مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مصاحبه با «فواد بابان»: نیشگون گرفتن گوینده در اخبار نیمه‌شب!

جام جم سرا: می‌گوید در دوران‌ قدیم رسم بر این بود که گوینده باید صورت سنگین، زیبا،‌ لباس فاخر و خیلی چیزهای دیگر را با خود به همراه داشته باشد؛ اما همه این‌ها در حال حاضر منسوخ شده است و به هیچ عنوان این‌گونه نیست که برای گویندگی خبر یک صدای عجیب‌ و غریب و چشم‌های بسیار درشت داشته باشی.


*** باید می رفتم سوپر مارکت باز می کردم

بابان که سال گذشته از خواندن خبر در صداو سیما مرخص و بازنشسته شد، به ویژگی‌های یک گوینده خبر اشاره می‌کند و می‌گوید: داشتن جذابیت،‌ شادابی، صدای خوب از جمله ویژگی‌های یک گوینده خبر است که همه این‌ها اکتسابی است. وقتی فواد بابان با این چهره و این صدا گوینده شد پس همه می‌توانند. ورود من به تلویزیون و رادیو به سال‌های قبل برمی‌گردد زمانی که تست گویندگی از من گرفته شد و من رد شدم. اما چون پدرم گوینده رادیو و کارمند صداوسیما بود با کسی که تست من را گرفته بود، تماس گرفت و گفت چرا پسر من را رد کردید. او نیز گفت من نمی‌دانستم پسر شماست اما اگر برایش سوپرمارکت باز کنید موفق‌تر می‌شود. که من نیز پس از 33 سال به حرف او رسیدم. اگر سوپر مارکت داشتم وضعیتم بهتر بود. اما از همان‌ جا تصمیم گرفتم که من گوینده خواهم شد و هر کسی هم که بخواهد گوینده‌اش می‌کنیم.

*** اتفاقات غیرقابل تصور در خواندن اخبار شبانگاهی بابان

این گوینده پیشکسوت خبر به اتفاقاتی که در این سال‌ها بر روی آنتن در حین خواندن خبر برایش پیش آمده نیز اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد: از این دست اتفاقات فراوان برایم پیش آمده است که هم ناراحتی داشته و هم خنده.

او در یکی از خاطراتی که در حین خواندن خبر برایش پیش آمده بود، خاطرنشان می‌کند: پشت میز خبر بودم، روی میز دوربین فیلمبردار فراموش کرده بود چرخ‌های دوربین را قفل کند و پایش را روی قفلش بگذارد که با توجه به شرایطی که پیش آمد، دوربین خود به خود شروع به راه افتادن کرد و از استودیو خارج شد. از طرفی صندلی من هم خوشبختانه دستگیره نداشت. یعنی اصولا صندلی گوینده خبر نباید دستگیره داشته باشد. زمانی که دیدم دوربین شروع به راه افتادن کرد، همان‌طور در حالت نشسته به اندازه یک متر از جایگاهم خارج شدم و کسی متوجه نشد.

*** حضور 25 ساله بابان در کار ساخت و ساز و کارخانه

بابان در بخش دیگری از صحبت‌های خود از پراسترس بودن کار خبر و اینکه یکی از مواردی که باعث شد در این کار پراسترس دوام بیاورد، می‌گوید: با توجه به اینکه همزمان سه جا کار می‌کردم 33 سال طول کاری من بود که اگر آن را ضرب در سه کنیم صد و اندی سال می‌شود. از دیگر کارهای من حضور 25 ساله‌ام در ساخت و ساز بود. همه می‌گفتند ساخت و ساز همه را پیر می‌کند اما من می‌گفتم ساخت و ساز آدم‌ها را جوان می‌کند و خیلی باحال است و همچنین کارهای دیگر.

او در ادامه می‌گوید: سال‌های سال پنج صبح در کارخانه بودم، سپس به صداوسیما می‌آمدم و اخبار بامدادی را تا هفت صبح می‌خواندم. مجدد هفت صبح به کارخانه می‌رفتم و تا پنج عصر آنجا مشغول به کار بودم. سپس پنج عصر به تلویزیون می‌آمدم و تا 12 شب اخبار را می‌خواندم و پس از خواندن اخبار شب ساعت 12 و نیم اخبار رادیو را می‌خواندم.

*** چرت زدن در حین خواندن اخبار شبانگاهی

این گوینده خبر به شیطنت‌هایی که پیش از این در حین گویندگی خبر داشته است، اعتراف می‌کند و می‌گوید: می‌خواهم یک رازی را بگویم اما به هیچ کس نگویید. فقط ما و مخاطبان بدانند و دیگر بیرون نرود.

سپس می‌گوید: ساعت 12 شب با یکی از دوستان‌مان آقای حسن سلطانی که در حال حاضر گاهی اوقات برنامه‌های مذهبی را اجرا می‌کند، خبر می‌خواندیم. گاهی از شب‌ها یک آقا و یک خانم خبرها را می‌خواندیم. که پس از آن گفتند 12 شب ممکن است برای خانم‌ها ناامن باشد و دونفر آقا اخبار را می‌خواندند که خیلی هم لوس بود. زمانی که دو گوینده مرد خبر را می‌خوانند صدای آن‌ها نزدیک به هم است در حالی که برای تلطیف کردن خبر نیاز به یک گوینده خانم و یک گوینده آقا است.

وی ادامه می‌دهد: خلاصه هر دوی ما تا ساعت 6 عصر در کارخانه کار می‌کردیم و بعد به صداوسیما می‌آمدیم تا اخبار شبانگاهی تلویزیون را بخوانیم. اما ساعت 12 شب هم به رادیو می‌رفتیم تا اخبار رادیو را بخوانیم. یک خبر من می‌خواندم و یک خبر حسن سلطانی. در این میان من فکری به نظرم رسید و به حاج حسن گفتم. اینکه وقتی من خبر را می‌خوانم او چرت بزند و وقتی خبر من تمام شد نوبت به او برسد که خبر بخواند و من بخوابم. که مدت‌ها این کار را می‌کردیم و در فاصله خبر خواندن می‌خوابیدیم. اما برای آخرین بار یک بار در وسط خواب حسن سلطانی مرا بیدار کرد. که من از این کار او شاکی شدم و گفتم که چرا من را بیدار می‌کنی و او گفت تو داری خُر و پُف می‌کنی و صدا روی آنتن می‌رود. به جز این اتفاقات، اتفاقات دیگری هم برایمان پیش آمد. گاهی کنار هم می‌نشستیم و همدیگر را اذیت می‌کردیم تا ببنیم چه کسی می‌تواند دوام بیاورد.

*** شیطنت‌های بابان برای همکارانش هنگام خواندن خبر

بابان همچنین به خاطره دیگری که با ناصر خویشتن‌دار که در حال حاضر کار دوبله انجام می‌دهد، اشاره می‌کند و می‌گوید: با او نیز خبر می‌خواندیم. او در حین خواندن خبر من را نیشگون می‌گرفت و یا زمانی که او خبر می‌خواند من کاری می‌کردم که او را بخندانم اما اگر با این کارها چیزی می‌شد دیگر کارمان تمام بود.

*** خبر را نباید قرائت کرد بلکه باید اجرا کرد

این گوینده پیشکسوت خبر در بخش دیگری از صحبت‌هایش معتقد است، خبر را نباید قرائت کرد بلکه باید اجرا کرد و می‌گوید: در کار خبر خیلی‌ها معتقدند باید صرفا خبر را قرائت کرد در صورتی که باید خبر را اجرا کرد نه اینکه صرفا قاری بود. این قالب‌ها را من به فرمان آقا شکاندم. زمانی که خدمت حضرت آقا رسیدیم ایشان گفتند که چرا شما این‌گونه خبر می‌خوانید و همین‌طور خشک نشسته‌اید و تکان نمی‌خورید، یک کمی خودتان را تکان بدهید که من از این موضوع خیلی خوشحال شدم به جهت اینکه دوست داشتم این کار را انجام بدهم اما دست و بالم را بسته بودند. مثل اینکه دست و بال کسی را ببندی و بگویی حالا بدو. خب مشخص است که نمی‌تواند.

*** انتقاد رهبر نسبت به اجرای خبر

وی در ادامه نسبت به مطالب بالا اشاره می‌کند: پس از اینکه آقا این نکته را فرمودند مجدد خدمت ایشان رفتیم و زمانی که جویا شدیم نحوه اجرا بهتر شده است، خاطرنشان کردند. کمی بهتر شده است اما باز هم جای کار دارد. سپس بشکن زنان به خانه آمدم و گفتم حالا می‌دانم چکار کنم! برای اولین‌بار آن قالب را شکستم. خیلی سخت بود. آن بدعتی که گذاشته بودند و می‌گفتند نباید تکان بخورید و صاف بایستید تغییر کرد و اکنون الی‌ماشاالله این کار را استفاده می‌کنیم و از این ور بوم به آن ور بوم افتاده‌ایم.

*** یک گوینده خبر نباید به نقد جبهه بگیرد

وی در بخش دیگری درخصوص ویژگی‌های یک گوینده خبر اظهار می‌کند: یک گوینده خبر نباید نسبت به نقد و یا علیه و یا ضد کسی جبهه بگیرد. اما خبر باید بار خود را داشته باشد و وزانت آن حفظ شود. به اضافه اینکه در ظاهر چهره آن عکس‌العمل مثبت نیز از گوینده در هنگام خواندن خبر متساعد شود. این تبسم حتی در مراسم سوگواری‌ و مراسمی که نباید بخندیم متساعد شود و گوینده یک شادابی و جذابیتی از خود نشان بدهد؛ البته این ویژگی‌ها را می‌شود به صورت اکتسابی کسب کرد اما یک مقدار نیز باید در وجود آدم‌ها باشد که در وجود من فراوان است.

*** تمجید از یک پدر به عنوان یک گوینده بی‌بدیل

بابان همچنین پدرش را که به عنوان یک گوینده در رادیو سال‌ها فعالیت کرده است یک گوینده بی‌بدیل می‌داند و می‌گوید: پدر من سال گذشته درگذشت. ایشان یک چیزی به عنوان کاروان شعر و موسیقی راه انداخته بود که 450 کاروان شعر موسیقی داشت و هر برنامه او حدود نیم ساعت بود که از رادیو پخش می‌شد. در واقع برنامه «گل‌ها» از روی «کاروان موسیقی» پدر من درست شد.

وی می‌گوید: پدر من یک گوینده بی‌بدیل بود و تاریخ یک همچین چیزی دیگر نشان نمی‌دهد. من ابتدا فکر می‌کردم چون پدر من است خیلی دوستش دارم اما نه، او واقعا بی‌نظیر است و واقعا مشابه او اصلا نیامده است.

*** آرزوی فواد بابان برای افتتاح یک شبکه نو پا

فواد بابان که روزهای اخیر در تلویزیون و شبکه نسیم حاضر شده بود درباره این شبکه اظهار نظر می‌کند: خوشحالم از اینکه به این شبکه جوان، شبکه‌ای که از خبر خبری نیست آمده‌ام. به هر صورت آرزو می‌کنم این شبکه شبکه‌ موفقی باشد. روزی که این شبکه در کنار دریاچه زریوار افتتاح شد به اتفاق این برنامه را دیدم که آقای ضرغامی اعلام کرد این شبکه دو ویژگی دارد یکی اینکه شاد است و دیگری‌ پویا و سرگرم‌کننده است و از خبر هم خبری نیست. به هر حال از دست افرادی مثل ما راحت هستید و برنامه‌های شاد می‌بینید.(برترینها)


ادامه مطلب ...

مصاحبه با یک «شرخَر»: سرعتمون از قانونم بیشتره؛ حالیته؟!

جام جم سرا: به یاد می‌آورد که پدرش را به‌خاطر او کشته‌اند و پیرمرد پیش از آنکه سرش را بگذارد به چشمانش خیره شده و گفته است: «از همه بچه‌هام راضی‌ام، الا تو.» و این حرف مثل پتک توی سرش خورده و هنوز منگ «آقِ پدر» است. یک سالی را در طویله زندگی کرده و بعد رفته است دنبال «شرخری». چند سال بعد، بد کتک می‌خورد و وقتی جنازه یکی از رفقایش را می‌اندازند پیش چشمانش، حالش بد می‌شود، آنقدر بد که کارش می‌کشد به بیمارستان روانی و سه ماه بستری می‌شود و... . گفت‌وگوی ما با مردی است که حالا 40سال را رد کرده است، روی سر و صورتش جابه‌جا موی سپید روییده و به گفته خودش از شر و شور افتاده و سر عقل آمده است و سراغ خلاف نمی‌رود، اما «حقمو با روش خودم می‌گیرم و اگه پا بده گاهی شرخری هم می‌کنم.» برای این کار هم دو دلیل دارد؛ «من کار مردم‌رو راه میندازم، ثواب هم داره، اصلا یه جورایی کار خیرِ.» و دیگری اینکه «گرگ همیشه گرگ است!»

اگه موافقی از دوران کودکی و خانواده‌ات شروع کنیم.
خانواده، بخوام خلاصه بگم، 24تا داداشیم و هفت‌تا خواهر از هفت‌تا مادر. من بچه زن هفتم بابامم.
درس هم خوندی؟
دو کلاس.
چرا ادامه ندادی؟
چون علاقه نداشتم، نمی‌کشیدم. اون زمان مثل الان نبود، کسی که درس نمی‌خوند سریع می‌فرستادنش سرِ کار، منم می‌رفتم دنبال گله، چوپان بودم، اینو همیشه با افتخار گفتم.
چی شد که رفتی سراغ شرخری؟
موقعی که زندگی رو آدم فشار میاره، وقتی اعتیاد‌ داری، وقتی بی‌پولی، دست به هزارتا کار می‌زنی. شما حساب کن یه بابایی که سر گذر وایساده، مستاجره، سه‌تا بچه داره و اعتیادم داره، باید نون ببره خونش. حالا باید چیکار کنه وقتی کار نیس؟ یا می‌ره دزدی یا می‌ره چک نقد کنه دیگه.
یعنی شما هم از مجبوری افتادی توو خطش؟
آره، منم از مجبوری افتادم توو خط، وگرنه هیچ‌کس سر بی‌دردشو به درد نمیاره و دنبال دردسر نمی‌گرده.
هرکی مجبور بود باید بره دنبال این کار؟
دیگه بعضیا می‌رن.
یعنی الان برای نون شب موندی که می‌ری دنبال شرخری؟
اولندش الان دیگه زیاد نمی‌رم پی این کار و شرخری شغل دوم منه و مثه بقیه کار می‌کنم و پول درمیارم. دومندش الان وضعم بد نیست، خونه و ماشین دارم، هرچند قیمتی نیستن. این کارو، تفننی، اگه پا بده سفارش قبول می‌کنم.
خب، شما که الان وضعت خوبه و شغل هم‌ داری چرا هنوز شرخری می‌کنی؟
آدمی که نون این کارو خورد، سخت می‌شه بذاره کنار، اصلا شاید غیرممکن باشه براش. بعضیا مثه لَته (دستمال کهنه) بنزینین، همیشه احتمال خطرشون هست، هزار رقم احتمال داره جرقه بخورن و آتیش به پا کنن. به‌عنوان مثالش من خودم وقتی معتاد بودم سیم جوش رو دیدم، مغزم جرقه خورد، با خودم گفتم عجب سیم خوب و باریکیه، جون می‌ده برای دودگرفتن. پول شرخری و یه‌سری کارا هم این‌طوریه دیگه، می‌ره توو مخ آدم.
برگردیم به بحث اصلی، از اولین تجربه شرخری‌ا‌ت برام بگو؟
چن وقتی بود زن گرفته بودم، پول‌مول نداشتم. رفتم تهران واسه کار، بعد چند وقت برگشتم مشهد، اومدم «چاهشک» (یکی از روستاهای اطراف مشهد) و توو یه مغازه زندگی کردم، بعد یه بنده‌خدایی اومد گفت «یه خونه‌باغ دارم که گوسفندام توشه، گوسفندامو بیرون می‌کنم، تو اسباباتو بیار اونجا.» یه سالی رفتم اونجا زندگی کردم، طویله گوسفنداش بود. ننگم هم نمی‌کنه. بعد یه سال همون یارو که طویله‌رو به هم داده بود، اومد و گفت «ما با فلانی دعوا داریم، هستی.» گفتم «ها که هستم.» دعواشون سر چند هکتار زمین بود که ظاهرا یارو از چنگش درآورده بود. خلاصه من بودم و یه خدابیامرز دیگه که بعدنا اعدامش کردن. با طرفا درافتادیم، اونا کم آوردن و بعد زمینارو گرفتیم. روز بعدش همون یارو که سفارش داده بود، صدمتر زمین، هفت‌شاخه آهن، 50کیسه سیمان و هفت،‌هشت تا ماشین آجر برام خالی کرد و منم همون‌جا خونه ساختم. این قضیه مال 17سال پیشه. بعد از مدتی قمار زدم و 800هزارتومن باختم. قرار شد پول طرفو بدم که نتونستم، خونه‌رو گذاشتم واسه فروش به چهارمیلیون‌و20. شب رفتم یه جایی و مواد ‌کشیدم. بعد نفهمیدم چی شد و خونه‌رو به یک‌و500 از چنگم درآوردن. خلاصه 800تومن دادم به قرضم، 700تومن دیگه‌رو هم توو 10روز توو قمار باخت دادم. بعد این جریان بود که زنم یه سکته ناقص زد و رفت خونه باباش و منم افتادم پی این کار.
چرا قبول کردی؟
توو طویله زندگی می‌کردم، بنده خدا به هم جا داده بود، بعدشم گف «بهت زمین می‌دم بیا وایسیم جلوی اینا.» منم به‌خاطر اینکه واسه زن و بچم یه سرپناه درست کنم این کارو کردم، ولی بعدش ادامه پیدا کرد، تو جای من بودی این کارو نمی‌کردی؟
شما که یه سرپناه می‌خواستی و اون‌رو هم به دست آوردی، دیگه چرا ادامه دادی؟
این مدل پول‌خوردن اینطوریه، یه بار که مَزَش رفت زیر دندون کسی، اگه پنج‌سال هم بگذره و توبه کرده باشه و یه مورد دیگه بخوره به پستش، امکانش خیلی زیاده که بره سمتش. گذشته از این حالم هم زیاد خوب نبود، چند تا پرونده توو بیمارستان روانی دارم و بعضی وقتا نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنم. یه وقت می‌دیدی سه‌ماه از خونه می‌زدم بیرون و خودم نمی‌فهمیدم کجا بودم و چیکار کردم. خوب با این حال و احوال که نمی‌شد کار درست و حسابی داشت.
مادرزادی بود؟
نه، دو تا دلیل داشت؛ یکیش اینکه تصادف کردم. قبل از اون، حدود 20سال پیش بی‌گناهِ بی‌گناه یه کتک بد خوردم. جنازه رفیقمو انداختن جلو چشام، اون صحنه‌رو که دیدم ریختم به‌هم، ترسیدم، بدجور به‌هم شوک وارد شد و از همون موقع مغزم به هم ریخت. بردنم بیمارستان روانی بستریم کردن. از بیمارستان که مرخص شدم، بعد چن وقتش داماد شدم. بعدش که بیشتر به هم ریختم واسه این بود که یه هفته بعد از اینکه عقد کردم، گرفتنم بردنم زندان ارومیه، 9ماه زندان ارومیه بودم. الان بهترم، امام‌رضا(ع) شفام داد. زنم نذر و نیاز کرد، ‌دارو دوا هم مرتب خوردم و می‌خورم و دو، سه‌سالیه که بهتر شدم.
زندان واسه چی؟ اونم ارومیه؟
از سربازی فرار کرده بودم، ولی همون 9ماه زندانی بیشتر داغونم کرد، فشار عصبی زیادی داشتم. سه‌سال درگیر خدمت بودم، آخرم خدمت‌رو تموم نکردم و چند سال پیش بود که معافی خوردم و بالاخره کارت گرفتم.
چرا فرار می‌کردی؟
دیگه بعضیا مثل من سادیکس (سادیسم) فرار دارن. منم نمی‌تونستم خدمت کنم.
برگردیم به بحث کار و کاسبی، تا حالا چند تا چک نقد کردی؟
والا حسابش که از دستم دررفته.
الان مظنه بازار چطوره؟ چند درصد از چک‌رو برمی‌داری؟
من به نرخ بازار کاری ندارم، خودم نرخ تعیین می‌کنم، مثلا پنج‌میلیون‌تومن مبلغ چک باشه، یه‌تومن می‌گیرم نقد می‌کنم. اخلاقم اینطوریه دیگه.
برا چک نقدکردن آدم می‌فرستی یا خودت می‌ری؟
نه، خودم می‌رم، اصلا باس خودم برم، کسی نمی‌تونه کار منو انجام بده. زیادم دنبال کارای گنده و پردردسر نمی‌رم که آدم لازم داشته باشه.
تا حالا چکی هم بوده که نتونی نقدش کنی؟
نه، مورد این‌جوری نداشتم، فقط یکی بود شبانه فرار کرد و رفت اسفراین (از شهرهای استان خراسان). البته صاحاب چک نصف پولی که برای نقدشدن چک قرار گذاشته بودیم، به هم داد.
کسی‌رو هم با چاقو زدی برای چک نقدکردن؟
برا چک که کسی‌رو با چاقو نزدم، چون اصلا کار به اونجاها نمی‌کشه، اون‌طوری شرّه.
یعنی الان دیگه دنبال شر نمی‌گردی؟
نه دیگه، از ما گذشته.
ولی گفتی اگه سفارش باشه هنوز شرخری می‌کنی و چک نقد می‌کنی، مگه شرخری شر نیست؟
رک بگم، گرگ همیشه گرگه. الانم اگه چکی به تورم بخوره نقدش می‌کنم، منتها نگاه می‌کنم ببینم اگه واسه مردم شر نمی‌شه و کتک‌کاری و درگیری نداره و با یه آبروریزی حل می‌شه، چرا قبول نکنم. فقط الان دیگه کله‌ام باد نداره و دنبال شر و درگیری نمی‌رم.
پس بیشتر به این معتقدی که نباید دعوا و درگیری پیش بیاد، درسته؟
ها، اصلا نباید دعوا بشه، اما زمانی که دعوا شد باید حقتو بگیری .
شما چطوری حق خودتو می‌گیری؟
هر رقم که شده باشه من یکی حقمو می‌گیرم، اخلاقم این‌جوریه، یه تومن از حق کسی نمی‌خورم و اگه کسی بخواد یه تومن از حق منو بخوره تا تهش هم می‌رم.
خب، این حرف‌رو که همه می‌زنن، شما حقتو چطور می‌گیری؟
برا نمونه می‌خوام بگم، ما یه زمینی توو قلعه داشتیم، ماله ننه خدابیامرزم بود. ارزش خاصی هم نداشت، خیلی که می‌ارزید، سه‌میلیون‌تومن بیشتر نمی‌شد. یه بنده‌خدایی دست گذاشته بود رو زمین و گفته بود «اصلا نمی‌تونن بگیرن» و از این ادعاها، منم 320تا موتوری بردم توو قلعه، 320تا موتوری به زبون آسون میاد، حدود600، 700تا آدم بردم که طرف همون‌جور مونده بود که چیکار کنه، بعد رفتم بهش گفتم «همین زمین چقدر ارزش داره که تو مارو مجبور کردی به این کار؟» البت قبل این که پامونو بذاریم توو قلعه همه‌رو جمع کردم و گفتم «حق ندارین توو قلعه به مرغ کسی کیش بگین. رسیدیم موتورا رو خاموش می‌کنین، جیریک (جیک) کسی هم درنمیاد.» رفتیم خیلی تمیز و پاکیزه و بااحترام زمین‌رو گرفتیم و برگشتیم.
320تا موتوری رو از کجا آوردی؟
از یه هفته قبل هرکسی‌رو می‌شناختم خبر کردم. بعضیام رفیقاشون‌رو آوردن، از همه جای شهر بودن؛ سیدی، ساختمون، دروی، وکیل‌آباد. دعوا که نمی‌خواستیم بکنیم، فقط رفتیم به طرف نشون بدیم که نمی‌شه به زور حق کسی‌رو گرفت. آخه زمین ما تنها نبود، هفت،‌هشت‌تا زمین دیگه هم بود که از مردم بی‌زبون گرفته بود. تازه از این زمین چیزی هم به من نمی‌رسید، چون مال خواهر اَندرام (ناتنی) بود، واسه اونا نقدش کردم.
حالا اگه فرض‌رو بر این بذاریم که واسه نقدکردن چک کتک‌کاری و درگیری بشه چیکار می‌کنی؟ آدم می‌فرستی؟
آدم هم می‌شه فرستاد. ببین، یه چیز بگم خلاصت کنم، چک واسه نقدشدنه، کسی که چک می‌کشه باید جاشو پر کنه.
گفتی وضعت خوب شده و خونه و ماشین و کار‌ داری، پس چرا این کارو می‌کنی؟
یه وقت فکر نکنی برا پولشه‌ها، به ارواح خاک آقام اگه کارایی که می‌کنم همش برا پول باشه، من کار مردم‌رو راه می‌ندازم، ثواب هم داره، اصلا یه جورایی کار خیرِ.
تا حالا کار کسی‌رو راه انداختی که پول نگیری؟
ها که شده. یه همسایه‌ داشتیم بچه قائن بود. سه تا بچه داشت و وضع مالیشم خراب بود. همسایه‌ها بهش کمک می‌کردن و روغن و برنج و این چیزا می‌دادن دمِ خونش. کارگر بود و واسه یه مهندسی کار کرده بود و اون مهندسه هم خیلی اذیتش می‌کرد و پول نمی‌داد. قضیه مال 11،10سال پیشه. مبلغ چک هم 400هزارتومن بود. خلاصه رفتم محل کار مهندسه، اول به زبون خوش بهش گفتم، بعد که دیدم نمی‌ده آبروریزی کردم و دادوبیداد و این حرفا. وقتی دید هوا پَسه، پول‌رو داد و من هم رفتم دادم طرف و مدیون شما باشم اگه یه تومن هم ازش گرفته باشم. اصلا پول این‌جور آدما خوردن نداره، خوب این اگه کار خیر نیست، چیه؟
آخرین سفارشی که داشتی چی بوده؟
یه رفیقی دارم بچه خوبیه، ولی بی‌سر و زبونه. برادرزنش آدم شرّی بود و این بنده خدارو هم خیلی اذیت می‌کرد. اومد پیش من و گریه کرد. منم رو گریه حساسم. خلاصه ازم خواست برادرزنش رو یه گوشمالی بدم. منم قبلش رفتم آمار گرفتم دیدم بله، طرف خیلی ادعاش می‌شه و یه محل‌رو عاصی کرده. هیچی دیگه، یه گوشمالیش دادم که بدونه دنیا دست کیه. بعضی وقتا یه گوشمالی واسه بعضیا لازمه. در ضمن از طرف پولم نگرفتم، ولی خودش یه چیزایی داد.
اینکه گفتی نوع کارش با چک نقدکردن فرق داره که؟
پیش میاد دیگه.
گفتی روی گریه حساسی؟
بدرقم حساسم، اصلا اگه کسی بیاد پیشم گریه کنه جریحه‌دار می‌شم!
پس از این سفارشا هم داری؟
نه، توو این خط کار نمی‌کنم، ولی بعضی وقتا پیش میاد. همیشه هم نباس کسی‌رو گوشمالی بدی، همین که طرف تورو ببینه حساب کار میاد دستش. اصلا احتمال داره اگه ما نباشیم کشت و خون راه بیفته، ولی وقتی طرف میاد و می‌بینه ما هستیم و عده زیاده، درگیری پیش نمیاد و می‌ره.
ظاهرا به‌شدت معتقدی با این کارت بانی خیر می‌شی؟
ها، برا نمونه قرار بود یه جا دعوا بشه. ما رفتیم و یه ساعت بعدش طرفی که قرار بود بیاد و درگیر شه زنگ زد و گف «آقا شما بودین ما جلو نیومدیم وگرنه چیکار می‌کردیم و فلان می‌کردیم.» به هیکل و جثه هم نیست، طرف برا ما احترام قایل شده و اگه من اونجا نبودم احتمال کشت و خون داشت، یا مثلا مورد داشتیم دو نفر خیلی خیت دعوا کرده بودن و کار داشت بیخ می‌گرفت، من رفتم آشتی‌شون دادم.
پس همیشه هم حرف زور و گردن‌کلفتی نیست، احترام داشتن هم کاررو راه می‌ندازه؟
یه‌سری سر چهارراه ساجدی توو یه ماشینی بودیم با سه، چهارنفر دیگه، یه‌دفعه دو، سه‌تا ماشین کشیدن جلومون، وایسادن و همه با چوب اومدن پایین، بعد تا منو دیدن شناختن و گفتن «با شمان اینا؟» گفتم «آره» کوتاه اومدن. یعنی چی؟ یعنی احترام منو نگه‌داشتن.
شما لقبی هم داری؟
بله.
لقبت چیه؟
حالا هرچی، یه لقب مثه لقب بقیه؛ خطر، گرگ، سگ، گشنه یا هر چیز دیگه‌ای. قرارمون این بود که اسم و عسک و این حرفا توو کار نباشه.

از کی واسه خودت لقب انتخاب کردی؟
من انتخاب نکردم، مردم خودشون برا هرکسی با توجه به خلق و خووش لقب می‌ذارن. هیچ‌کس برا خودش اسم نمی‌ذاره، مردمن که اسم می‌ذارن.
چند سالِ که این لقب روت مونده؟
20سالی می‌شه.
خوبه آدم لقب داشته باشه؟ اونم لقب‌هایی که معمولا معنی خوبی نداره و قشنگ نیست؟
نه، خیلی‌ام بده. اسم درآوردن دردسر داره.
الان می‌گی خوب نیست، جوون هم که بودی همین نظرو داشتی؟
اون زمان جوون بودیم، کله‌مون باد داشت، نمی‌فهمیدم، اما سن که بره بالا و تجربه کسب کنی می‌فهمی خوب و بد چیه. روزگار شاخ آدم‌رو می‌شکنه، سن که بره بالا حساب خیلی چیزا میاد دستت. من خیلی از گردن‌کلفتای شهر که کلی واسه خودشون بروبیا داشتن‌رو می‌شناسم که وقتی غرور جوونی رو رد کردن توبه کردن و عوض شدن. مسجدبرو شدن و لات‌بازی‌رو گذاشتن کنار و بامعرفت شدن.
به کی می‌گین بامعرفت؟
بامعرفت اونیه که ناموس‌پرست باشه، حق کسی‌رو نخوره و تا می‌تونه به مظلوم کمک کنه و ازش دفاع کنه.
خودت‌رو آدم بامعرفتی می‌دونی؟
تا سه،‌چهارماه پیش بامعرفت نبودم، اما الان هستم. برا نمونه عرض کنم خدمتتون که چند روز پیش دور میدون ملک‌آباد یه پسر 15،16ساله به یه دختره‌ گیر داده بود، خراب. دختره از یه مَرده که داشت با زنش رد می‌شد کمک خواست. مَرده تا به پسره گفت مزاحمش نشو، پسره دست کرد از توو لباسش یه کارد درآورد این هوا (دست‌هایش را به اندازه نیم‌متر باز می‌کند و با چشمان خیره به فضای خالی بین دستانش نگاه می‌کند). من تا کاردرو دیدم ماشین‌رو همون‌طور که پشت چراغ قرمز بود خاموش کردم و دویدم سمت پسره. از راه که رسیدم، همچین ملس زدم توو گوشش که یه دور کامل دور خودش چرخید، سریع کاردو ورداشتم و پرت کردم توو باغ ملک‌آباد و افتادم به جونش، تا جایی که می‌خورد زدمش. چند دقیقه بعدش دو تا مامور راهنمایی‌رانندگی از راه رسیدن و جدامون کردن. اگه همون صحنه من نرفته بودم پایین، 90درصد احتمال داشت با کارد مَرده‌رو بزنه، با همین کارم یه جورایی از یه قتل جلوگیری کردم.
از کجا می‌دونی که پسره با کارد می‌زده، شاید برای ترسوندن طرف کارد کشیده باشه.
چون حال طبیعی نداشت، فکر کنم پسره شیشه کشیده بود.
چرا از سه، چهار ماه پیش بامعرفت شدی؟ چرا قبلش نبودی؟
چون از سه، ‌چهار ماه پیش موادرو گذاشتم کنار، البته قبلشم بودم، اما کمتر.
چی شد که تصمیم گرفتی ترک کنی؟
یه صحنه‌ای پیش اومد، تو یه جمع 200،300نفری جوگیر شدم و گفتم «همه شیشلیک مهمون من.» بعدش یکی از رفقام اومد به‌هم گفت «باز مواد زدی که از این حرفا می‌زنی؟» حرفش خیلی به‌هم برخورد. شب که رفتم خونه، شیشه زدم و نشستم به فکرکردن. آخه شیشه خواب‌رو از سر آدم می‌پرونه. خلاصه وقتی خوب فکر کردم دیدم اثر مواد بوده که اون حرف‌رو زدم. این بود که تصمیم گرفتم موادرو بذارم کنار و گذاشتم. اونم بدون حتی یه دونه قرص آسپرین‌بچه. 15شبانه‌روز درد کشیدم و گریه کردم، ولی بالاخره گذاشتم کنار. از اون به بعد خیلی بامعرفت‌تر شدم، با همه خوب شدم. تا معتاد بودم هفته‌ای سه‌روز با زن و بچم دعوا می‌کردم، اما الان همه‌چی فرق کرده.
دوباره برگردیم به کار و کاسبی و شرخری، چرا برای چک نقدکردن میان پیش تو؟ چرا از راه قانونی وارد نمی‌شن؟
قانون نمی‌تونه چک‌رو نقد کنه، نهایت کاری که بشه چک‌رو می‌ده شورای حل اختلاف، اونجا هم قسط‌بندی می‌کنن که این‌جوری طرف درست‌وحسابی به پولش نمی‌رسه، خیلی هم طول می‌کشه، اما ما سریع نقد می‌کنیم. یعنی سرعتمون از قانون خیلی بیشتره؛ البته الان کار ما هم خیلی کم شده، کارا خوابیده.
با این تجربه‌ای که ‌داری، از چه روشی برای چک نقد کردن استفاده می‌کنی؟
اول که زبون خوش، اگه جواب نداد آبروریزی، چون همه آبروشون رو دوست دارن.
بازنشستگی هم شغل شما داره؟
تا وقتی که حرفت‌رو بخونن و آدم داشته باشی بازنشسته نمی‌شی. اینو بگم که همین الانشم یه بچه هم می‌تونه منو بزنه، همچین هیکلی هم ندارم، اما به خاطر آدمایی که دوروبرم هستن و به خاطر زبون و معرفتم، گنده‌گنده‌ها هم به‌هم احترام می‌ذارن و پیشِ پام بلند می‌شن. آدم تا وقتی آدم دوروبرش باشه بازنشسته نمی‌شه.
(مجید خاکپور/شرق)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوما به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...

مصاحبه با یک جوان از اعدام برگشته: غرور الکی داشتم

جام جم سرا: کلاهش را برمی دارد، کف دستش را می‌کشد به سرش و می‌گوید: «ببین خانوم، بار دومی که می‌خواستن اعدامم کنن، موهام تیکه تیکه کنده‌ می‌شد و می‌افتاد کف دستم. کچل شدم، کچل». آمده به بهشت‌زهرا تا در مراسم سالگرد مرحوم سربندی، شرکت کند و از خانواده‌اش بخواهد تا «ریحانه جباری»، متهم به قتل پدرشان را ببخشد.

«صفر انگوتی»، هنوز ۱۸‌سال نداشت که در یک دعوا، دوستش «مهدی رضایی» را با چاقو کشت؛ بعد خودش را به زندان معرفی کرد، هفت‌سال حبس کشید و دو بار تا پای چوبه دار رفت و برگشت؛ تا این‌که جمعیت دانشجویی امام علی (ع) برای آزادی او کمپینی تشکیل داد و پول رضایت از خانواده «مهدی» را که ۲۰۰‌میلیون تومان بود، جمع‌آوری کرد. اشاره می‌کند به قبرهای جلوی پایش: «اگر مردم و خانواده رضایی نبودند، الان جایم این‌جا بود، توی یکی از این همین قبر‌ها.»


از روز حادثه بگو. چه شد که مهدی را کشتی؟

سال ۸۶ بود که این اتفاق افتاد. ۱۰‌درصد دعوای ما به‌خاطر یکی از دخترهای هم‌محلیمان بود. غیرتی بودم. کسی نگاه چپ می‌کرد، من خونم به جوش می‌آمد. هنوز ۱۸ سالم هم نشده بود، بچه بودم و غرور الکی داشتم. درگیر شدیم و او رفت رفیق‌هایش را جمع کند و بیاید، من هم رفتم خانه چاقو برداشتم و تا دیدمش، او را زدم کشتم. دو روز فرار کردم، نتوانستم، بالاخره خون، پاگیر است. بعد خودم را معرفی کردم و دو روز بعد من را بردند زندان رجایی‌شهر. تقریبا یک سالی طول کشید تا دادگاه کیفری رفتم و دادگاه حکم قصاص داد. شش ماه بعدش هم من را بردند پای چوبه دار. دفعه اول وقت گرفتم و اعدام نشدم، چهار ماه بعد دوباره تا پای چوبه دار رفتم و برگشتم. دفعه دوم که بردنم برای اعدام، مو‌هایم پای چوبه دار ریخت.

یعنی الان مو نداری؟

(کلاهش را برمی‌دارد) نه، ببین، غیر از دور کله‌ام، همه مو‌هایم ریخت.

خب این مربوط به دفعه دومی می‌شود که بردند تا اعدامت کنند. برگردیم به دفعه اول. مسلما آن روز که آمدند دم سلول و خواستند تو را ببرند انفرادی تا اعدام شوی، خیلی سخت بود. اگر از حال و هوای آن روز بخواهی بگویی، چه می‌گویی؟

دفعه اول که می‌خواستند من را در اوین ببرند پای چوبه دار، ۹ نفر بودیم.

هم سن و‌ سال خودت بودند؟

دو نفرشان هم سن خودم و بقیه کمی از من سنشان بیشتر بود. یک زن را هم از اوین آوردند و شدیم ۱۰ نفر. آن روز من اولین بارم بودم و یکی از دوست‌هایم که هم سن خودم بود، دومین بارش بود. قبل از این‌که برای اعدام بیایند دم سلول انفرادی، با او که در سلول کناری‌ام بود، حرف می‌زدیم و درددل می‌کردیم.

نمی‌ترسیدی؟ استرس نداشتی؟

خب استرس داشتم ولی حساب کن چی؟ امید داشتم ولی آخرش هم به خودم می‌گفتم یا می‌میرم، یا زنده میمونم، امید به خدا. آن موقع سربازهای زندان می‌آمدند می‌گفتند امید داشته باش. بعد دکتر‌ها آمدند و قرص آرام‌کننده دادند تا بخورم.

بالاخره نمی‌شود گفت که ترس نداشتی.

چرا ترس داشتم ولی مسأله‌ای بود، من در زندان ۸ بار خودم را بالا کشیدم. ولی هر دفعه نمی‌شد. هربار یک اتفاقی می‌افتاد که نمی‌شد بمیرم. مثلا دفعه دوم که خودم را دار زده بودم یکی از رفقایم که از‌‌ همان اول با هم بودیم، نجاتم داد. او همیشه دقیقه ۹۰ من را نجات می‌داد و بعد من را می‌بردند بیمارستان و دوباره برمی‌گشتم.

چرا می‌خواستی خودت را بکشی؟

از زندگی خسته بودم. می‌دیدم که چقدر پدرومادرم اذیت می‌شوند، پول هم نداشتند که دیه را بپردازند. این‌ها همه‌اش به من فشار می‌آورد و دلم می‌خواست قبل این‌که من را اعدام کنند، خودم را بکشم.

حالا به دفعه دومی برگردیم که تو را بردند تا اعدامت کنند. این‌بار خلاف دفعه قبل که تا پای دار رفتی ولی طناب را دور گردنت نینداختند، طناب‌دار را دور گردن خودت دیدی. آدم وقتی طناب دار دور گردنش است، چه حسی دارد؟ تو هنوز امید داشتی که بخشیده شوی یا خودت را در آستانه مرگ می‌دیدی؟

دفعه اول که رفتم پای دار، با خودم فکر می‌کردم ۳۰‌درصد احتمال دارد اعدام شوم و ۷۰‌درصد نجات پیدا می‌کنم. دفعه دوم اما این‌ درصد برعکس بود. من آن زمان آیت الکرسی خواندم و منتظر بودم هر آن مرگ بیاید. از خدا می‌خواستم که به من وقت بدهد تا جبران کنم. از او مهلت می‌خواستم. من قبل از این‌که بیفتم زندان، خدا را می‌شناختم ولی در این هفت‌سال، خدا را پیدا کردم و شناختم. آن موقع هیچ کس حالش خوب نبود، نه سرباز‌ها و نه حتی خود شاکی. زنی بود که آمده بود قاتل پسرش را اعدام کرده بود و بعد نشسته بود روی زمین و می‌زد تو سر خودش و می‌گفت غلط کردم او را کشیدم بالا. بعد یکی داد زد که دستبند و پابند انگوتی را باز کنید و بیاوریدش پایین، وقت گرفته.

دفعه دوم قرار بود با چند نفر دیگر اعدام شوی؟

۶نفر از رجایی‌شهر رفته بودیم و دوباره یک زن را هم از اوین برای اعدام آورده بودند. بعد همه را کشیدند بالا، غیر از من.

یعنی تو دو بار از نزدیک، مرگ چند نفر از هم‌بندی‌هایت را دیدی.

بله. یک چهارپایه زیرپایمان بود که ریلی بود و به آن طناب بسته بودند، آن را می‌کشیدند عقب و همه با هم اعدام می‌شدند. دفعه دوم هم همه را کشیدند بالا و من ماندم.

همانجا بود که بیشتر مو‌هایت ریخت. درست است؟

بله. از قبلش در سلول قسمتی از مو‌هایم ریخته بود و بعد پای دار، بیشترش ریخت.

بعد از این‌که وقت گرفتی دوباره تو را به سلول بردند؟

بله ولی این‌بار تنها بودم و کسی در سلول‌های کناری نبود تا با هم حرف بزنیم. تنها بودم و داشتم دق می‌کردم. تا ۲ بعدازظهر آن‌جا بودم و مو‌هایم هنوز می‌ریخت. بعدش درجه‌دار در را باز کرد و من هم انگار در عالم رویا بودم، به من گفت جمع کن بریم صفر، گفتم کجا بریم؟ گفت می‌ری رجایی‌شهر. بلند شدم او را بغل کردم و اصلا باورم نمی‌شد که من را دوباره می‌برند زندان. ۱۰ دقیقه او را بغل کرده بودم و گریه می‌کردم.

وقتی برگشتی زندان، هم‌بندی‌هایت منتظرت بودند؟ با تو چطور برخورد کردند؟

دفعه اول که من را برای اعدام برده بودند، بچه‌ها مطمئن بودند که برمی‌گردم ولی دفعه دوم که برگشتم، بچه‌ها برایم ختم گرفته بودند. چون تا ساعت دو طول کشید، امیدشان را از دست داده بودند و فکر می‌کردند اعدام شده‌ام. وقتی برگشتم دیدم پارچه‌های مشکی برایم زده‌اند. وقتی رسیدم داخل سالن همه من را بغل گرفتند و گریه ‌کردند، می‌گفتند فکر کردیم مرده‌ای.

تو با بقیه هم‌بندی‌هایت در بند جوانان بودی یا با بقیه زندانی‌ها بودی؟

بله، در بند جوانان بودم. بیشتر هم سن‌و‌سال بودیم.

همه «متهم به قتل» بودید؟

همه جوره بود ولی قتلی بیشتر بود. خدا را شکر خیلی‌هایشان هفت و خرده‌ای‌ سال حبس کشیدند و رضایت گرفتند و رفتند. الان دو، سه نفرشان هنوز در زندانند و با آن‌ها هنوز ارتباط دارم و سعی می‌کنم کاری برایشان کنم.

غیر از کسانی که عفو گرفتند و رفتند، خیلی‌ها هم برای اعدام رفتند و دیگر برنگشتند. حست روز اعدام آن‌ها چه بود؟

بله. یکی از آن‌ها بهنود شجاعی بود. او را سه‌بار برای اعدام برده بودند و وقت گرفته بود ولی دفعه چهارم رفت و برنگشت. من با بهنود دوست بودم. جالب این‌جا بود که دفعه دوم قرار اعدام، من را به سلولی بردند که او هر چهاربار قبل از قرار اعدامش را در آن سلول گذرانده بود. او روی دیوار سلول هر دفعه چیزهایی نوشته بود. قبل از آن هم هر سه‌بار قبلی نوشته بود «من بهنود شجاعی، نخستین‌بار است که آمده‌ام برای اعدام، دومین‌بار و سومین‌بار را هم نوشته بود. چهارمین‌بار هم نوشته بود دیگر امیدی ندارم برگردم. من را هم در‌‌ همان سلول انداخته بودند و خیلی استرس و فکر و خیال داشتم. یکی دیگر از دوست‌هایم را بعد از ۱۱‌سال حبس، بردند اعدام کنند ولی عفو گرفت و برگشت. بعد که من را دید گفت صفر تو چه دلی داشتی، من اولین بارم بود و وقتی طناب دار را انداختند گردنم، داشتم سکته می‌کردم، تو چه کشیدی که تا حالا دوبار تا پای اعدام رفتی و برگشتی.

این ۷‌سال زندان چطور گذشت؟ آن‌جا چه کار می‌کردی؟

قلاب‌بافی می‌کردم، قرآن حفظ می‌کردم، در گروه تواشیح شرکت می‌کردم.

دچار مشکلات روحی هم شدی؟

بله، هرچند وقت یک‌بار سرم را می‌کوبیدم به دیوار و اگر نمی‌کوبیدم، آرام نمی‌شدم.

آن ۸باری که گفتی می‌خواستی خودت را بکشی، بعد از دو باری بود که برای اعدام پای چوبه دار رفته بودی؟

بله. فکر می‌کردم این دو بار اینطوری شد، اگر دفعه سومی هم در کار باشد و قرار باشد‌‌ همان فشار به من بیاید، چه می‌شود. فکر می‌کردم خودم، خودم را راحت کنم بهتر است. به پدر و مادرم فکر می‌کردم که چه سختی‌هایی به خاطر من کشیدند.

بعد هم که اسم جمعیت امام علی (ع) را از خواهرت شنیدی و امیدوار شدی که پول دیه جور شود.

بله، پارسال بود که خواهرم گفت در اینترنت با جمعیت امام علی (ع) آشنا شده و آن‌ها برای نجات مته‌مان زیر ۱۸‌سال تلاش می‌کنند. بعدش مسئولان جمعیت آمدند زندان و با هم آشنا شدیم. بعدش هم رضایت را برای من گرفتند.

می‌دانی که خیلی‌ها از سراسر ایران برای تو پول فرستادند تا پول رضایت از خانواده رضایی را فراهم کنند. بچه‌ای بود که از بندرعباس قلکش را برای تو فرستاد و بچه دیگری از افغانستان، ۱۰‌هزار تومان برای نجات تو کمک کرد. به مردمی که تو را از مرگ نجات دادند، چه داری بگویی؟

آن‌ها را دوست دارم و قول می‌دهم اشتباهی نکنم که زحماتشان از بین برود، من هم کسی مثل آن‌ها می‌شوم. من هم با بچه‌های جمعیت همکاری می‌کنم تا دیگر کسی مثل من گرفتار زندان و ترس از اعدام نشود.

آن موقع که آزاد شدی چه حسی داشتی؟

باور نمی‌کردم. ساعت سه بعد از ظهر وکیل بندم آمد گفت صفر آزادی. می‌ترسیدم الکی گفته باشند. از همه خداحافظی کردم و بعد از یک ساعت از زندان آمدم بیرون. خانواده‌ام هم نمی‌دانستند و باور نمی‌کردند آزاد شوم.

اسفند پارسال که آزاد شدی، در کارخانه یکی از خیر‌ها مشغول به کار شدی. هنوز آنجایی؟

نه الان آن‌جا نیستم و بیکارم.

چرا آن‌جا نماندی؟

چون یک ماه بعد از بیرون آمدن از زندان بود. هنوز عوارض زندان را داشتم و چند وقت یک بار دچار جنون می‌شدم. وقت گرفتم و پیش دکتر رفتم. حالا بهتر شده‌ام. قرار است با برادرم برای کار به قشم برویم.

این ردهای بخیه که روی گردنت پیداست، مال زمان زندان است؟

نه، این‌ها مال همین چند ماه بیرون از زندان است. به خاطر عوارض زندان و دو بار چوبه اعدام، هرچند وقت یک بار حالم بد می‌شود و برای اینکه سر بقیه بلایی نیاورم، خودم را می‌زنم.

یادم است که خانواده رضایی به این شرط تو را بخشیدند که دیگر تو و خانواده‌ات در نظرآباد زندگی نکنید. الان کجا زندگی می‌کنید؟

در شهر جدید هشتگرد.

هنوز نرفته‌ای از آن‌ها تشکر کنی؟

قرار است موسس جمعیت امام علی (ع) روزی را هماهنگ کند که خدمت خانواده رضایی برویم برای تشکر و معذرت‌خواهی.

بعد از آزادی‌ات سر خاک مهدی نرفتی؟

نه.

چرا؟

چون نمی‌توانم بروم. چون خانواده‌اش راضی نیستند بروم. خودم دوست دارم بروم ولی می‌ترسم مشکلی پیش بیاید.

درباره زندان چه نظری داری؟

در زندان همه‌چیز هست. ولی چون چهاردیواری است و از خانواده دوری، حس دلتنگی زیاد است. یاد خانواده که می‌افتی، دنیا روی سرت خراب می‌شود. (شهروند)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...

مصاحبه با زوج سینمایی: خواستگاری سنتی با «اُوُو»

جام جم سرا: در گفت‌وگویی که در ادامه می‌خوانید، برای اولین بار پای صحبت‌های ماه چهره خلیلی و همسر هنرمندش، «ابراهیم اشرفی» نشستیم و آنها هم داستان آشنایی و ازدواج و برخی گوشه‌های دیگر زندگیشان را بیان کرده‌اند:

یکی دو هفته پیش خبر ازدواج شما در فضای مجازی منتشر شد و سروصدای زیادی هم به پا کرد، چرا اینقدر بی‌سروصدا؟

- ابراهیم: خیلی هم بی‌سروصدا نبود. حدود سه ماه برای برگزاری مراسم برنامه ریزی کرده بودیم و اینطور نبود که امروز تصمیم بگیریم و فردا ازدواج کنیم.

- ماه چهره: البته به نسبت ازدواج‌های معمول، دوران نامزدی کمتری داشتیم. رابطه ما از ابتدا با قصد ازدواج شکل گرفت و می‌دانستیم از رابطه چه می‌خواهیم. ما سه ماه نامزد بودیم و در این مدت بیشتر با هم آشنا شدیم، برنامه ریزی و بعد هم ازدواج کردیم.

گفتید از ابتدا با قصد ازدواج وارد رابطه شدید. این، یعنی حس کردید آدم مورد نظرتان را پیدا کرده‌اید؟

- ابراهیم: یک مثلی وجود دارد که می‌گوید «وقتی حس کردی یک نفر هست که به حرف‌هایت گوش می‌کند، وقت ازدواجت فرا رسیده»؛ این حس سراغ من هم آمده بود و حس کردم ماه چهره‌‌ همان آدمی است که می‌تواند حرف‌هایم را بشنود و در کنارم باشد.

- ماه چهره: راستش خیلی درگیر کار بودم و تمرکز زیادی روی زندگی شخصی‌ام نداشتم و در روزهایی که اصلا انتظار ازدواج را نمی‌کشیدم و به آن فکر نمی‌کردم، این موضوع اتفاق افتاد. در این سال‌ها یا مدام درگیر کار بودم یا برای دیدار خانواده‌ام به لندن می‌رفتم و واقعا وقتی برای فکر کردن به ازدواج نداشتم اما همانطور که گفتم درست لحظه‌ای که به ازدواج فکر نمی‌کردم، اتفاق افتاد.

همه ما تصویر مبهمی از همسر آینده‌مان در ذهنمان ترسیم می‌کنیم، انتخابی که داشته‌اید چقدر به تصویر ذهنیتان نزدیک است؟

- ماه چهره: هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که شوهرم باید چه تیپ و قیافه‌ای داشته باشد بلکه یکسری ویژگی اخلاقی بود که برای انتخاب همسر آینده‌ام مد نظر داشتم. مهم‌ترین موضوع این بود کسی را انتخاب کنم که بتواند مرا درک کند. من گاهی حتی برای خودم هم پیچیده می‌شوم و خودم هم نمی‌توانم به راحتی خودم را درک کنم. به همین دلیل دنبال آدمی بودم که بتواند درکم کند و به خواسته‌هایم احترام گذارد. یک بار که با پدرم در مورد همسر آینده‌ام صحبت می‌کردم و ایده آل‌هایم را در مورد ازدواج می‌گفتم، پدرم می‌گفت آدمی را که تو می‌خواهی باید سفارش بدهیم تا بسازند! (خنده) اما امروز خوشحالم که ابراهیم در کنارم است و با حضورش مرا به آرامش کامل رسانده است.

- ابراهیم: به دلیل مشغله کاری که داشتم هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که بخواهم ازدواج کنم. البته این به معنای فرار از مسئولیت نبود و با توجه به شرایط کاری پدرم و سفرهای متعددی که داشت، در قبال خانواده‌ام مسئولیت داشتم و با این مقوله بیگانه نبودم. با خودم می‌گفتم حالا برای ازدواج وقت هست و نباید عجله‌ای برای آن داشته باشم اما وقتی ماه چهره را دیدم و با هم آشنا شدیم نگرشم در مورد ازدواج عوض شد.

چطور با هم آشنا شدید؟

- ماه چهره: سر یکی از پروژه‌ها که با هم همکاری داشتیم، آشنا شدیم. آن کار خیلی سخت و طولانی بود و من و ابراهیم خیلی زود با هم وارد تعامل شدیم و سر صحنه راجع به کار صحبت می‌کردیم و به یکدیگر ایده می‌دادیم. به نظر من در شرایط کار خیلی بهتر می‌توان یک نفر را شناخت. در‌‌ همان چند ماه اگرچه هنوز بحث ازدواج مطرح نبود اما تا حد قابل توجهی با خصوصیات اخلاقی ابراهیم آشنا شدم. فکر می‌کنم اگر یک نفر پیدا شود که بتواند اینقدر دوست خوبی برای تو باشد، قطعا می‌تواند به عنوان همسر هم در کنارت قرار بگیرد.

زندگی شما یک اتفاق عاشقانه است یا این عشق قرار است در طول زندگی به وجود بیاید؟

- ماه چهره: رابطه ما اگرچه قبل از ازدواج عمر بلندی نداشت اما به جایی رسیدیم که حس کردیم نمی‌توانیم بدون هم ادامه دهیم و باید وارد زندگی مشترک شویم. آنقدر نقاط و اهداف مشترک بین ما وجود داشت که از یک جایی به بعد حس نمی‌کردم ابراهیم یک اتنسان غریبه است بلکه او را جزوی از وجود خودم می‌دانستم. بی‌شک بدون عشق این زندگی شکل نمی‌گرفت.

چه کسی برای اولین بار حرف ازدواج را پیش کشید؟

- ابراهیم: به رسم معمول پیشنهاد از طرف من مطرح شد. مدت‌ها بود که تصمیم خودم را گرفته بودم و می‌خواستم موضوع ازدواج را مطرح کنم. ماه چهره تهران نبود و در شهرستان مشغول فیلمبرداری بود که حلقه نامزدی سفارش دادم و منتظر فرصت خوبی بودم تا به شکلی خاص از او خواستگاری کنم.

- ماه چهره: ابراهیم خیلی سنتی جلو رفت، من در جریان سفارش حلقه نبودم. از طرف دیگر، جالب است بدانید که ابراهیم پیش از سفارش حلقه، بدون اینکه من مطلع شوم با پدر و مادرم صحبت کرده بود و از آن‌ها اجازه خواسته بود تا از من خواستگاری کند.

- ابراهیم: ماه چهره از شهرستان برگشت و من هم دنبال فرصتی بودم که بتوانم خواستگاری خاصی از ماه چهره داشته باشم. حتی یک بار که به همراه ماه چهره، خواهرش (گلچهره) و باجناقم (بهنام) به کیش رفتیم، تصمیم گرفتم زیر آب و با لباس غواصی حلقه را به ماه چهره بدهم و از او خواستگاری کنم که البته خوب شد این اتفاق نیفتاد... (خنده)

- ماه چهره: بعد‌ها که فهمیدم ابراهیم قصد داشته به این شکل موضوع خواستگاری را مطرح کند، گفتم خدا را شکر که این کار را نکردی، چون لباس غواصی خیلی دست و پای آدم را می‌گیرد. (خنده)

پس در ‌‌نهایت ماجرای این خواستگاری خاص به کجا ختم شد؟

- ابراهیم: در فرصت‌های مختلف قصد داشتم موضوع را با ماه چهره در میان بگذارم و صحبت ازدواج را پیش بکشم اما هر بار اتفاقی می‌افتاد و نمی‌توانستم این کار را انجام بدهم تا اینکه بدون مقدمه گفتم، من دیگر نمی‌توانم صبر کنم، همسر من می‌شوی؟ (خنده)

واکنش ماه چهره بعد از گرفتن حلقه چی بود؟

- ابراهیم: برای چند لحظه شوکه شده بود و نفس نمی‌کشید. بعد هم اشک شوق در چشمانش حلقه زد...

- ماه چهره: آره گریه‌ام گرفت چون واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر زود به جایی برسیم که هر دو نفرمان مایل به ازدواج با هم باشیم. گریه‌ام به این دلیل بود که خیلی دوست داشتم بگویم آره! ابراهیم از من پرسید با من ازدواج می‌کنی؟ من هم در پاسخ گفتم هیچ چیز در دنیا برایم خوشحال کننده‌تر از این نیست که همسر تو باشم!

از مراسم ازدواجتان برایمان بگویید.

- ماه چهره: بین خواستگاری تا روز عروسی فقط سه ماه فاصله بود و به دلیل اینکه قراردادهای کاری داشتیم تصمیم گرفتیم زود‌تر مراسم ازدواج را برپا کنیم تا این جشن با کارمان تداخل پیدا نکند. مراسم ازدواج ما به دلیل اینکه اقوام و خانواده‌ام خارج از کشور زندگی می‌کنند، در ایران برگزار نشد و این جشن را همراه با ۵۰ نفر از همسفر‌هایمان در خارج از کشور برگزار کردیم.

پس هم عروسی بود و هم ماه عسل؟

- ابراهیم: نه، ماه عسل نبود. بیشتر یک دید و بازدید بود. در واقع هم فال بود و هم تماشا! این مراسم بهانه‌ای شد تا اعضای فامیل که سال‌ها بود یکدیگر را ندیده بودند، دور هم جمع شوند. خوشحالم که شور و شوق این دید و بازدید با شادی مراسم عروسی ما توأم شد.

با توجه به اینکه خانواده ماه چهره در ایران زندگی نمی‌کنند، مراسم خواستگاری رسمی به چه شکل انجام شد؟

- ابراهیم: جالب است بدانید خواستگاری ما از طریق نرم افزار OOVOO برگزار شد. یک لپ تاپ در خانه آقای خلیلی و یک لپ تاپ در خانه ما روشن بود و خانواده‌ها از این طریق یکدیگر را می‌دیدند.

- ماه چهره: صحبت‌ها به صورت تلفنی انجام شده بود. برای تولد پدر و برادرم به لندن رفته بودم که موضوع خواستگاری ابراهیم را خانواده‌ام با من در میان گذاشتند و قرار شد خواستگاری به شکل سنتی از طریق اینترنت انجام شود. خانواده ابراهیم میوه و شیرینی و گل گرفته بودند و جلوی لپ تاپ قرار داده بودند. ما هم دقیقا این کار را انجام داده بودیم و خانواده‌ها از طریق اینترنت دقیقا به‌‌ همان شکل سنتی مراسم خواستگاری را انجام دادند. در ‌‌نهایت هم خانواده ابراهیم نقل پاشیدند و من هم رفتم و چایی آوردم. (خنده)

اگرچه شب عروسی یکی از خاطره انگیز‌ترین شب‌های عمر هر انسانی است اما به دلیل خستگی‌هایی که در پی دارد به خیلی از عروس و داماد‌ها خوش نمی‌گذرد. برای شما هم همین موضوع مصداق داشت؟

- ابراهیم: به من که خیلی خوش گذشت و آن شب حس می‌کردم روی ابر‌ها هستم. اکثر مهمان‌ها می‌گفتند تا به حال در هیچ عروسی اینقدر به آن‌ها خوش نگذشته بود. ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم و آنقدر به ما خوش گذشت که هنوز هم مدام راجع به آن صحبت می‌کنیم.

- ماه چهره: به ما واقعا خوش گذشت. ما برای این مراسم سه ماه برنامه ریزی کرده بودیم و تمام تلاشمان را به کار بستیم تا همه چیز به بهترین شکل ممکن اجرا شود اما با اینحال با هم قرار گذاشته بودیم که اگر هر اتفاق بدی هم افتاد باز ما از لحظاتمان لذت ببریم. البته خدا را شکر همه چیز عالی و حتی فرا‌تر از حد تصورمان پیش رفت و همه چیز رویایی بود. خواهر‌ها و برادرهای من و ابراهیم هم در این مراسم به عنوان ساقدوش در کنارمان بودند و خیلی به ما کمک کردند تا خیالمان راحت باشد و شب خوبی را پشت سر بگذاریم.

و مهریه چطور تعیین شد؟

- ماه چهره: شاید باور کردنش سخت باشد اما ما تا لحظه‌ای که سر سفره عقد نشستیم و عاقد از ما در مورد میزان مهریه سوال کرد، حرفی در این مورد نزده بودیم.

ولی اکثر دختر‌ها دوست دارند مهریه‌شان بالا باشد...

- ماه چهره: من به مهریه زیاد اعتقادی ندارم. در دوران نامزدی هیچ وقت راجع به مهریه صحبت نکرده بودیم و وقتی عاقد در این مورد از ما سوال کرد، من و ابراهیم با تعجب به هم نگاه می‌کردیم.

- ابراهیم: واقعا این موضوع برایمان اهمیت نداشت...

- ماه چهره: آدم‌ها خودشان انتخاب می‌کنند که یک زندگی مشترک را آغاز کنند و اگر خدایی نکرده روزی با هم تعامل خوبی نداشتند، باز هم باید به اتفاق هم به این نتیجه برسند که نمی‌توانند با هم ادامه دهند! این درست نیست که از مهریه به عنوان یک عنصر فشار استفاده شود. فکر می‌کنم ارزش زن خیلی بالا‌تر از مبالغی است که برای مهریه در نظر گرفته می‌شود.

ماه عسل کجا رفتید؟

- ماه چهره: چون جشن عروسیمان خارج از کشور بود و یکسری از مهمان‌ها بعد از ۲۰، ۳۰ سال با یکدیگر دیدار می‌کردند، هیجان زیادی به ما منتقل شده بود و واقعا نیاز داشتیم کمی استراحت کنیم. از طرف دیگر باید خیلی زود به پروژه‌هایی که قرارداد داشتیم ملحق می‌شدیم و به همین دلیل هم فرصتی برای ماه عسل نداشتیم.

اگر مادر شوید باید شاهد کمرنگ‌تر شدن حضورتان در عرصه بازیگری باشیم؟

- ماه چهره: تا الان زمان زیادی از زندگی‌ام را به سینما و کار اختصاص داده‌ام. بنابراین بدون شک اگر عضو جدیدی وارد زندگی ما شود بخش بزرگی از وقتم را به او اختصاص خواهم داد.

و از الان برای فرزندتان اسم انتخاب کرده‌اید؟

- ماه چهره: پدر و مادر‌هایمان قبلا این کار را انجام داده‌اند. فامیلی ابراهیم، اشرفی است و نام خانوادگی من هم خلیلی است که از تلفیق این دو کلمه اسم «اشلی» را برای پسرمان انتخاب کرده‌اند. (خنده)

- ابراهیم: اگر فرزندمان دختر شود نامش را «ماهیما» خواهیم گذاشت که تلفیقی است از نام ابراهیم و ماه چهره که البته به زبان هندی به معنای شکوه و عظمت پروردگار است.

به دلیل نگرشی که به عرصه بازیگری وجود دارد، خیلی از خانواده‌ها حاضر نمی‌شوند پسرشان با یک بازیگر ازدواج کند؛ وقتی موضوع ازدواجتان را با خانواده در میان گذاشتید، چه واکنشی نشان دادند؟

- ابراهیم: اول باید بگویم که من نگرش‌های موجود در جامعه را در مورد بازیگران قبول ندارم. روزی که موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشتم و گفتم وارد رابطه‌ای شده‌ام که خیلی دوستش دارم، از من پرسیدند چه کسی را انتخاب کرده‌ای؟ من هم گفتم غریبه نیست، از همکارانم است که قطعا او را می‌شناسید. مادرم هم وقتی اسم ماه چهره را شنید، گفت که آهان‌‌ همان خوشگله؟ (خنده). خانواده‌ام خیلی مشتاق بودند زود‌تر ماه چهره و خانواده‌اش را ببینند و به این ترتیب بود که همه چیز خیلی زود پیش رفت.

اصلا به ازدواج سینمایی فکر می‌کردید؟

- ماه چهره: راستش هیچ وقت به سینمایی بودن یا نبودن همسرم فکر نکرده بودم اما واقعیت این است که برای کسانی که سینمایی نیستند، شرایط کاری این حرفه یک مقدار سخت است؛ پس قاعدتا وقتی دو نفر آدم سینمایی با هم وصلت می‌کنند، درک بهتری از شرایط کاری هم دارند و می‌توانند راحت‌تر با هم تعامل داشته باشند.

با این تفاسیر چرا آمار طلاق‌های سینمایی بالاست؟

- ماه چهره: خیلی از آدم‌هایی که در سینما فعالیت دارند، به دلیل فشار بالایی که در این حرفه وجود دارد، ترجیح می‌دهند با کسی ازدواج کنند که در این حوزه فعالیت نداشته باشد تا از این طریق زمان بیشتری را در کنار هم سپری کنند. شاید یکی از دلایلی که باعث می‌شود طلاق‌های سینمایی افزایش پیدا کند این است که به دلیل فشار کاری، آدم‌ها برای مدتی طولانی از هم دور هستند و از یک جایی به بعد ترجیح می‌دهند برای همیشه از هم جدا زندگی کنند.

- ابراهیم: به نظرم طلاق چیزی نیست که به سینما ارتباطی داشته باشد و فکر می‌کنم در همه صنوف وجود دارد اما چون اهالی سینما بیشتر زیر ذره بین قرار دارند، اتفاقات زندگی مشترکشان هم بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد. من و ماه چهره به تعامل و درک خوبی از کار یکدیگر رسیده‌ایم.

اگر یک روز ابراهیم بگوید دیگر نیازی نیست بازیگری را ادامه دهی، چه واکنشی نشان می‌دهی؟

- ماه چهره: با توجه به‌شناختی که از ابراهیم دارم مطمئنم چنین چیزی از من نمی‌خواهد. در دوران نامزدی هیچ وقت از هم نخواستیم که کارمان را کم یا آن را به طور کامل کنار بگذاریم، ضمن اینکه همان طور که من به شغل ابراهیم احترام می‌گذارم، او هم به کار من احترام می‌گذارد و شغلم را دوست دارد. در تمام این مدت فقط در مورد این صحبت کردیم که در چه مسیری باید حرکت کنیم که با هم پیشرفت کنیم و به آرزو‌هایمان برسیم.

و آرزو‌هایتان چیست؟

- ماه چهره: یکی از نقاط مشترک بین ما این است که خیلی بلندپرواز، با جدیت و مصمم هستیم تا به کمک هم تا آنجا که می‌توانیم پیشرفت کنیم و به اهدافمان برسیم.

- ابراهیم: ما هم مثل همه دوستان سینمایی علاقه داریم به جایی برسیم که کارمان به بهترین شکل دیده شود. مثلا من دوست دارم بابت فیلمبرداری که انجام می‌دهم مورد تقدیر قرار بگیرم. ماه چهره هم دوست دارد طوری کار کند که کارش به نحو احسن دیده شود.

کنار هم قرار گرفتن شما، سرعت رسیدن به این اهداف را بیشتر می‌کند، درست است؟

- ابراهیم: بدون شک. فیلمنامه‌هایی را که به من پیشنهاد می‌شود، ماه چهره می‌خواند و من هم فیلمنامه‌هایی که به ماه چهره پیشنهاد می‌شود را مطالعه می‌کنم و راجع به آن‌ها صحبت می‌کنیم تا بهترین تصمیم گرفته شود... قطعا وقتی دو عقل سینمایی در کنار هم قرار می‌گیرد، طرفین می‌توانند به نتیجه بهتری دست پیدا کنند.

- ماه چهره: من سال‌ها به دلیل عشقی که به سینما داشتم از خانواده دور بودم و به ازدواج هم فکر نمی‌کردم، چون تصورم این بود که اگر عشق دیگری وارد زندگی‌ام شود، عشق و علاقه‌ام به کار کمرنگ می‌شود و نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد اما الان که ابراهیم در کنارم قرار گرفته می‌بینم نه تنها علاقه‌ام به کار کمتر نشده بلکه من و ابراهیم مدام با هم در مورد کار صحبت می‌کنیم و در واقع زندگی حرفه‌ای و زندگی مشترکم در یک مسیر قرار دارد و فکر نمی‌کنم هیچ اتفاقی شیرین‌تر از این باشد.

این روز‌ها مشغول چه کاری هستید؟

- ماه چهره: من از سال پیش، مشغول حضور در سریال «گذر از رنج‌ها» به کارگردانی آقای فریدون حسن‌پور هستم که بیشتر آن در شمال کشور تصویربرداری می‌شود.

- ابراهیم: من هم چند روزی هست که به عنوان مدیر فیلمبرداری فیلم جدید آقای کاهانی (استراحت مطلق) در خدمت ایشان هستم. (خانواده سبز)


ادامه مطلب ...

مصاحبه با دختر اکبر عبدی: بابای من «یه دونه‌س»

جام جم سرا: از خودتان بگویید.

- متولد سی و یکم خرداد سال ۶۶ هستم. در رشته تجهیزات پزشکی درس می‌خوانم، برادر و خواهر هم ندارم.

از اینکه تک فرزند هستید، ناراحت نیستید؟

- اوایل که کوچک‌تر بودم خیلی برایم سخت بود، چون همیشه دلم می‌خواست همبازی داشته باشم اما حالا که بزرگ‌تر شده‌ام برایم عادی است.

چطور شد وارد دنیای هنر شدید؟

- در دوران دانشجویی از تئا‌تر دانشجویی شروع کردم. دو تئا‌تر و دو فیلم بازی کردم که در واقع در کنار پدرم بود.

پدرتان بار‌ها در گفتگو‌هایشان اشاره کرده که خودتان راه‌تان را انتخاب کرده‌اید، همینطور است؟

- بله، کاملا درست است. پدرم فقط به من پیشنهاد کردند که بازیگری را امتحان کنم. من هرگز دوست ندارم از موقعیت ایشان سوءاستفاده کنم.

مادرتان چگونه شما را حمایت می‌کنند؟

- من و مادرم بیشتر روز‌ها به دلیل کار پدرم، تنها بودیم و او برای من و حتی برای پدرم، بزرگ‌ترین پشتیبان بوده و هستند. من ایمان دارم اگر حمایت‌های مادرم نبود، شاید هرگز اکبر عبدی، اکبر عبدی نمی‌شد.

از چه زمانی کارهای پدرتان را پیگیر بودید؟

- تقریبا ۹-۸ ساله بودم که متوجه شدم پدرم فرد معروفی هستند و تقریبا از ۱۵-۱۴ سالگی همه کار‌هایشان را پیگیری می‌کنم.

از اینکه ایشان یک هنرمند محبوب هستند چه احساسی دارید؟

- خیلی خوشحالم چون معتقدم پدرم جدا از نقش آفرینی‌های خوب و بی‌نظیری که دارند، به خاطر اخلاق خوب و انساندوستانه‌شان است که مورد علاقه مردم هستند و هرگز از مردم فاصله نگرفته‌اند. شاید به دست آوردن شهرت خیلی سخت نباشد اما نگه داشتن این شهرت بسیار سخت است که خوشبختانه پدرم تا به حال توانسته محبوبیت را در کنار شهرت حفظ کند و من با اطمینان کامل می‌گویم که اکبر عبدی «یه دونه» است.

از آنجا که دختر خانم‌ها به اصطلاح «بابایی» هستند، وقتی مردم به بابا علاقه نشان می‌دهند، حسودی نمی‌کنید؟

- وقتی خیلی کوچک بودم این حس بابایی بودن در من هم زیاد بود اما چون خیلی پیش می‌آمد که پدرم به مسافرت کاری می‌رفتند فهمیدم که نباید به حضور فیزیکی ایشان وابسته شوم. از علاقه مردم به بابا هم ناراحت نمی‌شوم و شاید بتوانم بگویم از این بابت خیلی هم خوشحالم.

وقتی با بابا برای گردش می‌روید چه اتفاقاتی می‌افتد؟

- ما نمی‌توانیم خیلی به گردش برویم. شاید تنها گردش ما رستوران رفتن‌های‌ گاه و بیگاه باشد که آنجا هم معمولا در محاصره ابراز علاقه مردم به پدرم قرار می‌گیریم. یادم می‌آید یک شب به دعوت یکی از دوستان به رستوران رفته بودیم که به محض بیرون آمدن از رستوران، با تعداد زیادی از مردم روبرو شدیم. آن‌ها پدرم را دوره کردند و با ابراز لطف از ایشان امضا می‌خواستند. آن شب؛ من و مادرم به خانه برگشتیم اما پدرم دقیقا سه ساعت بعد، حدود دو نیمه شب به منزل رسیدند! باور می‌کنید بابا ۳ ساعت بیرون ماند تا امضا بدهد و عکس یادگاری بگیرد.

به نظر شما چرا پدرتان هنرمندی معروف و محبوبند؟

- به خاطر دل صاف و مهربانی است که دارد. تا به حال به یاد ندارم که ایشان در سخت‌ترین شرایط، خودشان را از مردم پنهان کنند. همیشه خودش را از مردم می‌داند و همیشه دوست دارد تا آنجا که می‌تواند به همه کمک کند.

وقتی با بابا تنها هستی بیشتر در مورد چه موضوعی صحبت می‌کنید؟

- در مورد مسائل کاری، خبر از اقوام و دوستان و برنامه‌های زندگی.

راستی بابا از چه چیزی خیلی ناراحت می‌شوند؟

- از دروغ.

کدامیک از نقش‌هایی را که تا به حال بازی کرده‌اید، بیشتر دوست دارید؟

- در واقع همه آن‌ها را اما وقتی در فیلمی نقش خودم را بازی کردم، یعنی دختر اکبر عبدی را.

کدامیک از نقش‌هایی که پدرتان تا به حال بازی کرده‌اند برای شما جذاب‌تر است؟

- مادر، دزد عروسک‌ها و اجاره نشین‌ها.

از عموی شهیدتان چیزی به یاد دارید؟

- چیزی که از ایشان به یاد دارم این است که بسیار مهربان بودند.

بهترین کادویی که از پدرتان گرفته‌اید چه بود؟

- همه کادو‌ها اما مسلما خودرویی که برایم خریدند.

شما بهترین هدیه‌ای که به بابا داده‌اید چه بود؟

- کادو خریدن که برای پدرم خیلی سخت است چون خدا را شکر همه چیز دارند اما ایشان خیلی دوست دارند که برایشان بادام بخریم!

مردم چقدر شما را می‌شناسند، اگر تنها باشید و با پدر جایی دیده نشوید؟

- کمتر کسی مرا به چهره می‌شناسد اما اگر خودم را معرفی کنم و بگویم «المیرا عبدی» دختر «اکبر عبدی» هستم، خب وضعیت فرق می‌کند.

پدرتان که قبلا ورزشکار بودند حالا میانه‌شان با ورزش چگونه است؟

- بابا کوهنورد خوبی بودند اما در حال حاضر به خاطر برخی مسائل پزشکی نمی‌توانند کوهنوردی کنند.

پول اولویت چندم زندگی شماست؟

- سوم. اول سلامتی، دوم اخلاق و رفتار خوب و بعد از این‌ها پول. چون با سلامتی و رفتار خوب می‌توان پول به دست آورد.

از سختی‌های کار پدرتان در چند کلمه بگویید؟

- بیداری‌های چند ساعته و دوری از خانواده.

عجیب‌ترین شایعه‌ای که در مورد پدر شنیده‌اید چه بود؟

- چند وقت پیش پدرم برای انجام کاری به مسافرت رفته بودند که ناگهان یکی از دوستان با منزل ما تماس گرفتند و گفتند که از کسی شنیده‌اند که پدرم امروز فوت کرده و در بهشت زهرا به خاک سپرده شده‌اند. بنده خدا با گریه و زاری تماس گرفته بود که به ما تسلیت بگوید! من و مادرم در حالی که بسیار شوکه شده بودیم با پدرم تماس گرفتیم و خوشبختانه حالشان خوب بود ولی آن چند لحظه بد‌ترین روزهای زندگی من و مادرم بود.

جمله‌ای زیبا از پدرتان که همیشه در ذهنتان است، برایمان می‌گویید؟

- حتما، پدرم همیشه به من و مادرم می‌گوید که اگر بزرگ‌ترین مشکلات هم برایتان پیش آمد به خودتان و اعصابتان مسلط باشید، سعی کنید با خونسردی کار‌ها را انجام دهید.

اگر حرف ناگفته‌ای دارید بفرمایید.

- دوست دارم از پدر و مادر عزیزم تشکر کنم. مادرم همیشه با وجود اینکه خیلی وقت‌ها پدرم در کنارشان نبود با صبر و حوصله مرا حمایت کردند و پدر خوبم که در همه حال شرایط یک زندگی خوب و بی‌دغدغه را برای ما فراهم کردند. از شما و مجله خوبتان هم خیلی ممنونم.(خانواده سبز)


ادامه مطلب ...

مصاحبه با دختر حسین پناهی: «در آن ۳ روز چه گذشت؟»

جام جم سرا: خلاصه‌ای ویراسته از گفت‌وگو با «آنا پناهی»، دختر «حسین پناهی» شاعر و بازیگر را که در آن، از پدرش، رابطه دختر و پدری، دنیای ذهنی و فکری و خلاصه زندگی وی، بخصوص گلایه‌هایش از برخی صحبت‌های پس از درگذشت پدر سخن گفته در پی بخوانید. او جملاتش را چنین ادامه می‌دهد:

در این دو مجموعه زوایای دیگری از زندگینامه و شخصیت حسین پناهی شناخته می‌شود. و پاسخی است بر بعضی از سوالاتی که مخاطبانش داشته‌اند. اینکه چرا در بیشتر فیلم‌ها نقش کودکان و یا دیوانگان را بازی می‌کرده و یا اینکه چرا ما حسین پناهی را بیشتر یک بازیگر می‌شناسیم در صورتی که بیشتر شاعر بوده تا بازیگر. یکی از چیزهایی که باعث می‌شد او را در تئا‌تر و فیلم‌ها به عنوان یک شخصیت عجیب و گنگ بشناسیم همین پشتوانه شاعری بوده و همین باعث می‌شد بازی او با دیگران فرق کند.

*وقتی بزرگانی مثل حسین پناهی در قید حیاتند راحت‌تر می‌توان آثار آن‌ها را پیگیری کرد و مصاحبه‌های آن‌ها را از مراجع خاص و معتبر مربوطه تهیه کرد اما بعد از کوچشان کمی کار مشکل می‌شود. آیا شما برای این مسئله فکری کرده‌اید. گفتار‌ها و آثار واقعی حسین پناهی را از کجا تهیه و پیگیری کنیم؟

از طریق سایت hosseinpanahi. ir راستش را بخواهید چیزی که بعد از مرگ پدرم ما را بیشتر از همه ناراحت می‌کند همین نقل قولهای جعلی و غیر واقعی است. چیزهایی که بعد از رفتن پدرم من و خانواده‌ام و دوستان واقعی‌اش نتوانستیم آن را کنترل کنیم. نوشته‌هایی که عمدا و یا سهوا به دروغ نوشته می‌شوند و باعث آزردن خاطر ما و خود اوست. گاهی تصور می‌کنم اگر پدرم بود و آن وصیت نامه جعلی را می‌دید که به او نسبت داده بودند و هیچ سنخیتی با تفکر و شخصیت حسین پناهی نداشت، چقدر دلگیر و ناراحت می‌شد.

*این گرد و غبار‌ها همیشگی نیست و نمی‌تواند دائم چهره خورشید را بپوشاند، روزی همه چیز آرام می‌شود و ما خورشید خالص را می‌بینیم.

خسرو شکیبایی از دوستان نزدیک پدرم بود. او در این باره جمله‌ای دارد که می‌گوید: «ستاره‌ها هر شب می‌آیند و ماقادر نیستیم آن‌ها را حذف کنیم.»

*اگر بخواهی از عکس‌های حسین پناهی یکی را انتخاب کنی کدام را بیشتر دوست داری و چرا؟

عکسی که روی جلد کتاب «جهان زیرسیگاری من است» را. نگاهش به بالاست و سیگاری در دستش است، فقط نمی‌دانم، چرا بعضی جا‌ها سیگار را با فوتوشاپ به خودکار تبدیل کرده بودند! این عکس را دوست دارم چون پشت آن نوشته بود: «برای آنا که همهٔ احوالاتم را می‌داند»

*کدام جمله از حسین پناهی را بیشتر دوست داری؟

«جهان زیر سیگاری من است»

*کدام نمایشنامه؟

دو مرغابی در مه

*کدام خاطره؟

همه زندگی با او برایم خاطره است، اما اگر از من بپرسند از او چه می‌دانی؟ می‌گویم: هیچ...

*از گرایشهای فلسفی و کتابهای مورد علاقه پدرت بگو...

فلسفه غرب را کاملا خودخوانی کرده بود و با اینکه آن را آکادمیک نیاموخته بود، همیشه به روز بود.

*تو هم فلسفه را دوست داری؟

من فلسفه غرب را به عشق پدرم خواندم، او یک لیست کتاب به من داد و گفت اگر این‌ها را نخوانی و بمیری، هیچ وقت نمی‌بخشمت! خودم چند تا از آن‌ها را خوانده‌ام، بعد‌ها پدرم پنج شش تا از آن‌ها را جدا کرد و گفت اگر نرسیدی مابقی را بخوانی این چند تا را حتما بخوان. یکی از آن‌ها سفر به انتهای شب است.

*حسین پناهی با شما چگونه بود؟

می‌خواهم بگویم یکی از شخصیت‌هایی که باعث شد حسین پناهی، حسین پناهی شود، شخصی به نام شوکت صادقی (مادرم) است و در بسیاری از موارد شخصیت زن در نوشته‌های حسین پناهی از شخصیت مادرم الهام گرفته شده. از صداقت و سادگی و خلوص مادرم. شاید اگر از یک زن دارای مدرک دکترا خواسته می‌شد که با کسی مثل حسین پناهی زندگی کند نمی‌توانست اما از شعور و درک بالای مادرم بود که اجازه داد حسین همیشه خودش باشد. مادرم هیچ وقت نگفت دیر شد، دیر آمدی، کجا بودی، نگفت چرا نیستی، نگفت چرا زندگی ما مثل زندگی مردم عادی نظم معمولی ندارد... حتی ما هم یاد گرفته بودیم و زمانی که ماندنمان در تهران کنار پدر باعث می‌شد او درگیر روزمرگی شود و دیگر حسین پناهی نباشد، زود‌تر می‌رفتیم تا او به خلوتش باز گردد و بنویسد و خودش بشود. حالا شما ببینید قضاوتهایی که ازسمت عده‌ای، راجع به ارتباط ما با او شده چقدر دور از انصاف است. شاید باورتان نشود اما من، از روی عشق و بدون اینکه پدرم بداند ته سیگار‌های او را وقتی «نامه‌هایی به آنا» را می‌نوشته جمع می‌کردم و هنوز دارم. امسال در نمایشگاه کتاب غرفه داشتیم و کسی نمی‌دانست من در آنجا کتاب می‌فروشم، کسی مرا نمی‌شناخت و با افتخار هم این کار را انجام دادم و آثار پدرم را ارئه دادم. نمی‌دانید چه چیزهایی درباره پدرم شنیدم... کاش این قدر ساده قضاوت نمی‌کردیم، درباره چیزهایی که نمی‌دانیم و یا ناقص می‌دانیم. کاش اصلا قضاوت نمی‌کردیم.

*از چه چیزهایی ناراحتی؟

اینکه عده‌ای همه‌ش از مرگ پدرم می‌پرسند که شما چرا مثلا سه روز بعد رفتید؟ می‌خواهم از آن‌ها سوال کنم آیا شما می‌دانید بر من و خانواده‌ام در آن سه روز چه گذشت؟ آیا می‌توانید بعد‌ها مدیون ما بمانید با این حرف‌ها؟ یا بعضی می‌گویند حسین پناهی را چرا غریب و تنها در سوق به خاک سپردید؟ ما می‌خواهیم بر سر مزارش برویم. وقتی از آن‌ها سوال می‌کنم آیا او را می‌شناسید؟ کتاب‌هایش را دارید؟ می‌گویند نه ما فقط از طریق سایتهای مختلف کارهای او را پیگیری کرده‌ایم. فقط می‌توانم به آن‌ها بگویم به جای این حسی که خوب نیست، اگر می‌خواهید حس بهتری داشته باشید به حسین پناهی، کارهای او را خوب بخوانید و آثارش را از منابع معتبر تهیه کنید. باور کنید او را در آثارش حتما پیدا می‌کنید، نیازی به رفتن این همه راه تا سر مزارش نیست...!

*در کنار این صحبت‌ها می‌خواستم بپرسم خود حسین پناهی چه فیلم‌هایی را می‌دید و به شما توصیه می‌کرد؟

اتفاقا این‌ها در دو کتابی که برایت آورده‌ام هست و می‌توانی بخوانی

*آیا این دو کتاب هم به زبانهای دیگر ترجمه شده؟

هنوز نه، ما هنوز شعر‌ها و دستنوشته‌های دیگری از حسین پناهی داریم که می‌خواهیم آن‌ها را چاپ کنیم. هر وقت آن‌ها هم تمام شد، آنگاه به سراغ ترجمه آن‌ها به زبانهای دیگر می‌رویم. پدرم آنقدر ما را دوست داشت و ما انقدر او را دوست داشتیم، که بدون حرف زدن به هم می‌فهماندیم چه می‌خواهیم، این رابطه خیلی عمیق بود و هست.

*من خودم در شهرستان بزرگ شدم و می‌دانم در آنجا فضای فکری چقدر نسبت به تهران محدود است، در جامعه ما چقدر سخت است که خودت باشی، بدون نقاب. چون اگر خودت باشی خیلی وقت‌ها طرد می‌شوی. حال در فضای سنتی و دژکوه، حسین پناهی چطور اینقدر خودش بود و فرزندانش را این طور بار آورد؟!

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیت پدرم همین بود، خیلی در آن محیط سختی کشید، اما خودش ماند، بعد از آمدن به تهران هم‌‌ همان بود.

*حسین پناهی به جنگ هم رفت؟

بله. پدرم دوسال در بخش فرهنگی سپاه با نگاه خاص خودش به جنگ، فعالیت می‌کرد. در کنار دوستانی مانند آقای آهنگران و آقای شمخانی

*از آن موقع دستنوشته‌هایی دارید؟

چیزی مشخص در دست ما نیست اما آقای آهنگران خاطرات قشنگی با پدرم دارند.

*پس حتما باید در گفت‌وگویی به سراغ ایشان هم برویم.

راستی پدرم یک دلنوشته جالب راجع به شهید سالار پناهی (پسر عمویم) دارد که می‌توانید آن را در سایت بخوانید. یک پیشنهاد برای دوستداران حسین پناهی دارم و آن اینکه حسین پناهی را خوب بخوانید و خوب بشناسید به جای حاشیه‌های بی‌فایده، یک شاعر و هنرمند خیلی دوست دارد آثارش خوب خوانده شود و درست درک شود. حسین پناهی همیشه بیشتر دوست داشت به عنوان یک شاعر شناخته شود. او می‌گفت در زمان طلبگی‌ام هم دغدغه شعر داشتم و اولین شعر من در حوزه بود:

بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم...

دغدغه حسین پناهی وقتی بازی می‌کرده صرفا بازیگری نبوده. او همیشه می‌گفت به خاطر احترام زیادی که برای مخاطبینم در سینما و تلویزیون قائلم سعی می‌کنم بهترین بازی را داشته باشم اما علاقه اصلی من شعر است.

*چرا نقاشی و تئا‌تر و... نه؟ چرا شعر؟

از پدرم تابلوهای نقاشی هم به یادگار مانده اما به نظر من هنر ذاتی است و او خودش را در شعر یافته بود. حسین پناهی شغل‌های زیادی را تجربه کرده است، او چوپان، پارچه فروش، کاشی فروش، طلبه و... بوده. او می‌گفت در کودکی، در کلاس اول ابتدایی معلمی داشتم که همیشه به شوخی روی سرم می‌زد و می‌گفت، حسین تو بالاخره یک روزی افلاطون می‌شوی. خیلی‌ها هستند که شبیه بازی‌ها و شعر‌هایشان نیستند، اما حسین پناهی شبیه آثارش بود.

*به نظر تو در کدام شعر می‌توانیم او را بیشتر پیدا کنیم؟

«به ساعت نگاه می‌کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می‌بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می‌روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وَ سایه‌های کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه‌ها
وَ صدای هیجان‌انگیز چند سگ
وَ بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می‌پرم چون کودکی‌ام و
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می‌پرم و
خوب می‌دانم
سال‌هاست که مـُرده‌ام»

فکر می‌کنم این شعر، خیلی حسین پناهی است. حسین پناهی وقتی شب بیدار است فکر و دغدغه‌اش این است نه قسط‌های عقب افتاده نه استرس روزمرگی و غم و غصه‌های مادی

*جای عجیبی زندگی می‌کردید فکر کنم آنقدر که صحرا آدم را شاعر می‌کند دریا شاعر نمی‌کند...! آن خلاء الهام بخش چقدر دوستداشتنی است.

بله من به این اعتقاد دارم که حسین پناهی را در ابتدا دژکوه حسین پناهی کرد.

*یک تصویر از پدرت در ذهنم نقاشی کن که وقتی دلت تنگ می‌شود با آن تصویر آرام می‌شوی.

شب است و یک نور ملایم و حسین پناهی که آرام دارد می‌نویسد.

*یادت هست روزی که پدرت به تهران آمد؟

نه خیلی کوچک بودم

*یک خواهر دیگر هم داری درست است؟

بله خواهرم لیلا که از من و سینا بزرگ‌تر است.

*خودت هم شعر می‌گویی؟

نه، خیلی دوست داشتم اما شاعر نشدم. فقط یک بار به خاطر تشویق‌های پدرم که می‌گفت، تو تواناییش را داری، بنویس آنا، تو می‌توانی شعر بگویی، من شعری را درباره برف نوشتم و فردای آن روز به صفحه تلویزیون چسباندم. بابا با دیدن آن خیلی خوشحال شد و برایم نوشت:

اولین حلول مبارک شعر
بعثت پیامبر رنج و سکوت و کلمه
همیشه می‌انگاشتم
چگونه ممکن است که مارینای من
بی‌هیچ ترانه‌ای تنهایی را تحمل کند.
ذوب می‌شوند
برف دانه‌های درشت کلمات
بر تب سوزان پیشانیت

شعرم این طور شروع می‌شد:
ساعت یازده است
و برف می‌بارد
کاش می‌دانستم برف‌ها
چه احساسی دارند از باریدن...

*چرا بعد از آن ننوشتی؟

نوشته‌های پدرم آنقدر مرا اشباع می‌کرد و آنقدر به من نزدیک بود که گاهی حس می‌کردم منم که آن‌ها را می‌نویسم، و مخاطبانش هم می‌گویند این حس را دارند که نوشته‌های حسین پناهی گویی از جان آن‌ها برخاسته است.

* فکر می‌کنی حسین پناهی چه کاری را می‌خواسته ولی نتوانسته انجام دهد. جای چه چیزی را، چه آرزوی خاطره نشده‌ای را در زندگی او خالی می‌بینی؟

یک روز پدرم یک دوربین فیلمبرداری خرید و صبح روز بعد ساعت ۸ به من زنگ زد و گفت آنا خدا را نمی‌بخشم اگر بمیرم و نگذارد با این دوربین یک فیلم بسازم! حالا نمی‌دانم آن فیلم چه بود؟ موضوعش چه بود؟ شاید فرصتی نشد که ساخته شود، البته با آن فیلم‌های خانوادگی گرفتیم و اولین بار پدرم به سراغ من آمد و به من گفت نقش دختری را بازی کن که سیلویا پلات از آن دنیا به او زنگ می‌زند و از من فیلم گرفت.

*خودت بازی می‌کردی یا او می‌گفت چه کنی.

نه خودش کاملا کارگردانی می‌کرد. (لبخند)

*تا به حال به این فکر کرده‌ای آن دوربین را برداری و با آن فیلم بسازی؟

نه... خودم را در آن حد نمی‌دانم! اگر مرا جایی دعوت کنند هیچوقت به صورت کلی صحبت نمی‌کنم و فقط نگاه خودم را می‌گویم.

*می‌خواهم پیشنهاد بدهم ادامه این گفتگو را بعد‌ها پی بگیریم و در قالب کتابی منتشر کنیم.

خوب است. من الان هم یک کتابی دارم جمع آوری می‌کنم که راجع به حسین پناهی از نگاه دیگران است. کسانی که در سالهای دور خاطراتشان را گفته‌اند وقتی مدتی پیش یه سراغ هر کدام رفتم که حال این روز‌هایشان را نسبت به پدرم بگویند، گفتند نه، می‌خواهند‌‌ همان نوشته با‌‌ همان حس و حال سال ۸۳ بماند. حسین پناهی همیشه از کودکی برایم نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان یک شخص خاص و عجیب در زندگیم جاری بوده. یواشکی موقع مطالعه به کنارش می‌رفتم و می‌خواندم احمد شامَلو و او اسم درست شاملو را برایم می‌گفت و راجع به شاملو برایم حرف می‌زد. می‌خواهم تکه‌های این خاطرات عزیز را در قالب کتابی به هم وصل کنم اما نمی‌دانم چرا تا الان نشده اما دارم تلاش می‌کنم. بچه که بودم یادم می‌آید یکبار روبروی سماور نشسته بودم و او از من پرسید، می‌دانی شتر چیست؟ من هم با اینکه می‌دانستم گفتم نه! او گفت شتر آهویی است که خود را در سماور می‌بیند... پدرم به کسی اجازه نمی‌داد وارد حریم خلوت فکرش شود، اما من آنقدر جلو رفتم و آنقدر تلاش کردم تا بالاخره توانستم خودم را به او اثبات کنم و این دیوار شکست. بابا آنقدر خالص بود که آدم می‌توانست قشنگ میزان ناخالصی‌اش را کنار او ببیند. خیلی ساده و مهربان بود. بعد از مرگ او پنج شش سال افسردگی شدید داشتم و حالم خیلی بد بود، اما یک آن به خودم آمدم که چه فایده، اگر تو او را دوست داری و برایت ارزشمند است بلند شو و برایش کاری بکن. برای جاودانگی نام حسین پناهی که برای کلمه کلمه نوشته‌هایش رنج کشید.

*آرامشی که در تو می‌بینم مالِ کسی نیست که پدرش را از دست داده، چه بر تو گذشته؟

(کتاب‌هایش را در آغوش می‌گیرد) من وقتی حسین پناهی را دارم آرامم. به یک آرامشی رسیده‌ام که دیگر خودم را درگیر تعلقات نمی‌کنم. حالا هر لحظه بخواهم کوچ کنم، می‌توانم همین جا دراز بکشم و بروم و مطمئن هستم که حسین پناهی هم این گونه بود. چیزی که حسین پناهی به شدت از آن بدش می‌آمد بازی مخوف نفی و اثبات بود: «نفی خودکار دیگران، به خاطر اثبات مداد بی‌ریخت خودت.»

*فکر می‌کنم تمام جنگ‌های دنیا هم از همین جا شروع می‌شود

ما زمانی برای جنگ به جان هم می‌افتیم که بخواهیم مصرانه درستی عقیده‌هایمان را به دیگری بفهمانیم وقاطعانه، غلط وبودن فکر‌های او را اثبات کنیم. (برترینها)


ادامه مطلب ...

مصاحبه با یک دختر۱۶ساله که نقّال و شاهنامه‌خوان است

جام جم سرا: او می‌گوید از چهار سالگی علاقه زیادش به نقالی را احساس می‌کرده. جرقه آن در همان سن کم با یک اتفاق ساده رخ می‌دهد. بعد از آن زمان است که بیت‌های شاهنامه و حماسه‌هایش می‌شود ورد زبان او و شب و روز را با آن می‌گذراند. در تمام جملاتی که بر زبان می‌آورد یاد پدر و گفته‌هایش است و از او دائما نقل قول‌هایی به میان می‌آورد. نیوشا احمدزاده، خانواده‌یی شاهنامه‌خوان دارد. به طوری که دو خواهر 12 و سه ساله‌اش هم کم از او ندارند و برای خودشان یک پا نقال هستند. روزنامه اعتماد با او و پدرش نوربخش احمدزاده که حدود 20 سال می‌شود نقال اشعار شاهنامه است گفت‌وگویی کرده که در ادامه می‌خوانید. جام جم سرا شیوه نگارش و رسم الخط منبع مطلب را نیز تغییر نداده است:

در خانواده ما شاهنامه‌خوانی ریشه دارد. من همیشه گفته‌ام لالایی شب‌های من، صدای شاهنامه‌ خواندن پدرم بوده. حتی زمانی که من در وجود مادرم در حال رشد و نمو بودم؛ با صدای شاهنامه پرورش پیدا کردم. می‌توانم بگویم اولین خانواده‌یی هستیم که به طور جدی کار شاهنامه‌خوانی و روایتگری شاهنامه‌خوانی را آغاز کردیم

از زمانی که من نقالی را شروع کردم، آنقدر با عشق این کار را انجام دادم که در مدرسه من را می‌دیدند؛ تمام همسن و سال هایم نیز به کارم علاقه‌مند شدند. الان خیلی از دوستانم هستند که من برای آنها انگیزه‌یی شده‌ام تا کار نقالی را انجام بدهند البته به سبک‌های متفاوت‌تری. چون من در ایران برای خودم صاحب سبک هستم. سبک من به گونه‌یی است که روایتگری می‌کنم

نیوشا، اولین دختر نوجوان ایذه‌یی نقال است که چهره‌اش آدم را یاد تهمینه و رودابه می‌اندازد. سبزه‌رو با چشم و ابروی مشکی کشیده و صورتی گرد که در آن چهره، توقع سنی بیشتر از یک نوجوان 16 ساله را برای شما تداعی می‌کند. او ماجرای اولین تک‌بیت نقالی‌اش را این‌طور تعریف می‌کند: «اولین اجرایی که داشتم، بسیار اتفاقی در سن چهار سالگی رخ داد. پدرم در آن زمان به عنوان پژوهشگر در یکی از همایش‌های اهواز دعوت شد. زمانی که به اهدای جوایز رسید، من دستان مادرم را رها کردم و به سمت پدرم رفتم. از قرار مجری خوش‌ذوقی هم آنجا بود. میکروفنش را جلوی من گرفت و گفت: «دختر جان شما هم بلدی شاهنامه بخوانی؟» من هم همان زمان تک بیتی که پدرم همیشه با خودش زمزمه می‌کند را با صدای بلند و قرایی خواندم: «چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد » این بیت را خواندم و بعد از آن بود که انگیزه‌ام برای حفظ ابیات شاهنامه بیشتر و بیشتر شد.


یک بیت اشتباه خواندم، آن را تصحیح کردم

محکم و شمرده حرف می‌زند. انگار که دائما خود را جلوی صحنه‌یی می‌بیند که صدها نفر او را تماشا می‌کنند. پس با این حس و حال باید هم استوار و حماسی حرف بزند. واژه‌هایی که در کلامش استفاده می‌کند و حرکت‌های دست‌هایش گویای آن است که شب و روزش را با شاهنامه‌خوانی می‌گذراند. او بعد از آن تک‌بیت نقالی‌اش که انجام می‌دهد دیگر این حس در وجودش شکل می‌گیرد که راهش را انتخاب کرده است. پس اجرای دومش را در سن شش سالگی با اعتماد به نفس کامل روی صحنه می‌برد: «اجرای بعدی‌ام را در سن شش سالگی داشتم. در آن زمان به یک همایش در یکی از روستاهای خوزستان دعوت شدیم. این همایش هر سال در ایام عید برگزار می‌شود. باز هم در آن برنامه اجرای من ناگهانی بود. پدرم می‌خواست برنامه اجرا کند، اما من خیلی اصرار کردم تا او را همراهی کنم. با وجود تاکیدهای پدرم که می‌گفت اجرای برنامه زنده بسیار دشوار است و ممکن است بیتی یا کلمه‌یی را فراموش کنم، با این حال پذیرفتم در مقابل نزدیک به شش هزار نفر برنامه نقالی اجرا کنم. حتی یادم هست که یک بیت را اشتباه هم خواندم. اما خیلی راحت برگشتم و آن بیت را تصحیح کردم. در آن زمان بود که دیگر دوست داشتم کار نقالی را به طور جدی آغاز کنم.»


شاهنامه‌خوانی در خانواده ما ریشه دارد

خانواده احمدزاده انگار شاهنامه نمی‌خوانند؛ با شاهنامه زندگی می‌کنند. نیوشا می‌گوید خانواده‌اش از پدر و مادرش گرفته تا دو خواهر کوچک‌ترش همه‌شان به شاهنامه‌خوانی علاقه‌مند هستند: «در خانواده ما شاهنامه‌خوانی ریشه دارد. من همیشه گفته‌ام لالایی شب‌های من، صدای شاهنامه‌ خواندن پدرم بوده. حتی زمانی که من در وجود مادرم در حال رشد و نمو بودم؛ با صدای شاهنامه پرورش پیدا کردم. می‌توانم بگویم اولین خانواده‌یی هستیم که به طور جدی کار شاهنامه‌خوانی و روایتگری شاهنامه‌خوانی را آغاز کردیم. داستان‌هایی که پدرم برای ما انتخاب می‌کند مادرم آنها را به زبان عامیانه‌تر می‌خواند. حتی کار طراحی لباس‌هایی که برای اجرا آنها را بر تن می‌کنم هم برعهده مادرم است. این لباس‌ها به زنان بختیاری و نقال‌های ایرانی برمی‌گردد که مادرم به بهترین شکل ممکن آنها را طراحی می‌کند و برای ما می‌دوزد.»


خواهران، دنباله‌رو نقالی

آنوشکا و سوتیام خواهرهای 12 و سه ساله نیوشا هستند که آنها نیز دنباله کار خواهر بزرگ‌ترشان را پیش گرفته‌اند: «آنوشکا خواهر 12 ساله من به سبک جدیدی شاهنامه‌خوانی می‌کند. او داستان‌های شاهنامه را بخش‌بخش کرده. یعنی داستان‌های شادی و غم در شاهنامه را به صورت جداجدا نقالی می‌کند. سوتیام نیز با اینکه تنها سه سال دارد با زحمت‌هایی که مادرم برایش می‌کشد و ابیات شاهنامه را برایش می‌خواند؛ آنها را مرور می‌کند و نشان می‌دهد که نقالی کردن را دوست دارد. در حال حاضر نیز ستایشنامه را هم از بر کرده است.»


فردوسی هم تفاوت‌های جنسیتی را رد می‌کند

او از مهم‌ترین دغدغه‌یی که با آن روبه‌رو بود حرف می‌زند. دغدغه‌یی که یک دختر نوجوان چطور می‌تواند دست به کار نقالی بزند؟ اتفاقی که کمتر رخ می‌دهد یا اصلا رخ نمی‌دهد. نیوشا با اینکه سن کمی دارد اما توانست با این موضوع هم بجنگد و وارد کاری شود که همه آن را مردانه می‌دانند:

«زمانی که کار نقالی را شروع کردم مخالفت‌ها زیاد بود. می‌گفتند چون دختر هستم نباید در این جمع‌ها حضور پیدا کنم. شاید خیلی از نزدیکان ما هم مخالفت کردند. من بعد از خانم فاطمه حبیبی‌زاد که ملقب به گردآفرید است و از دانش‌آموزان استاد مرحوم مرشد ترابی است، اولین دختر نوجوان بختیاری و ایرانی هستم که به طور جدی کارم را در نقالی آغاز کرده‌ام.» البته کمک خدا را هم در این موفقیت بی‌تاثیر نمی‌داند: «کسی که این کار را آغاز می‌کند و به کارش ایمان دارد خداوند هم او را تنها نخواهد گذاشت. به طوری که لحظه لحظه آن فرد را مورد حمایت خودش قرار می‌دهد. فردوسی هزاران سال پیش در یکی از بیت‌های خود فرمودند: «چو فرزند را باشد آیین و فر / گرامی به دل بر چه ماده چه نر / چو فرزند باشد به فرهنگ‌دار / زمانه ز بازی برو تنگ دار » فردوسی در آن زمان هم تفاوت‌های جنسیتی را رد می‌کند. البته در کنار وجود مخالفت‌ها، افرادی مانند دایی‌ام بودند که بسیار من را کمک و حمایت کردند.»


الگوی همکلاسی‌هایم شده‌ام

عشق به کار نقالی باعث شد که نیوشا در مدرسه برای همکلاسی‌هایش هم الگو باشد و به دختران مدرسه‌اش نیز این باور را منتقل کند که آنها هم می‌توانند در این عرصه ورود پیدا کنند: «از زمانی که من نقالی را شروع کردم، آنقدر با عشق این کار را انجام دادم که در مدرسه من را می‌دیدند؛ تمام همسن و سال هایم نیز به کارم علاقه‌مند شدند. الان خیلی از دوستانم هستند که من برای آنها انگیزه‌یی شده‌ام تا کار نقالی را انجام بدهند البته به سبک‌های متفاوت‌تری. چون من در ایران برای خودم صاحب سبک هستم. سبک من به گونه‌یی است که روایتگری می‌کنم. یعنی گفته‌ها و شنیده‌هایی که از حضرت فردوسی داریم را از زبان خود فردوسی می‌آورم و چیز دیگر به آن اضافه نمی‌کنم. به نوعی روایتگری می‌کنم.»


گویندگی و مجری‌گری را دوست دارم

به هر حال نمی‌توان منکر این قضیه شد. بازیگری و حضور در فعالیت‌های تلویزیونی، سینمایی و تئاتر وسوسه‌یی است که نمی‌توان از آن گذشت. وقتی از این نقال نوجوان در این باره سوال کردیم در جواب می‌گوید: «پیشنهادهایی برای بازی در تئاتر به من می‌شود. مثلا کلاس سوم دبستان بودم که پیشنهاد برای بازی در تئاتر داشتم. چون پدرم هم 15 سالی تئاتر کار کرده بود، بدم نمی‌آمد تئاتر را هم تجربه کنم. با وجود این پشنهادات، پدرم مخالف بود و می‌گفت انرژی‌ام را صرف شاهنامه‌خوانی کنم. چون در ایران به شاهنامه خیلی کمتر پرداخته می‌شود. شاید هیچ نوجوانی نخواهد این کتاب با این عظمت و سنگینی را بخواند و به همسن و سال‌های خودش ارائه بدهد. من پیشنهاد پدرم را با جان و دل پذیرفتم. با این حال به خیلی از کار‌های هنری دیگر نیز علاقه دارم. علاوه بر پیشنهاد برای بازی در تئاتر، برای مجری‌گری و گویندگی هم پیشنهاد داشتم. اگر خداوند یاری کند دوست دارم در زمینه‌های اجرا یا گویندگی وارد شوم و آنها را هم تجربه کنم. اما این کارها را برای سال‌های بعد می‌گذارم. اجازه آن را هم از الان از پدرم گرفته‌ام. به بازیگری چندان علاقه‌مند نیستم. اما به خاطر بیانی که دارم برای اجرا و گویندگی فکر می‌کنم بتوانم بهتر خودم و توانایی‌هایم را نشان بدهم.»


دختر پزشک نقال

نیوشا در حال حاضر دوم دبیرستان است و می‌خواهد رشته تجربی را برای ادامه تحصیل انتخاب کند و دلش می‌خواهد در آینده پزشک نقال شود: «برای ادامه تحصیل علوم تجربی را انتخاب کردم و دوست دارم پزشک شوم. با توجه به اینکه ادبیات دوست دارم و مطالعه‌ام در این زمینه زیاد است در کنار درس‌های مدرسه‌ام به پدرم قول داده‌ام که ادبیات را هم تا آنجا که انرژی دارم ادامه دهم.» این دختر روایتگر شاهنامه از شاعران بزرگ دیگر ایران زمین نیز غافل نشده است و در کنار شاهنامه گوشه چشمی به اشعار شاعران دیگر هم دارد: «پدرم همیشه می‌گوید چون شاهنامه می‌خوانی، فقط تکیه به شاهنامه نداشته باش. ما در ایران شاعران بسیار بزرگی مانند سعدی، حافظ، مولانا و صدها شاعر دیگر داریم. برای همین هر شب در خانه یک ورق از حافظ و سعدی هم می‌خوانیم.»


خانواده ما می‌تواند الگو باشد

انگار شعر و ادب در فامیل آنها ریشه دارد و تنها در خانواده پنج نفره احمدزاده خلاصه نمی‌شود: «محفل‌های شعر و شاعری علاوه بر خانواده خودم در فامیل هم هست. حتی پدرم به دخترعموهایم که کوچک هستند می‌گوید مثلا اگر این 5 بیت شاهنامه را الان حفظ کنید شما را به پارک خواهم برد. واقعا آنها تشویق می‌شوند و حفظ می‌کنند. » او می‌گوید: «خانواده ما می‌تواند الگوی خوبی برای سایر خانواده‌ها باشد. خواندن شاهنامه به یک فرد جرات و جسارت بسیار می‌دهد. در ایام عید یک برنامه‌یی داریم با عنوان خانواده و شاهنامه که از استان خوزستان شروع کرده‌ایم. در هر شهری از استان می‌رفتیم خانوادگی شاهنامه را اجرا می‌کردیم و مردم استقبال خوبی می‌کردند. اگر خداوند فرصت بدهد در ایام تعطیلات بعدی به شهرهای دیگر هم خواهیم رفت و این اجرا را باز هم با خانواده خواهیم داشت. احساس می‌کنم خواندن شاهنامه وظیفه‌یی است به گردن تمام نوجوان‌های ایرانی که می‌خواهند وارد اجتماع شوند. اگر این کتاب را بخوانند آنقدر جسارت پیدا خواهند کرد تا پایان زندگی می‌توانند مقابل مشکلات و مسائل زندگی شان ایستادگی کنند. من هم با نقالی کردن، وظیفه خودم را انجام می‌دهم.»


قوم لر، شاهنامه نمی‌خواند، با آن زندگی می‌کند

نوربخش احمدزاده، پدر نیوشا هم صحبتش را با بیتی از شاهنامه آغاز می‌کند: «به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد / نخستین فطرت پسین شمار / تویی خویشتن را به بازی مدار» بعد از 15 سال فعالیت در عرصه تئاتر بود که آقای نوربخش، حس درونی‌اش باعث می‌شود این حرفه را کنار بگذارد و حرفه نقالی را به عنوان اصلی‌ترین حرفه هنری‌اش در دست بگیرد: «یادم نمی‌آید زیر کدام درخت بلوط به دنیا آمدم، اما یادم می‌آید اولین آوایی که شنیدم آوای شاهنامه‌خوانی اجداد و نیاکانم بود. شاهنامه‌خوانی میراث کهنی است که در خانواده ما به ارث رسیده. به خاطر همین این حس در من وجود داشت. در ابتدا سعی کردم این حس را با تئاتر ارضا کنم. اولین بار در انجمن نمایش کار کردم و بعد آرام آرام رفتم به این سمت که ضرورت شاهنامه پژوهی وجود دارد. با شاهنامه‌خوانی و ترویج فرهنگ و هنر می‌توان به این ضرورت پرداخت. این شد که به سمت شاهنامه گرایش بیشتری پیدا کردم.» 20 سالی می‌شود که نقالی می‌کند و ادامه می‌دهد: «به جرات می‌توانم بگویم بختیاری‌ها و قوم لر شاهنامه را نمی‌خوانند، بلکه با شاهنامه زندگی می‌کنند.»

این نقال خوان در کنار عشقی که به هنر دیرین کشورش دارد کارمند وزارت بهداشت و درمان است و امرار معاش خانواده‌اش را از این طریق تامین می‌کند. او مدیر یکی از بیمارستان‌ها در استان خوزستان است. سوالی که برای ما پیش می‌آید این است که آیا بیماران و همراهان‌شان او را با این مدل مو و ریش در بیمارستان پذیرفته‌اند که با ابیاتی از فردوسی پاسخ می‌دهد: «چو بیمار زارست و ما چون پزشک / ز دارو گریزان و ریزان سرشک / بیک دارو ار او نگردد درست / زوان از پزشکی نخواهیم شست / دگر موبدی گفت انوشه بدی. چون در خدمت مردم هستیم به یک چهره تبدیل شدیم که دیگر این‌گونه من را پذیرفته‌اند. ناخودآگاه وقتی به سمت شاهنامه و حماسه می‌آیید و با رستم و اسفندیار زندگی می‌کنید این فضا شما را تحت تاثیر قرار می‌دهد و وارد زندگی شما می‌شود.»


ایذه، قطب شاهنامه‌خوانی در ایران

آقای احمدزاه می‌گوید هیچ‌وقت اصرار نداشته که خانواده‌اش وارد نقالی شوند و تنها علاقه خود آنها بوده که به این سمت کشیده شده‌اند: «علاقه در هرکاری بسیار شرط است. خوشحال هستم که دخترانم راه من را ادامه خواهندداد. در سرزمینی که من زندگی می‌کنم کوه، تفنگ و حماسه وجود دارد که همین‌ها باعث می‌شود ناخودآگاه به این سمت کشیده شوند. علاقه‌مندی زیادی برای شاهنامه‌خوانی در ایذه وجود دارد. حتی 50، 60 نفر از سن مهدکودک به بالا و خردسالانی هستند که کار نقالی و شاهنامه‌خوانی می‌کنند. با این تفاسیر به جرات می‌توانم بگویم شهرستان ایذه قطب شاهنامه‌خوانی در ایران است. در درون من به شخصه انفجاری رخ می‌دهد و یک بغض فروخورده چند هزار ساله‌یی را بعد از رخ دادن این انفجار بر تارهای خسته خود احساس می‌کنم و باعث می‌شود با جان و دل ایران را فریاد بزنم. تو این را دروغ و فسانه مدان / به یک سان روشن زمانه مدان / از او هر چه اندر خورد با خرد / دگر بر ره رمز معنی برد».


ادامه مطلب ...

۳۰ ثانیه تا مرگ: مصاحبه با زن و شوهر نجات‌یافته از «ایران ۱۴۰» +عکس

جام جم سرا: آن طور که دستگاه‌های مسیریاب و پیچیده برج مراقبت فرودگاه مهر آباد اعلام کرده‌اند به دلیل از کار افتادن یکی از موتور‌ها پرنده از نفس افتاده سپاهان ایر از مسیر خارج شد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. همه اتفاقات ریز و درشت امداد رسانی و خاموش کردن شعله‌های آتش را دوربین‌های ناجا و عکاسان خبرگزاری‌ها ثبت کردند.

سکانس اول _روز _خارجی _محوطه بهداری ارتش:
سفر بدون برنامه

دست‌هایش سوخته و بانداژ شده است اما چون دوستانش دور و برش هستند، همچنان می‌خندد، آن هم به پهنای صورت. نشسته بیرون روی یکی از تخت‌هایی که توی راهرو بهداری ارتش به امان خدا‌‌ رها شده. یکی از دوستانش می‌زند روی شانه‌اش و می‌گوید: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک... صدای شلیک خنده‌هایشان ادامه ضرب المثل را ناتمام می‌گذارد...

محمد عابد‌زاده که نگران حال و روز همسرش است، می‌گوید: همه اتفاق‌ها ۳۰ ثانیه بیشتر طول نکشید. حالا احساس می‌کنم خدا من را دوست دارد. اصلا قرار نبود با این پرواز برویم. مریم دوست داشت برود و به خانواده‌اش سر بزند. تا ۱۲ شب بلیت نداشتیم. اسم‌هایمان را داخل لیست انتظار نوشته بودیم. تا اگر جا خالی شد با ما تماس بگیرند. آخر می‌دانید پروازهای تهران طبس به قول خودمان پروازهای کارگری است کارگرهایی که برای کار معدن از تهران و شهرهای دیگر به مهر آباد می‌آیند مسافرهای همیشگی این پرواز‌ها هستند. خیلی پیش می‌آید که یکی دو تا انصرافی و کنسلی وجود داشته باشد. ساعت ۶ اطلاع دادند که جای خالی هست ما هم ساعت ۷و نیم فرودگاه بودیم.. بالاخره ۸وربع سوار هواپیما شدیم و مقدمات خسته کننده و کسالت بار پرواز آغاز شد.

سکانس دوم _روز _داخلی _داخل کابین هواپیما:
همه چیز آرام بود

محمد می‌گوید: فکرش را هم نمی‌توانم بکنم که من زنده‌ام که خدا خودش من را بامعجره‌اش نجات داد. بعد رو به همسرش که بهت زده ما را نگاه می‌کند کرد و ادامه داد: باید موبایل‌ها را خاموش می‌کردیم. داخل هواپیما یک عالمه بچه بود بعد این هواپیما‌ها چون کوچک هستند اصلا فضای استانداردی ندارند صندلی‌ها و مسافر‌ها چفت هم نشسته‌اند انگار هیچ استانداردی برای جا نمایی درست صندلی‌ها انجام نشده است. کاپیتان اکراینی که آخرش هم نفهمیدم اسمش چی بود و تنها یک «اف» معروف ته اسم و فامیلش داشت یک خوش آمد گویی دست و پا شکسته تحویلمان داد مودبانه از تاخیر به وجود آمده معذرت خواهی کرد و موتور‌ها روشن شد.

محمد میگوید مریم داشت با گوشی موبایلش بازی می‌کرد. سر زدن به «پو» معروف و حمام کردنش؛ بعد هم خرید و بازی کردن برای جمع آوری سکه‌های بیشتر. به من نشان داد که برای پو چاق و چله داخل گوشی کلاه جدید خریده است. صدای گریه یک نوزاد هم می‌آمد. صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت را می‌شنیدم بعد صدای وحشتناک ملخ‌های موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و وحشتناک هستند. هواپیما یک نیم دور چرخید روی باند تا در مسیر تیک آف قرار بگیرد.

حالا محمد انگار که بخواهد فیلم سینمایی تعریف کند روی تخت جا به جا می‌شود و ادامه می‌دهد: همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.

مریم همسر محمد که دختر رییس دانشگاه آزاد شهرستان طبس است در ادامه حرف‌های همسرش می‌گوید: خطر مرگ از بیخ گوشمان گذشت.

مریم رهنما با بغض می‌گوید: اصلا هیچ کسی فکرش را نمی‌کرد هواپیما سقوط کند. درست است که همه ما اعتقاد قلبی داریم مرگ حق است اما به خدا هیچ کسی فکرش را نمی‌کرد همه پودر بشوند.

زن جوان نمی‌تواند حرف هابش را ادامه بدهد صورتش را لای انگشت‌هایش مخفی می‌کند تا راحت‌تر گریه کند. بعد انگار که یک چیز جدید یادش آمده باشد می‌گوید: چهره مسافر‌ها یادم نمی‌رود. آن خانمی که بچه بغلش بود عروسک آبی پوش دختر کوچولویی که دو سه ردیف جلو‌تر از ما نزدیک کابین خلبان نشسته بودند هیچ وقت یادم نمی‌رود. خدا ما را دوست داشت باید می‌ماندیم وگرنه برای خدا که کاری نداشت ما را هم مثل بقیه مسافر‌ها به آسمان می‌برد.

محمد دستهای بانداژ شده‌اش را روی هم قلاب می‌کند و می‌گوید: من بار دومم است که از مرگ فرار می‌کنم. اولین بار سال ۸۴ بود آن وقت‌ها دانشجوی کار‌شناسی ارشد بودم از طبس به تهران می‌آمدم که در محور طبس یکهو اسکانیا به دلیل سرعت زیاد و جریان‌‌ همان باک‌های اضافه و اتصالی در سیستم برق آتش گرفت. با باک اتوبوس دو وجب بیشتر فاصله نداشتم. آن بار از طبس به تهران می‌آمدم و از مرگ جستم و این بار از تهران به طبس می‌رفتم که خدا رو شکر زنده ماندم. خوب یادم هست اتوبوس چپ شد و همه مسافر‌ها روی هم ریختند. شیشه‌ها شکسته شده بود. و اصلا هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. همین که به خودم آمدم و توانستم حرکت کنم از پنجره شکسته و از لابه لای شیشه خورده‌ها خودم را به بیرون پرتاب کردم. هنوز پایم به زمین جفت و جور نشده بود که یکهو اتوبوس آتش گرفت آن هم درست از‌‌ همان قسمتی که من نشسته بودم. شانس آوردم که زود خودم را به بیرون پرتاب کردم. در آن حادثه تعدادی از مسافرهای اتوبوس جزغاله شدند.

مرد جوان ادامه می‌دهد: الان دقیقا به شما می‌گویم که همه اتفاق‌های صعود تا سقوط هواپیما ۲ دقیقه هم طول نکشید اما می‌توانم ساعت‌ها در باره آن لحظه‌ها برایتان حرف بزنم. هواپیما یک نیم دور چرخید به سمت غرب من که مهندس پرواز نیستم اما بعد از این همه هواپیما سواری در مسیر طبس تهران دیگر دستم آمده است که مسیر پرواز از طرف ورامین می‌گذرد. دماغه به سمت کرج بود. با خودم گفت حتما این طرف باند خالی است خلبان اوج می‌گیرد و بعد در آسمان دور می‌زند.

سکانس سوم_روز _داخلی_کابین هواپیما:
لحظات مرگ آور

محمد می‌گوید: هواپیما از روی باند بلند شد. خلبان یک چیزهایی به برج مراقبت گفت یک دقیقه بیشتر طول نکشید من منتظر بودم که پرنده آهنی دور بزند اما همچنان به سمت کرج پرواز می‌کرد. یکی از موتور‌ها از کار افتاده بود. برای حرفم دلیل دارم. صدای ملخ ایران ۱۴۰ خیلی زیاد و گوش خراش است. از پنجره می‌دیدم که یکی از ملخ‌ها یعنی درست ملخ سمت راست کار نمی‌کرد. هواپیما زیاد اوج نگرفت حس می‌کردم داریم به سمت زمین می‌آییم زمان از سقوط جلو‌ زده بود. به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم زمان بود. همه‌اش منتظر بودم که پرواز در آسمان ثابت شود و خلبان درباره ارتفاع پرواز و مدت زمان آن برایمان حرف بزند. اما یکهو صدا‌های نامفهوم و برخورد به گوشم رسید. باور کنید قشنگ احساس می‌کردم که بدنه هواپیما به چیزهایی برخورد می‌کند. درست مثل افکت‌های فیلم‌های جنگی بود. هنوز نمی‌دانستم چه بلایی به سرمان آمده است. که یکهو یک صدای مهیب ناشی از برخورد گوشم را کر کرد.

سکانس چهارم _روز _داخلی _کابین هواپیمای سقوط کرده:
سرزمین ناشناخته

محمد ادامه می‌دهد: پرنده آهنی با دیوار بتونی برخورد کرده بود بال سمت راست جدا شده بود. یک بوی تند مواد سوختی فضا را پر کرده بود. هواپیما سقوط کرد. و نمی‌دانم بر اثر جرقه یا بر اثر اصطکاک بدنه با دیوار بتونی یکهو آتش شعله کشید. مسافر‌ها زنده بودند. هیچ صدای رادیویی به گوش نمی‌رسید. صدا‌ها را کمی به سختی می‌شنیدم. همه به جنب و جوش افتاده بودند من هم منتظر بودم مهماندار درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. از‌‌ همان قسمتی که بال هواپیما جدا شده بود. بیرون را می‌شد دید. هنوز ملخ سمت چپ می‌چرخید و صدا می‌کرد.

به مریم گفتم بلند شو و خودم کمربندهای ایمنی را باز کردم. یکی از مسافر‌ها از‌‌ همان شکاف ایجاد شده بیرون پرید. اول همسرم را به بیرون فرستادم. بعد هم خودم بیرون آمدم. انگار که پرنده آهنی از وسط نصف شده باشد. دو تکه از هواپیما روی زمین افتاده بود. من خودم زیاد فیلم می‌بینم. از آن عشق فیلم‌های هالیودی هستم چیزی که می‌دیدم طوری بود که انگار وسط یکی از‌‌ همان سکانس‌های فیلم‌های هالیودی پیاده شده باشم. زمان و مکان را گم کرده بودم. اصلا نمی‌دانستم که کجا هستیم انگار در یک سر زمین ناشناخته فرود آمده بودیم. شکاف روی بنده خیلی نا‌موزون و تنگ بود. مریم که بیرون پرید خودم هم پریدم. یکهو یادم افتاد که کیف دستی‌ام را می‌توانستم با خودم بردارم کسی از داخل شکاف بیرون نمی‌آمد. دوباره برگشتم داخل کابین کیف لپ تاپم را برداشتم. داخل کابین داغ بود صدای گریه بچه را می‌شنیدم اما کاری از دستم بر نمی‌آمد از بالای شکاف به پایین پریدم تازه داخل کابین آتش گرفته بود. بوی دود و سوختنی می‌آمد تا خودم را به پایین پرتاب کنم دستم و بخشی از صورتم سوخت. داخل کابین هواپیما به شدت داغ شده بود. فکر می‌کنم بیشتر مسافرهایی که ماندند اول خفه شدند بعد هم سوختند. واقعا زمان برای ما نمی‌گذشت. آنهایی که از ما جلو‌تر بیرون پریده بودند روی رمین افتاده بودند و انگار نای راه رفتن نداشتند. انگار یکی در گوشم گفت که هر آن امکان دارد پرنده آهنی از نفس افتاده آتش بگیرد من و مریم با هم شروع به دویدن به سمت فنس‌ها کردیم که یکهو هواپیما با صدای وحشتناکی منفجر شد.

محمد با چشم‌های اشکبار ادامه می‌دهد: همه جا را دود گرفته بود. چشم چشم را نمی‌دید. هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. فقط خیالم راحت بود که همسرم کنارم هست به فنس‌های بهداری که رسیدیم یکهو متوجه شدم راه بسته است آنقدر ترسیده بودم که نمی‌دانستم در کدام قسمت کره خاکی هستم. به خودم که آمدم دو نفر دکتر در حال پانسمان زخم‌هایم بودند. بوی دود می‌آمد روی تخت دراز کشیذه بودم و صدای آژیر خودروهای امدادی را می‌شنیدم. باورم نمی‌شد خدا یک بار دیگر به من شانس زندگی کردن داده باشد. خودم ۸ درصد بیشتر دچار سوختگی نشدم فقط همین امشب را باید تحت نظر باشم. خدا را شکر که همسرم هم هیچ مشکلی ندارد فقط حالا به خاطر شوک و اتفاقی که شاهدش بوده دچار کوفتگی و کمر درد شده که تا فردا خوب می‌شود.
(هفت صبح)


ادامه مطلب ...

مصاحبه با یک کهنه‌سرباز : سربازان جنگ، دیده نشدند

جام جم سرا: سال پنجم جنگ 18ساله شد. دوسال سربازی‌اش را جنگید، بیسیم‌چی شاخص جنگ شد، می‌گوید: «قشنگ‌ترین لحظه بیسیم‌چی زمانی بود که گلوله آماده می‌شد.» بعد از پایان خدمت برگشت، شروع کرد به نوشتن، نوشتن از جنگ، نوشتن از عملیات‌ها، از فرماندهان، از سربازها... . می‌گوید: «جنگ شاهنامه‌ای است که هزاران رستم دارد... .»

شما چه سالی جنگ رفتید؟
سال 64 بود.

چند سال داشتید؟
18 سالم بود. 18سال، فکر می‌کنم از نظر سنی برای جوان سن کمی باشد، منتها انقلاب شده بود یکسری مسایل سیاسی در کشور ما اتفاق افتاده بود و جوانان آن موقع یک پختگی خاصی داشتند. یک مقدار از سنمان بزرگ‌تر شده بودیم.

چه نیرویی؟
من نیروی زمینی ارتش خدمت کردم بعد هم به اصفهان رفتم، شهرضا، گروه21 توپخانه، چندماهی آنجا بودم و بعد عازم جبهه جنوب شدم.

در کدام عملیات شرکت داشتید؟ مهم‌ترین عملیات چه بود؟
عملیات مختلفی بود که شاخص‌ترین آنها عملیات والفجر8 بود. من مهم‌ترین عملیاتی که در آن شرکت کردم و خیلی هم به آن علاقه‌مندم عملیات والفجر8 است که فاو سقوط کرد و ایرانی‌ها بندر فاو را گرفتند که پیروزی مهمی برای کل مردم در طول سال‌های دفاع مقدس بود.

دوران سربازی چگونه است؟
من خودم اعتقاد دارم دوران سربازی مثل دانشگاه است. واقعا یک دانشگاه مجانی است. شما هیچ تاریخی را در کشور ما سراغ نداری که مردها در یک جمعی بنشینند و این جمله را استفاده نکنند؛ «یادش بخیر سربازی که بودیم...» حالا دوران جنگ و دفاع مقدس به مراتب خیلی بهتر است چون بالاخره یک اتفاق تاریخی بود... سربازی یک‌چیز متفاوتی که داشت شیطنت‌هایش بود.

موقعی که شما می‌خواستید عازم بشوید خودتان و خانواده‌تان چه حسی داشتید؟
یک حسی آن زمان بود که من فکر می‌کنم دیگر در کشورمان اتفاق نمی‌افتد. الان خیلی سخته از بچه‌ها جداشدن، حتی خود بچه‌ها هم شاید به سختی جدا بشوند ولی واقعا آن موقع این‌طور نبود. من با اینکه برادرم جبهه بود بعد از خدمت هم جبهه بود، با اینکه من رفته بودم سربازی و مثل ما هم زیاد بودند. من همیشه نسبت به اینکه داشتم می‌رفتم سربازی حس خیلی خوبی داشتم با اینکه برادرم هم جبهه بود ولی بعد از اینکه ما بعد از دوره آموزشی وارد گروه21 توپخانه شهرضا شدیم، یادم هست تمام بچه‌های سرباز با اصرار می‌خواستند که جبهه بروند. کسی حاضر نبود در پادگان‌ها بماند و این را برای خودمان یک وظیفه می‌دانستیم شاید هم خواست خدا بود که در این اتفاق تاریخی بزرگ که در کشورمان داشت رخ می‌داد، ما هم سهمی داشته باشیم.

خانواده همین برخورد را داشتند؟
خانواده هم دقیقا همین عکس‌العمل را داشتند. شاید این قابل چاپ نباشد ولی من می‌گویم من نامه‌هایم را نگه داشته‌ام. یادم هست برای اینکه خانواده‌ام نگران نباشند در نامه‌ای برایشان نوشتم که من اینجا در آشپزخانه کار می‌کنم. بعدها که آمدم این نامه‌ها را مرتب کنم، دیدم روی نامه‌ای که نوشته بودم؛ من در آشپزخانه هستم، برادر کوچکم خط زده، چرا؟ چون خجالت می‌کشیدند حتی بگویند برادرمان در جبهه در آشپزخانه کار می‌کند. تمام خانواده‌ها با غرور و افتخار می‌گفتند بچه‌مان دارد به جبهه می‌رود. تمام دوران بی‌شیله پیله کشور ما، دوران دفاع مقدس است. تمام اقشار مردم با توان مقدسی کار کردند. هر کسی هر چیزی داشت واقعا نثار می‌کرد برای جبهه و جنگ و بچه‌های رزمنده به ویژه پدر و مادرها. ما خودمان سه برادر بودیم که هر سه جبهه بودیم، بعد من رفتم و بعد برادر کوچک‌ترمان. بعد از آن هم ما هنوز درگیریم. یعنی درست است جنگ تمام شده و دیگر خاکریز و صدای توپ و تانک و... نیست ولی ما بعد از دفاع مقدس هنوز درگیر جنگیم. بنده از سال70 تقریبا دارم درباره جنگ می‌نویسم، امسال که سال93 هست 23سال می‌شود.

بودند کسانی که نخواهند به سربازی بروند یا کسانی که از هم‌خدمتی‌های شما بودند از جنگ ترس داشته باشند و نخواهند بروند؟
شما آقای هیوا مسیح را می‌شناسید؟ ایشان نکته جالبی درباره نویسندگی گفته بودند. می‌خواهم بعد از این جواب شما را بدهم. ایشان گفته‌اند: «یک نویسنده کی موقع چاپ کتابش است؟» بعد جواب داده‌اند «شبی تابه‌حال در باغ انار خوابیدی؟ انارهایی که می‌رسد، می‌ترکد. شما اگر در آن باغ باشی از صدای ترکیدن انار وحشت می‌کنی. آن وقت موقع چاپ کتاب است.» انار مگر چقدر است. ولی از جمع انارهایی که دارند می‌ترکند وحشت می‌کنی. می‌خواهم این را به شما بگویم پیوست حرف ایشان؛ واقعا اگر کسی در دوران دفاع مقدس بود از این همه ایثار و از خودگذشتگی وحشت می‌کرد. لذت می‌برد از این همه عشق بین نیروها، بین مردم، حالا شاید کسانی هم بودند که می‌گفتند خب چرا باید برویم. ولی خب درصدش خیلی پایین بود، خیلی.

از خستگی، گرفتیم چند ساعتی خوابیدیم بعد اینکه بیدار شدیم دیدیم قبرستان، ده است که خیلی هم گلوله خورده خب بالاخره به آدم احساس وحشت دست می‌دهد. من در چاله خوابیده بودم بعد از بیدارشدن متوجه شدم جایی که خوابیده بودم قبر بود

همان‌ها هم وقتی وارد جنگ و دفاع مقدس می‌شدند به این باور می‌رسیدند که این تاریخ خیلی بزرگ است. فضایی که غالب بود خیلی بیشتر بود. شاید افرادی بودند که می‌گفتند ما نمی‌گذاریم که بچه‌مان برود. حتی کسی بود که دوران سربازی‌اش بود ولی نرفت. ولی اینها خیلی انگشت‌شمار بودند. عرض کردم که خانواده من «در آشپزخانه کارکردن» را در نامه‌ام خط زده بودند. چه برسد به اینکه من بگویم نمی‌خواهم بروم. شما هر خانواده‌ای را که می‌دیدی کسی را در جبهه داشت. فضای کشور فضایی بسیار معنوی بود. اصلا در تاریخ کشور ما مشابه ندارد.

فضای جنگ فارغ از فداکاری‌ها و شجاعت‌های رزمندگان، دشواری‌ها و سختی‌هایی داشت. بالاخره جنگ، جنگ است. هیچ کسی از جنگ خوشش نمی‌آید. با توجه به اینکه شما در حوزه ادبیات دفاع مقدس کار کرده‌اید فضای واقعی جنگ را چگونه می‌دانید؟
سربازها وقتی جلو فرمانده‌هایشان رژه خیلی‌خوبی می‌روند اگر فرمانده پشت بلندگو به اینها بگوید سربازها خوب، اینها نمی‌دانند چه باید بگویند. همه می‌مانند. ازشان تقدیر می‌کند ولی همه آنها می‌مانند که چه بگویند. ولی اگر فرمانده بگوید گروهان خیلی خوب، اینها همه می‌دانند چه بگویند می‌گویند الله‌اکبر یا... - چیزی که اعتقاد شخصی من است -در ادبیات دفاع مقدس و کارهای تصویری که انجام می‌دهیم کار خوب بوده و کار خیلی خوب انجام نداده‌ایم. به خاطر همین این فضایی که شما می‌گویید را نمی‌توانیم به تصویر بکشیم. نمی‌توانیم یک کتاب خیلی عالی بدهیم و این کتاب یک دفعه در اولین چاپش در کشور ما یک‌میلیون‌نسخه از آن به‌فروش برود و این هم خب عقبه‌هایی دارد. چون احساس می‌کنم در این کارها در درجه اول باید تبلیغات خیلی خوبی باشد و دولت از فضای فرهنگی خیلی خوب حمایت کند. اگر در فضای تصویری فیلمی ساخته شود، مثلا استاد حاتمی‌کیا همین چندوقت پیش «چ» را ساخت، باز دید خودشان را نمایش داد. من اعتقادم این است با اینکه خدمت ایشان ارادت دارم و استاد بنده هم هستند ایشان در بحث فیلمسازی زحمت زیادی کشیدند ولی باز دید خودشان را ساخت.

تصویر خودتان از جنگ چیست؟ شما چه صحنه‌هایی را می‌دیدید از آن تصاویری که به‌خاطر دارید. از آن واقعیت‌های تلخ که برایتان اتفاق افتاده بود. جایی شما به تردید افتادید یا بترسید.
اگر بخواهیم از جنبه نظامی به جنگ نگاه کنیم، جنگ ما یک‌خوبی دارد و یک‌اشکال؛ دلیلش این است که ما یک نیرو در جنگ نداشتیم، خیلی از جنگ‌های دنیا مشخص است نیرو کیست؟ ارتش است. خیلی مشخص است نیروهای پارتیزان است ولی در جنگ ما این‌طور نبود. ارتش بود، سپاه بود، بسیج بود، نیروهای مردمی بودند، نیروهای گمنام بودند؛ تازه ما زیرمجموعه نیروها هم داشتیم. کسانی بودند که کارهای بزرگی انجام دادند که همین الان هم به سراغشان بروید، حرف هم نمی‌زنند. به همین دلیل که ما واقعا یک نیرو در جنگ نداشتیم پرداختن به هشت‌سال دفاع مقدس اینطور سخت می‌شود. به دلیل اینکه هر کسی که آنجا بود یک نگرشی داشت. شما بحث سربازها را اگر مطرح می‌کنید سربازها علاوه بر عقیده‌ای که داشتند علاوه بر اعتقادی که به دین و کشورشان داشتند و واقعا مثل یک بسیجی و بسیجی‌وار جلو می‌رفتند، منتها دوران سربازی دوران شیطنت هم است و بین بچه‌ها مرسوم بود. من یادم است چندساعت بعد از گذشتن از عملیات والفجر8 یک‌سری سرباز آمده بودند و ما یکی از سربازهای قدیمی را که یک مقدار سنش بالاتر هم بود به‌جای فرمانده ارتش جا زده بودیم و او را به این سربازها معرفی می‌کردیم و این شیطنت‌های دوران سربازی را انجام می‌دادیم. ولی شاید در نیروهای دیگر این اتفاق نمی‌افتاد. ولی اگر بخواهید از دید من در نظر بگیرید اینکه آن فضای معنوی و آن فضایی که ما تردید داشته باشیم به اینکه یک موقع بخواهیم بترسیم، نه واقعا اصلا بحث ترس هیچ‌وقت نبود. چنین فضایی من ندیدم.

تلخ‌ترین صحنه‌ای که از همرزمانتان در جنگ یادتان هست.
یک دوست عزیزی داشتم، زمانی که در جزیره مجنون بودیم آنها برای آوردن یک قطعه مخابراتی رفته بودند و گلوله‌ای که عراقی‌ها زده بودند دقیقا خورده بود بغل ماشین و اینها شهید شده بودند. این اتفاقی که برایتان می‌گویم شاید در مجموع هفت‌،هشت‌دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی ما به بالاسر آنها رسیدیم ماشین که به‌کلی از بین رفته بود. خود اینها هم از بین رفته بودند. قطعات تکه‌تکه‌شده ماشین آنقدر داغ بود که چندساعتی صبر کردیم تا ماشین خنک شد و بعد این بچه‌ها را در پتو گذاشتند. خب از این صحنه‌ها زیاد بود ولی برای خودم چون او دوست صمیمی من بود، خیلی تلخ بود و این اتفاق هم خیلی سریع یعنی برق‌آسا افتاد. او از ما خداحافظی کرد چنددقیقه‌ای طول نکشید که گفتند ماشین را گلوله زده. فضای خاصی بود، همه به هم نگاه و گریه می‌کردند. کسی هم نمی‌توانست کاری انجام دهد. فردا ما دوباره می‌رفتیم کنار آن ماشین گریه می‌کردیم قطعاتی از آن را برمی‌داشتیم. با چه سختی‌ای رفتیم ماشین را آوردیم گذاشتیم در همان جایی که خودمان بودیم و چیزهایی مرقدمانند اطرافش درست کردیم چیزهایی احساسی که خب برایمان سخت بود. اما فضای طنزگونه در جنگ خیلی بیشتر بود. من یادم است که برادرم به‌عنوان یک بسیجی به جزیره فاو آمده بود و من قرار بود بروم ایشان را ببینم باران‌های جنوب هم باران است، آنجا خشک است اما دوساعت بعد باران می‌آید و طوری که قایق آنجا می‌رود. باران که نه هر قطره‌اش یک سطل آب بود. من با این بچه‌های بسیج برمی‌گشتم، جلو آتشبار که رسیدیم آنها به اهواز می‌رفتند من در مسیر با اینها بودم به راننده گفتم مرا اینجا پیاده کنید بنده‌خدا یک مقدار به راست جاده متمایل شد که زمین خیس بود مینی‌بوسی که همراه بسیجی‌ها بود کلا تا سقف داخل گِل رفت.

چندبار خطر از بیخ گوشتان رد شد؟
ما چون توپخانه بودیم و توپ‌های 130میلیمتری بود خب من فکر می‌کنم فضای ما مقداری با خطوط دیگر فرق می‌کرد مثلا با بچه‌هایی که جلو بودند. ولی از نظر خطر من فکر می‌کنم با خط‌مقدم خیلی فرق نداشت. به دلیل اینکه گلوله بود دیگر، شما شاید صدای صوت گلوله را می‌شنیدید که دارد می‌آید ولی خب چه عکس‌العملی باید نشان بدهی اینکه خودت را به سنگر انفرادی برسانی بخوابی روی زمین حالا آن گلوله صاف بخورد به همان سنگر انفرادی یا بغل شما یا شما جایی که پنهان شدی و... اما واقعا نسبت به آن بی‌اعتنا بودیم. اینکه بخواهیم بترسیم، اینطور نبودیم نه. یک چیز دیگری که در جبهه داشت برای من و دوستانم اتفاق می‌افتاد این بود که وقتی به مرخصی می‌آمدیم واقعا دلمان برای برگشتن تنگ می‌شد.

از بیسیم‌چی‌بودنتان بگویید. خبرهایی که می‌شنیدید یا خبرهایی که می‌دادید... .
کار بیسیم‌چی یک‌چیز جالبی بود. مخابرات به‌طور کلی در هر نیرویی اولین نیرویی است که مستقر می‌شود و آخرین نیرویی است که برمی‌گردد. گاهی می‌گویند مخابرات خیلی راحت بود ولی سیستم مخابراتی در ارتش و کل نیروهای رزمنده یک سیستم عجیب‌وغریب بود. خود حضرت امام در دیدار با شهید خوشرو، فرمانده گروه401 مخابرات و دوستانی که به قم رفته بودند گفته بود: سلسله‌اعصاب ارتش و نیروهای مسلح مخابرات است و دقیقا همینطور است و خیلی حایزاهمیت است. وقتی همه رزمنده‌ها کارشان تمام می‌شد تازه کار ما شروع می‌شد. چون ما باید می‌رفتیم سیم‌هایی که قطع شده بود را گره می‌زدیم و به این راحتی نبود. سیم‌ها شش‌تا رشته بود که سه‌تا رشته مسی بود که شما به‌راحتی گره می‌زدی. سه‌تا رشته فولادی بود که این فولادی‌ها را نمی‌شد به‌راحتی گره زد. یک گره خاصی داشت باید حتما آن گره را می‌زدی تا ارتباط برقرار شود. خب فولاد بود دیگر. با آن عجله‌ای که بعد از عملیات داشتیم. با دستمان سیم‌ها می‌گرفتیم و جلو می‌رفتیم وقتی آن سیم داخل دست می‌رفت یعنی آن سیم پاره است. حالا قسمت مسی خیلی مهم نبود ولی قسمت فولادی واقعا دردناک بود. ولی چیز جالبی که یادم است، ما وقتی با بیسیم صحبت می‌کردیم خب کد داشت دیگر، مثلا به گلوله می‌گفتیم نخود- لوبیا و خیلی چیزهای دیگر را استفاده می‌کردیم. بعضی‌وقت‌ها که عملیات بود و دنبال این کدها می‌گشتیم و مثلا می‌خواستیم بگوییم شلیک کن یا فلان کار، بچه‌هایی که آن‌طرف خط بودند متوجه می‌شدند، بچه‌ها زبان زرگری را بلد بودند. فوری از این چیزها استفاده می‌کردیم. قشنگ‌ترین لحظه بیسیم‌چی زمانی بود که گلوله آماده می‌شد. ما به دیده‌بان‌ها اطلاع می‌دادیم که گلوله آماده است و آنها به ما اعلام آمادگی می‌کردند. یا مثلا سرباز‌ها وقتی می‌گفتند «الله‌اکبر» یعنی آمادگی کامل بود و ما هم در جواب می‌گفتیم «جانم فدای رهبر.» اینها لحظه‌های خیلی قشنگی بود و یک احساس شور خیلی قشنگی داشت. ولی خب بیسیم بود دیگر، گاهی فرکانس می‌افتاد روی فرکانس عراقی‌ها یا مثلا نیروهای دیگر بسیج و سپاه. همدیگر را اذیت می‌کردیم آنها می‌گفتند آقا از فرکانس ما خارج شوید ما داریم فلان کار را انجام می‌دهیم. ولی در مجموع خود بیسیم‌چی‌بودن یک حس خاصی داشت. بیسیم روی دوش آدم بود و من هم خیلی علاقه‌مند بودم. دنبال فرمانده می‌دویدم، دوست داشتم.

تمام دوران جنگ شما بیسیم‌چی بودید؟
یعنی به‌طورکلی بیسیم‌چی باشم؟ نه. طبیعتا سرباز وقتی وارد یک‌جایی می‌شد تا آموزش‌های لازم را می‌دید و تا قابلیت‌های خودش را نشان می‌داد طول می‌کشید تا فرماندهان به او اعتماد کنند.

چند مدت بیسیم‌چی بودید؟
تقریبا فکر می‌کنم ما از زمانی که وارد جبهه شدیم من به دلیل علاقه‌ای که به مخابرات و این بحث‌هایی که در محدوده بیسیم‌چی بود، داشتم، همیشه دنبال این بودم که این قضیه را به سمت خودم بیاورم. مثلا سعی می‌کردم این قابلیت را نشان دهم که فرمانده‌مان این اعتقاد را پیدا کند که بیسیم‌چی باشم و آخر هم این اتفاق افتاد. من بیسیم‌چی شدم و هم در مخابرات آتش‌بار بودم و هم وقتی عملیات می‌شد آنقدر به فرمانده می‌چسبیدم که حالا او بخواهد یک دستوری بدهد. گاهی فرمانده به من می‌گفت تو چقدر به من نزدیک می‌شوی یک‌خرده دورتر باش. (خنده). این کار را خیلی دوست داشتم.

در عملیات والفجر8 هم بیسیم‌چی بودید؟
بله... در عملیات والفجر8، ما جایی مستقر شده بودیم که دقیقا همان شب آن موضعی که ما بودیم را زدند؛ قبل از شروع عملیات که هیچ‌وقت این یادم نمی‌رود که اینقدر صدای گلوله و آتش و اینها زیاد بود. نزدیک بهمن‌شیر بودیم، موج انفجار و صدای نور شلیک گلوله‌ها زیاد بود. آن شب یادم است که با فرمانده‌مان بودیم و من و فرمانده و یک راننده. جای خواب نبود. آنجا یک دهی بود به نام «قفاد»، وقتی از خستگی، گرفتیم چند ساعتی خوابیدیم بعد اینکه بیدار شدیم دیدیم قبرستان، ده است که خیلی هم گلوله خورده خب بالاخره به آدم احساس وحشت دست می‌دهد. من در چاله خوابیده بودم بعد از بیدارشدن متوجه شدم جایی که خوابیده بودم قبر بود.

برای شروع عملیات و بعد از پایانش شما با چه کسی صحبت می‌کردید؟
ما در عملیات‌ها اصولا کارمان به صورتی بود که وقتی عملیات می‌شد به ما اعلام می‌کردند. بچه‌ها پراکنده بودند و در سطح آتش‌بار هر کسی در گوشه‌ای نشسته بود، یا کار روزمره انجام می‌داد یا توپ تعمیر می‌کرد یا نامه می‌نوشت. بلندگو هم که نبود وقتی چیزی می‌شد ما بدوبدو بیرون می‌آمدیم، فریاد می‌زدیم ماموریت، ماموریت... که بچه‌ها مثل آتش‌نشان‌ها سریع لباسشان را می‌پوشیدند ماسک‌های ضدگازشان را برمی‌داشتند و همه‌چیز را برمی‌داشتند و پای توپ می‌رفتند. من به‌عنوان بیسیم‌چی که بودم، با فرمانده آتش‌باری که آنجا بود در سطح آتش‌بار می‌چرخیدیم که حین ماموریت به توپ‌ها و سرباز‌ها سر می‌زد که ببیند چه‌کار می‌کنند. وقتی هم ماموریت تمام می‌شد از طریق بیسیم و تلفن‌های هندلی و قورباغه‌ای که می‌گفتند ما اطلاع می‌دادیم...

عملیات والفجر8 چقدر طول کشید؟
فکر کنم چند روزی بود. دقیقا اواخر سال 65 بود.

لحظه موفق‌شدن عملیات چطور بود؟ پشت بیسیم چه گفتید؟
خیلی قشنگ بود وقتی ما شنیدیم بندر فاو سقوط کرده. شادی‌هایمان هم عجیب و غریب بود؛ مثلا هورا می‌کشیدیم. صلوات می‌فرستادیم. مثلا در یک جایی 10نفر ایستاده‌اند از آن 10نفر، یکی تکبیر می‌گوید، یکی هورا می‌کشد.

قاعدتا شما اولین کسی بودید که خبردار می‌شدید.
طبعا بله، در آن قسمتی که بودیم ما سریع می‌فهمیدیم که مثلا عملیات پیروز شده، ولی خب نه، آن ریز پیروزی عملیات را بعدها ما هم از طریق اخبار و اینجور مسایلی که در جبهه پخش می‌شد متوجه می‌شدیم. حالا فرمانده‌ها خیلی سریع‌تر متوجه می‌شدند که چه اتفاقی افتاده است.

شده بود اشتباه هم بکنید؟
بله، اشتباه هم رخ می‌داد دیگر. ولی اشتباهات اینقدر بزرگ نبود. من یک‌بار یادم است قرار بود از گرمدشت آبادان به سمت جزیره مجنون برویم و ما خودمان گرا را انتخاب کردیم. من شدم «ببر یک» و کسی که آن طرف دستگاه بود شد «ببر دو.» ما با فرماندهی در آمبولانس بودیم؛ اول دسته، بعد از ما توپ‌ها بود یک‌جیپ نظامی آخر دسته با یک‌فرمانده رده‌پایین‌تر. من تا حدودی از او می‌پرسیدم که موقعیت چنده وقتی می‌گفت پنج-پنج، یعنی همه چیز خوب است. یک جایی از من سوال کرد پنج - پنج، صدایش را نشنیدم. فرمانده‌مان هم که بسیار آدم نظامی خاصی بود و خیلی عجیب بود، یک لحظه به من گفت: «چی شد؟» من ترسیدم جواب بدهم گفتم قربان گفتند پنج – پنج. چون سرباز قدیمی هم بودم از من انتظار نداشت که چنین اشتباهی بکنم. گفت: «بزنید کنار.» زدیم کنار. پایین آمدیم، گفت: «اینجوری «پنج - پنج» است؟ پس کو توپخانه؟» هیچ‌کس نبود؛ یعنی در حقیقت توپخانه را گم کرده بودیم. که بعد من همانجا از ماشین پیاده شدم، آنها رفتند به همان مقری که آنجا قرار بود به ما بدهند من همانجا ایستادم و با فرکانس بیسیم پیام می‌فرستادم. آنها را پیدا کردم و گفتم من فلان جا ایستادم، چون تاریکی مطلق بود. ایستادم که دوستان برسند وارد مقر شوند و آخرین ماشینی که وارد شد و آنها داخل رفتند و من با آخرین ماشین رفتم.

تنبیه هم می‌شدید؟
صددرصد...

شما در دوران جنگ ازدواج کردید؟
نه. من سال 72 ازدواج کردم.

آن موقع عاشق نشده بودید؟
اتفاقا یکی از اتفاقاتی که در جنگ می‌افتاد چنین چیزهایی بود. بعضی‌ها متاهل بودند بعضی‌ها نامزد داشتند. شما باید در یک فضایی هم قرار بگیری تا متوجه شوید که اصلا این فضا چیست. داستانی نوشتم که این ماجرای عشق یک دختر شادگانی بود. در هفت کلمه این را نوشتم. در حقیقت انتظار آن دختر بود برای دیدن آن سربازی که عاشقش بود. چرا موضوعات عشقی هم خیلی زیاد بود.

شما چطور؟
خود من خیلی اجازه نمی‌دادم این مسایل به ذهنم بیاید و زیاد برایم مهم نبود. من بیشتر دنبال نوشتن بودم. فکر می‌کنم یکی از افرادی باشم که تمام طول خدمت خود را نوشتم. شاید یکی از معدود افرادی باشم که جلو تمام تابلوهایی که در جبهه بود، عکس انداختم. آبادان، اهواز، جزیره مجنون، مقر شهدای والفجر8 و... یادم است سربازی داشتیم که نامزدش به اهواز آمده بود. حالا چطور متوجه شده بود، نمی‌دانم. قشنگ یادم است خدا رحمتش کند «شهید میمندی» بود. وقتی متوجه شده بود نامزدش به اهواز آمده حتی فرمانده‌مان تیر هوایی هم زد که نرو، ولی رفت. گفت نه من باید بروم نامزدم را ببینم و فرمانده هم البته جلوگیری نکرد و اجازه داد برود و رفت دو، سه‌روز هم اهواز بود و بعد برگشت. بعدها نزدیک آبادانی که گفتم خدمتتان، گلوله زدند ترکش خورد و شهید شد.

سربازان جنگ ویتنام در کشورشان بازوبند مخصوصی دارند. یک سرباز این جنگ در خیابان که راه می‌رود مردم خیلی به او احترام می‌گذارند. در فرانسه یک جایگاه خاصی دارند، در مراکز عمومی حمل و نقل ولی ما الان مثلا می‌رویم جلوی یک‌مرکز نظامی می‌گوییم من سرباز جنگ هستم، یا مثلا ما بچه‌ها وارد بنیاد شهید می‌شویم، یک‌خواسته خیلی کوچک داریم، هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد

بعد از آن از نامزدش خبری نشد؟
نه دیگر، چون ما بعدها دیگر ارتباط نداشتیم... . من از کتاب فرماندهان جنگ، شهیدهمت را خوانده‌ام. ایشان با همسرش در طول جنگ آشنا شده، مطلب خیلی جالبی که من از شهیدهمت خوانده‌ام این است که همسرش از او خواسته بود حلقه را از دستش خارج کند، حاج‌همت به همسرش گفته بود من می‌خواهم این همیشه در دستم باشد که سایه تو را بالای سرم احساس کنم. از این اتفاقات ما خیلی در جنگ داریم.

فکر می‌کنید سربازان جنگ چقدر دیده شده‌اند؟
اصولا حکومت مثل یک پدر برای مردم می‌ماند. فرقی نمی‌کند دولت هم همین‌طور. حالا شما می‌بینید در خانواده‌ای مثلا چهار تا پسر هستند اگر پدر بیاید به اینها بگوید بارک‌الله، به یکی بگوید آفرین، به دیگری یک تشویقی دیگر بدهد اما یکی از آن پسرها را نبیند، آن بچه پیش خودش فکر می‌کند که چرا... ما هم خودمان را فرزند حکومت می‌دانیم. فرزند دولت و نظام می‌دانیم. دوست داریم به عنوان کسانی که جنگیدیم و به عنوان کسانی که در کنار فرماندهانمان بودیم، در طول دفاع مقدس، پدر، ما را هم ببیند. ما را نمی‌بینند، این دلیل مظلومیت ماست. اصلا شما ببینید کجای سینما هست؟ تاریخ شفاهی جنگ، کجا ما مشخص هستیم؟ کدام پس‌کوچه‌ای در کشور ما به اسم سربازان جنگ است. اصلا خیابان و اتوبان و جنگل و پارک و... هیچ، ‌یک کوچه! شما یک میدان در تهران نشان دهید که نوشته باشد میدان سربازان دوران دفاع مقدس. اگر مظلوم نبودیم سه‌میلیون‌نفر شرکت‌کننده بزرگ‌ترین آمار شرکت‌کننده در جنگ، لااقل در تهران یک کوچه به اسمش بود. وقتی در چنین جایی حتی اسممان هم نیست، خب مظلومیم دیگر. وقتی به بنیادشهید می‌رویم و می‌گوییم از همه بیشتر در دوران دفاع مقدس جنگیدیم به ما می‌گویند کنار بروید. ما باز هم می‌آییم برای نظام و کشورمان کار خودمان را انجام می‌دهیم چون وظیفه‌مان را می‌دانیم اما خب معلوم است که مظلوم هستیم. من همین‌جا از آقایان قالیباف و مهندس چمران می‌خواهم کوچک‌ترین کاری که می‌شود انجام داد یک اسم اتوبان به نام سربازان دفاع مقدس بگذارند که حداقل مردم و جوانان رد می‌شوند، بگویند اینها که بودند. ما کجای تاریخ شفاهی جنگ هستیم. کجای قصه‌ها و رمان‌های جنگ هستیم. الان هم می‌گوییم وظیفه‌مان است باز هم برای کشورمان می‌جنگیم. اگر آمدیم در کارهای سیاسی شرکت کردیم، وظیفه‌مان بود. اگر در ادبیات دفاع مقدس شرکت کردیم، وظیفه‌مان بود. اگر آمدیم خانه، سرباز ایران را راه‌اندازی کردیم، وظیفه بود. اگر بخواهیم الان با این خانه سربازان جنگ را دور همدیگر بیاوریم جمع کنیم و یک شبکه راه‌اندازی کنیم که این شبکه باز می‌آید به کشورمان خدمت می‌کند باز وظیفه خود را انجام می‌دهیم ولی به هرحال برای مسوولان هم کوچک‌ترین کار، نامگذاری است بیایند این‌کار را انجام بدهند. نه فقط ما، یکی از قشرهایی که به نظر من مظلومند واقعا، همسران نظامی‌ها بودند. فرقی هم نمی‌کرد چه نیرویی، کسانی که متاهل بودند. همسرانشان واقعا زجر کشیدند و افتخاری نصیب خودشان کردند. خب حالا یک نیروی نظامی می‌رفت می‌جنگید ولی همسرش خانه و زندگی‌اش را نگه می‌داشت. واقعا هیچ‌وقت به اینها پرداخته نشده، این زن‌ها چه کار بزرگی در دوران جنگ انجام دادند. سربازها اولین نیروی نظامی یعنی اسلحه‌شناس بودند که به جبهه اعزام شدند؛ یعنی افرادی بودند که اسلحه را می‌شناختند آن هم به دلیل اینکه منقضی‌خدمتان 56 نیروهایی بودند که در خانه خود و کنار زن و بچه‌هایشان بودند و کار و زندگی می‌کردند، همراه با شروع جنگ اینها ازشان خواستند که دوره احتیاطشان را دوباره برگردند و اکثر قریب‌به‌اتفاق آنها برگشتند. ما سهم‌خواهی نمی‌کنیم و هیچ‌وقت هم به‌خاطر این مسایل این کار را نکردیم ولی می‌گویم، مثلا اگر برویم و بگوییم یک سرباز جنگ به یک نامه نیاز دارد آنها انجام نمی‌دهند. سربازان جنگ ویتنام در کشورشان بازوبند مخصوصی دارند. یک سرباز این جنگ در خیابان که راه می‌رود مردم خیلی به او احترام می‌گذارند. در فرانسه یک جایگاه خاصی دارند، در مراکز عمومی حمل و نقل ولی ما الان مثلا می‌رویم جلوی یک‌مرکز نظامی می‌گوییم من سرباز جنگ هستم، یا مثلا ما بچه‌ها وارد بنیاد شهید می‌شویم، یک‌خواسته خیلی کوچک داریم، هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد. حالا آن احترام عمومی که جای خود دارد. البته این را خدمتتان عرض کنم مردم و مسوولان وقتی بحثی می‌شود واقعا به ما احترام می‌گذارند ولی ما می‌گوییم یک اتوبان هست دیگر به اسم اتوبان بسیج، غیر از این است مگر، خب یک اتوبان هم به اسم سربازان دفاع مقدس بزنند. بسیجی و سپاهی و ارتشی و سرباز جنگ و تمام نیروها هیچ فرقی با هم نمی‌کنند. همه در کنار هم بودیم این افتخار آفریده شده، ولی خب آدم یک‌مقدار احساس مظلومیت می‌کند. (شرق)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.


ادامه مطلب ...

مصاحبه با دختر و همسر سردار مرتضی طلایی

جام جم سرا به نقل از ایران: خانواده آقای طلایی این روزها چه می‌کنند؟

پدرم سه دختر دارد. خواهر بزرگترم در رشته روان شناسی مدرک کارشناسی گرفته و دارای یک فرزند دختر است. خودم تا دو سال پیش تهران زندگی می‌کردم. اما به علت برخی از مشکلاتی که در پایان‌نامه‌ام داشتم به اصفهان برگشتم و همراه همسر و دخترم در اصفهان زندگی می‌کنم. کارشناسی ارشد تصویرسازی هستم و در دانشگاه اصفهان تدریس می‌کنم. تصمیم دارم در دوره دکترا در رشته پ‍ژوهش و هنر ادامه تحصیل دهم. خواهر کوچکترم نیز لیسانس حسابداری گرفته و صاحب یک دوقلو شده، فعلاً فعالیت بیرون از خانه ندارد. اما علاقه زیادی به موسیقی و هنر دارد. گیتار می‌زند و نقاشی می‌کند.

پس علایق دخترها کمی ‌با هم متفاوت است؟
بله علایق ما کاملاً متفاوت است.

خصوصیات رفتاری دخترها چطور؟
خب ویژگی‌های پدر و مادر را به ارث برده‌ایم. مثلاً محکم بودن و مقاومت در برابر مشکلات را از پدر به ارث برده ایم و صبوری را از مادر یاد گرفتیم. مادرم در خانه نماد عشق و صبوری است. فردی که در طول این سالها آرامش را برای ما فراهم کرد.

کدام یک از دخترها شبیه پدر و کدام یک شبیه مادر هستند؟
خواهر بزرگترم بسیار شبیه مادر است اما من خیلی از خصوصیات اخلاقیم به پدرم رفته است.

مادر به ما نمی‌گفت که پدر مأموریت است و ما هم مفهوم شب‌های عملیات و فرمانده عملیات را نمی‌فهمیدیم. تصور ما از پلیس، فردی بود که سر چهارراه‌ها حضور داشت

پس شما هم اهل سیاست هستید؟
خیر. فقط مسائل سیاسی را دنبال می‌کنم. اما درگیر مباحث سیاسی نیستم و یا در حزب خاصی فعالیت ندارم. بیشتر دنبال هنر هستم. حوادث و سیاست را کمتر دنبال می‌کنم چون با خلقیاتم اصلاً هماهنگی ندارد. ما دخترهای آقای طلایی بیشتر به دنبال آرامش در زندگی هستیم. خودم را در هنر غرق کرده‌ام تا از این دنیای پرهیاهو کمی‌ دور شوم.خوشبختانه پدر هم این موضوع را می‌داند و اصلاً درباره مباحث کاریش در خانه حرف نمی‌زند. البته یکی از ویژگی‌های خوب پدر این است که کمتر درباره سیاست و مباحث کاری در خانه حرف می‌زند. مگر اینکه برای ما شبهه‌ای ایجاد شود یا سؤالی داشته باشیم. پدر هم درباره آن موضوع توضیح مختصری می‌دهد. اصلاً اهل توضیح زیاد و یا باز کردن مسأله نیست.

خانم طلایی شما این روزها چه می‌کنید؟
آقای طلایی در این سالها به خاطر شغلش خیلی جابه جا می‌شد و فرصت نداشتم که روی کاری متمرکز شوم. تقریباً همه کارهای خانه با من بود. سه فرزند داشتم. خیلی از وقت‌ها که آقای طلایی نبود هم باید نقش پدر را برایشان بازی می‌کردم و هم نقش مادر. هم اکنون بیشتر وقتم را با نوه‌هایم می‌گذرانم. در حال کمک به دخترم برای بزرگ کردن دوقلوهایش هستم.4 نوه دارم که همگی آنان دختر هستند. درحقیقت جمع ما یک جمع دخترانه است. شاید این هم به خاطر علاقمندی من و همسرم به دختر باشد.

خانم طلایی از مراسم خواستگاری و آشنایی خودتان با آقای طلایی بگویید؟
یکی از اقوام آقای طلایی همسایه خواهرم بودند و من هم به خانه خواهر بسیار می‌رفتم. خانواده آقای طلایی آن زمان می‌خواستند برای پسرشان همسری اختیار کنند. همان زمان همسایه خواهرم مرا به خانواده آقای طلایی معرفی کرد.14 سال داشتم و به خاطر شناختی که از خانواده ما داشتند به خواستگاریم آمدند. ما هم پرس و جو کردیم و دیدیم که خانواده محترم و با آبرویی هستند و البته به این نتیجه هم رسیدیم که خود آقای طلایی مردی مذهبی و بسیار خوب است. خلاصه مراسم عقد و عروسی را برگزار کردیم و وارد زندگی مشترک شدیم و بعد از آن هم بلافاصله به جبهه رفت.

حالا واقعاً همسر خوبی بود؟
الان برای این حرف‌ها دیر است. اما دور از شوخی بسیار خوب بود و از این انتخاب راضی هستم.

چند وقتی جبهه بودند؟
برادر اول آقای طلایی جبهه بودند و وقتی از جنگ برگشتند. آقای طلایی رفت. او مدام در حال رفت و آمد بود و یک مقطع طولانی مدت در جبهه حضور داشت. همان دوره هم دچار مجروحیت شدیدی شد که در بیمارستان بستری شد.

به عنوان دختر آقای طلایی بفرمایید زمانی که در خانه پدر زندگی می‌کردید آیا شاهد اختلاف نظر بین پدر و مادر بودید؟
یک موضوع را جدی بگویم همه زندگی‌های زناشویی دچار مشکل و سوءتفاهم است.دو نفر که از ابتدا با هم زندگی می‌کنند خصوصیات اخلاقی متفاوتی دارند و خب پدر و مادر من هم دارای خصوصیات اخلاقی خاص و البته متفاوت هستند. اگر زن و شوهری بگوید همه روزهای زندگیم خوب و خوش است مطمئن باشید دروغ می‌گوید. چون چنین چیزی امکان ندارد و مشکلاتی پیش می‌آید. اما موضوعی که وجود دارد نوع مدیریت این مشکلات است که پدر و مادرم این مشکلات را مدیریت می‌کردند و اصلاً اجازه نمی‌دادند که فرزندانشان از نوع مشکل با خبر شوند. هر موضوعی که برای ما گفته می‌شد مشترک و هر تصمیمی ‌که گرفته می‌شد هم مشترک بود. جلوی ما بحث و گفت و گویی مطرح نمی‌شد. ممکن است بحثی هم باشد اما ما نمی‌دیدیم. بزرگتر که شدیم و خودمان ازدواج کردیم فهمیدیم برخی وقت‌ها سکوت پدر و مادر بی دلیل نبود چرا که خودمان هم حالا در زندگیمان سکوت معنادار انجام می‌دهیم.

خانم طلایی حرف‌های دخترتان را تأیید می‌کنید؟
بله درست است. مشکلات در زندگی وجود دارد اما سعی کردیم با تفاهم حل کنیم. من و همسرم درونگرا بودیم و سعی می‌کردیم بین خودمان مسائل را حل کنیم.

از تلخ‌ترین خاطره ای که با همسرتان داشتید برای ما بگوید که هنوز هم در ذهنتان مانده است ؟
تلخ‌ترین اتفاق مجروح شدن آقای طلایی بود. 15 سال داشتم و برایم این موضوع خیلی سخت بود. آن زمان به ما گفتند امکان بچه دار شدن وجود ندارد و دکترها شرایط جسمی ‌او را بد ارزیابی کردند. نذر کردیم که 10 شب عاشورا در خانه مان مراسم روضه خوانی برگزار کنیم. ما حاجتمان را گرفتیم و حالا این نذر 12 سال است که ادا می‌شود.

و شیرین‌ترین خاطره؟
ازدواجم با آقای طلایی.
بنابراین مهمترین برهه‌ای هم که کنار همسرتان بودید همان دوران مجروحیت بود؟
بله همان دوران بود.

شما چطور خانم طلایی به عنوان دختر خانواده کدام دوره برای فرزندان آقای طلایی سخت بود؟
دورانی که پدرم در نیروی انتظامی ‌بود. خیلی وقت‌ها ما تنها بودیم. تقریباً با خواهرانم در یک رده سنی هستیم. شب‌ها پدر خانه نبود. آن زمان سخت ترین دوره زندگی ما بود. مادر به ما نمی‌گفت که پدر مأموریت است و ما هم مفهوم شب‌های عملیات و فرمانده عملیات را نمی‌فهمیدیم. تصور ما از پلیس، فردی بود که سر چهارراه‌ها حضور داشت. مادرم همیشه در حال آرام کردن فضای خانه بود. پدر به خاطر شغلش شاید هفته‌ها در خانه حضور نداشت و تمام مسئولیت‌ها با مادر بود و ما هم پدر را کمتر می‌دیدیم.

آقای طلایی یک زمان هم رئیس پلیس تهران بود و حالا در شورای شهر مشغول هستند. شما به عنوان دختر آقای طلایی دوست دارید پدر در کدام شغل باشد؟
درست است وقتی پدرم در نیروی انتظامی ‌بود ما شرایط سختی داشتیم اما در آن شغل کمتر دچار حاشیه می‌شدند. بعضی وقتها با خودم فکر می‌کنم چقدر خوب بود پدر در نیروی انتظامی‌ می‌ماند. کار سیاسی خانواده افراد را زیر ذره‌بین می‌برد و برای فرد سیاسی حاشیه‌ها بسیار است. ما هم دختر هستیم. وقتی حرف و یا حاشیه برای پدر ایجاد می‌شود خیلی ناراحت می‌شویم. پدرم زمانی که فرد نظامی ‌بود به نظرم یک نظامی‌ مهربان بود ما اصلاً حس نمی‌کردیم که بابا نظامی‌ هستند همه افراد نگاهشان به پدرم مثبت بود. واقعاً سختی کشید که در کار نظامی‌ موفق باشد خیلی سعی کرد که در پلیس فعالیت‌های فرهنگی انجام دهد و امنیت افراد را با آرامش فراهم کند و ما خوشحال بودیم که مردم امنیت دارند و از پدرم هم راضی هستند. الان در شورای شهر چون مردم در ارتباط مستقیم با پدر نیستند و تمام تصمیم‌گیریها گروهی است. برخی وقتها مردم فکر می‌کنند این تصمیم پدر است و دربرابر تصمیم گروهی واکنش نشان می‌دهند. پدرم خیلی وقتها تصمیمات شورا را اعلام می‌کند و مردم نسبت به پدرم خشمگین و یا خوشحال می‌شوند.

با این حاشیه‌ها چه می‌کنید؟
برخی وقتها ناراحت می‌شویم اما چه باید کرد.

فکر می‌کنید پدر در شورای شهر موفق‌تر بود یا در نیروی انتظامی‌؟
در هر دو موفق بودند اما در نیروی انتظامی ‌به خاطر ارتباط مستقیم با مردم موفق‌تر
بودند.

به نظر شما اکنون مردم همان احساس امنیتی که در زمان آقای طلایی داشتند را دارند؟
حس خودم این است دوران فرماندهی پدرم مردم رضایت بیشتری داشتند.

چرا؟
چون پدرم همیشه نگاه فرهنگی به موضوعات دارد و اعتقاد دارد باید موضوعات ریشه‌ای حل شود.

به نظر می‌رسد سه دختر آقای طلایی حضور فعالی در جامعه دارند. شما چقدر به فعالیت‌ زنان در جامعه اهمیت می‌دهید؟
همیشه معتقدم زنان باید استقلال داشته باشند و حداقل در جامعه امروز به چند دلیل خانم‌ها باید کار کنند. زندگی آنقدر سخت شده که دیگر یک نفر به تنهایی از پس مخارج آن برنمی‌آید. و مهمترین مسأله این است که زن به خاطر مسائل درونی خودش هم که شده باید بیرون برود و کار کند چون نیاز به استقلال و گفت و گو دارد.

این طرز تفکر بین همه زنان خانواده‌ وجود دارد؟
بله.

پدرتان هم همین اعتقاد را دارد؟
پدرم همیشه دوست داشت که دخترانش زودتر ازدواج کنند و بعد با همسرانشان درباره ادامه تحصیل و کار تصمیم گیری کنند. ما دخترها 19 یا 20 ساله بودیم که ازدواج کردیم و خب ادامه تحصیل هم دادیم. ضمن این‌که من شاغل هم هستم. بابا همیشه به دخترهای فامیل و همینطور ما توصیه می‌کنند که اگر کار به زندگی زناشویی آسیب نمی‌زند خانم‌ها بهتر است کار کنند. من هم این نظر پدر را قبول دارم. خودم شاهد هستم که خیلی از خانم‌ها به خاطر کار آسیب جدی به زندگیشان می‌زنند. خودم موافق کار مداوم و اداری زنان نیستم.

چند وقت پیش آقای طلایی درباره تفکیک جنسیتی و کار با زنان مطلقه اظهارنظری داشتند. نظر شما درباره این اظهارنظر پدرتان چیست؟
حاشیه بسیار غلطی درست شد. پدرم اصلاً این دیدگاه را ندارد و قصدش هم این حرف نبود. خبرنگار متأسفانه بخش‌هایی از مصاحبه را حذف کرد. حذف اشکال ندارد اما به شرطی که به بدنه آسیب نزند اما متأسفانه بخش‌هایی حذف شد که متن کلاً حاشیه‌ساز شد.

اگر پدر من معتقد به کار بیرون یک زن نباشد اولین کسی که باید محروم کند دخترش است. به جرأت می‌گویم که پدرم این دیدگاه را ندارد. پدرم می‌خواسته حساسیت زنانه را مطرح کند. نیت پدرم بد نبود. اگر چیزی بد است اول باید از خانواده خودمان آغاز کنیم. همه زنان باید امنیت داشته باشند. زن مطلقه و غیره مطلقه نداریم


اگر پدر من معتقد به کار بیرون یک زن نباشد اولین کسی که باید محروم کند دخترش است. به جرأت می‌گویم که پدرم این دیدگاه را ندارد. وقتی یک نفر خودش پاک است و اهدافی هم در سر دارد باید به آن هدفش فکر کند. پدرم می‌خواسته حساسیت زنانه را مطرح کند. گرچه من معتقدم باید در این باره از خودش سؤال شود اما نیت پدرم بد نبود. اگر چیزی بد است اول باید از خانواده خودمان آغاز کنیم. به نظرم همه زنان باید امنیت داشته باشند. زن مطلقه و غیره مطلقه نداریم. یک موضوع دیگری هم بگویم اگر پدرم قرار بود تفکیک جنسیتی کند همان زمان که در نیروی انتظامی ‌بود این کار را انجام می‌داد. توجه کنید تصمیمات شورا گروهی است.

این موضوع در فامیل و دوستانتان هم بازخوردی داشت؟
بله همه فامیل زنگ می‌زدند و از من می‌خواستند تا توضیح دهم چون همه فکر پدرم را می‌شناختند. دلم می‌سوزد که چرا برخی‌ها ندانسته برای پدرم حاشیه درست می‌کنند.همه کسانی که پست مدیریتی می‌گیرند یک روز می‌آیند و بعد از مدتی هم می‌روند.پدر من هم روزی می‌رود اما بهتر است به جنبه‌های مثبت آقای طلایی نگاه شود.

خانم طلایی واکنش شما چه بود؟
چه واکنشی نشان دهم. آقای طلایی از صبح زود تا آخر شب بیرون از خانه هستند و همکاران خانم هم دارند. همسرم مزاح کرده بود و خبرنگاری آن را منتشر کرد.

خب از این حاشیه‌ها بگذریم. خانم طلایی همسر شما اهل آشپزی هستند؟
فقط املت‌های صبح جمعه.

بهترین غذایی که درست می‌کنند املت است؟
خیر، کله پاچه.

آشپزی آقای طلایی رضایت بخش است؟
کاری نمی‌کند. فقط دو قلم غذا درست می‌کند.

اهل کار در خانه هستند؟
بله اگر فرصت کنند.

بهترین ویژگی اخلاقی آقای طلایی چیست؟
مؤمن، مهربان و راستگو هستند. (هدی هاشمی)


ادامه مطلب ...