید به امروز، دختری 9 ساله با تنی خش افتاده از معلولیت‌های مادرزادی و دانش‌آموز کلاس سوم ابتدایی.

سُنتی‌ها می‌گویند قسمت و سرنوشت، اما دیگران می‌گویند لجاجت و پافشاری بیهوده؛ قصه زندگی زینب با این دو برداشت قابل تفسیر است. سرنوشت بودن قصه زندگی زینب خارج از اراده و خواست آدمیزاد است، اما بُعد دیگر حیات او دست‌پرورده دیگران است. دوره جنینی زینب با تب و تاب گذشت، معلولیتش که محرز شد چون روح در کالبدش آمده بود، پزشکی قانونی مجوز سقط نداد، اما پدر و مادر تصمیم به سقط گرفتند، دارو هم خریدند، اما دست و دلشان لرزید، به گناه فکر کردند، به کشتن عمدی یک انسان، به مقاومت در مقابل سرنوشت، به سرکشی مقابل خواست خدا. زینب با این افکار متولد شد.

من اسم این پروسه را گذاشتم تحمیل سرنوشت، اما پدرش اسمش را گذاشت خود خود سرنوشت. او تا به حال با خیلی از منتقدانش جنگیده است، اولین بار با پزشکی که در چشمش خیره شد و گفت «من جای تو بودم این بچه را می‌انداختم توی سطل آشغال!» و دومین‌بار با پزشکی که نسخه پیچید: «بچه را شیر ندهید تا بمیرد!»؛ این جنگ هنوز هم ادامه دارد.

با این حال آنها هنوز پشت خاکریز اعتقادشان سنگر گرفته‌اند، او و همسرش پای این سرنوشت ایستاده‌اند و شده‌اند پرستاران بیست و چهار ساعته زینب؛ اما زندگی دائم روی ویلچر، تن زینب را زخم کرده، «سوند» (وسیله تخلیه ادرار) همراه همیشگی اوست و پوشک برای جمع و جور کردن اجابت‌های بی‌اختیار مزاجش؛ دو همنشین آزاردهنده.

مانع اول: بی‌اعتنایی دولتی‌ها

کودک باشی یا بزرگسال، سالم باشی یا بیمار، باهوش باشی یا کند ذهن، زشت باشی یا زیبا، همین که در این آب و خاک زاده شده باشی، می‌شوی یک ایرانی، یک شهروند ایران زمین، با همه حقوق انسانی.

اما معلول که باشی، کسی باشی مثل زینب، یا کسی باشی همچون پدر و مادر او صدایت در گلو خفه می‌شود. تو فریاد می‌زنی، اما طنین صدایت محو می‌شود در فضا و بازتابش می‌خورد به خودت، چند برابر قوی‌تر، تلخ‌تر، بُرنده‌تر.

زینب 9 ساله کوچک‌تر از آن است که معنی معطلی در ادارات، اغلب به در بسته خوردن، نه شنیدن، کم محلی دیدن و شکستن را بفهمد، ولی پدر و مادرش معنی اینها را خوب می‌دانند. تلخ‌ترین خاطره ذهن پدر زینب واکنش سرد وزارت رفاه است، نگاه بی اعتنای بالاترین فرد وزارتخانه در دولت قبل.

نامه‌های بی‌جواب، جواب‌های سربالا، وعده‌های پوچ، اینها همه می‌چرخد در مغزش، صدای خرد شدنش می‌پیچد در گوشش و اشک یواشکی می‌نشیند کنج چشم هایش.

اسم ویلچر که می‌آید زخمشان تازه می‌شود، یاد ویلچرهای بهزیستی می‌افتند که نه دردی از معلولان دوا که دردی به دردهایشان اضافه می‌کند. ویلچرهای وازده که در بازار آزاد 70 هزار تومان می‌خرندش با کلی منت، که اگر خانواده‌ها آن را نفروشند، مایه آزار معلولشان می‌شود با آن چارچوب ضعیف و لرزان آهنی که در روزهای سرد سال مثل قالبی یخی است.

زینب روی ویلچری آلمانی نشسته، از آن صندلی‌های چرخداری که جانبازان از بنیاد شهید می‌گیرند و وقتی نیاز ندارند، می‌‌دهند به کسانی مثل زینب. ویلچرش را برانداز می‌کنم، طراحی‌اش هوشمندانه است و از سرزمینی آمده که به آسایش معلولان بها می‌دهند.

زخم را کسانی می‌زنند که تولد کودکی معلول را ربط می‌دهند به مجازات الهی و تقاص یک اشتباه. زخم را کسانی می‌زنند که راه کج می‌کنند و حرف‌های نیشدار می‌زنند. «زینب» خل و چل و دیوانه نیست، یک معلول جسمی است

زینب روی صندلی چرخدارش جابه‌جا می‌شود و دست‌هایش را می‌برد لای موهایش، نگران شنت سرش می‌شوم، چند وجب آن ورتر لوله‌ای مشغول پمپاژ آب اضافه مغز او به درون معده است.

خرج یک کودک معلول چند برابر هزینه‌های یک کودک عادی است، با کلی هزینه‌های درمانی وقت و بی‌وقت که برای زینب می‌شود حداقل ماهی 500 هزار تومان بابت دارو،آزمایش مداوم غدد، ادرار، تیروئید و چکاپ به اضافه سوند یک‌بار مصرف و پوشک بی اختیاری سایز شش.

حمایت از کودکانی مثل او به‌قدری ناچیز است که می‌شود از آن صرفنظر کرد، 53 هزار تومان حقوق از بهزیستی و حق پرستاری120 هزار تومانی که شاید فقط دوبار درسال به حسابشان بریزند. پدر زینب اما دستش را گذاشته روی زانوی خودش، چشم توقع از دولتی‌ها را کور کرده و کفش آهنی سال‌های قبل را از پا درآورده و شده مردی با سه شغل. خیلی‌ها مثل او به این نتیجه رسیده‌اند، قید کمک خواهی از نهادهای دولتی را زده‌اند و چسبیده‌اند به کار و بارشان.

مانع دوم: نیش‌های مردم

خرافه، تخیل، توهم، ناآگاهی، ندانم‌کاری؛ این واژه‌ها را که کنار هم بچینیم، می‌شود مانع دوم زندگی معلولان، می‌شود نسخه پیچی‌های آدم‌های به ظاهر دلسوز برای کودکی معلول که علم تکلیفش را روشن کرده است. خیلی‌ها نشانی آن درخت مقدس، آن آدم و دم این و آن دیدن را به پدر و مادر زینب داده‌اند، حتی برای پای بی‌حس و ضایعه مادرزادی نخاعش تجویز روغن زیتون و مالش داده‌اند که اینها هم سری تکان داده‌اند از این تجویزهای خنده‌دار.

اما زخم را اینها نمی‌زنند که زخم، کار نیش‌های زبان مردم است، کسانی که تولد یک کودک معلول را ربط می‌دهند به مجازات الهی و تقاص یک اشتباه کهنه. زخم کاری‌تر را کسانی می‌زنند که با خانواده معلولان قطع رابطه می‌کنند، با دیدن اینها راه کج می‌کنند و گاهی حرف‌های نیشدار می‌زنند. از زینب می‌پرسم، طعم این تلخ زبانی‌ها را چشیده و یادش مانده انگ خل و چل و دیوانه‌ای که عده‌ای به او چسبانده‌اند.

زینب دیوانه نیست، یک معلول جسمی است، محصل یک مدرسه عادی، یک شاگرد درسخوان، شاگرد اول کلاس سوم، با دنیایی از آرزو و عشق به زندگی. اما راهش برای زندگی کردن دشوار است؛ زندگی با ویلچر، سریدن روی سُرین، ماندن در خانه، حسرت رفتن به پارک، تاب خوردن، سرخوردن، الا کلنگ رفتن. چال و چوله خیابان برایش کابوس است، پیاده‌رو ناهموار و برآمده روبه‌روی مدرسه‌اش کابوس است، رانندگی‌های پرهیجان راننده‌ها برایش کابوس است، بی اعتنایی مردم به پلاک معلولان ماشین پدرش، ویراژهای گاه و بیگاه و سکندری خوردن هایش از ترمزهای ناگهانی برایش کابوس است؛ او کابوس می‌بیند و دیگران نظاره می‌کنند.

یاد آماری می‌افتم از سوادآموزی معلولان، یاد تحصیل 110 هزار کودک استثنایی در مدارس و حبس شدن سه برابراین تعداد در خانه‌ها، یاد حبس اجباری و انزوای تحمیلی که خیلی‌ها مقصرش هستند؛ شهرسازانی که فقط مانع می‌تراشند برای معلولان، نهادهای حمایتی که دستشان را می‌گذارند در پوست گردو و ما که از سر جهل، نگاه می‌دوزیم به آنها و نسخه‌های جعلی مداوا برایشان می‌پیچیم.(مریم خباز/ روزنامه جام جم - عکس: نازنین کاظمی نوا)


ادامه مطلب ...

عملیات نجات پسر بچه ۱۰ ساله از درون چاه ۱۵متری [+عکس]

آتش‌نشانان بعد از ظهر دیروز پسر بچه ۱۰ ساله‌ای را نجات دادند که هنگام بازی در نزدیکی یک خانه تخریب شده در سعادت آباد ناگهان درون چاه خشکی به عمق ۱۵ متر سقوط کرده بود.
به گفته رئیس ایستگاه ۲۵، ماموران پس از ایمن سازی محل حادثه وارد چاه شده و خود را به مصدوم رساندند و این کودک را از چاه خارج کردند.


امیر مسعود اشراق گفت: کودک ۱۰ ساله پس از خروج تحویل عوامل اورژانس حاضر در محل شد. حال وی مساعد اعلام شده است. (۱۲۵)

385


ادامه مطلب ...

زن ۷۰ ساله قاتل نامرئی را شکست داد

ساعت ۲۰ شب گذشته خبر احتمال مسمومیت با گاز منواکسید کربن به مرکز فوریت‌های اورژانس تهران اطلاع داده شد که بلافاصله یک گروه با آمبولانس برای بررسی صحنه و نجات مصدومین احتمالی به محل اعلام شده در تهران نو اعزام شدند.
به گفته مدیر روابط عمومی اورژانس تهران، پس از حضور تکنسین‌ها در محل آنان با خانم ٧٠ ساله‌ای روبرو شدند که به علت مسمومیت با گاز منواکسید کربن دچار حالت گیجی و تهوع شده بود.
حسن عباسی با اشاره به اقدامات درمانی برای نجات این زن ادامه داد: خوشبختانه دقایقی بعد وضعیت وی رو به بهبودی رفت و از مرگ نجات یافت اما وی برای ادامه درمان به بیمارستان بوعلی منتقل شد. (مرکز اورژانس تهران)


ادامه مطلب ...

خانمی ۲۳ ساله‌ام و عاشق مردی ۴۰ ساله شده‌ام

پاسخ مشاور: یکی از اتفاقات مهم در زندگی هر انسانی، ازدواج و تشکیل زندگی متاهلی است و فرد باید با دقت لازم بدون وابستگی احساسی شریک زندگی خود را انتخاب کند. شما گفته‌اید از همسرتان جدا شده‌اید، ولی نگفته‌اید که چند وقت پیش طلاق گرفته‌اید. به نظر می‌رسد که مدت زمان زیادی از آن نگذشته باشد چراکه هنوز در سن جوانی هستید. با این حال توجه به نکات زیر به شما کمک می‌کند تا تصمیم بهتری برای آینده زندگی مشترکتان بگیرید.


دلیلتان را برای ازدواج مجدد بررسی کنید

تصمیم گیری برای ازدواج مجدد در افراد مطلقه باید عاقلانه و آگاهانه‌تر انجام شود؛ بنابراین شما باید پیش از ازدواج دوباره به خود‌شناسی و شناسایی نیاز‌هایتان بپردازید و مشکلات و چالش‌های پیش روی خود را در ازدواج پیشین و زندگی آینده شناسایی کنید تا علل فروپاشی زندگی گذشته مانعی بر سر راه آینده نباشد.
بسیاری از افراد در ازدواج دوم برای فرار از تنهایی، فشارهای خانوادگی و اجتماعی یا رفع نیازهای عاطفی و مالی و... بدون درنظر گرفتن معیارهای مناسب و فقط برای فرار از شرایط موجود تن به ازدواج مجدد می‌دهند و به احتمال زیاد باز هم با شکست مواجه خواهند شد.


مرد مورد علاقه‌تان را بیشتر بررسی کنید

اشاره نکرده‌اید که چه مدت از فوت همسر مرد مورد علاقه‌تان گذشته است. اگر این مدت بسیار کم است، باید کمی بیشتر منتظر بمانید چراکه به احتمال زیاد هنوز مرد مورد علاقه‌تان به آمادگی‌های کافی برای ازدواج مجدد نرسیده است. همچنین درخور ذکر است که فاصله سنی شما و مرد مورد علاقه‌تان ۱۷ سال است که زیاد به نظر می‌رسد.
بنابراین در بررسی منطقی درباره اینکه با مرد مورد علاقه‌تان هم کفو هستید، این نکته را حتما در نظر داشته باشید که عشق و علاقه یکطرفه هیچ‌گاه به نتیجه نخواهد رسید، لذا قبل از اینکه اقدامی انجام دهید و فکرتان رابیش از حد به آن مرد مشغول سازید به نحوی از علاقه متقابل او به خودتان نیز آگاه شوید، البته در فرهنگ ما معمولا مرد‌ها اگر قصد ازدواج با فردی را داشته باشند، آن را به نحوی به گوش طرف مقابل می‌رسانند پس سعی کنید احترام خود و استقلال شخصیتی خود را حفظ کنید و نیازهای درونی و خواسته‌هایی را که در روان شما باعث بروز چنین وابستگی‌هایی شده است شناسایی، مدیریت و کنترل کنید.
همچنین نقاط مثبت و خوبی‌های خودتان را شناسایی و مرور کنید، برای خودتان ارزش قائل شوید و سعی کنید شخصیت خودتان را تحقیر نکنید. همچنین و در شرایطی که خواستگارهای دیگری دارید به بررسی آن موارد برای ازدواج بپردازید چراکه سن شما همچنان برای ازدواج مناسب است و نباید شانس خودتان را برای خوشبختی با یک تصمیم کاملا احساسی از خودتان بگیرید. (دکتر مسعود خاکپور، کار‌شناس و مشاور خانواده/خراسان)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.

1084


ادامه مطلب ...

درد دیالیز: نامه خواندنی یک دختر ۹ ساله دیالیزی

امروز (چهارشنبه) مراسم افتتاح مرکز جامع درمان بیماران دیالیزی و پیوند کلیه در کلینیک شفا با حضور این کودک ۹ ساله که حدود دو ماه پیش پیوند کلیه کرده بود و خواندن متنی از سوی او خطاب به همه حاضران، دارای حاشیه‌هایی غم انگیز از دردهای ناگفته کودکان دیالیزی شد و حاضران را تحت تاثیر قرار داد.

«شکیلا رخشانی» کودک ۹ ساله‌ای که درمان دیالیزش را از هفت سالگی آغاز کرده و حتی به دلیل مشکلات کلیوی کم بینا شده و دو سال است که دیگر نتوانسته مدرسه برود اما حرف‌هایی تلخ داشت که به مادرش گفته بود و او آن‌ها را روی کاغذ آورده بود و امروز در این نشست خواند؛ حرف‌هایی که تحت عنوان دردهایی از اعماق وجود کودکی دیالیزی می‌توان آن را نامید.

بد نیست این نامه را که وجدان همه ما را خطاب قرار داده، در آستانه روز جهانی کلیه بخوانیم تا شاید تلنگری باشد بر اینکه در سال جدید چه کنیم تا هم خود، هم آن دادار و هم فرزندانمان خشنود باشند.

نامه شکیلا

من شکیلا درخشانی هستم و الان ۹ سالمه و از هفت سالگی دیالیز شدم اهل علی آباد کتول از استان گلستان هستم، دو ماهه پیوند کلیه‌ام کرده‌ام اما اکنون چشمانم ضعیف است و مادرم بجای من نامه‌ام را برای شما می‌خواند.

مامانم وقتی می‌دید که من دیالیز می‌شوم خیلی گریه می‌کرد و همش می‌گفت چرا شکیلای من، من می‌گفتم گریه نکن خدا خودش مریض کرده و خودش نیز از این بیماری نجاتم می‌دهد.

ماه‌ها در بیمارستان گرگان بستری بودم و مامانم تلاش می‌کرد که نام من را در انجمن بیماران کلیوی ثبت نام کرد و به تمام فامیل التماس کرد که به او پول بدند تا من بتوانم پیوند کلیه‌ای داشته باشم اما نشد.

مادرم نامم را در لیست افرادی که می‌خواستند از افراد مرگ مغزی کلیه بگیرند نیز ثبت نام کرد و سه بار با ما تمای گرفتند که هیچکدام هم عملی نشد و مجبور شدیم به تهران بیاییم تا شاید در این شهر بتوانیم در نوبت افراد دریافتی کلیه قرار بگیریم.

وقتی به تهران آمدم چشمانم دیگر داشت کور می‌شد، وقتی برای دیالیز می‌رفتم چون آمپول‌هایشان بزرگ بود و درد داشت هرکدام از پرستاران که می‌خواستند برایم این آمپول‌ها را بزنند با لگد می‌زدم و دعوایشان می‌کردم و می‌گفتم خدایا مرا بکش که از این سوزن‌ها‌‌ رها بشوم و مامانم همش گریه می‌کرد و خودش نیز بیماری قلبی گرفته است.

وقتی به تهران آمدیم جایی برای زندگی نداشتیم و مادرم با مادربزرگم که در پاکدشت بود خواست که مدتی در خانه او بمانیم و برای درمان و دیالیز به قرچک می‌رفتیم، برادر کوچکم که یکسال داشت خیلی اذیت می‌کرد و مادربزرگم نیز به همین بهانه ما را از خانه‌اش بیرون کرد.

با یک نفر که از همسرش جدا شده بود و یک فرزند داشت همخانه شدیم اما او نیز با شوهرش آشتی کرد و از این خانه نیز بیرون شدیم.

بعضی روز‌ها که به قرچک می‌رفتیم چون پول نداشتیم مجبور بودیم بخشی از مسیر را پیاده برویم و حتی پولی نداشتیم تا بتوانیم خانه‌ای اجاره کنیم و مامانم این قضیه را به همه مریض‌ها و پرستاران گفت تا شاید جای خوابی به ما بدهند.

یکی از پرستاران زیرزمین خانه‌شان را به مدت دو ماه که فقط دو مترمربع بود به ما داد اما مجبور شدیم پس از دو ماه این زیرزمین را نیز ترک کنیم و دوباره به مادربزرگم هزار بار التماس کردیم که ما را به خانه‌اش راه بدهد.

در تهران نیز نامم را در لیست گرفتن کلیه از افراد زنده نوشتم اما خیلی طولانی شد و مادربزرگم نیز با ما دعوا کرد و مجبور شدیم که دوباره به علی اباد برگردیم چون خونه و در واقع جای خواب نداشتیم و در این میان مامانم با بابام دعوا می‌کرد که برای شکیلا کاری کن و گرنه ازت جدا می‌شم.

مامانم قبل از اینکه به علی آباد برویم به یک موسسه خیریه رفت تا شاید بتواند پول پیش، از این موسسه بگیرد و خداروشکر بعد از ۲۰ روز راضی شدند و ما دوباره به قرچک رفتیم و پس از مدتی دیگر یک نفر حاضر به اهدای کلیه به من شد و پیوند کلیه‌ام حدود دو ماه پیش توسط دکتر سیم فروش انجام شد.

من قبل از دیالیز کلاس اول بودم اما دیگه نتونستم به مدرسه بروم و الان پس از دو ماه چون چشمان کم بینا است یکی از معلمان در خانه مرا درس می‌دهم اما دوباره از کلاس اول شروع کرده‌ام.

مادرش در پایان نامه شکیلا جمله‌ای از او گفت که باعث شد اشک در چشمان بسیاری از حاضران در این مراسم سرازیر شود که آن جمله «دعا می‌کنم هیچ بچه‌ای مریض نشه اگر شد دیالیزی نشه» بود. مادر شکیلا پس از خواندن متن نامه فرزندش، از شکیلا عذرخواهی کرد و به جمع رو کرد و دلیل معذرت خواهی خود را چنین عنوان کرد: نتوانستم برایش مادر خوبی باشم. (ایرنا)

1053


ادامه مطلب ...

عجیب و خواندنی: زن ۶۵ ساله با داشتن ۱۳ فرزند، ۴ قلو زایید! [عکس]

این مادر آلمانی پس از چندین بار اقدام برای بارداری و طی کردن روند درمان، دوباره صاحب فرزند شد. او با اشاره به اینکه آخرین فرزندش ۹ ساله بوده، گفت: دخترم دوست داشت خواهر یا برادری کوچک‌تر از خود داشته باشد به همین دلیل تصمیم به بارداری مجدد گرفته است.


به گزارش روزنامه گاردین، او همچنین افزود: تاکنون با مشکلی برنخورده‌ام و فرزندانم در تابستان متولد می‌شوند. در صورتی که این دوره زمانی با موفقیت به اتمام برسد، مسن‌ترین مادر چهارقلو‌ها در جهان خواهم شد. (ایسنا)

1116


ادامه مطلب ...

بازیگر نام‌آشنا: دخترم دو ساله بود که فهمیدم اوتیسم دارد

او درطول این سال‌ها سعی کرده علاوه بر شناخت وحل مشکلات دخترش به مادران دیگری که شرایطی مشابه با وی دارند نیز کمک کند تا در شناخت وحل مشکلات فرزندشان توانمند‌تر شوند. او این کار را به شیوه‌های مختلفی انجام داده‌است؛ از همکاری با انجمن خیریه اوتیسم گرفته تا حضور در تلویزیون وصحبت درباره این بیماری.
تصمیم گرفتیم میزبان لادن طباطبایی باشیم و درباره اوتیسم با گفت‌و‌گوی مادرانه متفاوتی انجام دهیم.


*وقتی برای نخستین بار متوجه شدید مادر شده‌اید چه حسی داشتید؟
آن موقع خیلی کم سن و سال بودم و چیزی یادم نمی‌آید. در واقع تصور می‌کردم مسیری است که باید طی شود. در آن مقطع دختر‌ها در سن پایین ازدواج می‌کردند و همه هم سن و سال‌های من صاحب فرزند شده بودند. من در آن زمان ۱۸ ساله بودم.


*هنگامی که فرزند خود را برای نخستن مرتبه در آغوش گرفتید، چه حسی داشتید؟
تنها واکنشی که نشان دادم این بود که انگشتان دست و پایش را شمردم (خنده).


*رابطه‌تان با فرزندانتان چطور است؟
خوب است. من با فرزندانم دوست هستم. از‌‌ همان اول قبل از اینکه بچه‌ها بزرگ‌تر و کوچک‌تر و احترام به بزرگ‌تر‌ها را متوجه شوند و مستقل باشند، روی تربیت آن‌ها حساسیت داشتم.


*زمانی که بازی می‌کردید نظر فرزندانتان برایتان اهمیت داشت؟
تا حدودی اهمیت داشت. البته پسرم خیلی کوچک بود که من دانشجوی رشته تئا‌تر بودم. اکنون او در رشته داروسازی تحصیل می‌کند و به زودی فارغ التحصیل می‌شود. پسرم صاحب‌نظر است و با این شیوه بزرگ شده.


*پسرتان علاقه ندارد وارد حیطه بازیگری شود؟
نه. او در سن ۵ سالگی در فیلم مستند «حوض نقاشی» ساخته فرزاد موتمن بازی کرد. وقتی بازی‌اش تمام شد من را در آغوش گرفت و گفت چقدر کارتان سخت است.


*بازیگری حرفه پرزرق و برقی است اما سختی‌های خودش را دارد...
درست است. شاهین بعد‌ها هم پیگیر این حرفه نشد و تحصیلاتش را پیگیری کرد.


*دوست دارید وقتی به میانسالی رسیدید فرزندانتان با شما چگونه رفتار کنند؟
من خودم را عادت داده‌ام که از کسی توقعی نداشته باشم چون انسان هر کاری که انجام می‌دهد به خاطر خودش است نه به خاطر اینکه جواب بگیرد. خودم را مدیون پدرم می‌دانم چون من را این‌گونه تربیت کند. آدم پرتوقعی نیستم. سعی می‌کنم همیشه خوشحال باشم و به همه محبت کنم.

*درباره بیماری اوتیسم دخترتان سها صحبت کنیم. چه شد که در آن برنامه نوروزی از بیماری اوتیسم حرف زدید؟
من بعد از ۳ سال خداحافظی از بازیگری برای معرفی اوتیسم به تلویزیون برگشتم. دوست دارم مردم با این بیماری آشنا شوند. چون وضعیت اوتیسم در ایران شکننده، سخت و حساس است. بچه‌های مبتلا به اوتیسم به حمایت نیاز دارند. در چند سال آینده با رشد تصاعدی اوتیسم دچار مشکل خواهیم شد. اکنون تمام دنیا به پا خاسته‌اند. ۱۳ فروردین روز جهانی اوتیسم بود. ما نیاز داریم جامعه، این بیماری را درک کند. اوتیسم بیماری نیست بلکه تفاوت در دیدن دنیا و تفاوت در برقراری ارتباط است. بیماران مبتلا به اوتیسم به آگاهی و درک جامعه نیاز دارند. والدین، مسئولان، کاردرمانگران و گفتار درمانگران باید دست به دست هم دهند و مانند یک پازل تصویر شاخصی از بیماری اوتیسم شکل دهند.


*بچه‌های مبتلا به اوتیسم چگونه رفتار می‌کنند؟
آن‌ها درکشان از اطراف مانند افراد عادی نیست و چون برخلاف روند معمول یک انسان اجتماعی هستند طبیعی است که با جامعه آشنایی نداشته باشند. داشتن اوتیسم دلیل بر ناتوانی نیست. ضریب هوشی ‌دخترم ۱۳۰ است که بسیار بالاست اما هنوز حرف نمی‌زند. البته درکش از اطراف بسیار بالاست و توانایی‌های ویژه‌ای دارد که یک کودک طبیعی ندارد.


*آیا این بیماری در دنیا شناخته‌شده است؟
بله، البته تمام دنیا بیماران مبتلا به اوتیسم را به نام فرشتگان می‌شناسند که بال‌هایشان را چیده‌اند و روی زمین آمده‌اند تا انسان بودن را یادآوری کنند. متاسفانه آگاهی در جامعه ما خیلی پایین است و اغلب خانواده‌ها نمی‌دانند فرزندشان به این بیماری مبتلاست در حالی که اغلب دولت‌ها و کشورهای پیشرفته روی این بیماری تمرکز کرده‌اند تا این بچه‌ها را به جای اینکه در وضعیت منفعل قرار دهند، در مسیری هدایت کنند تا استعداد‌هایشان رشد پیدا کند و از آن‌ها به نفع دولتشان استفاده کنند. اکنون درصد بالایی از دانشمندان و محققان نخبه را افراد مبتلا به اوتیسم تشکیل می‌دهند. چون آن‌ها فکر کردند که جمعیت رو به رشد دارند و ۲ راه بیشتر پیش رویشان نیست؛ اگر آن‌ها را به حال خودشان‌‌ رها کنند در آینده نزدیک مجبور هستند آسایشگاه‌هایی برای آن‌ها تشکیل دهند چون به دلیل درکی که افراد مبتلا به اوتیسم دارند دچار اضطراب‌های بیشتری می‌شوند و این موضوع می‌تواند منجر به پرخاشگری شود و فردی که در این شرایط قرار می‌گیرد چاره‌ای ندارد که فرزندش را در آسایشگاه نگهداری کند اما اگر بیماران مبتلا به اوتیسم جهت بگیرند و روش پرورشی و تربیتی داشته باشند می‌توانند با جامعه همراه شوند و استعدادهای شگرف خود را به نمایش بگذارند.


*با توضیحاتی که دادید معلوم می‌شود که بچه‌های مبتلا به اوتیسم می‌توانند به درجه‌های بالایی برسند، درست است؟
بله، چند روز پیش در انجمن خیریه اوتیسم جلسه‌ای داشتیم که جوانی آنجا بود. او دانشجوی سال آخر فلسفه و نمونه‌ای از یک بچه مبتلا به اوتیسم است که به درجه بالای توانمندی ذهنی خود دست یافته و تعامل اجتماعی خوب و برخورد شایسته‌ای در جامعه دارد. او از دانش بالایی برخوردار است که متحیر شدم و می‌تواند دانشمند یا نظریه‌پرداز آینده باشد. بچه‌های مبتلا به اوتیسم در یک یا دو رشته خیلی درخشان هستند و ذهن منطقیشان خیلی کار می‌کند. آن‌ها در بیان احساسات مشکل دارند. مثلا نمی‌توانند دروغ، کنایه، شوخی یا فانتزی را متوجه شوند و تحلیل کنند. یک بچه اوتیسمی پز دادن را نمی‌فهمد. آن‌ها بی‌غل و غش هستند.


*چه زمانی خودتان متوجه شدید دخترتان سها به اوتیسم مبتلاست؟
دخترم یک سال و نیمه بود که مجبور شدیم عمل جراحی روی دستش انجام دهیم. بعد از فیزیوتراپی، فیزیوتراپش متوجه شد و به من گفت دخترتان ارتباط چشمی ندارد. من هم متوجه شده بودم که اعتنایی به سر و صداهای اطرافش نمی‌کند. وقتی چیزی را به او نشان می‌دادم، مسیر اشاره را تعقیب نمی‌کرد. البته بچه خوشرو و شادی بود. بعد از پیگیری‌های انجام‌شده تا ۲ سالگی تشخیص قطعی را گرفتیم که او به اوتیسم مبتلاست. سال‌ها با او کار کردیم. متاسفانه مرکز مشخصی وجود نداشت و اکنون هم تعدادشان کم است. بنابراین از این پزشک به پزشکی دیگر مراجعه می‌کردیم. به هر حال باید همه بچه‌ها تا سن ۳ سالگی غربالگری شوند تا اگر دچار اختلال هستند سریع متوجه شوند.


*اکنون برای درمان دخترتان چه اقداماتی انجام می‌دهید؟
این بیماری همان‌طور که اشاره کردم باید در جامعه فرهنگسازی شود و برایش بستر مناسب آموزشی ایجاد شود. یک فرد مبتلا به اوتیسم تا آخر عمر اوتیسم دارد. وقتی در جمعی هستیم خیلی سریع متوجه می‌شود که کدام فرد نگاه ترحم‌آمیزی دارد و کدام یک درکش می‌کند و به او محبت دارد. خیلی از متخصصان حتی با بیماری اوتیسم آشنایی ندارند و از این نظر به شدت دچار ضعف هستیم. من در دیدار با آقای ‌هاشمی، رئیس سازمان بهزیستی این موضوع را بیان کردم و خود ایشان هم اذعان داشتند. در واقع قرار است دوره‌های خاصی برای مسئولان و مربیان آموزشی و پرورشی برگزار کنند.


*بهترین روش‌های درمانی‌ای که پزشکان برای این نوع بیماری توصیه کردند، چه بوده؟
اوتیسم طیف گسترده‌ای است؛ مثلا بچه‌هایی هستند که وارد مدرسه می‌شوند و ناگهان معلمان آن‌ها به والدین خبر می‌دهند که توان یادگیری ندارند. برخی راهکار‌ها برای کاهش شدت این اختلال وجود دارد که باید به خانواده‌ها آموزش داده شود. مرحله نخست غربالگری است. یک بچه مبتلا به اوتیسم به ترحم نیاز ندارد اما باید نظم را بیاموزد. بچه‌ای که نمی‌تواند حرف بزند با پرتاب کردن اشیاء استرس درونی‌اش را خالی می‌کند. بچه مبتلا به اوتیسم می‌داند چه می‌خواهد بگوید اما نمی‌تواند حرف بزند و لغات را بیان کند بنابراین باید تخلیه شود، در این صورت وظیفه والدین است تا بچه را در یک محدوده سالم نگه دارند تا در آینده و زمان بزرگسالی دچار مشکل نشود.


*شما در انجمن خیریه اوتیسم چه اقداماتی انجام می‌دهید؟
انجمن اوتیسم ایران یک سال است که شروع به کار کرده و من ۲ ماه است با آن آشنا شده‌ام. ما آنجا تمام تلاش خود را می‌کنیم تا کار را پیش ببریم. هزینه‌های یک بچه مبتلا به اوتیسم خیلی بالاست و این هزینه صرف آموزش، گفتاردرمانی و کاردرمانی می‌شود که به‌طور متوسط ماهی ۳ میلیون تومان است و ۹۰ درصد خانواده‌های ایرانی نمی‌توانند این هزینه را پرداخت کنند. اغلب موسسه‌ها خصوصی هستند و مرکز خیریه با تخفیف بالا در کشور نداریم که این یک مشکل بزرگ است.


*دراین‌باره با مسئولان کشور مشورت نکرده‌اید و کمک نخواسته‌اید؟
وزیر کشور ۲ هزار متر زمین در اختیار موسسه خیریه اوتیسم ایران قرار دادند و انشاا... اگر بتوانیم به زودی زمین را تحویل بگیریم و با کمک خیرین محترم وارد مراحل ساخت شویم، نخستین مرکز جامع خیریه اوتیسم ایران را راه‌اندازی می‌کنیم. در کاشان هم با کمک خیرین بسیار خوب این شهر و شورای شهر یک هزار متر زمین برای انجمن خیریه اوتیسم گرفتیم. کاشان نخستین شهری بود که کنار وزیر کشور زمین‌هایی را به انجمن هدیه داد.


*در برنامه «مهربانو» گفتید که سها را با خود همه جا می‌برید و ابایی ندارید که او را به همه نشان دهید. با توجه به شغل خاصتان چگونه به این روحیه رسیدید؟
دخترم سها هیچ نقصی ندارد که من از حضورش در اجتماع شرم داشته باشم. او فقط با دیگران تفاوت دارد. اگر او با صدای بلند می‌خندد این احساسی است که در آن لحظه دارد و جزو صفاتش است.


*سها برنامه غذایی خاصی دارد؟
بله، مثلا گاهی اوقات گوشت غذا را می‌خورد و گاهی نه. یک دوره‌ای همیشه ماکارونی را دوست داشت اما حالا یک سال است که اگر گرسنه هم بماند این غذا را نمی‌خورد. گاهی اوقات هم اتفاق افتاده اصلا گوشت نمی‌خورد و برنج را خالی می‌خورد. خیلی از بچه‌های مبتلا به اوتیسم را دیده‌ام که چند غذا را بیشتر نمی‌خورند. در انتخاب غذا باید تشخیص داد کدام بحث لجبازی و کدام انتخاب بدن است اما پسرم به همه غذا‌ها علاقه دارد. (محبوبه ریاستی+مریم محمدی/ سلامت)

316


ادامه مطلب ...

کارتن‌خواب‌های کوچک: از نوزاد ۷ ماهه تا کودکان چند ساله


مادرش می‌گوید: پسرم این‌طور سیاه نبود که، سفید بود؛ تو این بر آفتاب این‌طور شده. سه باری صورتش را چرب کردم.
فکر می‌کردم دختر است. بلوز و شلوار خاک‌گرفته‌ای به تن دارد با روسری‌ای که دور گردنش چند پیچ خورده. قوطی تورفته نوشیدنی رانی را از زمین برمی‌دارد و به دهان می‌برد و گاز می‌زند. زمین هنوز از باران روز گذشته نم دارد. گل شده.
از اتوبان می‌گذریم و وارد فضای محصور شمشاد‌ها در میان سه اتوبان می‌شویم. میانه فضای محصور، با بوته‌های گل‌های محمدی و رز پوشانده شده است. درختچه‌ای کوتاه که تکه‌ای گونی را به‌خاطر باران دیشب سایبانش کرده‌اند حکایت از رسیدن به مقصد دارد؛ فضایی چهارمتری که سه خانواده بیرجندی با پنج بچه خردسال قدونیم‌قدشان در آن زندگی می‌کنند؛ زندگی که نه، کارتن‌خوابی؛ در نزدیکی پاتوق معتادان و کارتن‌خواب‌ها در احاطه رز‌ها و محمدی‌های بازشده قرمز و سفید.
مردان مصرف‌کننده، زنان و کودکان فال‌فروش، خشک‌سالی آواره‌شان کرده، در جست‌وجوی لقمه‌ای نان آمده‌اند تهران. خشکسالی امان مردم را بریده. پری چهار بچه دارد، کوچک‌ترینشان یک‌ساله است. در بیرجند خانه و زندگی داشتند، اما خرجیشان درنمی‌آمد.
اینجا نه از حمام خبری هست، نه سرویس بهداشتی، نه آب آشامیدنی سالم و نه غذا. بچه‌ها با لباس‌های خاک‌آلود نشسته‌اند روی زمین سرد. بچه‌های گشت خیریه تولد دوباره، برایشان اسمارتیز آورده‌اند و غذا و لباس.
بچه‌های گشت، اسمارتیز‌ها را در دهان کودکان یک‌ساله و هفت‌ماهه و سه‌ساله می‌گذارند، بچه‌ها اسمارتیز‌ها را می‌خورند و بعد صورت عمو‌ها را می‌بوسند. یکی‌یکی بچه‌ها را در آغوش می‌گیرند؛ سلام و احوال‌پرسی می‌کنند؛ در روزهای متمادی خدمات‌دادن، با بچه‌ها حسابی اُخت شده‌اند. بسته‌های غذا را می‌دهند، اما نتوانسته‌اند پوشک تهیه کنند. زن‌ها لاغر و تکیده‌اند. استخوان‌های صورتشان بیرون زده، گوشت به استخوان ندارند.
پری لباس محلی به تن دارد، با چادر مشکی بر سر و فرق باز و چشم‌های روشن، صورت آفتاب‌سوخته و طرح خال‌کوبی محلی بر پیشانی. حین صحبت دست‌های لاغر و زمختش را برهم می‌مالد. می‌گویم چی نیاز دارید؟
با خجالت می‌گوید «هیچ‌چیز. سلامتی‌ات».
حرف که می‌زند سرش را پایین می‌اندازد. لهجه بیرجندی دارد. همسرش نیست. اصرار می‌کنم. بالاخره به حرف می‌آید که یک پولی می‌خواهیم تا شهرستان برویم. اونجا خرج خونه نداریم. چهارتا بچه دارم امیرحسین، مهدی، علی و جواد. جواد بیرجند مدرسه می‌رود. کلاس سوم است.
اشاره می‌کند به پسری که کمی از بقیه بزرگ‌تر است، می‌گوید: مهدی شش‌ساله است و مدرسه نمی‌رود. ذهنش خراب است. معلم نگذاشت مدرسه برود. خود معلم نگذاشت‌ها. گفت: این ذهنش خرابه نمی‌خواد واسش دفتر و قلم بخرید. بلده بنویسه، بلد نیست بخونه.
می‌پرسم الان چه کاری انجام می‌دهد؟ جواب می‌دهد: فال می‌فروشه. هوا گرم که می‌شه می‌ریم بیرجند. آنجا خانه داریم. حمام و دستشویی. فقط خوراکی و غذا نداریم. آنجا در خرج و گرانی مانده بودیم. آمدیم تهران. اینجا بچه‌ها، فال یا آدامس می‌فروشند. خرج درمی‌آید. اگه ماشین‌های گداخونه [ماشین‌های جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها] بگذارند.
می‌پرسم شوهرت معتاد است؟ با خجالت می‌گوید: شربت می‌خورد. شش، هفت ماهی شده.
کودکش بی‌قراری می‌کند، بغلش می‌کنم. مادر می‌گوید: کثیف است کثیف می‌شوی.
در بغلم آرام می‌گیرد. زن به تأکید می‌گوید: بیرجند -خونه زندگی، همه‌چیز داریم. نبین اینجا همه‌چیز کثیف است. ما آنجا برای خودمان خانه و زندگی داریم. فقط خرج نداریم که خوراکی برای بچه‌ها درست کنیم. شوهرم بیکار است. زاهدان در نانوایی کار می‌کرد، دیسک کمر گرفته نمی‌تواند کار کند.
پای کودک یک‌ساله را نشانم می‌دهد: «ببین شکسته، زمین خورده».
پای کودک ورم کرده است. از مهدی، کودک شش‌ساله، می‌پرسم چی احتیاج داری؟ می‌گوید: چیزی نمی‌خواهم.
بچه‌های گشت می‌گویند تعارف نکن. بگو. او شلوار خاک‌آلود و پاره‌اش را به دست می‌گیرد و به کفش‌های مندرسش خیره می‌شود و می‌گوید: یک شلوار و یک جفت کفش.
مادرش می‌گوید: کفش دارد و بچه‌های گشت می‌گویند برایت کفش آورده‌ایم، می‌گوید: کوچکند. می‌پرسم دلت چی می‌خواهد، می‌گوید: کفش و شلوار فقط همین. دستتان درد نکند. بچه‌های گشت می‌گویند: برایت می‌آوریم، ردیفش می‌کنیم.
از زن می‌پرسم: دوست دارید زندگیتان چطور شود؟
می‌گوید: دوست دارم برویم روستا، روستا باشیم. آنجا بهتره، وضع و زندگی داریم. فقط یک چیزی باشد بخوریم. خانه و زندگی باشد. بچه‌هامان در این وضع و خرابه نباشند، خانه‌ای باشد بهتر است. اینجا امنیت داریم. اما روزی یک‌بار شهرداری ما را بیرون می‌کند، اذیت می‌کنند، اما چه کار کنم مجبوریم.
٣١ ساله است. ظاهرش اصلا به سنش نمی‌خورد. حداقل ١٠سالی پیر‌تر نشان می‌دهد. می‌پرسم چند وقت است ازدواج کرده‌ای؟
نمی‌داند. می‌گوید: الان جواد ١٢ ساله است. یعنی ١٩ سالم بود ازدواج کردم. بچه‌های گشت تولد دوباره، با پول خودشان برای بچه‌ها لباس نو خریده‌اند. سه دست بلوز و شلوار سبز، صورتی و قرمز. کمی به تن بچه‌ها بزرگند. مادر می‌گوید تنش نکن خاکی می‌شه. بچه‌های گشت می‌گویند اشکال نداره باز برایشان می‌آوریم.
زنی دیگر آن طرف بوته‌ها می‌گوید: برای بچه من هم بیار. می‌گویند برای فاطمه بزرگه، دفعه بعد برایش می‌آوریم. یک خانواده دیگر دو قدم آن‌طرف‌تر نشسته‌اند. وقتی می‌رسیم، مرد خانواده در حال مصرف مواد با پایپ است. مشغول صحبت که می‌شویم همسرش می‌رود. در سایه درختچه روی یک تکه موکت نشسته‌اند. یک بطری آب معدنی، یک فلاسک و استکان جرم‌گرفته چایی جلویش است. تعارف می‌کند. دور سر کودک هفت‌ماهه را هم با روسری بسته‌اند و بلوز و شلوار به تن دارد. زن چادر به سر دارد. با روسری و مانتو نشسته. می‌گوید: اینجا مشکلمان خوراک و پوشاک است، از لحاظ بهداشتی مثلا شامپو هم در مضیقه‌ام که بچه‌ام را بشویم. چهار بچه دارد. سه‌تایشان در دهات پدری‌اش در بیرجند مدرسه می‌روند و پیش خانواده‌اش هستند.
شهربانو ١٢ ساله، ابوالفضل ١٠ساله، رضا ٩ ساله و فاطمه هفت‌ماهه پیش خودش است. خودش می‌گوید ٢٠ روزی است که آمده‌اند تهران برای فاطمه شناسنامه بگیرند، اما بچه‌های گشت می‌گویند بیشتر از سه ‌ماه است که اینجا هستند. زن می‌گوید: آمدیم اینجا. فاطمه اینجا دنیا آمده؛ می‌خواهیم شناسنامه‌اش را بگیریم. بیرجند شناسنامه ندادند. گفتند هرجا دنیا آمده باید همان‌جا شناسنامه بگیرید.
می‌گوید: ما خیلی مشکل داریم خانم. به لحاظ پولی، روحی و روانی. دختر بزرگم، اول راهنمایی است آن یکی می‌رود کلاس چهارم. یکی دیگر می‌رود کلاس سوم. اینجا پولی چیزی دستم بیاید می‌فرستم بیرجند، اما خب بالاسرشان نیستم. همسرم هم می‌رود دنبال کار، ولی کاری نیست. کار می‌دهند، اما ضمانت می‌خواهند،‌ شناس می‌خواهند. ما هم که نداریم. بیرجند بود، می‌رفت دنبال گله، بنایی می‌کرد، اما حالا هیچ مگر فالی، آدامسی، جورابی بفروشیم. به اندازه‌ای که خرجمان بشود و پولی برای بچه‌ها بفرستیم. شهرداری و بهزیستی اذیت می‌کنند، اگر ما رو بگیرند، می‌برند آن تو. نمی‌گذارند بیاییم بیرون.
کجا؟
گداخانه. اگر ببینند دستفروشی می‌کنیم ما را می‌برند.
می‌پرسم: دوست دارید زندگیتان چطور شود؟
می‌گوید: ‌«زندگیمان یک زندگی آبرومندی شود. بچه‌هایمان در حال رفاه باشند، خودمان که حالا هیچی. حداقل آبرومند باشد».
فاطمه در بغل بچه‌های گشت از خنده ریسه رفته است. مرد جوان‌ که زن و پسرش رفته‌اند فال‌فروشی خودش در سایه مشغول جمع‌وجورکردن وسایلشان است، یک پتو و یک تکه موکت را لای کارتن لوله می‌کند و گره می‌زند.
بچه‌های گشت باید راهی پاتوق‌های دیگر شوند، می‌پرسم این‌ها حمام می‌روند، می‌گویند مگر ماهی یک‌بار در دستشویی‌های عمومی سطح شهر حمام نظامی بروند.
غذا چی؟
اکثر اوقات ما برایشان غذا می‌آوریم، چون شوهر‌هایشان مصرف کننده‌اند، بیشتر به فکر خودشانند تا زن و بچه‌شان. زن‌ها به خاطر همسران معتاد تن داده‌اند به کارتن‌خوابی خود و بچه‌هایشان. (شرق)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...